عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۸۶
چرا از سینه ای آه سحر بیرون نمی آیی؟
سبک چون تیغ ازین زیر سپر بیرون نمی آیی؟
نمی سازند تاج پادشاهان پایتخت تو
ز زندان صدف تا چون گهر بیرون نمی آیی
ز آب شور دریا صلح کن با تلخی غربت
که چون عنبر ز خامی بی سفر بیرون نمی آیی
به یاد عالم بالا ز دل گاهی بکش آهی
ز زندان تن خاکی اگر بیرون نمی آیی
خدنگ راست رو را همچو ترکش نیست زندانی
چرا زین نیستان چون شیر نر بیرون نمی آیی؟
ترا بر یکدگر تا نشکند دوران سنگین دل
ز بندیخانه نی چون شکر بیرون نمی آیی
چو خون مرده تن دادی به زیر پوست از غفلت
ز جای خود به زخم نیشتر بیرون نمی آیی
تسلی باخبر تا کی ز ملک بیخودی باشی؟
ز خود یک ره چرا ای بی خبر بیرون نمی آیی؟
نه ای گر تیغ چو بین وز شجاعت جوهری داری
چرا یک ره ز خود ای بیجگر بیرون نمی آیی؟
مشو از ناله افسوس غافل چون جرس باری
اگر از کاروان همچون خبر بیرون نمی آیی
چو بیرون می کند زین خانه ات سیل فنا آخر
چرا زین جسم خاکی پیشتر بیرون نمی آیی؟
درین عبرت سرا گر همچو مژگان صدزبان گردی
ز شکر بی قیاس یک نظر بیرون نمی آیی
چه افتاده است کاوش با دل پر خون من کردن؟
تو چون از عهده این چشم تر بیرون نمی آیی
بگو کز آه دردآلود عالم را سیه سازم
به سیر ماهتاب امشب اگر بیرون نمی آیی
چو من از خویش بیرون در نگاه اولین رفتم
چرا از پرده شرم ای پسر بیرون نمی آیی؟
چنان در خانه آیینه محو دیدن خویشی
که گر عالم شود زیر و زبر بیرون نمی آیی
به دیداری زبان دادخواهان می توان بستن
چرا از خانه ای بیدادگر بیرون نمی آیی؟
نسازی آب تا دل را به آه آتشین صائب
درست از کارگاه شیشه گر بیرون نمی آیی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۸۷
نمی باید ترا مشاطه ای بهر خودآرایی
به صحرا می روی، از خانه آیینه می آیی
لطافت بیش ازین در پرده هستی نمی گنجد
که چون نور نظر در پرده ای پنهان و پیدایی
ز روی عالم افروز تو دلها آب می گردد
گر از خورشید گردد آب در چشم تماشایی
اگر شبنم رباید آفتاب از نیزه خطی
تو با آن قد رعنا حلقه های چشم بربایی
ز نقش پا گذاری دست بر دل خاکساران را
اگر چه زیر پای خود نمی بینی ز رعنایی
به امید تماشا چشم وا کردم، ندانستم
نگه را خون کند ناز تو در چشم تماشایی
کمند زلف در گردن گذشتی روزی از صحرا
هنوز از دور گردن می کشد آهوی صحرایی
چه خونها کرد در دل عاشقان را لعل میگونت
چه کشتی ها درین یک قطره خون گردید دریایی
در و دیوار شد آیینه پرداز از جمال تو
چه خواهد شد اگر زنگ از دل من نیز بزدایی؟
امیدم بود کز خط شرم رخسار تو کم گردد
ندانستم که از خط پرده دیگر بیفزایی
تو آتشدست تا پا در رکاب شوخی آوردی
فلاخن سیر شد صد کوه تمکین و شکیبایی
به عزم صید چون آیی به صحرا، در تماشایت
چو مژگان از دو جانب صف کشد آهوی صحرایی
به امید تو از صد آشنا بیگانه گردیدم
چه دانستم که حق آشنایی را نمی پایی؟
همان بهتر که لیلی در بیابان جلوه گر باشد
ندارد تنگنای شهر، تاب حسن صحرایی
درین ایام شد ختم سخن بر خامه صائب
مسلم بود اگر زین پیش بر سعدی شکرخایی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۸۸
ز خوبان قامت جانان علم باشد به یکتایی
الف را هیچ حرفی برنمی آرد ز رعنایی
نمی گردد حجاب بحر وحدت موجه کثرت
نمی آرد برون سی پاره مصحف را ز یکتایی
حجاب نور وحدت عالم اسباب می گردد
شود محجوب اگر در پرده های چشم بینایی
مکن از چشم بد اندیشه کز شرم عذار تو
نمی بیند به غیر از پشت پای خود تماشایی
که را می گشت در خاطر کز آن آرام بخش جان
مرا بازیچه صرصر شود کوه شکیبایی؟
غزالان را ز وحشت باز می دارد تماشایش
چو مجنون هر که را سودای لیلی کرد صحرایی
ز فیض گوشه گیری قطره ناچیز گوهر شد
قدم بیرون منه تا ممکن است از کنج تنهایی
به اندک فرصتی طی می شود عمر گرانخوابان
که سنگینی کند سیلاب را افزون سبکپایی
به کوشش باز نتوان کرد از سر تیره بختی را
نگردد محو خط سرنوشت از جبهه فرسایی
زبان تیغ را سنگ فسان در جوهر افزاید
نمی گردد مرا گوش گران مانع ز گویایی
ز گلچین نیست پروا چهره گلرنگ جانان را
که حسن این گلستان می برد از دست گیرایی
سپرداری کن از مهر خموشی زندگانی را
که عمر شمع را کوتاه سازد بادپیمایی
که دارد یاد حسن عالم آرایی چنین صائب؟
که می بیند به هر جانب که رو آرد تماشایی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۹۰
مرا افکنده رخسار عرقناکش به دریایی
که دارد هر حبابش در گره طوفان خودرایی
نمی شد اینقدر بیماری جانکاه من سنگین
ز درد من اگر آن سنگدل می داشت پروایی
گریبان چاک می گردید در دامان این صحرا
اگر می داشت لیلی همچو من مجنون شیدایی
ز فکر سنگ می کردم سبک دامان طفلان را
اگر می بود چون مجنون مرا دامان صحرایی
به چشم این راه را چون مهر تابان قطع می کردم
اگر از گوشه ابروی او می بود ایمایی
ز وحشت خانه زنبور می شد خلوت مجنون
اگر می داشت آهو همچو لیلی چشم گویایی
به اندک فرصتی گردد حدیثش نقل مجلس ها
چو طوطی هر که دارد در نظر آیینه سیمایی
مرا آن روز خاطر جمع گردد از پریشانی
که سودا افکند هر ذره خاکم را به صحرایی
به تردستی ز خارا نقش شیرین محو می کردم
اگر در چاشنی می داشت کارم کارفرمایی
ز هر خاری گل بی خار در جیب و بغل ریزد
چو شبنم هر که دارد در گلستان چشم بینایی
چه خونها می تواند کرد در دل گلعذاران را
نواسنجی که دارد در قفس دام تماشایی
مپرس از زاهد کوتاه بین اسرار عرفان را
چه داند قعر دریا را حباب بادپیمایی؟
نخوردم بر دل خاری، نگشتم بار بر سنگی
ندارد یاد صحرای جنون چون من سبکپایی
به این آزادگی چون سرو بارم بر دل گردون
چه می کردم اگر می داشتم در دل تمنایی
ترا گر هست در دل آرزویی خون خود می خور
که جز ترک تمنا نیست صائب را تمنایی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۹۱
که غیر از سنگ طفلان می کند دیوانه آرایی؟
که غیر از گنج گوهر می کند ویرانه آرایی؟
تمام عمر اگر با کعبه در یک پیرهن باشم
همان در کعبه دل می کنم بتخانه آرایی
عنان کجروی پیچیدن از گردون نمی آید
مکن در راه سیلاب فنا کاشانه آرایی
مهیای تپیدن شو که آن صیاد سنگین دل
ندارد هیچ کاری غیر دام و دانه آرایی
مرا بر غفلت سرشار بلبل خنده می آید
که در ایام گل دارد دماغ خانه آرایی
کسی تا چند مزدور هوای نفس خود باشد؟
نگشتی بی دماغ از خانه طفلانه آرایی؟
به حرف عقل گوش انداختم دیوانه گردیدم
مرا در خواب غفلت کرد این افسانه آرایی
نه ناقوس دلی نالان، نه زنار تنی پیچان
مکن با ان تجمل دعوی بتخانه آرایی
اگر از اهل شوقی مگذر از اندیشه صائب
که چون باد باران می کند دیوانه آرایی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۹۲
به توحید خدا همچون الف گویاست تنهایی
دویی در پله شرک است و بی همتاست تنهایی
تجرد پیشگان را نیست کثرت مانع از وحدت
که در دریای لشکر چون علم تنهاست تنهایی
به اندک سختیی رو از تو گردانند همراهان
روی گر در دهان اژدها همپاست تنهایی
حدیث قاف و عنقا را مدان افسانه چون طفلان
که کوه قاف کنج عزلت و عنقاست تنهایی
دل رم کرده هر کس را بود در سینه، می داند
که صحبت دامگاه و دامن صحراست تنهایی
تجرد شهپر پرواز گردون شد مسیحا را
زمین گیرست جمعیت، فلک پیماست تنهایی
چو مرغ خانگی بر گرد آب و گل نمی گردد
همای خوش نشین اوج استغناست تنهایی
چو بوی گل که در آغوش گل با گل نیامیزد
اگر چه هست در دنیا، نه در دنیاست تنهایی
ز خود دورافکند چون نافه صائب سایه خود را
غزال وحشی دامان این صحراست تنهایی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۹۳
ندارم یاد خود را فارغ از عشق بلاجویی
چو داغ لاله دایم در نظر دارم پریرویی
به برگ سبز چون خضر از ریاض جان شدی قانع
به خون رنگین چو شاخ گل نگردی دست و بازویی
ازان در جیب گل بسیار بیدردانه می ریزی
که هرگز از چمن پیرا ندیدی چین ابرویی
مرا چون مهر خاموشی به هم پیچیده حیرانی
عجب دارم برآید در قیامت هم ز من هویی
تسلی می کند خود را به حرف و صوت از لیلی
چو مجنون هر که دارد در نظر چشم سخنگویی
همان حسن انجمن آراست در هر جا که می بینم
که دارد در نظر زاهد هم از گل طاق ابرویی
به حسن شاهدان معنی از صورت قناعت کن
که در ملک سلیمان نیست زین بهتر پریرویی
ز صحبت های عالم بی نیازم با دل روشن
به دست آورده ام چون سرو ازین گلشن لب جویی
دلی دارم ز لوح سینه اطفال روشنتر
ندارد چون چراغ آیینه من پشتی و رویی
اگر روی زمین یک چهره آتش فشان گردد
ز خامی عود ما را برنمی آرد سر مویی
مروت نیست از پروانه ما یاد ناوردن
در آن محفل که باشد هر سپندی آتشین رویی
وصال تازه رویان زنگ از دل می برد صائب
خوشا قمری که در آغوش دارد قد دلجویی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۹۴
چهره را صیقلی از آتش می ساخته ای
خبر از خویش نداری که چه پرداخته ای
ای بسا خانه تقوی که رسیده است به آب
تا ز منزل عرق آلود برون تاخته ای
در سر کوی تو چندان که نظر کار کند
دل و دین است که بر یکدگر انداخته ای
مگر از آب کنی آینه دیگر، ورنه
هیچ آیینه نمانده است که نگداخته ای
چون ز حال دل صاحب نظرانی غافل؟
تو که در آینه با خویش نظر باخته ای
تو که از ناز به عشاق نمی پردازی
صد هزار آینه هر سوی چه پرداخته ای؟
نیست یک سرو درین باغ به رعنایی تو
بس که گردن به تماشای خود افراخته ای
آتشی را که ازان طور به زنهار آید
در دل صائب خونین جگر انداخته ای
برخوری چون رهی از ساغر معنی صائب
که درین تازه غزل، شیشه تهی ساخته ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۹۸
دست اگر در کمر راهبر دل زده ای
بی تردد به میان دامن منزل زده ای
دامن خضر رها کن که دلیل تو بس است
پشت پایی که بر این عالم باطل زده ای
می شود شهپر توفیق، اگر برداری
دست عجزی که به دامان وسایل زده ای
باز کن از سر خود زود تن آسانی را
که عجب قفل گرانی به در دل زده ای
گوهری نیست اگر رشته امید ترا
گنه توست که چون موج به ساحل زده ای
چون به عیب و هنر خویش توانی پرداخت؟
تو که از جهل در آینه را گل زده ای
از تمنا گرهی رشته عمر تو نداشت
تو بر این رشته دو صد عقده مشکل زده ای
چون نداری دل آگاه، در اول قدمی
بوسه هر چند به پیشانی منزل زده ای
پاس دم دار که شمشیر دودم خواهد شد
در دم حشر دمی چند که غافل زده ای
در قیامت سپر آتش دوزخ گردد
از درم مهری اگر بر لب سایل زده ای
چاک در پرده ناموس تو خواهد انداخت
خنده ای چند که بر مردم کامل زده ای
زان به چشم تو صدف جلوه گوهر دارد
که سراپرده چو کف بر سر ساحل زده ای
نیست ممکن که ترا آب نسازد صائب
آتشی کز نفس گرم به محفل زده ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۰۱
در کدامین چمن ای سرو به بار آمده ای؟
که رباینده تر از خواب بهار آمده ای
با گل روی عرقناک، که چشمش مرساد!
خانه پردازتر از سیل بهار آمده ای
چشم بد دور که چون جام و صراحی ز ازل
در خور بوس و سزاوار کنار آمده ای
آنقدر باش که اشکی بدود بر مژگان
گر به دلجویی دلهای فگار آمده ای
قلم موی حواس تو پریشان شده است
تا به این خانه پر نقش و نگار آمده ای
بارها کاسه خورشید پر از خون دیدی
تو به این خانه به دریوزه چه کار آمده ای؟
نوشداروی امان در گره حنظل نیست
به چه امید به این سبز حصار آمده ای؟
تازه کن خاطر ما را به حدیثی صائب
تو که از خامه رگ ابر بهار آمده ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۰۲
دلربایانه دگر بر سر ناز آمده ای
از دل من چه بجا مانده که باز آمده ای
از عرق زلف تو چون رشته گوهر شده است
همه جا گرچه به تمکین و به ناز آمده ای
در بغل شیشه و در دست قدح، در بر چنگ
چشم بد دور که بسیار بساز آمده ای
بگذر از ناز و برون آی ز پیراهن شرم
که عجب تنگ در آغوش نیاز آمده ای
می بده، می بستان، دست بزن، پای بکوب
به خرابات نه از بهر نماز آمده ای
آنقدر باش که من از سر جان برخیزم
چون به غمخانه ام ای بنده نواز آمده ای
بر دل سوخته ام رحم کن ای ماه تمام
که درین بوته مکرر به گداز آمده ای
دل محراب ز قندیل فرو ریخته است
تا تو ای دشمن ایمان به نماز آمده ای
چون نفس سوختگان می رسی ای باد صبا
می توان یافت کزان زلف دراز آمده ای
چون نگردد دل صائب ز تماشای توآب؟
که به رخساره آیینه گداز آمده ای
نیست ممکن که مصور شود آن حسن لطیف
صائب از دل چه عبث آینه ساز آمده ای؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۰۴
نی خود را بشکن گر شکری می طلبی
برگ از خود بفشان گر ثمری می طلبی
خبری نیست که در بیخبری نتوان یافت
بیخبر شو ز جهان گر خبری می طلبی
از خودی تا اثری هست، دعا بی اثرست
بی اثر شو، ز دعا گر اثری می طلبی
پا به دامن کش و از هر دو جهان چشم بپوش
گر ازین خانه تاریک دری می طلبی
صبر چون غنچه به خاموشی و دلتنگی کن
گر گشایش ز نسیم سحری می طلبی
دهن خود چو صدف پاک درین دریا کن
اگر از ابر بهاران گهری می طلبی
خضر توفیق پی گمشدگان می گردد
خویش را گم کن اگر راهبری می طلبی
داد از پرتو خود بال به شبنم خورشید
پا به دامن کش اگر بال و پری می طلبی
صدف آبله باشد کف افسوس ترا
تا تو گم کرده خود از دگری می طلبی
چون شرر دیده روشن ز جهان کن تحصیل
اگر از سوخته جانان اثری می طلبی
خضر چون سبزه زند موج درین دامن دشت
پای در ره نه اگر همسفری می طلبی
آب خود صاف کن از پرده گلها صائب
گر ز خورشید چو شبنم نظری می طلبی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۰۵
می گزد راحتم ای خار مغیلان مددی
پایم از دست شد ای خضر بیابان مددی
تا به کی خواب گران پنبه نهد در گوشم؟
ای نوای جرس سلسله جنبان مددی
دانه ام خال رخ خاک شد از سوختگی
چه گره گشته ای ای ابر بهاران مددی
چند حنظل ز پر خویش خورد طوطی من؟
ای به شیرین سخنی چون شکرستان مددی
گل خمیازه به صد رنگ برآمد ز خمار
چه فرو رفته ای ای ساقی دوران مددی
دیگر از بهر چه روزست هواداری تو
دل من تنگ شد ای چاک گریبان مددی
چشم داغم به ته پنبه ز غم گشت سفید
نه ز الماس شد و نه ز نمکدان مددی
زردرویی نتوان در صف محشر بردن
خون من بر سر جوش است شهیدان مددی
زخم ناسور مرا مرهم مشک است علاج
به سر خود، بکن ای زلف پریشان مددی!
چند پایم به ته سنگ نهد خواب گران؟
سوختم سوختم ای خار مغیلان مددی
چند بی سرمه مشکین سوادت باشم؟
می پرد چشم من ای خاک صفاهان مددی
خارخار وطنم نعل در آتش دارد
چشم دارم که کند شام غریبان مددی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۰۶
چه ثمر می دهد آن دل که نه آبش کردی؟
به کجا می رسد آن پا که به خوابش کردی؟
نگهی را که کمند گهر عبرت بود
تو ز کوته نظری خرج کتابش کردی
خار پیراهن آرام بود عارف را
مژه ای را که تو شیرازه خوابش کردی
دیده ای را که ازو خوشه گوهر می ریخت
آنقدر گریه نکردی که سرابش کردی
دل که قندیل حرم بود ز روشن گوهری
در خرابات مغان جام شرابش کردی
سر آزاده که از مغز خرد بود سمین
تو ز غفلت ز هوا پر چو حبابش کردی
دل بیدار که شمع سر بالین تو بود
تو ز افسانه چو اطفال به خوابش کردی
می تلخی که گوارایی ازو می زد موج
تو ز ابروی ترش پا به رکابش کردی
نفس را کردی از اندیشه فردا فارغ
خود حسابانه گر امروز حسابش کردی
هر که چون کوزه لب بسته لب از خواهش بست
در خرابات مغان پر می نابش کردی
دل هر کس که به شوق تو برید از دو جهان
بستر از آتش سوزان چو کبابش کردی
بود آیینه صد شاهد غیبی صائب
دیده ای را که سراپرده خوابش کردی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۰۷
نیست چون صبح ترا جز نفس معدودی
چه کنی چون دل شب تیره اش از هر دودی؟
نیست سرمایه عمر تو به جز یک دو سه دم
چه کنی صرف به دودی که ندارد سودی؟
دود اگر زلف ایازست ببر پیوندش
حیف باشد که به زنجیر بود محمودی
چون سیاووش گذشتند ز آتش مردان
ما به همت نتوانیم گذشت از دودی
عیش خود تلخ مکن صائب ازین دود کثیف
گر به آتش نگذاری به تکلف عودی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۰۸
عیب صاحب هنران چند به بازار آری؟
چند ازان گلبن پر گل کف پر خار آری؟
هیچ کس گل نزند بر تو درین سبز چمن
گل اگر در قفس مرغ گرفتار آری
از کجان گر گذری راست درین عبرتگاه
سالم انگشت برون از دهن مار آری
ضامنم من که غباری به دلت ننشیند
اگر از خلق جهان روی به دیوار آری
در دیاری که خزف را ز گهر نشناسند
گوهر خود چه ضرورست به بازار آری؟
دیده ظاهر اگر پر خس و خاشاک کنی
از خس و خار به دامن گل بی خار آری
به ازان است که صد نخل برومند کنی
سر منصور مرا گر به سر دار آری
چون حبابند سراپای نظر جوهریان
تا چه گوهر تو ازین قلزم زخار آری
حرف افسرده دلان باعث آشوب دل است
خبر مرگ چه لازم که به بیمار آری؟
می توانی به سراپرده خورشید رسید
همچو شبنم به چمن گر دل بیدار آری
چند چون سکه زر در نظر صیرفیان
پشت بر زر کنی و روی به بازار آری؟
روی چون آینه پنهان مکن از طوطی ما
تو که صاحب سخنان را به سرکار آری
رحم کن بر دل بی طاقت ما ای قاصد
ناامیدی خبری نیست که یکبار آری
روشن است از دهن زخم چه گل خواهد کرد
چه ضرورست مرا بر سر گفتار آری؟
اگر از پاس نفس رشته سرانجام دهی
صائب از بحر برون گوهر شهوار آری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۰۹
اگر از موج خطر چشم به ساحل داری
در دل بحر همان آینه در گل داری
از دل تنگ کنی شکوه، نمی دانی حیف
که گشاد دو جهان در گره دل داری
گر شوی آه، نفس راست نخواهی کردن
گر بدانی چه قدر راه به منزل داری
چون توانی سبک این بادیه را طی کردن؟
تو که از نقش قدم پا به سلاسل داری
نسبت حسن چو خورشید به ذرات یکی است
تو ز کوته نظری چشم به محمل داری
باد پروانه کجا گرد دلت می گردد؟
تو که چون شمع دو صد کشته به محفل داری
آب از دیده آیینه روان می گردد
گر به رخسار خود آیینه مقابل داری
می توان یافتن از تلخی گفتار ترا
که ز خط زیر نگین زهر هلاهل داری
پرده شرم تو غمازتر از فانوس است
می توان یافت ز سیما که چه در دل داری
از نظربازی این لاله عذاران صائب
چه به غیر از جگر سوخته حاصل داری؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۱۰
پرده بردار ز رخسار که دیدن داری
سربرآور ز گریبان که دمیدن داری
منت خشک چرا می کشی از آب حیات؟
تو که قدرت به لب خویش مکیدن داری
چشم بد دور ز مژگان شکار اندازت
که بر آهوی حرم حق تپیدن داری
می چکد گر چه طراوت ز تو چون سروبهشت
قامتی تشنه آغوش کشیدن داری
فکر تسخیر تو چون در دل عاشق گذرد؟
که در آیینه ز خود فکر رمیدن داری
می کنم رحم به دلسوختگان ای لب یار
گر بدانی که چه مقدار مکیدن داری
صائب این پنبه آسودگی از گوش برآر
اگر از ما هوس ناله شنیدن داری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۱۱
رخصت بوسه اگر از لب جامی داری
تلخ منشین که عجب عیش مدامی داری
سرفرازان جهان جمله سجود تو کنند
در حریم دل اگر راه سلامی داری
اگر از داغ جنون یافته ای مهر قبول
چشم بد دور که خوش ماه تمامی داری
گوشه ای گر به کف آورده ای از ملک رضا
باش آسوده که شایسته مقامی داری
ای عقیق از من لب تشنه فراموش مکن
که درین دایره امروز تو نامی داری
سرو از دایره حکم تو بیرون نرود
تا تو چون فاختگان حلقه دامی داری
بسته ای در گره از ساده دلی دوزخ را
در سر خود اگر اندیشه خامی داری
چون گره شد به گلو لقمه غم باده طلب
به حلالی خور اگر آب حرامی داری
ای صبا چشم من از آمدنت روشن شد
مگر از یوسف گم کرده پیامی داری؟
برخوری زان لب میگون که چو صهبای صبوح
در رگ و ریشه جان طرفه خرامی داری
صائب این آن غزل حافظ مشکین نفس است
بشنو ای خواجه اگر زان که مشامی داری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۱۲
هر کس از اهل نظر را به بیانی داری
چشم بد دور که خوش تیغ زبانی داری
روی چون آینه را در بغل خط مگذار
تو که چون شرم و حیا آینه دانی داری
چه ضرورست به شمشیر تغافل کشتن؟
تو که چون ابروی پیوسته کمانی داری
چشم شوخ تو به انصاف نمی پردازد
ورنه در هر نظری ملک جهانی داری
تلخکامی ز تو هرگز به نوایی نرسید
تو هم ای غنچه دلت خوش که دهانی داری
ای گل شوخ که مغرور بهاران شده ای
خبرت نیست که در پی چه خزانی داری
خدمت پیر خرابات ز توفیقات است
از جوانمردی اگر نام و نشانی داری
غم این وادی پرخار چرا باید خورد؟
تو که چون بی خبری تخت روانی داری؟
در شبستان تو سی شب مه عیدست مقیم
اگر از خوان قناعت لب نانی داری
می شود عاقبت کار چراغت روشن
در حریم دل اگر سوز نهانی داری
پای در دامن تسلیم (و) رضا محکم کن
مرو از راه که در دست عنانی داری
بر زبان حرف نسنجیده میاور صائب
اگر از مردم سنجیده نشانی داری