عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۷
گرچه عالم را بنا آن ذات بیچون ساخته
لیک فکری کن که عالم را بنا چون ساخته
هر دو عالم را معانی در تو صانع کرده فکر
تا در این دیوان تو را مصراع موزون ساخته
عمر لیلی صرف شد تا گشت مجنون ابلهی
عالمی را نازم آن لیلی که مجنون ساخته
خاک را آرام کی می بود آدم گر نبود
این همه صنعت که حق در کار گردون ساخته
نیست ممکن عقل را بیت الحزن بی چار حد
زان بنای عشق را از عقل، بیرون ساخته
شد عزیز مصر لیکن در فراق خویشتن
یوسف ما خاطر یعقوب محزون ساخته
شیوه ها کردم بسی با زلف او رامم نشد
خلقت این مار را گویا ز افسون ساخته
کام عیش ما نشد خالی ز تلخی هیچ گه
گوییا در بادهٔ ما چرخ، افیون ساخته
کار آسان نیست جور و ناز معشوق به کس
چشم او خود خورده خون ها تا دلی خون ساخته
هر چه هست از دفتر حق نیست بیرون در جهان
او به علم خویشتن نی کم نه افزون ساخته
چوب را در رقص می آرد سعیدا جذب عشق
جلوهٔ لیلی وش ما بید مجنون ساخته
لیک فکری کن که عالم را بنا چون ساخته
هر دو عالم را معانی در تو صانع کرده فکر
تا در این دیوان تو را مصراع موزون ساخته
عمر لیلی صرف شد تا گشت مجنون ابلهی
عالمی را نازم آن لیلی که مجنون ساخته
خاک را آرام کی می بود آدم گر نبود
این همه صنعت که حق در کار گردون ساخته
نیست ممکن عقل را بیت الحزن بی چار حد
زان بنای عشق را از عقل، بیرون ساخته
شد عزیز مصر لیکن در فراق خویشتن
یوسف ما خاطر یعقوب محزون ساخته
شیوه ها کردم بسی با زلف او رامم نشد
خلقت این مار را گویا ز افسون ساخته
کام عیش ما نشد خالی ز تلخی هیچ گه
گوییا در بادهٔ ما چرخ، افیون ساخته
کار آسان نیست جور و ناز معشوق به کس
چشم او خود خورده خون ها تا دلی خون ساخته
هر چه هست از دفتر حق نیست بیرون در جهان
او به علم خویشتن نی کم نه افزون ساخته
چوب را در رقص می آرد سعیدا جذب عشق
جلوهٔ لیلی وش ما بید مجنون ساخته
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
فلک به این همه رنگی که بر هوا بسته
به زیر تیغ تو صیدی است دست و پا بسته
در که می زنی و خانهٔ که می پرسی
گشوده پای جفا و ره وفا بسته
دلم ز روی زمین سرد اگر شود چه عجب
که روزگار خنک آب بر هوا بسته
چه نازکی است خدایا که زلف او دارد
دو جا شکسته و اما هزار جا بسته
جبین خواجه ز چین وانمی شود هرگز
که در به روی خود از هیبت گدا بسته
هوا نشسته و کشتی شکسته و رفته
قضا ببین که چسان دست ناخدا بسته
جهان و کار جهان ریسمان پرگرهی است
که یک گره الم و دیگری دوا بسته
ببین ز سینهٔ تنگ و دلم چه می گذرد
گرفته راه گلو را غم و صدا بسته
فریب گوشهٔ محراب را مخور که خدا
گشاده در ز قفا و به روی ما بسته
مگر که زنده کند یار از جفا ورنه
کمر به قتل ز خودرفتگان چرا بسته
هر آن غرور که افکنده پیری اش از سر
گرفته زاهد و در گوشهٔ ردا بسته
مرا که دست به نیکی رسد چرا نکنم
که کینه دشمنم از دست نارسا بسته
چه دلبری است سعیدا که هندوی زلفش
دل شکسته به هر حلقهٔ دو تا بسته
به زیر تیغ تو صیدی است دست و پا بسته
در که می زنی و خانهٔ که می پرسی
گشوده پای جفا و ره وفا بسته
دلم ز روی زمین سرد اگر شود چه عجب
که روزگار خنک آب بر هوا بسته
چه نازکی است خدایا که زلف او دارد
دو جا شکسته و اما هزار جا بسته
جبین خواجه ز چین وانمی شود هرگز
که در به روی خود از هیبت گدا بسته
هوا نشسته و کشتی شکسته و رفته
قضا ببین که چسان دست ناخدا بسته
جهان و کار جهان ریسمان پرگرهی است
که یک گره الم و دیگری دوا بسته
ببین ز سینهٔ تنگ و دلم چه می گذرد
گرفته راه گلو را غم و صدا بسته
فریب گوشهٔ محراب را مخور که خدا
گشاده در ز قفا و به روی ما بسته
مگر که زنده کند یار از جفا ورنه
کمر به قتل ز خودرفتگان چرا بسته
هر آن غرور که افکنده پیری اش از سر
گرفته زاهد و در گوشهٔ ردا بسته
مرا که دست به نیکی رسد چرا نکنم
که کینه دشمنم از دست نارسا بسته
چه دلبری است سعیدا که هندوی زلفش
دل شکسته به هر حلقهٔ دو تا بسته
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۹
ز جان گذشتم و جانان شدم نشسته نشسته
برون ز عالم امکان شدم نشسته نشسته
ز بار کلفت و غم همچو پای خواب آلود
نهان به گوشهٔ دامان شدم نشسته نشسته
ز بسکه تشنهٔ لعل لب بتان گشتم
اسیر چاه زنخدان شدم نشسته نشسته
در آستانهٔ مهر و وفای یکرنگی
غبار خاطر یاران شدم نشسته نشسته
دلیل دیده و دل گشته ام در آن خم زلف
چراغ شام غریبان شدم نشسته نشسته
ز بس گداخت مرا روزگار همچو هلال
ز چشم حادثه پنهان شدم نشسته نشسته
به پوست تخت قناعت ز دیو نفس خلاص
به زور صبر، سلیمان شدم نشسته نشسته
در انتظار جمال تو بر سر کویت
رفیق نام گدایان شدم نشسته نشسته
اثر نبود سعیدا ز من به روی زمین
چو گرد و خاک نمایان شدم نشسته نشسته
برون ز عالم امکان شدم نشسته نشسته
ز بار کلفت و غم همچو پای خواب آلود
نهان به گوشهٔ دامان شدم نشسته نشسته
ز بسکه تشنهٔ لعل لب بتان گشتم
اسیر چاه زنخدان شدم نشسته نشسته
در آستانهٔ مهر و وفای یکرنگی
غبار خاطر یاران شدم نشسته نشسته
دلیل دیده و دل گشته ام در آن خم زلف
چراغ شام غریبان شدم نشسته نشسته
ز بس گداخت مرا روزگار همچو هلال
ز چشم حادثه پنهان شدم نشسته نشسته
به پوست تخت قناعت ز دیو نفس خلاص
به زور صبر، سلیمان شدم نشسته نشسته
در انتظار جمال تو بر سر کویت
رفیق نام گدایان شدم نشسته نشسته
اثر نبود سعیدا ز من به روی زمین
چو گرد و خاک نمایان شدم نشسته نشسته
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۱
باز چشمش سرمه آمیز آمده
طرفه بیماری به پرهیز آمده
غیر داغ و آه از دل برنخاست
وادی ایمن بلاخیز آمده
کوه هستی را به ما هموار کرد
عشق فرهاد سحرخیز آمده
هر که او مست شراب بیخودی است
ساغرش بی باده لبریز آمده
ناتوانی دیده کس جز چشم او
خسته و بیمار و خونریز آمده
از تبسم لب دگر هرگز نبست
تا به کام دل نمک ریز آمده
شد به غارت کردن جان ها سوار
هر دو فتراکش دلاویز آمده
سوخت دل گویا به داغ سینه ام
آه من با شعلهٔ تیز آمده
کیست یارب در پس آیینه ام
طوطی نطقم شکرریز آمده
جان من شد بندهٔ ملای روم
دل مرید شمس تبریز آمده
از برای غم سعیدا غم مخور
گرچه این لشکر به انگیز آمده
طرفه بیماری به پرهیز آمده
غیر داغ و آه از دل برنخاست
وادی ایمن بلاخیز آمده
کوه هستی را به ما هموار کرد
عشق فرهاد سحرخیز آمده
هر که او مست شراب بیخودی است
ساغرش بی باده لبریز آمده
ناتوانی دیده کس جز چشم او
خسته و بیمار و خونریز آمده
از تبسم لب دگر هرگز نبست
تا به کام دل نمک ریز آمده
شد به غارت کردن جان ها سوار
هر دو فتراکش دلاویز آمده
سوخت دل گویا به داغ سینه ام
آه من با شعلهٔ تیز آمده
کیست یارب در پس آیینه ام
طوطی نطقم شکرریز آمده
جان من شد بندهٔ ملای روم
دل مرید شمس تبریز آمده
از برای غم سعیدا غم مخور
گرچه این لشکر به انگیز آمده
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۲
ز من تا کوی جانان گرچه یک آواز رس مانده
ز دوری می زدم فریاد اما ناله پس مانده
سیاهی لاله را بر تن نه از بخت سیه باشد
که از پیمانهٔ می در دلش داغ هوس مانده
نه خال است آن که می بینی تو بر رخسارهٔ نسرین
که بر خوان نباتی ریزهٔ پای مگس مانده
مرا گل بر سر شوریده بی او با چه می ماند
که گویی بلبلی بر آشیان یک مشت خس مانده
سعیدا سعی کن تا از تو هم چیزی نشان ماند
که از بلبل فعان و ناله، از طوطی قفس مانده
ز دوری می زدم فریاد اما ناله پس مانده
سیاهی لاله را بر تن نه از بخت سیه باشد
که از پیمانهٔ می در دلش داغ هوس مانده
نه خال است آن که می بینی تو بر رخسارهٔ نسرین
که بر خوان نباتی ریزهٔ پای مگس مانده
مرا گل بر سر شوریده بی او با چه می ماند
که گویی بلبلی بر آشیان یک مشت خس مانده
سعیدا سعی کن تا از تو هم چیزی نشان ماند
که از بلبل فعان و ناله، از طوطی قفس مانده
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
ابروی تو را تا قلم صنع کشیده
حیرت ز مه نو سر انگشت گزیده
خطی که نمایان شده بر گرد رخ او
صادق نفسی سورهٔ اخلاص دمیده
جان طرفه همایی است که بازش نتوان دید
این باز ز هر شاخ درختی که پریده
راهی است ره عشق که چون ما و تو بسیار
تا بوده نفس رفته به جایی نرسیده
بیکاری ما به ز همه کار جهان است
چون عاقبت کار که دیدیم که دیده؟
هرگز نبریدی ز گنه رشتهٔ کردار
ناف تو مگر دایه به این کار بریده؟
دل فکر گنه دارد و لب توبه سعیدا
کس مثل تو بی عار ندیده نشنیده
حیرت ز مه نو سر انگشت گزیده
خطی که نمایان شده بر گرد رخ او
صادق نفسی سورهٔ اخلاص دمیده
جان طرفه همایی است که بازش نتوان دید
این باز ز هر شاخ درختی که پریده
راهی است ره عشق که چون ما و تو بسیار
تا بوده نفس رفته به جایی نرسیده
بیکاری ما به ز همه کار جهان است
چون عاقبت کار که دیدیم که دیده؟
هرگز نبریدی ز گنه رشتهٔ کردار
ناف تو مگر دایه به این کار بریده؟
دل فکر گنه دارد و لب توبه سعیدا
کس مثل تو بی عار ندیده نشنیده
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۵
عهد با بالابلندی بسته ای
دل به شوخی خودپسندی بسته ای
کرده ای زین ابلقت را چون فلک
آفتابی بر سمندی بسته ای
تنگ شکر را گشودی از لبت
بر سر هر حرف، قندی بسته ای
وانمودی خویش را بیچون به خلق
خلق را با چون و چندی بسته ای
کرده ای جا خال را در خاطرم
در دل آتش سپندی بسته ای
نوش داروها در آن لب هست و لب
از برای دردمندی بسته ای
کرده ای جا در خم ابروی یار
خانه بر طاق بلندی بسته ای
داد از زلف فلک پیمای تو
عالمی را در کمندی بسته ای
اوحدی خوش گفته ای بر روی یار
«بر گل از عنبر کمندی بسته ای»
ای سعیدا عمر می خواهی و دل
بر دم اسب دوندی بسته ای
دل به شوخی خودپسندی بسته ای
کرده ای زین ابلقت را چون فلک
آفتابی بر سمندی بسته ای
تنگ شکر را گشودی از لبت
بر سر هر حرف، قندی بسته ای
وانمودی خویش را بیچون به خلق
خلق را با چون و چندی بسته ای
کرده ای جا خال را در خاطرم
در دل آتش سپندی بسته ای
نوش داروها در آن لب هست و لب
از برای دردمندی بسته ای
کرده ای جا در خم ابروی یار
خانه بر طاق بلندی بسته ای
داد از زلف فلک پیمای تو
عالمی را در کمندی بسته ای
اوحدی خوش گفته ای بر روی یار
«بر گل از عنبر کمندی بسته ای»
ای سعیدا عمر می خواهی و دل
بر دم اسب دوندی بسته ای
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۶
آفتاب از آتش مهر تو اخگر پاره ای
آسمان، طفل مسیحای تو را گهواره ای
چون توان سیر گلی کردن که از نازک دلی
نیستش از چشم نرگس طاقت نظاره ای
می توانم گفت در میدان ما صاحب دمی
گر توانی کرد یک دم چارهٔ بیچاره ای
چند باشم همچو بلبل بی نوا در این چمن
یا چو گل در قید گلشن با دل صد پاره ای؟
اشک من هم می تواند یک دلی را نرم کرد
گر کند باران نیسان سبز سنگ خاره ای
یار بی رحم است و قادر هر چه می خواهد می کند
نیست جز بیچارگی اینجا سعیدا چاره ای
آسمان، طفل مسیحای تو را گهواره ای
چون توان سیر گلی کردن که از نازک دلی
نیستش از چشم نرگس طاقت نظاره ای
می توانم گفت در میدان ما صاحب دمی
گر توانی کرد یک دم چارهٔ بیچاره ای
چند باشم همچو بلبل بی نوا در این چمن
یا چو گل در قید گلشن با دل صد پاره ای؟
اشک من هم می تواند یک دلی را نرم کرد
گر کند باران نیسان سبز سنگ خاره ای
یار بی رحم است و قادر هر چه می خواهد می کند
نیست جز بیچارگی اینجا سعیدا چاره ای
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۴
دلم ربوده بت ماهری به عیاری
که گوی بازی او چرخ شد به مکاری
به هر سری که ز مغز غرور دید نمی
فلک ز غیرت آن ذات کرد عصاری
ز ضعف گرچه تنم خشک کرد روغن خویش
نمی کشم چو کمان تاب منت یاری
به یاد روی تو گل در چمن پریشان است
ز هجر چشم تو نرگس کشیده بیماری
کجا نگاه به تقدیر می کند تیرش
کسی که یاد دهد با قضا کمانداری
نمی کشم دگر از پای خار راه تو را
ز بس کشیده ام از دست دوریت [خواری]
ز چارسوی محبت کسی برد سودی
که سیم اشک کند صرف قلب بازاری
مدام دل به تماشای روی دلداری است
که یوسفش به هوس می کند خریداری
اگر چه مظهر نیک و بد زمانه منم
ولی حقیقتم از خیر و شر بود عاری
کسی به وجه حسن می شود حسن هرگز
مقام جعفریت کی رسد به طیاری؟
خزینهٔ دل خود صرف آب و گل کردم
خراب کرده ام این خانه را به معماری
نهال عمر تو شد خشک و تخم حسرت سبز
تو سنگدل به غم آب و نان گرفتاری
اگر ز غیر کنی دل به زور بازوی عشق
چه چشمه ها که از این کوه می شود جاری
شراب غفلت کثرت تو را اثر نکند
ز رمز نشئهٔ وحدت اگر خبر داری
بیا و بهتر از این شیوهٔ جفا انگیز
تو را که داده خدا قوت ستمکاری
به غیر جور و جفا از تو هیچ لایق نیست
که بهترین هنرهاست مردم آزاری
ز بد به هیچ طریقی امید رحمت نیست
که مزرعی نشود سبز جز نکوکاری
حجاب دیدن جان می شود نظارهٔ تن
بپوش دیده سعیدا اگر نظر داری
که گوی بازی او چرخ شد به مکاری
به هر سری که ز مغز غرور دید نمی
فلک ز غیرت آن ذات کرد عصاری
ز ضعف گرچه تنم خشک کرد روغن خویش
نمی کشم چو کمان تاب منت یاری
به یاد روی تو گل در چمن پریشان است
ز هجر چشم تو نرگس کشیده بیماری
کجا نگاه به تقدیر می کند تیرش
کسی که یاد دهد با قضا کمانداری
نمی کشم دگر از پای خار راه تو را
ز بس کشیده ام از دست دوریت [خواری]
ز چارسوی محبت کسی برد سودی
که سیم اشک کند صرف قلب بازاری
مدام دل به تماشای روی دلداری است
که یوسفش به هوس می کند خریداری
اگر چه مظهر نیک و بد زمانه منم
ولی حقیقتم از خیر و شر بود عاری
کسی به وجه حسن می شود حسن هرگز
مقام جعفریت کی رسد به طیاری؟
خزینهٔ دل خود صرف آب و گل کردم
خراب کرده ام این خانه را به معماری
نهال عمر تو شد خشک و تخم حسرت سبز
تو سنگدل به غم آب و نان گرفتاری
اگر ز غیر کنی دل به زور بازوی عشق
چه چشمه ها که از این کوه می شود جاری
شراب غفلت کثرت تو را اثر نکند
ز رمز نشئهٔ وحدت اگر خبر داری
بیا و بهتر از این شیوهٔ جفا انگیز
تو را که داده خدا قوت ستمکاری
به غیر جور و جفا از تو هیچ لایق نیست
که بهترین هنرهاست مردم آزاری
ز بد به هیچ طریقی امید رحمت نیست
که مزرعی نشود سبز جز نکوکاری
حجاب دیدن جان می شود نظارهٔ تن
بپوش دیده سعیدا اگر نظر داری
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۴
میزان عدالت بودی دی زلف سمن سایی
دیدیم قیامت را دیروز ز بالایی
چون خسته شود خاطر بوسم لب معشوقی
چون درد سرم آید سایم به کف پایی
سنگ ره وصلش را چون سرمه بسی سودم
هر آبله در پایم شد دیدهٔ بینایی
قربان تو می گردم تا هست مرا جانی
من ذره تو خورشیدی من بنده تو مولایی
هر لاله در این صحرا داغی است ز مجنونی
هر گل خبری دارد از عارض لیلایی
هر ذره در این عالم از پرتو خورشیدی است
هر قطره که می بینی آبی است ز دریایی
در ذیل نکونامان بسیار چو بسطامی است
در دفتر بدنامان کو مثل سعیدایی؟
دیدیم قیامت را دیروز ز بالایی
چون خسته شود خاطر بوسم لب معشوقی
چون درد سرم آید سایم به کف پایی
سنگ ره وصلش را چون سرمه بسی سودم
هر آبله در پایم شد دیدهٔ بینایی
قربان تو می گردم تا هست مرا جانی
من ذره تو خورشیدی من بنده تو مولایی
هر لاله در این صحرا داغی است ز مجنونی
هر گل خبری دارد از عارض لیلایی
هر ذره در این عالم از پرتو خورشیدی است
هر قطره که می بینی آبی است ز دریایی
در ذیل نکونامان بسیار چو بسطامی است
در دفتر بدنامان کو مثل سعیدایی؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۵
ز خویش برده مرا چشم باده پیمایی
نگاه بر طرفی رفته و دلم جایی
چسان به کار دگر رو کنم که کس نشنید
به دست دور زمان غیر جام و مینایی
همین نه جور و جفا کار دلبری است و بس
که گاه ناز و عتاب و گهی دل آسایی
رسیده است به جایی نزاکت طبعم
که چون نسیم ز خود می روم به ایمایی
چو تار و پود محبت به عمر پیچیده است
مراست بر سر زلف تو طرفه سودایی
گرفتم آن که نماید جمال خود لیکن
که راست طاقت نظاره ای تماشایی؟
ز رنگ و خوی تو پیداست هر که را چشم است
که آفتاب نهادی و ماه سیمایی
چه غم ز درد دلم گر خبر نمی گیری
همین بس است که در جمله حال، دانایی
چه مور و پشه که در کارخانهٔ عالم
به کوی عشق ندیدم کم از سعیدایی
نگاه بر طرفی رفته و دلم جایی
چسان به کار دگر رو کنم که کس نشنید
به دست دور زمان غیر جام و مینایی
همین نه جور و جفا کار دلبری است و بس
که گاه ناز و عتاب و گهی دل آسایی
رسیده است به جایی نزاکت طبعم
که چون نسیم ز خود می روم به ایمایی
چو تار و پود محبت به عمر پیچیده است
مراست بر سر زلف تو طرفه سودایی
گرفتم آن که نماید جمال خود لیکن
که راست طاقت نظاره ای تماشایی؟
ز رنگ و خوی تو پیداست هر که را چشم است
که آفتاب نهادی و ماه سیمایی
چه غم ز درد دلم گر خبر نمی گیری
همین بس است که در جمله حال، دانایی
چه مور و پشه که در کارخانهٔ عالم
به کوی عشق ندیدم کم از سعیدایی
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۶
در حریم دل من شمع شب افروز تویی
چمن و باغ بهار من و نوروز تویی
چاک زد سینه ام ابرو چو به مژگان گفتم
ای سیه تاب مگر ناوک دلدوز تویی
کیست دایم که به آن گوش سخن می گوید
جز تو ای زلف که هندوی بدآموز تویی
یار مستانه گذر کرد به رویش گفتم
می شنیدیم ز دل آتش جانسوز تویی
می رسد ناز کنی بر همه اندام ای چشم
که در این معرکه یک صفدر فیروز تویی
دل به غیر تو سعیدا ندهد در عالم
که در این خانه همین محرم دلسوز تویی
چمن و باغ بهار من و نوروز تویی
چاک زد سینه ام ابرو چو به مژگان گفتم
ای سیه تاب مگر ناوک دلدوز تویی
کیست دایم که به آن گوش سخن می گوید
جز تو ای زلف که هندوی بدآموز تویی
یار مستانه گذر کرد به رویش گفتم
می شنیدیم ز دل آتش جانسوز تویی
می رسد ناز کنی بر همه اندام ای چشم
که در این معرکه یک صفدر فیروز تویی
دل به غیر تو سعیدا ندهد در عالم
که در این خانه همین محرم دلسوز تویی
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۷
واقف از زاده و نزاده تویی
«عالم الغیب و الشهاده» تویی
عاشقان را تو می کنی سرمست
طرب افزای جام باده تویی
شهسواران به قوت تو سوار
دستگیر من پیاده تویی
در رحمت به روی هر دو جهان
بی غرض بی سبب گشاده تویی
فارغ از دی و حال و فردایی
بی نیاز از کم و زیاده تویی
فتنه آموز چشم و زلف سیاه
آبروی جمال ساده تویی
در زمین و زمان و غیب و شهود
قادر و قدرت و اراده تویی
شعله پرداز و نورافشان ساز
در دل صاف و روی ساده تویی
در بیان کمال آن معشوق
ای سعیدا زبان گشاده تویی
«عالم الغیب و الشهاده» تویی
عاشقان را تو می کنی سرمست
طرب افزای جام باده تویی
شهسواران به قوت تو سوار
دستگیر من پیاده تویی
در رحمت به روی هر دو جهان
بی غرض بی سبب گشاده تویی
فارغ از دی و حال و فردایی
بی نیاز از کم و زیاده تویی
فتنه آموز چشم و زلف سیاه
آبروی جمال ساده تویی
در زمین و زمان و غیب و شهود
قادر و قدرت و اراده تویی
شعله پرداز و نورافشان ساز
در دل صاف و روی ساده تویی
در بیان کمال آن معشوق
ای سعیدا زبان گشاده تویی
سعیدا : قصاید
شمارهٔ ۲
نقاش قضا نسخهٔ ابروی بتان را
گویا که به تصویر کشیده است کمان را
هرگز نه گشوده است و نه بسته است مه من
از ناز، میان را وز انداز دهان را
عمری است که در دامن زلف تو زدم دست
شاید که به چنگ آورم آن موی میان را
ای بی خبران از غم او مرده دلانید
جز مرگ چه تعبیر بود خواب گران را
در دور رخت روی نداده دل جمعی
زلف تو و بخت من و چشم نگران را
تا جوهر معنی نزند جوش به خاطر
زنهار مده آب سخن، تیغ زبان را
روی تو ندیدیم و به کویت نرسیدیم
هر چند دویدیم سراسر دو جهان را
مه از خط فرمان تو بیرون نه برآمد
خورشید در این دایره پیچید عنان را
تا زلف تو زنجیر عدالت به میان بست
فرقی نتوان کرد ز هم پیر و جوان را
گر از لب شیرین تو یک نکته بگویند
از یاد رود کندن کان کوهکنان را
گردون اثر مهر تو آورد و مه نو
شد مشتری و برد به هم سود و زیان را
عشقت که دو عالم به دو انگشت، فنا کرد
اثبات یکی کرد خدای دو جهان را
بحر از نظر جاذبه یک قطرهٔ اشکی است
گردی است که افشانده ز پا ریگ روان را
گردون چه خبر دارد و دوران چه شناسد
حق نظر و دود دل سوختگان را
چشم تو مگر نشئه دهد باده کشان را
تیغ تو مگر آب دهد تشنه لبان را
از بسکه به جان آمده ایم از غم آن شوخ
ما دوست نداریم بجز دشمن جان را
طالع شده تا مهر تو از مشرق امید
شد روز شب تیرهٔ دین مغربیان را
هر حکم که رانده قلم معجزهٔ تو
در ضبط درآورده زمین را و زمان را
دادی تو منادی که در این موسم دلکش
دارند گلو را و ببندند دهان را
تا شام به روی همه از مشرق و مغرب
بستند در قلعهٔ شهر رمضان را
کردند برای تبع و آل تو پیدا
آراسته با زینت و فر خلد جنان را
بربست لب از وصف کمال تو سعیدا
حاجت نبود مدح صفات تو بیان را
گویا که به تصویر کشیده است کمان را
هرگز نه گشوده است و نه بسته است مه من
از ناز، میان را وز انداز دهان را
عمری است که در دامن زلف تو زدم دست
شاید که به چنگ آورم آن موی میان را
ای بی خبران از غم او مرده دلانید
جز مرگ چه تعبیر بود خواب گران را
در دور رخت روی نداده دل جمعی
زلف تو و بخت من و چشم نگران را
تا جوهر معنی نزند جوش به خاطر
زنهار مده آب سخن، تیغ زبان را
روی تو ندیدیم و به کویت نرسیدیم
هر چند دویدیم سراسر دو جهان را
مه از خط فرمان تو بیرون نه برآمد
خورشید در این دایره پیچید عنان را
تا زلف تو زنجیر عدالت به میان بست
فرقی نتوان کرد ز هم پیر و جوان را
گر از لب شیرین تو یک نکته بگویند
از یاد رود کندن کان کوهکنان را
گردون اثر مهر تو آورد و مه نو
شد مشتری و برد به هم سود و زیان را
عشقت که دو عالم به دو انگشت، فنا کرد
اثبات یکی کرد خدای دو جهان را
بحر از نظر جاذبه یک قطرهٔ اشکی است
گردی است که افشانده ز پا ریگ روان را
گردون چه خبر دارد و دوران چه شناسد
حق نظر و دود دل سوختگان را
چشم تو مگر نشئه دهد باده کشان را
تیغ تو مگر آب دهد تشنه لبان را
از بسکه به جان آمده ایم از غم آن شوخ
ما دوست نداریم بجز دشمن جان را
طالع شده تا مهر تو از مشرق امید
شد روز شب تیرهٔ دین مغربیان را
هر حکم که رانده قلم معجزهٔ تو
در ضبط درآورده زمین را و زمان را
دادی تو منادی که در این موسم دلکش
دارند گلو را و ببندند دهان را
تا شام به روی همه از مشرق و مغرب
بستند در قلعهٔ شهر رمضان را
کردند برای تبع و آل تو پیدا
آراسته با زینت و فر خلد جنان را
بربست لب از وصف کمال تو سعیدا
حاجت نبود مدح صفات تو بیان را
سعیدا : قصاید
شمارهٔ ۴
کی ز کوی تو سعیدا نفسی می شد دور
گر خیال تو نمی داد دلش را دستور
گرچه در صورت ظاهر ز تو دور افتادم
نیست منظور خیالم بجز ایام حضور
پرتو شعلهٔ دیدار منور دارد
کلبه ام را مه و خورشید چه نزدیک و چه دور
صبر، مفتاح فرج گفته رسول عربی
به امید سخن اوست که گشتیم صبور
تا جدا کرده نظرهای رقیبان از یار
چشم زخمی است که افتاده به رویم ناصور
در حلاوت چو عسل گشته کلامم که فراق
بسکه بر شان دلم نیش زده چون زنبور
مطلب از سیر جنان دیدن همعصران است
ورنه بالله که خواهش نبود حور قصور
مثنوی تا به جهان شرح جدایی را کرد
گشت در عالم تنهایی ما نی مشهور
منتظر باش مگر یوسفی از غیب رسد
که کند کلبهٔ احزان تو بیت المعمور
دوش در کوی خرابات گذارم افتاد
مطربی ساغر می در کف و می زد تنبور
معنی مصرع ثانی به ترنم می گفت
وای بر حال کسی کاو ز تو باشد مهجور
شام شهر رمضانم شب هجران گشته
می برد رشک ز شام تو مرا وقت سحور
دیده از دیدهٔ من سیل روانی زان رو
چرخ افکند در این گوشه به امداد بحور
وقت مهر است خدایا ز سحاب کرمت
چند در ابر جدایی بود این خور مستور
روز هجران مرا هم شب وصلی بفرست
که به این روز شوم چون شب یلدا مشهور
به خیال تو نسازم چه کنم مسأله را
آب چون نیست ز خاک است طهارت به ضرور
طرفه سخت است به مطلوب رسیدن در هجر
این کمان را نکشیده است کسی با زر و زور
بی تو درد دیدهٔ من دهر چنان تنگ [فضاست]
که برم رشک چو آید به نظر دیدهٔ مور
خار صحرای فنا سائل دامن گیر است
پوست بر دوش در این راه به از کرک سمور
ز اتحادم سخنی چند بیان می کردم
لیک ترسم که به دارم نکنی چون منصور
ذکر مهجور بجز وصل نباشد چیزی
غیر می سر نزند حرف دگر از مخمور
می برد یاد تو از هوش، خیالت از خویش
رفت بیجا سخنی گر ز سعیدا معذور
گر خیال تو نمی داد دلش را دستور
گرچه در صورت ظاهر ز تو دور افتادم
نیست منظور خیالم بجز ایام حضور
پرتو شعلهٔ دیدار منور دارد
کلبه ام را مه و خورشید چه نزدیک و چه دور
صبر، مفتاح فرج گفته رسول عربی
به امید سخن اوست که گشتیم صبور
تا جدا کرده نظرهای رقیبان از یار
چشم زخمی است که افتاده به رویم ناصور
در حلاوت چو عسل گشته کلامم که فراق
بسکه بر شان دلم نیش زده چون زنبور
مطلب از سیر جنان دیدن همعصران است
ورنه بالله که خواهش نبود حور قصور
مثنوی تا به جهان شرح جدایی را کرد
گشت در عالم تنهایی ما نی مشهور
منتظر باش مگر یوسفی از غیب رسد
که کند کلبهٔ احزان تو بیت المعمور
دوش در کوی خرابات گذارم افتاد
مطربی ساغر می در کف و می زد تنبور
معنی مصرع ثانی به ترنم می گفت
وای بر حال کسی کاو ز تو باشد مهجور
شام شهر رمضانم شب هجران گشته
می برد رشک ز شام تو مرا وقت سحور
دیده از دیدهٔ من سیل روانی زان رو
چرخ افکند در این گوشه به امداد بحور
وقت مهر است خدایا ز سحاب کرمت
چند در ابر جدایی بود این خور مستور
روز هجران مرا هم شب وصلی بفرست
که به این روز شوم چون شب یلدا مشهور
به خیال تو نسازم چه کنم مسأله را
آب چون نیست ز خاک است طهارت به ضرور
طرفه سخت است به مطلوب رسیدن در هجر
این کمان را نکشیده است کسی با زر و زور
بی تو درد دیدهٔ من دهر چنان تنگ [فضاست]
که برم رشک چو آید به نظر دیدهٔ مور
خار صحرای فنا سائل دامن گیر است
پوست بر دوش در این راه به از کرک سمور
ز اتحادم سخنی چند بیان می کردم
لیک ترسم که به دارم نکنی چون منصور
ذکر مهجور بجز وصل نباشد چیزی
غیر می سر نزند حرف دگر از مخمور
می برد یاد تو از هوش، خیالت از خویش
رفت بیجا سخنی گر ز سعیدا معذور
سعیدا : قصاید
شمارهٔ ۹
ز شوخی خطش غوطه زد در نگاه
که شد دیده را نور بینش سیاه
ز عکس هلال سر انگشت او
بر اوج فلک شد نمایان دو ماه
به رد کلام عدو از قضا
دو گیسوی او بر شرافت گواه
خدا خواست کز آستان زمین
بیاید چنین مظهر [و] پیشگاه
بفرمود تا جبرئیل امین
برد مرکب چون نگه سر به راه
همان دم کمند محبت گرفت
بینداخت بر گردن ماه، آه
براقی چو آدم به رنگ و به بوی
که در جنتش بود آرامگاه
به مژگان دم و یال او شانه کرد
ز خورشید زین بست و نعلش ز ماه
شتابنده چون برق آمد به زیر
زمین بوسه داد و بگفتا اله
سلامت فرستاد یا مصطفی
به خود خواند و بر عرش زد بارگاه
سواری فرستاده و شاطری
که بیخود به خود آید این شاهراه
چو جان با الف تن به قد راست کرد
چو بشنید این مژده آن دوست خواه
به اول چو زد دست بر زین گذاشت
نظر بر خدا پای بر ماسواه
ندانم چسان رفت این راه را
که عاجز بود در تصور، نگاه
برای سر و پای انداز او
جهان سر نهاد و جهانبان کلاه
به جایی تقرب رسانیده بود
که در سایه اش بود طوبی گیاه
و را در نظر هم دو عالم یکی است
مساوی به چشمش سفید و سیاه
نباشد بجز همتش روز حشر
به افتادگان و غریبان پناه
سعیدا بد من چو نیکی کم است
چهان پرگناهست او عذرخواه
که شد دیده را نور بینش سیاه
ز عکس هلال سر انگشت او
بر اوج فلک شد نمایان دو ماه
به رد کلام عدو از قضا
دو گیسوی او بر شرافت گواه
خدا خواست کز آستان زمین
بیاید چنین مظهر [و] پیشگاه
بفرمود تا جبرئیل امین
برد مرکب چون نگه سر به راه
همان دم کمند محبت گرفت
بینداخت بر گردن ماه، آه
براقی چو آدم به رنگ و به بوی
که در جنتش بود آرامگاه
به مژگان دم و یال او شانه کرد
ز خورشید زین بست و نعلش ز ماه
شتابنده چون برق آمد به زیر
زمین بوسه داد و بگفتا اله
سلامت فرستاد یا مصطفی
به خود خواند و بر عرش زد بارگاه
سواری فرستاده و شاطری
که بیخود به خود آید این شاهراه
چو جان با الف تن به قد راست کرد
چو بشنید این مژده آن دوست خواه
به اول چو زد دست بر زین گذاشت
نظر بر خدا پای بر ماسواه
ندانم چسان رفت این راه را
که عاجز بود در تصور، نگاه
برای سر و پای انداز او
جهان سر نهاد و جهانبان کلاه
به جایی تقرب رسانیده بود
که در سایه اش بود طوبی گیاه
و را در نظر هم دو عالم یکی است
مساوی به چشمش سفید و سیاه
نباشد بجز همتش روز حشر
به افتادگان و غریبان پناه
سعیدا بد من چو نیکی کم است
چهان پرگناهست او عذرخواه
سعیدا : قصاید
شمارهٔ ۱۰
ز خود تهی شده ام تا نوازیم به دمی
چو نی اگر کنیم بند بند، نیست غمی
ز همتت حبشی رتبهٔ قریشی یافت
قبول رای تو خواهد کند عرب، عجمی
هر آن که در ره تو سر نهد هنوز کم است
هزار سجدهٔ شکر آورد به هر قدمی
کمال ذات تو را فهم کس کجا سنجد
که کی احاطه تواند وجود را عدمی؟
ز طوف کوی تو دورم فلک چرا انداخت
ز دست چرخ ندارم به غیر از این المی
کشم غم تو به جان تا نفس بود باقی
که نیست هیچ دمی بی شکنجهٔ ستمی
شکسته رونق اصنام گرچه در عهدت
من از خیال تو دارم به دل نهان صنمی
تو پادشاه جهان، من کمینه سائل تو
رجا ز شاه گدا را بود دم و قدمی
گهی فغان کنم و گاه گریه انگیزم
شنو ز نغمهٔ عشاق خویش زیر و بمی
گدای کوی تو را بر جبین بود پیدا
نشان دولت باقی و جاه و محتشمی
شکسته کاسهٔ آبی که بینوا دارد
کند به خارق عادات کار جام جمی
نشد ترشح اشکم ز دیده کم هرگز
ز خون اگر به دلم بود تا گمان نمی
از آن زمان که چپ و راست را شناخته ام
به غیر داغ ندیدم به دست خود درمی
نشان عشق و محبت به آل و اصحابت
به خط کاتب صنع است در دلم رقمی
کجا خیال سعیدا رسد به کنه کمالت
چسان محاصره سازد وجود را عدمی؟
چو نی اگر کنیم بند بند، نیست غمی
ز همتت حبشی رتبهٔ قریشی یافت
قبول رای تو خواهد کند عرب، عجمی
هر آن که در ره تو سر نهد هنوز کم است
هزار سجدهٔ شکر آورد به هر قدمی
کمال ذات تو را فهم کس کجا سنجد
که کی احاطه تواند وجود را عدمی؟
ز طوف کوی تو دورم فلک چرا انداخت
ز دست چرخ ندارم به غیر از این المی
کشم غم تو به جان تا نفس بود باقی
که نیست هیچ دمی بی شکنجهٔ ستمی
شکسته رونق اصنام گرچه در عهدت
من از خیال تو دارم به دل نهان صنمی
تو پادشاه جهان، من کمینه سائل تو
رجا ز شاه گدا را بود دم و قدمی
گهی فغان کنم و گاه گریه انگیزم
شنو ز نغمهٔ عشاق خویش زیر و بمی
گدای کوی تو را بر جبین بود پیدا
نشان دولت باقی و جاه و محتشمی
شکسته کاسهٔ آبی که بینوا دارد
کند به خارق عادات کار جام جمی
نشد ترشح اشکم ز دیده کم هرگز
ز خون اگر به دلم بود تا گمان نمی
از آن زمان که چپ و راست را شناخته ام
به غیر داغ ندیدم به دست خود درمی
نشان عشق و محبت به آل و اصحابت
به خط کاتب صنع است در دلم رقمی
کجا خیال سعیدا رسد به کنه کمالت
چسان محاصره سازد وجود را عدمی؟
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۴
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۷
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۱