عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
گر مرا میل تو باشد بی تکلّف دور نیست
زآنکه در فردوس اعلی مثل تو یک حور نیست
نرگس شهلا اگرچه مست و شوخ و سرکشست
در سرابستان جان چون چشم تو مخمور نیست
گرچه عاشق هست بسیارت ولی چون من یکی
خسته ی دل بسته ی سرگشته ی مهجور نیست
ای طبیب من چو دردم را تو درمانی بگو
کز چه رو آخر تو را پروای این رنجور نیست
تا جدا گشتی ز چشمم ای دو چشم جان من
بی رخ عاشق فریبت چشم دل را نور نیست
گر به تیغم می زنی یا جان ستانی حاکمی
کیست کاو در عشق تو عاشق تر از منصور نیست
گرچه گشتم در جهان بسیار خوبان دیده ام
در جهان خوبرویی به ز تو منظور نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
جانا دلم ز روی تو یک دم صبور نیست
بی روی جان فزای تو ما را حضور نیست
ای سرو برمگیر ز ما سایه ی قدت
زیرا که آفتاب تو از سایه دور نیست
ای شمع جمع ما که جهان از تو روشن است
بازآ که بی جمال تو در دیده نور نیست
گویند در بهشت برین حور زا بسیست
دیدم بهشت را و یکی چون تو حور نیست
آن فرّ و زیب و حسن و ملاحت که در وی است
در حور عین نباشد و اندر قصور نیست
بازآ که نور دیده ی مایی و در غمت
در دیده ای و در دل تنگم سرور نیست
صبرم ز روی خویش مفرما که بیش از این
جانا دلم به درد فراقت صبور نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
گر مرا به ماه رویت مهر باشد دور نیست
زآنکه کس را در جهان مانند تو منظور نیست
تا به کی صبرم ز وصل خویش فرمایی بگو
بیش از این صبرم ز روی خوب تو مقدور نیست
عاشقان روی تو هستند بسیاری ولیک
هیچ کس را حالتی چون حالت منصور نیست
در فراقت جان به لب آمد مرا در انتظار
گر بپرسد حال این بیچاره چندان دور نیست
تا به کی عذر آورد در دادن کام دلم
گر کند تقصیر یارم بعد از این معذور نیست
من به دوری گر گرفتارم بگو با این طبیب
رحمتش آخر چرا بر جان این رنجور نیست
من نیم تنها به عشق دوست مشهور جهان
در جهان آن کیست کاندر عشق او مشهور نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
شوقم به وصل دوست نهایت پذیر نیست
ای دوست از وصال تو ما را گزیر نیست
خوبان روزگار بدیدم به چشم خویش
آن بی نظیر در دو جهانش نظیر نیست
گفتی که در ضمیر نمی آوری مرا
ما را بجز خیال رخت در ضمیر نیست
هر چند آفتاب جهانتاب روشنست
لیکن چو ماه طلعت تو مستنیر نیست
از ترکتاز حسن تو جانا دلی که دید
کاو در کمند زلف سیاهت اسیر نیست
شاهان به حال فقیران نظر کنند
تو شاه روزگاری و چون من فقیر نیست
از پا درآمدم ز سر لطف دست گیر
چون جز امید وصل توأم دستگیر نیست
چشمی که در جمال تو حیران نمی شود
حقّا که پیش اهل بصارت بصیر نیست
بر خاک آستان تو سر می نهد جهان
زآنش نظر به جانب تاج و سریر نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
یک دم مرا ز صحبت جانان گزیر نیست
غیر از خیال قامت او در ضمیر نیست
از پا درآمدم ز فراقت ستمگرا
لیکن چه چاره چونکه غمت دستگیر نیست
ای پادشاه حسن و لطافت بگو چرا
هیچت نظر ز لطف به حال فقیر نیست
مشکل که جان و سر بنهادیم در غمت
وز من ببین نگار که منت پذیر نیست
گویند رو به ترک بت بی وفا بگوی
گفتم نمی توان که بتم را نظیر نیست
هستند دلبران به جهان بس ولی مرا
در چشم جان چو حسن رخش دلپذیر نیست
گفتم جهان و جان کنمش پیش کش ز شوق
لیکن ورا نظر به متاعی حقیر نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
دیده ز مهر روی تو یک نفسش گزیر نیست
زآنکه چو روی خوب تو یک تن بی نظیر نیست
دیده ی جان بدوختم از دو جهان و هر که هست
چونکه به چشم من کسی مثل تو دلپذیر نیست
گرچه تو را به جای من هست ولی به جان تو
کم بجز از خیال تو در دل و در ضمیر نیست
گر تو کنی تصوّر آن کز تو گزیر باشدم
نی به سر تو ناگزیر کز تو مرا گزیر نیست
آن بت بی نظیر من گفت فقیر بر درم
گر تو فقیر بر دری به ز منت فقیر نیست
گر برود سرم ز دست از غم عشق در جهان
پیش دلم محقّرست پیش تو گر حقیر نیست
خار غم تو ریش کرد دامن جان بی دلان
با همه قزّ و پرنیان بهتر از این حریر نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
مرا جز عشق تو در سر هوس نیست
مرا از دیدن روی تو بس نیست
ترا گر هست بر جایم بسی یار
به جان تو که ما را جز تو کس نیست
به فریاد دل مسکین ما رس
که جز لطف توام فریادرس نیست
به پای صبر تا کی پاس دارم
چو بر وصلت جهان را دست رس نیست
گرت بر دل گذر یابم چه نقصان
که عاری بحر عمان را ز خس نیست
هوای کوی وصلت بس بلندست
جز این بازِ دل ما را هوس نیست
به روز هجرت ای چشم جهان بین
چو جیحونِ دو چشم ما ارس نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
دیدم که آن نگار چو بر من وفاش نیست
بر حال زار خسته دلان جز جفاش نیست
دردم به جان رسید ز هجران آن صنم
یک دم نظر به سوی من مبتلاش نیست
من شرح اشتیاق نیارم به صد زبان
گفتن که حسن روی تو را منتهاش نیست
بیگانه خوی دلبر ما دل ز ما ببرد
قطعاً ترحمی به دل آشناش نیست
خون می خورم به هجر تو و جور می کشم
رنجور عشق را بجز این انتعاش نیست
روزم قرار دیدن و شب نیست خواب چشم
ما را به درد هجر تو به زین معاش نیست
مهجور شد دو دیده بختم ز روی دوست
دانم که غیر خاک درت توتیاش نیست
ای دل تو روز وصل غنیمت شمر مراد
هرگز نبود وصل که هجر از قفاش نیست
کُشتی به درد هجر جهانی به انتظار
مشکل که کُشته ی غم تو خون بهاش نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
به درد ما بجز از وصل تو دوا خوش نیست
بیا که جانی و جانم ز تن جدا خوش نیست
دریغ ماه رخت را اگر وفا بودی
چرا که دلبر مه روی بی وفا خوش نیست
به جان رسید دل من ز جور هجرانت
جفا مکن صنما کاین همه جفا خوش نیست
جفا اگر چه ز خوبان طریقه ایست قدیم
نگار من مکن آن را که گوییا خوش نیست
کنند جاهل و نادان جفا به خلق ولی
ستم ز پادشه لطف بر گدا خوش نیست
اگرچه باغ و بهارست و سبزه خرّم
به جان دوست که این جمله بی شما خوش نیست
ز دیده گرچه شدی دور در دو دیده من
به غیر خاک کف پات توتیا خوش نیست
مگر که نیست خوشی در بهار و طوف چمن
اگر خوش است خدا را مرا چرا خوش نیست
بیا که بی تو جهان ناخوش است بر دل من
اگر خوش است ترا بی جهان مرا خوش نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
در فراقت جز غمم کس پیش نیست
وز وجودم جز خیالی بیش نیست
خاطرم ریش است در هجران تو
مشکل آن کم جز نمک بر ریش نیست
پادشاه صورت و معنی تویی
از چه رویت رحم بر درویش نیست
خویش را بر خویش بودی رحمتی
اعتماد امروز هم بر خویش نیست
چون کمانم گر به زانو کج کنی
تیر بدمهری مرا در کیش نیست
گر دهد زنبور نیش و گاه نوش
زان شکر لب بر دلم جز نیش نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
گرچه به پای بوس تو ما را مجال نیست
غیر از خیال روی توام در خیال نیست
آیم به سر دوان به سر کوی تو چو گوی
ای نور دیدگان ز منت گر ملال نیست
تا کی خوری تو خون دل عاشقان مخور
زین بس مخور تو خون دلم کاین حلال نیست
چندم به درد شدّت هجران کنی خراب
یارب شب فراق ترا خود زوال نیست
آخر بده زکات جمال و جوانیت
زآن رو که اعتماد به دور جمال نیست
جانم ز درد روز فراقت به جان رسید
آخر فراق را به جهان خود وصال نیست
اندیشه ام بجز شب وصلت نبوده است
جانا به جان دوست که فکری محال نیست
یارب پیام من که رساند بدان نگار
چون باد را به خاک در او مجال نیست
قدی بلند نیست به غایت ز چشم دور
آن سرو ماش قامت بی اعتدال نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
مرا دلبند و مونس غیر غم نیست
ترا سرمایه جز جور و ستم نیست
مرا چون تو نباشد در جهان یار
ترا بهتر ز من دلدار کم نیست
اگر روی ترا در خواب بینم
ز بخت سرکش خود باورم نیست
به جان آمد دل من از جفایت
که بر جای تو جز غم در برم نیست
هلال عید اگر چه خوش هلالیست
چو طاق ابروی دلدار خم نیست
خبرداری نگارینا به جانت
که در هجران تو خواب و خورم نیست
درم خواهد ز من درویش گفتم
بگویم نی گرم هست و گرم نیست
کریمان را کرم باقیست لیکن
چه چاره چون به دست اندر درم نیست
تهی دستم چو سرو آزاد آری
درم جایی بود کانجا کرم نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
جز لطف تو جانا به جهان هیچ کسم نیست
فریادرسم زود که فریادرسم نیست
چون بلبل شوریده منم عاشق رویش
دربندم و نالان و خلاص از قفسم نیست
از جان به هوای سر کویت شب و روزم
جز دیدن روی تو به عالم هوسم نیست
از محنت هجران تو چون جان به لب آمد
بر دولت وصل تو چرا دست رسم نیست
در راه بیابان توأم چون شتر مست
قطعاً خبر از راه و ز بانگ جرسم نیست
ای کعبه مقصود اگر دور فتادی
چندانکه روم در ره عشق تو بسم نیست
زنهار به فریاد من خسته جگر رس
زان روی که جز لطف تو ای دوست کسم نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
مرا به غیر صبا پیش دوست محرم نیست
مرا انیس و دلارام و یار جز غم نیست
ببین چگونه بود حال آن دل مسکین
که جز غمش به جهان در غم تو همدم نیست
صبا تو حال من خسته نیک می دانی
بگو بگو به نگارم که جز تو محرم نیست
که در فراق تو راضی شدم به پیغامی
کنون ز پیش تو ای بی وفا و آن هم نیست
دلم ز نیش فراق تو نیک مجروحست
بیا که جز شب وصل تو هیچ مرهم نیست
بیا که طاقت صبرم برفت و شدّت هجر
ز حد گذشت و جهان را قرار یکدم نیست
دمی نمی گذرد بر من پریشان حال
که خاطرم چو سر زلف یار درهم نیست
مباد درد و بلا بر قدت نظر فرما
که جز بلای فراق تو هیچ دردم نیست
تو سرو باغ بهشتی و ما چو خاک درت
از آن جهت ز جهان سایه شما کم نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
چه کنم در شب هجران تو آرامم نیست
یک نظر بر رخ جان بخش دلارامم نیست
با همه درد که در آتش دل سوخته ام
آرزوی و هوس صحبت هر خامم نیست
گرچه مانند صراحی شده خون در جگرم
جز دلی صاف تنگ گشته ی چون جامم نیست
هست مادام مرا مونس دل خیل خیال
گرچه در پیش نظر وصل تو مادامم نیست
تا به عشق رخ تو شهره ی آفاق شدم
بجز از عاشق بدنام دگر نامم نیست
تا تو ای نور نظر دور ز چشمم شده ای
خوش دلی و طرب و ذوق در ایامم نیست
کام من تلخ شد از شدّت شبهای فراق
بجز از روز وصالت ز جهان کامم نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
مهربانی ز دلستانم نیست
میل دل جز به دوستانم نیست
شب وصل تو از خدا طلبم
غیر ازین هیچ داستانم نیست
بی قد و قامت چو شمشادت
رغبت و میل بوستانم نیست
بی رخ چون گل تو ای گلبوی
هیچ پروای گلستانم نیست
من ز جانت مرید و معتقدم
قسمی جز بر آستانم نیست
در شب هجر غیر مردم چشم
در جهان هیچ پاسبانم نیست
نازنینا ملاذ من به جهان
غیر آن خاک آستانم نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
درد هجران ز تو نهانم نیست
بیش ازین طاقت و توانم نیست
مهرت از دل نمی شود خالی
غیر یاد تو بر زبانم نیست
در فراق رخت شبان دراز
جز خیال تو میزبانم نیست
حال خود خواهمت که عرضه دهم
محرمی راز آن چنانم نیست
مرغ پربسته ام به کوی مراد
چه کنم میل آشیانم نیست
بس بلاها ز دشمنان دارم
هیچ لطفی ز دوستانم نیست
بنوازم بتا که هیچ کسی
غیر لطف تو در جهانم نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
دلی کجاست که آن دل سرشته با غم نیست
چون زلفِ خوب رخان بام و شام درهم نیست
جهان بخست دلم را به تیغ کین و ستم
که در جهانش بجز وصل دوست مرهم نیست
به پرسشی و سلامی ز دوست خرسندم
فغان و داد ز جور و جفاش کان هم نیست
هلال عید اگرچه به چشم خلق نکوست
ولی چو ابروی جانان همیشه در خم نیست
صبا به سوی نگارم گذر کن از سر لطف
بگو که غیر غمم یار غار و همدم نیست
وگر ز حال جهان پرسدت بگو با او
بیا که جز دل گرمی و آه سردم نیست
فراغتیست ز حال جهان ترا لیکن
مرا ز روی تو جانا قرار یک دم نیست
طبیب درد دلم را اگر کند چاره
بگو که جز غم هجران دوست دردم نیست
دلم به سایه سروی نشست بر لب جوی
چرا که از سر ما سایه ی قدت کم نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
مرا به درد فراق تو هیچ درمان نیست
به غیر آتش عشق رخ تو در جان نیست
تو جانی و ز برم دور می شوی چه کنم
ز جان مفارقت ای نور دیده آسان نیست
مرا نیاز به روز وصال بسیارست
شب فراق ترا گوییا که پایان نیست
میان صحن چمن صبحدم گذر کردم
به قد و قامت تو هیچ سرو بستان نیست
نظر به روی گلم اوفتاد تا دانی
که چون رخ تو گلی در همه گلستان نیست
صبا به دوست چرا حال ما نمی گویی
مگر ترا ره رفتن به کوی جانان نیست
بگو که بی تو به جان آمدم چرا آخر
نصیب ما ز وصال تو غیر حرمان نیست
بعیدم از رخ چون ماهت ای پری پیکر
کدام جان که به عید رخ تو قربان نیست
به دوری از برم ای جان مکوش چندینی
که در جهان بتر از درد روز هجران نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
کدام دل که به داغ فراق بریان نیست
کدام دیده ی جان بی رخ تو گریان نیست
به جان رسید مرا دل ز روز درد فراق
شب فراق مرا گوییا که پایان نیست
اگر تو تلخ بگویی ورم برنجانی
به جان تو که مرا تلخ تر ز هجران نیست
اگرچه گشته بعیدم ز روی چون ماهت
کدام جان که به عید رخ تو قربان نیست
بگو که تا به کیم وعده می دهی بر صبر
عزیز من چه کنم چون دلم به فرمان نیست
ز سوز عشق تو دردیست بر دلم جانا
که در جهانش بجز وصل دوست درمان نیست
به هر طریق که باشد میان مجلس انس
یقین که صعب تر از صحبت گرانجان نیست
اگرچه لاله و گل در جهان بود بسیار
ولی چون بلبل طبعم به شاخساران نیست