عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
ساقیا، می ده که امروزم سر دیوانگی ست
جام پر گردان که مرگم در تهی پیمانگی ست
من به رغبت جان دهم تا رحمت آری بر تنم
این عنایت در میان دوستان بیگانگی ست
زاهدا، تعویذ خود ضایع مکن بر من، از آنک
عشق من ضایع نخواهد شد که دیو خانگی ست
قصه های درد خوانم هر شبی با بخت خویش
وین همه بیداری من، زین دراز افسانگی ست
بس که در زنجیر خونابم مسلسل شد سخن
هر غزل از دفتر من مایه دیوانگی ست
شمع شیرینی چشیده ست، ار بسوزد باک نیست
لذت از آتش گرفتن مذهب پروانگی ست
طعنه های دشمنان مشتاق را تاج سر است
نام رسوایی به کوی عاشقان فرزانگی ست
نیست آن مردانگی کاندر غزا کافر کشی
در صف عشاق خود را کشتن از مردانگی ست
خسروا، سلطان عشق، ار می کشد، یاری مخواه
زانکه معزول است عقل و صبر بی پروانگی ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
خانه ام ویران شد از سودای خوبان عاقبت
گشت دل مدهوش و دل شیدای خوبان عاقبت
هشت سر بر دوش من باری و باری می کشم
تا مگر اندازمش در پای خوبان عاقبت
رأی آن دارم که خونم را بریزند اهل حسن
شد موافق رای من با رای خوبان عاقبت
گر چه بی مهرند مهرویان به عشاق، ای رقیب
جان عاشق می شود مأوای خوبان عاقبت
صبر و هوشم از سواد زلف جانان گشت کم
شد همین سود من از سودای خوبان عاقبت
بارها گفتم که ندهم دل به خوبان، لیک دل
گشت از جان بنده و مولای خوبان عاقبت
بر دل مجروح خسرو دلبران را نیست رحم
جان به زاری داد از سودای خوبان عاقبت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
بی قرارم کرد زلف بی قرار کافرت
ناتوانم کرد چشم جادوی افسونگرت
رگ برون آمد مرا از پوست در عشقت، مگوی
کز ز بهر آن خط مشکین بیاید مسطرت
گر زنم جامه به نیل و یا شوم غرقه در آب
شادیم، زیرا تو خورشیدی و من نیلوفرت
گر بر آیی بر سپهر و یا خرامی بر زمین
آفتاب کشورت خوانند و شاه لشکرت
با چنان خونین لبی کاید همی زو بوی شیر
خون من می خور، حلال است آن چو شیر مادرت
چشم من دور، ار بگویم مردم چشم منی
زانکه هر ساعت همی بینم بر آب دیگرت
نوک مژگانت ز تیری می شکافد هر زمان
سینه ام بشکاف و بنگر، گر نباشد باورت
سینه من بر مثال شانه گردد شاخ، شاخ
وه مبادا تار مویی کژ ببینم بر سرت
مار زلفت حلقه حلقه در دل خسرو نشست
مردم، ار آگه نگردد غمزه جادوگرت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
عاشق سوخته دل زنده به جانی دگر است
زین جهانش چه خبر کو به جهانی دگر است
بس که از خون دلم لاله خونین بشکفت
هر کجا می نگرم لاله ستانی دگر است
ای طبیب، از سر بیمار قدم باز مگیر
چاره ای ساز که بیمار زمانی دگر است
عاقبت خواستی از من چو دل من، آن نیز
در سر کوی تو آن وصف و نشانی دگر است
حاصل از دوست به جز گریه ندارم، لیکن
در دل یار یقینم که گمانی دگر است
یک سر موی میان تو عجب باریک است
هر سر موی تو زان نکته بیانی دگر است
افتاب، ار چه زاعیان جهانست، ولیک
بررخ خوب تو آن هم نگرانی دگر است
شد به بوسی ز لبت خنده چو خسرو جاوید
کز لطافت لب شیرین تو جانی دگر است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
در شب هجر که از روز قیامت بتر است
مردم دیده من غرقه به خون جگر است
ساکن از آب شود آتش و یا از دیده
غرقه آییم و هنوز آتش ما تیزتر است
به طراوت رخ تو رشک گل سیراب است
به تبسم دهنت غیرت تنگ شکر است
ای صبا، گر گذری بر سر آن کو، برسان
خبر ما بر آنکس که ز ما بی خبر است
قاصد کعبه ز مقصود ندارد خبری
گر چه در بادیه بیچاره به جان در خطر است
گر خیال تو، به مهمان من آید روزی
جگر سوخته ام در نظرش ما حضر است
بی تو از دست غم هجر ز پا افتادم
به سر من گذری کن که جهان بر گذر است
مردمان منکر عشقند منم کشته او
شیوه ما دگر و شیوه مردم دگر است
گر بنوشد قدحی خسرو مسکین گه گاه
عیب او پوش که این شیوه اهل نظر است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
فتنه اهل نظر چون به جهان طلعت اوست
نظر عاشق شیدا همه بر صورت اوست
عشق آن روی بلایی و منش می طلبم
هر که را معرفتی هست، بلا نعمت اوست
باغبان، سرو سهی را مکن از باغ روان
کاین نظرهای خلایق همه بر قامت اوست
هوس زاهد بیچاره بهشت است و نعیم
طلب عاشق شیدا همگی رحمت اوست
بر در پیر مغان رفتم و جستم نظری
این همه بخشش، ازان یک نظر همت اوست
خسرو از خاک کف پای بتان گشت، چه باک
هر که در کوی بتان خاک شود همت اوست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
کشته تیغ جفایت دل درویش من است
خسته تیر بلایت جگر ریش من است
نیک خواهی که کند منع ز عشق تو مرا
منکری دان به حقیقت که بداندیش من است
هر گروهی بگزیدند به عالم دینی
عاشقی دین من و بی خبری کیش من است
صبر دارم کم و شوق رخ او از حد بیش
غیر ازین نیست دگر هر چه کم و بیش من است
گفتم، از نوش لبت کام که یابد، گفتا
آنکه مجروح تر از غمزه چون نیش من است
گر دل از ما ببرید و به تو پیوست، چه باک
آشنا با تو و بیگانه ز من، خویش من است
جان ازین بادیه خسرو، نتوان برد به جهد
آه ازین وادی خونخوار که در پیش من است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
هر که را در سر زلف صنمی دسترسی است
برود گر به سر ماه همان رشته بس است
هیچ کس نیست که او را به جهان دردی نیست
وانکه دردیش نباشد به جهان هیچ کس است
پخته شد در هوس دوست دلم بریانم
بجز این هر چه که پخت این دل بریان هوس است
گلرخا، روی تو آن را که در آمد در چشم
هر که را گل به دو چشم آیدش او هم چو خس است
عاشقان راست شب واپسی از روز حیات
زلف کز روی چو روزت قدری باز پس است
زلف تو در دلم آمد، نفسم بسته بماند
زار می گریم و چندین گر هم در نفس است
از لب خود شکری ده که ز حسرت خسرو
دست مالان و رخ آلوده به خون چون مگس است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
یارب، اندر سر هر موی تو چندان چه خم است
زیر آن موی رخت از گل خندان چه کم است
چند گویی که مکن صورت جورم از چشم
مردم چشم تو خود صورت جور و ستم است
ما چو از زلف تو زنار ببستیم، اکنون
هم به روی تو اگر روی مرا بر صنم است
گاه گاهی که دمی نیم دمی همچو مسیح
زندگانی اگرم هست همان نیم دم است
ای لب از خون دلم شسته ز بهر خونم
تا چه در دست که لبهای ترا در شکم است
دل من سوی عدم رفت به همراهی صبر
از لب خود خبری پرس که راه عدم است
ماند با خط تو چسبیده سیاهی دو چشم
زان که خط توتر و دیده من نیز نم است
چه سبب خط ترا ماه بود در فرمان
مگر از خامه دستور عطارد رقم است
مگر از جرعه جام کرمت شسته شود
دل خسرو که بیالوده ز اندوه و غم است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
دوش لعل تو مرا تا به سحر مهمان داشت
مرده هجر ز بوی تو همه شب جان داشت
روی تو دیدم و شد درد فراموش مرا
سینه کز ناوک هجرت به جگر پیکان داشت
دل من، گر چه به بیداد شد از زلف تو تنگ
ملک او شد که ز سلطان رخت فرمان داشت
باز با زلف تو بدخو شد و اینک پس ازین
دل دیوانه به زنجیر نگه نتوان داشت
سوزش سینه من دید و کنارم نگرفت
که هنوز این تن بد روز تب هجران داشت
ای که گویی تو که در پیش صنم سجده چه شد
این بدان گوی که آن دم خبر از ایمان داشت
جان که از کوی تو بگریخت شبش خوش بادا
جای او یار نگهداشت که جای آن داشت
نظری کردم و دزدیده مرا جان بخشید
کز رقیبان خنک دزدی من پنهان داشت
خسرو امشب شرف بندگی جانان یافت
مگس امروز سر مایده سلطان داشت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
ساقیا، باده ده امروز که جانان اینجاست
سر گلزار نداریم که بستان اینجاست
دگرم نقل و شرابی نبود، گو کم باش
گریه تلخ و شکر خنده پنهان اینجاست
ناله چندین مکن، ای فاخته، کامشب در باغ
با گلی ساز که آن سرو خرامان اینجاست
هم ز در باز رو، ای باد و نسیم گل را
باز بر باز که آن غنچه خندان اینجاست
یار در سینه و من در سکرات اجلم
دست در سینه من سای و ببین جان اینجاست
خواه، ای جان، برو و خواه همی باش که من
مردنی نیستم امروز که جانان اینجاست
ای مگس، چند به گرد لب آن مست پری
کنجهای دهنش بین شکرستان اینجاست
خنده ضایع مکن، ای کان نمک، در هر جای
پاره های جگر سوخته بریان اینجاست
سالها آن دل گم گشته که جستی، خسرو
هم همین جاش طلب، زلف پریشان اینجاست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
هر که راکن مکن هوش و خرد در کارست
مشنو، از وی سخن عشق که او هشیارست
ای که بر جان ننهی منت تیر خوبان
پای ازین دایره گرد آر که ره پر خارست
نامه گو باش سیه روی هم از رسوایی
دل کشیدن ز خط خوش پسران دشوارست
ای مؤذن که مرا جانب مسجد خوانی
کار خود کن که مرا با می و شاهد کارست
تن که بر وی نوزد باد هوایی، مرده ست
دل که در وی نبود زندگیی، مردارست
غازی پیر کند ریش به خون سرخ و منم
مفسد پیر و خضابم می چون گلنارست
از پی دارو در دیده کشد خلق شراب
داروی دیده من خاک در خمارست
بت پرستم من گمره که تو زاهد خوانی
وین که تسبیح به دستم نگری زنارست
خسروا، در دل افسرده نگیرد غم عشق
هست جایی اثر سوز نمک کافگارست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
ستمی کز تو کشد مرد، ستم نتوان گفت
نام بیداد تو جز لطف و کرم نتوان گفت
آرزوی تو ز روی دگران کم نشود
حاجت کعبه به دیدار حرم نتوان گفت
حسن تو خانه برانداز مسلمانانست
ناز هم یارب و زنهار که کم نتوان گفت
تا چه سرهای عزیزان به درت خاک شده ست
وه که آن خاک قدم خاک قدم نتوان گفت
رشکم آید که برم نام تو پیش دگران
ذکر انصاف تو در پیش تو هم نتوان گفت
چون منی باید تا باورش آید غم من
تو که دیوانه و مستی به تو غم نتوان گفت
سخن توبه و آنگه ز جمال خوبان
به که دادند سر زیر علم نتوان گفت
غاریی از پی دین برهمنی را می کشت
گفت از بهر سری ترک صنم نتوان گفت
خسروا گر کشدت یار، مگو کاین ستم است
عدل خوبان را به بیهوده ستم نتوان گفت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
نه مرا خواب به چشم و نه مرا دل در دست
چشم و دل هر دو به رخسار تو آشفته و مست
پرده بدرید، کس این راز نخواهد پوشید
غنچه بشگافت، سرش باز نخواهد پیوست
ای که از سحر دو چشم تو، پری بسته شود
آدمی نیست که چشم از تو تواند بربست
تا به گلزار جهان سرو بلندت برخاست
هر نهالی که نشاندند به بستان بنشست
بهر خون ریز مرا دست چه مالی چندین؟
خون من به که بریزی و بمالی بر دست
هر که جان در ره جانان ندهد مرده بود
مرده هم بدهد، اگر در تن او جانی هست
چشم خسرو نتوان بست که در خواب مبین
منع هندو نتوان کرد که صورت مپرست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
کار بالای تو تا بالا گرفت
در همه دلها خیالت جا گرفت
هر که رفتار تو دید از بیم جان
هم ترا بهر شفاعت پا گرفت
تا نمی دیدم بلای جان ترا
دیده دنبال دل شیدا گرفت
می گرفتم لذتی از عمر خویش
کامدی تو در دل من جا گرفت
ما چنین کز دل گرفتاریم هست
حق به دستت، گر دلت از ما گرفت
چند سوزم، وه که روی دل سیه
کز وی اندر جانم این سودا گرفت
بیدلان را طعنه زد، خسرو بسوخت
تا کدامین آه دل او را گرفت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
یار بی موجب دل از ما برگرفت
یار دیگر کرد و کار از سر گرفت
دل ز هجرش برگ درد و غم بساخت
جان ز شوقش ترک خواب و خور گرفت
آنچه کرد، آخر مسلمانی نماند
این چه شد، یا رب، جهان کافر گرفت
بد همی گفتند و می نشیند هیچ
عاقبت گفت بدانش در گرفت
دل غبار سوز خود بیرون فگند
عالمی در خون و خاکستر گرفت
پاک می کردم سرشک، آهم بجست
آتش اندر آستین تر گرفت
لعل او در دلبری استاد بود
خط دکان زاستاد بالاتر گرفت
مردمان گویند، دل بر گیر ازو
روی، اگر اینست، نتوان برگرفت
جان خسرو از پی این این روز راست
کو به خون عاشقان خنجر گرفت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
یار ما را عزم رایی دیگر است
باز در بند جفایی دیگر است
در نظر می آیدم گلها بسی
چون کنم آن روی جایی دیگر است
گر یکی چشمم به رویش روشن است
خاک پایش توتیایی دیگر است
ساقیا، می ده که بر یاد لبت
بامی امروزم صفایی دیگر است
با رقیبان ساختن بیچارگی است
محنت هجران بلایی دیگر است
دوستدارانت بسی هستند، لیک
خسرو مسکین، گدایی دیگر است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
ای دهانت، چشمه آب حیات
شمع رویت آفتاب کاینات
تا دلم از شادی وصلت نماند
از کمند غم نمی یابم نجات
گریه را مپسند هر دم تا به کی
پیش چشم از گریه جیحون و فرات
زاتش هجرت تن خاکی بسوخت
تا کدامین باد آرد سوی مات
هر که بی تو زنده ماند مرده به
جز وصالت نیست مقصود از حیات
گر ندیدی سبزه ای بر آب خضر
گرد آن شکر ببین رسته نبات
بت پرستان گر ز تو آگه شوند
یاد نارند از بتان سومنات
از شراب شب نشینان در خمار
هات کأسا یا حبیبی بالغدات
همچو ذره در هوای مهر تو
نیست خسرو را دمی صبر و ثبات
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
درد سر دوستان آه و فغان من است
کاهش جان طبیب درد نهان من است
چند توان دید وای بر دل مسکین جفا
گیر که بیگانه شد آخر از آن من است
از دم سرد فراق برگ حیاتم نماند
آفت این برگ ریز باد خزان من است
گریه که از سوز دل گرم برون می دهم
قطره آبست، لیک شعله جان من است
دل که ز من گم شده ست بر تو گمان می برم
هست ترا خود یقین هر چه گمان من است
شوی هم از خون دل خاک سر کوی خویش
تا برود هر کجا نام و نشان من است
بی خبر پند گو بیهده جان می کند
از پی مردن به عشق کوه گران من است
می رود آن شوخ و من گر چه کنم ناله بیش
باز نیاید، از آنک عمر روان من است
دوش به خسرو ز لطف، گفت غلام منی
مرتبه این خطاب نرخ گران من است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
عمر به پایان رسید در هوس روی دوست
برگ صبوری کراست بی رخ نیکوی دوست
گر همه عالم شوند منکر ما، گو، شوید
دور نخواهیم شد ما ز سر کوی دوست
قبله اسلامیان کعبه بود در جهان
قبله عشاق نیست جز خم ابروی دوست
ای نفس صبحدم، گر نهی آنجا قدم
خسته دلم را بجو در شکن موی دوست
جان بفشانم ز شوق در ره باد صبا
گر برساند به ما صبحدمی بوی دوست
روز قیامت که خلق روی به هر سو کنند
خسرو مسکین نکرد میل به جز سوی دوست