عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
گشته تا صیاد ما مژگان شوخ
کرده صید مدعا مژگان شوخ
بر نمی آید فلک با تیغ ناز
دارد اقبال رسا مژگان شوخ
دل عبادت می کند چشم مرا
دیده ام نام خدا مژگان شوخ
از نگاه آشنا برگشته های
تا به سر دارد چها مژگان شوخ
می چکد بر شش جهت خون دلم
دیده باشد تا کجا مژگان شوخ
داردم سرگشته بیداد اسیر
آه از آن سر در هوا مژگان شوخ
کرده صید مدعا مژگان شوخ
بر نمی آید فلک با تیغ ناز
دارد اقبال رسا مژگان شوخ
دل عبادت می کند چشم مرا
دیده ام نام خدا مژگان شوخ
از نگاه آشنا برگشته های
تا به سر دارد چها مژگان شوخ
می چکد بر شش جهت خون دلم
دیده باشد تا کجا مژگان شوخ
داردم سرگشته بیداد اسیر
آه از آن سر در هوا مژگان شوخ
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۶
اضطرابم رهین طاقت باد
وحشتم صید دام الفت باد
عقل با ما چه می تواند کرد
سر دیوانگی سلامت باد
وعده عمر دوباره می خواهد
وصل بی انتظار قسمت باد
وحشیی رام می توانم کرد
نگهم دام باف الفت باد
خاکساری بهار راحت ماست
خاک دردیده فراغت باد
عشق ورزیدن آتش است آتش
گل این باغ ابر رحمت باد
نمک خوان عشق بیداد است
دل پریخانه جراحت باد
شد نمکسود پاره های جگر
گریه ام داغدار لذت باد
قرب در بند آشنایی نیست
عالمی گو شکار الفت باد
عیب من گشتم چشم بینایی
عمرها صرف خواب غفلت باد
گر ندانیم قدر ناکامی
شکر ما دفتر شکایت باد
عذر تقصیر می توانم خواست
طالعم روشناس خدمت باد
چند درگرد انفعال گداخت
سجده ها را قبول طاعت باد
نمکین جانفشانیی دارم
سرببازم اسیر فرصت باد
وحشتم صید دام الفت باد
عقل با ما چه می تواند کرد
سر دیوانگی سلامت باد
وعده عمر دوباره می خواهد
وصل بی انتظار قسمت باد
وحشیی رام می توانم کرد
نگهم دام باف الفت باد
خاکساری بهار راحت ماست
خاک دردیده فراغت باد
عشق ورزیدن آتش است آتش
گل این باغ ابر رحمت باد
نمک خوان عشق بیداد است
دل پریخانه جراحت باد
شد نمکسود پاره های جگر
گریه ام داغدار لذت باد
قرب در بند آشنایی نیست
عالمی گو شکار الفت باد
عیب من گشتم چشم بینایی
عمرها صرف خواب غفلت باد
گر ندانیم قدر ناکامی
شکر ما دفتر شکایت باد
عذر تقصیر می توانم خواست
طالعم روشناس خدمت باد
چند درگرد انفعال گداخت
سجده ها را قبول طاعت باد
نمکین جانفشانیی دارم
سرببازم اسیر فرصت باد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۷
رنگ شکسته از گل رویش عیان مباد
پژمردگی شکفته این گلستان مباد
با صبحت یدان که مباد از برش جدا
از ناز طبع نازک او سر گران مباد
پیغام خویش جز به خیالش نمی دهم
غیری بدین وسیله به او همزبان مباد
جسم تو تب کشید و من از رشک سوختم
درد تو جز نصیب من خسته جان مباد
غافل شدم زمانی و تب بر تو دست یافت
کز بیخبر اسیر تو نام و نشان مباد
پژمردگی شکفته این گلستان مباد
با صبحت یدان که مباد از برش جدا
از ناز طبع نازک او سر گران مباد
پیغام خویش جز به خیالش نمی دهم
غیری بدین وسیله به او همزبان مباد
جسم تو تب کشید و من از رشک سوختم
درد تو جز نصیب من خسته جان مباد
غافل شدم زمانی و تب بر تو دست یافت
کز بیخبر اسیر تو نام و نشان مباد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
بی یاد قامتش دل بیتاب من مباد
چون سرو خوشخرام نباشد چمن مباد
معشوق دیگران گل بر باد رفته است
شوخ است نغمه گوشزد کوهکن مباد
وقت اجابت است و دل شب دعا کنم
جز خار گلستان تو در پیرهن مباد
اشکم رساست از ته دل می کنم دعا
در خلوت وصال تو راه سخن مباد
آتش فروز دل نشود گر خیال او
یک برگ شعله در چمن سوختن مباد
چون سرو خوشخرام نباشد چمن مباد
معشوق دیگران گل بر باد رفته است
شوخ است نغمه گوشزد کوهکن مباد
وقت اجابت است و دل شب دعا کنم
جز خار گلستان تو در پیرهن مباد
اشکم رساست از ته دل می کنم دعا
در خلوت وصال تو راه سخن مباد
آتش فروز دل نشود گر خیال او
یک برگ شعله در چمن سوختن مباد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
غمی که درد نیفزود ننگ سلسله باد
لبی که شکر نفرسود ساغر گله باد
ز آشنایی صیاد در شکنجه دام
دل رمیده عاشق شکار آبله باد
هجوم گریه ما گرد ما به جا نگذاشت
غبار خاطر یاران غبار قافله باد
نگاه گرم تحمل گداز و شوق رسا
دلی که خون نشود خونبهای حوصله باد
اسیر عشق کجا اختلاط عشق کجا
جنون در آتش انجام این معامله باد
لبی که شکر نفرسود ساغر گله باد
ز آشنایی صیاد در شکنجه دام
دل رمیده عاشق شکار آبله باد
هجوم گریه ما گرد ما به جا نگذاشت
غبار خاطر یاران غبار قافله باد
نگاه گرم تحمل گداز و شوق رسا
دلی که خون نشود خونبهای حوصله باد
اسیر عشق کجا اختلاط عشق کجا
جنون در آتش انجام این معامله باد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
گلاب خون و عبیر غبار می طلبد
چه قرض کهنه ز ما آن سوار می طلبد
زبان نفهمی ترک نگاه گرم از دل
شراب شعله کباب شرار می طلبد
به خون حسرت جاویدکشتنم بس نیست
که خونبهای من از روزگار می طلبد
شود چو نکهت گل بال گرم پروازم
صبا گر از چمن آید که یار می طلبد
ز راه وعده نزاکت کشیدنم بس نیست
که دل تپیدن من انتظار می طلبد
شدیم محرم و گشتیم راز دار و همان
نگاه شرم به بزم تو بار می طلبد
فسرده خاطری آه گزنده ای دارد
که نار شعله از او زینهار می طلبد
گرفته ایم به راهی ز گریه سامانی
که آب بیشتر از انتظار می طلبد
مسافر است مروت ز کوی یار اسیر
دل شکسته ز ما یادگار می طلبد
چه قرض کهنه ز ما آن سوار می طلبد
زبان نفهمی ترک نگاه گرم از دل
شراب شعله کباب شرار می طلبد
به خون حسرت جاویدکشتنم بس نیست
که خونبهای من از روزگار می طلبد
شود چو نکهت گل بال گرم پروازم
صبا گر از چمن آید که یار می طلبد
ز راه وعده نزاکت کشیدنم بس نیست
که دل تپیدن من انتظار می طلبد
شدیم محرم و گشتیم راز دار و همان
نگاه شرم به بزم تو بار می طلبد
فسرده خاطری آه گزنده ای دارد
که نار شعله از او زینهار می طلبد
گرفته ایم به راهی ز گریه سامانی
که آب بیشتر از انتظار می طلبد
مسافر است مروت ز کوی یار اسیر
دل شکسته ز ما یادگار می طلبد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
تذرو جلوه ات را دیده من آشیان زیبد
همای نازکت را استخوان از مغز جان زیبد
دلم خوش در بغل دارد خیالت را تماشا کن
چنان آیینه ای را اینچنین آیینه دان زیبد
وفا سرشار و او سرمست و ساقی سرگران او
نگه را بیخودی می را طرب دل را فغان زیبد
نسیم وادی الفت بهار عمر جاوید است
محبت را دم عیسی غبار (از) کاروان زیبد
ستم پروده ام در مذهب ما شوخ چشمان را
اگر صد روی دل باشد دل نامهربان زیبد
زدم دست تضرع چون فلک بر دامن شاهی
که خاک درگهش را خاکروب از چشم جان زیبد
همای نازکت را استخوان از مغز جان زیبد
دلم خوش در بغل دارد خیالت را تماشا کن
چنان آیینه ای را اینچنین آیینه دان زیبد
وفا سرشار و او سرمست و ساقی سرگران او
نگه را بیخودی می را طرب دل را فغان زیبد
نسیم وادی الفت بهار عمر جاوید است
محبت را دم عیسی غبار (از) کاروان زیبد
ستم پروده ام در مذهب ما شوخ چشمان را
اگر صد روی دل باشد دل نامهربان زیبد
زدم دست تضرع چون فلک بر دامن شاهی
که خاک درگهش را خاکروب از چشم جان زیبد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۲
به لب هر دم ز شادی شکر این سودا نمی گنجد
که در دام تغافل غیر صید ما نمی گنجد
طراز نوبهار عشرت ما چونکه سرسبز است
گل نشو و نما در جیب نخل ما نمی گنجد
در آیین وفا لب تشنه ذوق شهادت را
به گوش بیقراری وعده فردا نمی گنجد
مرا دانسته از جام تغافل مست می سازد
که در ظرف حریفان جوش این مینا نمی گنجد
ز ذوق نسبت تبخاله بیمار عشق او
حباب از بس به خود بالید در دریا نمی گنجد
ز بس دلهای سخت از کینه روشندلان پر شد
شرار از تنگی جا در دل خارا نمی گنجد
که در دام تغافل غیر صید ما نمی گنجد
طراز نوبهار عشرت ما چونکه سرسبز است
گل نشو و نما در جیب نخل ما نمی گنجد
در آیین وفا لب تشنه ذوق شهادت را
به گوش بیقراری وعده فردا نمی گنجد
مرا دانسته از جام تغافل مست می سازد
که در ظرف حریفان جوش این مینا نمی گنجد
ز ذوق نسبت تبخاله بیمار عشق او
حباب از بس به خود بالید در دریا نمی گنجد
ز بس دلهای سخت از کینه روشندلان پر شد
شرار از تنگی جا در دل خارا نمی گنجد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
دلم تا چند از شرم نگاهی مضطرب گردد
همان بهتر که پیش دادخواهی مضطرب گردد
خوشا بزمی که از جوش دل آهی مضطرب گردد
نگاهی مضطرب گردد نگاهی مضطرب گردد؟
فسردن سوخت خون نا امیدی در رگ جانم
خوشا آن دل کز امید نگاهی مضطرب گردد
نسب از کوره سیماب دارد خاطر عاشق
بسوزد هر دو عالم را چو آهی مضطرب گردد
طبیبم گر تو باشی روز و شب از درد می خواهم
که نبض ناتوان من الهی مضطرب گردد
پشیمانی بدل کرد آنکه کوه صبر مستان را
الهی مضطرب گردد الهی مضطرب گردد
همان بهتر که پیش دادخواهی مضطرب گردد
خوشا بزمی که از جوش دل آهی مضطرب گردد
نگاهی مضطرب گردد نگاهی مضطرب گردد؟
فسردن سوخت خون نا امیدی در رگ جانم
خوشا آن دل کز امید نگاهی مضطرب گردد
نسب از کوره سیماب دارد خاطر عاشق
بسوزد هر دو عالم را چو آهی مضطرب گردد
طبیبم گر تو باشی روز و شب از درد می خواهم
که نبض ناتوان من الهی مضطرب گردد
پشیمانی بدل کرد آنکه کوه صبر مستان را
الهی مضطرب گردد الهی مضطرب گردد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۵
همای گرد مجنون تو پرواز آشیان گردد
مبادا صید دام موجه ریگ روان گردد
خیال نقش پایت دام هوش گلستان گردد
هوای جلوه گاهت قبله سرو روان گردد
نسیمی می وزد بر کشته شوق از مغیلانی
غبار کاروان مصر اگر یوسف نشان گردد
پرش از غیرت بیشرمی نظاره می سوزد
پری دانسته از چشم نظر بازان نهان گردد
بیابان جنون بتخانه چین است پنداری
غبار چشم آهو کاروان در کاروان گردد
ز سیمای شکوه آرمیدن می توان دیدن
شکست دل صدای شهپر روحانیان گردد
شب قدر وصالت کعبه صبح است پنداری
که برگرد حریمش در لباس حاجیان گردد
همای ما اسیر از بی نیازی بال و پر دارد
کجا چشمش سفید از آرزوی استخوان گردد
مبادا صید دام موجه ریگ روان گردد
خیال نقش پایت دام هوش گلستان گردد
هوای جلوه گاهت قبله سرو روان گردد
نسیمی می وزد بر کشته شوق از مغیلانی
غبار کاروان مصر اگر یوسف نشان گردد
پرش از غیرت بیشرمی نظاره می سوزد
پری دانسته از چشم نظر بازان نهان گردد
بیابان جنون بتخانه چین است پنداری
غبار چشم آهو کاروان در کاروان گردد
ز سیمای شکوه آرمیدن می توان دیدن
شکست دل صدای شهپر روحانیان گردد
شب قدر وصالت کعبه صبح است پنداری
که برگرد حریمش در لباس حاجیان گردد
همای ما اسیر از بی نیازی بال و پر دارد
کجا چشمش سفید از آرزوی استخوان گردد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
اشکم از یاد لبت آب گهر می گردد
آهم از شوق رخت باغ نظر می گردد
بسکه برگشتگی بخت منش برده ز راه
قاصد از کوی تو نا آمده برمی گردد
خضر و شرمندگی خویش که در راه طلب
عذر کاهل قدمی برگ سفر می گردد
سینه صافی به دلم زنگ کدورت نگذاشت
زهر در ساغر اخلاص شکر می گردد
خاک هم از گل زخم تو نصیبی دارد
تربت ما چمن لخت جگر می گردد
شهرت ما نظر از پاکدلی یافته است
عیب ما آینه پرداز هنر می گردد
رخ افروخته بین آفت نظاره مپرس
قطره در چشمه آیینه شرر می گردد
پاک بینی نه چراغی است که بی نور شود
دیده گر خاک شود آینه ور می گردد
به تمنای تو از آتش هم سوخته اند
دل اگر خاک شود دیده تر می گردد
بی نیازی دم افروخته ای دارد اسیر
که چراغ شب و خورشید سحر می گردد
آهم از شوق رخت باغ نظر می گردد
بسکه برگشتگی بخت منش برده ز راه
قاصد از کوی تو نا آمده برمی گردد
خضر و شرمندگی خویش که در راه طلب
عذر کاهل قدمی برگ سفر می گردد
سینه صافی به دلم زنگ کدورت نگذاشت
زهر در ساغر اخلاص شکر می گردد
خاک هم از گل زخم تو نصیبی دارد
تربت ما چمن لخت جگر می گردد
شهرت ما نظر از پاکدلی یافته است
عیب ما آینه پرداز هنر می گردد
رخ افروخته بین آفت نظاره مپرس
قطره در چشمه آیینه شرر می گردد
پاک بینی نه چراغی است که بی نور شود
دیده گر خاک شود آینه ور می گردد
به تمنای تو از آتش هم سوخته اند
دل اگر خاک شود دیده تر می گردد
بی نیازی دم افروخته ای دارد اسیر
که چراغ شب و خورشید سحر می گردد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
چه شد گردیده ام حیران لبم خاموش می گردد
شب وصلت در و دیوار چشم و گوش می گردد
مروت پروری عاجز نوازی اینچنین باید
تحمل کیش می بیند تغافل کوش می گردد
چو مضمونی که در دل بگذرد نازک خیالان را
سخن هر دم به گرد آن لب خاموش می گردد
نه ساقی می شناسد نی صراحی نی قدح نی می
دل دیوانه من خود به خود بیهوش می گردد
گدازد سینه عاشق ز تاب دل اگر بیند
که دوزخ از پر پروانه ای خس پوش می گردد
اسیر از تیر مژگانی چنین عاجز شدم ور نه
ز تیر آه من افلاک جوشن پوش می گردد
شب وصلت در و دیوار چشم و گوش می گردد
مروت پروری عاجز نوازی اینچنین باید
تحمل کیش می بیند تغافل کوش می گردد
چو مضمونی که در دل بگذرد نازک خیالان را
سخن هر دم به گرد آن لب خاموش می گردد
نه ساقی می شناسد نی صراحی نی قدح نی می
دل دیوانه من خود به خود بیهوش می گردد
گدازد سینه عاشق ز تاب دل اگر بیند
که دوزخ از پر پروانه ای خس پوش می گردد
اسیر از تیر مژگانی چنین عاجز شدم ور نه
ز تیر آه من افلاک جوشن پوش می گردد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۴
ز شوخی مژه گر جام برنمی گردد
شکار چشم تو ناکام برنمی گردد
ز دور باش تو قاصد نرفته برگردید
غنیمت است که پیغام بر نمی گردد
دل آمده است یه یادم نشان الفت کیست
رمیده تا نشود رام بر نمی گردد
به نا امیدی ما عمر جاودان بخشید
کسی زکوی تو ناکام بر نمی گردد
به غیر از اینکه ترحم کنی چه خواهی کرد
اسیر از تو به دشنام بر نمی گردد
شکار چشم تو ناکام برنمی گردد
ز دور باش تو قاصد نرفته برگردید
غنیمت است که پیغام بر نمی گردد
دل آمده است یه یادم نشان الفت کیست
رمیده تا نشود رام بر نمی گردد
به نا امیدی ما عمر جاودان بخشید
کسی زکوی تو ناکام بر نمی گردد
به غیر از اینکه ترحم کنی چه خواهی کرد
اسیر از تو به دشنام بر نمی گردد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
چه کرده ام که دگر بدگمان نمی گردد
ز پا درآمدم و سرگران نمی گردد
به یاد چشم که می می کشم چه می گویم
چه گفتگوست که دام زبان نمی گردد
حریف منت عمر دوباره نیست کسی
غنیمت است که پیری جوان نمی گردد
کدام لاله چه گل از چمن چه می خواهد
چرا دچار خود ای دوستان نمی گردد؟
گذشته است به خاکم بهار جلوه دوست
چه آرزو که به خاطر جوان نمی گردد
گمان آینه دارد به پاره پاره دل
ز گریه ام چقدر مهربان نمی گردد
به گریه ام چقدر ناز می فروشد اسیر
دلی که زخمی راز نهان نمی گردد
ز پا درآمدم و سرگران نمی گردد
به یاد چشم که می می کشم چه می گویم
چه گفتگوست که دام زبان نمی گردد
حریف منت عمر دوباره نیست کسی
غنیمت است که پیری جوان نمی گردد
کدام لاله چه گل از چمن چه می خواهد
چرا دچار خود ای دوستان نمی گردد؟
گذشته است به خاکم بهار جلوه دوست
چه آرزو که به خاطر جوان نمی گردد
گمان آینه دارد به پاره پاره دل
ز گریه ام چقدر مهربان نمی گردد
به گریه ام چقدر ناز می فروشد اسیر
دلی که زخمی راز نهان نمی گردد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶
اگر خاکستر پروانه ما توده می گردد
پر از گل می شود گر دامنی فرسوده می گردد
جلایی می دهد آیینه او را غبار ما
علاج ضعف دل باشد گهر چون سوده می گردد
دعایی می کند پنهان زبانش لکنتی دارد
دلم گاهی میان اضطراب آسوده می گردد
ز گردشهای چشمش می توان دیدن چه دل دارد
که ساقی سرگران از ساغر پیموده می گردد
به هشیاری چشانی گر شراب سرگرانی را
دل شب زنده داران چشم خواب آلوده می گردد
نگه تا می توانی عرض مطلب می توان کردن
نفس تا می کشی راه سخن پیموده می گردد
نمی دانم سراغ صیدگاهش اینقدر دانم
که در محشر در پناه صید زخم آلوده می گردد
اگر گستاخ می بودم اسیر اظهار می کردم
که پایان نیست راهش را فلک بیهوده می گردد
پر از گل می شود گر دامنی فرسوده می گردد
جلایی می دهد آیینه او را غبار ما
علاج ضعف دل باشد گهر چون سوده می گردد
دعایی می کند پنهان زبانش لکنتی دارد
دلم گاهی میان اضطراب آسوده می گردد
ز گردشهای چشمش می توان دیدن چه دل دارد
که ساقی سرگران از ساغر پیموده می گردد
به هشیاری چشانی گر شراب سرگرانی را
دل شب زنده داران چشم خواب آلوده می گردد
نگه تا می توانی عرض مطلب می توان کردن
نفس تا می کشی راه سخن پیموده می گردد
نمی دانم سراغ صیدگاهش اینقدر دانم
که در محشر در پناه صید زخم آلوده می گردد
اگر گستاخ می بودم اسیر اظهار می کردم
که پایان نیست راهش را فلک بیهوده می گردد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
ز آهم خاطر منت گساران تازه می گردد
ز اشکم کینه مطلب حصاران تازه می گردد
به آتشپاره های داغ دل بیجا نمی نازم
به خون غلطم بهار لاله کاران تازه می گردد
به رنگ می هماغوش شکستن توبه ای دارم
که از داغش دل مطلب خماران تازه می گردد؟
به رویش اشک می ریزم به سویم گرم می بیند
دماغ شعله در گلگشت باران تازه می گردد
به تیغ سینه صافی سرنوشت کارها دارم
بهار شعله ها از خون باران تازه می گردد
هلال حسرتم صبحم وصالم عالمی دارم
ز مرگ و زیستم غمهای یاران تازه می گردد
اسیر بیزبانم فرصت توفیقها دارم
ز صیدی گرد این چابک سواران تازه می گردد
ز اشکم کینه مطلب حصاران تازه می گردد
به آتشپاره های داغ دل بیجا نمی نازم
به خون غلطم بهار لاله کاران تازه می گردد
به رنگ می هماغوش شکستن توبه ای دارم
که از داغش دل مطلب خماران تازه می گردد؟
به رویش اشک می ریزم به سویم گرم می بیند
دماغ شعله در گلگشت باران تازه می گردد
به تیغ سینه صافی سرنوشت کارها دارم
بهار شعله ها از خون باران تازه می گردد
هلال حسرتم صبحم وصالم عالمی دارم
ز مرگ و زیستم غمهای یاران تازه می گردد
اسیر بیزبانم فرصت توفیقها دارم
ز صیدی گرد این چابک سواران تازه می گردد