عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۵
زهی جمال تو خورشید مشرق دیده
بتنگی دهنت هیچ دیدهٔ نادیده
سواد خط تو دیباچه صحیفهٔ دل
هلال ابروی تو طاق منظر دیده
مه جبین تو برآفتاب طعنه زده
گل عذار تو بر برگ لاله خندیده
ز شور زلف تو در شب نمی‌توانم خفت
ز دست فکر پریشان و خواب شوریده
اگر بهیچ نگیری مرا نیرزم هیچ
و گر پسند تو گردم شوم پسندیده
تو خامهٔ دو زبان بین که حال درد فراق
چگونه شرح دهد با زبان ببریده
چو من که دید زبان بسته‌ئی و گاه خطاب
سخنوری زنی کلک برتراشیده
گهی که وصف سر زلف دلکشت گویم
شود زبان من دلشکسته پیچیده
از آن سیاه شد آن زلف مشکبار که هست
بچین فتاده و برآفتاب گردیده
بدیدهٔ تو که آندم که زیر خاک شوم
شوم نظاره‌گر دیدهٔ تو دزدیده
چو شد غلام تو خواجو قبول خویشش خوان
که ملک دل به تو دادست و عشق به خریده
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۷
برآمد ماهم از میدان سواره
ز عنبر طوق و از زر کرده یاره
گرفته از میان ماکناری
ولی ما غرقهٔ خون بر کناره
شود در گردن جانم سلاسل
خیال زلف او شبهای تاره
برویم گر بخندد چرخ گوید
مگر در روز می‌بینیم ستاره
چو در خاکم نهند از گوشهٔ چشم
کنم در گوشهٔ چشمش نظاره
تعالی‌الله چنان زیبا نگاری
برش چون سیم و دل چون سنگ خاره
چو در طرف کمر بند تو بینم
ز چشم من بیفتد لعل پاره
وضو سازم به آب چشم و هر دم
کنم برخاک کویت استخاره
اگر عشقت بریزد خون خواجو
بجز بیچارگی با او چه چاره
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۸
ترک من هر لحظه گیرد با من از سر خرخشه
زلف کج طبعش کشد هر ساعتم در خرخشه
می‌کشد هر لحظه ابرویش کمان برآفتاب
کی کند هر حاجبی با شاه خاور خرخشه
ای مسلمانان اگر چشمش خورد خون دلم
چون توانم کرد با آن ترک کافر خرخشه
هر دم آن جادوی تیرانداز شوخ ترکتاز
گیرد از سر با من دلخسته دیگر خرخشه
هر چه افزون تر کنم با آن صنم بیچارگی
او ز بی مهری کند با من فزونتر خرخشه
راستی را در چمن هر دم به پشتی‌قدش
می‌کند باد صبا با شاخ عرعر خرخشه
عیب نبود چون مدام از بادهٔ دورم خراب
گر کنم یک روز با چرخ بد اختر خرخشه
چشمم از بهر چه ریزد خون دل بر بوی اشک
کی کند دریا ز بهر لؤلؤی تر خرخشه
همچو خواجو بندهٔ هندوی او گشتم ولیک
دارد آن ترک ختا با بنده در سر خرخشه
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۹
پری رخا منه از دست یکزمان شیشه
قرابه پر کن و در گردش آر آن شیشه
کنونکه پرد، سرا زهره است و ساقی ماه
شراب چشمهٔ خورشید و آسمان شیشه
خوشا میان گلستان و جام می بر کف
کنار پر گل و نسرین و در میان شیشه
مرا چو شیشهٔ می دستگیر خواهد بود
بده بدست من ای ماه دلستان شیشه
روان خسته‌ام از آتش خمار بسوخت
بیا و پر کن از آن آتش روان شیشه
شدم سبکدل و گردد ز تیزی و گرمی
برین سبک دل دیوانه سرگران شیشه
بیا که این دل مجروح ممتحن زده است
بیاد لعل تو بر سنگ امتحان شیشه
دل شکسته برم تحفه پیش چشم خوشت
اگر چه کس نبرد پیش ناتوان شیشه
ز شوق آن لب چون ناردان کنم هر دم
ز خون دیده پر از آب ناردان شیشه
براستان که بسی خستگان نازک دل
شکسته‌اند برین خاک آستان شیشه
لب تو آب شد و جان بیدلان آتش
غم تو کوه و دل تنگ عاشقان شیشه
مطیه سست و همه راه سنگ و صاعقه سخت
کریوه بر گذر و بار کاروان شیشه
ترا که شیشهٔ می داد و می‌دهد خواجو
برو بمجلس مستان و میستان شیشه
چو شیشه گرلبت از تاب سینه جوشیدست
مدار بی لب جوشیده یکزمان شیشه
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۰
ای از گل رخسار تو خون در دل لاله
بر لاله ز مشک سیه افکنده گلاله
بازآی که چشم و رخت ایماه غزل گوی
این عین غزال آمد و آن رشک غزاله
از خاک درت برنتوان گشت که کردند
ما را بحوالی سرای تو حواله
آورده بخونم رخ زیبای تو خطی
چون بنده مقرست چه حاجت بقباله
آن جان که ز لعلت بگه بوسه گرفتم
دینیست ترا بر من دلسوخته حاله
برخیز و بر افروز رخ از جام دلفروز
کز عشق لبت جان بلب آورد پیاله
از آتش می بین رخ گلرنگ نگارین
همچون ورق لاله پر از قطرهٔ ژاله
چشمم بمه چارده هرگز نشود باز
الا به بتی ماه رخ چارده ساله
تا گشت گرفتار سر زلف تو خواجو
چون موی شد از مویه و چون نال ز ناله
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۳
پرواز کن ای مرغ و بگلزار فرود آی
ور اهل دلی بر در دلدار فرود آی
ور می‌طلبی خون دل خستهٔ فرهاد
چون کبک هوا گیر و بکهسار فرود آی
ای باد صبا بهر دل خستهٔ یاران
یاری کن و در بندگی یار فرود آی
در سایهٔ ایوانش اگر راه نیابی
خورشید صفت بر در و دیوار فرود آی
ور پرتو خورشید رخش تاب نیاری
در سایهٔ آن زلف سیه کار فرود آی
چون بر سر آبست ترا منزل مالوف
بر چشمهٔ چشم من خونخوار فرود آی
از کفر سر زلف بتان گر خبرت هست
مؤمنشو و در حلقهٔ کفار فرود آی
از صومعه بیرون شو و از زوایه بگذر
وانگاه بیا بر در خمار فرود آی
خواهی که رسانی بفلک رایت منصور
با سر انا الحق بسر دار فرود آی
ای آنکه طبیب دل پر حسرت مائی
از بهر خدا بر سر بیمار فرود آی
خواجو اگر از بهر دوای دل مجروح
دارو طلبی بر در عطار فرود آی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۶
مهست یا رخ آن آفتاب مهر افزای
شبست یا خم آن طره قمر فرسای
مرا مگوی که دل در کمند او مفکن
بدان نگار پریچهره گو که دل مربای
چه سود کان مه محمل نشین نمی‌گوید
که بیش ازین مخروش ای درای هرزه درای
مرا بزلف تو رایست از آنکه طوطی را
گمان مبر که بهندوستان نباشد رای
نوای نغمهٔ چنگم چه سود چون همه شب
خیال زلف توام چنگ می‌زند در نای
ببوی زلف سیاهت بباد دادم عمر
مرا که گفت که بنشین و باد میپیمای
اگر چه عمر منی ای شب سیه بگذر
و گر چه جان منی ای مه دو هفته برای
چو روشنست که عمر این همه نمی‌پاید
مرا چو عمرعزیزی تو نیز بیش مپای
خوشا بفصل بهاران فتاده وقت صبوح
نوای پرده‌سرا در هوای پرده‌سرای
اگر خروش برآرد چو بلبلان خواجو
چه غم خورد گل سوری ز مرغ نغمه سرای
ز شور شکر شعرم نوای عشق زنند
به بوستان سخن طوطیان شکر خای
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۷
پرده ابر سیاه از مه تابان بگشای
روز را از شکن طرهٔ شبگون بنمای
کاکل مشک فشان برمه شب پوش مپوش
سنبل غالیه سا بر گل خود روی مسای
سپه شام بدان هندوی مشکین بشکن
گوی خورشید بدان زلف چو چوگان بربای
هر که در ابروی چون ماه نوت دارد چشم
گردد از مهر تو چون ماه نو انگشت نمای
حال من با تو کسی نیست که تقریر کند
پیش سلطان که دهد عرض تمنای گدای
سرو را برلب هر چشمه اگر جای بود
جای آن هست که بر چشم منش باشد جای
ای مه روشن اگر جان منی زود برای
وی شب تیره اگر عمر منی دیر مپای
صبح امید من از جیب افق سر بر زن
روز اقبال من از مطلع مقصود برآی
کی برد ره به سراپردهٔ قربت خواجو
پشه را بین که کند آرزوی وصل همای
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۸
ای روضهٔ رضوان ز سر کوی تو بابی
وی چشمهٔ کوثر ز لب لعل تو آبی
شبهاست که از حسرت روی تو نیاید
در دیدهٔ بیدار من دلشده خوابی
مرغ دلم افتاد بدام سر زلفت
مانند تذوری که بود صید عقابی
مردم همه گویند که خورشید برآمد
گر برفکنی در شب تاریک نقابی
گر کارم از آن سرو خرامنده کنی راست
دریاب که بالاتر از این نیست ثوابی
هر روز کشی بر من دلسوخته کینی
هر لحظه کنی با من بیچاره عتابی
در میکده گر دیده مرا دست نگیرد
کس نشنود از همنفسان بوی کبابی
بر خوان غمت تا نزنم آه جگر سوز
بر کف ننهد هیچکسم جام شرابی
هم مردم چشمست که از روی ترحم
بر رخ زندم دمبدم از دیده گلابی
در نرگس عاشق کش میگون نظری کن
تا بنگری از هر طرفی مست و خرابی
فریاد که آن ماه مغنی دل خواجو
از چنگ برون برد به آواز ربابی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۹
ز زلف و روی تو خواهم شبی و مهتابی
که با لب تو حکایت کنم ز هر بابی
خیال روی تو چون جز بخواب نتوان دید
شب فراق دریغا اگر بود خوابی
کنونکه تشنه بمردیم و جان بحلق رسید
براه بادیه ما را که می‌دهد آبی
هنوز تشنهٔ آن لعل آبدار توام
ز چشمم ار چه ز سر برگذشت سیلابی
اگر چه پیش کسانی خلاف امکانست
که تشنه جان بلب آرد میان غرقابی
معینست کزین ورطه جان برون نبرم
که نیست بحر غمم را بدیده پایابی
ز شوق نرگس مستت خطیب جامع شهر
چو چشم شوخ تو مستست پیش محرابی
رموز حالت مجذوب را چه کشف کند
کسی که او متعلق نشد بقلابی
بیا که خون دل از سر گذشت خواجو را
مگر بدست کند از لب تو عنابی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۰
بیار ای لعبت ساقی شرابی
بساز ای مطرب مجلس ربابی
چو دور عشرت و جامست بشتاب
که هر دم می‌کند دوران شتابی
دل پرخون من چندان نماندست
که بتوان کرد مستی را کبابی
خوشا آن صبحدم کز مطلع جام
برآید هر زمانی آفتابی
الا ای باده پیمایان سرمست
بمخموری دهید آخر شرابی
گرم از تشنگی جان برلب آید
مگر چشمم چکاند برلب آبی
شد از باران اشک و بادهٔ شوق
دلم ویرانی و جانم خرابی
مگر بستست جادوی تو خوابم
که شبها شد که محتاجم بخوابی
چرا باید که خواجو از تو یکروز
سلامی را نمی‌یابد جوابی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۱
زهی اشکم ز شوق لعل میگون تو عنابی
مرا دریاب و آب چشم خون افشان که دریابی
تو گوئی لعبت چشمم برون خواهد شد از خانه
که بر نیل و نمک پوشد قبای موج سیمابی
اگر عناب دفع خون کند از روی خاصیت
کنارم از چه رو گردد ز خون دیده عنابی
ز شوق سیب سیمینت سرشکم بر رخ چون زر
بدان ماند که در آبان نشیند ژاله برآبی
چرا هرلحظه چون طاوس در بوم دگر گردی
چرا هر روز چون خورشید بر بامی دگر تابی
ترا ای نرگس دلبر چو عین فتنه می‌بینم
چگونه فتنه بیدارست و چون بختم تو در خوابی
تو نیز ای ابر آب خویشتن ریزی اگر هر دم
دم از گوهر زنی با چشم دربارم ز بی آبی
برو خواجو که تا هستی نباشی خالی از مستی
اگر پیوسته چون چشم بتان در طاق محرابی
بگردان جام و در چرخ آر سر مستان مهوش را
که جز بر خون هشیاران نگردد چرخ دولابی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۵
در باغ چون بالای تو سروی ندیدم راستی
بنشین که آشوب از جهان برخاست چون برخاستی
چون عدل سلطان جهان کیخسرو خسرو نشان
عالم بروی دلستان چون گلستان آراستی
ای ساعد سیمین تو خون دل ما ریخته
گر دعوی قتلم کنی داری گوا در آستی
بر چینیان آشفته هندوی تو از شوریدگی
در جادوان پیوسته ابروی تو از ناراستی
روی چو مه آراستی زلف سیه پیراستی
وین شخص زار زرد را از مهر چون برکاستی
در تاب می‌شد جان مه چون چهره می‌افروختی
تاریک می‌شد چشم شب چون طره می پیراستی
خواجو گر از مهر رخت آتش پرستی پیشه کرد
چون پرده بگشودی ز رخ عذر گناهش خواستی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۶
یا من قریرة مقلتی لقیاک غایة منیتی
تذکار وصلک بهجتی هذا نصیبی لیلتی
از تاب دل شب تا سحر لب خشک دارم دیده تر
آری چه تدبیر ای پسر هذا نصیبی لیلتی
گر همچو شمع انجمن آتش زنم در جان و تن
عیبم مکن ای سیمتن هذا نصیبی لیلتی
قلبی غریق فی الحوی روحی حریق فی النوی
قد ذبت فی نار الهوی هذا نصیبی لیلتی
در مدح سلطان جهان باشم چو شمع آتش زبان
زیرا که از دور زمان هذا نصیبی لیلتی
باشد دعایش کار من سودای او بازار من
مکتوب برطومار من هذا نصیبی لیلتی
هر شب که خواجو را ز غم گرینده یابی چون قلم
بر دفترش بینی رقم هذا نصیبی لیلتی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۷
چو دستان برکشد مرغ صراحی
برآید نوحهٔ مرغ از نواحی
قدح در ده که چشم مست خوبان
قد اتضحت لنا ای اتضاح
الا والله لا اسلو هواهم
ولا اصبوالی قول اللواح
ملامت می‌کنندم پارسایان
الام الام فی حب الملاح
کجا قول خردمندان کنم گوش
که سکران نشنود گفتار صاحی
عدولی عن محبتهم فسادی
و موتی فی مضار بهم صلاحی
دلم جان از گذار دیده درباخت
ولیس علیسه فیه من جناح
زهی از عنبر سارا کشیده
رقم بر گرد کافور رباحی
مغلغلة الی مغناک منی
هنا من مبلغ شروی الریاح
چه مشک آمیزی ای جام صبوحی
چه عنبر بیزی ای باد صباحی
تهب نسائم و الورق ناحت
و شوقنی الصبوح الی الصباح
بده ساقی که گل برقع برافکند
وفاح الروض و ابتسم الاقاحی
ز میخواران کسی را همچو خواجو
ندیدم تشنه بر خون صراحی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۹
چه جرم رفت که رفتی و ترک ما کردی
به خون ما خطی آوردی و خطا کردی
گرت کدورتی از دوستان مخلص بود
چرا برفتی و با دشمنان صفا کردی
کنون که قامت من در پی تو شد چو کمان
دل مرا هدف ناوک بلا کردی
به خشم رفتی و اشکت ز پی دوانیدم
چو رفت آب رخم عزم ماجرا کردی
چرا چو گیسوی مشکین خویشتن در تاب
شدی و پیرهن صبر من قبا کردی
ز دیده رفتی و از دل نمی‌روی بیرون
در آن خرابه ندانم چگونه جا کردی
اگر چنانکه ز چشمم شدی حکایت کن
کز آب چون بگذشتی مگر شنا کردی
چو پیش اسب تو دیدی که می‌نهادم رخ
بشه رخم زدی و بردی و دغا کردی
کدام وقت ز احوال ما بپرسیدی
کدام روز نگاهی به سوی ما کردی
طبیب درد دل خستگان توئی لیکن
که دیده است که رنج کسی دوا کردی
چو در طریق محبت قدم زدی خواجو
ز دست رفتی و سر در سر وفا کردی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۱
چه کرده‌ام که به یک بارم از نظر بفکندی
نهال کین بنشاندی و بیخ مهر بکندی
کمین گشودی و برمن طریق عقل ببستی
کمان کشیدی و چون ناوکم بدور فکندی
اگر چو مرغ بنالم تو همچو سرو ببالی
و گر چو ابر بگریم تو همچو غنچه بخندی
چو آیمت که ببینم مرا ز کوی برانی
چو خواهمت که در آیم درم بروی ببندی
توقعست که از بنده سایه باز نگیری
ولی ترا چه غم از ذره کافتاب بلندی
پیادگان جگر خسته رنج بادیه دانند
تو خستگی چه شناسی که بر فراز سمندی
از آن ملایم طبعی که ما تنیم و تو جانی
وزان موافق مائی که ما نیم و تو قندی
بحال خود بگذار ای مقیم صومعه ما را
تو و عبادت و عرفان و ما و مستی و رندی
ز من مپرس که خواجو چگونه صید فتادی
تو حال قید چه دانی که بیخبر ز کمندی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۳
یاد باد آنکه دلم را مدد جان بودی
درد دلسوز مرا مایهٔ درمان بودی
برخ خوش نظر و عارض بستان افروز
رشک برگ سمن و لالهٔ نعمان بودی
بخط سبز و سر زلف سیاه و لب لعل
خضر و ظلمت و سرچشمهٔ حیوان بودی
پای سرو از قد رعنای تو در گل می‌رفت
خاصه آنوقت که برطرف گلستان بودی
همچو پروانه دلم سوختهٔ عشق تو بود
زانکه در تیره شبم شمع شبستان بودی
در هوای تو چو بلبل زدمی نعرهٔ شوق
که بگلزار لطافت گل خندان بودی
جان به آواز دلاویز تو دادم بر باد
که بوقت سحرم مرغ خوش الحان بودی
با تو پرداخته بودم دل حیران لیکن
خانه پرداز من بیدل حیران بودی
همچو خواجو سر و سامان من از دست برفت
زانکه در قصد من بی سر و سامان بودی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۴
گر آن مه در نظر بودی چه بودی
ورش بر ما گذر بودی چه بودی
مرا کز بیخودی از خود خبر نیست
گر او را این خبر بودی چه بودی
اگر چون آن پری پیکر در آفاق
پری روی دگر بودی چه بودی
بدینسان کز نظر یکدم جدا نیست
گرش با ما نظر بودی چه بودی
مرا گویند درمان تو صبرست
دریغا صبر گر بودی چه بودی
روانم در شب هجران بفرسود
گر آنشب را سحر بودی چه بودی
مرا چون با سر زلفت سری هست
گرم پروای سر بودی چه بودی
چو بر بام تو باشد مرغ را راه
مرا گر بال و پر بودی چه بودی
ز خواجو سیم و زر داری تمنا
گر او را سیم و زر بودی چه بودی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۵
ای شمع چگل دوش در ایوان که بودی
وی سرو روان دی بگلستان که بودی
وی آیت رحمت که کست شرح نداند
کی بود نزول تو و در شان که بودی
چون صبح برآمد به سر بام که رفتی
چون شام در آمد بشبستان که بودی
کین بر که کشیدی و کمان بر که گشادی
قلب که شکستی و بمیدان که بودی
ای کام روانم لب چون آب حیاتت
در ظلمت شب چشمهٔ حیوان که بودی
دیشب که مرا جان و دل از داغ تو می‌سوخت
آرام دل و آرزوی جان که بودی
برطرف چمن بلبل خوش خوان که گشتی
درصحن گلستان گل خندان که بودی
تا از دل و جان زان تو گشتیم چو خواجو
آخر بنگوئی که تو خود زان که بودی