عبارات مورد جستجو در ۳۴۸ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷۰
باید دل شه بعفو خواهان باشد
میلش بخلاص بیگناهان باشد
افکندن صید پیشه شاهین است
بخشیدن صید کار شاهان باشد
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۳۶ - زیرک
ترک خورشیدی که شاه ملک نیکویی بود
نامراد از ترک و تاجیکان بهندویی بود
اهلی شیرازی : لغزها
لغز میر کریم الدین
چیست آن نام کاوری بشمار
در حساب کواکب سیار
اولش اول می آخر هم
ثانیش ثانی می از دو کنار
مرکزش کانی و محیطش را
آنچه گفتیم از یمین و یسار
هیچ از حال خود نیمگردد
گر بگردانش عدو صد بار
در ته بحر فکر بر گردش
گوهری جسته ام بجوی و برآر
اهلی شیرازی : مثنویات متفرقه
در وصف ستون خیمه گوید
چه نهالیست این خجسته ستون
کز زمین سر رسانده بر گردون
این ستون گلبنی است کز افلاک
شاخ و برگش زده است خیمه بخاک
نه ستون است این ز زرکاری
که درخت زرست پنداری
کلک نقاش با هزار جمال
بر ستون بسته شبروان خیال
این ستون است یا اشعه مهر
راست استاده بر زمین ز سپهر
خرم آنکسکه چون ستون همه گاه
بسته باشد میان بخدمت شاه
مرد اگر طوق عزتش باید
چون ستون پای خدمتش باید
سر ز خدمت متاب در ره دین
که ستون سعادت است همین
هر که دارد ستادگی چو ستون
زند از فخر خیمه بر گردون
مرد آنست کز ثبات قدم
چون ستون تن نهد ببار ستم
عاشقان خویش را زبون نکنند
دست غم زیر سر ستون نکنند
مرد ره گر حزین و گرشادست
چون ستون عاشقانه استادست
بوفا هر که پای بردارد
بیستون را ز جای بردارد
یار دلبر اگر چه سخت بود
برد باری ستون بخت بود
چون ستون هر که حلم پیش نهاد
بار یاران بدوش خویش نهاد
چون ستون راستباش در همه جمع
تا شوی نور دیده ها چون شمع
چون ستون مرد راست یک لختست
هر که کجبار شد نگون بخت است
هر که را راستی نهاد بود
چون ستون بر وی اعتماد بود
چون ستون گر براستی علمی
همه جا سربلند و محترمی
تا بود خانه جهان آباد
ذات صاحبقران ستونش باد
خانه گر غیر آب و خاکی نیست
چون ستون قایم است باکی نیست
در جهان باد این ستون دایم
که جهانی بود بر او قایم
اهلی شیرازی : قصیدهٔ اول بنام امیر علیشیر
بخش ۱
حمدی از حد افزون و سپاسی از قیاس بیرون سزاوار صانع بیچون که به کلک صنایع نگار بدایع آثار بر صحایف لطایف روزگار نظم قصیده موجودات با حسن صفات رقم کرده.
الذی لا اله الا هو والذی لم یلد ولم یولد و صلوات تامات و تحیات زاکیات بر سرور کاینات و خلاصه موجودات صاحب المعجزات و الآیات یعنی محمد مصطفی صلی الله علیه و آله.
(شعر)
در نظم وجود همه پیغمبر مرسل
چون قافیه در آخر و ملحوظ در اول
و درود بیکران بر آل و اولاد او باد.
اما بعد نموده میشود که بعد از فراغ مطالعه و مشاهده صنایع و بدایع قصیده مصنوع که رقمزده کلک لطایف شعار مفخر الشعراء خواجه جلال الحق و الدین سلمان ساوجی است ضاعف الله تعالی اجره، الحق هر بیت از آن بحری گوهر است.
شعر
زهی باغ کز نوبهار سخن
که شد میوه اش شکرین مغز و پوست
قصیده نگویم که بحری بود
چه بحری که هر گوشه بحری دروست
شعر را بخانه مویی نسبت کرده اند و قافیه را زمین گفته اند و سقفش معنی و حدودش چهار رکن مصراعین واجب نمود قصیده یی بطریق تتبع انشاء نمودن موشح بالقاب شریف مدون این صناعت مروج این بضاعت امیرکبیر عالم عادل مفخر الامراء ملجا الفضلا ملاذالفقراء اسد المعارک شبلی المسالک ضرغام الاسلام و المسلمین نظام الحق و الدوله و الدنیا والدین علیشیر.
شعر
آنکه نشو و نمای گلشن دهر
همه از آفتاب همت اوست
سرخ رویی اهل فضل امروز
چون عقیق از سهیل دولت اوست
لازالت نظام الملک فی ظلال جلاله و مد علی الخافقین ظل نواله مشتمل بر اصول و فروع بحور و دوایر سته که اوزان نوزده گانه است و تفکیک بحور آن و تعریف اقسام و حدود قوافی صحیح و معیوب و اسامی آن و انفراع صنایع و بدایع که متقدمین در کتب جمع کرده اند و متاخرین جسته جسته باز نموده اند با نوادر صنایع که فکر بکر این غرقه بحر جانگدازی اهلی شیرازی اختراع کرده امید که در آنحضرت بسمع قبول مسموع افتد و بعین رضا ملحوظ گردد.
مگر نسیم قبولم چو غنچه بنوازد
که بشکفد گل امید من ازین بستان
آمین یا رب العالمین والتکلان علی واهب الاحسان
اهلی شیرازی : قصیدهٔ سوم در مدح شاه اسماعیل
بخش ۱ - قصیده مصنوع ثالث در مدح شاه اسماعیل
حمد و سپاس بیقیاس صانعی را که فهرست قصیده موجودات و دیباچه جریده کاینات با حسن صفات از نظم وجود روحانی انسانی کرد.
بیت
زهی مبدعی کو بعلم قدم
برانگیخت نظم وجود از عدم
و تحیات نامیات و صلوات زاکیات بر شاه مسند اصطفا و ماه مرکز اجتباء محمد مصطفی.
بیت
شاهان چو قطره او گهر شاهوار بحر
بحری که مشتق است ازو صد هزار بحر
صلی الله علیه و آله الطیبین و الایمه المعصومین خصوصا امیرالمومنین و امام المتقین اسدالله الغالب علی بن ابیطالب صلوات الله علیهم اجمعین.
بیت
شاهی که مظهر هنر و گنج حکمت است
بیت القصیده کرم و بحر رحمت است
اما بعد این قصیده ایست صد و شصت بیت که قریب صدو بیست بیت از آن مستخرج می شود موشح بالقاب همایون و دعای دولت روز افزون بندگی حضرت خلافت پناه خورشید اشتباه اختر سپاه ناصر عبادالله شرقا و غربا حافظ بلاد الله بعدا و قربا ناصب لوازم الاسن و الامان باسط بساط العدل و الاحسان قهرمان الماء و الطین قطب فلک السلطنه و الخلافه و الدین السلطان العادل ظل الله فی الارض شاه اسماعیل بهادر خان:
شاهی که گشت دین نبی را رواج بخش
در قهر و لطف تاج ستانست و تاج بخش
خلد الله ملکه و سلطانه و اید بالنصر جنوده و اعوانه خصوصا اعظم امراء العالم ناظم ارباب السیف و القلم بحر العلوم و الافضال نجم السعاده و الاقبال.
بیت
آن کز نظم تربیت شاه ولایت
هر جا هنری هست رسانیده بغایت
ایدالله تعالی طلال مرحمته و رافته الی یوم الدین.
مشتمل بر اصول بحور و منشعبات و مزاحفات و دویراسته که اوزان نوزده گانه است و تفکیک بحور و اوزان مختلف چنانکه نزدیک هفتاد و پنج وزن مختلف نموده میشود، و تعریف اقسام و حدود قوافی صحیح و سقیم و حروف قافیه از یک حرف تا نه حرف بترتیب جمع آمده با حرکات و سکنات، و القاب قوافی مذکور گشته و عیوب قافیه که اقسام ایطاء جلی و خفی است همه جا بر دو وجه نموده تا بعد از قافیه معیوب که جهت مثال نموده میشود قافیه صحیح باز آرند و همچنین بحور نامطبوع عرب بر دو وجه پذیرفته تا بعد از نمودن مثال مقصود نظم بر وزنی مطبوع قرار گرفته و در متن نوشته شد و نظم نامطبوع بر حاشیه آن مرقوم گشته و اکثر صنایع و بدایع که در کتب متقدمین است گرد آمده با صنعتی چند که مخترع این غرقه بحر جانگدازی اهلی شیرازیست چنانکه مستجمع اقسام شعرست از قصیده و قطعه و غزل و رباعی و مستزاد و لغز و معما- و ابیات مصنوعه را بهم مثنوی متفرق توان شمرد در اوزان مختلف امید که در آنحضرت بسمع قبول مسموع افتد و بعین رضا ملحوظ گردد انشاء الله تعالی.
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
دیباچه
بعد از حمد و ثنای جهان آفرین و درود بر روان سید المرسلین و آله الطیبین و عترته الطاهرین صلوات الله علیهم اجمعین پوشیده نماند که رندان دیر فنا که صوفیان صومعه قد سند و صبوحی زدگان مجلس انس، و به یمن صفای محبت ایشان وبرکت نکهت انفاس این جگر ریشان غنچه دلهای خسته و عقده کارها بسته همیشه گشاه مییابد چنانکه عندلیب چمن معرفت خواجه شمس الدین محمد الحافظ الشیرازی در صفت دل این مستان صبح خیز و دست دعای این بیداران اشک ریز میفرماید:
بصفای دل رندان صبوحی زدگان
بس در بسته بمفتاح دعا بگشایند
و اینطایفه را در تعیین عبارت و تعیین اشارت زبان رمزیست که آن رمز همزبان ایشان داند تا جمال پرده نشینان معانی به حجب اصطلاحات پنهانی از دیده نامحرمان پوشیده ماند و از آنجمله آنست که هرگاه ذکر پیر خرابات و پیر مغان میکنند مراد سالکان راه شریعت و حقیقت و طریقت است و ذکر باده چون میکنند مقصودشان زلال علم و معرفت است تا بوسیله این رهنمای گمشدگان بادیه ضلالت و تشنه لبان بیابان جهالت بزلال مشرب شریعت و طریقت بکعبه حقیقت رسند.
اللهم ارزقنا من لمعات انوارهم و لاتحرمنا من برکات اسرارهم.
و بالجلمه این درد کش میخانه عشقبازی اهلی شیرازی غفر الله ذنوبه و ستر عیوبه او را رباعی چند در مستی محبت باصطلاح این جماعت رو نموده بود درین اوراق پریشان جمع کرد و نامش ساقینامه نهاد امید که بنظر صاحبدلان ملحوظ گردد و از دیده عیبجویان محفوظ ماند فالله خیر حافظا و هو ارحم الرحمین.
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۴ - سخن گفتن فرامرز با پیران برای مهمانداری و قبول کردن پیران و تورانیان و مهمانی کردن فرامرز، ایشان را
شما را اگر دوستی در سر است
می و جام اینجا مهیاتر است
بپذرفت پیران از آن پیلتن
بیامد بر نامدار انجمن
به گردان توران سراسر بگفت
بماندند گردان از آن در شگفت
زتورانیان بود هفتاد گرد
فرامرزشان سوی آن خیمه برد
برفتند در خیمه پور زال
نشستند شادان و فرخنده فال
فرامرز و بانو به تخت بلند
نشستند شادان و دل ارجمند
بر آن تخت فیروز چون ماه و خور
نشستند آن هر دو آزاده سر
همین کرد آهو بر آتش کباب
بخوردند با هم شراب و کباب
از این خوردنی ها که در خورد بود
بیاورد و خوان ها بگسترد زود
کشیدند شایسته خوان سره
زحلوا و هم نان و مرغ و بره
برنجی معطر سرافشان به قند
طبق ها فزون از چه و چون و چند
چو از خوردنی ها بسی خورده شد
دگرگونه خوان ها بگسترده شد
می و رود و مجلس بیاراستند
به هر گونه را مشگری خواستند
پری چهره ترکان صراحی به دست
چو چشم خود از باده ناب مست
ز می روی ساقی شده لاله رنگ
نی اندر فغان بود و در ناله چنگ
گرفته در و بام، دود کباب
به هم کرده آهنگ عود و رباب
نشسته دو آزاده با می به بزم
ولیکن زره در بر و ساز رزم
تن هر دو بد در سلیح گران
چنین گفت پیران بدان سروران
که امروز در دست با جام و بزم
نیاید به تن خوشترین ساز رزم
شما گر ز می چهره گلگون کنید
ز تن جامه جنگ بیرون کنید
فرامرز گفتا که باشد صواب
برون آمد از ابر چون آفتاب
همان زود بانو زره دور کرد
چو خورشید آن خانه پر نور کرد
شد آن بزم روشن ز دیدار او
به جان هر کسی شد خریدار او
چو بانو زره کرد بیرون زتن
فرو ماند بیچاره شاه ختن
چو شیده بدان روی او بنگرید
دلش چون کبوتر زتن بر تپید
قدی دیدی چون سرو آزاده است
رخی دید چون لب شکر داده است
خرد با همه خورد دانی که بود
نیارست هیچ از دهانش ستود
دو ابروی او نقش بستم خیال
چو بر ماه تابنده شکل هلال
از اندیشه ابرویش پیش من
خیال کج آمد کج اندیش من
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۵۵ - جواب دادن پیر برهمن، فرامرز را
بدو پاسخ آورد پس هوشمند
خرد خوانم آن دار شاخ بلند
کجا شاخ آن مهتر از گنبد است
هر آن کو بدان بر شود موبد است
ورا برگ پیرایه ای بر سخن
همی شاخ او می نگردد کهن
زچیزی که دانی خرد مهتر است
زحرفی که داری خرد بهتر است
نیرزد به چیزی سر بی خرد
که دانا مرو را به کس نشمرد
خردمندی آموز و تدبیر جوی
نه جنگ و سواری ومیدان و گوی
وجود تو شهریست پرنیک وبد
تو سلطان و دستور دانا خرد
یکی باغ بینی همه سبز و خوش
درختان، همه تازه و خوب و کش
سراسر همه پرگل ونسترن
همه طوطی و قمری است وزغن
همه میوه تلخ و شیرین و بوی
شود نامی از دیدنش جنگجوی
مرآن باغ را نام بینی خرد
که دانا مرو را به صد جان خرد
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۲۱ - عاشق شدن دختر کهیلا بر فرامرز
کنون بشنو از کار دختر،خبر
که شد عاشق آن یل نامور
بدانگه که آن پهلوان باخروش
ابا دیو بودی به رزم و به جوش
نظاره بدان دختر نیک بخت
چو با دیو پیوسته بد رزم سخت
از آن برز وبالا و کوپال و چهر
دل خوب رخ شد از او پر زمهر
دراین کار بگذشت چون چندروز
جهان پهلوان گرد گیتی فروز
شب و روز با رامش و گفتگوی
نبد آگه از کار آن خوب روی
چنان تیز شد مهر بر خوب چهر
که آتش ببارید بر وی زمهر
سگالید تا چون کند چاره ای
کزان چاره نایدش بیغاره ای
یکی دایه بودش به دل مهربان
بسی دیده نیک و بد اندر جهان
چنین گفت با دایه،خورشید روی
که ای مهربان مادر نیکخوی
ببخشای بر من که بی دل شدم
ببین روی گل رنگم از غم دژم
روانم شده مرده از درد وغم
زخون مژه دامنم پر زغم
دو تا گشت بالای شمشادیم
پراندوه گشته دل شادیم
از آنگه که آن پهلوان سترگ
بیامد بر نره دیو بزرگ
بدیدم بر و چهره و یال او
همان ساعد و زخم کوپال او
دل وجان به مهر اندرش بسته ام
شب وروز از مهر او خسته ام
نخواهم که جویم زکس یاوری
جز از تو که چون مهربان مادری
تو را رفت باید به نزدیک اوی
بگویی بدان گرد پرخاشجوی
که دخت شهنشاه این بوم و بر
درودت رسانده به رادی و فر
همی گوید ای نامور پهلوان
گرم بنده خوانی به روشن روان
کمر بندمت پیش تو چون شمن
مگر رام گردد دل تو به من
بگیر آنکه من دوستار توام
گرفتار خوبی و کار توام
دگر آنکه او من رهاننده ای
به آرام خویشم رساننده ای
دگر آنکه تو برده ای دل زمن
سزد گر ببخشایی اکنون به من
بدو دایه پاسخ چنین داد باز
که ای خوب رخ ماه با شرم ناز
پسندیده ناید چنین از خرد
که دخت شهان رای و آیین بد
به پیش آورد ناشکیبا شود
به نزد خردمند،رسوا شود
بدین گونه آزرم برداشتی
و زین سان ره شرم بگذاشتی
اگر باب تو این سخن بشنود
زپاراش تویک زمان نغنود
تو را بر سر جان رساند خطر
به زشتی شوی در زمانه سمر
پریرخ چو بشنید گفتار او
پر از درد شد جان بیمار او
روانش زگفتار او شد دژم
زنرگس روان کرد خوناب غم
زمژگان بسی ریخت بر چهر،آب
چوبرلاله و نسترن،در ناب
به زاری همی گفت بدبخت،من
کزین گونه بر تو گشادم سخن
که چندان بلا ریختی برسرم
که خون بارشد چشم پرگوهرم
ولیکن اگر بر سرم روزگار
کند تیغ و زوبین وآتش نثار
مپندار کز مهر آن شیردل
مرا نیز هرگز شود جان و دل
چو دایه نگه کرد بر چهر او
بدید اشک خونین وآن مهر او
بدانست کان سرو خورشید یار
هوا برخرد کرده است اختیار
به پوزش بدو گفت کای خوب چهر
تو را ایزد از وی مبراد مهر
منم ایستاده به فرمان تو
کنون چاره سازم به درمان تو
شوم از پی کار تو چاره ساز
نگیرم شب آرام و روز دراز
به نزدیک ماه آورم شاه را
به دانش برافروزم این گاه را
چنان شاد شد دختر نامور
که گفتی دل رفته آمد دگر
روان شد شب تیره آمد چو باد
به درگاه آن گرد فرخ نژاد
به دانا یکی ره سویش باز جست
که داند همان بازگفتن درست
فرستاد نزد سپهبد پیام
که ای شیردل مهتر نیکنام
به پایست بر در،فرستاده ای
سخنگو خردمند آزاده ای
اگر راه باشد بیاید برت
ستایش کند بر سر وافسرت
چو بشنید گردنکش نامدار
فرستاده را گفت نزد من آر
چو دایه بیامد بر سرفراز
دوتا کرد بالا و بردش نماز
فرامرز،او را بر خویش خواند
نوازید بسیار و برتر نشاند
بپرسید و گفتا بدین تیره شب
چرا رنجه گشتی بدین نیمه شب
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۹۰ - وصف شهر بسیلا
به پنجم به شهر بسیلا رسید
به گیتی کسی چون بسیلا ندید
درازا دو فرسنگ و پهنا همین
پر از باغ و باغش پر از یاسمین
نشستنگه شاه طیهور بود
نه شهری، بهشتی پر از حور بود
همه کویها آب و جوی روان
لب جو پر آزاد سرو روان
همه باغها لاله و شنبلید
ز هر لاله ای بوی دیگر دمید
بیاراسته کوی و بازارها
برآورده از سنگ دیوارها
چنان ساخته سنگ بر سنگ نیز
که اندر شکافش نرفتی پشیز
به بالا بدان سان که پرواز باز
به یک روز نتوان شدن بر فراز
یکی کنده بر گرد دیوار شهر
که دریای قلزم از او یافت بهر
روان آب و کشتی بدو اندرون
همانا که صدباره بودی فزون
چو دروازه بگشاد دربانِ شهر
تو گفتی بهشتش فرستاد بهر
چنان بوی از آن شهر بیرون دمید
که هوش از دل و مغز شد ناپدید
همه بادپایان برانگیختند
گهر در پی آتبین ریختند
همه کوی و بر زن پُر از خواسته
به دیبای چینی بیاراسته
همه بام رامشگر خوش سرای
همه شهر پر ناله ی رود و نای
بدان باربوشی شه نیکبخت
برآورد مر آتبین را به تخت
به کاخ سرافراز مهتر پسر
فرود آمده خسرو تاجور
بیاراستند آن بهشتی سرای
سراپی بسان بهشت خدای
همه پیکرش زرّ بر لاجورد
همه تختها لعل و یاقوت زرد
نگارش همه همچو نوشاد چین
نهادش بسان بهشت برین
به باغ اندرش سرو و آب روان
نشستنگهش در خور خسروان
گلش پر ز بلبل، چمن پر سمن
به پیش اندرون دسته ی نسترن
ز درّاج و طاووس و قمری چنان
که گفتی بتانند دستان زنان
فرستاد چندان ز هرگونه ساز
که دیگر به چیزش نیامد نیاز
ز هرگونه کارش بیاراست شاه
چنانچون بود در خور رای شاه
دو فرزند خود را به روزی دوبار
به پرسش فرستاد زی شهریار
همان مرد دستور هر بار نیز
بیامد، برآورد هرگونه چیز
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۹۳ - در بزمگاه طیهور شاه
گذشت آن شب و بامداد پگاه
یکی بزمگاهی بیاراست شاه
فرستاد، شاه آتبین را بخواند
بر آن تخت زر پیکرش برنشاند
بزرگان ایران و طیهوریان
ببستند در پیش ایشان میان
دو فرزند شاه ایستاد بپای
به زرّین کلاه و به چینی قبای
چو خوالیگران نیز برخاستند
نهادند خوان و می آراستند
از آن خوان جهان بوی بگرفت و رنگ
بتوفید گردون از آواز چنگ
خورش دید بر خوان که هرگز ندید
نه از شهریاران ایران شنید
همان گه به سوی خورش دست کرد
به دل خوشتر آمدش آن هرچه خورد
فزون بود صدگونه بر خوان خورش
خنک هر که دارد چنان پرورش
بپرداختند و بشستند دست
دگر تخت کردند جای نشست
پرستنده بزمی بیاراست باز
نهادند ز آن بزم هرگونه ساز
همه سازها گوهر آمیغ زر
چو طاووس چین باز گسترده پر
همه بزمگه بود زرّین شکار
ز گوهر نگاریده بروی نگار
جز آن بود صد گونه گل پیش شاه
از آن بر شکفته دل ریش شاه
به خروار بار ترنج و بهی
نهاده برِ تختِ شاهنشهی
ز بس سوختن عنبر و مشک ناب
سر بستری اندر آمد به خواب
ز بس ناله ی چنگ و آواز نای
همی زُهره از خویشتن داشت پای
می اندر قدح چون بگشتن گرفت
به مغز یلان بر گذشتن گرفت
ز بویش گران شد سر سرکشان
ز رنگش همی داشت چهره نشان
به گوش اندر افتاد آواز کوش
رمیدن گرفت از دل مرد هوش
سپاه خرد شد گریزان ز مَی
ز رخ پرده ی شرم برداشت کی
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۹۵ - در صفت دو شهر
جهاندیده گوید که اندر جهان
دو جای است هر دو به دریا نهان
که هرگز به خوبی چنان جای نیست
چنان باغهای دلارای نیست
یکی این جزیره که کردیم یاد
که دارد خوشی ارم را نهاد
و دیگر به دریا درون هفت ماه
به کشتی گذر کرد باید به راه
پس آن گاه دریا گذر خم دهد
بر رنج دریا همه غم دهد
به دریا رسی آن که خوانی زره
ز موج اوفتاده گره بر گره
سیاوش گذر چون بر آن مرز کرد
ستورا زان مرز اندرز کرد
یکی کوه بینی ز بالای ابر
بر او بر نه شیر و نه گرگ و نه ببر
همه باغ در باغ و گلزار و خوید
همه راغ پر لاله و شنبلید
در آن شهرها مرد و زن خوبچهر
ستاره فشانده ست گویی سپهر
ولیکن چنان زندگانی کم است
که روز و شبان مویه و ماتم است
اگر بازگویم که این هر دو جای
که آباد کرده ست و چون بود رای
نه باور کند مردم زیردست
نه از دست ایشان توانیم رست
که مردم گمانی برد کآن زمان
که آدم به زیر آمد از آسمان
جهان بود ویران، نبُد آدمی
تو دانستنی دان اگر آدمی
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۳۵ - بزم طیهور و آتبین
ز شادی خورش خواست طیهور و می
به شمشیرِ می رنج را کرد پی
به رویش همه روز شادی نمود
همه خوبی و مهربانی فزود
کشیدند چندان برش پای رنج
که گفتی زمانه تهی ماند و گنج
برابر یکی کلبه بست از درخت
ز درگاه طیهور تا پیش تخت
گل و نسترن برهم آمیخت نیز
ز بالای تخت اندر آویخت نیز
وزآن پس شب و روز گستاخ وار
همی بود در بزمگاه و شکار
چنان مهربان شد همه کس براوی
که ببرید زن مهر و پیوند شوی
دوبار آتبین زآن سپس بزم ساخت
کزآن بزم خورشید گردون فراخت
گلستان بیاراست گاه بهار
به زرّینه و جامه ی زرنگار
میان گلستان بیاراست تخت
بگسترد جامه شه نیکبخت
بدان بزم شد شهریار بلند
همه جامه خاینده نعل سمند
چو دینار در پای اسبش بریخت
تو گفتی همه چرخ دینار بیخت
چنان دید در بخشش گنج رنج
کزآن مایه طیهور پر کرد گنج
ز فرزند و خویشان او کس نماند
که نه زرّ و گوهر بدیشان فشاند
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۶۹ - عاشق شدن کوش به دختر خویش
بخواندی زمان تا زمان دخترش
که او بود همچهره ی مادرش
به نامش نخواندی جز از ماهچهر
خجل بود از آن روشنی ماه و مهر
ز مهرش دل کوش بیهوش گشت
سرش بار دیگر پر از جوش گشت
دلش چون شد از مهر او ناشکیب
سخن گفت و دادش فراوان نهیب
در گنج پرمایه را برگشاد
بسی چیز و پیرایه پیشش نهاد
هم از تخت دیبا هم از بوی خَوش
بدو گفت کز من تو گردن مکش
چو با من بسازی فزونتر دهم
جهان را به دست تو اندر دهم
دل من نخواهد، بدو گفت، شوی
نبیند مرا هیچ بیگانه روی
نشد هیچ خشنو به گفتار اوی
همی خوش نیامدش دیدار اوی
زمان تا زمانش برِ خویش خواند
سخنهای شیرین بر او بیش خواند
نهادی بسی زرّ و زیور برش
مگر سر درآرد بدان دخترش
زنان را فرستاد، گفتند نیز
نه شد هیچ رام و نه پذرفت چیز
چو کوش آن چنان دید دَم در کشید
که جز خامشی هیچ چاره ندید
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۰۲ - پاسخ نامه ی کوش به نزد نستوه
یکی پاسخ نامه فرمود و گفت
که با مغز مردم خرد باد جفت
سخنهای بیهوده گفتن چنین
ز راه خرد نیست و آیین و دین
نه با داد و با راستی در خورَد
نه بپسندد آن کس که دارد خرد
ز شاه تو این نامه ی بینوا
ز روی خرد هم نباشد روا
تو را پایه پیدا بود در جهان
که چند است نزد کهان و مهان
فریدون اگر شاه ما را ببست
مرا کمتر آرد همانا بدست
بجای تو گر خود فریدون بُدی
به یزدان که کارش دگرگون بدی
اگر سالیان رنج دیدی و رزم
تهی داشتی دیده از خواب و بزم
به یزدان اگر دسترس یافتی
به فرجام هم زود برتافتی
اگر تو بیایی، خود آید پدید
که از کوش کین چون توانی کشید
دل شاه را از تو بریان کنم
سپاه تو را بر تو گریان کنم
نویسنده را نامه چون مهر کرد
فرستاده را داد واجب کرد
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۴۶ - خوار کردن فرستاده ی قارن توسط سپاهیان چینی
چو گفتار آن مرد شیرین سخُن
یکایک شنیدند سر تا به بن
ز شهر و ز بازار و مردم که بود
سراسر هوای فریدون نمود
سپاهی ز فرمان برون برد سر
همه پاسخش تیغ و تیر و تبر
به لشکر چنین گفت شهری که شاه
گرفتار گشت و تهی ماند گاه
ندارد یکی نام برده پسر
که تاج پدر برنهادی به سر
ز بهر که پیگار و جنگ آوریم
جهان بر دل خویش تنگ آوریم
همی لشکری را بدادند پند
نیامد همی پندشان سودمند
چخیدن نیارست بازار و شهر
که یک بهر بودند و لشکر دو بهر
فرستاده را خوار کرد آن سپاه
نکردند گفتار او را نگاه
به سنگ و به دشنام بردند دست
جوان دلاور بجست و نخست
سوی قارن آمد بگفت آنچه دید
از ایشان دل پهلوان بررمید
سه ماه دگر کرد بر در درنگ
به شهر اندرون خوردنی گشت تنگ
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۹۱ - دلتنگی کوش از نامه های فریدون
ببردند و بر کوش کردند یاد
دژم گشت از ایشان و پاسخ نداد
وزآن پس چنان گفت کاری رواست
کند هرچه خواهد که او پادشاست
مرا نامه کرده ست هم زین نشان
که زی ما فرست آن همه سرکشان
کنون کرد باید شما را درنگ
یکی تا سگالیم زین نام و ننگ
بزرگان از او بازگشتند شاد
همی هر کسی دل به رفتن نهاد
دل کوش از آن نامه ها تنگ شد
سوی چاره و بند و نیرنگ شد
همی هیچ گونه نیامدش رای
که آن سرکشان را دهد باز جای
کز ایشان بزرگی و آن کام یافت
وزایشان در آن کشور آرام یافت
یلان جهانگیر کشورگشای
دلیران جنگی رزم آزمای
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۶۵ - چهار طاقی نزدیک شهر ارم
یکی چار طاقی بنزدیک شهر
شده زهرِ آن شهر از او پادزهر
برآورده دیوارش از زرّ پاک
نه چوب و نه سنگ و نه خشت و نه لاک
ز زر بر نهاده بر او چار در
دو در سوی خاور دو را باختر
سوم بر جنوب و دگر بر شمال
سه در بسته دارند از آن ماه و سال
چهارم در آنک ارشوی شهریاز
گشاده همه ساله و کرده باز
نگهبان نشاند بر او مرد چند
ز بیم تباهی و بیم گزند
چو خواهند باد و هوای خنک
در خاوران برگشاید سبک
نگهبان چو بگشاد هم در زمان
شود باد و سرما از آن در دمان
بهنگام میوه که گرمای گرم
بود در خور کشور و باد نرم
در باختر برگشایند باز
رسد میوه و خوردنیها فراز
به گاه بهاران که باران و آب
بود درخور، آن در که بر آفتاب
گشایند تا ابر همی زآسمان
ببندد، ببارد هم اندر زمان
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
گر ز عالم داد یا بیداد یا بر باد رفت
از جهان کی رفت چیزی هر چه رفت از یاد رفت
هیچ کس از مجلس زاهد نیامد بی غمی
هر که رفت از صحبت دردی کشان دلشاد رفت
هیچ گل بی رنگ و بو و میوه در این باغ نیست
سرو را نازم که آزاد آمد و آزاد رفت
هیچ منزل همچو دارالآخرت نزدیک نیست
بر زمین هر کس که از پای نفس افتاد رفت
درنمی ماند دگر در هیچ علمی در جهان
در ره معلوم هر کس بر در استاد رفت
هر که پرسید از سعیدا تا کجا رفت از دمشق
در جواب او بگوییدش جهان آباد رفت