عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
حکایت
به گدایی بگفتم ای نادان
دین به دو نان مده ز بهر دو نان
ابلهانه جواب داد از صف
کز پی خرقه و جماع و علف
راست خواهی بدین تلنگ خوشم
این کنم به که بار خلق کشم
زان سوی کدیه برد آز مرا
تا نباشد به کس نیاز مرا
وه که تا در جهان پر تشویش
چند خندند ابلهان زان ریش
ای بسا ریش کاندرین خانست
که خداوند آن به قصرانست
دل ابله چو حرص برتابد
بیشتر جوید آنکه کم یابد
دنیی ار دوست را غم و حزن است
عاشق دشمنان خویشتن است
گر ترا مال و جاه و تمکین است
حادث و وارث از پی این است
مالت آن دان که کام راند از تو
کانچه ماند از تو آن بماند از تو
آنچه بدهی بماند جاویدان
وآنچه بنهی ورا به مال مخوان
داده ماند نهاده آنِ تو نیست
رو بده مال به ز جانِ تو نیست
هرچه ماند از تو آن به نیک و به بد
بخشش مرگ دان نه بخشش خود
چون عروسی است ظاهر دنیی
لیک باطن چو زالِ بی‌معنی
دین و دنیا به جمله مخرقه دان
خویشتن را ز مکر او برهان
دشمن تست دوست چون داری
دیر و زودش به جای بگذاری
کارِ دنیا ترا به نار دهد
می نداده ترا خمار دهد
هرکه را هست اندُه بیشی
همره اوست کفر و درویشی
از برون مرد مرد قوت نهد
دام در خانه عنکبوت نهد
صوفیان در دمی دو عید کنند
عنکبوتان مگس قدید کنند
ما که از دست روح قوت خوریم
کی نمک سود عنکبوت خوریم
آب شورست آز و تو سفری
تشنگی بیش هرچه بیش خوری
تشنگی آبِ شور ننشاند
مخور آنِ کت ازو شکم راند
آبِ شورست نعمتِ دنیا
چون بُوَد آب شور و استسقا
رخ بدین آر و بس کن از دینار
زانکه دینار هست فردا نار
هرکه انبارنه چو مور بُوَد
نه همانا ز عار عور بُوَد
مور باشد مدام در تگ و پوی
بیم و رنج و الم ز دنیا جوی
مور باشد همیشه در تک و تاز
مرد باشد چو باز در پرواز
مور حرص از درون سینه برآر
چونکه آن مور زود گردد مار
آز دارد بر آستانهٔ خویش
صدهزاران توانگر درویش
باز دارد قناعت اندر جای
صدهزاران گدای بارخدای
هرکه او قانعست بار خداست
وآنکه او طامعست دانکه گداست
آز را صورت از سرور بُوَد
لیک سیرت همه غرور بُوَد
از برونش به سحر زیبی دان
وز درون مایهٔ فریبی دان
مرد درویش خود زبون آمد
بر خدای غنی برون آمد
مرد درویش را خدای عزیز
اندرین لافگاه بی‌تمییز
به غنی از برای آن ناراست
کز غنی کبر و کینه و شر خاست
به غنا زانش حق نیاراید
کز غنا کبر و ابلهی زاید
کی غنی با فقیر در سازد
کو به دنیی و این به دین نازد
از پی میل دل به دیدهٔ سَر
هیچ در مالِ ناکسان منگر
هرکه مال کسان به چشم آرد
با خدایش هوا به خشم آرد
داد پیغام حق به پیغمبر
که به دنیا و اهل او منگر
دیدت از نقش دشمنان پالای
چشمت از روی دوستان آرای
تا بُوَد روی بوذر و سلمان
چکنی نقش این و طلعت آن
پس چو دنیات سوی خویش برد
کی پیامبر به سوی تو نگرد
چون پیامبر به دیدهٔ نبوی
ننگرد سوی تو تو بر چه بوی
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر نقص دنیا گوید
دنیی ارچه ز حرص دلبر تست
دست زی او مبر که مادرِِ تست
گر نه‌ای گبر پس به خوش سخنیش
مادرِ تست چون کنی به زنیش
همچو قرعه برای فالش دار
گه بیندازش و گهی بردار
گرچه گزدم ز نیش بگزاید
دارویی را همت به کار آید
مار اگرچه به خاصیت بدخوست
پاسبانِ درخت صندل اوست
چون ز بانگ سگان شوی دلتنگ
سنگ برگیر و ده سگان را سنگ
وآن سگی را که کرد پای افگار
نان بی‌سوزنش مده زنهار
مورکی را اگر بیازاری
چیره گردی به ظلم و خون‌خواری
از پی رستن از سرای خسان
حیله کن لیک بد به کس مرسان
با خسان خود نشست و خاست مکن
قطع کردن ز خس رواست مکن
پس اگر ناگهی درافتادی
سازگاری بهست و دل شادی
باش بر دست راست همچو بهشت
دوزخ از دست چپ شناس و کنشت
باز بر دست راست رَو چونان
بافر و دست دست دستان مان
راست بر دست راست رَو رستی
ورنه کج رَو چو عهد بشکستی
من ندیدم سلامتی ز خسان
گر تو دیدی سلام من برسان
چون ترا گشت نوش وحدت بیش
بده آن نوش را به حدّت نیش
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر حشر و نشر الناس کما یعیشون یموتون و کما یموتون یحشرون
تا تو زین منزل آدمی نروی
دان که اندر گو سقر گروی
باش تا خلق را برانگیزند
تا کیند از درون چنان خیزند
گرچه اینجا قباد و پرویزی
چون عوانی ز گل سگی خیزی
ورچه اینجا امیری از زر و زور
با تکبّر ز خاک خیزی مور
ور چه اینجا ز عزّ شهنشاهی
یابی از ظلم دست کوتاهی
ور فقیهی ولیک شورانگیز
دیو خیزی به روز رستاخیز
ور بوی زهدورز لیکن خر
هیزمِ دوزخی ولیکن تر
وی بوی قاضی و ستمکاره
روز محشر شوی تو بیچاره
ور بوی عالم و نه عامل تو
دو زبانی بوی نه کامل تو
چون تو با سیرت بدی ریزی
دانکه با صورت ددی خیزی
بد و نیک تو بر تو باشد به
وز بد و نیک تو کسی را چه
معنی از خانه چون به کوی آید
نقش دلها به سوی روی آید
کند از بهر جلوه مبدع چون
قوّت اندرون و فعل برون
نیکی افزود آبِ بازپسان
از بدی خاک بر سر مگسان
گر تو نیکی مرا چه فایده زان
ور بدم من ترا از آن چه زیان
آن قدر بس ترا در این کلبه
هوس موش و دانش گربه
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
فی التّمثّل
در طمع زین سگان مزبله پوی
ای کم از گربه دست و روی بشوی
گربه هم روی شوی و هم دزدست
لاجرم زان سرای بی‌مزدست
موش را موی هست چون سنجاب
لیک پاکی نیاید از دریاب
نپذیرد دباغت ار چه نکوست
نشود پاک همچو دیگر پوست
نای و چنگی که گربکان دارند
موش را خود به رقص نگذارند
بی‌رسن دزد خانه‌کن باشد
مور هم دزد و هم رسن باشد
تا تن تست چون دلِ کفتار
لت و لوتش یکیست در گفتار
مانده در پیش این و آن به فسوس
خایه کن نه و خانه کن چو خروس
چون به شهر آن کسان که خرسندند
کمر از بهر خواجگی بندند
تو نصیحت مدار خوار که غمر
کرد ضایع به طمع عمّان عمر
هان قناعت گزین که طامع دون
در دو گیتی است با عذاب الهون
طالع آنکه دین به حرص فروخت
در و بالش به احتراق بسوخت
دست بردی نیافت از پی بند
پای حرص تو از قناعت بند
گر بهی خود روانت نهراسد
ور بدی زاهدت بنشناسد
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
فی مذمّة الدنیا واهانته و ترکه، من ترح فرح
مرد کو عاشق دوگانه بُوَد
مرگ با وی درون خانه بُوَد
پشه باشد به وقت جنگ ذلیل
باشه باشد به وقت خوردن پیل
چون شترمرغ نه چو مردم حُر
بار را مرغ و خایه را اشتر
مرد پر دل ز حیز نهراسد
سست را اسب نیک بشناسد
کار دل جنگ و کار جان حذرست
کار شه زور و کار زن سمرست
هرکه در پیش خصم ملک و خرد
دل ز خود برد جان ازو نبرد
سر و پا ار ز بیم برگردد
زود چون لاله سرخ‌سر گردد
مرد مردانه کم ضرر باشد
دود تیره ز چوب تر باشد
مرد بد دل خیانت اندیشد
راز خود پیش خلق بپریشد
مردکی را که جان عزیز بُوَد
یک زبان فصیح تیز بُوَد
تیز را باز دار در دهلیز
زانکه غمّاز روده باشد تیز
سُکر داری شکَر خور از پی نی
صبر داری صبر خور از پی قی
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
حکایت در این معنی
نه بپرسید از جحی حیزی
کز علیّ و عُمر بگو چیزی
گفت با وی جحی که اندُه چاشت
در دلم مهر و بغض کس نگذاشت
شره لقمه آن چنانم کرد
کز تعصّب شدم به یک ره فرد
مر مرا کار خورد و خفت آمد
با دلم اکل و شرب جفت آمد
هرکه او بیش خورد بیش رید
نه چو لقمان ز لقمه بیش زید
مرد با مال بی‌یقین باشد
سیر خورده گرسنه دین باشد
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
فی ذمِ حبّ الدّنیا و منع شرب الخمر
می همی خور کنون به بوی بهار
باش تا بردمد ز گور تو خار
ای چو فرعون شوم گردنکش
از ره آب رفته در آتش
چکنی در میان رنج خمار
کار آبی که آتش آرد بار
زان چنان خون که از لگد ریزند
پس ز تابوت خم برانگیزند
نه که زنده شوی گزنده شوی
از لگد مرده‌ای چه زنده شوی
چون چو شیران به کرد خود نچری
همچو روباه خون رز چه خوری
عشق بیرون برد ترا ز خودی
بی‌خودی را بدان ز بیخردی
با خرد میل سوی مُل چکنی
سپر خار برگ گل چکنی
آنکه دارد خرد نخواهد مُل
وانکه باشد حزین نبوید گُل
از پی هوش برمگردان میل
خاصه مستی و خانه بر ره سیل
چون براتی ندارد اندر ره
لاشه خر را به دست دزد مده
به بُوَد خواجه را در این بازار
وندرین گلشن و درین گلزار
کیسه خالی و شهر پر ماتم
شرع خصم و ندیم نامحرم
کوی پر دزد و زو بعست و پری
تو همی کوک و کو کنار خوری
حزم خود کن که دزدت از خانه است
خازنت خاینست و بیگانه است
تا کی از خویشتن کمی بودن
دلت نگرفت ز آدمی بودن
اندرین سور پر ز شور و شغب
دل پر از غم نشین و مُهر به لب
باده خوردی ولیک باهی نه
دوغ خوردی ولیک با کینه
چون شدی مست هستی ای ساده
خیک باده چو خاک افتاده
چکنی باده کاندرین فرسنگ
بار شیشه است و ره یخ و خر لنگ
خرِ لنگ ضعیف و بار گران
منزلت سنگلاخ و تو حیران
راه تاری چراغ بی‌روغن
باد صرصر تو بادخانه شکن
سر بی‌مغز و پای محکم نی
مال همدست و یار محرم نی
خوابگه ساخته ز شاخ درخت
تا نهاده قدم به جایی سخت
تا ترا اندرین سفر ز گزاف
باشد اندر خیال خانهٔ لاف
شب سر خواب و روز عزم شراب
چه کند جز که دین و ملک خراب
تو به می شاد و آدم اندر بند
اینت بد مهر و ناخلف فرزند
گرچه شادی نمای اوّل اوست
کیسهٔ گم شده معوّل اوست
کو بدین خاکدان و ویران دِه
کیسه لاغر کنست و تن فربه
داند آن کو گشاده رگ باشد
که میان بسته تیزتگ باشد
مرد فربه چو پنج گام برفت
هفت عضوش ز چار طبع نهفت
تو به چُستی حساب از او برگیر
چون بپوشند جامهٔ شبگیر
که گریبان چو دامن و تیریز
عطسه و خوی گرفت و سرفه و تیز
او سرت را گرفته زیر دو پای
تو ز جان ساخته تنش را جای
تو بدو دین و بخردی داده
او به تو دیوی و ددی داده
تو ازو آن خوری که پستی تست
و او ز تو آن بَرد که هستی تست
عمر دادی به باد از پی می
غافلی زین شمار عزّ علی
به نشاط و سماع مشغولی
وز سرای بقا تو معزولی
فارغ از مرگ و ایمن از گوری
من چه گویم ترا به دل کوری
چنگ در دنیی زبون زده‌ای
دل پاکیزه را به خون زده‌ای
حبه‌ای نزد تست کوه اُحد
سیم باید که باشدت لابد
ور نباشد خدا و دین باشد
دیو دنیی چنینت فرماید
هیچ خصمت بتر ز دنیا نیست
با که گویم که چشم بینا نیست
گل به نزد تو زان فراز آمد
که گلو را به گل نیاز آمد
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
التمثّل فی شأن اصحاب الغفلة و نظر السّوء
آن شنیدی که در طواف زنی
گفت با آن جوان نکو سخنی
چون ورا در طواف دید آن مرد
گشت لختی ز صبر و دانش فرد
گشت عاشق به یک نظر در حال
گفت با زن ز حال خویش احوال
گفت با آن جوان زن از دانش
آن چنان زن ز مرد به دانش
کای جوان نیست مر ترا معلوم
کز که ماندی در این نظر محروم
اندرین موضع ای جوان ظریف
آن به آید که اوست مرد عفیف
ویحک از خالقت نیاید شرم
که به یکسو فگنده‌ای آزرم
خالق تو به تو شده ناظر
تو به دل ناشده برش حاضر
این نه جای تمتّع و نظرست
جای تر سست و موضع خطرست
کردگار تو مر ترا نگران
تو به شهوت متابع دگران
مرد را شرم به به هر کاری
نیست چون شرم مر ترا یاری
شرم دار از خدای خالق بار
وانگه از خلق هیچ باک مدار
هرکه از کردگار ترسنده‌ست
خلق عالم ازو هراسنده‌ست
روز بار ای تن ار تو خواهی بار
شرم دار از حرام دست بدار
دوزخی در شکم که این آزست
سگی اندر جگر که این رازست
در خرابی نشسته کین چینست
رسم گبران گرفته کین دینست
اژدهایی گرفته اندر بر
چیست این ملک و جاه و عزّ و ظفر
داده کوران مست را زوبین
چیست این جاه علم و قوّت دین
از برون پاک وز درون ناپاک
کیست این هست صوفئی چالاک
گربه بیرون سگ از درون جوال
چیست این کار کرد و کسب حلال
با سگ و دیو کرده انبازی
چیست این لشکری و آن غازی
داده در دست دزد شمع و چراغ
چیست این شمع شرع نور دماغ
چون برافگنده‌ای بر آب سپر
می نداری بسان مست خبر
زورقی بر نقاب در جیحون
کیست این دخت زادهٔ قارون
جامه‌ای هفت رنگ چون طاووس
کیست این مرد لقمه و سالوس
نعره برداشته چو کبک از کوه
کیست این هست عارفی بشکوه
به لگد بام خانه کرده خراب
کیست این مدّعی بی‌خور و خواب
پای در خود زده چو مردم مست
چیست این دست موزهٔ دل پست
خویشتن را لقب نهاده مسیح
وز دمش صد هزار سینه جریح
بر خود افسوس کرده چون دجّال
که به هنگام خرقه و گه حال
این همه خشم و جنگ و ظلم و شرور
دد و دیواند در نقاب غرور
به سرای بقا از این کشتی
مار و گزدم مبر بدین زشتی
این همه بد فعال و بی‌دینند
چه توان کرد مردمان اینند
عمر خود رای خلق را بیند
خلق بی‌رای خلق نگزیند
یا به عزلت به خوشدلی تن زن
یا بدینها بساز و جان می‌کن
عزّ طلب کردنم ز همّت و خوست
که نیم همچو سفله خواری دوست
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
در تسویت پارسی و تازی
فضل دین در رهِ مسلمانیست
هنـر ملک ره فرادانیست
هست محتاج کارسازی ملک
چه کند پارسی و تازی ملک
از پی دین و شغل پردازی
هیچ در بسته نیست در تازی
تا عمر شمع تازیان بفروخت
کسری اندر عجم چو هیمه بسوخت
ملک عدلست و دین دلِ پر درد
تازی و پارسی چه خواهد کرد
پارسی بهر کارسازی تست
تازی از بهر کرّه تازی تست
گر به تازی کسی ملک بودی
بوالحکم خواجهٔ فلک بودی
تازی ار شرع را پناهستی
بولهب آفتاب و ماهستی
مرد را چون هنر نباشد کم
چه ز اهل عرب چه ز اهل عجم
بهر معنیست قدر تازی را
نز پی صورت مجازی را
هرکه شد جان مصطفی را اهل
چکند ریش و سبلت بوجهل
بهر معنیست صورت تازی
نه بدان تا تو خواجگی سازی
روح با عقل و علم داند زیست
روح را پارسی و تازی چیست
این چنین جلف و بی‌ادب زانی
که تو تازی ادب همی خوانی
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر خوردن شراب و خواصّ آن گوید
مر سران را چو طامع و می خوار
بهر چه دردسر دهم چو خمار
می چو با رسم در نهاد شود
آتش و خاک و آب باد شود
زان برو چار طبع دست نیافت
که سوی هیچکس به پا نشتافت
هست می در نهاد خود پیوست
در کف پای عقل و بر سر دست
شاه می بر جمال تن چیره‌ست
ماه عقل از کمال می خیره‌ست
مایهٔ سنگ گرم و سردان اوست
وز پی زر محکّ مردان اوست
از کف پُر ز معجز موسی
مرده زنده کنست چون عیسی
مرد را عقل دیده و دادست
غذی روح باده و بادست
زیرکان را درین سرای خراب
هیچ غمخواره‌ای مدان چو شراب
باده در پیش اندُه استاده است
زانکه غمخوار آدمی باده است
عقل را گر سوی تو هست شکوه
بادهٔ عقل دوست را منکوه
از تری تف نشان صفرا اوست
وز تبش نقش سوز سودا اوست
اندرین باغ خوب و راغ فلک
از پی جغد نفس و زاغ فلک
گُل چو بر دست مُل به بام دهد
تا بدو بوی خویش وام دهد
به مشام آنکه گل بینبوید
از مشامش نشاط دل روید
هست در راه فکرت عاقل
از پی کشف فطرت غافل
مدد عشرت جوان مردان
نقل حرّان و ناقد مردان
اندکی زو عزیز و تندارست
باز بسیار خوار ازو خوارست
تا تو او را خوری عزیزش دار
چون ترا او خورد بمانش خوار
دل به احکام دین سپردن به
باده خوردن ز وقف خوردن به
هر دو چون ره بگیردت به سراط
پس چه باده خوری چه وقف رباط
دیده‌ای کان ز طمع باشد پُر
کرده داند نشان پای شتر
آیت از روی برد و عقل از رای
تو سوی نان هنوز آتش پای
آنکه نان رست در دل و جانش
باده بی‌باده خورد مهمانش
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر صفت نقص دنیا
مال بر کف چو پیل بر کشتیست
مال در دل چو آب در کشتیست
مال مصلح چو آب زیر سفن
کاید از رفتنش کرامت تن
وانِ ممسک چو آب در فُلکست
که وجودش مقدم هُلکست
مرد را چون دم و درم باشد
آن نکوتر که جود هم باشد
تا به اینجاش کس جگر نخورد
تا بدانجای حسرتی نبود
ورچه در مال جز لطافت نیست
لیک بودش بی این دو آفت نیست
کز حلال از زمانه مشغولی
وز حرام از خدای معزولی
پسرِ عوف را ز بهر حلال
به بر مصطفی نبود مجال
مرد دین باش و مال را یله کن
خیز و دنیا به جملگی خله کن
نبود خود حکیم شبهت جوی
از طعام حلال دست بشوی
گرچه زو جسم را پناه بُوَد
لیکن آن هم حجاب راه بُوَد
در زر و سیم اگر کمالستی
کی قرین سگ و دوالستی
مال اگر مایل خران نشدی
حلقهٔ فرج استران نشدی
آدمی مرده در غم نانی
آن دوال رکاب چون کانی
آدمی پیش اسب بی‌درمست
آن دوال رکاب محتشم است
دنیی از دین همیشه آزرده‌ست
کاب دنیا جمال دین برده‌ست
مال سوی حکیم کی یازد
زشت با کور به فرا سازد
دور دارد شب خود از روزش
که بترسد که بشکند پوزش
هر دو آنجا که علم و فرهنگ است
در نگنجد از آنکه ره تنگست
نشود مال جز به دون مایل
جاهل از طبع بد شود سایل
دون و دنیی بوند هر دو قرین
قحبه‌ای آن و قلتبانی این
دیده‌ور پل به زیر کام کند
کور بر پشت پل مقام کند
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
تمثیل در نفس جهان فانی و قصّهٔ لقمان حکیم
داشت لقمان یکی کریجی تنگ
چو گلوگاه نای و سینهٔ چنگ
شب در او در به رنج و تاب بُدی
روز در پیش آفتاب بُدی
روز نیمی به آفتاب اندر
همه شب زو به رنج و تاب اندر
بوالفضولی سؤال کرد از وی
چیست این خانه شش بدست و سه پی
همه عالم سرای و بستانست
این کریجت بتر ز زندانست
در جهان فراخ با نزهت
چکنی این کریجِ پر وحشت
عالمی پر ز نزهت و خوشی
رنج این تنگنای از چه کشی
با دم سرد و چشم گریان پیر
گفت هذا لمن یموت کثیر
در رباطی مقام و من گذری
بر سرِ پل سرای و من سفری
چه کنم خانهٔ گِل آبادان
دل من اینما تکونوا خوان
چو درآید اجل چه بنده چه شاه
وقت چون در رسد چه بام چه چاه
گربهٔ روده چون زنم شانه
بر رهِ سیل چون کنم خانه
آهن سرد چند کوبم من
خانه ویران و چند روبم من
پیش صرصر چراغ چه افروزم
پوستین پیش شیر چون دوزم
خلق را زین جهان پر شر و شور
چار دیوار گور بهتر گور
هلک المثقلون بخوانده و پس
خانه و جای سازم اینت هوس
چکنم جفت و زاده و بنیاد
مونس من نجاالمخفون باد
خانه کز راه رنج و حیله بُوَد
همچو زندان کرم پیله بُوَد
که چو قَز بود در دلش پنهان
گشت هم قَز تن ورا زندان
خانه اینجا که بهر قوت کنند
مور و زنبور و عنکبوت کنند
قوت عیسی چو ز آسمان سازند
هم بدانجاش خانه پردازند
بر فلک زان مسیح سربفراشت
که بر این خاک توده خانه نداشت
چکند روح پاک خانهٔ ریح
فلک پنجم است بام مسیح
خرِ دجّال چون ز جو خالیست
علَم جور او از آن عالیست
خاک و آب و هوا و آتش عهد
کی نگهدارد ار تو سازی جهد
مرگ را چون شگرف و چالاکست
سوی ناپاک و پاک ره پاکست
نه تو مردی و مرگ بی‌زورست
شیر او شیر و گور او گورست
زانکه اینجات یک دو مه محلست
نه بتست آن به مدّت اجلست
به اجل باز بسته‌اند این کار
بی‌اجل نیست کار را مقدار
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
در مرگ گوید
فرش عمرت نوشته در شومی
این دو فرّاش زنگی و رومی
ای نیاموخته ادب ز ایوان
ادب آموز زین پس از ملوان
ادب آموزدت زمان پس از این
چون نیاموختی ز خلق زمین
کی کنف باشد از بلای تبت
که کفن باف تست روز و شبت
چندت اندوه پیرهن باشد
بو کِت آن پیرهن کفن باشد
تو به درزی شده به پیرهنت
گازر آن دم بکوفته کفنت
با تو این طمطراق و لاف و هوس
تا دم آخرست همره و بس
بعد از آن یار کفر و دینت بود
نیک و بد مونس و قرینت بود
نیک تو روضه‌ای شود ز نعیم
بدِ تو حفره‌ای شود ز جحیم
تو ز حرص و حسد میان سعیر
گرد تو چون سرای پرده اثیر
با خودی از اثیر چون گذری
هیزمی از سعیر چون گذری
خویشتن را وداع کن رَستی
عقد با حور بی‌گمان بستی
روح با حور فرد جفت شود
تنت در زیر گِل نهفت شود
بر گناهان همی کنی اصرار
خویشتن را ز مردگان انگار
خانه را گور ساز و دل را خصم
در و دیوار خاک و گِل را رسم
همه فعل تو از تو کرده سؤال
یافته گوشمال و خورده دوال
یک به یک کرده را جزا دیده
وز شفیعان طمع تو ببریده
ناقد فعل تو علیم و بصیر
تو ز احوال خویش گشته ضریر
برگرفته حجاب بار خدا
روز پاداش فعل و روز جزا
ای فگنده به جهل و سیرت زشت
روبه اندر رز و ملخ در کشت
آرزوی ضیاع و اسبابت
روز آبت ببرد و شب خوابت
آرزو را به زیر پای درآر
هوس و آرزو به ره بگذار
کارزو و هوس کسی جوید
کو همه راه بی‌خودی پوید
آنچه جد چون لعب همی شمری
وآنچه حق چون کذب همی شمری
لعب و بازی برای کودک راست
مرد با لاعبی نیاید راست
گر بیابی تو در اجل تأخیر
نه ترا مسکنست قعر سعیر
بسته با عُقدهٔ تمنا عقد
توبه‌ها نسیه و گناهان نقد
فارغ از مرگ و ایمن از تخویف
جرم حالی و توبه در تسویف
تو ز احوال خویش محجوبی
زان طلبکار مرد مقلوبی
وه که چون آمدی برون ز نهفت
چند واحسرتات باید گفت
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
حکایت مرد یخ فروش التمثّل فی دارالغرور
مثلت هست در سرای غرور
مثل یخ فروش نیشابور
در تموز آن یخک نهاده به پیش
کس خریدار نی و او درویش
هرچه زر داشت او به یخ درباخت
آفتاب تموز یخ بگداخت
یخ‌گدازان شده ز گرمی و مرد
با دلی دردناک و با دمِ سرد
زانکه عمر گذشته باقی داشت
آفتاب تموزش نگذاشت
این همی گفت و اشک می‌بارید
که بسی مان نماند و کس نخرید
قیمت روزگار آسانی
به سرِ روزگار اگر دانی
چیست عقل اوّل این جهان دیدن
پس به حسبت برین جهان ریدن
برگ دنیا خرد نبپسندد
مرگ بر برگ این جهان خندد
چون نترسی تو از اجل خُردی
آن ز غفلت شمر نه از مردی
تو نه‌ای بر اجل دلیر هنوز
گور گور است و شیر شیر هنوز
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
اندر طلب بهشت به سالوسی
مرغ و حور از بهشت ابدانست
حکمت و دین بهشت یزدانست
نبود جز جمال ایزد قوت
عاشقان را به جنت ملکوت
تو چه دانی که می چه گیری قوت
در چنین دل کجا رسد ملکوت
ملکوت از پی گدایی را
جان دهد از پی رضایی را
آنکه در بند حور و غلمانست
نیست خواجه که از غلامانست
آنکه در صفّ بارگاه ازل
می‌سراید چو عندلیب غزل
چون گرفت از صفای صفوت قوت
ملک را باز داند از ملکوت
چون نداری مناهی اندر پیش
ز احتساب خرد بجومندیش
تو چه دانی بهشت یزدان چیست
چه شناسی که جنّت جان چیست
کی برد شهوتت ترا به بهشت
تات حور و قصور باید و کشت
همچو بربط ز فسق و سیرت زشت
چشمتان هشت بهر هشت بهشت
ای به دل کرده دین به نامردی
چند ازین نان و چند ازین خوردی
دلی آخر به دست کن روزی
که درو باشدت ز دین سوزی
گیرم این جا ز دیوی و زوشی
عیب خود بر همه همی پوشی
چون رسی در جهان بی‌چونی
عیب گوید من اینکم چونی
تو همی پوش همچو عامهٔ خلق
عیب خود بهر بارنامهٔ خلق
پس بدان تا هوا شود خشنود
عذر می نه که عقلم این فرمود
گرچه بر خود بپوشی از پی فرع
از درون شرم‌دار شرم از شرع
این همه طمطراق بیهودست
عقل جز راستی نفرمودست
وآن کسانی که مرد این راهند
از نهادِ زمانه آگاهند
ستم دوست را چو از درِ اوست
دوست دارند که دوست دارد دوست
خشم را از درون محمّد وار
جز برای شکار شرع مدار
حرص را سر بزن به تیغ وفا
بخل را پی کن از صفای رضا
وآن خرانی که بارِ گل بکشند
شربت صرف کار دل بچشند
همه را بینی اندرین بنیاد
ز آتش دل دماغها پر باد
چون براین در نه‌ای سپهداری
کم ز سگ‌بانئی مکن باری
گر نمیرد چنین سگی در تو
از سگی کم بوی به محشر تو
از صفات سگی تهی کن رگ
ورنه در رستخیز خیزی سگ
کمتر از سگ مباش و حق بشناس
که به یک لقمه دارد از تو سپاس
خشم را دل مده به جاه ویسار
سگ دیوانه بر درد هشیار
برِ عاقل که یافت عقل و بصر
فربهی دیگر و ورم دیگر
نبود چون بصیر مرد ضریر
نیست حاجت مرا بدین تقریر
گرچه آبستنی ز دور زمن
او هم از مرگ تست آبستن
جسم فربه مکن به لقمهٔ خوش
کاسب فربه چو شد شود سرکش
روده کز باد گشت فربه و تر
بدو سوزن شود سبک لاغر
ابلهان مانده‌اند بر سر پل
پای در گِل دو دست اندر غُل
همه در آب این دو روزه نهاد
تازه و تر چو رودهٔ پر باد
تو در این خطهٔ فساد و فجور
از دل شاد مانده‌ای رنجور
گر تو هستی ز نسبت آدم
هم ز خود زای با کمر چو قلم
اصل را هم به اصل باز رسان
خوش‌به‌خوش بخش‌وناخوشی به‌خسان
عقل و علمست آفت منحوس
پر و بالست فتنهٔ طاوس
هرچه گویی نه در ره آدم
دیو و دد دیده گیرد اندر دم
کبک سنّت به بوستان نیاز
کی درآید چو در خرامد باز
گو سبک روح نیست دختر دین
هست اندر جهان گران کابین
نشود دل تهی ز پر گویی
پس تو خون را به خون چرا شویی
زان ترا گوشمال داد فلک
زیر چرخ کیان فراز سمک
تا نگویی جواب بوالحکمان
ور بگویی چو کوه گوی همان
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
اندر زهد ریایی
زهد ورزی برای مُرداری
پس چه گویی که من کیم باری
تو از این زهد توبه جوی نصوح
ورنه بی‌دل روی به عالم روح
چو تو سقمونیا خوری به نیاز
آنگه از ریدنت که دارد باز
در غم آن دمی که رفت از دست
گری و خون گری که جایش هست
دور و نزدیک بی من و با من
سطح آبست حافظ روغن
آن دبیری که خورد خیره صبر
رید چندانکه شد چو لاشه دَبر
باش تا دینش بازخواست کند
تا چو خامه چگونه کاست کند
هرکه جویای عالم غیب است
شمع در دست و اشک در جَیب است
تو نه نیکی نه قابل نیکی
مرد کاکا و کو کو و کی کی
باش تا نقش عزّ نماید ذُلّ
باش تا عذر جزو خواهد کُل
گلبن از جور دی نماید خار
باش تا گل نمایدت به بهار
فتوی اندر ره فتوّت نیست
نَبوت اندر دم نبوّت نیست
چون فلک سال و مه ز نامردی
گرد اجرام خویش می‌گردی
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
اندر مذمّت دنیا و برحذر بودن از آن فرماید
در جهانی چه بایدت بودن
که به پنگان توانش پیمودن
چیست دنیا سرای آفت و شر
چون کلیدان زاولی به دو در
هست چون مار گرزه دولت دهر
نرم و رنگین و از درون پر زهر
طفل چون زهر مار کم داند
نقش او را تتی تتی خواند
همه اندرز من به تو این است
که تو طفلی و خانه رنگین است
در غرورش توانگر و درویش
شاد همچون خیال گنج اندیش
تو که در بند او گرفتاری
می‌کش از بهر او چنین خواری
تو به امیّد فخر و روزبهی
از همه ناکسان دهر کِهی
نیست با وی وفا و معنی یار
دیده و آزموده‌ای بسیار
جهل خس را پیامبری ندهد
آز کس را توانگری ندهد
آز چون آتشست و تن چو حطب
ز آتش و نی موافقت مطلب
آز چون آتش است تن هیزم
آب و آتش به هم چه آمیزم
آز بسیار خوار و مستحلست
پادشا صورت و گدای دلست
چون سرابیست آز تشنه فریب
همچو سیلیست آز رخ بنشیب
خوردنش را چو کرد تشنه بسیچ
چون بدو در رسد نباشد هیچ
هست چون معدهٔ معاویه آز
که به خاک از تو دست دارد باز
آتشی را که دیو جنباند
ایزدش جز به خاک ننشاند
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
در نکوهش حرص گوید
حرص بگذار و ز آز دست بدار
حرص و آزست مایهٔ تیمار
حرص را ز آنکه قهر خواند اله
عاقل از وی بدان نساخت پناه
هرکه او حرص را امام کند
خواب و خور جملگی حرام کند
نقش رنگین و هیچ جان نه درو
خوان زرین و هیچ نان نه برو
حرص نقشیست هیچش اندر زیر
نکند هیچ هیچ کس را سیر
هرکه را دیو حرص مهمان بُرد
تو حقیقت شنو که گرسنه مرد
آز پر باد چون درو پیچی
کدخداییست خانه پر هیچی
هرکه او آز را متابع گشت
بگذشت از ثلاث و رابع گشت
به غروری ببرده خواب همه
نان نداده ببرده آب همه
خلق ازین گردخوان دیرینه
دیده سیلی و هیچ سیری نه
تا قیامت نخورده مهمانش
یک شکم نان سیر بر خوانش
این دو در دوزخ از درون تو باز
صورتش سوی عقل شهوت و آز
زین دو گر در فنا نپرهیزی
در بقا از درونشان خیزی
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
در دوازده برج گوید
برهٔ چرخ هست مردم خوار
زو خور خویش هیچ طمع مدار
آفتِ کشت تست بر گردون
گاو کردنده از سرین و سرون
از دو پیکر مجوی ساز و بسیچ
کز دو روی هیچ کس نیابد هیچ
راه خرچنگ و رای او مپذیر
کژ رو و کور را دلیل مگیر
نخورد شیر چره هرگز گور
لیک مردم بسی برد سوی گور
چکنی طمع خویشی از خوشه
که ازو برنبست کس توشه
رو که ناید نصیب گنج ترا
از ترازوی بادسنج ترا
کی دهد باده خاصه نوش گوار
گزدم نوش‌خوار نیش گزار
راستی با کمان چرخ مزن
زانکه گشت او کمان تیر شکن
گرگ پی باش تات چون قی و غز
بز پیر فلک نگیرد بُز
دوستی ز آبریز چرخ ببر
زانکه او گه تهی بود گه پُر
جگرت گر ز تشنگیست کباب
تا نجویی ز ماهی فلک آب
مهی تشنه کو فلک سپرد
خود همه آب روی مرد خورد
برّهٔ گرگ‌سار را بگذار
کو پلنگیست زشت و مردم‌خوار
این همه ره بُرند غافل را
گرچه رهبر بوند عاقل را
گل فروزند و دل‌گداز همه
زهر سوزند و دیرساز همه
خوب رویند و زشت پیوندند
همه گریان کنان و خوش خندند
همه گندم نمای جو کارند
همه گل صورتند و پُر خارند
همه عطار شکل و ناک دهند
همه بزاز روی و دلق زهند
گردن گردنان شکسته چو برق
تیرباران‌کنان به غرب و به شرق
چو گل و نرگس ارچه برگذرند
بی‌عجب خند و بیهُده نگرند
گر چه شاگرد حکم تقدیرند
همه نقش خیال و تزویرند
تو نخواهی و بر تو افشانند
تو بندهی و از تو بستانند
پایت از باد مانده خاک اندود
دست هریک ز جانت خون آلود
بنه از گاو بار و از خر خُرج
ندهند اسبت این دوازده بُرج
دل از این چرخ و گردشش بردار
پای را سر بسی کند بردار
تو ز تقدیر گشت او غافل
باز تدبیرت او کند باطل
دایه آن را که بود مادر نیست
مایهٔ آب او چو آذر نیست
گربهٔ سگ‌پرست چنبر اوست
مشک کافور بیز عنبر اوست
دست آن را که کرد باده‌پرست
پای بر سر نهاد و خرد شکست
ای که بر چرخ ایمنی زنهار
تکیه بر آب کرده‌ای هش دار
زانکه این چرخ تیز گرد کبود
هرکه را تیغ کند خود بنمود
کرده باشد چو سیرت از ره آز
تا تو آگه شوی ز نرخ پیاز
کار دین و آسمان این عالم
همچو گردون و جوزهر درهم
روز غوغا و شهر آشفته
تو به دل غافل و به تن خفته
موج و گردابها بدین زشتی
تو چنین خوش بخفته در کِشتی
برنیامد در این جهان باری
هیچ پر مغز را ازو کاری
چرخ اگر در نهاد خود نغزست
همچو با حفص پیر و بی‌مغزست
گنبدی بر سرِ جهان زده‌اند
میخ سیمینش بر کران زده‌اند
ای بسا قامتا که چوگان کرد
مرد را کشت و تیر پنهان کرد
غُمر و دانا درین ره و منزل
هیچ ناکرده ذره‌ای حاصل
تو چه گَوزی به حکمت آگنده
پاک مغز و لطیف و خوش خنده
بر وفای سپهر کیسه مدوز
کایچ گنبد نگه ندارد گوز
مر ترا زود چرخ بگذارد
گوی کی گَوز را نگه دارد
این جهانیست دون و دون پرور
وین سپهریست گوی و چوگان گر
تو براین مرکز آنِ یزدان باش
خواه کو گوی و خواه چوگان باش
چون تو یزدان پرستی از شیطان
ایمنی در جهان و با سامان
اخترانی که عمر فرسایند
تیزپایند کی ترا پایند
اختران عُمر آدمی شکرند
همه جز عمر آدمی نخورند
زیر این چرخ و گنبد دوّار
هست دی با بهار و گُل با خار
چون بهار زمانه بی دی نیست
عمر ما جز هبا و لاشی نیست
هرکجا این بهار و دی باشد
بوی گل بی‌زکام کی باشد
هست پیمانه‌های کَون و فساد
آید و هست و بود بهر معاد
خلق را کیل بیش و کم شدنی
رفته و آمده‌ست و آمدنی
زین سه بد عهد شخص فرسودست
زین سه پیمانه خلق پیمودست
گرچه آن گُل بود خوش و تر و نغز
محتقن کرد گرمی اندر مغز
بوی گُل دان حیات این عالم
موت همچون ز کام هر دو بهم
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
حکایة فی اصحاب الفغلة
آن چنان شد که در زمین هری
ابلهی کرد رخ به برزگری
گفت با او ز روی نادانی
سبکی چیست در گران جانی
گر نداری همی تو خوار مرا
پنبه بی‌پنبه دانه کار مرا
سبلت او به کون دهقان به
وین چنین ریش هم به قصران به
زانکه پیش عقول حکمت خوار
پس خزیدن نیامدست به کار
نیست از نقطه تا خط فرمان
گنج بی‌رنج و درد بی‌درمان
هرچه یزدان دهد بر آن مگزین
هرچه گردون کند در آن منشین
کانچه آن نیست کرد هست کند
وآنچه این بر فراشت پست کند
نقش نفسی مقیم کی باشد
هرچه آن نقش کرد بتراشد
در سخاوت به کودکان ماند
بدهد زود و زود بستاند
خود بخندد به تو سپارد ساز
خود بگرید ز تو ستاند باز
زود بخش و سبک‌ستان فلکست
پیر با طبع کودکان فلکست
ذوق این خطهٔ خطا و خطر
هست مانند حوض و نیلوفر
روز بدهد ز بوی خود زورش
چون شب آید هم او بود گورش
روز بخشش ز بوی خویشش قوت
چون شب آید خودش بود تابوت
روز در بویش ار کند پرواز
باز شب جان بدو سپارد باز
بد و نیک فلک همه تلفست
که هبوطش برابر شرفست
گر از این چرخ در نقاب شوی
تا کم از ماهی آفتاب شوی
دختران چون فسانه پردازند
دوک ریسند و لعبتک بازند
وان فسانه حدیث چرخ کبود
سرِ افسانه هرچه بود و نبود
زانکه نامحرمی تو از گردون
داردت پیش خویش خوار و زبون
هرکه او بنده گشت گردون را
کرد ضایع خدای بی‌چون را
بندهٔ چرخ بندهٔ حق نیست
مر ورا نام مرد مطلق نیست