عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۵
زلف تو باز فتنه را رشته دراز می دهد
خط تو اهل عشق را سبق نیاز می دهد
می کش و میزبان مرا، زین روشی که هر زمان
چشم تو جان همی برد، لعل تو باز می دهد
کشتن نقد از تو به تا دم نسیه از کسان
کاب حیات نطق را عمر دراز می دهد
کی محل سگ چو من لاف وفای آن شهی
کز دل شیر و اژدها طعمه باز می دهد
ناز که گویمش مکن، کی غم جان من خورد
آنکه دمی هزار جان راتب ناز می دهد
کشت شب سیه مرا، کرد فراق بسملم
طرفه مؤذنی که او بانگ نماز می دهد
چهره من همی کند مایه عشق نامها
گریه خون کش از دلم سبحه راز می دهد
همچو گیاه خسرو است آنکه فسوس می کند
گر پسر سبکتگین دل به ایاز می دهد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۶
هر که دمی به یاد آن دلبر مه لقا زند
شاه پیاده بر درش آید و مرحبا زند
در همه عمر یک نفس روی نتابم از درش
گر دو هزار مدعی طعنه ام از قفا زند
بر گل تازه رنگ و بو برگ و نوا اگر نبود
لاف محبت از چه رو بلبل خوش نوازند
همنفسی ز کوی او غیر صبا ندیده ام
کو نفسی به پیشم از رهگذر صفا زند
ناله زار شد روان جانب دوست، ای صبا
زود رسان که حلقه ای بر در آشنا زند
سیل سرشک و خون دل چند بود روا، بگو
تا که ز روی مردمی دیده به روی ما زند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۸
خرم آن روز که دیدار تو پیش نظر آید
ضایع آن عمر که بی دیدن رویت به سر آید
چه خبر مرده دلان را ز خراش جگر من؟
درد جایی ست که پیکان به دل جانور آید
دل گم گشته ما را خبر، ای دوست، چه پرسی؟
دل نه زانگونه ز ما رفت که از وی خبر آید
هدف تیر تو جانی ست به جای سپر اینجا
چو گنهکارم منم، نیز مرا بر سپر آید
چون نگه در تو کنم، ای دو جهان هدیه رویت
حاش لله که مرا هر دو جهان در نظر آید
من شبی دور ز رویت، خبر از روز ندارم
آفتاب، ارچه همه روز درین خانه برآید
منم و گوشه کوی تو همه شب، مگر آن سو
روزی آلوده به بوی تو نسیم سحر آید
چند گریم به سر کوی تو چون ابر بهاری
این نه آبی ست کز و یک گل مقصود برآید
گریه خسرو بیچاره، بتا، سهل نگیری
که خرابی کند آن سیل که از چشم تر آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۱
دوش ما بودیم و آن مهر و، شب مهتاب بود
روی او کرده ست لطفی، زلف او در تاب بود
داستان عشق کز ابروی او می خواند دل
سوره یوسف نوشته بر سر محراب بود
بهر سجده پیش پایش هم به خاک پای او
دیده را بی نم بماندم، گر چه در غرقاب بود
شکر ایزد را که رخ زردی ما پوشیده نیست
سرخی چشمم به پیشش هم ز خون ناب بود
بر لبش بود اعتماد من، مگر جان بخشد او
آنکه روح الله گمان بردیم، آن قصاب بود
خسرو آن شبها که با آن آب حیوان زنده داشت
آن همه بیداری شبها تو گویی خواب بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۶
شب رسید آن شمع کو عمری درون سینه بود
شعله می زد هر چه در دل آتش دیرینه بود
پیش آن محراب ابرو جان خلقی در دعا
همچو انبوه گدا در مسجد آدینه بود
من ندانم زار زارم این چنین بهر چه کرد؟
وه گدایی وه که شاهی را چه خشم و کینه بود
رشکم از آیینه کو نقش ترا در بر کشید
زانکه در صافی رخت هم نقش آن آیینه بود
صوفی ما دی بتی دید و پرستیدش، چنانک
الصنم شد ذکر هر مویی که در پشمینه بود
کرد بر نوک قلم، بس نسخه از خطت گرفت
سوخته خونی که خسرو را درون سینه بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۷
من ز جانان گر چه صد اندوه جان خواهم کشید
تا نپنداری که خود را بر کران خواهم کشید
مردمان، از من چه می خواهید آخر، وه که من
پای از کویش به گفت مردمان خواهم کشید
بیش ازین نبود که بکشندم، بخواهم مست رفت
آشکارا در برش گیسوکشان خواهم کشید
من نیم زآنهاکه از خوبان بتانم سر به تیغ
هر چه آید بر سرم از بهرشان خواهم کشید
آب چشم عاشقان تا می رود خواهم فشاند
کبر ناز نیکوان تا می توان خواهم کشید
گر ترا بینم مگو، جانا که چشمت برکشم
هم مرا فرما که من از دیدگان خواهم کشید
ای خروس گنگ، آخر روز خواهد شد گهی
هم سرت خواهم برید و هم زبان خواهم کشید
دل که گم کرده ست خسرو، پیش او آخر گهی
خنده ای خواهد از آن کنج دهان خواهم کشید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۹
صبحگه، یارب، حدیثی زان دو لب خواهم کشید
یا شبی از دست تو جام طرب خواهم کشید
گر بر آن خمخانه جان دست خواهم یافتن
ساغری از آب حیوان تا به لب خواهم کشید
گفتی امشب زلف بر دستت نهم تا می کشی
ده که من تاری ازینسان تا به شب خواهم کشید
گر کشم جعد ترا، گویی مکن ترک ادب
عاشق و مستم ز من ناید ادب، خواهم کشید
سوز دل تا کی نهان دارم، برون خواهم فگند
دود از جانم برآمد، چند تب خواهم کشید
بوالعجب شد کار من از ناله زارم، هنوز
من درین غم ناله های بوالعجب خواهم کشید
عاشقی درد سر است و کی رود این دردسر
تا ز خسرو هر شبی شور و شغب خواهم کشید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۱
خوبرویان چون به سلطانی علم بالا کشند
شیر مردان را به زیر تیغ جانفرسا کشند
جان کنان شب زنده دارند اهل عشق و در سخن
صبح وار از آفتاب خود دمی بالا کشند
پیر عاشق پیشه ام، به کاین مصلای مرا
خدمتی را زیر پای شاهد رعنا کشند
بسکه از رفتار خوش پای تو در جانم نشست
رخنه گردد جانم، ار خار ترا از پا کشند
از کرشمه لام الف کن زلف را بالای خویش
تا از آن بر نام هر مهروی نام لاکشند
وصل من این بس که خون من بریزند و ز خون
نقش من با نقش آن صورتگران یکجا کشند
با وجود خویشتن ما را دویی باشد، لیک
باک نبود گر کسان اره به فرق ما کشند
خسته حال خسرو از شیرینی عیش و نشاط
برکشیدی راست همچون هسته کز خرما کشند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۳
گر نظر بر چشم کافر کیش او خواهد فتاد
آتشی بر عاشق بی خویش او خواهد فتاد
خنده خواهم از لبت بهر دلم، بیچاره دل
وه کزان خنده نمک بر ریش او خواهد فتاد
یار ترکش بست و مرکب راند بر عزم شکار
تا کدامین خون گرفته پیش او خواهد فتاد
کشته شست ویم، یارب، به روح من رسان
هر خدنگی کان برون از کیش او خواهد فتاد
گر نیندیشد رقیب او، بلای عاشقان
هم بر آن جان بلا تشویش او خواهد فتاد
چند ازین در کار من فرویش ده، زین آه گرم
هیچگه آتش دران فرویش او خواهد فتاد؟
آنکه می گوید که دل ندهم به کس، آخر گهی
پیش چشم شوخ کافر کیش او خواهد فتاد
خون خسرو می خورد، ترسم که آن رعنا سوار
ناگهان ز آه دل درویش او خواهد فتاد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۴
باز گل می آید و دل در بلا خواهد فتاد
شورشی در جان بی سامان ما خواهد فتاد
باز آن یار پریشان کار در خواهد رسید
عقل و جان و دل ز یکدیگر جدا خواهد فتاد
باز آن سرو خرامان در چمن خواهد گذشت
ای بسا دلها کزان زلف دو تا خواهد فتاد
تازه خواهد شد ز سوز بلبلان داغ کهن
آتشی هر دم به جان مبتلا خواهد فتاد
اندک اندک می رود آن دزد دلها سوی باغ
باز بنگر تا ز ره چند آشنا خواهد فتاد
تا ز مستی برکه خواهد اوفتاد آن چشم مست
تا کدامین خون گرفته در بلا خواهد فتاد
جز صبا کس می نبوسد پای او زین پس رهی
خاک گشته در ره باد صبا خواهد فتاد
نیست آن بختم که یابم نیم خورده زو شراب
لیک می ترسم که آن جرعه کجا خواهد فتاد؟
چند ازین سودای فاسد، کان بت آمد در کنار
خسروا، گوهر نه در دست گدا خواهد فتاد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۵
دل ز دست من برفت و آرزوی دل بماند
وز من اندر هر سر کو گفتگوی دل بماند
هر کجا بینم غم دل گویم و گویم از آنک
بر زبان افسانه های آرزوی دل بماند
کی خورد دربانش آبی خوش کنون کز چشمها
بر در آن آشنا سیلی ز جوی دل بماند
چشم تو می کرد چو گان بازی از ابرو، ولی
عقل و جان لاف حریفی زد، ز بوی دل بماند
نرخ جانم یک نظر شد، بین یکی زین سو، ازانک
دیر شد کاین رخت کاسد پیش روی دل بماند
شرمسارم از سگان کوی تو زان کز رهی
دل تو بردی و به گرد کوی بوی دل بماند
بر سر کوی تو می ترسم که جان هم گم کند
عاشق گم گشته کاندر جستجوی دل بماند
دل به زلفت خو گرفت و عشق غم بر من گماشت
یادگار این فتنه ها بر من ز خوی دل بماند
خسروا، گر دل کشی، سهل است، از بند قضا
کاین رسن ناید برون کاندر گلوی دل بماند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۸
شهسوارانی که فتح قلعه دین کرده اند
التماس همت از دلهای مسکین کرده اند
پاکبازان سر کوی خرابات فنا
در مقام سرفرازی خشت بالین کرده اند
سنگسار لعنت جاوید مر ابلیس را
از برای کوری چشمان خودبین کرده اند
آهوی چین را جگر در نافه سودا بسوخت
تا حدیث سنبل زلف تو در چین کرده اند
جلوه فرهاد بین کز غیرت آن خسروان
نام خود نقش نگین لعل شیرین کرده اند
حلقه زلف تو دارد هر شبی در گوش دل
گر چه او را حلقه ای از ماه و پروین کرده اند
زاهدان تسبیح می خوانند و خسرو نام دوست
ذکر هر کس آنچنان باشد که تلقین کرده اند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۹
عاشقان تو ز تو تا صبح در خونابه اند
گر چه بهتر مصلحت پیشت به لاغ و لابه اند
زار می نالند و مستانند، اگر جامی بود
گر چه هر شب تا سحر چون ماهیی برتابه اند
چنگ من ناله است می خون جگر و اصحاب تو
همنشین بربط و همزانوی قرابه اند
تا تو دست جود بگشادی، فلک بیکار ماند
اختران در هفت گنبد صورت گرمابه اند
آفت خسرو شدند این هر دو چشم و لاجرم
من ز شان در خون و شان از خویش در خونابه اند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۲
دوش بوی گل مرا از آشنایی یاد داد
جان گریبان پاره کرد و خویش را بر باد داد
ترسم از پرده برون افتم چو گل، کاین باد صبح
زان گلستانها که روزی با تو بودم یاد داد
جز خرابی نامد اندر جانم از بنیاد عشق
گر چه هر دم دیده خون تو درین بنیاد داد
پیش ازین اباد بود این دل که مستی در رسید
وین صلای صوفیان در خانه آباد داد
مشنو، ای حاکم، ز ما دعوی خون بر یار خویش
کشتگان عشقبازی را نشاید داد داد
چون نوازد خوبرو آنگه کشد، خود فتنه بود
ساغر شیری که شیرین بر کف فرهاد داد
من نشسته هر دم و از دیده خون پیش افتدم
بین دل خون گشته خسروا را چه پیش افتاد داد؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۳
آن همه دعوی که اول عقل دعوی دار کرد
دید چون رویت به عجز خویشتن اقرار کرد
رنج بیداری شبهای غم روشن نبود
خفته بودم پیش ازین، هجر توام بیدار کرد
سجه گر زنار شد بر مشکن، ای پرهیزگار
کاینچنین ها آدمی از بهر دل بسیار کرد
درج یاقوت لب لیلی مفرح هست، لیک
کی توان بیچاره مجنون را بدان هشیار کرد
داند آن کز گلرخان خورده ست خاری بر جگر
کز چه بلبل در گلستان ناله های زار کرد
دارد اندر دل غباری وقت تست، ای گریه،هان
کار کن اندر دلش، گر می توانی کار کرد
سنگدل یارا، اثر در تو نکرد آهی که آن
کشت اهل درد را بیدرد را افگار کرد
با من بیمار شیرین گشت معجون اجل
زانکه عشقت چاشنیی خویش با آن یار کرد
هر چه خسرو پیش ازین در پیش خوبان سجده کرد
پیش محراب دو ابروی تو استغفار کرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۴
یا رب، آن بالا مگر از آب حیوان ریختند
یا بسی جان کسان بگداختند، آن ریختند
شیره جانهای شیرین برکشیدند از نخست
وین تن نازک ازان شیرینی جان ریختند
هر کجا خوی ریخت از رویت، ملاحت مایه بست
چاشنی گیران خوبی در نمکدان ریختند
زین هوس کز ران یکرانت فرو شانند گرد
آبروی خویش بسیاری که خوبان ریختند
عیش تلخم با خیال لعل جان افزات هست
شربت زهری که در وی آب حیوان ریختند
شعله می خیزد ز گور کشتگانت گاه نور
بس که زیر خاک با دلهای سوزان ریختند
همچو چشم نامسلمان تو بی رحمت نه اند
کافران چین که خونهای مسلمان ریختند
از گناه نیکوان، یارب، مرا سوزی نخست
گر چه آن مردم کشان خونها فراوان ریختند
عاقبت بر روی آب آورد راز بیدلان
گر چه گریه در شب تاریک پنهان ریختند
خسروا، مگری که جز خاشاک بدنامی نرست
دیده های عاشقان هر جا که باران ریختند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۵
آبرویم ز آتش سودای خوبان شد به باد
خاک بر سر می کنم از دست ایشان داد داد
زلف تو سرمایه عمر دراز است، ای پسر
زانکه از سودای زلفت می رود عمرم به باد
از شب غم بر سر من صبح پیری می دمد
حبذا عهد جوانی، گوییا آن بود باد
زین صفت کز آتش دل دود بر سر می رود
روشن است این کاخرم باید چو شمع از پا فتاد
ای که برکندی دل از پیمان یاران قدیم
گاه گاهت یاد باید کرد از عهد وداد
بخت یارت شد، مبارک طالع فیروز روز
نیک بختی مقبلی کو را قبولت دست داد
خسرو از دوران گیتی محنت و غم دید و بس
دولت او بود و بخت او که از مادر نزاد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۸
ساقیا، می ده که بیرون سبزه های تر دمید
چون خط سبز جوانان نغز و جان پرور دمید
در خیالت، ای خیال ابروانت ماه عید
اذهبا قبلی و روحی، بیننا بعد بعید
مثل رویت در بنی آدم کسی هرگز ندید
دست نقاش ازل تا نقش آدم برکشید
باد صبح از خاک کویت مژه ای می داد دوش
آب چشمم بر سر کویش به هر سو می دوید
ای نصیحت گو، برو، از من چه می خواهی که نیست
در من این مذهب که روزی شیخ باشم یا مرید
گر جهانی بر سر آیندم به شمشیر جفا
هیچکس پیوند من از دوست نتواند برید
دوستان گویند خسرو را ملامت در وفاست
ای عزیزان، هر نفس یاری دگر نتوان گزید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۲
جان که چون تو دشمنی را دوست داری می کند
دشمن خود را به خون خویش یاری می کند
دل که مهمان خواند بر جانم بلا و فتنه را
کار داران غمت را حق گزاری می کند
یک دل آبادان نپندارم که ماند در جهان
زان خرابیها که آن چشم خماری می کند
جان من روزی کند گه گاه همراهش، ازآنک
سوی تو همراهی باد بهاری می کند
خون من می جوشد از غیرت که این کافر چرا
تیر خویش آلوده خون شکاری می کند
مردم از نالیدن و روزی نگفتی، ای رقیب
کیست این کاندر پس دیوار زاری می کند
گر چه بی حد من است ای دوست اما، بر درت
دیده من آرزوی خاکساری می کند
آنکه پندم می دهد در عشق بهر زیستن
مرهم بی فایده بر زخم کاری می کند
در نماز بت پرستی از من آموزد سجود
برهمن کو دعوی زنارداری می کند
هجر می داند که چون من ناتوانی چون زید
زان بر این دل زخمهای یادگاری می کند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۴
باز ترک مست من آهنگ بازی می کند
کس نکرده ست آنکه آن ترک طرازی می کند
زلف او را سر به سر عالم به مویی بسته شد
هندویی را بین کزینسان ترکتازی می کند
از خیالش مانده ام شرمنده، کاندر چشم من
گه گهی می اید و مردم نوازی می کند
جز اشارت نیست سوی لعل تو ما را ز دور
همچو انگشتی که بر حلوا درازی می کند
هر چه اندر روی تو دزدیده می دارد نظر
مردم چشمم به خون خویش بازی می کند
می رود در خون هر سرگشته ای دامن کشان
پس به آب چشم من دامن نمازی می کند
می پرد چون کافران بر جان خسرو تاختن
از برای رغم نام خویش غازی می کند