عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۰
کی دل کلید راز به دست زبان سپرد
بحر گهر به موج کجا می توان سپرد
دود است گرد حمله ما در نبرد خصم
آتش زند به معرکه چون دل عنان سپرد
جان می توان سپرد به یک روی دل ولی
کی راز دوستان به کسی می توان سپرد
صحرا ز پاره دل بی اعتبار ما
گوهر به کیسه کرد و به ریگ روان سپرد
حیرت به دیده داد محبت به دل اسیر
گوهر به بحر داد و جواهر به کان سپرد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۶
نه همین گرد ره شوق ز صرصر گذرد
ریگ این بادیه چون برق هم از سرگذرد
دل دریا شود آتشکده داغ نهان
نسبت اشکم اگر در دل گوهر گذرد
آنکه رحمت کند آرایش دیوان گناه
صرفه آن است که از کرده ما درگذرد
تا دهد نامه مستان به فراموشی غم
بال موج قدح از بال کبوتر گذرد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۲
گریبان رشک گلشن می توان کرد
گل چاکی به دامن می توان کرد
بنازم انتقام سینه صافی
چها با جان دشمن می توان کرد
چمن پیرا ندانم جلوه کیست
گل ناچیده خرمن می توان کرد
به کشتی رام یک دل می توان بود
تماشای رمیدن می توان کرد
گداز حیرتم کامل عیار است
مرا در ساغر من می توان کرد؟
غبارم کرد اسیر آن گردش چشم
طواف مشهد من می توان کرد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۷
سینه صافی با عداوت خویشتر
دشمنیها مصلحت اندیشتر
راه شوق است اینکه دل پر می زند
سبقت واماندگیها بیشتر
قرب دوری محرم بیگانگی
آشنایی بیشتر از پیشتر
دوستکامم دوستکامم دوستکام
خاطر چرخ از ملالم ریشتر
دل جراحت زار سنگ آیینه شد
ساده لوحیها مآل اندیشتر
خون خود کردم حلال ای دشمنان
می خورد زخم از رگ من نیشتر
چشم بر لطف کسی دارد اسیر
بیشتر از بیشتر از بیشتر
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۶
زنجیر شوق ما شده روز و شب دگر
بخت دگر سپهر دگر کوکب دگر
یاد دعا نکرده ریاض اثر شکفت
از فیض دل نماند مرا مطلب دگر
حرفی به گوش سیلی استاد می کشم
پر کرده ام کتاب دل از مکتب دگر
یاران طبیب ساقی و ساقی طبیب ما
جان در خمار دیگر و دل در تب دگر
صید اثر شکاری وحشی نگاه کیست
هر لحظه بیخودانه کنم یا رب دگر
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۷
بیکسیم ساخت خریدار خویش
سوختم از گرمی بازار خویش
یکجهتی حلقه دام وفاست
صید بتانیم و گرفتار خویش
خاک رهم سیر جهان می کنم
همسفر شوق سبکبار خویش
جلوه غربت ز وطن دیده ام
آینه ام سایه دیوار خویش
هر دو جهان خواب فراموشیم
منتم از دیده بیدار خویش
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۷
یکدلم گر چه پریشان نظرم ساخته عشق
گوشه گیرم که چنین در به درم ساخته عشق
از قفس ماندم و پرواز به دردم نرسید
مگر از پرده دل بال و پرم ساخته عشق
تا در آیینه دیگر نشناسم خود را
بی تو هر لحظه به رنگ دگرم ساخته عشق
تا دلیرانه از شعله زنم بر صف داغ
چون دل خویش سراپا جگرم ساخته عشق
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۳
جلوه حسنت چمن پرداز گل
خنده گل شوخی گل ناز گل
رتبه شوخی ز رعنایی گذشت
جلوه شمشاد پا انداز گل
با خیالت سینه ها گلزارها
می توان از دل شنید آواز گل
گریه ها در خنده پنهان کرده است
از لب ساغر کشیدم راز گل
گریه می آید مرا بر عندلیب
دیده ام تا خنده غماز گل
ما و گلزار اطاعت پیشگی
می کشم از خار دست انداز گل
بسته ام دل بر تماشای اسیر
داده ام آیینه را پرداز گل
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۶
مشغول یاد اوست دل پاره پاره ام
رقصد ز شوق بر سر مژگان نظاره ام
روزی که فال منصب دیوانگی زدم
زنجیر سبحه گشت پی استخاره ام
تا شد زگریه ام شفقی رنگ آسمان
چون داغ لاله غوطه به خون زد ستاره ام
تا از خیال روی تو دیوانه گشته ام
گل رشک می برد به گریبان پاره ام
تا در طلسم شیشه فتادم چو بوی می
خوشتر می دو ساله ز عمر دوباره ام
خورشید را چو عارض او گفته ام اسیر
شرمنده کرد دوری آن استعاره ام
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۰
غمی رنگین تر از گلزار دارم
دلی چون ساغر سرشار دارم
بهارم را محبت باغبان است
گلی در سایه هر خار دارم
خموشی تر زبان گفتار گستاخ
چه گویم گفتگو بسیار دارم
چرا بلبل نباشد مو به مویم
گل داغ تو در گلزار دارم
از این دیو اختلاطان می گریزم
بیا تا قوت رفتار دارم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۴
دلم گداخت سر ساغر گران دارم
چراغ میکده ای نذر میکشان دارم
شراب کهنه که خورشید را به رقص آرد
چو ماه یک شبه ته شیشه ای گمان دارم
چرا شکنجه منت کنم عزیزان را
دعای بی اثری نذر دوستان دارم
حجاب مانع ناز و تو پر نیاز طلب
ز بیزبانی خود سودها زیان دارم
ز بیزبانی من عالمی خطر دارد
هزار تیر جگر دوز درکمان دارم
دو خانه وار ز خورشید و ماه بالاتر
ز کوی باده فروش اینقدر نشان دارم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۶
دلی زخم انتخاب خنده گل در چمن دارم
پریشانی ندارد خاطر جمعی که من دارم
عدم را خنده می آید به شوخیهای تدبیرم
ز هر تحریک مژگان تو چاکی در کفن دارم
لبم با ناله می جوشد دلم با شعله می رقصد
نمی دانم چه می گویم چه حال است اینکه من دارم
به برگ گل نویسم بعد از این مکتوب خاموشی
دلم بر باد حیرت رفته با او یک سخن دارم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۲
ز دست دل گهی در آتش و گه در چمن باشم
مرا نگذاشت تا یکدم به حال خویشتن باشم
عنان دل به دست شوق و دل در راحت آباد است
شب هجر تو هم در غربت و هم در وطن باشم
ز استغنا به قتلم کرده ای تقصیر می ترسم
که چون وا بینی اول کشته تیغ تو من باشم
اسیر از اضطراب دل مبادا بوی راز آید
کناری گیرم از دل پاسبان خویشتن باشم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۱
مستم پیاله بر سر افسانه می زنم
سنگ صنم به شیشه بتخانه می زنم
در آتشم به یاد رخی نوبهار کیست
برگل تپانچه از پر پروانه می زنم
گر دم ز سایه گل و خاشاک می رمد
حرفی ز آشنایی بیگانه می زنم
حرفی به گوش ساغر آیینه می کشم
دستی به دامن دل دیوانه می زنم
دارم دلی خرابی عالم دماغ نیست
جامی به یاد گریه مستانه می زنم
نازم به مشرب دل پاک اعتقاد اسیر
از توبه روزه دارم و پیمانه می زنم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۰
روزگاری شد که با عشق آشنایی می کنم
چون شرر در بحر آتش ناخدایی می کنم
گر دهد آیینه بهر انتقامم جا به چشم
کی چو عکس از ساده لوحی خودنمایی می کنم
آرزوی قتل خویشم می برد نزدیک او
شوق پندارد تلاش آشنایی می کنم
در محبت بر سر کوی تو شبها چون اسیر
با وجود بی نیازیها گدایی می کنم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۰
رو دیده ام زگرمی بی اختیار تو
تأثیر عشق کرد مرا شرمسار تو
خضرم نوید وعده دیدار می دهد
آب بقاست خاک ره انتظار تو
راهش نظر ز دیده بیداد کرده است
وارستگی به خواب نبیند شکار تو
برگ گل از بنفشه کشد ناز رنگ و بو
تا دیده نوبهار خط مشکبار تو
روشن سواد صفحه گلزار چشم ماست
ریحان شکسته ای است ز خط غبار تو
ز آن پیشتر که ناز تو گردد دچار من
چون می گذشت بی ستم آیا مدار تو
دل داده ام ز دست مران از نظر مرا
کاری نکرده ام که نیاید به کار تو
دیرینه محرم نگه گرم بوده ایم
افتاده ایم از نظر اعتبار تو
یکدم به یک قرار نه ای با اسیر خود
بیچاره تا به کی بشود بیقرار تو
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۴
گریزان خودم از شرم بیتابی پناهی کو
سراپا حرف تقصیرم زیان عذر خواهی کو
به طالع دولت بیدار (و) زخم کاریی دارم
زگرد سرمه جوهر دار شمشیر نگاهی کو
چو در محشر ز خون کشتگان رحمت به جوش آید
مرا در بیگناهی خوشتر از چشمت گواهی کو
چه خواهی گفت با این بیزبانیها اسیر آخر
اگر پرسد ز فریاد خموشی عذرخواهی کو
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۶
جنون دانسته گستاخ تماشا می کند ما را
که می داند حجاب عشق رسوا می کند ما را
به ذوق بیخودی با بوی گل برگ سفر داریم
نیاید گر بهار از پی که پیدا می کند ما را
اگر دل زیر بار غم نباشد بیم رسوایی است
سبکروحی خجل از کوه و صحرا می کند ما را
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۸
جنون که کرد به دیوانگی مثل ما را
گل همیشه بهار است در بغل ما را
کسی که در پی نیکی است بد نمی بیند
نمانده با دگری غیر خود جدل ما را
همین بس است که در خاطر جفا باشیم
چه شد که چشم تو کم می کند محل ما را
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۱
نسیم بی نیازی کرد تا روشن چراغم را
هوای ناامیدی برد از سر کشت باغم را
ز گلشن می برد بی اختیارم دشت پیمایی
پریشان کرد زلف سایه سروی دماغم را