عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
اگر رسوا شدم رسواییم را شد فغان باعث
فغان را سوزش دل سوزش دل را بتان باعث
بغمزه خستیم دل چون نرنجم زان خم ابرو
چه می دانم ندارد ز خم ناوک جز کمان باعث
چه باشد گر بریزد خون چشم خون فشانم دل
گرفتاری دل را گشت چشم خون فشان باعث
درون غنچه تا گلبرگ نبود چاک کی گردد
سزد چاک دلم را گر بود داغ نهان باعث
خط سبزت ز آب دیده من رونقی دارد
بود نشو و نمایی سبزه را آب روان باعث
سرم را سیل اشک از خاک راهت کاش بردارد
که غوغای سکانت را شدست این استخوان باعث
فضولی در جهان از عشق ذوقی هست با هر کس
ندارد جز مذاق عشق هستی جهان باعث
فغان را سوزش دل سوزش دل را بتان باعث
بغمزه خستیم دل چون نرنجم زان خم ابرو
چه می دانم ندارد ز خم ناوک جز کمان باعث
چه باشد گر بریزد خون چشم خون فشانم دل
گرفتاری دل را گشت چشم خون فشان باعث
درون غنچه تا گلبرگ نبود چاک کی گردد
سزد چاک دلم را گر بود داغ نهان باعث
خط سبزت ز آب دیده من رونقی دارد
بود نشو و نمایی سبزه را آب روان باعث
سرم را سیل اشک از خاک راهت کاش بردارد
که غوغای سکانت را شدست این استخوان باعث
فضولی در جهان از عشق ذوقی هست با هر کس
ندارد جز مذاق عشق هستی جهان باعث
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
عکس لبت نمود دلم کرد خون قدح
دردا که کرد سوز درونم فزون قدح
بر باد داد رخت سرای سلامتم
یارب که چون حباب شود سرنگون قدح
نقش تو می کند رقم صفحه درون
پا می نهد ز دائره خود برون قدح
گردد مدام کف بلب آورده هر طرف
بر عقل روشن است که دارد جنون قدح
انصاف بر صفای دل صافیش که کرد
بهر لب تو ترک می لاله گون قدح
صیاد هوش و ره زن عقل است غالبا
آموختست از لب لعلت فسون قدح
غیر از قدح مجوی فضولی مصاحبی
زیرا که آگه است ز راز درون قدح
دردا که کرد سوز درونم فزون قدح
بر باد داد رخت سرای سلامتم
یارب که چون حباب شود سرنگون قدح
نقش تو می کند رقم صفحه درون
پا می نهد ز دائره خود برون قدح
گردد مدام کف بلب آورده هر طرف
بر عقل روشن است که دارد جنون قدح
انصاف بر صفای دل صافیش که کرد
بهر لب تو ترک می لاله گون قدح
صیاد هوش و ره زن عقل است غالبا
آموختست از لب لعلت فسون قدح
غیر از قدح مجوی فضولی مصاحبی
زیرا که آگه است ز راز درون قدح
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
کسی در عاشقی از سوی پنهانم خبر دارد
که چون من آتشی در سینه داغی بر جگر دارد
بزن دستی بدامان سرشک ای چشم ترک امشب
چو دامانش غباری چهره ام زان خاک در دارد
بگیر ای باد با خاک ره او رخنه چشمم
که نزهتگاه دل بیم خلل زین رهگذر دارد
مرا ساقی طریق بی خودی بنما که می بینم
ره هشیاریم از مستی چشمش خطر دارد
ز خونریزی بتیرت نسبتی دارند زانست این
که با مژگان خونین مردم چشمم نظر دارد
چو سایه بر رهش افتاده ام کاری کن ای طالع
که آید آفتاب من مرا از خاک بردارد
فضولی با خیال لعل میگون بتان هر دم
چو می در جام صد گرداب خون در چشم تر دارد
که چون من آتشی در سینه داغی بر جگر دارد
بزن دستی بدامان سرشک ای چشم ترک امشب
چو دامانش غباری چهره ام زان خاک در دارد
بگیر ای باد با خاک ره او رخنه چشمم
که نزهتگاه دل بیم خلل زین رهگذر دارد
مرا ساقی طریق بی خودی بنما که می بینم
ره هشیاریم از مستی چشمش خطر دارد
ز خونریزی بتیرت نسبتی دارند زانست این
که با مژگان خونین مردم چشمم نظر دارد
چو سایه بر رهش افتاده ام کاری کن ای طالع
که آید آفتاب من مرا از خاک بردارد
فضولی با خیال لعل میگون بتان هر دم
چو می در جام صد گرداب خون در چشم تر دارد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
با تو وصلم شب نوروز میسر شده بود
شبم از وصل تو با روز برابر شده بود
همه شب تا بسحر خنده تو می کردی و شمع
سوختن بر من و پروانه مقرر شده بود
می گشودم گره از زلف تو وین بود سبب
که هوا مشک فشان خاک معنبر شده بود
داشت خلوتگهم از روشنی شمع فراغ
کز فروغ مه روی تو منور شده بود
در بساط طربم با قلم دولت وصل
نقش هر کام که بایست مصور شده بود
عود در آتش رشک طرب من می سوخت
که دماغم بهوای تو معطر شده بود
بود بزم طربم دوش فضولی چمنی
که مرا هم نفس آن سرو سمنبر شده بود
شبم از وصل تو با روز برابر شده بود
همه شب تا بسحر خنده تو می کردی و شمع
سوختن بر من و پروانه مقرر شده بود
می گشودم گره از زلف تو وین بود سبب
که هوا مشک فشان خاک معنبر شده بود
داشت خلوتگهم از روشنی شمع فراغ
کز فروغ مه روی تو منور شده بود
در بساط طربم با قلم دولت وصل
نقش هر کام که بایست مصور شده بود
عود در آتش رشک طرب من می سوخت
که دماغم بهوای تو معطر شده بود
بود بزم طربم دوش فضولی چمنی
که مرا هم نفس آن سرو سمنبر شده بود
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
نیست چشم من کزو اشک جگرگون می چکد
بر سرم زخمیست از تیغت کزو خون می چکد
می چکد هر دم خوی از رخسار آتشناک او
حیرتی دارم ز آتش کآب ازو چون می چکد
می کند در کوه لعل سفته سنگ خاره را
قطره کز دیده فرهاد محزون می چکد
لاله می روید برو داغ ملامت هر کجا
بهر لیلی خون دل از چشم مجنون می چکد
در درونم دل مگر بگداخت کامشب دیده را
بر رخم خونابه از اندازه بیرون می چکد
نیست شبنم کانجم از رشک در دندان تو
قطره قطره آب می گردد ز گردون می چکد
خون دل بر رخ فضولی را ز چشم خون فشان
دمبدم بر یاد آن لبهای میگون می چکد
بر سرم زخمیست از تیغت کزو خون می چکد
می چکد هر دم خوی از رخسار آتشناک او
حیرتی دارم ز آتش کآب ازو چون می چکد
می کند در کوه لعل سفته سنگ خاره را
قطره کز دیده فرهاد محزون می چکد
لاله می روید برو داغ ملامت هر کجا
بهر لیلی خون دل از چشم مجنون می چکد
در درونم دل مگر بگداخت کامشب دیده را
بر رخم خونابه از اندازه بیرون می چکد
نیست شبنم کانجم از رشک در دندان تو
قطره قطره آب می گردد ز گردون می چکد
خون دل بر رخ فضولی را ز چشم خون فشان
دمبدم بر یاد آن لبهای میگون می چکد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
خوش آن که در نظرم عارض نکوی تو باشد
سواد چشم مرا روشنی ز روی تو باشد
تو قبله و مرا نیست تاب آن که زمانی
بسان قبله نما دیده جز بسوی تو باشد
فرشته راست بیک وجه نسبتی بتو اما
نه ظاهرست که آن هم بخلق و خوی تو باشد
بوصل تو نکنم رغبتی که در دل تنگم
ز بیم هجر همان به که آرزوی تو باشد
خوش آن که بخت سیه را علاقه نگسلد از دل
اسیر سلسله زلف مشکبوی تو باشد
مراست موجب شکر از تو لحظه لحظه شکایت
دگر چه کار کنم به ز گفت و گوی تو باشد
گذشت عمر که در خاک کوی تست فضولی
بدان هوس که پس از مرگ خاک کوی تو باشد
سواد چشم مرا روشنی ز روی تو باشد
تو قبله و مرا نیست تاب آن که زمانی
بسان قبله نما دیده جز بسوی تو باشد
فرشته راست بیک وجه نسبتی بتو اما
نه ظاهرست که آن هم بخلق و خوی تو باشد
بوصل تو نکنم رغبتی که در دل تنگم
ز بیم هجر همان به که آرزوی تو باشد
خوش آن که بخت سیه را علاقه نگسلد از دل
اسیر سلسله زلف مشکبوی تو باشد
مراست موجب شکر از تو لحظه لحظه شکایت
دگر چه کار کنم به ز گفت و گوی تو باشد
گذشت عمر که در خاک کوی تست فضولی
بدان هوس که پس از مرگ خاک کوی تو باشد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
بر گلویم تیغ ترک تند خوی من رسید
تشنه لب بودم که آبی بر گلوی من رسید
از نسیم وصل جانها را معطر شد دماغ
غالبا کز ره غزال مشکبوی من رسید
ژاله وش بارید ازو سنگ ملامت بر سرم
آفتی برگشت زار آرزوی من رسید
کشته آنم که در جولان سمند ناز را
سرکشند از سرکشی هرگه که سوی من رسید
عالم از افسانه فرهاد و مجنون شد تهی
تا بگوش اهل عالم گفت و گوی من رسید
همچو من دیوانه دیگر بسرحد فنا
گر رسید البته هم در جست و جوی من رسید
گفتم از گریه فضولی پای در گل ماند گفت
اینچنین بهتر که نتواند بکوی من رسید
تشنه لب بودم که آبی بر گلوی من رسید
از نسیم وصل جانها را معطر شد دماغ
غالبا کز ره غزال مشکبوی من رسید
ژاله وش بارید ازو سنگ ملامت بر سرم
آفتی برگشت زار آرزوی من رسید
کشته آنم که در جولان سمند ناز را
سرکشند از سرکشی هرگه که سوی من رسید
عالم از افسانه فرهاد و مجنون شد تهی
تا بگوش اهل عالم گفت و گوی من رسید
همچو من دیوانه دیگر بسرحد فنا
گر رسید البته هم در جست و جوی من رسید
گفتم از گریه فضولی پای در گل ماند گفت
اینچنین بهتر که نتواند بکوی من رسید
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
ز من آن مغبچه ترک دل و دین می خواهد
در ره عشق ثباتم به ازین می خواهد
نیست ترک دل و دین در روش عشق خطا
می کنم هر چه دل آن بت چین می خواهد
نتوانم که نباشم نفسی زار و حزین
چه کنم یار مرا زار و حزین می خواهد
دل برینست که جا در سر کوی تو کند
عملش چیست که فردوس برین می خواهد
نه بخود گاه جهان گردم و گه گوشه نشین
او مرا گاه چنان گاه چنین می خواهد
چون نگیرم طرفی چون مژه ات از مردم
چشم مست تو مرا گوشه نشین می خواهد
گشت در خاک درت قدر فضولی عالی
جای در سلک غلامان کمین می خواهد
در ره عشق ثباتم به ازین می خواهد
نیست ترک دل و دین در روش عشق خطا
می کنم هر چه دل آن بت چین می خواهد
نتوانم که نباشم نفسی زار و حزین
چه کنم یار مرا زار و حزین می خواهد
دل برینست که جا در سر کوی تو کند
عملش چیست که فردوس برین می خواهد
نه بخود گاه جهان گردم و گه گوشه نشین
او مرا گاه چنان گاه چنین می خواهد
چون نگیرم طرفی چون مژه ات از مردم
چشم مست تو مرا گوشه نشین می خواهد
گشت در خاک درت قدر فضولی عالی
جای در سلک غلامان کمین می خواهد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
بحالم التفات آن ماه رو بسیار کم دارد
دل از کم التفاتیهای او بسیار غم دارد
دمی از مهر بیند سوی من آن مه دمی از کین
بسان صبح تیغ التفات او دو دم دارد
چه خوش باغیست عالم پر گل و سوسن چه سود اما
گلشن بوی تغیر سوسنش رنگ عدم دارد
نمی گردد خیال گرد راهش دور از چشمم
محالست این که خیزد گرد از جایی که نم دارد
از آن لطفیست بر من هر ستم عمریست کان بدخو
ز بیم طعنه بر من لطف در رنگ ستم دارد
قد خم گشته ام را چرخ دور انداخت از کویش
کم افتد بر نشانه از کمان تیری که خم دارد
بساط عشق کم می ماند از منصوبه خالی
فضولی نیست بازی عشقبازی صد الم دارد
دل از کم التفاتیهای او بسیار غم دارد
دمی از مهر بیند سوی من آن مه دمی از کین
بسان صبح تیغ التفات او دو دم دارد
چه خوش باغیست عالم پر گل و سوسن چه سود اما
گلشن بوی تغیر سوسنش رنگ عدم دارد
نمی گردد خیال گرد راهش دور از چشمم
محالست این که خیزد گرد از جایی که نم دارد
از آن لطفیست بر من هر ستم عمریست کان بدخو
ز بیم طعنه بر من لطف در رنگ ستم دارد
قد خم گشته ام را چرخ دور انداخت از کویش
کم افتد بر نشانه از کمان تیری که خم دارد
بساط عشق کم می ماند از منصوبه خالی
فضولی نیست بازی عشقبازی صد الم دارد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
یار ما را به ازین زار و حزین می خواهد
به ازین چیست که ما را به ازین می خواهد
هوس عاشقی آن بت بی باک کند
خویش را هر که چون من بی دل و دین می خواهد
آهم از چرخ برین می گذرد وه کان تیر
هدفی دورتر از چرخ برین می خواهد
زیر زین مه نو رخش فلک جلوه گرست
شهسواری چو تو در خانه زین می خواهد
گردی از خاک سر کوی تو برخاست مگر
آسمان سرمه چشمی ز زمین می خواهد
دل که رشک بت چین گفت ترا عین خطاست
ز غضب باز در ابروی تو چین می خواهد
نیست مطلوب فضولی ز فلک کام دگر
وصل آن ماه رخ زهره جبین می خواهد
به ازین چیست که ما را به ازین می خواهد
هوس عاشقی آن بت بی باک کند
خویش را هر که چون من بی دل و دین می خواهد
آهم از چرخ برین می گذرد وه کان تیر
هدفی دورتر از چرخ برین می خواهد
زیر زین مه نو رخش فلک جلوه گرست
شهسواری چو تو در خانه زین می خواهد
گردی از خاک سر کوی تو برخاست مگر
آسمان سرمه چشمی ز زمین می خواهد
دل که رشک بت چین گفت ترا عین خطاست
ز غضب باز در ابروی تو چین می خواهد
نیست مطلوب فضولی ز فلک کام دگر
وصل آن ماه رخ زهره جبین می خواهد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
عکس قد او آینه بربود خطا کرد
خود را چو دل ما هدف تیر بلا کرد
اشک آینه دار قد خم گشته من شد
دردا که قدم را غم عشق تو دو تا کرد
فریاد ز ناسازی طالع که نکردیم
جا در دل آن ماه که جا در دل ما کرد
کار غم تو با دل تنگم شب هجران
کاریست که با غنچه دم باد صبا کرد
تو گرد ز دامن بفشاندی و من از غم
مردم که چرا بخت مرا از تو جدا کرد
خون ریخت جگر سوخت بدن خست دل آزرد
با ما غم عشق تو چه گویم که چها کرد
برداشت دل از سجده ابروی بتان سر
در حیرت آنم که چنین سهو چرا کرد
تا قطره آبی نشد از جای نجنبید
در هر دل پرسوز که پیکان تو جا کرد
در پنجه غم ماند گریبان فضولی
زان روز که دامان تو از دست رها کرد
خود را چو دل ما هدف تیر بلا کرد
اشک آینه دار قد خم گشته من شد
دردا که قدم را غم عشق تو دو تا کرد
فریاد ز ناسازی طالع که نکردیم
جا در دل آن ماه که جا در دل ما کرد
کار غم تو با دل تنگم شب هجران
کاریست که با غنچه دم باد صبا کرد
تو گرد ز دامن بفشاندی و من از غم
مردم که چرا بخت مرا از تو جدا کرد
خون ریخت جگر سوخت بدن خست دل آزرد
با ما غم عشق تو چه گویم که چها کرد
برداشت دل از سجده ابروی بتان سر
در حیرت آنم که چنین سهو چرا کرد
تا قطره آبی نشد از جای نجنبید
در هر دل پرسوز که پیکان تو جا کرد
در پنجه غم ماند گریبان فضولی
زان روز که دامان تو از دست رها کرد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
ندانستم که آن ماه آن چنین راه ستم گیرد
شود سرکش ز پا افتادگان را دست کم گیرد
قدم تا چند از بار غم آن سرو خم باشد
دلم تا کی ز دست بی کسی دامان غم گیرد
ندیدم گرم خونی جز حنا کز روی یک رنگی
دم خونریزم آرد رحم دست آن صنم گیرد
ملایک در فلک گریند مردم در زمین بر من
چو عالم را فغانم با صدای زیر و بم دارد
بگردون سیل اشکم می رسد هاله مبند ای مه
که کس در رهگذار سیل خونی خانه کم گیرد
طبیبا داغ تدبیر من آن به کم نهی بر دل
نپنداری که عاشق را دل از ذوق الم گیرد
فضولی را میسر نیست ذوق دولت وصلت
همان به الفتی در کنج تنهایی بغم گیرد
شود سرکش ز پا افتادگان را دست کم گیرد
قدم تا چند از بار غم آن سرو خم باشد
دلم تا کی ز دست بی کسی دامان غم گیرد
ندیدم گرم خونی جز حنا کز روی یک رنگی
دم خونریزم آرد رحم دست آن صنم گیرد
ملایک در فلک گریند مردم در زمین بر من
چو عالم را فغانم با صدای زیر و بم دارد
بگردون سیل اشکم می رسد هاله مبند ای مه
که کس در رهگذار سیل خونی خانه کم گیرد
طبیبا داغ تدبیر من آن به کم نهی بر دل
نپنداری که عاشق را دل از ذوق الم گیرد
فضولی را میسر نیست ذوق دولت وصلت
همان به الفتی در کنج تنهایی بغم گیرد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
طمع جور دلم زان بت بدخو دارد
ز بتان آنچه دلم می طلبد او دارد
باید از حلقه زنجیر جنون سر نکشد
هر که در سر هوس آن خم گیسو دارد
دوش از حال دل نافه خبر داد صبا
گرهی در دل ازان سنبل خوش بو دارد
بی جهت رغبت محراب ندارد زاهد
میل نظاره آن گوشه ابرو دارد
می تواند کرد قیاس ملک از حور و شان
خوی بد دارد اگر عارض نیکو دارد
چه کند گر نه ز بهبود کند قطع نظر
دل که بیماری ازان نرگس جادو دارد
مکن از عشق بتان منع فضولی ای شیخ
همه کس میل جوانان پری رو دارد
ز بتان آنچه دلم می طلبد او دارد
باید از حلقه زنجیر جنون سر نکشد
هر که در سر هوس آن خم گیسو دارد
دوش از حال دل نافه خبر داد صبا
گرهی در دل ازان سنبل خوش بو دارد
بی جهت رغبت محراب ندارد زاهد
میل نظاره آن گوشه ابرو دارد
می تواند کرد قیاس ملک از حور و شان
خوی بد دارد اگر عارض نیکو دارد
چه کند گر نه ز بهبود کند قطع نظر
دل که بیماری ازان نرگس جادو دارد
مکن از عشق بتان منع فضولی ای شیخ
همه کس میل جوانان پری رو دارد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
چو مشاطه بدست آن چین زلف خم بخم گیرد
بچین از رشک دستش نافه را درد شکم گیرد
بیاد بوی زلفش جان من تا کی ز تن شبها
برون آید سر راه نسیم صبحدم گیرد
قلم گیرد روان از بیم خجلت دست صورتگر
چو صورتگر پی تصویر آن قامت قلم گیرد
بخورشید آن رخ چون ماه منما احترازی کن
مباد آن آینه از چشمه خورشید نم گیرد
چراغ افروخت ماه از شمع رویت میل آن دارد
کزین پس روشنی از پرتو خورشید کم گیرد
من از لطف تو بودم زنده کردی ترک آن زین بس
مگر شمع حیاتم آتش از برق ستم گیرد
فضولی را مکن منع از سرشک آه دل ناصح
که عالم گیرد ار زینسان سپه سازد علم گیرد
بچین از رشک دستش نافه را درد شکم گیرد
بیاد بوی زلفش جان من تا کی ز تن شبها
برون آید سر راه نسیم صبحدم گیرد
قلم گیرد روان از بیم خجلت دست صورتگر
چو صورتگر پی تصویر آن قامت قلم گیرد
بخورشید آن رخ چون ماه منما احترازی کن
مباد آن آینه از چشمه خورشید نم گیرد
چراغ افروخت ماه از شمع رویت میل آن دارد
کزین پس روشنی از پرتو خورشید کم گیرد
من از لطف تو بودم زنده کردی ترک آن زین بس
مگر شمع حیاتم آتش از برق ستم گیرد
فضولی را مکن منع از سرشک آه دل ناصح
که عالم گیرد ار زینسان سپه سازد علم گیرد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
چه عجب گر بدل از تیغ تو بیداد رسد
شیشه را حال چه باشد که بفولاد رسد
هر دم از هجر تو بر چرخ رسانم فریاد
بامیدی که مگر چرخ بفریاد رسد
مکن از آه من اکراه که شمع رخ تو
نه چراغیست که او را ضرر از باد رسد
اثر بخت بد و نیک نگر کز شیرین
کام خسرو برد آزار بفرهاد رسد
تا رسیدست ز مژگان تو تیری برمن
دارم آن ذوق که از صید به صیاد رسد
ز تو ای شمع منور آنچنان شد بغداد
که کند یاد وطن هر که به بغداد رسد
غم غیر تو برون کرد فضولی از دل
که غمی گر رسد از تو بدل شاد رسد
شیشه را حال چه باشد که بفولاد رسد
هر دم از هجر تو بر چرخ رسانم فریاد
بامیدی که مگر چرخ بفریاد رسد
مکن از آه من اکراه که شمع رخ تو
نه چراغیست که او را ضرر از باد رسد
اثر بخت بد و نیک نگر کز شیرین
کام خسرو برد آزار بفرهاد رسد
تا رسیدست ز مژگان تو تیری برمن
دارم آن ذوق که از صید به صیاد رسد
ز تو ای شمع منور آنچنان شد بغداد
که کند یاد وطن هر که به بغداد رسد
غم غیر تو برون کرد فضولی از دل
که غمی گر رسد از تو بدل شاد رسد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
ملک را گر نظر بر قد آن سرو روان افتد
سراسیمه چو مرغ تیر خورده ز آسمان افتد
مپوش از من رخ ای خورشید مپسند این که چون شمعم
همه شب تا سحر آتش بمغز استخوان افتد
مگو ای دل بشمع محفل از سوز درون حرفی
مکن کاری که این راز نهان در هر زمان افتد
بلا را نیست قابل جز صفای دل عجب نبود
اگر زان شمع چون آیینه ام آتش بجان افتد
فکندی زلف بر رخ اضطرابی کرد دل پیدا
چو مرغی کش بناگه آتش اندر آشیان افتد
بمقصد راه کم جو از رکوع ای زاهد گم ره
که بسیار آزمودم تیر کج کم بر نشان افتد
فضولی صبح سان دم می زنی از مهر رخسارش
نمی ترسی از آندم کز تو آتش در جهان افتد
سراسیمه چو مرغ تیر خورده ز آسمان افتد
مپوش از من رخ ای خورشید مپسند این که چون شمعم
همه شب تا سحر آتش بمغز استخوان افتد
مگو ای دل بشمع محفل از سوز درون حرفی
مکن کاری که این راز نهان در هر زمان افتد
بلا را نیست قابل جز صفای دل عجب نبود
اگر زان شمع چون آیینه ام آتش بجان افتد
فکندی زلف بر رخ اضطرابی کرد دل پیدا
چو مرغی کش بناگه آتش اندر آشیان افتد
بمقصد راه کم جو از رکوع ای زاهد گم ره
که بسیار آزمودم تیر کج کم بر نشان افتد
فضولی صبح سان دم می زنی از مهر رخسارش
نمی ترسی از آندم کز تو آتش در جهان افتد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
محتاج وصال تو که باشد که نباشد
مشتاق جمال تو که باشد که نباشد
دیوانه بکویت ز که آید که نیاید
آشفته حال تو که باشد که نباشد
ای شمع بسان من دل سوخته شبها
گریان بخیال تو که باشد که نباشد
در سجده بت اهل خطا را نکنم عیب
حیران مثال تو که باشد که نباشد
در گلشن حسنست قدت طرفه نهالی
مایل بنهال تو که باشد که نباشد
رخساره بخونابه دل ساخته گلگون
بهر رخ آل تو که باشد که نباشد
تنها تو نه ای غمزه عشق فضولی
در عشق بحال تو که باشد که نباشد
مشتاق جمال تو که باشد که نباشد
دیوانه بکویت ز که آید که نیاید
آشفته حال تو که باشد که نباشد
ای شمع بسان من دل سوخته شبها
گریان بخیال تو که باشد که نباشد
در سجده بت اهل خطا را نکنم عیب
حیران مثال تو که باشد که نباشد
در گلشن حسنست قدت طرفه نهالی
مایل بنهال تو که باشد که نباشد
رخساره بخونابه دل ساخته گلگون
بهر رخ آل تو که باشد که نباشد
تنها تو نه ای غمزه عشق فضولی
در عشق بحال تو که باشد که نباشد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
نه حبابست که پیدا ز سرشک ما شد
اشک را آبله از سیر بپا پیدا شد
عاشقانراست بلا سلسله قید حیات
بهمین واسطه مجنون حزین رسوا شد
بی نشان گشت دلم کز تو وفایی طلبید
چون نشان یابم ازو در طلب عنقا شد
بست بر پای من از اشک غمت سلسله
باز در عشق عجب سلسله بر پا شد
نشد از کامل او کام دل من حاصل
سر سودایی من در سر این رسوا شد
ز صبا گرد رهت یافت ولی قدر نکرد
دیده نرگس ازینست که نابینا شد
روزی افراخت فضولی علم رسوایی
که اسیر غم آن سرو سهی بالا شد
اشک را آبله از سیر بپا پیدا شد
عاشقانراست بلا سلسله قید حیات
بهمین واسطه مجنون حزین رسوا شد
بی نشان گشت دلم کز تو وفایی طلبید
چون نشان یابم ازو در طلب عنقا شد
بست بر پای من از اشک غمت سلسله
باز در عشق عجب سلسله بر پا شد
نشد از کامل او کام دل من حاصل
سر سودایی من در سر این رسوا شد
ز صبا گرد رهت یافت ولی قدر نکرد
دیده نرگس ازینست که نابینا شد
روزی افراخت فضولی علم رسوایی
که اسیر غم آن سرو سهی بالا شد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
چو بهر زینت آن گلچهره در آیینه می بیند
ز مژگان صد خدنگ آیینه را در سینه می بیند
نشاطی یافت دل تا درد عشقت یافت در سینه
چو درویشی که در ویرانه گنجینه می بیند
اسیر عشق را از موی ژولیدست ذوق دل
اگر صوفی صفا در حرقه پشمینه می بیند
غمت هر دم به داغ تازه زان می کند شادم
که در من حفظ حق صحبت دیرینه می بیند
چه باشد گر شود دل با غمت خرسند در عالم
درین ویرانه جز نقد غمت گنجینه می بیند
از آن روزی که جمعی زاهدان را دید در مسجد
دلم خواب پریشان هر شب آدینه می بیند
فضولی پاک کن از کینه اغیار لوح دل
که ذوق از مهر مه رویان دل بی کینه می بیند
ز مژگان صد خدنگ آیینه را در سینه می بیند
نشاطی یافت دل تا درد عشقت یافت در سینه
چو درویشی که در ویرانه گنجینه می بیند
اسیر عشق را از موی ژولیدست ذوق دل
اگر صوفی صفا در حرقه پشمینه می بیند
غمت هر دم به داغ تازه زان می کند شادم
که در من حفظ حق صحبت دیرینه می بیند
چه باشد گر شود دل با غمت خرسند در عالم
درین ویرانه جز نقد غمت گنجینه می بیند
از آن روزی که جمعی زاهدان را دید در مسجد
دلم خواب پریشان هر شب آدینه می بیند
فضولی پاک کن از کینه اغیار لوح دل
که ذوق از مهر مه رویان دل بی کینه می بیند
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
هر دم از شوق لب لعلت دلم خون می شود
صورت حالم ز خون دل دگرگون می شود
تا خطش سر زد ز رخ شد روز غم بر من دراز
موسمی کش روز می کاهد شب افزون می شود
گر حذر داری ز دود آه من حرفی بگو
چاره دفع گزند مار ز افسون می شود
جلوه ی حسنست مواج کمال عاشقی
هر که را لیلی نگاهی کرد مجنون می شود
نیست این آتش که با آه منست از عشق تو
در دلم سوزی که از غیرست بیرون می شود
زین غم و محنت که در آغاز عشقت می کشم
می شود معلوم کآخر حال من چون می شود
گر کند محزونیم شادش ز من پنهان کنید
شاد می بیند مرا ناگاه محزون می شود
ذوقی از قد بتان حاصل نشد زهاد را
طبع ناموزون کجا با سعی موزون می شود
می شود حاصل فضولی مقصد از دوران دل
با وجود صبر بر بی داد گردون می شود
صورت حالم ز خون دل دگرگون می شود
تا خطش سر زد ز رخ شد روز غم بر من دراز
موسمی کش روز می کاهد شب افزون می شود
گر حذر داری ز دود آه من حرفی بگو
چاره دفع گزند مار ز افسون می شود
جلوه ی حسنست مواج کمال عاشقی
هر که را لیلی نگاهی کرد مجنون می شود
نیست این آتش که با آه منست از عشق تو
در دلم سوزی که از غیرست بیرون می شود
زین غم و محنت که در آغاز عشقت می کشم
می شود معلوم کآخر حال من چون می شود
گر کند محزونیم شادش ز من پنهان کنید
شاد می بیند مرا ناگاه محزون می شود
ذوقی از قد بتان حاصل نشد زهاد را
طبع ناموزون کجا با سعی موزون می شود
می شود حاصل فضولی مقصد از دوران دل
با وجود صبر بر بی داد گردون می شود