عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
ای ذوق نواسنجی بازم به خروش آور
غوغای شبیخونی بر بنگه هوش آور
گر خود نجهد از سر از دیده فرو بارم
دل خون کن و آن خون را در سینه به جوش آور
هان همدم فرزانه دانی ره ویرانه
شمعی که نخواهد شد از باد خموش آور
شورابه این وادی تلخ ست اگر رادی
از شهر به سوی من سرچشمه نوش آور
دانم که زری داری هر جا گذری داری
می گر ندهد سلطان از باده فروش آور
گر مغ به کدو ریزد بر کف نه و راهی شو
ور شه به سبو بخشد بردار و به دوش آور
ریحان دمد از مینا رامش چکد از قلقل
آن در ره چشم افگن این از پی گوش آور
گاهی به سبکدستی از باده ز خویشم بر
گاهی به سیه مستی از نغمه به هوش آور
غالب که بقایش باد همپای تو گر ناید
باری غزلی، فردی زان موینه پوش آور
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
با همه گمگشتگی خالی بود جایم هنوز
گاه گاهی در خیال خویش می آیم هنوز
تا سر خار کدامین دشت در جان می خلد
کز هجوم شوق می خارد کف پایم هنوز
خشک شد چندان که می جزو بدن شد شیشه را
همچنان گویی در انگورست صهبایم هنوز
بعد مردن مشت خاکم در نورد صرصرست
بی قراری می زند موج از سراپایم هنوز
تازه دور افتاده طرف بساط عشرتم
می توان افشرد می از لای پالایم هنوز
چشمم از جوش نگه خون گشت و از مژگان چید
همچنان در حلقه دام تماشایم هنوز
صد قیامت در نورد هر نفس خون گشته است
من ز خامی در فشار بیم فردایم هنوز
تا کجا یارب فرو شست اشک من ظلمت ز خاک
لاله بی داغ از زمین روید به صحرایم هنوز
با تغافل بر نیامد طاقتم لیک از هوس
در تمنای نگاه بی محابایم هنوز
همرهان در منزل آرامیده و غالب ز ضعف
پا برون نارفته از نقش کف پایم هنوز
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
شدم سپاسگزار خود از شکایت شوق
زهی ز من به دل بی غمش سرایت شوق
به بزم باده گریبان گشودنش نگرید
خوشا بهانه مستی خوشا رعایت شوق
هر آن غزل که مرا خود به خاطرست هنوز
به بانگ چنگ ادا می کند ز غایت شوق
دخان ز آتش یاقوت گر دمد عجبست
عجب ترست ازین بر لبش حکایت شوق
غلط کند ره و آید به کلبه ام ناگاه
صنم فریب بود شیوه هدایت شوق
متاع کاسد اهل هوس به هم برزن
کنون که خود شده ای شحنه ولایت شوق
به خود مناز و بیاموز کار هم بپذیر
من و نهایت عشق و تو و بدایت شوق
مکن به ورزش این شغل جهد می ترسم
که چون رسی به خط خطوه نهایت شوق،
ترا ز پرسش احباب بی نیاز کند
غرور یکدلی و نازش حمایت شوق
سر تو سبزتر از حرف غالبست به دهر
خجسته باد به فرق تو ظل رایت شوق
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
راهی ست که در دل فتد ار خون رود از دل
ناید به زبان شکوه و بیرون رود از دل
آتش به دمی آب تسلی شود و من
خون گردم ازان تف که به جیحون رود از دل
خواهم که غم از کلبه من گرد برآرد
تا خواهش پیمودن هامون رود از دل
سیل آمد و جوشی زد و در بحر فرو شد
نیرنگ نگاهش چه به افسون رود از دل؟
با من سخن از سستی اوهام سراید
کم خرمی فال همایون رود از دل
شخصش به خیالم نزند پایچه بالا
هر چند ز جوش هوسم خون رود از دل
در طبع دگر ره ندهم هیچ هوس را
گر حسرت اشراق فلاطون رود از دل
گیرم ز تو شرمنده آزرم نباشم
نارفتن مهر تو ز دل چون رود از دل؟
زان شعر که در شکوه خوی تو سرایم
لفظم به زبان ماند و مضمون رود از دل
غالب نبود کشت مرا پاره ابری
جز دود فغانی که به گردون رود از دل
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
بی پردگی محشر رسوایی خویشم
در پرده یک خلق تماشایی خویشم
نقش به ضمیر آمده نقش طرازم
حاشا که بود دعوی پیدایی خویشم
نی جلوه نازی نه تف برق عتابی
او فارغ و من داغ شکیبایی خویشم
در کشمکش گریه ز هم ریخت وجودم
هر قطره فرو خوانده به همتایی خویشم
ذوق لب نوشین که آمیخته با جان
کاین مایه در انداز جگرخایی خویشم؟
آسودگی از خس که به تابی ز میان رفت
چون شمع در آتش ز توانایی خویشم
تاری شده از ضعف سراپایم و اکنون
از گریه به بند گهرآمایی خویشم
با بوی تو جولان سبک خیزی شوقم
در کوی تو مهمان گران پایی خویشم
عرض هنرم زرد کند روی حریفان
مهتاب کف دست تماشایی خویشم
غالب ز جفای نفس گرم چه نالی؟
پندار که شمع شب تنهایی خویشم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
خجل ز راستی خویش می توان کردن
ستم به جان کج اندیش می توان کردن
چو مزد سعی دهم مژده سکون خواهد
ز بوسه پا به درت ریش می توان کردن
دگر به پیش وی ای گل چه هدیه خواهی برد؟
مگر به کدیه کفی پیش می توان کردن
تو جمع باش که ما را درین پریشانی
شکایتی است که با خویش می توان کردن
سر از حجاب تعین اگر برون آید
چه جلوه ها که به هر کیش می توان کردن
به هر که نوبت ساغر نمی رسد ساقی
خراب گردش چشمیش می توان کردن
خرام ناز تو با صحن گلستان دارد
رعایتی که به درویش می توان کردن
اگر به قدر وفا می کنی جفا، حیف ست
به مرگ من که ازین بیش می توان کردن
کسی بجو که مر او را درین سفر غالب
گواه بی کسی خویش می توان کردن
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
کیستم دست به مشاطگی جان زده ای
گوهرآمای نفس از دل دندان زده ای
پاس رسوایی معشوق همین ست اگر
وای ناکامی دست به گریبان زده ای
شوق را عربده با حسن خودآرا باقی ست
من و صد پاره دلی بر صف مژگان زده ای
دل صد چاک نگهدار و به جایش بفرست
شانه ای در خم آن زلف پریشان زده ای
بو که در خواب خود آیی و سحر برخیزی
ساغر از باده نظاره پنهان زده ای
بهر سرگرمی ما خانه خرابان باید
حسنی از تاب خود آتش به شبستان زده ای
فارغ از کشمکش عشوه جنونی دارم
پشت پایی به سر کوه و بیابان زده ای
حسن در جلوه گریها نکشد منت غیر
هر گل از خویشتن ست آتش دامان زده ای
تا چه ها مژده خونگرمی قاتل دارد
ناوک در ره دل قطره ز پیکان زده ای
خواستم شکوه بیداد تو انشا کردن
قلم از جوش رقم شد خس طوفان زده ای
وای بر من که رقیب از تو به من بنماید
نامه واشده مهر به عنوان زده ای
هدیه آورده ای از بزم حریفان ما را
رخ خوی کرده ز شرم و لب دندان زده ای
برده در انجمن شعله رخانم غالب
ذوق پروانه بر روی چراغان زده ای
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
در بستن تمثال تو حیرت رقمستی
بینش که به پرگار گشایی علمستی
غم را به تنومندی سهراب گرفتم
خود موج می از دشنه رستم چه کمستی؟
بیداد بود یکسره هشتن به کمر بر
زلفی که ز انبوهی دل خم به خمستی
خرسندی دل پرده گشای اثری هست
شادم که مرا این همه شادی به غمستی
گفتن ز میان رفته و دانم که ندانی
با من که به مرگم ز تو پرسش ستمستی
این ابر که شوید رخ گلهای بهاری
از دامن ما پرورش آموز نمستی
در بادیه از ریزش خونابه مژگان
رو داد مرا هر رگ خاری قلمستی
زان سان که نظر خیره کند برق جهانسوز
با حرف تمنای تو گفتن دژمستی
در عهد تو هنگام تماشای گل از شرم
نظاره و گل غرقه خوناب همستی
زین نقش نوآیین که برانگیخته غالب
کاغذ همه تن وقف سپاس قلمستی
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۸
غالب چو ز ناسازی فرجام نصیب
هم بیم عدو دارم و هم ذوق حبیب
تاریخ ولادت من از عالم قدس
هم شورش شوق آمد و هم لفظ غریب
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۷۸
هر چند شبی که میهمانش کردم
بر خویش به لابه مهربانش کردم
آه از دل هیچگه میاسای که من
در وصل ز خویش بدگمانش کردم
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۲۳ - تغزل
چه سود کند، که آتش عشقش
دود از دل و جان من برانگیزد
پیش همه مردمان و او عاشق
جوبنده بخاک بر به بجخیزد
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۵۳ - از قطعه ای
ای گرفته کاغ کاغ از خشم ما همچون کلاغ
کوه و بیشه جای کرده چون کلاغ کاغ کاغ
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۶۰ - شکار خویش
ما در غم خویش غمگسار خویشیم
محنت زدگان روزگار خویشیم
سرگشته و شوریده کار خویشیم
صیاد نه ایم و هم شکار خویشیم
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۶۱ - در مناعت خویش گوید
اگر نسبتم نیست یا هست حرم
اگر نعمتم نیست یا هست رادم
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۷۴ - وله
من زارتر گریم همانا که او
خاموش گرید زار و من با پجن
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۷۱ - دستوری طلبیدن فرامرز از فرطورتوش به جهت رفتن
یکی روز شد پهلو نامور
بر دادگر خسرو تاجور
بدو گفت کای شاه با داد و راه
بسی وقت باشد زسال و زماه
برون آمدستم ز پیش پدر
همان شاه کیخسرو تاجور
به من بر شبی نگذرد بی شتاب
که من باب خود را نبینم به خواب
اگر چه شهنشاه با هوش وفر
جهاندار و گردنکش و نامور
بسی شاد باشد که من زین دیار
بوم شاد با رامش و میگسار
ولیکن بسی روزگار دراز
بباید شدن سوی آرام وناز
چو این گفته بشنید فرطورتوش
دلش زانده دختر آمدبه جوش
به ناکام بایست دادن جواز
فراوان بیاراستش برگ و ساز
زاسب و ز اشتر فزون از شمار
بفرمود تا جمله کردند بار
زهرگونه آلت که بد در خورش
زبهر جوان مرد و از لشکرش
زگنج و زدینار و از تاج وتخت
بفرمود چندان شه نیک بخت
که مرد مهندس شمارش ندید
نه از نامداران پیشین شنید
چو پر حواصل برآورد راغ
برافروخت کیوان زنیکی،چراغ
سپهبد فرامرز روشن روان
برون رفت با نامور سروران
همه شهر،پرناله ودرد شد
رخ نیکخواهان زغم،زرد شد
برفتند هرکس زخورد وبزرگ
به همراه آن شیرمرد سترگ
خروشان بپیمود فرسنگ بیست
همی هرکس از بهر او خون گریست
ازو بازگشتند از آن پس به درد
همه با غم و ناله و آه سرد
چو زو بازگردید فرطورتوش
جوان سرافراز با رای وهوش
گرازان به راه اندر آورد سر
چو شیر ژیان در پی گورنر
به ره بر نکردش فراوان درنگ
چو با مرز چین اندر آمد به تنگ
که پیوسته هندوان بود چین
به قنوج نزدیک بود آن زمین
به زودی همی خواست مرد جوان
کز آن ره گراید به هندوستان
کجا پانزده سال بگذشته بود
کز ایشان سپهدار برگشته بود
به هر سال،یک ره زگرد گزین
فرستاده رفتی به ایران زمین
بدو نیک،هر چش گذشتی به سر
نمودی به باب و شه دادگر
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۹۱ - دلتنگی کوش از نامه های فریدون
ببردند و بر کوش کردند یاد
دژم گشت از ایشان و پاسخ نداد
وزآن پس چنان گفت کاری رواست
کند هرچه خواهد که او پادشاست
مرا نامه کرده ست هم زین نشان
که زی ما فرست آن همه سرکشان
کنون کرد باید شما را درنگ
یکی تا سگالیم زین نام و ننگ
بزرگان از او بازگشتند شاد
همی هر کسی دل به رفتن نهاد
دل کوش از آن نامه ها تنگ شد
سوی چاره و بند و نیرنگ شد
همی هیچ گونه نیامدش رای
که آن سرکشان را دهد باز جای
کز ایشان بزرگی و آن کام یافت
وزایشان در آن کشور آرام یافت
یلان جهانگیر کشورگشای
دلیران جنگی رزم آزمای
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۵
در عشق توام جهان سرایی تنگ است
همچون چشمت دلم فضایی تنگ است
ای در دل من ساخته منزلگه خویش
معذور همی دار که جایی تنگ است
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
گفتا: هر دل به عشق ما بینا نیست
هر جان صدف گوهر عشق ما نیست
سودای وصال ما ترا تنها نیست
لیکن قد این قبا به هر بالا نیست
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
جز دست تو زلف تو نیارست کشید
جز پای تو سوی تو ندانست دوید
از روی تو دیده ام طمع ز آن ببرید
جز دیدهٔ تو روی تو نتواند دید