عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۸
بیرون ز عقل هاست در این جا شمار عشق
پیداست کار عقل و هویداست کار عشق
صد جا شکسته ام سر خم گردن سبو
نشکست یک نفس ز سر من خمار عشق
رد می کند نخست و دگر می کند قبول
اول خزان بیاید و آن گه بهار عشق
آب بقا به ذایقه اش خون جامد است
آن کس که کام یافته از چشمه سار عشق
این است فرق کعبه و بتخانه نزد ما
آن سنگ آستانه و این سنگسار عشق
در چشم عشق هر دو جهان است یک صدا
جام جم است آینهٔ زنگ دار عشق
بازی نکرده جان و به خون تر شدی ز عجز
یک داو بیش نیست جهان در قمار عشق
این آهوان که روی به صحرا نهاده اند
دارند جملگی هوس مرغزار عشق
مجنون چه چیز و وامق و فرهاد کیستند
[جایی] که گشته لیلی ایشان شکار عشق
کوی جنید و وادی منصور فرق هاست
این دار عقل آمد و آن دار، دار عشق
جز عشق و عاشقی ز سعیدا سؤال نیست
امروز تازه آمده است از دیار عشق
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۲
بی حجابانه برآورده سر از دامن خاک
به هوای لب شکرشکنت پنجهٔ تاک
دست از حلقهٔ زلف تو چسان بردارم
بسته امید سر خویش تو را بر فتراک
عقل و فطرت دو اسیرند تو را در خدمت
کمترین بندهٔ فرمان تو باشد ادراک
ارض سجاده به میدان رضا افکنده
آسمان خانه به دوش است به راهت چالاک
همه سرگشته و حیران به تماشای رخت
هر چه هست از همه اشیا ز سمک تا به سماک
آشنا کس به کمال تو چسان می گردد
که تو دریای قدیمی و جهان چون خاشاک
یارب این غصه غریب است خدا را مپسند
شاد باشند رقیبان و سعیدا غمناک
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
منتظر جمال او انس و اجنه و ملک
آینه دار طلعتش هفت زمین و نه فلک
جوهر دل نهان بود تا نرسی به عاشقی
قلب تو کی روا شود تا نزنی بر این محک
آن الم از دلم نشد نیم دمک برون که او
بر سر کشتهٔ عدو رفت و نشست یک دمک
چون ز حوالی دلم خون نرود به هر طرف
خنجر غمزه های او زخم زده است رگ به رک
خال تو را به چشم خود جای دهم چو مردمک
گر تو قبول می کنی یک نظر ای پسر عمک
جا کرده همچو جان غم جانانه رگ به رگ
الماس ریزه سوده و بر جان زده نمک
هر دم چه می زنی ز ندامت دو کف به هم
گر می زنی به دیدهٔ غمدیده زن نمک
بر صفحه غیر وصف یکی بیشتر نبود
اوراق این کتاب چو دیدیم یک به یک
ای دل چه می روی ز پی دل که در جهان
بر این گریز پا نرسیده کسی به تک
من کیستم که عشق نورزم به روی او
جا کرده است مهر رخش در دل ملک
در فکر آن دهان و ز تعبیر آن کمر
افتاده ایم ما به میان یقین و شک
از کس گره به جبهه سعیدا نمی زنیم
این نقشه را ز صفحهٔ دل کرده ایم حک
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
از آن زمان که غم او گرفته جای خیال
دگر به گوشهٔ دل کم رسیده پای خیال
به روز وصل دلم صاف تر ز آینه بود
فراق یار مرا کرد آشنای خیال
به فکر گوی سخن گر مراد می خواهی
که زر شود سخن مس ز کیمیای خیال
چه فکرها که نکردم نمی رسد چه کنم
به غیر پنجهٔ دل دست کس به پای خیال
به فکر نفی سوای تو بسکه گردیدم
نیافتیم در این خانه ماسوای خیال
به هر خیال که رفتم گرفت دردسرم
نشد موافق طبع دلم هوای خیال
جهان اگرچه خیال است لیک حضرت حق
نیافریده سعیدا تو را برای خیال
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
کس را چه آگهی است ز فکر متین دل
سرها شکسته بر سر آیین و دین دل
یک بار چون خیال گر افتی به دست من
مالم چها جبین تو را بر جبین دل
دانی چه می کشند ز دست دل تو خلق
چون من اگر شوی دو نفس همنشین دل
گاهی به آب چشم حرارت فرونشان
گرمی زیاده گر [بکند] انگبین دل
دستی به دل گذار که از هر طرف به گوش
تا بشنوی صدای غریب حزین دل
این دسترس که راست که فکر قد تو را
دربر کشد چو جامهٔ بی آستین دل؟
ناصح زبان ببند که جز گوش جان پاک
نتوان شنید صوت غریب حزین دل
حکم جهان [و] مهر سلیمان به نیم جو
جایی که نقش خویش نشاند نگین دل
باشد به عکس بخت سعیدا ثمر دهد
تخم غمی که کاشته ام در زمین دل
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶
دارد بت نازک دلم صد جان به قربان در بغل
هر تار کفر زلف او پیچیده ایمان در بغل
تا آسمان ها می رسد فیض از قد و بالای او
دارد چمن از سایه اش سرو خرامان در بغل
صبح بناگوشش کند صد کار روز حشر را
تا خفته آن زلف دوتا خورشید تابان در بغل
صبحی دمی بر خستگان بگذشت آن عیسی نفس
صد زخم را مرهم به کف صد درد درمان در بغل
در بندگی چون زلف او صد حلقه در گوش افکنم
از مهر اگر بنشیندم آن ماه تابان در بغل
بی خون دل ز این بوستان یک گل نمی آید به کف
هر بلبلی دارد نهان صد غنچه پیکان در بغل
از چشم او دارم حذر زان رو که دارد بی گمان
خنجر درون آستین شمشیر عریان در بغل
بگذشت چون باد صبا دامن کشان با خون دل
با آن که چشمش بارها خون کرده پنهان در بغل
قصد عزیمت کرده جان از دست فریاد دلم
همسایه بی آرام شد ز این طفل گریان در بغل
از دست چشم مست او کی دل توانم برکنم
دارد به قصد جان من صد دشنه مژگان در بغل
دریا به این تردامنی دل شسته از روی زمین
چیزی ندارد غیر کف چون دست عریان در بغل
از داغ های عشق او امشب سعیدا در تبم
جان گشته گویا بلبلی دارد گلستان در بغل
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
تشبیه تا به رنگ تو کردند روی گل
هرگز نمی رود ز دلم گفتگوی گل
امداد رفتن از کف پایی نخواستم
هر چند خوار کرد مرا جستجوی گل
در سر خیال سنبل زلف تو داشتم
آشفته شد دماغ من امشب ز بوی گل
زنهار ای نسیم خبردار بگذری
بسیار نازک است در این فصل خوی گل
بلبل ز بس شکایت گل را بلند کرد
دیگر نماند در دل من آرزوی گل
ساقی بیا و دختر رز را به جلوه آر
بردار پرده از رخ و بشکن سبوی گل
از خون دل به سرو روان آب داده ایم
باشد ز اشک بلبل مسکین وضوی گل
قانع نشین دلا که به یک قطره شبنمی
هر صبح مهر و ماه کند شستشوی گل
بسیار بی حجاب به آن رو نظر مکن
نرگس ندیده تیز سعیدا به سوی گل
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰
به جمال تو بود دیدهٔ بینا مشغول
به خیال تو بود خاطر دانا مشغول
بعد از آن روی دل جمع نبیند آن کس
که دمی گشت به آن زلف چلیپا مشغول
یار چون نیست در اندیشه چه مسجد چه کنشت
در طریقت چه به دنیا چه به عقبا مشغول
روز و شب عربده دارند به هم اهل جهان
ما فقیران ز کناری به تماشا مشغول
گرچه شغلش همه آرایش خویش است مدام
لیک نبود به خود او این قدر ما مشغول
وصل او گرچه محال است ز ناامیدی
به بود ز آن که بود کس به تمنا مشغول
هر که سرگرم به کاری است سعیدا تا هست
شیر در بیشه و ماهی است به دریا مشغول
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۸
برون می آورد از دل کدورت را می نابم
تدارک می کند تلخی هجران را شکر خوابم
من از آن جوهر ذاتی که دارم کم نمی گردم
چه شد چون تیغ، گردون گر در آتش می دهد آبم
به زلفش گر ندارم نسبتی خود از چه رو طالع
گهی دارد پریشان گه مشوش گاه بیتابم
اگر بادم برد پیچیده خواهد برد خاکم را
وگر سیلم برد می افکند در دست گردابم
اگر تیغم زنی بر سر چو کوه از جا نمی جنبم
چو یوسف می روم گر افکنی در چاه سیمابم
سعیدا جز حضور دل عبودیت نمی دانم
از آن روزی که شد ابروی جانان طاق محرابم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۳
رخ تو دیدم و در عالم دگر رفتم
تمام دل شدم و از پی نظر رفتم
به هر چمن که ز خط و رخ تو کردم یاد
میان سبزه و صد برگ تا کمر رفتم
چو شیشه سرخوش و صافیدل آمدم در بزم
چو آفتاب به سر بردم و به سر رفتم
چو تیر کج عقب افتاده بودم از مطلب
به زور باد و هوا گرچه پیشتر رفتم
برای آن که خبر یابم از حقیقت کار
بیامدم به صد امید و بی خبر رفتم
همان ز بخت سیه باز سر برون کردم
چو خامه تا به گلو گر در آب زر رفتم
ز بخت تیره سعیدا نیافتم خبری
چو آفتاب بسی گرچه دربدر رفتم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
یوسف از حلقه به گوشان تو دیدم گفتم
آنچه در چاه زنخدان تو دیدم گفتم
کفر را باعث جمعیت ایمان در خواب
چون خم زلف پریشان تو دیدم گفتم
با صبا عزم سفر تا سر کویش دارم
هر که از خانه به دوشان تو دیدم گفتم
نیست لایق که نشینی تو به چشم همه خلق
آنچه در مرتبه [و] شأن تو دیدم گفتم
نسبتی نیست شکر را به لب شیرینش
[طوطیی] در شکرستان تو دیدم گفتم
از کمند تو رها یافته در عالم نیست
آسمان را ز اسیران تو دیدم گفتم
دل خون بستهٔ من نیشتری می خواهد
از دل خویش به مژگان تو دیدم گفتم
در کتاب دل صدپاره سعیدا امروز
غزل لایق دیوان تو دیدم گفتم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
هدف برای خدنگ تو جان خود بردم
به پای بوس هما استخوان خود بردم
قدم خمیده و من در پی کشیدن آه
گرفته گوشه و زور از کمان خود بردم
زدم به شعله چو پروانه رخت هستی را
غبار حادثه از دودمان خود بردم
حدوث برد مرا تا به بارگاه قدم
رهی به سوی یقین از گمان خود بردم
چه نسبت است که پرسد ز حال من معشوق
به گوش دل سخنی از زبان خود بردم
شهید عشقم و دل را به کف گرفته روان
به جان سپاری سرو روان خود بردم
خدنگ غمزه دلم را به نیش پیکان برد
به دوست پی ز دل خون چکان خود بردم
میان این همه اغیار آشکارا من
نهاده در دل و راز نهان خود بردم
ز دست عشق که دادم به هیچ جا نرسید
به گوش عرش سعیدا فقان خود بردم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
حکایت گل روی تو در چمن کردم
هزار طعنه از آن روی بر سمن کردم
به داد تشنگیم آب خضر گو نرسید
عقیق لعل لب یار در دهن کردم
نکرد غنچهٔ امید من گل از جایی
چه خارها که چو ماهی به پیرهن کردم
به هر زمین که گذشتم ز اشک خونین دم
شکوفه کردم و گل کردم و چمن کردم
ز بی وفایی خود دور یک سخن نشیند
به صد هزار زبان همچو گل سخن کردم
به یادگار گل عارضی است این داغم
که همچو لاله به صد رنگ در کفن کردم
ز بسکه بیخودیم برده است دل ای عقل
دگر میا که در این شهر من وطن کردم
کسی به کافر کتور نمی کند هرگز
ز عشق آنچه سعیدا به خویشتن کردم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
به چوگانش اگر سر گو نمی کردم چه می کردم
اگر جان خاک راه او نمی کردم چه می کردم
نه عالم آن وفا دارد نه جنت آن صفا دارد
اگر جان بر سر آن کو نمی کردم چه می کردم
پی اثبات شمشیری که خونم ریخت آن بدخو
اشارت گر به آن ابرو نمی کردم چه می کردم
سویدای دل و سویدای دین و کار ایمان را
از آن گیسو اگر یکسو نمی کردم چه می کردم
چو آن نازک میان را خواستم در دل کشم صورت
خیال خویش را چون مو نمی کردم چه می کردم
سعیدا روبرو چون کرد با دنیا مرا دوران
چو او با او اگر نیرو نمی کردم چه می کردم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
به غیر از دانهٔ دل ز آب چشمش سبزتر دارم
نه هر تخمی که کردم زیر خاک امید بردارم
مرا در راه تقدیر و قضا تسلیم باید بود
که از او هر چه بینم دست بر بالای سر دارم
سراغ دل به غیر از موی او از کس نمی گیرم
که ز این گم گشته،‌ زلف او خبر دارد خبر دارم
دلم آیینهٔ حق است من عکس جمال او
چو با من او نظر دارد منش با او نظر دارم
سعیدا از رخ خورشید مانندش نمی ترسم
ز زلف و کاکل و چشم سیاه او حذر دارم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
ز دست رفتم و امید دستیار ندارم
برهنه پایم و منت ز پای زار ندارم
چرا ز باد مخالف دلم غمین گردد
نشسته کشتیم امید از کنار ندارم
منم چو آینهٔ زنگ بسته در این دور
که پوششی به تن خویش جز غبار ندارم
نفس نفس دلم از خویش می کند پرواز
ز دست خویش ولی قوت فرار ندارم
به رنگ زرد خود از گل نمی کشم منت
اگرچه پیش تو چون کاه اعتبار ندارم
چه شکوه ها که ندارم ز دست آن گلرو
ولی به روی گلت طاقت شمار ندارم
چو بلبلی که پر و بال خویش ریخته است
در این چمن پر و [برگی] به شاخسار ندارم
دلم ز غیر چنان پاک گشته است امروز
که خود در این حرم خاص خویش بار ندارم
به یک قرار سعیدا چگونه زیست کنم
منم که در دل خود یک نفس قرار ندارم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۶
به بوی زلف جانان پیچ و تاب ساکنی دارم
چو بخت خویشتن امروز خواب ساکنی دارم
ز سردی های اوضاع فلک طبعم نمی جوشد
در این مینای سنگین دل شراب ساکنی دارم
نمی ریزم به روی خاک هر در اشک حاجت را
صدف آسا درون سینه آب ساکنی دارم
چو کوه از جای خود در دامن صحرا نمی جنبم
نه مجنونم سرابم اضطراب ساکنی دارم
ز یاد اهل رفتنم را کس نمی بیند
چو عمر بی وفا من هم شتاب ساکنی دارم
به یاد خال آن عارض که صد خرمن ز دل دارد
چو مور تنگدل با خود حساب ساکنی دارم
خیال روی او از دل سعیدا برنمی خیزد
در این ویرانه دایم آفتاب ساکنی دارم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
من دورم و من دورم مهجورم و مهجورم
بی روی تو مجبورم بی لعل تو مخمورم
بی چشم تو حیرانم بی زلف پریشانم
خود گو چه بود درمان من خسته و رنجورم
در کعبه و بتخانه در مسجد و میخانه
نبود به پریخانه جز روی تو منظورم
دنیا به چه می شاید عقبا به چه کار آید
این درد و الم زاید آن از تو کند دورم
جان بی تو نیارامد دل خون دل آشامد
کارم به چه انجامد از دیده بشد نورم
بس غصه [و] غم خوردم من شکوهٔ این دردم
از دست تو می گردم لیکن چه کنم دورم
هم درد و الم باشد هم محنت و غم باشد
این حشمت جم باشد آن شوکت فغفورم
ناسوده از این گلشن نی جان و نه دل نی تن
لذت چه برد از من روزی که خورد گورم
آن یار بعید آمد از بخت سعید آمد
از غیب نوید آمد من شبلی و منصورم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۲
کی جفای می و معشوقه و مهتاب کشم
من که خون جگر خود چو می ناب کشم
نظرم تشنهٔ ابر کرم کس نشود
من که از چشمهٔ خورشید به چشم آب کشم
بی نیازم کند از هر دو جهان در آغوش
گر [شبی] قامت موزون تو در خواب کشم
منعم از گریه مکن ناصح و بگذار که من
دلق آلودهٔ خود را به کفن آب کشم
یک دمم چشم سیاه تو ترحم نکند
خویش را گر به دم خنجر قصاب کشم
پهلویم درد کند بسکه ضعیف است وجود
به هوس آه چو بر بستر سنجاب کشم
نرود لذت آغوش تو از یاد مرا
هر زمان دست به خمیازهٔ دریاب کشم
ای خدا حلقه به گوش در خود ساز مرا
چند چون حلقهٔ در گوش به هر باب کشم
بیش از این رشتهٔ جان تاب ندارد دیگر
تا به کی من ستم دست رسن تاب کشم
گردبادم نرسانید به جا خاک مرا
بهتر آن است که من رخت به گرداب کشم
گرچه یارم همه جا هست در آغوش مرا
بهتر آن است که در گوشهٔ محراب کشم
رخت هستی به در آورد سعیدا به امید
که از این بحر مگر گوهر نایاب کشم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
دور از رخش چها من بیتاب می کشم
منت ز درد، خون ز رگ خواب می کشم
خاکم غبار چشم رکابش نمی شوم
خود را به پای دامن احباب می کشم
بی او کجاست خواب ولی طرح خواب را
گاهی به روی بستر سنجاب می کشم
شاید که در خیال بود یوسفی نهان
از چاه دل به دیدهٔ خوب آب می کشم
دی یک نفس قرار گرفتم به وعده ات
شرمندگی ز دیدهٔ سیماب می کشم
سجادهٔ نماز کشیدم بسی به دوش
من بعد می به گوشهٔ محراب می کشم
قد راست چون کنم به تواضع که چون کمان
خمیازه را به قوت دریاب می کشم
تا در حساب نیک و بد از هم شود جدا
من نام خود ز دفتر انساب می کشم
خود را غبار خاطر نیکان نمی کنم
من زنده خاک خویش به سیلاب می کشم
رحمت اگر به جرم سعیدا برابر است
فرداست در بهشت می ناب می کشم