عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۷
با درد دلپذیر تو درمان چه می کنم
بی وصل روح بخش تو من جان چه می کنم
چون رنگ و بوی زلف و رخت در دماغ ماست
ای نور دیده طرف گلستان چه می کنم
با سرو قامتت که ز چشمم نمی رود
من سرو ناز و گوشه بستان چه می کنم
روزی به سهو بر من بیچاره برگذر
آخر ببین که با غم هجران چه می کنم
سرگشته ام به کوچه ی وصلت ستمگرا
با ما بگو به عشق تو سامان چه می کنم
بی نکهت دو زلف تو عنبر کجا برم
بی لعل جان فزای تو مرجان چه می کنم
با نعمت وصال تو کوثر حکایتیست
با صیت خوش نوای تو دستان چه می کنم
در ظلمت دو زلف تو با پرتو جمال
آخر بگو که شمع شبستان چه می کنم
تا قدّ چون نهال تو بینم میان باغ
رفتار کبک و سرو خرامان چه می کنم
با دُرّ آبدار تو لؤلؤ کجا برم
با لعل دلفریب تو مرجان چه می کنم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۹
من چو بلبل ناله های صبحگاهی می کنم
وز سرشک دیده از گل عذرخواهی می کنم
از خیال ماه رویت دلبرا دانی که من
غوص در دریای مهرت همچو ماهی می کنم
گرچه از بار گنه در بحر غم مستغرغم
لیکن ای دل تکیه بر لطف الهی می کنم
صبحگاهان چون به درگاهش کنم عرض گناه
روی خود گلگون ز اشک و چهره کاهی می کنم
گرچه درویشم به کنج عافیت از گنج فقر
بر سر تخت قناعت پادشاهی می کنم
عذر بدبختی چه خواهم بی تکلّف مجرم
زآنکه در راه وفا بی رسم و راهی می کنم
بی نیازا بین نیازم را و عذرم درپذیر
چون در این حضرت دعای صبحگاهی می کنم
شرح دردی می نویسم مطلق از خون جگر
گرچه کلکم را ز دیده در سیاهی می کنم
گفتم ای دل تا به کی در خون جان ما شوی
گفت آری از جهان ترک مناهی می کنم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۰
گفتم که عهد یار جفاجوی بشکنم
یاد وصالش آمد و بگرفت دامنم
از مهر روی خوب تو چون ذرّه ز آفتاب
سرگشته در هوای تو ای دلستان منم
سر درنیاورم به بهشت برین و حور
چون گشت خاک کوی تو جانا نشیمنم
آن ماه دلستان ز سر عجب و ناز گفت
او خوشه چین چرا شده آخر ز خرمنم
دادم جواب کای بت دلخواه نازنین
در سر چو نور دیده و جانی تو در تنم
پای دلم مقید زنجیر زلف تست
تا کی دو دست شوق ز هجران به سر زنم
بازآی تا به دامن وصلت زنم دو دست
جان جهان فدای رخ آن صنم کنم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۱
پرسی ز من که چونی ای دوست بی تو چونم
تا روز از دو دیده هر شب میان خونم
خونم ز هجر در دل افکنده ای و آنگاه
داری مرا ز دیده چون اشک سرنگونم
ابروی تو به شوخی بربود دل ز دستم
وز چشم و زلف تا کی داری به صد فسونم
تا چند بی دل و یار در کوی هجر گردم
چون نیست وصل ممکن دل باز ده کنونم
هر لحظه بی وصالت از عمر می شود کم
هردم ز درد هجران غم می شود فزونم
زلفش به سوی سودا دل می کشد، ز لعلش
یک بوسه گر دهد یار ساکن شود جنونم
قدّی الف صفت بود اندر جهان خوبی
ما را ولی فراقش کردست همچو نونم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۲
در این جهان دل خود را شکسته می بینم
چو زلف یار بر او باد بسته می بینم
تن ضعیف نزار بلاکش خود را
ز درد روز فراق تو خسته می بینم
بعیدم از رخ چون ماه تو تو رخ بنما
که ماه روی تو بر خود خجسته می بینم
امید بود دلم را که برخورد ز وصال
ولی چو عهد تو بازش شکسته می بینم
به روی من نگشایی در وصالش را
چرا همیشه در این باب بسته می بینم
خیال بود که برخیزم از غمت لیکن
درون دیده خیالت نشسته می بینم
به چشم و روی تو سوگند می خورم که به باغ
مدام نرگس و گل گشته دسته می بینم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۳
شدم به طرف گلستان که تا گلی چینم
ز سرو قامت دلدار درد برچینم
دلم ببرد و به رخسار خویش پرچین کرد
نهاد سلسله بر ما ز زلف پرچینم
به گرد باغ بسی طوف می کنم باری
گلی به رنگ تو در بوستان نمی چینم
حکایت بت چینی همی شنیدم گوش
نظر ز دیده بیفتاد بر بت چینم
تو رخ به رخ نه و از شاه مات ایمن باش
که من به دولت وصل تو عرصه برچینم
به چین زلف جهانی تو کرده ای پرچین
که از خطای دو چشمت همیشه پرچینم
همیشه خال رخ دوست در خیالم بود
که گر به دست دل افتد چو دانه برچینم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۴
نه بخت آنکه شبی با تو روبرو بنشینم
نه دل دهد که به جای تو دیگری بگزینم
زحال زار من ای هر دو دیده ام خبرت نیست
که نیست در غم تو غیر آه و ناله قرینم
برفتی از برم ای ماه سروقد گل اندام
بگو که باز کی آن روی دلستان تو بینم
بر آسمان شدم افغان ز روز هجر و جدایی
فراغتیست به وصلت مرا ز ملک زمینم
تراست شادی ایام وصل دلداران
ترّحمی بکن آخر که در فراق حزینم
تراست از من مسکین فراغتی چه توان کرد
من بلاکش بیچاره در فراق چنینم
به غیر تلخی هجران ندیده ام به جهان هیچ
اگر سؤال کنندم به روز بازپسینم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۵
نه یاریی دهدم بخت تا رخت بینم
نه طاقتی که دمی در فراق بنشینم
نه صبر آنکه برآرم دمی نفس بی تو
نه آنکه غیر تو خواهم کسی که بگزینم
دلم ببردی و آنگاه قصد جان کردی
مکن مکن که منت دوستدار دیرینم
من از تو دست ندارم به تیغ بیزاری
اگر جفا به سر آید هزار چندینم
تویی چو سرو روان پیش ما دمی از لطف
بیا که درد از آن قامت تو برچینم
نسوخت بر من بیچاره هیچکس را دل
به غیر شمع که می سوزد او به بالینم
به غمزه ی چو سنانم مریز خون به ستم
مزن به تیر جفا ز ابروان پرچینم
اگر تو رخ به رخم می نهی به اسب مراد
وگر نه عرصه وصلت بگو برچینم
نمی رود بجز از کوی تو دلم جایی
که کرده ای دل مسکین ز زلف پرچینم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۷
من دولت وصالش از بی نیاز خواهم
صبح رخ امیدم در وقت راز خواهم
محراب ابروانش پیوسته قبله ماست
زان روی حاجت خود در هر نماز خواهم
از سرو قامت او کوتاه گشت دستم
با وصل او چو زلفش عمری دراز خواهم
بردی دلم ز دستم در پای غم فکندی
خون دل رمیده چون از تو باز خواهم
در بوستان شادی ای دوست در دل ما
من سرو قامتت را بس سرفراز خواهم
در بوته ی وصالش از مهر روی جانان
قلب من شکسته اندر گداز خواهم
بازآ که آب چشمم روی جهان گرفته
بر جویبار دیده آن سروناز خواهم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۸
با درد عشقت درمان نخواهم
با سور زلفت سامان نخواهم
فردوس اعلی گر می دهندم
باشد که من بی جانان نخواهم
با رنگ رویت گل خار باشد
با سرو قدّت بستان نخواهم
ای نور دیده بازآ کزین بیش
از روی خوبت حرمان نخواهم
روز فراقت شبها ندارد
شبهای وصلت پایان نخواهم
زین بیش جانا از درد هجران
من چشم خود را گریان نخواهم
در عهد وصلت ای نور دیده
جز جان شیرین قربان نخواهم
بر آتش هجر ای جان شیرین
مسکین دلم را بریان نخواهم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۹
اگر نه وصل تو باشد جهان نمی خواهم
چه جای هر دو جهانست جان نمی خواهم
اگر نه روی تو بینم چه حاصل از دیده
وگر نه ذکر تو گویم زبان نمی خواهم
اگر نه سرو روان قد تو را بینم
به جان دوست که در تن روان نمی خواهم
اگر قدت ببر آید مرا شبی صنما
به بوستان گل و سرو روان نمی خواهم
به صبحدم چو گل وصل چینم از گلزار
صداع ناخوش هر باغبان نمی خواهم
به کوی عشق تو خواهم که رخ نهم بر خاک
ولیک زحمت آن آستان نمی خواهم
توانم آنکه فغان دارم از تو در کویت
ولیک دردسر دوستان نمی خواهم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۰
شبت خوش باد همچون روز خرّم
چو حال من مبادت کار در هم
ز دست غم به جان آمد دل من
مبادا غم کسی را یار و عمدم
الا ای خوش نسیم صبحگاهی
تویی مر عاشقان را یار و محرم
بگو با آن نگار سست پیمان
چرا پشت دلم را کرده ای خم
دمی خوش نگذرد بر ما ز هجران
ز بالایت بلا بینیم هردم
به سوی ما خرام ای سرو آزاد
مبادا از سر ما سایه ات کم
چرا از وصل خود شادم نداری
که بگرفتم ملال از صحبت غم
مرنجانم به هجرانت از این بیش
ز وصل خود مرا بنواز یک دم
بهار آمد بیا و تازه دل باش
جهان از باد نوروزیست خرّم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۱
دیگر هوای عشق تو در سرگرفته ایم
عشق رخ چو ماه تو از سر گرفته ایم
بر یاد آن دو چشم و لب لعل دلکشت
از باده ی خیال تو ساغر گرفته ایم
دایم خیال قدّ چو سرو روان تو
از سر برون نکرده و در برگرفته ایم
در ظلمت فراق تو گم گشت دل ز من
وز بوی جعد زلف تو ره برگرفته ایم
سیماب چون گهر ز دو چشمم چکد ولی
رخ را به روز هجر تو در زر گرفته ایم
تا پای طاقتست دوان در طلب شویم
تا دست هست دامن دلبر گرفته ایم
جان از برای دیدن جانان خوش است و ما
بی وصل تو دل از دو جهان برگرفته ایم
از چشمه ی زلال وصالت نخورده جام
با آتش فراق تو خوش در گرفته ایم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۲
نگارا ز هجر تو دل خسته ایم
دو دیده به وصل تو دربسته ایم
ز بند همه چیز برخاستیم
به محراب ابروت پیوسته ایم
ز زنّار زلفت حذر کرده ایم
به امّید وصل تو بنشسته ایم
دل خسته ی ما پر از مهر تست
که مهر از همه خلق بگسسته ایم
بنفشه به زلف تو نسبت کنم
میان ریاحین از آن دسته ایم
بنه مرهمی بر دلم از وصال
که از تیغ هجر تو بس خسته ایم
چو سرویم آزاد و کوتاه دست
که از ننگ تر دامنان رسته ایم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۳
چو لاله پر از خون دل خسته ایم
چو سوسن به پیشت کمر بسته ایم
دو دیده چو نرگس گشاده مدام
بنفشه صفت پیش تو دسته ایم
چو گل با رخت شاد و خندان چو صبح
چو غنچه به هجران دهن بسته ایم
چو خال رخ دوست سودازده
چو زلفت نگارا دل اشکسته ایم
جدا از خور و خواب و دیده به راه
بتا ما به ابروت پیوسته ایم
تو تا همچو سرو از برم خاستی
به خاک ره ای دوست بنشسته ایم
جهان زان نمی یابد از غم خلاص
که خار جفایت به دل خسته ایم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۴
شبهاست کز خیال رخ تو نخفته ایم
با هیچکس حکایت هجران نگفته ایم
اسرار عشق روی تو در دل خزینه بود
جانا به غایتی که ز جان هم نهفته ایم
چون حلقه بر در تو مقیمم از آن سبب
بسیار سرزنش که ز هرکس شنفته ایم
از لوح خاطر من دلخسته فراق
جز مهر روی دوست همه چیز رفته ایم
دُرّ وصال تو چو به دستم نمی فتد
آهن به سوزن مژه در هجر سفته ایم
از آب دیده ام که جهان سر به سر گرفت
اندر هوای وصل تو چون گل شکفته ایم
با درد اشتیاق تو ای جان نازنین
ما ترک نام و ننگ جهان جمله گفته ایم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۵
دور از تو دلبرا چه جفاها کشیده ایم
وز طعن دشمنان چه سخنها شنیده ایم
آنها که دیده از غمت ای نور دیده دید
نشنیده ایم از کس و هرگز ندیده ایم
در دور چرخ سفله ز دست حریف هجر
بس جرعه ی جفا که به یادت کشیده ایم
گویی که چیست حاصل عمرت ز عشق ما
دل رفت در پیش طمع از جان بریده ایم
از اشتیاق آن دهن همچو میم تو
چون نون ز بار محنت هجران خمیده ایم
زین بیش خون مردمک دیده ام مریز
کاو را به نار و خون جگر پروریده ایم
ما ذرّه وار در سر بازار مهر یار
شادی به باد داده و غم را خریده ایم
گر دوست یاد ما نکند ما ز مهر دل
بر یاد دوست جامه جان را دریده ایم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۶
روی بنمای که پیشت به نیاز آمده ایم
در جهان جز غم تو از همه باز آمده ایم
طاق ابروی تو محراب دل و جان منست
زان به اخلاص دل آنجا به نیاز آمده ایم
قلب راه غم عشقم ز سر صدق و صفا
بر سر آتش هجران به گداز آمده ایم
گفتمش سرو صفت سوی من خسته خرام
گفت آهسته توان کز سر ناز آمده ایم
از جفا رفتم از این در بگشا بر رویم
از در مسکنت ای دوست چو باز آمده ایم
همه شب شمع صفت پیش رخت می سوزم
تا به روز از چه بگو بر سر گاز آمده ایم
سرو نازی به جهان بر قد تو می نازم
ناز کم کن به درت چون به نیاز آمده ایم
گرچه گنجشک ضعیفم هوس عشقم نیست
به هوای سر کوی تو چو باز آمده ایم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۸
قدر روز وصل تو نشناختیم
لاجرم جان و جهان درباختیم
چون شکر در آب و موم از آفتاب
در فراق روی تو بگداختیم
تا تو شمشیر جفا برداشتی
ما سپر در روی آب انداختیم
آتشی در خرمن ما زد غمت
با وجود سوختن درساختیم
در چنین حالی که ما را رو نمود
دوستان از دشمنان نشناختیم
ای بسا اسب وفا کاندر جهان
در پی مهر و وفایش تاختیم
چون خیالش در نمی گنجد به چشم
خانه دل را بدو پرداختیم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۹
ما بی رخ تو دیده ز عالم بدوختیم
در آتش فراق جمالت بسوختیم
از جور روزگار و عزیزان بی وفا
چون یوسفی به درهم قلبی فروختیم
هردم که یاد آن لب چون نوش کرده ایم
از چشمه ی حیات چو آتش فروختیم
صد جامه در جهان ز غمت چاک کرده ایم
یک جامه از وصال تو هرگز ندوختیم
چون قلب دل تحمّل هجران تو نکرد
از پیش لشگر شب هجران گریختیم