عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۲۸
هر چند هست مشرق دیدار آینه
باشد نظر به سینه من تار آینه
جوهر ده است خواب پریشان به دیده اش
تا دیده روی نوخط دلدار آینه
تا از عرق شده است گهربار روی یار
لب باز کرده است صدف وار آینه
چون آب زیر سبزه خوابیده شد نهان
از خجلت تو در ته زنگار آینه
از نقش، ساده چون دل بی مدعا شده است
در عهد او ز حیرت سرشار آینه
چون روی شرمناک کند جلوه در نظر
از بس ترست ازان گل رخسار آینه
شوقم به دلبر از دل روشن زیاده شد
باشد سراب تشنه دیدار آینه
دربسته خانه ای است که قفلش ز جوهرست
با چهره گشاده دلدار آینه
چون نامه دریده ز شرم عذار او
دارد تلاش رخنه دیوار آینه
بر روی کار، بخیه اش از جوهر اوفتاد
تا شد طرف به عارض دلدار آینه
دارد ز انفعال رخ تازه خط او
در پیرهن ز جوهر خود خار آینه
تا صفحه عذار ترا دیده ام، شده است
چون فرد باطلم به نظرخوار آینه
از چشم شور، امن ز بخت سیه شدم
آسوده می شود چو شود تار آینه
نتوان به فکر راز فلک یافتن که هست
اندیشه مور و این در و دیوار آینه
صحرای ساده ای است که در وی گیاه نیست
نسبت به روی نوخط دلدار آینه
شام گرفته ای است که دل می کند سیاه
صائب نظر به عارض دلدار آینه
باشد نظر به سینه من تار آینه
جوهر ده است خواب پریشان به دیده اش
تا دیده روی نوخط دلدار آینه
تا از عرق شده است گهربار روی یار
لب باز کرده است صدف وار آینه
چون آب زیر سبزه خوابیده شد نهان
از خجلت تو در ته زنگار آینه
از نقش، ساده چون دل بی مدعا شده است
در عهد او ز حیرت سرشار آینه
چون روی شرمناک کند جلوه در نظر
از بس ترست ازان گل رخسار آینه
شوقم به دلبر از دل روشن زیاده شد
باشد سراب تشنه دیدار آینه
دربسته خانه ای است که قفلش ز جوهرست
با چهره گشاده دلدار آینه
چون نامه دریده ز شرم عذار او
دارد تلاش رخنه دیوار آینه
بر روی کار، بخیه اش از جوهر اوفتاد
تا شد طرف به عارض دلدار آینه
دارد ز انفعال رخ تازه خط او
در پیرهن ز جوهر خود خار آینه
تا صفحه عذار ترا دیده ام، شده است
چون فرد باطلم به نظرخوار آینه
از چشم شور، امن ز بخت سیه شدم
آسوده می شود چو شود تار آینه
نتوان به فکر راز فلک یافتن که هست
اندیشه مور و این در و دیوار آینه
صحرای ساده ای است که در وی گیاه نیست
نسبت به روی نوخط دلدار آینه
شام گرفته ای است که دل می کند سیاه
صائب نظر به عارض دلدار آینه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۲۹
تا کرد خانه از رخ او روشن آینه
گیرد ز آفتاب به گل روزن آینه
جوهر مکن خیال، که از بیم غمزه اش
پوشیده است زیر قبا جوشن آینه
در دیده نظارگیان جمال تو
بی نور تر ز خانه بی روزن آینه
در روشنی به جبهه خوبان نمی رسد
گیرد اگر چراغ ته دامن آینه
رفتم سیاه نامه ازین تیره خاکدان
بردم جلا نداده ازین گلخن آینه
روشندلان به نیم نفس تیره می شوند
یک شبنم فسرده و صد خرمن آینه
آورد چشم من به هوای خطش غبار
افشاند آن عبیر به پیراهن آینه
تا این غزل ز خامه صائب نبست نقش
روشن نشد که ذهن کند روشن آینه
گیرد ز آفتاب به گل روزن آینه
جوهر مکن خیال، که از بیم غمزه اش
پوشیده است زیر قبا جوشن آینه
در دیده نظارگیان جمال تو
بی نور تر ز خانه بی روزن آینه
در روشنی به جبهه خوبان نمی رسد
گیرد اگر چراغ ته دامن آینه
رفتم سیاه نامه ازین تیره خاکدان
بردم جلا نداده ازین گلخن آینه
روشندلان به نیم نفس تیره می شوند
یک شبنم فسرده و صد خرمن آینه
آورد چشم من به هوای خطش غبار
افشاند آن عبیر به پیراهن آینه
تا این غزل ز خامه صائب نبست نقش
روشن نشد که ذهن کند روشن آینه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۳۰
ساقی قدحی از می اسرار مرا ده
یک قطره ازان قلزم زخار مرا ده
هر لحظه به جامی نتوان کرد دهن تلخ
گر صاف و گر درد، به یکبار مرا ده
مستی است کلید در گنجینه اسرار
بیش از همه کس ساغر سرشار مرا ده
سامان نگه داشتن راز ندارم
جامی که دهی بر سر بازار مرا ده
بیماری من روی به بهبود ندارد
هر چیز که خواهد دل بیمار مرا ده
از رد و قبول دگران باک ندارم
یک ذره قبول نظر یار مرا ده
نه خاتم جم خواهم و نه ملک سلیمان
دستی به خراش دل افگار مرا ده
آیینه من حوصله جلوه ندارد
از بهر خدا غوطه به زنگار مرا ده
مجموعه فردوس به کامل خردان باش
سرمشق جنونی ز خط یار مرا ده
تلخ است ز شیرینی جان کام و دهانم
یک بوسه ازان لعل شکربار مرا ده
یا سهل نما کار جگرخوار جنون را
یا دست و دلی در خور این کار مرا ده
این آن غزل آدم عشق است که فرمود
آن جام لبالب کن و بردار مرا ده
یک قطره ازان قلزم زخار مرا ده
هر لحظه به جامی نتوان کرد دهن تلخ
گر صاف و گر درد، به یکبار مرا ده
مستی است کلید در گنجینه اسرار
بیش از همه کس ساغر سرشار مرا ده
سامان نگه داشتن راز ندارم
جامی که دهی بر سر بازار مرا ده
بیماری من روی به بهبود ندارد
هر چیز که خواهد دل بیمار مرا ده
از رد و قبول دگران باک ندارم
یک ذره قبول نظر یار مرا ده
نه خاتم جم خواهم و نه ملک سلیمان
دستی به خراش دل افگار مرا ده
آیینه من حوصله جلوه ندارد
از بهر خدا غوطه به زنگار مرا ده
مجموعه فردوس به کامل خردان باش
سرمشق جنونی ز خط یار مرا ده
تلخ است ز شیرینی جان کام و دهانم
یک بوسه ازان لعل شکربار مرا ده
یا سهل نما کار جگرخوار جنون را
یا دست و دلی در خور این کار مرا ده
این آن غزل آدم عشق است که فرمود
آن جام لبالب کن و بردار مرا ده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۳۱
تا سرو ترا راه به گلزار فتاده
گل گشته به تعظیم تو از شاخ پیاده
مه حلقه ابروی تو در گوش کشیده
سر بر خط مشکین تو خورشید نهاده
دنباله چشم تو گذشته است ز ابرو
آهوی تو از سایه خود پیش فتاده
دل نیز سیه می شود از گوشه نشینی
در گوهر اگر سبز شود آب ستاده
آن به که به گرد دل درویش کند طوف
آن را که میسر نشود حج پیاده
یابد ز اجل چاشنی قند مکرر
در زندگی آن کس که بمیرد به اراده
تقصیر مکن در مدد خلق که باشد
بال و پر توفیق، دل و دست گشاده
از خوردن خون ظالم خونخوار شود سیر
اندازه اگر حفظ توان کرد به باده
صائب نشد از توبه مرا نفس به فرمان
گیرندگی سگ نشود کم به قلاده
گل گشته به تعظیم تو از شاخ پیاده
مه حلقه ابروی تو در گوش کشیده
سر بر خط مشکین تو خورشید نهاده
دنباله چشم تو گذشته است ز ابرو
آهوی تو از سایه خود پیش فتاده
دل نیز سیه می شود از گوشه نشینی
در گوهر اگر سبز شود آب ستاده
آن به که به گرد دل درویش کند طوف
آن را که میسر نشود حج پیاده
یابد ز اجل چاشنی قند مکرر
در زندگی آن کس که بمیرد به اراده
تقصیر مکن در مدد خلق که باشد
بال و پر توفیق، دل و دست گشاده
از خوردن خون ظالم خونخوار شود سیر
اندازه اگر حفظ توان کرد به باده
صائب نشد از توبه مرا نفس به فرمان
گیرندگی سگ نشود کم به قلاده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۳۲
از توبه شود سرکشی نفس زیاده
گیرندگی سگ شود افزون ز قلاده
چون خضر میفشار درین خاک سیه پای
کز طول زمان سبز شود آب ستاده
از فیض چه گلها که نچیدیم دم صبح
عنوان سعادات بود روی گشاده
دامان نگه صفحه ننوشته نگیرد
در چهره نوخط نرسد چهره ساده
آن را که بود تخت روان از کشش بحر
چون سیل چرا دست نشوید ز اراده؟
از سطرشماری نتوان راه به حق برد
در بادیه حاجت به دلیل است نه جاده
زان تیغ به صد زخم تسلی نشود دل
کز موج شود تشنگی ریگ زیاده
سخت است کمان تو، وگرنه بود از آه
در قبضه من چرخ مقوس چو کباده
از جا مرو از هر سخن پوچ که گردد
نازل ز بها، لعل و گهر شد چو پیاده
صائب ز گرانباری دل در سبکی کوش
کز قافله پیوسته بود پیش پیاده
گیرندگی سگ شود افزون ز قلاده
چون خضر میفشار درین خاک سیه پای
کز طول زمان سبز شود آب ستاده
از فیض چه گلها که نچیدیم دم صبح
عنوان سعادات بود روی گشاده
دامان نگه صفحه ننوشته نگیرد
در چهره نوخط نرسد چهره ساده
آن را که بود تخت روان از کشش بحر
چون سیل چرا دست نشوید ز اراده؟
از سطرشماری نتوان راه به حق برد
در بادیه حاجت به دلیل است نه جاده
زان تیغ به صد زخم تسلی نشود دل
کز موج شود تشنگی ریگ زیاده
سخت است کمان تو، وگرنه بود از آه
در قبضه من چرخ مقوس چو کباده
از جا مرو از هر سخن پوچ که گردد
نازل ز بها، لعل و گهر شد چو پیاده
صائب ز گرانباری دل در سبکی کوش
کز قافله پیوسته بود پیش پیاده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۳۳
زلفی که بر آن طرف بناگوش فتاده
شامی است که با صبح هم آغوش فتاده
پروانه پرسوخته شمع تجلی است
خالی که بر آن عارض گلپوش فتاده
از اشک تهی همچو در گوش نگردد
چشمی که بر آن صبح بناگوش فتاده
هر لحظه کند چاک ز خمیازه گریبان
تا بوسه جدا زان لب می نوش فتاده
بازآی که بی قامت رعنای تو دستم
از کار ز خمیازه آغوش فتاده
از خط نکنم ترک لب یار که این می
تا ساغر آخر همه سرجوش فتاده
سر بر تن من نیست ز آشفته دماغی
زان دم که سبوی میم از دوش فتاده
سرگرمی افلاک ز عشق است که بی عشق
دیگی بود افلاک که از جوش فتاده
سیلی است به دریای حقیقت شده واصل
در پای خم آن مست که مدهوش فتاده
در خامشی از نطق فزون نشأه توان یافت
پر زور بود باده از جوش فتاده
صائب چه زنم بر لب خود مهر خموشی؟
کز راز من دلشده سرپوش فتاده
شامی است که با صبح هم آغوش فتاده
پروانه پرسوخته شمع تجلی است
خالی که بر آن عارض گلپوش فتاده
از اشک تهی همچو در گوش نگردد
چشمی که بر آن صبح بناگوش فتاده
هر لحظه کند چاک ز خمیازه گریبان
تا بوسه جدا زان لب می نوش فتاده
بازآی که بی قامت رعنای تو دستم
از کار ز خمیازه آغوش فتاده
از خط نکنم ترک لب یار که این می
تا ساغر آخر همه سرجوش فتاده
سر بر تن من نیست ز آشفته دماغی
زان دم که سبوی میم از دوش فتاده
سرگرمی افلاک ز عشق است که بی عشق
دیگی بود افلاک که از جوش فتاده
سیلی است به دریای حقیقت شده واصل
در پای خم آن مست که مدهوش فتاده
در خامشی از نطق فزون نشأه توان یافت
پر زور بود باده از جوش فتاده
صائب چه زنم بر لب خود مهر خموشی؟
کز راز من دلشده سرپوش فتاده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۳۴
از حسن تو یک رقعه به گلزار رسیده
از زلف تو یک نافه به تاتار رسیده
زان دست که حسن تو فشانده است به گلزار
دامان پر از گل به خس و خار رسیده
از دیدن گل مست و خرابند جهانی
این جام همانا به لب یار رسیده
کو دیده یعقوب که بی پرده ببیند
صد قافله از مصر به یکباره رسیده
شاخ گل ازان جلوه مستانه که دارد
پیداست که از خانه خمار رسیده
ظلم است کسی خرده جان را نکند خرج
امروز که گل بر سر بازار رسیده
دامان نسیم سحری گیر و روان شو
کز غیب رسولی ا ست به این کار رسیده
کاشانه اش از نقش مرادست نگارین
چشمی که به آن آینه رخسار رسیده
دیگر چه خیال است که از سینه کند یاد
هر دل که به آن طره طرار رسیده
از کوچه آن زلف که سالم بدر آید؟
کآنجا سر خورشید به دیوار رسیده
از شور قیامت بودش مرهم کافور
زخمی که مرا بر دل افگار رسیده
از شرم برون آی که تسلیم نمایم
جانی که مرا بر لب اظهار رسیده
صائب زند آتش به جهان از نفس گرم
هر نی که به آن لعل شکربار رسیده
از زلف تو یک نافه به تاتار رسیده
زان دست که حسن تو فشانده است به گلزار
دامان پر از گل به خس و خار رسیده
از دیدن گل مست و خرابند جهانی
این جام همانا به لب یار رسیده
کو دیده یعقوب که بی پرده ببیند
صد قافله از مصر به یکباره رسیده
شاخ گل ازان جلوه مستانه که دارد
پیداست که از خانه خمار رسیده
ظلم است کسی خرده جان را نکند خرج
امروز که گل بر سر بازار رسیده
دامان نسیم سحری گیر و روان شو
کز غیب رسولی ا ست به این کار رسیده
کاشانه اش از نقش مرادست نگارین
چشمی که به آن آینه رخسار رسیده
دیگر چه خیال است که از سینه کند یاد
هر دل که به آن طره طرار رسیده
از کوچه آن زلف که سالم بدر آید؟
کآنجا سر خورشید به دیوار رسیده
از شور قیامت بودش مرهم کافور
زخمی که مرا بر دل افگار رسیده
از شرم برون آی که تسلیم نمایم
جانی که مرا بر لب اظهار رسیده
صائب زند آتش به جهان از نفس گرم
هر نی که به آن لعل شکربار رسیده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۳۵
از ناله نسیمیش به بستان نرسیده
از گریه غباریش به دامان نرسیده
عشقی نفشرده است به سرپنجه دلش را
شهباز به آن کبک خرامان نرسیده
این جلوه فروشی، گل آن است که هرگز
سرپنجه خاریش به دامان نرسیده
رنگش نرسانده است پر و بال پریدن
گلچین خزانش به گلستان نرسیده
از فیض نگهبانی شرم است که هرگز
آسیب به آن سیب زنخدان نرسیده
دندان شکن خواهش ارباب هوس باش
تا میوه باغ تو به دندان نرسیده
ای آه زلیخا سر راهی به صبا گیر
چندان که به نزدیکی کنعان نرسیده
زنهار به جیب کفن من بگذارید
طومار شکایت که به پایان نرسیده
در غنچگیش گوشه دستار رباید
هرگز گل این باغ به دامان نرسیده
صائب دو سه روزی بخور از طرف عذارش
تا از طرف شرم نگهبان نرسیده
از گریه غباریش به دامان نرسیده
عشقی نفشرده است به سرپنجه دلش را
شهباز به آن کبک خرامان نرسیده
این جلوه فروشی، گل آن است که هرگز
سرپنجه خاریش به دامان نرسیده
رنگش نرسانده است پر و بال پریدن
گلچین خزانش به گلستان نرسیده
از فیض نگهبانی شرم است که هرگز
آسیب به آن سیب زنخدان نرسیده
دندان شکن خواهش ارباب هوس باش
تا میوه باغ تو به دندان نرسیده
ای آه زلیخا سر راهی به صبا گیر
چندان که به نزدیکی کنعان نرسیده
زنهار به جیب کفن من بگذارید
طومار شکایت که به پایان نرسیده
در غنچگیش گوشه دستار رباید
هرگز گل این باغ به دامان نرسیده
صائب دو سه روزی بخور از طرف عذارش
تا از طرف شرم نگهبان نرسیده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۳۶
تا دیده خود کرد چو دستار شکوفه
برکرد سر از پیرهن یار شکوفه
در آینه بینش ما چشم به راهان
پیکی بود از جانب دلدار شکوفه
در دیده بی پرده ارباب بصیرت
فردی بود از دفتر اسرار شکوفه
در پرده اسباب نماند دل روشن
از برگ شود زود سبکبار شکوفه
در دیده کوته نظران گر چه نقابی است
روشنگر چشم است چو دیدار شکوفه
از چشم گرانخواب نمک ریز، که گردید
صاحب ثمر از دیده بیدار شکوفه
ناقص نظران گر چه شمارند براتش
نقدی است ز گنجینه اسرار شکوفه
از هوش نرفتن ز گرانجانی عقل است
امروز که شد قافله سالار شکوفه
ساقی برسان باده گلرنگ که بی می
پرده است به چشم من هشیار شکوفه
بر خرقه تن لرزش ما محض گرانی است
جایی که فشاند سر و دستار شکوفه
هرگز به جراحت نکند مرهم کافور
کاری که کند با دل افگار شکوفه
مغزش ز نسیم سحری گشت پریشان
زین جرم که شد شاخ به دیوار شکوفه
لیلی است نمایان شده از پرده محمل؟
یا سر بدر آورده ز اشجار شکوفه
چون صبح که بیدار کند مرده دلان را
آورد جهان را به سر کار شکوفه
از سیر گلستان نگشاید دل مجروح
باشد نمک سینه افگار شکوفه
هرگز نفکنده است نمک در دل آتش
شوری که فکنده است به گلزار شکوفه
صائب مشو از نامه پرشکوه خود بار
بر تازه نهالی که بود بار شکوفه
برکرد سر از پیرهن یار شکوفه
در آینه بینش ما چشم به راهان
پیکی بود از جانب دلدار شکوفه
در دیده بی پرده ارباب بصیرت
فردی بود از دفتر اسرار شکوفه
در پرده اسباب نماند دل روشن
از برگ شود زود سبکبار شکوفه
در دیده کوته نظران گر چه نقابی است
روشنگر چشم است چو دیدار شکوفه
از چشم گرانخواب نمک ریز، که گردید
صاحب ثمر از دیده بیدار شکوفه
ناقص نظران گر چه شمارند براتش
نقدی است ز گنجینه اسرار شکوفه
از هوش نرفتن ز گرانجانی عقل است
امروز که شد قافله سالار شکوفه
ساقی برسان باده گلرنگ که بی می
پرده است به چشم من هشیار شکوفه
بر خرقه تن لرزش ما محض گرانی است
جایی که فشاند سر و دستار شکوفه
هرگز به جراحت نکند مرهم کافور
کاری که کند با دل افگار شکوفه
مغزش ز نسیم سحری گشت پریشان
زین جرم که شد شاخ به دیوار شکوفه
لیلی است نمایان شده از پرده محمل؟
یا سر بدر آورده ز اشجار شکوفه
چون صبح که بیدار کند مرده دلان را
آورد جهان را به سر کار شکوفه
از سیر گلستان نگشاید دل مجروح
باشد نمک سینه افگار شکوفه
هرگز نفکنده است نمک در دل آتش
شوری که فکنده است به گلزار شکوفه
صائب مشو از نامه پرشکوه خود بار
بر تازه نهالی که بود بار شکوفه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۳۷
در مجمع ما نیست کسی را غم خانه
چون ریگ روان قافله ماست روانه
از هر دو جهان حاصل من ناوک آهی است
مانند کمان پاک فروشم ز دو خانه
رزمی است پرآشوب مصیبتکده خاک
بشتاب که خود را بدرآری ز میانه
چون تیر که در وصل کمان است گشادش
باشد به میان رفتن من بهر کرانه
با قامت خم حلقه به گوش در دل باش
در بحر کمان روی مگردان ز نشانه
در پرده شب نوش می ناب که دریافت
عمر ابدی خضر به یک جام شبانه
هر چند برآورده آن جان جهانم
چون خانه ندارم خبر از صاحب خانه
بس تیر سبکسیر که بر خاک نشاند
هر کس که ز ثابت قدمان شد چو نشانه
دل زود توان کند ز یاران مخالف
خوش باش به ناسازی اوضاع زمانه
جمعی که به معنی نرسیدند ز دعوی
آشوب دماغند چو حمام زنانه
فریاد که چون صورت دیوار ندارم
صائب خبر از خانه و از صاحب خانه
چون ریگ روان قافله ماست روانه
از هر دو جهان حاصل من ناوک آهی است
مانند کمان پاک فروشم ز دو خانه
رزمی است پرآشوب مصیبتکده خاک
بشتاب که خود را بدرآری ز میانه
چون تیر که در وصل کمان است گشادش
باشد به میان رفتن من بهر کرانه
با قامت خم حلقه به گوش در دل باش
در بحر کمان روی مگردان ز نشانه
در پرده شب نوش می ناب که دریافت
عمر ابدی خضر به یک جام شبانه
هر چند برآورده آن جان جهانم
چون خانه ندارم خبر از صاحب خانه
بس تیر سبکسیر که بر خاک نشاند
هر کس که ز ثابت قدمان شد چو نشانه
دل زود توان کند ز یاران مخالف
خوش باش به ناسازی اوضاع زمانه
جمعی که به معنی نرسیدند ز دعوی
آشوب دماغند چو حمام زنانه
فریاد که چون صورت دیوار ندارم
صائب خبر از خانه و از صاحب خانه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۳۹
دلگیر نیست از تن، جانهای زنگ بسته
کنج قفس بهشت است، بر مرغ پرشکسته
آن را که هست شرمی خون خوردن است کارش
جز دل غذا ندارد شهباز چشم بسته
مشکل ز پا نشیند تا دامن قیامت
آن را که از ره عشق خاری به پا نشسته
از حرف سخت باشند فارغ گشاده رویان
از زخم سنگ باشد ایمن در نبسته
مژگان من نشد خشک تا شد جدا ز رویت
گوهر نمی شود بند در رشته گسسته
تا ممکن است زنهار لب را به خنده مگشا
کز راه هرزه خندی است پرخون دهان پسته
حسنت به زلف پرچین تسخیر ملک دل کرد
فتح چنین که کرده است با لشکر شکسته؟
دست سبوی می را از دست چون گذاریم؟
از بحر غم برآورد ما را به دست بسته
این آن غزل که صائب آخوند محتشم گفت
دل بردن به این رنگ کاری است دست بسته
کنج قفس بهشت است، بر مرغ پرشکسته
آن را که هست شرمی خون خوردن است کارش
جز دل غذا ندارد شهباز چشم بسته
مشکل ز پا نشیند تا دامن قیامت
آن را که از ره عشق خاری به پا نشسته
از حرف سخت باشند فارغ گشاده رویان
از زخم سنگ باشد ایمن در نبسته
مژگان من نشد خشک تا شد جدا ز رویت
گوهر نمی شود بند در رشته گسسته
تا ممکن است زنهار لب را به خنده مگشا
کز راه هرزه خندی است پرخون دهان پسته
حسنت به زلف پرچین تسخیر ملک دل کرد
فتح چنین که کرده است با لشکر شکسته؟
دست سبوی می را از دست چون گذاریم؟
از بحر غم برآورد ما را به دست بسته
این آن غزل که صائب آخوند محتشم گفت
دل بردن به این رنگ کاری است دست بسته
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۴۰
عشق اختیار دل را از دست ما گرفته
طوفان عنان کشتی از ناخدا گرفته
روشنگر نگاه است رخسار مه جبینان
باغ و بهار بوسه است دست حنا گرفته
هر چند در خرابات یکتاست جام خورشید
هر ذره از فروغش جامی جدا گرفته
ملک شهان مغرور شرکت نمی پذیرد
هر شیوه ای ز حسنش ملکی جدا گرفته
تمثال شاخ چشمان یک جا نگیرد آرام
چون نقش حسن شیرین در سنگ جا گرفته؟
رنگ از جهان بیرنگ نتوان به رنگ و بو یافت
منزل به خواب بیند پای حناگرفته
سیلاب ریشه ما نتواند از زمین کند
خار علایق از بس دامان ما گرفته
برهان بی بصیرت باطل شود به حرفی
از دست کور بسیار طفلی عصا گرفته
از زیر تیغ بیرون آورده ام سری مفت
تا سایه از سر من بال هما گرفته
از دور، می مجو بیش در انجمن که بسیار
آب زیاد گردش از آسیا گرفته
نشو و نما توقع از بخت خفته دارم
تا سیر هند کرده است پای حناگرفته
جان هواپرستان در فکر عاقبت نیست
بیم خطا ندارد تیر هواگرفته
سرو از دعای قمری پیوسته پای برجاست
هرگز ز پا نیفتد دست دعا گرفته
از زیر چرخ هر کس دل را درست برده است
نشکسته دانه خود از آسیا گرفته
فرموده از رعونت کار قلم به انگشت
هر کس به وقت پیری ترک عصا گرفته
خواهد شدن ز حیرت چون نقش پا زمین گیر
هر رهروی که پیشی بر رهنما گرفته
زافتادگی به مقصد آسان توان رسیدن
تا سرزده است خورشید شبنم هوا گرفته
ما از سخن گرفتیم صائب حیات جاوید
گر خضر از سیاهی آب بقا گرفته
طوفان عنان کشتی از ناخدا گرفته
روشنگر نگاه است رخسار مه جبینان
باغ و بهار بوسه است دست حنا گرفته
هر چند در خرابات یکتاست جام خورشید
هر ذره از فروغش جامی جدا گرفته
ملک شهان مغرور شرکت نمی پذیرد
هر شیوه ای ز حسنش ملکی جدا گرفته
تمثال شاخ چشمان یک جا نگیرد آرام
چون نقش حسن شیرین در سنگ جا گرفته؟
رنگ از جهان بیرنگ نتوان به رنگ و بو یافت
منزل به خواب بیند پای حناگرفته
سیلاب ریشه ما نتواند از زمین کند
خار علایق از بس دامان ما گرفته
برهان بی بصیرت باطل شود به حرفی
از دست کور بسیار طفلی عصا گرفته
از زیر تیغ بیرون آورده ام سری مفت
تا سایه از سر من بال هما گرفته
از دور، می مجو بیش در انجمن که بسیار
آب زیاد گردش از آسیا گرفته
نشو و نما توقع از بخت خفته دارم
تا سیر هند کرده است پای حناگرفته
جان هواپرستان در فکر عاقبت نیست
بیم خطا ندارد تیر هواگرفته
سرو از دعای قمری پیوسته پای برجاست
هرگز ز پا نیفتد دست دعا گرفته
از زیر چرخ هر کس دل را درست برده است
نشکسته دانه خود از آسیا گرفته
فرموده از رعونت کار قلم به انگشت
هر کس به وقت پیری ترک عصا گرفته
خواهد شدن ز حیرت چون نقش پا زمین گیر
هر رهروی که پیشی بر رهنما گرفته
زافتادگی به مقصد آسان توان رسیدن
تا سرزده است خورشید شبنم هوا گرفته
ما از سخن گرفتیم صائب حیات جاوید
گر خضر از سیاهی آب بقا گرفته
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۴۳
چون چنگ هر رگ من، دارد سری به ناله
دارد نشان داغی، هر عضو من چو لاله
با تیره روزگاران ماتم چه کار سازد؟
سرمه چه رنگ دارد بر دیده غزاله؟
جز خون دل نصیبی از خوان قسمتم نیست
چون لاله دفتر داغ تا شد به من حواله
صحبت ز پرتو او رنگ نشاط دارد
بی پان می مبادا هرگز لب پیاله
در دست آه من نیست بر گرد او نگشتن
بی اختیار گردد بر گرد ماه هاله
کیفیت است مطلب از عمر، نه درازی
خضر و حیات جاوید، ما و می دو ساله
دارد نشان داغی، هر عضو من چو لاله
با تیره روزگاران ماتم چه کار سازد؟
سرمه چه رنگ دارد بر دیده غزاله؟
جز خون دل نصیبی از خوان قسمتم نیست
چون لاله دفتر داغ تا شد به من حواله
صحبت ز پرتو او رنگ نشاط دارد
بی پان می مبادا هرگز لب پیاله
در دست آه من نیست بر گرد او نگشتن
بی اختیار گردد بر گرد ماه هاله
کیفیت است مطلب از عمر، نه درازی
خضر و حیات جاوید، ما و می دو ساله
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۴۴
خراب گشت ز می زاهد شراب ندیده
که تاب آب ندارد سفال تاب ندیده
ز فکر، رشته جانی که پیچ و تاب ندیده
خیال گوهر شهوار را به خواب ندیده
اگر چه هست بر آن زلف پیچ و تاب مسلم
نظر به موی میان رشته ای است تاب ندیده
بیاض گردن بی خال اوست حجت ناطق
که از نظارگیان داغ انتخاب ندیده
مکن چو بی جگران از عتاب تلخ شکایت
که لطف دوست گلابی است آفتاب ندیده
تو مست ناز چه دانی عیار سوختگان را؟
که چشم شوخ تو جز دود ازین کباب ندیده
مجوی خواب فراغت ز دیده من حیران
که چشم آینه پوشیدگی به خواب ندیده
نچیده است گل از آفتاب در دل شبها
ترا کسی که به گلگشت ماهتاب ندیده
پلنگ تندی خوی ترا خیال نکرده
غزال مستی چشم ترا به خواب ندیده
روانی از سخنم برد خشک مغزی زاهد
که سیل کند رود در زمین آب ندیده
مجوی پختگی از منکران عشق ز خامی
که نارس است ثمرهای آفتاب ندیده
مرا دلی است درین بوستان چو غنچه پیکان
که از نسیم گشایش به هیچ باب ندیده
منم که پاکی چشم از نظاره نیست حجابم
وگرنه کیست که بی رویی از نقاب ندیده؟
کجا ز صورت احوال ماست با خبر آن کس
که عکس خویش در آیینه از حجاب ندیده
به تلخکامی دردی کشان چگونه نخندد؟
که آن لب نمکین تلخی از شراب ندیده
ز بحر شعر نصیب سخنوران لب خشکی است
صدف تمتعی از گوهر خوشاب ندیده
ز چهره رنگ رود از نگاه گرم تو صائب
مبین دلیر به گلهای آفتاب ندیده
که تاب آب ندارد سفال تاب ندیده
ز فکر، رشته جانی که پیچ و تاب ندیده
خیال گوهر شهوار را به خواب ندیده
اگر چه هست بر آن زلف پیچ و تاب مسلم
نظر به موی میان رشته ای است تاب ندیده
بیاض گردن بی خال اوست حجت ناطق
که از نظارگیان داغ انتخاب ندیده
مکن چو بی جگران از عتاب تلخ شکایت
که لطف دوست گلابی است آفتاب ندیده
تو مست ناز چه دانی عیار سوختگان را؟
که چشم شوخ تو جز دود ازین کباب ندیده
مجوی خواب فراغت ز دیده من حیران
که چشم آینه پوشیدگی به خواب ندیده
نچیده است گل از آفتاب در دل شبها
ترا کسی که به گلگشت ماهتاب ندیده
پلنگ تندی خوی ترا خیال نکرده
غزال مستی چشم ترا به خواب ندیده
روانی از سخنم برد خشک مغزی زاهد
که سیل کند رود در زمین آب ندیده
مجوی پختگی از منکران عشق ز خامی
که نارس است ثمرهای آفتاب ندیده
مرا دلی است درین بوستان چو غنچه پیکان
که از نسیم گشایش به هیچ باب ندیده
منم که پاکی چشم از نظاره نیست حجابم
وگرنه کیست که بی رویی از نقاب ندیده؟
کجا ز صورت احوال ماست با خبر آن کس
که عکس خویش در آیینه از حجاب ندیده
به تلخکامی دردی کشان چگونه نخندد؟
که آن لب نمکین تلخی از شراب ندیده
ز بحر شعر نصیب سخنوران لب خشکی است
صدف تمتعی از گوهر خوشاب ندیده
ز چهره رنگ رود از نگاه گرم تو صائب
مبین دلیر به گلهای آفتاب ندیده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۴۶
مباش از سخن سخت در شکست پیاله
که بهتر از ید بیضاست پشت دست پیاله
هزار شیشه تقوی خورد به سنگ ملامت
چو گرم عشوه شود چشم نیم مست پیاله
چرا تراود ازو صد هزار سجده رنگین؟
اگر صراحی می نیست پای بست پیاله
ز هوش ناقص ما بیدلان چه کار گشاید؟
که عقل می خورد امروز روی دست پیاله
به غیر سینه صائب به هیچ جا ننشیند
خدنگ غمزه چو بیرون جهد ز شست پیاله
که بهتر از ید بیضاست پشت دست پیاله
هزار شیشه تقوی خورد به سنگ ملامت
چو گرم عشوه شود چشم نیم مست پیاله
چرا تراود ازو صد هزار سجده رنگین؟
اگر صراحی می نیست پای بست پیاله
ز هوش ناقص ما بیدلان چه کار گشاید؟
که عقل می خورد امروز روی دست پیاله
به غیر سینه صائب به هیچ جا ننشیند
خدنگ غمزه چو بیرون جهد ز شست پیاله
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۴۸
کشد گر به صورت ز دل صد زبانه
به معنی بود نور آتش یگانه
مکن روی در قبله بی صدق نیت
که رسوا کند تیر کج را نشانه
برون آی از جسم خاکی به همت
که دریا شود تنگ ظرف از کرانه
به وصل هدف می رسد دوربینی
که چون تیر جسته است صاف از دو خانه
خوشا رهنوردی که چون صبح صادق
نفس راست چون کرد، گردد روانه
مشو بار روشن ضمیران که گردد
ز یک تن پر از خلق آیینه خانه
تو آن روز برخیزی از خواب غفلت
که سازند اه جهانت فسانه
به دست تهی می گشایم گرهها
ز کار سیه روزگاران چو شانه
فزون گشت غفلت ز موی سفیدم
رگ خواب من گشت این تازیانه
بخواه آنچه می خواهی از خاکساران
که خاک مرادست این آستانه
حرام است مستی بر آن عندلیبی
که خامش شود در خزان از ترانه
چه ترسانی از مرگ، آزاده ای را
که طبل رحیلش بود شادیانه
که خرسند می شد به فقر و قناعت؟
نمی بود اگر انقلاب زمانه
ز نعمت تهی چشم سیری ندارد
شود دام را حرص افزون ز دانه
گشایش گر از بستگی چشم داری
منه پا برون چون در از آستانه
مرو بی تکلف به مهمانسرایی
که پای تکلف بود در میانه
نسوزی اگر خویش را چون سمندر
چه حاصل ز خار و خس آشیانه
ز استادن آب روان سبز گردد
مجو چون خضر هستی جاودانه
سعادت به پرواز بسته است صائب
هما کم ز جغدست در آشیانه
به معنی بود نور آتش یگانه
مکن روی در قبله بی صدق نیت
که رسوا کند تیر کج را نشانه
برون آی از جسم خاکی به همت
که دریا شود تنگ ظرف از کرانه
به وصل هدف می رسد دوربینی
که چون تیر جسته است صاف از دو خانه
خوشا رهنوردی که چون صبح صادق
نفس راست چون کرد، گردد روانه
مشو بار روشن ضمیران که گردد
ز یک تن پر از خلق آیینه خانه
تو آن روز برخیزی از خواب غفلت
که سازند اه جهانت فسانه
به دست تهی می گشایم گرهها
ز کار سیه روزگاران چو شانه
فزون گشت غفلت ز موی سفیدم
رگ خواب من گشت این تازیانه
بخواه آنچه می خواهی از خاکساران
که خاک مرادست این آستانه
حرام است مستی بر آن عندلیبی
که خامش شود در خزان از ترانه
چه ترسانی از مرگ، آزاده ای را
که طبل رحیلش بود شادیانه
که خرسند می شد به فقر و قناعت؟
نمی بود اگر انقلاب زمانه
ز نعمت تهی چشم سیری ندارد
شود دام را حرص افزون ز دانه
گشایش گر از بستگی چشم داری
منه پا برون چون در از آستانه
مرو بی تکلف به مهمانسرایی
که پای تکلف بود در میانه
نسوزی اگر خویش را چون سمندر
چه حاصل ز خار و خس آشیانه
ز استادن آب روان سبز گردد
مجو چون خضر هستی جاودانه
سعادت به پرواز بسته است صائب
هما کم ز جغدست در آشیانه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۴۹
ای که از شغل عمارت غافل از دل گشته ای
از سگ خاموش گیر خاک غافل گشته ای
دانه با بی دست و پایی سربرآورد از زمین
تو به چندین بال و پر عاجز چه در گل گشته ای
تختش از تاج است هر سنگی که شد یاقوت و لعل
خرج آب و گل نمی گردی اگر دل گشته ای
کهنه دیوار ترا دارد دو عالم در میان
خواهی افتادن به هر جانب که مایل گشته ای
نیست غیر از گوشه گیری بحر عالم را کنار
پا به دامن کش اگر جویای ساحل گشته ای
چون توانی کعبه مقصود را دریافتن؟
کز گرانخوابی گره در ره چو منزل گشته ای
می گدازندت به چشم شور این نادیدگان
از زبان آتشین گر شمع محفل گشته ای
ترک دعوی کن که می گردی سبک چون برگ کاه
گر به کوه قاف در معنی مقابل گشته ای
آب حیوان را ز تاریکی به دست آورده اند
تن به ظلمت ده اگر روشنگر دل گشته ای
همچو خون مرده سامان تپیدن در تو نیست
کو سماع بلبلان گرزان که بسمل گشته ای
دست خواهش از طلب اکنون که کوته کرده ای
کاسه دریوزه یک شهر سایل گشته ای
رام مجنون لیلی از دامن فشانی می شود
بی سبب خار و خس دامان محمل گشته ای
عقل را هرگز کند عاقل به سودا اختیار؟
چاره دیوانگی کن ای که عاقل گشته ای
ناخن آه است در مشکل گشایی ها علم
اینقدر عاجز چرا در عقده دل گشته ای
چون به درها می روی صائب چو ارباب طلب؟
در حقیقت آشنا گر با در دل گشته ای
از سگ خاموش گیر خاک غافل گشته ای
دانه با بی دست و پایی سربرآورد از زمین
تو به چندین بال و پر عاجز چه در گل گشته ای
تختش از تاج است هر سنگی که شد یاقوت و لعل
خرج آب و گل نمی گردی اگر دل گشته ای
کهنه دیوار ترا دارد دو عالم در میان
خواهی افتادن به هر جانب که مایل گشته ای
نیست غیر از گوشه گیری بحر عالم را کنار
پا به دامن کش اگر جویای ساحل گشته ای
چون توانی کعبه مقصود را دریافتن؟
کز گرانخوابی گره در ره چو منزل گشته ای
می گدازندت به چشم شور این نادیدگان
از زبان آتشین گر شمع محفل گشته ای
ترک دعوی کن که می گردی سبک چون برگ کاه
گر به کوه قاف در معنی مقابل گشته ای
آب حیوان را ز تاریکی به دست آورده اند
تن به ظلمت ده اگر روشنگر دل گشته ای
همچو خون مرده سامان تپیدن در تو نیست
کو سماع بلبلان گرزان که بسمل گشته ای
دست خواهش از طلب اکنون که کوته کرده ای
کاسه دریوزه یک شهر سایل گشته ای
رام مجنون لیلی از دامن فشانی می شود
بی سبب خار و خس دامان محمل گشته ای
عقل را هرگز کند عاقل به سودا اختیار؟
چاره دیوانگی کن ای که عاقل گشته ای
ناخن آه است در مشکل گشایی ها علم
اینقدر عاجز چرا در عقده دل گشته ای
چون به درها می روی صائب چو ارباب طلب؟
در حقیقت آشنا گر با در دل گشته ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۵۰
کیستم من، مشت خار در محیط افتاده ای
دل به دریا کرده ای، کشتی به طوفان داده ای
نیست ممکن چون سپند آرام را بیند به خواب
موری از دست سلیمان بر زمین افتاده ای
جنت دربسته ای با خود به زیر خاک برد
از ازل شد قسمت هر کس دل آزاده ای
برنمی خیزد به صرصر نقشم از دامان خاک
وادی امکان ندارد همچو من افتاده ای
می توان از جبهه عشاق راز عشق خواند
نیست در صحرای محشر نامه نگشاده ای
با جگر خوردن قناعت کن که این مهمانسرا
جز غم روزی ندارد روزی آماده ای
علم رسمی می کند صائب دل روشن سیاه
عارفان را بس بود چون صبح لوح ساده ای
دل به دریا کرده ای، کشتی به طوفان داده ای
نیست ممکن چون سپند آرام را بیند به خواب
موری از دست سلیمان بر زمین افتاده ای
جنت دربسته ای با خود به زیر خاک برد
از ازل شد قسمت هر کس دل آزاده ای
برنمی خیزد به صرصر نقشم از دامان خاک
وادی امکان ندارد همچو من افتاده ای
می توان از جبهه عشاق راز عشق خواند
نیست در صحرای محشر نامه نگشاده ای
با جگر خوردن قناعت کن که این مهمانسرا
جز غم روزی ندارد روزی آماده ای
علم رسمی می کند صائب دل روشن سیاه
عارفان را بس بود چون صبح لوح ساده ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۵۳
می فشانم آستین بر افسر گوهرنگار
تا سرم را زیر پای خوش خرام آورده ای
از عبادت بر قبول خلق اگر داری نظر
روی در بتخانه از بیت الحرام آورده ای
می کشی دست نوازش هر نفس بر دوش زلف
تا کدامین مرغ زیرک را به دام آورده ای
نیست از غیرت به هر کس عرض دادن بی حجاب
دختر رز را چو در عقد دوام آورده ای
دیده رغبت گر از دنیای دون پوشیده ای
در همین جا روی در دارالسلام آورده ای
آرزوی عمر جاویدان ترا صائب بجاست
بی غم از ایام اگر صبحی به شام آورده ای
تا به روی کار خط مشکفام آورده ای
یکقلم روشن سوادان را به دام آورده ای
تا سرم را زیر پای خوش خرام آورده ای
از عبادت بر قبول خلق اگر داری نظر
روی در بتخانه از بیت الحرام آورده ای
می کشی دست نوازش هر نفس بر دوش زلف
تا کدامین مرغ زیرک را به دام آورده ای
نیست از غیرت به هر کس عرض دادن بی حجاب
دختر رز را چو در عقد دوام آورده ای
دیده رغبت گر از دنیای دون پوشیده ای
در همین جا روی در دارالسلام آورده ای
آرزوی عمر جاویدان ترا صائب بجاست
بی غم از ایام اگر صبحی به شام آورده ای
تا به روی کار خط مشکفام آورده ای
یکقلم روشن سوادان را به دام آورده ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۵۵
در تمام عمر اگر یک روز عاشق بوده ای
از حساب زندگی روزشمار آسوده ای
چون می گلرنگ خون عاشقان غماز نیست
از غبار خط چرا این خاک بر لب سوده ای؟
از پشیمانی مشو غافل که روز بازخواست
برگ عیش توست هر دستی که بر هم سوده ای
بی قراران نیستند آسوده در زیر زمین
از گرانجانیتو بر روی زمین آسوده ای
بحر رحمت از تو هر ساعت به رنگی می شود
بس که دامن را به الوان گناه آلوده ای
تا ز خود بیرون نمی آیی سفر ناکرده ای
گر به مژگان سنگلاخ دهر را پیموده ای
ترک هستی کن که خاکت می فشارد در دهن
این می ناصاف را صدبار اگر پالوده ای
رو اگر در کعبه آری سجده بت می کنی
تا ز زنگار خودی آیینه را نزدوده ای
گرچه داری در میان خرمن افلاک جای
از غلوی حرص چون موران کمر نگشوده ای
پیش پای سیل افتاده است صحرای وجود
تو ز غفلت در خطرگاهی چنین آسوده ای
عشق را در پرده ناموس پنهان می کنی
چهره خورشید را صائب به گل اندوده ای
از حساب زندگی روزشمار آسوده ای
چون می گلرنگ خون عاشقان غماز نیست
از غبار خط چرا این خاک بر لب سوده ای؟
از پشیمانی مشو غافل که روز بازخواست
برگ عیش توست هر دستی که بر هم سوده ای
بی قراران نیستند آسوده در زیر زمین
از گرانجانیتو بر روی زمین آسوده ای
بحر رحمت از تو هر ساعت به رنگی می شود
بس که دامن را به الوان گناه آلوده ای
تا ز خود بیرون نمی آیی سفر ناکرده ای
گر به مژگان سنگلاخ دهر را پیموده ای
ترک هستی کن که خاکت می فشارد در دهن
این می ناصاف را صدبار اگر پالوده ای
رو اگر در کعبه آری سجده بت می کنی
تا ز زنگار خودی آیینه را نزدوده ای
گرچه داری در میان خرمن افلاک جای
از غلوی حرص چون موران کمر نگشوده ای
پیش پای سیل افتاده است صحرای وجود
تو ز غفلت در خطرگاهی چنین آسوده ای
عشق را در پرده ناموس پنهان می کنی
چهره خورشید را صائب به گل اندوده ای