عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۱۶
ای دل مرا به عالم امکان چه می بری؟
دیوانه را به حلقه طفلان چه می بری؟
چون شکر این فشار که من خورده ام بس است
بار دگر مرا به نیستان چه می بری؟
دلهای بی غمان چمن می شود کباب
این بی دماغ را به گلستان چه می بری؟
چون اشک می دود به رخ شمع، بی حجاب
پروانه مرا به شبستان چه می بری؟
از عشق، بدعت است تمنای خونبها
ای خودفروش عرض شهیدان چه می بری
از دست رعشه دار گشادی نمی شود
دیوان دل به زلف پریشان چه می بری؟
این دزدها تمام شریکند با عسس
پیش فلک شکایت دونان چه می بری؟
شیر روان ز مایه زمین گیر می شود
هشیار را به مجلس مستان چه می بری؟
دل را به خاکبازی طفلانه باختی
از شهر ارمغان به بیابان چه می بری؟
صائب وداع بخت سیه کار خویش کن
این سرمه را به خاک صفاهان چه می بری؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۱۷
حیف است عمر صرف تماشا کند کسی
چون باز بی شکار نظر وا کند کسی
آیینه است عالم و سیماب رهروان
آسودگی چگونه تمنا کند کسی؟
از دار پا به کرسی افلاک می نهد
خود را اگر سبک چو مسیحا کند کسی
در منزل نخست فنا می شود تمام
هر چند زاد راه مهیا کند کسی
زین خار و خس که ریخت علایق به راه ما
فرصت کجاست چشم به بالا کند کسی؟
عالم تمام یک گل بی خار می شود
دل را اگر ز کینه مصفا کند کسی
آهن دلان به آه ملایم نمی شوند
چون قفل بسته را به نفس وا کند کسی؟
اظهار درد، مرگ گلوگیر دیگرست
چون عرض درد خود به مسیحا کند کسی؟
شیرین کنیم کام چو طوطی به حرف خوش
گر در شکر مضایقه با ما کند کسی
خالی نکرده دامن اطفال را ز سنگ
ظلم است رو به دامن صحرا کند کسی
چون عاقبت گذاشتنی و گذشتنی است
صائب چه التفات به دنیا کند کسی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۱۸
بر مردم زمانه چه رحمت کند، کسی؟
با بی مروتان چه مروت کند کسی؟
گرداب را به گردش خود اختیار نیست
از گردش فلک چه شکایت کند، کسی؟
در ساحت جهان نبود غیر پای خم
یک گل زمین که خواب فراغت کند، کسی
آفاق را غبار کدورت گرفته است
کو گوشه ای که رفع کدورت کند، کسی؟
صبح وطن به دیده من کام اژدهاست
یارب مباد خوی به غربت کند، کسی
میزان غربت از زر و گوهر لبالب است
در پله وطن چه اقامت کند کسی؟
نمرود را ز پای درآورد پشه ای
بر دشمن ضعیف چه رحمت کند کسی؟
عمر شرار چشم ز هم بازکردنی است
با این حیات سهل چه عشرت کند کسی؟
پیر مغان اگر ندهد رخصت شراب
صائب چگونه رفع کدورت کند کسی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۱۹
قطع نظر چگونه ز جانان کند، کسی؟
از ماه مصر آینه پنهان کند، کسی
در حفظ خنده آن دهن تنگ عاجزست
چون شور حشر را به نمکدان کند، کسی؟
کوته زبان خامه و مکتوب تنگ ظرف
اظهار شوق خود به چه عنوان کند، کسی؟
واصل توان به بحر ازین جویبار شد
با تیغ چون مضایقه در جان کند، کسی؟
دردی است درد عشق ز جان خوشگوارتر
این درد را برای چه درمان کند، کسی؟
بستن نظر ز تازه خطان بی بصیرتی است
چون در بهار پشت به بستان کند، کسی؟
تا ممکن است گوشه گرفتن ز مردمان
اوراق عمر را چه پریشان کند، کسی؟
در حفظ عشق، پرده ناموس عاجزست
چون ماه را نهفته به دامان کند، کسی؟
در شوره زار، تخم ندامت ثمر دهد
افتادگی چرا به خسیسان کند کسی؟
عمر دوباره یافت زلیخا ز ماه مصر
اوقات به که صرف عزیزان کند، کسی
تا می توان ز تیغ شهادت حیات یافت
لب تر چرا به چشمه حیوان کند، کسی؟
تا می توان شدن هدف سنگ کودکان
از شهر رو چرا به بیابان کند، کسی؟
در تنگنای جسم زند دل چه دست و پا؟
در عرصه تنور چه طوفان کند، کسی؟
با خلق حرف سخت زدن از جنون بود
اطفال را چه سنگ به دامان کند، کسی؟
یوسف شنیده ای که ز اخوان چها کشید
صائب چه اعتماد به اخوان کنند، کسی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۲۰
تا کی به هر مشاهده از جا رود کسی؟
غافل شود ز حق به تماشا رود کسی
دامان خشک، موج ز دریا نمی برد
پاک از گنه چگونه ز دنیا رود کسی؟
دور حباب نیم نفس نیست بیشتر
از حرف پوچ بهر چه از جا رود کسی؟
چاکی که دست عشق زند بخیه گیر نیست
تا کی به چشم سوزن عیسی رود کسی؟
در پرده دل است تماشای هر دو کون
بیرون ز خود چرا به تماشا رود کسی؟
شبنم به آفتاب ز همت رسیده است
بی بال و پر چگونه به بالا رود کسی؟
هر جا شدیم مرکز چندین بلا شدیم
در قعر دل مگر چو سویدا رود کسی
دست از رکاب جذبه توفیق برمدار
آن راه نیست عشق که تنها رود کسی
در چشم این سیاه دلان نور شرم نیست
صائب مگر به دیده عنقا رود کسی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۲۱
تا کی غبار خاطر صحرا شود کسی؟
چون گردباد، بادیه پیما شود کسی
می بایدش هزار قدح خون به سر کشید
تا در مذاق خلق گوارا شود کسی
اوضاع زشت مردم عالم ندیدنی است
امروز صرفه نیست که بینا شود کسی
روشندلی که لذت تجرید یافته است
بیرون رود ز خویش چو پیدا شود کسی
تا می توان ز آبله دست رزق خورد
بهر چه خوشه چین ثریا شود کسی؟
آنجاست آدمی که دلش آرمیده است
هر لحظه ای اگر چه به صد جا شود کسی
حرف مقام قافله بارست بر دلش
چون پیشتر ز کوچ مهیا شود کسی
چون در حباب، موج پر و بال وا کند؟
در تنگنای چرخ چسان وا شود کسی؟
در چشم این سیاه دلان صبح کاذب است
در روشنی اگر ید بیضا شود کسی
تا می توان ز لذت دیدار محو شد
بیخود چرا ز نشائه صهبا شود کسی؟
تا ممکن است زیستن از خلق بی نیاز
راضی چرا به ننگ تمنا شود کسی؟
تا سر توان نهاد به زانوی خود، چرا
منت پذیر بالش خارا شود کسی؟
می بایدش به خون جگر خورد غوطه ها
تا از غبار جسم مصفا شود کسی؟
مژگان هنوز داد تماشا نداده است
آن فرصت از کجاست که بینا شود کسی
یک اهل درد نیست به درد سخن رسد
خونش به گردن است که گویا شود کسی
صائب بس است فکر خط و خال گلرخان
تا کی سیاه خیمه سودا شود کسی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۲۲
حیف است حرف عشق ز ما نشنود کسی
بوی گل از نسیم صبا نشنود کسی
از بت پرست، وقت تماشای حسن تو
حرفی به غیر نام خدا نشنود کسی
در خلوت تو کیست که سازد صدا بلند؟
جایی که از سپند صدا نشنود کسی
خط جای بوسه بر لب لعل تو تنگ ساخت
اینش سزا که حرف بجا نشنود کسی
آمیخت چون دعا به غرض بی اثر شود
کز سایلان دعاو ثنا نشنود کسی
از کاهلی فتاده ام از کاروان جدا
در وادیی که بانگ درا نشنود کسی
مستغنی از دلیل بود هر که واصل است
در کعبه حرف قبله نما نشنود کسی
صائب چنین که ما به زمین نقش بسته ایم
بهر چه عذر لنگ ز ما نشنود کسی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۲۶
صائب ز طول بیش بود عرض راه تو
از مستی این چنین که به هر سوی مایلی
از درد و داغ عشق بود شور هر دلی
بی روی آتشین نشود گرم محفلی
در عین ناز، نرگس خود را ندیده ای
از ترکتاز لشکر بیداد غافلی
برقی کز اوست سینه ابر بهار چاک
نسبت به شوخی تو بود پای در گلی
در دیده نظارگیان ماهپاره ای است
از آفتاب حسن تو هر پاره دلی
زان آتشی که از رخ لیلی بلند شد
هر برگ لاله ای است درین دشت محملی
هر حلقه را ز روی تو نعلی در آتش است
در دور خط به بردن دل بس که مایلی
هر چند روی دل ز تو هرگز ندیده ایم
بر هر طرف که روی کنم در مقابلی
افتادگی گزین که ره دور عشق را
غیر از فتادگی نتوان یافت منزلی
از دل اگر غبار تعلق فشانده ای
آزاده ای، اگر چه اسیر سلاسلی
گر تشنه وصال محیط است آب تو
در جویبار جسم به آن بحر واصلی
سیلاب می برد خس و خاشاک را به بحر
دامان عشق گیر اگر زان که کاهلی
گوهر اگر به گرد یتیمی نمی رسید
زین بحر بیکنار نمی یافت ساحلی
خورشید بدر کرد مه ناتمام را
با ناقصان بساز اگر زان که کاملی
زان می پرد به نقش و نگار جهان دلت
کز نقشبند عالم ایجاد غافلی
در چشم اعتبار نمک سودن است و بس
در شوره زار عالم اگر هست حاصلی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۲۷
ای گل ز شوخ چشمی اغیار غافلی
از سادگی ز زخم خس و خار غافلی
ای گل ز دامن تر اغیار غافلی
آیینه ای، ز آفت زنگار غافلی
در خواب ناز نرگس خود را ندیده ای
از ترکتاز فتنه بیدار غافلی
آیینه خمار شکن پیش دست توست
از اضطراب تشنه دیدار غافلی
هر موی بر تن تو شود آه حسرتی
آگاه اگر شوی که چه مقدار غافلی
افکنده ای بساط اقامت به زیر چرخ
در تنگنای بیضه ز گلزار غافلی
دولت طلب ز سایه بال هما کنی
از خواب امن سایه دیوار غافلی
چون رشته دست پیش گهر می کنی دراز
از گنج خویش در ته دیوار غافلی
چسبیده ای چو نی به شکرخواب عافیت
از جستجوی دولت بیدار غافلی
زان چون جرس همیشه دلت می تپد که تو
در کاروان ز قافله سالار غافلی
واقف نه ای ز رفتن عمر سبک عنان
چون کاروان ریگ ز رفتار غافلی
داری گمان که با تو به دل گشته است راست
صائب ز مکر عالم غدار غافلی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۲۸
کوچکدلی است مایه تسخیر عالمی
آفاق را گرفت سلیمان به خاتمی
دریا به سوز سینه عاشق چه می کند؟
خورشید سیر چشم نگردد به شبنمی
بی حاصلی که زنده نباشد دلش به عشق
در چشم اهل دید بود نخل ماتمی
همسایه وجود نباشد اگر عدم
چون ملک نیستی نتوان یافت عالمی
چون ماه روزه گر چه به لب مهر داشتم
سررشته حساب مرا داشت عالمی
گیرم که آب شد دلم از شرم معصیت
دامان باغ را نکند پاک شبنمی
حیف است صرف خنده بی عاقبت کند
آن را که همچو صبح ز عالم بود دمی
گر نیست بر مراد تو دنیا مشو ملول
برپای گو مباش ترا بند محکمی
عیسی به آسمان چهارم نمی گریخت
می داشت زیر چرخ گر امید همدمی
مه را برون نیاورد از بوته گداز
دارد اگرچه زیر نگین مهر، عالمی
صائب چو راز عشق غریب اوفتاده ایم
ما را بس است از همه آفاق محرمی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۲۹
تا کی ز کف عنان توکل رها کنی؟
از نقش پای راهروان رهنما کنی
چون حلقه، دیده نگران شو تمام عمر
شاید به روی خود در توفیق وا کنی
جز نقش یوسفی نبود در بساط صبر
تو جهد کن که آینه را (با صفا کنی)
اطعام، رزق روح و طعام است (رزق تن)
تا کی ز رزق روح به تن اکتفا کنی؟
دست خود از نگار علایق بشوی پاک
تا صد گره گشاده به دست دعا کنی
در نامرادی این همه بیداد می کنی
گر چرخ بر مراد تو گردد چها کنی؟
آشفتگی ز مغز ( نمی رود)
دستار نیست (این که ز سر زود وا کنی)
قالب تهی ز خویش ( )
چون بهله دست (در کمر مدعا کنی)
تنگ شکر ( )
گر خوابگاه (خویشتن از بوریا کنی)
تا کی دهان خویش ( )
چند اکتفا ( )
) در خانه، کور (
) عصا کنی (
از خودسری و بی بصری، چند چون حباب
صائب ز بحر خانه خود را جدا کنی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۳۰
تا کی ز جهل چاره حرص از طلب کنی؟
از خارخار چند علاج جرب کنی؟
هرگز نمی رسد به طباشیر استخوان
پیش حسب مباد حدیث نسب کنی
شب راز آه زنده دلان روز می کنند
داری تو جد و جهد که روزی به شب کنی
انداخت پیش ابر سپر، تیغ آفتاب
آن به که خصم را به مدارا ادب کنی
نان گرسنه چشم فزاید گرسنگی
از چون خودی مباد که روزی طلب کنی
در بحر صاحب گهر از ابر شد صدف
چون غافلان مباد که ترک سبب کنی
بارست سایه بر دل آزادگان و تو
بهر سفر رفیق موافق طلب کنی
صائب به غمگسار ز غم می توان رسید
حیف است عمر صرف نشاط و طرب کنی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۳۱
چند از بهار عشق قناعت به خس کنی؟
در آشیانه عیش به یاد قفس کنی
از خون لعل، تیشه مردان بهار کرد
زین کوهسار چند به آوازه بس کنی؟
در صیدگاه عشق، هما موج می زند
چون عنکبوت چند شکار مگس کنی؟
لوح دلی که آینه راز عالم است
حیف است حیف تخته مشق هوس کنی
سیلاب بازگشت به صحرا نمی کند
آن راه نیست عشق که رو باز پس کنی
در کاروان اگر نرسی آنقدر بکوش
کز دور گوش وقف صدای جرس کنی
زینسان که می روی پی گفتار، عاقبت
سر چون حباب در سر کار نفس کنی
از آتشین دمان به فغانی کن اقتدا
صائب اگر تتبع دیوان کس کنی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۳۲
گر فکر زاد آخرت ای دوربین کنی
در زیر خاک عشرت روی زمین کنی
گر رزق خود ز بوی گل و یاسمین کنی
زنبوروار خانه پر از انگبین کنی
خون تا به چند در دلم ای نازنین کنی؟
بسمل مرا به اره چین جبین کنی
پر زر شود چو غنچه ترا کیسه تهی
دست طمع حصاری اگر ز آستین کنی
انگشت هیچ کس نگذارد به حرف تو
با نقش راست صلح اگر چون نگین کنی
واصل شوی چو شمع به دریای نور صبح
گر در گداز جسم نفس آتشین کنی
ز آتش شود حصار تو زنبوروار موم
شیرین دهان خلق اگر از انگبین کنی
روشن بود همیشه سیه خانه دلت
صلح از چراغ اگر به چراغ آفرین کنی
از چارپای جسم فرودآی چون مسیح
تا چار بالش از فلک چارمین کنی
در دوزخ افکنند ترا گر ز سوز عشق
در هر شرار سیر بهشت برین کنی
چون آدم از بهشت برونت نمی کنند
گر اکتفا ز رزق به نان جوین کنی
گفتار را به خوبی کردار کن بدل
تا چند جهد در سخن دلنشین کنی؟
تا کی به دست نفس دهی اختیار خویش؟
در دست دیو تا به کی انگشترین کنی؟
چون می توان به خنده ز من جان ستد، چرا
بسمل مرا به اره چین جبین کنی؟
نان تو پخته است به هر جا که می روی
صائب زبان خویش اگر گندمین کنی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۳۳
بر خاک راه اگر گذری مشکبو کنی
در سنگ اگر نظر کنی آیینه رو کنی
استاده است تیشه به کف عشق بت شکن
دل را مباد بتکده آرزو کنی
ای واعظ فسرده نفس، چند همچونی
خود را به کار خلق به زور گلو کنی؟
معراج دوش خلق رود زیر بار تو
افتادگی شعار اگر چون سبو کنی
از چشمه سار نسبت اگر آب خورده ای
از اشک تاک آب به پای کدو کنی
آن گوهر نهفته که خورشید داغ اوست
در مشت خاک توست اگر جستجو کنی
(عمر بهار چون شفق صبح بی بقاست
با آفتاب زرد خزان به که خو کنی)
در هیچ چشمه آب نمازی نمانده است
صائب مگر به خون دل خود وضو کنی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۳۴
در پیری ارتکاب می ناب می کنی
این صبح را تصور مهتاب می کنی
مویت سفید گشت و همان از شراب تلخ
در شیر زندگانی خود آب می کنی
دل را برای جسم ز می می کنی خراب
تعمیر دیر از گل محراب می کنی
از توبه حرف می زنی و باده می خوری
بیدار می شوی و دگر خواب می کنی
در قلزمی که کشتی نوح است در خطر
بالین ز گرد بالش گرداب می کنی
سررشته حیات به آخر رسید و تو
پس پس سفر چو طفل رسن تاب می کنی
درمان شیب باده روشن نمی کند
زخم کتان رفو چه به مهتاب می کنی؟
چون عقل و هوش و دین و دلت را شراب برد
آهنگ این سفر به چه اسباب می کنی؟
موی سفید، مشرق صبح قیامت است
وقت است توبه گر ز می ناب می کنی
از روی گرم دل به تو پرتو نمی رسد
تا پشت خویش گرم به سنجاب می کنی
همت زراستان، گه افتادگی بجوی
بالین ز راه ساز، اگر خواب می کنی
اول دل و زبان خود از توبه پاک کن
صائب اگر نصیحت احباب می کنی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۳۶
زین گریه دروغ که ای پیر می کنی
آبی به شیراز سر تزویر می کنی
زان به بود که سیر کنی صد گرسنه را
چشم گرسنه خود اگر سیر می کنی
از سیر نیست مانع عمر سبک خرام
موی خود از خضاب اگر قیر می کنی
مویت سفید و نامه اعمال شد سیاه
در توبه اینقدر ز چه تائخیر می کنی؟
کافور مرگ آتش حرص ترا، کم است
تو ساده لوح فکر طباشیر می کنی
طی شد شب جوانی و خندید صبح شیب
تو این زمان تهیه شبگیر می کنی؟
در خامشی گریز ز تقصیرهای خویش
تمهید عذر بهر چه تقصیر می کنی؟
این خانه را که طعمه سیلاب می شود
ای خانمان خراب چه تعمیر می کنی؟
کم کرده ای گناه، که در وقت بازخواست
تقصیر خود حواله به تقدیر می کنی؟
آن خصم نیست نفس کز احسان شود مطیع
غافل مشو که تربیت شیر می کنی
سال دراز کعبه نگرداند رخت خویش
تو هر دو روز رخت چه تغییر می کنی؟
آن پرده سوز، قابل تصویر خلق نیست
در پرده است هر چه تو تصویر می کنی
چون سینه را هدف کنی ای بیجگر، که تو
در خانه کمان حذر از تیر می کنی
صائب مس تو نیست پذیرای نور فیض
بیهوده عمر خرج در اکسیر می کنی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۳۷
هرگاه رخ ز باده عرقناک می کنی
هر سینه ای که هست ز دل پاک می کنی
صبح قیامتی است شهیدان خفته را
هر خنده ای که بر دل صد چاک می کنی
امیدوار چون نشود چشم ما، که تو
آیینه را به دامن خود پاک می کنی
چون خرج مور می شود آخر شکر ترا
در وقت خط به بوسه چه امساک می کنی؟
آماده کن به شیربها عقل و هوش را
پیوند اگر به سلسله تاک می کنی
چون صبح آفتاب در آغوش توست فرش
از روی صدق سینه اگر چاک می کنی
نقش برون پرده حسن نهفته روست
از خط و خال آنچه تو ادراک می کنی
نتوان به آستین ز گهر آب و تاب برد
ای گل عرق چه از رخ خود پاک می کنی؟
چون تیر کج که عیب کجی بر کمان نهد
تقصیر خود حواله به افلاک می کنی
در سنگ، لعل روزی خورشید می خورد
دل را به فکر رزق چه غمناک می کنی؟
ای آن که دل به اختر طالع نهاده ای
غافل که تخم سوخته در خاک می کنی
روشن شود ز گریه شبها دل سیاه
روغن ازین چراغ چه امساک می کنی؟
از خبث پاک کن دهن خود، چه هر زمان
دندان خویش پاک ز مسواک می کنی؟
برگ سفر بساز که هنگام رحلت است
محکم چه ریشه در جگر خاک می کنی؟
بشنو ز صائب این غزل دلپذیر را
ای خوش خیال اگر سخن ادراک می کنی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۳۸
زیر سپهر خواب فراغت چه می کنی؟
در خانه شکسته اقامت چه می کنی؟
در کاسه کبود فلک نقش جود نیست
خواری به آبروی قناعت چه می کنی؟
گیرم به زیر چتر در اینجا گریختی
در آفتابروی قیامت چه می کنی؟
پیمانه اختیار ندارد به دست خویش
از گردش سپهر شکایت چه می کنی؟
ای عقل شیشه بار که گل بر تو سنگ بود
در کوهسار سنگ ملامت چه می کنی؟
نام نکو نتیجه گمنامی است و بس
ای دل تلاش آفت شهرت چه می کنی؟
شکر در انتظار تو ای خوش سخن گداخت
با زهر جانگزای قناعت چه می کنی؟
غربت ز ننگ قیمت کنعان ترا خرید
ای ماه مصر، شکوه (ز) غربت چه می کنی؟
صحبت موئثرست و طبیعت دراز دست
صائب به اهل صومعه صحبت چه می کنی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۴۰
لنگر درین خراب برای چه می کنی؟
در راه سیل خواب برای چه می کنی؟
تعمیر خانه ای که بود در گذار سیل
ای خانمان خراب برای چه می کنی؟
موی سفید، گرده صبح قیامت است
در وقت صبح خواب برای چه می کنی؟
اندیشه است لنگر عمر سبک عنان
در گفتگو شتاب برای چه می کنی؟
جرم تو از حساب برون است و از شمار
اندیشه از حساب برای چه می کنی؟
نقش است هر چه هست درین خانه غیر حق
از مردمان حجاب برای چه می کنی؟
از تیر کج کمان نبرد کجروی برون
با آسمان عتاب برای چه می کنی؟
بحری که می کنی طلبش در کنار توست
ای موج، اضطراب برای چه می کنی؟
ای گوهر گرامی این بحر، چون حباب
سر در سر شراب برای چه می کنی؟
کوثر به خاکبوس نهال تو تشنه است
دلهای خلق آب برای چه می کنی؟
دل نیست گوهری که درآرد به رشته سر
سامان پیچ و تاب برای چه می کنی؟
صائب جهان پوچ بود قلزم سراب
لنگر درین سراب برای چه می کنی؟