عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۶۳
ندارد سرو این گلزار تاب شیون ای قمری
بنه از سرمه طوق خامشی بر گردن ای قمری
ترا سرحلقه عشاق اگر خوانند جا دارد
که دایم بر فراز سرو داری مسکن ای قمری
تعجب دارم از طوق گلوی نغمه پردازت
که از یک حلقه زنجیر خیزد شیون ای قمری
لگد بر بخت سبز خود مزن از من سخن بشنو
پر پرواز را گر می توانی بشکن ای قمری
نسیم بی ادب را می نهادم بند بر گردن
سر این طوق اگر می بود در دست من ای قمری
به امید رهایی با تو حال خویش می گفتم
تو هم یک حلقه افزودی به زنجیر من ای قمری
چرا زنگ کدورت از تو دارد سرو در خاطر؟
ز خاکستر اگر آیینه گردد روشن ای قمری
نداند سرو موزون از کدامین رخنه بگریزد
چو گردد کلک صائب جلوه گر در گلشن ای قمری
بنه از سرمه طوق خامشی بر گردن ای قمری
ترا سرحلقه عشاق اگر خوانند جا دارد
که دایم بر فراز سرو داری مسکن ای قمری
تعجب دارم از طوق گلوی نغمه پردازت
که از یک حلقه زنجیر خیزد شیون ای قمری
لگد بر بخت سبز خود مزن از من سخن بشنو
پر پرواز را گر می توانی بشکن ای قمری
نسیم بی ادب را می نهادم بند بر گردن
سر این طوق اگر می بود در دست من ای قمری
به امید رهایی با تو حال خویش می گفتم
تو هم یک حلقه افزودی به زنجیر من ای قمری
چرا زنگ کدورت از تو دارد سرو در خاطر؟
ز خاکستر اگر آیینه گردد روشن ای قمری
نداند سرو موزون از کدامین رخنه بگریزد
چو گردد کلک صائب جلوه گر در گلشن ای قمری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۶۴
ز دل بیرون نرفت از قرب جانان داغ مهجوری
نمی سازد خنک بیمار را دل شمع کافوری
به امید نگاهی خاک ره گشتم، ندانستم
که زیر پا تو بی پروا نمی بینی ز مغروری
تویی در دیده ام چون نور و محرومم ز دیدارت
نمی دانم ز نزدیکی کنم فریاد یا دوری
نظربازان ازان باشند گه دیوانه گه عاقل
که در یک کاسه دارد چشم او مستی و مستوری
توان بی پرده دیدن در لباس آن سرو سیمین را
که در فانوس عریانتر نماید شمع کافوری
بود واصل به جانان هر که را پر رخنه گردد دل
که نبود مانع نظاره چون پرده است زنبوری
ز حد خویش پا بیرون منه تا دیده ور گردی
که بینایی شود در خانه خود کور را کوری
بود بسیار، اندک کلفتی دلهای نازک را
به مویی می شود خاموش چینی های فغفوری
ز حرف حق درین ایام باطل بوی خون آید
عروج دار دارد نشائه صهبای منصوری
نمی گردد حلاوت با ملاحت جمع در یک جا
چسان صائب در آن لب جمع شد شیرینی و شوری؟
نمی سازد خنک بیمار را دل شمع کافوری
به امید نگاهی خاک ره گشتم، ندانستم
که زیر پا تو بی پروا نمی بینی ز مغروری
تویی در دیده ام چون نور و محرومم ز دیدارت
نمی دانم ز نزدیکی کنم فریاد یا دوری
نظربازان ازان باشند گه دیوانه گه عاقل
که در یک کاسه دارد چشم او مستی و مستوری
توان بی پرده دیدن در لباس آن سرو سیمین را
که در فانوس عریانتر نماید شمع کافوری
بود واصل به جانان هر که را پر رخنه گردد دل
که نبود مانع نظاره چون پرده است زنبوری
ز حد خویش پا بیرون منه تا دیده ور گردی
که بینایی شود در خانه خود کور را کوری
بود بسیار، اندک کلفتی دلهای نازک را
به مویی می شود خاموش چینی های فغفوری
ز حرف حق درین ایام باطل بوی خون آید
عروج دار دارد نشائه صهبای منصوری
نمی گردد حلاوت با ملاحت جمع در یک جا
چسان صائب در آن لب جمع شد شیرینی و شوری؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۶۵
گره در سینه هر کس که باشد گوهر رازی
بود هر تاری از پیراهن او خار ناسازی
مکن در دل گره راز محبت را که می گردد
صدف را گوهر سیراب سیل خانه پردازی
چنان مجنون من محوست در نظاره لیلی
که چون جوهر نمی خیزد ز زنجیر من آوازی
نمی باشد ز غمازان تهی بزم خموشان هم
که دارد خلوت آیینه چون طوطی سخنسازی
من بی مایه را سرمایه امیدواری شد
به دست آورد با دست تهی تابهله شهبازی
ز شیرین نغمه هایم گوش ها تنگ شکر می شد
اگر می داشتم چون نی درین غمخانه دمسازی
منم کز بی کسی فریاد بی فریادرس دارم
وگرنه کوهکن چون بیستون دارد هم آوازی
گشاد اهل دولت بستگی در آستین دارد
کی بی دربان بزرگان را نمی باشد در بازی
دل صد چاک ما را می کند گردآوری مطرب
نباشد زخم ما را بخیه جز ابریشم سازی
که را از دلربایان است این حسن تمام اجزا؟
که دارد هر سر موی تو بر موی دگر نازی
میسر نیست از من واکشیدن حرف چون طوطی
در آن محفل که نبود چهره آیینه پردازی
نیم از هرزه پروازان درین بستانسرا صائب
همین در خانه خود می کنم چون چشم پروازی
بود هر تاری از پیراهن او خار ناسازی
مکن در دل گره راز محبت را که می گردد
صدف را گوهر سیراب سیل خانه پردازی
چنان مجنون من محوست در نظاره لیلی
که چون جوهر نمی خیزد ز زنجیر من آوازی
نمی باشد ز غمازان تهی بزم خموشان هم
که دارد خلوت آیینه چون طوطی سخنسازی
من بی مایه را سرمایه امیدواری شد
به دست آورد با دست تهی تابهله شهبازی
ز شیرین نغمه هایم گوش ها تنگ شکر می شد
اگر می داشتم چون نی درین غمخانه دمسازی
منم کز بی کسی فریاد بی فریادرس دارم
وگرنه کوهکن چون بیستون دارد هم آوازی
گشاد اهل دولت بستگی در آستین دارد
کی بی دربان بزرگان را نمی باشد در بازی
دل صد چاک ما را می کند گردآوری مطرب
نباشد زخم ما را بخیه جز ابریشم سازی
که را از دلربایان است این حسن تمام اجزا؟
که دارد هر سر موی تو بر موی دگر نازی
میسر نیست از من واکشیدن حرف چون طوطی
در آن محفل که نبود چهره آیینه پردازی
نیم از هرزه پروازان درین بستانسرا صائب
همین در خانه خود می کنم چون چشم پروازی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۶۶
از موج گریه ما بر فلک اختر کند بازی
ز شور قلزم ما در صدف گوهر کند بازی
عبث خورشید تابان می زند سرپنجه با آهم
سر خود می خورد شمعی که با صرصر کند بازی
ز زور باده من شیشه گردون خطر دارد
به کام دل چسان این باده در ساغر کند بازی؟
سر مژگان خونریز تو آسایش نمی داند
ز شوخی آب این شمشیر با جوهر کند بازی
سزاوار دل بی تاب صحرایی نمی یابم
سپند من مگر در وادی محشر کند بازی
مرا چون اشک هر سو می دواند چشم پر کاری
که هر مژگان او در عالم دیگر کند بازی
به بازی بازی از من می برد دل طفل بی باکی
که گر افتد رهش در دامن محشر کند بازی
تمام روز دارد داغ از شوخی معلم را
تمام شب نشیند گوشه ای از بر کند بازی!
تکلم چون کند گوش صدف از در گران گردد
تبسم چون نماید آب در گوهر کند بازی
گشاید چون دهن، شیرینی جان می شود ارزان
زند چون مهر بر لب قیمت شکر کند بازی
دل دیوانه ای دارم که بر زنجیر می خندد
سر شوریده ای دارم که با خنجر کند بازی
ز سوز جان کف خاکستری گردید آخر دل
سپندی تا به کی در عرصه مجمر کند بازی؟
اگر من از ضمیر روشن خود پرده بردارم
سرشک گرمرو با دیده اختر کند بازی
چنان آیینه دل را زنم بر سنگ بی رحمی
که دل در سینه گردون بدگوهر کند بازی
غبار جسم تا کی پرده رخسار جان باشد؟
کسی تا چند چون اخگر به خاکستر کند بازی؟
چه بال و پر گشاید دل به زیر آسمان صائب؟
چسان در خانه تنگ صدف گوهر کند بازی؟
ز شور قلزم ما در صدف گوهر کند بازی
عبث خورشید تابان می زند سرپنجه با آهم
سر خود می خورد شمعی که با صرصر کند بازی
ز زور باده من شیشه گردون خطر دارد
به کام دل چسان این باده در ساغر کند بازی؟
سر مژگان خونریز تو آسایش نمی داند
ز شوخی آب این شمشیر با جوهر کند بازی
سزاوار دل بی تاب صحرایی نمی یابم
سپند من مگر در وادی محشر کند بازی
مرا چون اشک هر سو می دواند چشم پر کاری
که هر مژگان او در عالم دیگر کند بازی
به بازی بازی از من می برد دل طفل بی باکی
که گر افتد رهش در دامن محشر کند بازی
تمام روز دارد داغ از شوخی معلم را
تمام شب نشیند گوشه ای از بر کند بازی!
تکلم چون کند گوش صدف از در گران گردد
تبسم چون نماید آب در گوهر کند بازی
گشاید چون دهن، شیرینی جان می شود ارزان
زند چون مهر بر لب قیمت شکر کند بازی
دل دیوانه ای دارم که بر زنجیر می خندد
سر شوریده ای دارم که با خنجر کند بازی
ز سوز جان کف خاکستری گردید آخر دل
سپندی تا به کی در عرصه مجمر کند بازی؟
اگر من از ضمیر روشن خود پرده بردارم
سرشک گرمرو با دیده اختر کند بازی
چنان آیینه دل را زنم بر سنگ بی رحمی
که دل در سینه گردون بدگوهر کند بازی
غبار جسم تا کی پرده رخسار جان باشد؟
کسی تا چند چون اخگر به خاکستر کند بازی؟
چه بال و پر گشاید دل به زیر آسمان صائب؟
چسان در خانه تنگ صدف گوهر کند بازی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۶۷
مرا چون دیگران گرزان که اسبابی نشد روزی
به این شادم که دل را پرده خوابی نشد روزی
گوارا کرد بر من درد می را خاکساری ها
اگر از جام قسمت باده نابی نشد روزی
به کوری سوختم چون شمع در بتخانه غفلت
بسر بردن شبی در کنج محرابی نشد روزی
مگر از اشک حسرت دامن دریا به دست آرد
خس بی دست و پایی را که سیلابی نشد روزی
ندارد حاصلی جمعیت بسیار بی قسمت
که گوهر را ز دریا قطره آبی نشد روزی
ندید آسایش ساحل درین دریای پروحشت
ز حیرت چشم هر کس را شکرخوابی نشد روزی
چه حاصل زین که دریا را به شور آورد طبع ما؟
چو بخت خفته ما را کف آبی نشد روزی
به کوری شست دست از تار و پود زندگی صائب
کتان شوربختی را که مهتابی نشد روزی
به این شادم که دل را پرده خوابی نشد روزی
گوارا کرد بر من درد می را خاکساری ها
اگر از جام قسمت باده نابی نشد روزی
به کوری سوختم چون شمع در بتخانه غفلت
بسر بردن شبی در کنج محرابی نشد روزی
مگر از اشک حسرت دامن دریا به دست آرد
خس بی دست و پایی را که سیلابی نشد روزی
ندارد حاصلی جمعیت بسیار بی قسمت
که گوهر را ز دریا قطره آبی نشد روزی
ندید آسایش ساحل درین دریای پروحشت
ز حیرت چشم هر کس را شکرخوابی نشد روزی
چه حاصل زین که دریا را به شور آورد طبع ما؟
چو بخت خفته ما را کف آبی نشد روزی
به کوری شست دست از تار و پود زندگی صائب
کتان شوربختی را که مهتابی نشد روزی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۶۸
چه در طول امل از حرص بی باکانه آویزی؟
به این زلف پریشان هر نفس چون شانه آویزی
به روی آتشین عشق صلح از لاله رویان کن
به شمعی هر زمان تا چند چون پروانه آویزی؟
گرفتاری غذای روح باشد مرغ زیرک را
حرامت باد اگر در دام بهر دانه آویزی
ترا هست آشنایی کز جهان بیگانه ات سازد
به هر ناآشنا تا چند ای بیگانه آویزی؟
ز آغوش پدر هم یاد کن ای بی خبر گاهی
چه در دامان مادر اینقدر طفلانه آویزی؟
به قیل و قال نتوان در حریم کعبه محرم شد
همان بهتر که این ناقوس در بتخانه آویزی
نخواهی شد دگر محتاج دامنگیری مردم
اگر یک بار در دامان شب مردانه آویزی
به همت گوهر یکدانه چون مردان به دست آور
چو زاهد تا به کی در سبحه صددانه آویزی؟
مبین آیینه را بسیار در خلوت که می ترسم
که در دامان پاک خویش بی تابانه آویزی
ز مغز سنگ صائب نقش شیرین را برون آری
به کار عشق اگر چون کوهکن مردانه آویزی
به این زلف پریشان هر نفس چون شانه آویزی
به روی آتشین عشق صلح از لاله رویان کن
به شمعی هر زمان تا چند چون پروانه آویزی؟
گرفتاری غذای روح باشد مرغ زیرک را
حرامت باد اگر در دام بهر دانه آویزی
ترا هست آشنایی کز جهان بیگانه ات سازد
به هر ناآشنا تا چند ای بیگانه آویزی؟
ز آغوش پدر هم یاد کن ای بی خبر گاهی
چه در دامان مادر اینقدر طفلانه آویزی؟
به قیل و قال نتوان در حریم کعبه محرم شد
همان بهتر که این ناقوس در بتخانه آویزی
نخواهی شد دگر محتاج دامنگیری مردم
اگر یک بار در دامان شب مردانه آویزی
به همت گوهر یکدانه چون مردان به دست آور
چو زاهد تا به کی در سبحه صددانه آویزی؟
مبین آیینه را بسیار در خلوت که می ترسم
که در دامان پاک خویش بی تابانه آویزی
ز مغز سنگ صائب نقش شیرین را برون آری
به کار عشق اگر چون کوهکن مردانه آویزی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۶۹
ز عاشق حرف درد و داغ پرس، از دل چه می پرسی
حدیث راه بسیارست از منزل چه می پرسی؟
خدا داند دل آواره ما را چه پیش آمد
سرانجام نسیم از سر و پا در گل چه می پرسی؟
محیط قطره نتواند شدن چشم حباب من
ز من احوال این دریای بی ساحل چه می پرسی؟
حساب موج دریا را بیابانی چه می داند؟
صفات عشق را از مردم عاقل چه می پرسی؟
سپند از گرمی خاکستر پروانه می سوزد
ز روی آتشین شمع این محفل چه می پرسی؟
مبادا رحم کم فرصت مجال گفتگو یابد
گناه خویش ای بیدرد از قاتل چه می پرسی؟
تو کز خود یک قدم هرگز برون ننهاده ای صائب
سراغ کعبه مقصد ز اهل دل چه می پرسی؟
حدیث راه بسیارست از منزل چه می پرسی؟
خدا داند دل آواره ما را چه پیش آمد
سرانجام نسیم از سر و پا در گل چه می پرسی؟
محیط قطره نتواند شدن چشم حباب من
ز من احوال این دریای بی ساحل چه می پرسی؟
حساب موج دریا را بیابانی چه می داند؟
صفات عشق را از مردم عاقل چه می پرسی؟
سپند از گرمی خاکستر پروانه می سوزد
ز روی آتشین شمع این محفل چه می پرسی؟
مبادا رحم کم فرصت مجال گفتگو یابد
گناه خویش ای بیدرد از قاتل چه می پرسی؟
تو کز خود یک قدم هرگز برون ننهاده ای صائب
سراغ کعبه مقصد ز اهل دل چه می پرسی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۷۰
فلک یک حلقه چشم است اگر صاحب نظر باشی
تویی آن چشم را مردم اگر روشن گهر باشی
به همت می توانی قطع کردن آسمان ها را
چرا با این چنین تیغی نهان زیر سپر باشی؟
روان شو چون شراب صبح در رگهای مخموران
گره تا چند بر یک جای چون آب گهر باشی؟
تمنای تو دارد نعل در آتش عزیزان را
چو یوسف چند زندانی در آغوش پدر باشی؟
پریشان می کنی از فکر گوهر قطره خود را
نمی دانی که خود را جمع اگر سازی گهر باشی
ز برگ لاله می آید به گوش این مژده عاشق را
که داغ از سینه می روید اگر خونین جگر باشی
براندازد چو اخگر از گریبان قبضه خاکت
اگر چون آفتاب گرمرو روشن گهر باشی
اگر شب را نداری زنده صائب جهد کن باری
فلک را تیر روی ترکش از آه سحر باشی
تویی آن چشم را مردم اگر روشن گهر باشی
به همت می توانی قطع کردن آسمان ها را
چرا با این چنین تیغی نهان زیر سپر باشی؟
روان شو چون شراب صبح در رگهای مخموران
گره تا چند بر یک جای چون آب گهر باشی؟
تمنای تو دارد نعل در آتش عزیزان را
چو یوسف چند زندانی در آغوش پدر باشی؟
پریشان می کنی از فکر گوهر قطره خود را
نمی دانی که خود را جمع اگر سازی گهر باشی
ز برگ لاله می آید به گوش این مژده عاشق را
که داغ از سینه می روید اگر خونین جگر باشی
براندازد چو اخگر از گریبان قبضه خاکت
اگر چون آفتاب گرمرو روشن گهر باشی
اگر شب را نداری زنده صائب جهد کن باری
فلک را تیر روی ترکش از آه سحر باشی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۷۱
چون طفلان کس به هر افسانه تا کی واکند گوشی؟
کند پرپنبه غفلت اگر پیدا کند گوشی
زبان مصرع پیچیده اسرار فهمیدن
ز گوش سرنمی آید مگر دل وا کند گوشی
سیه شد پرده گوشم چو برگ لاله، می خواهم
دم گرمی که از نور سخن بینا کند گوشی
ز بی پروایی همصحبتان چون غنچه خاموشم
دهانی پر سخن دارم اگر پروا کند گوشی
شرر می ریزد از تیغ زبان چون تیشه عاشق را
دلی از سنگ می باید به درد ما کند گوشی
به آسانی درین دریا سخن چون مستمع یابد؟
که گوهر را شود دل آب تا پیدا کند گوشی
حباب ساده دل بیجا دهن پرباد می سازد
به گفت وگوی هر بی مغز کی دریا کند گوشی؟
تواند بی تائمل یافت راز سینه خم را
زبان فهمی اگر بر قلقل مینا کند گوشی
کسی را می رسد شاهی که گر موری سخن گوید
به انداز شنیدن چون سلیمان وا کند گوشی
کف دعوی چو صبح کاذب از لب پاک می سازد
به جوش سینه عاشق اگر دریا کند گوشی
زبان نکته پردازی است هر خاری درین گلشن
چگونه فهم حرف یک جهان گویا کند گوشی؟
به انشای سخن صائب عبث چون غنچه می پیچی
که را داری ز اهل دل به این انشا کند گوشی؟
کند پرپنبه غفلت اگر پیدا کند گوشی
زبان مصرع پیچیده اسرار فهمیدن
ز گوش سرنمی آید مگر دل وا کند گوشی
سیه شد پرده گوشم چو برگ لاله، می خواهم
دم گرمی که از نور سخن بینا کند گوشی
ز بی پروایی همصحبتان چون غنچه خاموشم
دهانی پر سخن دارم اگر پروا کند گوشی
شرر می ریزد از تیغ زبان چون تیشه عاشق را
دلی از سنگ می باید به درد ما کند گوشی
به آسانی درین دریا سخن چون مستمع یابد؟
که گوهر را شود دل آب تا پیدا کند گوشی
حباب ساده دل بیجا دهن پرباد می سازد
به گفت وگوی هر بی مغز کی دریا کند گوشی؟
تواند بی تائمل یافت راز سینه خم را
زبان فهمی اگر بر قلقل مینا کند گوشی
کسی را می رسد شاهی که گر موری سخن گوید
به انداز شنیدن چون سلیمان وا کند گوشی
کف دعوی چو صبح کاذب از لب پاک می سازد
به جوش سینه عاشق اگر دریا کند گوشی
زبان نکته پردازی است هر خاری درین گلشن
چگونه فهم حرف یک جهان گویا کند گوشی؟
به انشای سخن صائب عبث چون غنچه می پیچی
که را داری ز اهل دل به این انشا کند گوشی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۷۲
ازان پیچیده ام همچو صدا در ظرف خاموشی
که نتواند نهاد انگشت کس بر حرف خاموشی
نسازد سرمه آفاق شبگردی نفس گیرش
کند چون صبحدم هر کس نفس را صرف خاموشی
ازان رزق صدف گردید فیض عالم بالا
که با آن دستگه دریا ندارد ظرف خاموشی
همین بس فضل خاموشی که در هر انجمن باشد
به نیک و بد نیفتد بر زبانها حرف خاموشی
بود چون پسته بی مغز، صائب باد در دستش
نبندد از لب گفتار هر کس طرف خاموشی
که نتواند نهاد انگشت کس بر حرف خاموشی
نسازد سرمه آفاق شبگردی نفس گیرش
کند چون صبحدم هر کس نفس را صرف خاموشی
ازان رزق صدف گردید فیض عالم بالا
که با آن دستگه دریا ندارد ظرف خاموشی
همین بس فضل خاموشی که در هر انجمن باشد
به نیک و بد نیفتد بر زبانها حرف خاموشی
بود چون پسته بی مغز، صائب باد در دستش
نبندد از لب گفتار هر کس طرف خاموشی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۷۳
نگه چون شمع درگیرد ز روی روشن ساقی
ید بیضا شود دست از بیاض گردن ساقی
دماغ عیش می گردد دو بالا می پرستی را
که در هر ساغری چیند گلی از گلشن ساقی
خراب گردش ساغر به حال خویش می آید
مبادا هیچ کس بیخود ز چشم پرفن ساقی
اگر می نیست ساقی را مهل از پای بنشیند
که بیش از دور ساغر نشائه بخشد گشتن ساقی
مرا آن روز از پستی برآید اختر طالع
که سر بیرون کنم چون تکمه از پیراهن ساقی
رفیق راه دور بیخودی شایسته می باید
مده در منتهای مستی از کف دامن ساقی
چراغ بی فروغ صبح را ماند ز لرزانی
بیاض گردن مینا، نظر با گردن ساقی
غم عالم نمی گردد به گرد میکشان صائب
مشو تا می توانی دور از پیرامن ساقی
ید بیضا شود دست از بیاض گردن ساقی
دماغ عیش می گردد دو بالا می پرستی را
که در هر ساغری چیند گلی از گلشن ساقی
خراب گردش ساغر به حال خویش می آید
مبادا هیچ کس بیخود ز چشم پرفن ساقی
اگر می نیست ساقی را مهل از پای بنشیند
که بیش از دور ساغر نشائه بخشد گشتن ساقی
مرا آن روز از پستی برآید اختر طالع
که سر بیرون کنم چون تکمه از پیراهن ساقی
رفیق راه دور بیخودی شایسته می باید
مده در منتهای مستی از کف دامن ساقی
چراغ بی فروغ صبح را ماند ز لرزانی
بیاض گردن مینا، نظر با گردن ساقی
غم عالم نمی گردد به گرد میکشان صائب
مشو تا می توانی دور از پیرامن ساقی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۷۴
حجاب جسم را از پیش جان بردار ای ساقی
مرا مگذار زیر این کهن دیوار ای ساقی
به تنگم از وجود خود، شرابی آرزو دارم
که زور او شکافد شیشه را چون نار ای ساقی
می انگوری تنها مرا از پا نیندازد
سراسر باغ را بر یکدگر بفشار ای ساقی
برهنه روی می خواهم ببینم دختر رز را
حجاب شیشه و پیمانه را بردار ای ساقی
به یک رطل گران بردار بار هستی از دوشم
من افتاده را مگذار زیر بار ای ساقی
به راهی می رود هر تاری از زلف حواس من
مرا شیرازه کن از موج می زنهار ای ساقی
چرا از غیرت مذهب بود کم غیرت مشرب؟
مرا در حلقه اهل ریا مگذار ای ساقی
چراغ طور در فانوس مستوری نمی گنجد
برون آور مرا از پرده پندار ای ساقی
شراب آشتی انگیز مشرب را به دورآور
بده تسبیح را پیوند با زنار ای ساقی
ادیب شرع می خواهد به زورم توبه فرماید
به حال خود من شوریده را مگذار ای ساقی
ز انصاف و مروت نیست در عهد تو روشنگر
زند آیینه من غوطه در زنگار ای ساقی
ندارد بازگشتی کفر و دین غیر از سر کویش
به دریا می رود هر سیلی از کهسار ای ساقی
به شکر این که داری شیشه ها پر باده وحدت
به حال خویش صائب را چنین مگذار ای ساقی
مرا مگذار زیر این کهن دیوار ای ساقی
به تنگم از وجود خود، شرابی آرزو دارم
که زور او شکافد شیشه را چون نار ای ساقی
می انگوری تنها مرا از پا نیندازد
سراسر باغ را بر یکدگر بفشار ای ساقی
برهنه روی می خواهم ببینم دختر رز را
حجاب شیشه و پیمانه را بردار ای ساقی
به یک رطل گران بردار بار هستی از دوشم
من افتاده را مگذار زیر بار ای ساقی
به راهی می رود هر تاری از زلف حواس من
مرا شیرازه کن از موج می زنهار ای ساقی
چرا از غیرت مذهب بود کم غیرت مشرب؟
مرا در حلقه اهل ریا مگذار ای ساقی
چراغ طور در فانوس مستوری نمی گنجد
برون آور مرا از پرده پندار ای ساقی
شراب آشتی انگیز مشرب را به دورآور
بده تسبیح را پیوند با زنار ای ساقی
ادیب شرع می خواهد به زورم توبه فرماید
به حال خود من شوریده را مگذار ای ساقی
ز انصاف و مروت نیست در عهد تو روشنگر
زند آیینه من غوطه در زنگار ای ساقی
ندارد بازگشتی کفر و دین غیر از سر کویش
به دریا می رود هر سیلی از کهسار ای ساقی
به شکر این که داری شیشه ها پر باده وحدت
به حال خویش صائب را چنین مگذار ای ساقی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۷۵
به شکر این که داری دست بر میخانه ای ساقی
مرا از دست غم بستان به یک پیمانه ای ساقی
مصفا کن ز عقل و هوش ارواح مقدس را
چمن را پاک کن از سبزه بیگانه ای ساقی
خمار می پریشان دارد اوراق حواسم را
مرا شیرازه کن چون گل به یک پیمانه ای ساقی
اگر چه آب و خاک من عمارت برنمی دارد
ز درد باده کن تعمیر این ویرانه ای ساقی
یک امشب ساغر اندازه را بر طاق نسیان نه
که دارم آرزوی گریه مستانه ای ساقی
برآر از پرده مینا شراب آشنارو را
خلاصی ده مرا زین عالم بیگانه ای ساقی
به خورشید سبک جولان فلک بسیار می نازد
به دورانداز ساغر را تو هم مستانه ای ساقی
حریف باده بیغش ز غش ها پاک می باید
جدا کن عقل را از ما چو کاه از دانه ای ساقی
به چرخ آور مرا چون شعله جواله از مستی
که می خواهم کنم خون در دل پروانه ای ساقی
کشاکش می برد هر ذره خاکم را به صحرایی
ز هم مگذار اجزای مرا بیگانه ای ساقی
مرا سرمای زهد خشک چند افسرده دل دارد؟
بریز از پرتو می رنگ آتشخانه ای ساقی
نگردد پشتبان رطل گران گر قصر هستی را
به راهی می رود هر خشت این غمخانه ای ساقی
اگر از خاک برداری به یک پیمانه صائب را
چه کم می گردد از سامان این میخانه ای ساقی؟
مرا از دست غم بستان به یک پیمانه ای ساقی
مصفا کن ز عقل و هوش ارواح مقدس را
چمن را پاک کن از سبزه بیگانه ای ساقی
خمار می پریشان دارد اوراق حواسم را
مرا شیرازه کن چون گل به یک پیمانه ای ساقی
اگر چه آب و خاک من عمارت برنمی دارد
ز درد باده کن تعمیر این ویرانه ای ساقی
یک امشب ساغر اندازه را بر طاق نسیان نه
که دارم آرزوی گریه مستانه ای ساقی
برآر از پرده مینا شراب آشنارو را
خلاصی ده مرا زین عالم بیگانه ای ساقی
به خورشید سبک جولان فلک بسیار می نازد
به دورانداز ساغر را تو هم مستانه ای ساقی
حریف باده بیغش ز غش ها پاک می باید
جدا کن عقل را از ما چو کاه از دانه ای ساقی
به چرخ آور مرا چون شعله جواله از مستی
که می خواهم کنم خون در دل پروانه ای ساقی
کشاکش می برد هر ذره خاکم را به صحرایی
ز هم مگذار اجزای مرا بیگانه ای ساقی
مرا سرمای زهد خشک چند افسرده دل دارد؟
بریز از پرتو می رنگ آتشخانه ای ساقی
نگردد پشتبان رطل گران گر قصر هستی را
به راهی می رود هر خشت این غمخانه ای ساقی
اگر از خاک برداری به یک پیمانه صائب را
چه کم می گردد از سامان این میخانه ای ساقی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۷۷
مکن با ارتکاب جرم اظهار پشیمانی
چه لازم با دروغ آمیختن آلوده دامانی؟
منه زنهار دل بر مهلت صد ساله دنیا
که آخر می شود، چندان که یک تسبیح گردانی
ترا گردند چون پروانه گرد سر پریزادان
اگر از خامشی بر لب نهی مهر سلیمانی
نه امروزست از اشک یتیمی دامنم دریا
ز طفلی کشتی گهواره من بود طوفانی
مکن چین جبین زنهار در کار گرفتاران
که سوهانی است بند دوستی را چین پیشانی
ازین آشفته تر کن ای صبا آن زلف مشکین را
که فیض بوی خوش بسیار گردد در پریشانی
در آن گلشن که آن شمشاد بالا جلوه گر گردد
ز طوق قمریان زنار بندد سرو بستانی
من حیران چه سازم کز تماشای خرام او
ز گردش باز می ماند فلک چون چشم قربانی
مگو بی پرده پیش خلق حال خود چو بی شرمان
که کشف عورت فقرست اظهار پریشانی
تجرد قطع زنار علایق می کند صائب
سلاحی نیست تیغ تیز را بهتر ز عریانی
چه لازم با دروغ آمیختن آلوده دامانی؟
منه زنهار دل بر مهلت صد ساله دنیا
که آخر می شود، چندان که یک تسبیح گردانی
ترا گردند چون پروانه گرد سر پریزادان
اگر از خامشی بر لب نهی مهر سلیمانی
نه امروزست از اشک یتیمی دامنم دریا
ز طفلی کشتی گهواره من بود طوفانی
مکن چین جبین زنهار در کار گرفتاران
که سوهانی است بند دوستی را چین پیشانی
ازین آشفته تر کن ای صبا آن زلف مشکین را
که فیض بوی خوش بسیار گردد در پریشانی
در آن گلشن که آن شمشاد بالا جلوه گر گردد
ز طوق قمریان زنار بندد سرو بستانی
من حیران چه سازم کز تماشای خرام او
ز گردش باز می ماند فلک چون چشم قربانی
مگو بی پرده پیش خلق حال خود چو بی شرمان
که کشف عورت فقرست اظهار پریشانی
تجرد قطع زنار علایق می کند صائب
سلاحی نیست تیغ تیز را بهتر ز عریانی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۷۸
کرامت کن مرا ای ابر رحمت چشم گریانی
که از هر خنده بر دل می رسد زخم نمایانی
غزال از دور باش وحشت من راه گرداند
مرا در دامن صحرا نمی باید نگهبانی
کند بر دیده سودایی من شهر را زندان
نفس چون راست سازد گردبادی در بیابانی
نمی گردید بی شیرازه اوراق وجود من
اگر می بود در دستم سر زلف پریشانی
نهان شد مهر تابان دید تا آن روی گلگون را
کند چون خودنمایی مشت خاری در گلستانی؟
نپردازی به عاشق از غرور حسن، ازین غافل
که ابروی تو خواهد گشت از خط طاق نسیانی
ز خط عنبرین گفتم شود سرسبز امیدم
ندانستم که این ابر سیه را نیست بارانی
تو از ظلمت چو صبح آیینه دل را مصفا کن
که طالع می شود از هر طرف خورشید جولانی
ازان مانع ز آب خضر شد دولت سکندر را
که می خواهد برآرد هر زمان سر از گریبانی
به پایان می رسانیدم من آتش زبان صائب
اگر افسانه آن زلف را می بود پایانی
که از هر خنده بر دل می رسد زخم نمایانی
غزال از دور باش وحشت من راه گرداند
مرا در دامن صحرا نمی باید نگهبانی
کند بر دیده سودایی من شهر را زندان
نفس چون راست سازد گردبادی در بیابانی
نمی گردید بی شیرازه اوراق وجود من
اگر می بود در دستم سر زلف پریشانی
نهان شد مهر تابان دید تا آن روی گلگون را
کند چون خودنمایی مشت خاری در گلستانی؟
نپردازی به عاشق از غرور حسن، ازین غافل
که ابروی تو خواهد گشت از خط طاق نسیانی
ز خط عنبرین گفتم شود سرسبز امیدم
ندانستم که این ابر سیه را نیست بارانی
تو از ظلمت چو صبح آیینه دل را مصفا کن
که طالع می شود از هر طرف خورشید جولانی
ازان مانع ز آب خضر شد دولت سکندر را
که می خواهد برآرد هر زمان سر از گریبانی
به پایان می رسانیدم من آتش زبان صائب
اگر افسانه آن زلف را می بود پایانی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۷۹
اگر چه دارد از الفاظ چندین ترجمان معنی
به معنی همچنان گنگ است با چندین زبان معنی
ز معنی لفظ می گردد زمین گیر و جهان پیما
بر این کشتی بود هم لنگر و هم بادبان معنی
ندارد دیده کوتاه بینان نور آگاهی
وگرنه هست در هر نقطه پنهان یک جهان معنی
لباس نارسای لفظ، معنی را کجا پوشد؟
کف بی مغز باشد لفظ و بحر بیکران معنی
به تاریکی مکن انفاس را ضایع چو اسکندر
که می بخشد چوآب خضر عمر جاودان معنی
جمال آب حیوان نیل چشم زخم می خواهد
ازان از لفظ پوشد جامه عباسیان معنی
ز بیم چشم بد، یوسف لباس بندگان پوشد
ازان در پرده الفاظ می گردد نهان معنی
در احسان نارسایی نیست ارباب مروت را
مخلد زنده ماند هر که را بخشید جان معنی
مسیحا را به گفتار آورد خاموشی مریم
تو چون خاموش گردی می شود صاحب بیان معنی
اگر باریک گردی بر تو این معنی شود روشن
که در هر خار پوشیده است چندین گلستان معنی
به دلها چون هلال عید نتوانی زدن ناخن
نسازد تا خدنگ قامتت را چون کمان معنی
سخن آسوده است از سردی ناز خریداران
ندارد چون بهار عنبر سارا خزان معنی
یکی صد گشت ثقل زاهد از عمامه آرایی
که بر دلها ز لفظ پوچ می گردد گران معنی
چنان کز مرکز ثابت قدم پرگار می گردد
به قدر پافشردن می دود گرد جهان معنی
ز پشت تیره گردد رونما آیینه روشن
به قید لفظ تن درمی دهد صائب ازان معنی
به معنی همچنان گنگ است با چندین زبان معنی
ز معنی لفظ می گردد زمین گیر و جهان پیما
بر این کشتی بود هم لنگر و هم بادبان معنی
ندارد دیده کوتاه بینان نور آگاهی
وگرنه هست در هر نقطه پنهان یک جهان معنی
لباس نارسای لفظ، معنی را کجا پوشد؟
کف بی مغز باشد لفظ و بحر بیکران معنی
به تاریکی مکن انفاس را ضایع چو اسکندر
که می بخشد چوآب خضر عمر جاودان معنی
جمال آب حیوان نیل چشم زخم می خواهد
ازان از لفظ پوشد جامه عباسیان معنی
ز بیم چشم بد، یوسف لباس بندگان پوشد
ازان در پرده الفاظ می گردد نهان معنی
در احسان نارسایی نیست ارباب مروت را
مخلد زنده ماند هر که را بخشید جان معنی
مسیحا را به گفتار آورد خاموشی مریم
تو چون خاموش گردی می شود صاحب بیان معنی
اگر باریک گردی بر تو این معنی شود روشن
که در هر خار پوشیده است چندین گلستان معنی
به دلها چون هلال عید نتوانی زدن ناخن
نسازد تا خدنگ قامتت را چون کمان معنی
سخن آسوده است از سردی ناز خریداران
ندارد چون بهار عنبر سارا خزان معنی
یکی صد گشت ثقل زاهد از عمامه آرایی
که بر دلها ز لفظ پوچ می گردد گران معنی
چنان کز مرکز ثابت قدم پرگار می گردد
به قدر پافشردن می دود گرد جهان معنی
ز پشت تیره گردد رونما آیینه روشن
به قید لفظ تن درمی دهد صائب ازان معنی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۸۰
خودآرا را برابر می کند با خاک خودبینی
حنای شهپر پرواز طاوس است رنگینی
قناعت با سفال خویش کن کز ظاهرآرایی
شود آب گوارا ناگوار از کاسه چینی
سپهر سفله بر شیرین زبانان تنگ می گیرد
ز بند نی نمی آید برون شکر ز شیرینی
متاب از ساده لوحی رو اگر آسودگی خواهی
که گردد دردهای نسیه نقد از عاقبت بینی
ز بار دل یکی صد شد پریشان گردی زلفش
که می سازد فلاخن را سبک پرواز سنگینی
رخش با خط برآمد خوش، که را می گشت در خاطر
که طوطی محرم آیینه گردد با سخن چینی؟
برون آ از خودی تا دیده ات حق بین شود صائب
که خودبینی نگردد جمع هرگز با خدابینی
حنای شهپر پرواز طاوس است رنگینی
قناعت با سفال خویش کن کز ظاهرآرایی
شود آب گوارا ناگوار از کاسه چینی
سپهر سفله بر شیرین زبانان تنگ می گیرد
ز بند نی نمی آید برون شکر ز شیرینی
متاب از ساده لوحی رو اگر آسودگی خواهی
که گردد دردهای نسیه نقد از عاقبت بینی
ز بار دل یکی صد شد پریشان گردی زلفش
که می سازد فلاخن را سبک پرواز سنگینی
رخش با خط برآمد خوش، که را می گشت در خاطر
که طوطی محرم آیینه گردد با سخن چینی؟
برون آ از خودی تا دیده ات حق بین شود صائب
که خودبینی نگردد جمع هرگز با خدابینی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۸۱
به این پستی فراز چرخ جای خویش می خواهی
سر افلاک را در زیر پای خویش می خواهی
سلیمان یافت از ترک هوا زیر نگین عالم
تو عالم را به فرمان هوای خویش می خواهی
نداری بر رضای حق نظر چون کوته اندیشان
جهان را جمله محکوم رضای خویش می خواهی
گلوی نفس چون فرعون را محکم به دست آور
چو موسی اژدها را گر عصای خویش می خواهی
به غفلت صرف کردی نقد ایام جوانی را
ز بی شرمی همان عمر از خدای خویش می خواهی
سر افلاک را در زیر پای خویش می خواهی
سلیمان یافت از ترک هوا زیر نگین عالم
تو عالم را به فرمان هوای خویش می خواهی
نداری بر رضای حق نظر چون کوته اندیشان
جهان را جمله محکوم رضای خویش می خواهی
گلوی نفس چون فرعون را محکم به دست آور
چو موسی اژدها را گر عصای خویش می خواهی
به غفلت صرف کردی نقد ایام جوانی را
ز بی شرمی همان عمر از خدای خویش می خواهی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۸۲
جنونم پهن شد صبر از من شیدا چه می خواهی؟
عنانداری ز من در دامن صحرا چه می خواهی؟
کف خاکستر من سرمه چشم غزالان شد
دگر زین مشت خار ای برق بی پروا چه می خواهی؟
نمی آیم به کار سوختن انصاف اگر باشد
ز نخل بی بر من ای چمن پیرا چه می خواهی؟
نه دینم ماند نه دنیا، نه صبرم ماند نه یارا
نمی دانم که دیگر از من رسوا چه می خواهی؟
شمار داغهای سینه ما را که می داند؟
ازین دریای پر آتش نشان پا چه می خواهی؟
ترا چون منعمان نگذاشت بند عافیت بر پا
ازین به نعمت ای درویش از دنیا چه می خواهی؟
ز سنگ کودکان داری به کف منشور آزادی
ازین به حاصلی ای سرو نارعنا چه می خواهی؟
درین دریا سرشک ابر نیسان سنگ می گردد
سراغ گوهر مقصود ازین دریا چه می خواهی؟
نفس را تازه کردی برگرفتی توشه عقبی
ازین بیش از رباط کهنه دنیا چه می خواهی؟
برآمد گرد از سیل گرانسنگ بهار اینجا
نشان قطره ناچیز ازین دریا چه می خواهی؟
به نور شمع حاجت نیست چون خورشید طالع شد
دل بینا چو داری، دیده بینا چه می خواهی؟
نمی آید به ساحل کشتی از آب تنک سالم
بزن بر قلب خم، از ساغر و مینا چه می خواهی؟
مسخر کرده ای بالا بلندان معانی را
دگر ای شوخ چشم از عالم بالا چه می خواهی؟
جمال شاهدان غیب را بی پرده می بینی
دگر صائب ازان روشنگر دلها چه می خواهی؟
عنانداری ز من در دامن صحرا چه می خواهی؟
کف خاکستر من سرمه چشم غزالان شد
دگر زین مشت خار ای برق بی پروا چه می خواهی؟
نمی آیم به کار سوختن انصاف اگر باشد
ز نخل بی بر من ای چمن پیرا چه می خواهی؟
نه دینم ماند نه دنیا، نه صبرم ماند نه یارا
نمی دانم که دیگر از من رسوا چه می خواهی؟
شمار داغهای سینه ما را که می داند؟
ازین دریای پر آتش نشان پا چه می خواهی؟
ترا چون منعمان نگذاشت بند عافیت بر پا
ازین به نعمت ای درویش از دنیا چه می خواهی؟
ز سنگ کودکان داری به کف منشور آزادی
ازین به حاصلی ای سرو نارعنا چه می خواهی؟
درین دریا سرشک ابر نیسان سنگ می گردد
سراغ گوهر مقصود ازین دریا چه می خواهی؟
نفس را تازه کردی برگرفتی توشه عقبی
ازین بیش از رباط کهنه دنیا چه می خواهی؟
برآمد گرد از سیل گرانسنگ بهار اینجا
نشان قطره ناچیز ازین دریا چه می خواهی؟
به نور شمع حاجت نیست چون خورشید طالع شد
دل بینا چو داری، دیده بینا چه می خواهی؟
نمی آید به ساحل کشتی از آب تنک سالم
بزن بر قلب خم، از ساغر و مینا چه می خواهی؟
مسخر کرده ای بالا بلندان معانی را
دگر ای شوخ چشم از عالم بالا چه می خواهی؟
جمال شاهدان غیب را بی پرده می بینی
دگر صائب ازان روشنگر دلها چه می خواهی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۸۳
درون دل بود یار از جهان گر چه می خواهی؟
گهر در سینه بحرست از ساحل چه می خواهی؟
سرآزاده ای چون سرو ازین بستانسرا داری
ازین بالاتر از دنیای بی حاصل چه می خواهی؟
فشاندی گرد هستی را درین وحشت سرا از خود
ز بال و پر فشانی دیگر ای بسمل چه می خواهی؟
کلید از خانه باشد غنچه سربسته دل را
گشاد از دیگران در حل این مشکل چه می خواهی؟
به جنس خویش می گویند هر جنسی بود مایل
اگر باطل نه ای از عالم باطل چه می خواهی؟
دعای بی غرض در سینه باشد بی نیازان را
ازین مشت گدارو همت ای غافل چه می خواهی؟
فروغ حسن لیلی می کند در لامکان جولان
تو ای مجنون ز جیب و دامن محمل چه می خواهی؟
نشد از محو گشتن چشم حیران ترا مانع
مروت بیش ازین از خنجر قاتل چه می خواهی؟
سر و جان باخت در راهت، دل و دین ریخت در پایت
دگر ای سنگدل از صائب بیدل چه می خواهی؟
گهر در سینه بحرست از ساحل چه می خواهی؟
سرآزاده ای چون سرو ازین بستانسرا داری
ازین بالاتر از دنیای بی حاصل چه می خواهی؟
فشاندی گرد هستی را درین وحشت سرا از خود
ز بال و پر فشانی دیگر ای بسمل چه می خواهی؟
کلید از خانه باشد غنچه سربسته دل را
گشاد از دیگران در حل این مشکل چه می خواهی؟
به جنس خویش می گویند هر جنسی بود مایل
اگر باطل نه ای از عالم باطل چه می خواهی؟
دعای بی غرض در سینه باشد بی نیازان را
ازین مشت گدارو همت ای غافل چه می خواهی؟
فروغ حسن لیلی می کند در لامکان جولان
تو ای مجنون ز جیب و دامن محمل چه می خواهی؟
نشد از محو گشتن چشم حیران ترا مانع
مروت بیش ازین از خنجر قاتل چه می خواهی؟
سر و جان باخت در راهت، دل و دین ریخت در پایت
دگر ای سنگدل از صائب بیدل چه می خواهی؟