عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
مرا فراق رخ آن نگار ممکن نیست
وصال آن بت سیمین عذار ممکن نیست
چه حالتیست ندانم میان ورطه ی عشق
شدم غریق و شدن برکنار ممکن نیست
ببرد آب رخ آن نگار و در غم او
میان آتش هجران قرار ممکن نیست
به بوستان وصالش بسی امیدم بود
کنونم از گل آن وصل خار ممکن نیست
دل ضعیف مرا حالتیست بس مشکل
که می خورد غم و بی غمگسار ممکن نیست
نه مرد عشق تو بودم ولی چه چاره کنم
به عشق روی توأم اختیار ممکن نیست
نصیحت من بی دل کنند و می گویم
سر بریدنم از وصل یار ممکن نیست
ز آب دیده ی ما سر به سر جهان بگرفت
به غایتی که از این سو گذار ممکن نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
چون تماشاگه جان غیر سر کوی تو نیست
دلبرا صبر و شکیباییم از روی تو نیست
سجده گاه دل عشاق چو در وقت نیاز
راز گویند بجز طاق دو ابروی تو نیست
دل سرگشته ما را که نشان خواهد داد
بس عجب باشد اگر در شکن موی تو نیست
بوی عنبر به مشامم برسانید صبا
نیک دانم که بجز نکهت گیسوی تو نیست
عنبر و مشک و گل و یاسمن و بوی عبیر
همه دیدیم ولی چون نفس و بوی تو نیست
با وجود چو تو سرو چمنی در جلوه
آدمی نیست که او میل دلش سوی تو نیست
عاقبت مرغ دل از سیر جهان بازآمد
زانکه مأواگه او غیر سر کوی تو نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
نیست دلی کز غم تو خسته نیست
با سر زلفین تو وابسته نیست
نقش رخت می نرود از خیال
زآنکه غم عشق تو بربسته نیست
پیش رخ خوب تو در بوستان
هیچ گلی نیست که او دسته نیست
نیست شبی کز غم هجران تو
روی من از خون جگر شسته نیست
رفت دلم بر در عطّار شوق
چون دهن تنگ تو یک پسته نیست
چون قد و بالای تو سروی دگر
بر لب سرچشمه ی جان رُسته نیست
روی به درگاه نیازش بمال
در دو جهان زآنکه درش بسته نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
شب نیست کز فراق تو صد جامه پاره نیست
تدبیر ما به عشق تو جز صبر چاره نیست
ماییم بلبل و تو گلی در میان باغ
ما را به روی خوب تو غیر از نظاره نیست
چندان گریستم ز غم عشق آن صنم
کز آب دیده بر سر کویش گذاره نیست
عمریست تا که غرقه ی دریای حیرتم
گویی که بحر عشق تو را خود کناره نیست
بر حال زار این دل سرگشته کی رسی
عشاق حسن روی ترا خود شماره نیست
بردی دلم ز دست و نخوردی غمم چرا
بیرحم تر از آن دل تو سنگ خاره نیست
گفتم قدت به سرو چمن نسبتی کنم
زین راست تر سخن بودم لیک یاره نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
بر من خسته ز هجران چه جفاهاست که نیست
بر دل من ز فراقت چه بلاهاست که نیست
چشم سرمست تو ترک است و خطایی باشد
با من خسته اش ای جان چه خطاهاست که نیست
چه وفاها که نکردم به غم عشق و ز تو
به من دلشده آخر چه جفاهاست که نیست
در صبوح رخ و در شام سر زلف بتان
وز دهان من مسکین چه دعاهاست که نیست
چه بگویم که در اوصاف گل رخسارت
بلبلان را به زبان در، چه ثناهاست که نیست
چه جفاهاست که بر من نرسید از غم تو
در دل غم زده ی ما چه وفاهاست که نیست
در هوایت ز هوس گرد جهان می گردم
در سر من ز وصالت چه هواهاست که نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
در سر زلف تو ای دوست چه شرهاست که نیست
در دهان نمکینت چه نمکهاست که نیست
در غم هجر تو ای سرور خوبان جهان
در کدامین دل و جان خون جگرهاست که نیست
در کمال رخ تو نسخه ی جان می بینم
از دعای من مسکین چه اثرهاست که نیست
جان ز من خواسته بودی و متاعیست حقیر
ای فدای کف پای تو چه سرهاست که نیست
صبح روی تو چو خورشید جهان افروزست
در سر زلف چو شام تو چه سرهاست که نیست
ای صبا از چمن جان و زبان بلبل
چه شنیدی و چه آشوب و خبرهاست که نیست
گفت گل می رسد اینک به هوای رخ گل
در کدامین دل از آن روی شررهاست که نیست
بنگر در صفت صنع الهیت دوست
در رخ چون خور دلبر چه نظرهاست که نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
مرا در درد عشقت چاره ای نیست
ترا پروای هر بیچاره ای نیست
به جست و جوی آن ماه دل افروز
ز خان و مان چو من آواره ای نیست
به دست غم گرفتارم چه چاره
من بیچاره را غمخواره ای نیست
دلت بر حال زار من نبخشید
چنان دل هیچ سنگ خاره ای نیست
دریغا آن دو زلف مشک رنگت
که اندر شانه ی ما تاره ای نیست
چه خوش وقتست وقت گل به بستان
دریغا دور گل همواره ای نیست
به جور عشق و اندوه رقیبان
جهان را جز تحمّل چاره ای نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
چه کنم چون ز بخت یاری نیست
با منش رای سازگاری نیست
ای دل خسته با فراق توأم
چاره جز صبر و سازگاری نیست
گرچه زاری به عشق تن در ده
کار عاشق به غیر زاری نیست
یار ما بی وفا و بدمهر است
در دل او وفا و یاری نیست
تا کیت میل بر جفا باشد
مکن این شرط دوستداری نیست
ای عزیزم مکن جفا زین بیش
که تحمّل مرا به خواری نیست
غم فزودی و ترک ما گفتی
آخرت رسم غمگساری نیست
گفته ای از برم چرا دوری
دوری از دوست اختیاری نیست
گرچه جان و جهان به تیغ فراق
خسته ای، غیر جان سپاری نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
مرا ز حضرت تو دوری اختیاری نیست
گناه من چه همانا ز بخت یاری نیست
چو بخت یار نباشد چه سود سعی دلا
برو که چاره ی تو غیر بردباری نیست
اگرچه ساخته ام با جفای گردش دهر
ز چرخ ناسره امکان سازگاری نیست
اگرچه سرو صفت گشتم از جهان آزاد
مرا ز بندگی دوست رستگاری نیست
عزیز بوده ام ای جان همیشه در دو جهان
تحمّلم سبب این سجود و خواری نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
مرا درعشق تو خواب و خوری نیست
بجز تو در جهانم دلبری نیست
تو را بر جای من باشد بسی کس
مرا بر جایت ای جان دلبری نیست
اگرچه سرکشی چون سرو از ما
مرا در پای تو غیر سری نیست
نمی دانم بجز کوی تو راهی
بجز درگاه تو ما را دری نیست
به دریای فراقت ای دلارام
به غیر از اشک چشمم گوهری نیست
ز روز اوّلت گفتم نگارا
که شبهای غمت را آخری نیست
چو سیماب سرشکم در جهان کو
چو رنگ روی زرد من زری نیست
به آب دیده پروردمت لیکن
درخت باغ وصلت را بری نیست
نظر فرما به حال زارم ای جان
که چون من در جهانت چاکری نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
از حال پریشان من او را خبری نیست
یا هست و به دلسوختگانش نظری نیست
گویند که دارد اثری آه دل ریش
فریاد که آه دل ما را اثری نیست
در ره گذرش خاک شدم تا گذر آرد
بر ماش چرا آن بت مه رو گذری نیست
گر هست تو را غیر من خسته نگاری
ای دوست به جان تو که ما را دگری نیست
گفتم دل و جان پیشکش عشق تو کردم
آشفته دلان را بجز این ما حضری نیست
گفتا ز جهان هیچ توقّع چو نداریم
ما را سر و پروای چنین مختصری نیست
گویند که شب را سحری هست خدا را
این تیره شب هجر مرا خود سحری نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
از حال پریشان من او را خبری نیست
یا هست و بر احوال جهانش نظری نیست
تیر غم تو در سپر جان چو گذر کرد
بر خاک درت بهتر از این جان سپری نیست
ما جان و دل دیده به راه تو نهادیم
بگذر [تو که] دیگر به از این رهگذری نیست
گفتند که دارد اثری آه دل ریش
فریاد که آه دل ما را اثری نیست
بار غم تو بر دل بیچاره جهانست
کاین بار ز گوی غمت او را سفری نیست
گفتم که کنم جان به فدای قدمت گفت
ما را سر و پروای چنین مختصری نیست
گویند که شب را سحری هست خدا را
این تیره شب هجر تو را خود سحری نیست
هر کس به کسی برد پناه و در مخلوق
ما را بجز از درگه لطف تو دری نیست
از سر ننهم عشق و ز پا گر بنشینم
بر خاک در دوست چو شد غیر سری نیست
دلبر به جهان هست ولی در دو جهانم
مشکل ترم اینست که چون تو دگری نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
هیچ دلی نیست که در درد دلارامی نیست
دل مسکین مرا در غمت آرامی نیست
گفتم از قید دو زلفت بجهد مرغ دلم
گفت جایی نتوان یافت کزو دامی نیست
گرچه من سوخته ام در غم ایام فراق
هیچ شب نیست که در مجلس ما خامی نیست
سنگ بیهوده مینداز درین صحبت تنگ
زآنکه نازک تر از این خاطر ما جامی نیست
همچو صبح رخت ای دوست نباشد شمعی
همچو زلفین پراکنده تو شامی نیست
نیکویی کن به جهان کز تو بماند باقی
زانکه در هر دو جهان بهتر از این نامی نیست
جام ناکامی دوران بچش ای دل که مگر
گویی از شادی ایام تو را کامی نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
بیا که بی تو مرا هیچ زندگانی نیست
به هجر لذّت عمری چنانچه دانی نیست
مدار ماه رخ از من دریغ در شب تار
که بی حضور توأم هیچ زندگانی نیست
مرا به روز غمت رنگ زعفرانی هست
به روی دل بجز از اشک ارغوانی نیست
چو چشم دوست شدم ناتوان به غورم رس
چرا که هیچ عجبتر ز ناتوانی نیست
به باد رفت مرا عمر در تکاپویت
گذشت عمر و مرا قوّت جوانی نیست
به جان و دل متعطّش به خاک پای توأم
به سر به بندگی آیم اگر گرانی نیست
به سرو گفتم در باغ حامی گل باش
بگفت کار قدم غیر پاسبانی نیست
بگفتمش به مه ای مه که صورتش برکش
جواب داد که این کار حدّمانی نیست
اگر تو وصل مرا خواهی ای عزیز به جان
مضایقه نتوان کرد رایگانی نیست
ز غصّه خوردن ما هیچ برنیاید کار
حذر جهان ز قضاهای آسمانی نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
آن چه شوریست ز عشق تو که اندر می نیست
وآن چه سرّیست ز اسرار تو کاندر نی نیست
در فراق تو مرا جان به لب آمد آخر
اثر وصل تو ای دوست بگو تا کی نیست
با دل خسته هجران کش خود می گویم
هیچ شب نیست که او را سحری در پی نیست
صبر باید به سر کوی فراقت چه کنم
چون مرا بهره بجز خون جگر از وی نیست
آنکه یاد من دلخسته کند یک دم نیست
دیده ای نیست که بیدار تو تا باقی نیست
دل به یغما ببری چاره ی دردم نکنی
تو خطایی بچه ای مال دل مافی نیست
ماه فروردین کاو هست شبی خرّم و خوش
هیچ اسباب طرب نیست که اندر وی نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
چرا به سوی من خسته ات نگاهی نیست
که جز در تو مرا در جهان پناهی نیست
مکن جفا و بده داد بی دلان کامروز
به ملک هر دو جهان چون تو پادشاهی نیست
ستم مدار روا بر من غریب حزین
که جز وفای تو ای جان مرا گناهی نیست
شب وصال نمایم که در غم هجران
قرین ما بجز از ناله ای و آهی نیست
منم چو حلقه نگون بر در سرای امید
به بارگاه وصالت مرا چو راهی نیست
مرا ز جمع گدایان کوی خود گردان
که معتبرتر ازین منصبی و جاهی نیست
اگرچه جان و جهان در سر غمت کردم
به دولت تو به نزد دلم چو کاهی نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
ماه رویا مه رویت چه جهان آرائیست
در چمن قامت سرو تو چه بی همتاییست
هوس زلف سیاه تو همی پخت دلم
عقل گفتا بپز این دیگ که خوش سوداییست
در غم حسرت دیدار تو ای جان و جهان
نیک در دیده ی ما بین که چه خون پیماییست
ای بلا دیده دل من تو نمی دانستی
که بلای غم عشق تو هم از بالاییست
افعی زلف تو چون بخت بدم شوریدست
جادوی چشم تو بنگر که چه مارافساییست
گر خرامی به گلستان دل و دیده ی ما
بنشین سرو روان گرچه محقّر جاییست
دل من رای بدان زد که تو را گیرد دوست
مگذر ای دوست از این رای که بس خوش راییست
هیچ دانی ز سر لطف که درگاه سخن
طوطی لعل لبان تو چه شکّرخاییست
من سرگشته از این بیش ندانم ز غمت
که ز شور سر زلفت به جهان غوغاییست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
هوای کوی جانان خوش هواییست
مگر آرام جان مبتلاییست
به بالای تو عاشق گشتم ای مه
بلای عشق جانان خوش بلاییست
نسیم صبح عنبر بو از آنست
که بویش بوی زلف آشناییست
خیالت هست دایم در دو دیده
بر آن سر مردم چشمم گواییست
بیا جانا دمی کز دست هجران
میان دیده و دل ماجراییست
همه ساکن شده بر خاک کویت
اگر باشد گدا ور پادشاییست
اگر بخرامی اندر باغ جانم
سراب چشم من دانی چه جاییست
بیفکن سایه بر سر یک زمانم
که تا گویم جهان را خوش هماییست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
دل دیوانه ی من در غم تو شیداییست
دیده در کوی خیال تو جهان پیماییست
دل ربودی و به جان نیز طمع می داری
راستی با تو چه گوییم که خوش یغماییست
دل من در خم گیسوت گرفتار شدست
مگرش با سر و زلف تو دگر سوداییست
لعل دلجوی تو را حلقه به گوشیست مگر
سنبل زلف تو را مشک سیه لالاییست
گر دلت آب روان جوید و جایی روشن
طرف دیده ما جوی که روشن جاییست
خلق گویند که ترک غم آن ترک بگوی
چون کنم ترک چنان ترک که بی همتاییست
گر من افتاده ی بالای تو گشتم غم نیست
هر نشیبی که تو بینی عقبش بالاییست
خون دل ریخت به نوک مژه ام ترک خطا
می کند عربده با من به جهان رسواییست
روضه ی جان جهان خاک سر کوی تو باد
ای که از کوی تو فردوس برین مأواییست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
نفس باد صبا بیش معنبر بوییست
این چنین نکهت جان بخش هم از گیسوییست
بوی آن موی به هر سو که گذر خواهد کرد
سوی آن بوی شو ای دل که چه بس خوش بوییست
چشم سرمست و سر زلف تو بس آشفتست
لاجرم فتنه و آشوب تو در هر کوییست
نه به تنها من اسیر سر زلفین توأم
هر که بینی به جهان در طلب مه روییست
دل چو گوییست به میدان غم او زان روی
دایماً در خم چوگان کمان ابروییست
نظری بر من مسکین فکن از روی کرم
خون دل بین که ز هجرت به رخم چون جوییست
بیش از این طاقت هجر تو ندارم چه کنم
بار عشق تو چو کوهی و تنم چون موییست
گوشه ای گیر از آن ناوک دلدوز ای دل
مرو اندر پی آن یار که بس بدخوییست
دل به جان آمدم از دست جفاهای رقیب
تنگ دل باد به هر جا که بدو بدگوییست