عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۰
که گوید از من آزرده دل با بی وفا یاری؟
که نه کس جز فنون بی وفائی کرد ارشادش
که ای بی مهر اکنون خسته جانی را که میخواهی
مدام از هجر خود آزرده نه از وصل خود شادش
ز آزارت به گردون می رسد پیوسته افغانش
ز بیدادت به کیوان می رسد هموار فریادش
هم از آلام هجران جام عشرت گشته پر خونش
هم از اسقام حرمان خاک هستی رفته بر بادش
چو گفت این چند بیت آنکه می خواند از زبان من
به او این شعر عاشق را که رحمت بر روان بادش
«نمیگویم فراموشش مکن، گاهی بیاد آور
اسیری را که می دانی نخواهی رفت از یادش»
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۳۲ - مدیحه
از جرعه جام گوهری لؤلؤ لا لا ریخته
یا دست ساقی بر ثری عقد ثریا ریخته
ریزد خم از جوش شراب از حلق یاقوت مذاب
این بحر جوشان بین کز آب آتش بر اعضا ریخته
آن لعبت ترسانگر از لب مسیح آسانگر
و آن آب آتش سانگر آب مسیحا ریخته
از خوی نگار سیمتن دارد به مه عقد پرن
وز طره بر برگ سمن مشک مطرا ریخته
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱
ای آن که اساس جور بر پاست تو را
در دل همه میل کشتن ماست تو را
گر خون دل از دیده چکد بی تو سزاست
تا ابهر چه دیده دیده دل خواست تو را
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲
هر لحظه دل از یکی است خشنود مرا
گویی بت تازه ایست مقصود مرا
ای کاش فزون نبود دلبر ز یکی
با آنکه هزار دل فزون بود مرا
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳
هر قدر به بزم دوش بنواخت مرا
از آتش غم چو شمع بگداخت مرا
کز لطف زیاد یار بیگانه شناس
معلوم بشد که هیچ نشناخت مرا
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵
شبها که ز هجران توام در تب و تاب
یک دم نرود به خواب این چشم پرآب
نه بیداری ز دیده آموزد بخت
نه دیده ز بخت خفته آموزد خواب
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
از عشق کسی کار تو از کار شده است
مانند دل من دلت افگار شده است
هم روز تو چون زلف تو گردیده سیاه
هم جسم تو چون چشم تو بیمار شده است
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
ای آنکه به جان ز فرقتش سوزی هست
نه جز رخ او شمع شب افروزی هست
می داد بروزد گرم مژده ی وصل
پنداشت شب فراق را روزی هست
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
گویند آن را که چون گل آراسته است
و آن را که قدش چو سرو نو خاسته است
کآنرا که هلاکش از جفا خواسته بود
او بی تو چنان شد که دلت خواسته است
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
غیر از تو بساط عیش آراسته است
در آتش رشک جان من کاسته است
او با تو به جائی که دلش خواسته است
دل بی تو چنان شد که دلت خواسته است
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
مانند شمایلت شمایل نشود
دل نیست که بر رخ تو مایل نشود
تا سال دگر دلی نماند به جهان
امسال اگر حسن تو زایل نشود
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
در بزم رقیب ای زتوام سوز فراق
وصلت بتر از درد غم اندوز فراق
هر کس به فراق کرد یاد شب وصل
من در شب وصل آرزو روز فراق
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
در بزم تو دورای گل خود روی دو رنگ
تا کی بودم چو غنچه خون در دل تنگ؟
با دیده ی تر گهی بسوزم چون شمع
با قامت خم گهی بنالم چو چنگ
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
ای در چمن حسن رخت خرمن گل
خط گر درخت چو سبزه پیرامن گل
افسوس که در دامن پاک تو رقیب
آویخته همچو خار بر دامن گل
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
صد بار اگر به تیغ کین می کشدم
غم نیست که یار نازنین می کشدم
خونم ریزد لیک برای دل غیر
بهر دل آن می کشد این می کشدم
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
با غیر ترا یار نمیدانستم
در بزم تواش بار نمیدانستم
میدانستم که خواهی ام کشت اما
بهر دل اغیار نمیدانستم
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
جائی که فرو رفت به گل پای دلم
آنجاست مکان تو و ماوای دلم
اگه بودم کجاست جان تو اگر
میدانستم کجا بود جای دلم
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
ز آن یار جفا جو که وفا دیده که من؟
وز جور و جفایش که نرنجیده که من؟
هر گوشه چو من هزار دارد بلبل
از باغ وصالش که گلی چیده که من؟
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
ماندم زجفای غیر مهجور از تو
دل خسته و ناتوان و رنجور از تو
هر کس زجفا کرد تو را دور از من
دور از تو چنان شود که من دور از تو
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
ای شمع رخ ترا دلم پروانه
دام تو شود آخرم از پروانه
پروانه صفت من از غمت میسوزم
وز سوختنم هیچ ترا پروانه