عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
به من نه نامه از آن شوخ دلنواز آمد
همای رفته ز بخت بلند باز آمد
فکنده سر به زمین قاصدم به سوی تو رفت
چو دید قامت سرو تو سرفراز آمد
بجز ترانهٔ ناقوس نغمه راست نکرد
اگرچه مطرب عشق از ره حجاز آمد
کسی است عاشق صادق که در شب هستی
چو صبح خوشدل و چون شمع جانگداز آمد
جهانیان و جهان و جمادیان و نبات
حقیقتی است که در صورت مجاز آمد
قسم به حضرت عزت که نازنینان را
خبر دهید سعیدای بی نیاز آمد
همای رفته ز بخت بلند باز آمد
فکنده سر به زمین قاصدم به سوی تو رفت
چو دید قامت سرو تو سرفراز آمد
بجز ترانهٔ ناقوس نغمه راست نکرد
اگرچه مطرب عشق از ره حجاز آمد
کسی است عاشق صادق که در شب هستی
چو صبح خوشدل و چون شمع جانگداز آمد
جهانیان و جهان و جمادیان و نبات
حقیقتی است که در صورت مجاز آمد
قسم به حضرت عزت که نازنینان را
خبر دهید سعیدای بی نیاز آمد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
باز تا در چمن آن سرو خرامان آمد
رنگ بر روی گل و فاخته را جان آمد
راست گویم که ورا سرو خطا گفتم کج
نخل عمری است که در صورت انسان آمد
هر که از اصل خود آگاه بود دم نزند
که کمال همه از غایت نقصان آمد
بسکه خون جگر از مادر گیتی خورده است
طفل از آن است که با دیدهٔ گریان آمد
دوش بر خاک سعیدا قدم خویش نهاد
به نظر نور و به دل صبر و به تن جان آمد
رنگ بر روی گل و فاخته را جان آمد
راست گویم که ورا سرو خطا گفتم کج
نخل عمری است که در صورت انسان آمد
هر که از اصل خود آگاه بود دم نزند
که کمال همه از غایت نقصان آمد
بسکه خون جگر از مادر گیتی خورده است
طفل از آن است که با دیدهٔ گریان آمد
دوش بر خاک سعیدا قدم خویش نهاد
به نظر نور و به دل صبر و به تن جان آمد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
هر گه که دل به یاد لبی جوش می زند
صد موج بوسه بر لب خاموش می زند
گردم به گرد مست شرابی که بی دریغ
خود را به زور غمزه در آغوش می زند
بر هم نمی زند مژه، چشم تحیرم
گه در هوای دوش در آغوش می زند
مینا و جام و دختر رز رقص می کنند
بوس و کنار و خنده به هم جوش می زند
مینای باده آینه گر نیست پس چرا
دایم به قلب رند نمدپوش می زند؟
خامش نشد حکایت خامان روزگار
آری همیشه دیگ هوس جوش می زند
صهبا نصیب کوزهٔ سربسته می شود
معنی همیشه بر لب خاموش می زند
مژگان کلاه عقل سعیدا زند به تیر
ابروش تیغ بر کمر هوش می زند
صد موج بوسه بر لب خاموش می زند
گردم به گرد مست شرابی که بی دریغ
خود را به زور غمزه در آغوش می زند
بر هم نمی زند مژه، چشم تحیرم
گه در هوای دوش در آغوش می زند
مینا و جام و دختر رز رقص می کنند
بوس و کنار و خنده به هم جوش می زند
مینای باده آینه گر نیست پس چرا
دایم به قلب رند نمدپوش می زند؟
خامش نشد حکایت خامان روزگار
آری همیشه دیگ هوس جوش می زند
صهبا نصیب کوزهٔ سربسته می شود
معنی همیشه بر لب خاموش می زند
مژگان کلاه عقل سعیدا زند به تیر
ابروش تیغ بر کمر هوش می زند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
هر که یاد قامت آن سروبالا می کند
بهر مطلع مصرع برجسته پیدا می کند
نیست در خاطر غباری از کسی آیینه ام
هر که می بیند مرا خود را تماشا می کند
نیست یک حاکم به ملک حسن، شهر طرفه ای است
خط اگر آزاد سازد زلف دعوا می کند
چون نگردم امت لعل لبش کان می پرست
گاه کار خضر و گه کار مسیحا می کند
دیدهٔ خودبین چو عکس افتاده در آیینه ها
هر که دارد چشم عبرت بین تماشا می کند
بی حجابش کس چسان بیند سعیدا دیده ام
از حیا در چشم مردم خویش را جا می کند
بهر مطلع مصرع برجسته پیدا می کند
نیست در خاطر غباری از کسی آیینه ام
هر که می بیند مرا خود را تماشا می کند
نیست یک حاکم به ملک حسن، شهر طرفه ای است
خط اگر آزاد سازد زلف دعوا می کند
چون نگردم امت لعل لبش کان می پرست
گاه کار خضر و گه کار مسیحا می کند
دیدهٔ خودبین چو عکس افتاده در آیینه ها
هر که دارد چشم عبرت بین تماشا می کند
بی حجابش کس چسان بیند سعیدا دیده ام
از حیا در چشم مردم خویش را جا می کند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
هر کس نظر به سوی تو از دور می کند
هر خانه را خیال تو پرنور می کند
بگذر ز چین و چینی و در ساغر سفال
می نوش ای فقیر که فغفور می کند
بر داغ های کهنهٔ صد آرزوی خام
پیری علاج مرهم کافور می کند
داری به یادگار اگر زخم تیغ عشق
الماس ریزه پاش که ناصور می کند
نی می به جام و نی دل جمع و نه سرخوشم
خوشحال آن که کار به دستور می کند
هر کس که دلنشین خلایق شود به سعی
جا در میان خانهٔ زنبور می کند
شوری که عشق در سر من جای کرده است
آخر به زور کاسهٔ تنبور می کند
حق نمک به جای نیارد هر آن که او
حسن نمک فشان تواش کور می کند
پوشیدن نظر نه ز جمعیت دل است
زاهد ریا ز چشم تو مستور می کند
گر نیست هیچ منفعتی از شراب تلخ
مفتی همین بس است که مسرور می کند
هر جا غمی که راه به جایی نمی دهند
بی دست و پا به سینهٔ من زور می کند
صد آفرین به دست و به بازوی آن که او
در زیر خاک دانهٔ انگور می کند
موسی سیاه کرده نظر می رود به طور
دل را نگاه چشم سیه طور می کند
سیلی مگر قفاست سعیدا که روزگار
باز این خرابه ز چه معمور می کند
هر خانه را خیال تو پرنور می کند
بگذر ز چین و چینی و در ساغر سفال
می نوش ای فقیر که فغفور می کند
بر داغ های کهنهٔ صد آرزوی خام
پیری علاج مرهم کافور می کند
داری به یادگار اگر زخم تیغ عشق
الماس ریزه پاش که ناصور می کند
نی می به جام و نی دل جمع و نه سرخوشم
خوشحال آن که کار به دستور می کند
هر کس که دلنشین خلایق شود به سعی
جا در میان خانهٔ زنبور می کند
شوری که عشق در سر من جای کرده است
آخر به زور کاسهٔ تنبور می کند
حق نمک به جای نیارد هر آن که او
حسن نمک فشان تواش کور می کند
پوشیدن نظر نه ز جمعیت دل است
زاهد ریا ز چشم تو مستور می کند
گر نیست هیچ منفعتی از شراب تلخ
مفتی همین بس است که مسرور می کند
هر جا غمی که راه به جایی نمی دهند
بی دست و پا به سینهٔ من زور می کند
صد آفرین به دست و به بازوی آن که او
در زیر خاک دانهٔ انگور می کند
موسی سیاه کرده نظر می رود به طور
دل را نگاه چشم سیه طور می کند
سیلی مگر قفاست سعیدا که روزگار
باز این خرابه ز چه معمور می کند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
رمزی است این که شمع فروزنده می کند
بر حال خویش گریه به ما خنده می کند
نازم به فکر شمع و صفای ضمیر او
روشن چراغ مردهٔ خود زنده می کند
آزاد می کند ز دو کونش نگاه عشق
آن را که در محبت خود بنده می کند
مانی تصوری [چو تو] خواهد کشد بدل
او را خیال عکس تو شرمنده می کند
در چشم جود، خرمن طاعت به نیم جو
زاهد چرا ذخیرهٔ آینده می کند
در دل هوای زلف، سعیدا گرفته جا
زان رو خیال های پراکنده می کند
بر حال خویش گریه به ما خنده می کند
نازم به فکر شمع و صفای ضمیر او
روشن چراغ مردهٔ خود زنده می کند
آزاد می کند ز دو کونش نگاه عشق
آن را که در محبت خود بنده می کند
مانی تصوری [چو تو] خواهد کشد بدل
او را خیال عکس تو شرمنده می کند
در چشم جود، خرمن طاعت به نیم جو
زاهد چرا ذخیرهٔ آینده می کند
در دل هوای زلف، سعیدا گرفته جا
زان رو خیال های پراکنده می کند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
کی فرنگی با مسلمانی نهانی می کند
آنچه با ما آشکارا یار جانی می کند
از خدنگ حادثات چرخ ای دل گوشه گیر
چون کمان با پشت خم آن هم جوانی می کند
فتح ملک دل به نام عشق ثبت است از ازل
اندرین اقلیم او صاحبقرانی می کند
ای بسا دلداده را جان داده او بی گفتگو
کار صد خضر و مسیحا را زبانی می کند
نیست بی شوری خیالم سر دیوانم بکن
شعر من هم کار اشعار فغانی می کند
جانفشانی کن سعیدا گر نداری جان دریغ
از غبار خط رخش عنبرفشانی می کند
آنچه با ما آشکارا یار جانی می کند
از خدنگ حادثات چرخ ای دل گوشه گیر
چون کمان با پشت خم آن هم جوانی می کند
فتح ملک دل به نام عشق ثبت است از ازل
اندرین اقلیم او صاحبقرانی می کند
ای بسا دلداده را جان داده او بی گفتگو
کار صد خضر و مسیحا را زبانی می کند
نیست بی شوری خیالم سر دیوانم بکن
شعر من هم کار اشعار فغانی می کند
جانفشانی کن سعیدا گر نداری جان دریغ
از غبار خط رخش عنبرفشانی می کند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
ای خوش آن روز که دل در خم گیسوی تو بود
در غم روی تو آشفته تر از موی تو بود
دل به هر تار سر زلف تو می زد چنگی
چه کند شاهد عادل به میان روی تو بود
آن که آتش به جهان در زد و عالم را سوخت
گفتگوی رخ زیبای تو و خوی تو بود
بوی کردم گل و از کار شدم صبحدمی
ظاهراً در نفس باد صبا بوی تو بود
کی نظر جانب آهوی حرم تیز کند
هر که یک روز هواخواه سگ گوی تو بود؟
یاد آن روز که سودای سر زلف تو داشت
دل آشفته سعیدا گل شب بوی تو بود
در غم روی تو آشفته تر از موی تو بود
دل به هر تار سر زلف تو می زد چنگی
چه کند شاهد عادل به میان روی تو بود
آن که آتش به جهان در زد و عالم را سوخت
گفتگوی رخ زیبای تو و خوی تو بود
بوی کردم گل و از کار شدم صبحدمی
ظاهراً در نفس باد صبا بوی تو بود
کی نظر جانب آهوی حرم تیز کند
هر که یک روز هواخواه سگ گوی تو بود؟
یاد آن روز که سودای سر زلف تو داشت
دل آشفته سعیدا گل شب بوی تو بود
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
خانهٔ نفس من خراب شود
یا خدا آتش من آب شود
باده با غیر خود منوش و مگو
گو دل عاشقان کباب شود
ساغر می به دست جانان ده
جام می جام آفتاب شود
خون دل را عبث ز دیده مریز
کهنه چون شد شراب ناب شود
حز ندامت ثمر نخواهد داد
کارها چون به اضطراب شود
من از این باب رو نخواهم تافت
به امیدی که فتح باب شود
عمرها شد که در خیال توام
فکر من هم مگر صواب شود
گریه چندان کنم که در آن بحر
کاسهٔ چشم من حباب شود
کی بود کی بگو سعیدا را
که دعای تو مستجاب شود؟
یا خدا آتش من آب شود
باده با غیر خود منوش و مگو
گو دل عاشقان کباب شود
ساغر می به دست جانان ده
جام می جام آفتاب شود
خون دل را عبث ز دیده مریز
کهنه چون شد شراب ناب شود
حز ندامت ثمر نخواهد داد
کارها چون به اضطراب شود
من از این باب رو نخواهم تافت
به امیدی که فتح باب شود
عمرها شد که در خیال توام
فکر من هم مگر صواب شود
گریه چندان کنم که در آن بحر
کاسهٔ چشم من حباب شود
کی بود کی بگو سعیدا را
که دعای تو مستجاب شود؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
کار، کی از آتش رخسارهٔ گل می شود
لاله داغ از شعلهٔ آواز بلبل می شود
می توان کردن به نازش صبر اما غمزه اش
فتنهٔ دل، آفت راه تحمل می شود
از پی آزادگان رو دل که در راه طلب
این [گره] را خار در پا غنچهٔ گل می شود
دل چسان بگریزد از قیدش که از زنجیر زلف
تا رهایی یافت بند جعد کاکل می شود
چرخ را نوبت به ما برعکس باید کار کرد
دایماً دوران ما دور تسلسل می شود
نرگس از چشمت خجل شد گل ز رویت آب شد
زلف را آهسته بگشا کار سنبل می شود
با سعیدا گر شود همراه هر بی طاقتی
چند روزی بگذرد ز اهل توکل می شود
لاله داغ از شعلهٔ آواز بلبل می شود
می توان کردن به نازش صبر اما غمزه اش
فتنهٔ دل، آفت راه تحمل می شود
از پی آزادگان رو دل که در راه طلب
این [گره] را خار در پا غنچهٔ گل می شود
دل چسان بگریزد از قیدش که از زنجیر زلف
تا رهایی یافت بند جعد کاکل می شود
چرخ را نوبت به ما برعکس باید کار کرد
دایماً دوران ما دور تسلسل می شود
نرگس از چشمت خجل شد گل ز رویت آب شد
زلف را آهسته بگشا کار سنبل می شود
با سعیدا گر شود همراه هر بی طاقتی
چند روزی بگذرد ز اهل توکل می شود
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
دلم را همنشین یاری جهان گردیده می باید
رفیق نوح ای جان، مرد طوفان دیده می باید
به خال و خط و ابرو کی توان بردن مرا از جا
که در تاراج دل، چشم نگه دزدیده می باید
به جانان خوش نباشد نامه را خالی فرستادن
در این مکتوب با خط، جان و دل پیچیده می باید
به آن بالا نظر کردن به آن مه روبرو گشتن
بلاها دیده می باید ستم وزیده می باید
سعیدا کار خامان نیست در آتش وطن کردن
که عاشق چون سپند از دانه ها برچیده می باید
رفیق نوح ای جان، مرد طوفان دیده می باید
به خال و خط و ابرو کی توان بردن مرا از جا
که در تاراج دل، چشم نگه دزدیده می باید
به جانان خوش نباشد نامه را خالی فرستادن
در این مکتوب با خط، جان و دل پیچیده می باید
به آن بالا نظر کردن به آن مه روبرو گشتن
بلاها دیده می باید ستم وزیده می باید
سعیدا کار خامان نیست در آتش وطن کردن
که عاشق چون سپند از دانه ها برچیده می باید
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
مگر که بوی گل و لاله [از] هوا جوشید
که باز شور و جنون در دماغ ما جوشید
عنان ز گرد تو شد ابلق نظر را گرم
غبار کوی تو گویا به توتیا جوشید
چه الفت است خدایا که او به من دارد
کسی ندیده به بیگانه آشنا جوشید
حنا به آن کف پا رو به رو نشد هرگز
بسی به خون شهیدان کربلا جوشید
به روی یار سعیدا سخن به عکس مگوی
که خون شرم در آیینهٔ حیا جوشید
که باز شور و جنون در دماغ ما جوشید
عنان ز گرد تو شد ابلق نظر را گرم
غبار کوی تو گویا به توتیا جوشید
چه الفت است خدایا که او به من دارد
کسی ندیده به بیگانه آشنا جوشید
حنا به آن کف پا رو به رو نشد هرگز
بسی به خون شهیدان کربلا جوشید
به روی یار سعیدا سخن به عکس مگوی
که خون شرم در آیینهٔ حیا جوشید
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
همین نه نرگس تنها گشاده چشم سفید
که در فراق تو شد جام باده، چشم سفید
به گوش نرگس از اخلاص یاسمن می گفت
که نور می برد از روی ساده چشم سفید
زمان زمان رود از خود به سیر گل نرگس
عصا گرفته و بر کف نهاده چشم سفید
از این چمن دل نرگس از آن جهت برخاست
که هیچ مادر مشفق نزاده چشم سفید
ز هجر یار سعیدا مگو که چون یعقوب
هزار یوسف مصری فتاده چشم سفید
که در فراق تو شد جام باده، چشم سفید
به گوش نرگس از اخلاص یاسمن می گفت
که نور می برد از روی ساده چشم سفید
زمان زمان رود از خود به سیر گل نرگس
عصا گرفته و بر کف نهاده چشم سفید
از این چمن دل نرگس از آن جهت برخاست
که هیچ مادر مشفق نزاده چشم سفید
ز هجر یار سعیدا مگو که چون یعقوب
هزار یوسف مصری فتاده چشم سفید
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
شد میسر شب وصلت شب عید آخر کار
ماه را دید به رخسار تو دید آخر کار
یاد از پیرهن یوسف مصری می داد
هر نسیمی که ز کوی تو وزید آخر کار
حاصل کار جهان غیر پشیمانی نیست
کیست در دهر که دستی نگزید آخر کار؟
بسکه مشق غم بی برگ و نوایی کردیم
از نی خامهٔ ما ناله دمید آخر کار
سینه ام شد هدف ناوک مژگان دیگر
غم دل باز کمان که کشید آخر کار؟
شادی وصل به یک غمزه تلافی ها کرد
انچه دل در غم هجر تو کشید آخر کار
فلک از دیدهٔ امید کشید آب حیات
نشود تا که سیه چشم سفید آخر کار
روز تا روی به زردی ننهد ممکن نیست
رنگ از چهرهٔ ایام پرید آخر کار
عمرها گرچه ز ما صرف شقاوت گردید
شکرلله که گشتیم سعید آخر کار
ماه را دید به رخسار تو دید آخر کار
یاد از پیرهن یوسف مصری می داد
هر نسیمی که ز کوی تو وزید آخر کار
حاصل کار جهان غیر پشیمانی نیست
کیست در دهر که دستی نگزید آخر کار؟
بسکه مشق غم بی برگ و نوایی کردیم
از نی خامهٔ ما ناله دمید آخر کار
سینه ام شد هدف ناوک مژگان دیگر
غم دل باز کمان که کشید آخر کار؟
شادی وصل به یک غمزه تلافی ها کرد
انچه دل در غم هجر تو کشید آخر کار
فلک از دیدهٔ امید کشید آب حیات
نشود تا که سیه چشم سفید آخر کار
روز تا روی به زردی ننهد ممکن نیست
رنگ از چهرهٔ ایام پرید آخر کار
عمرها گرچه ز ما صرف شقاوت گردید
شکرلله که گشتیم سعید آخر کار
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
در به در گردیده دشمن روبرو گردیده یار
شکر لله روی ما را آبرو گردیده یار
پیش از این از ناز هر چاکی که دل را کرده بود
مژده ای جان باز در فکر رفو گردیده یار
نی همین از زلف می خواهند یا از خط مراد
عاشقان را مطلع صد آرزو گردیده یار
با نسیمم نیست الفت زان که در این بوستان
چون دل اهل هوس با رنگ و بو گردیده یار
این دل پرشور ما را بیش و کم منظور نیست
گاه با خم گاه با جام و سبو گردیده یار
هر نهالی را از او نشو و نمایی دیگر است
در بر ما جان و در گل رنگ و بو گردیده یار
مژده باد ای دوستان با دشمنان دربدر
از برای خاطر ما جنگجو گردیده یار
گو سعیدا گفتگو دارند مردم گر ز ما
شوخ شیرین کار ما بی گفتگو گردیده یار
شکر لله روی ما را آبرو گردیده یار
پیش از این از ناز هر چاکی که دل را کرده بود
مژده ای جان باز در فکر رفو گردیده یار
نی همین از زلف می خواهند یا از خط مراد
عاشقان را مطلع صد آرزو گردیده یار
با نسیمم نیست الفت زان که در این بوستان
چون دل اهل هوس با رنگ و بو گردیده یار
این دل پرشور ما را بیش و کم منظور نیست
گاه با خم گاه با جام و سبو گردیده یار
هر نهالی را از او نشو و نمایی دیگر است
در بر ما جان و در گل رنگ و بو گردیده یار
مژده باد ای دوستان با دشمنان دربدر
از برای خاطر ما جنگجو گردیده یار
گو سعیدا گفتگو دارند مردم گر ز ما
شوخ شیرین کار ما بی گفتگو گردیده یار
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
چون شود آشفته زلفش از نسیم بی خبر
جنبش زلفش کند زخساره اش را [نیلفر]
طوطی ما نطق خود را می تواند سبز کرد
حرف شیرینش کند چوب قفس را نیشکر
بوی گل از پا نیفتد گر فتد گل پیش پا
هر نسیمی می شود بر نکهت گل بال و پر
چون توان دیدن بلایی را که از اعجاز لطف
خویش را پنهان تواند کرد در عین نظر
از چنین بزمی نمی دانیم چون خواهیم رفت
یار بی پروا جهان بدمست و یاران بی خبر
در دل زندانیان را چون به تحریک آورد
نالهٔ زنجیر هم در گوش ما دارد اثر
ما نظربازیم از هر جا تماشا می کنیم
نیست غم گر افکند آن طاق ابرو از نظر
هست تا دل کی ز دست فکر می گردد خلاص
می کشد هر دم گریبان بحر را موج دگر
جوهر مردی در آن ساعت نمایان می شود
چون کنند آیینه مردان روبرو با هم دگر
ننگ و ناموسی نماند حرص چون آید به جوش
آب از رو می رود در وقت گرما بیشتر
نیست تا محشر سعیدا با شهیدانش خمار
خورده اند از نیش خنجر باده های درد سر
جنبش زلفش کند زخساره اش را [نیلفر]
طوطی ما نطق خود را می تواند سبز کرد
حرف شیرینش کند چوب قفس را نیشکر
بوی گل از پا نیفتد گر فتد گل پیش پا
هر نسیمی می شود بر نکهت گل بال و پر
چون توان دیدن بلایی را که از اعجاز لطف
خویش را پنهان تواند کرد در عین نظر
از چنین بزمی نمی دانیم چون خواهیم رفت
یار بی پروا جهان بدمست و یاران بی خبر
در دل زندانیان را چون به تحریک آورد
نالهٔ زنجیر هم در گوش ما دارد اثر
ما نظربازیم از هر جا تماشا می کنیم
نیست غم گر افکند آن طاق ابرو از نظر
هست تا دل کی ز دست فکر می گردد خلاص
می کشد هر دم گریبان بحر را موج دگر
جوهر مردی در آن ساعت نمایان می شود
چون کنند آیینه مردان روبرو با هم دگر
ننگ و ناموسی نماند حرص چون آید به جوش
آب از رو می رود در وقت گرما بیشتر
نیست تا محشر سعیدا با شهیدانش خمار
خورده اند از نیش خنجر باده های درد سر
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
نسخهٔ عکس رخ او، مه تابان حاضر
شاهد حرف لبش لعل بدخشان حاضر
هر که سر از خط فرمان تو بیرون سازد
تیغ ابرو، رسن زلف پریشان حاضر
دل به کفر خم زلفش سر سودا دارد
گر قبولش نشود جان و دل ایمان حاضر
گر سواد خط یاقوت نداری ای دل
مصحفی بر ورق گل خط ریحان حاضر
منکر یوسف ما کیست بگو ای دل زار
قدمی پیش بنه چاه زنخدان حاضر
منکر چاک دل صبح نگردد خورشید
تیغ آلوده به خون زخم نمایان حاضر
گر سر رفتن از خویش سعیدا داری
شاهراه نظر و چاک گریبان حاضر
شاهد حرف لبش لعل بدخشان حاضر
هر که سر از خط فرمان تو بیرون سازد
تیغ ابرو، رسن زلف پریشان حاضر
دل به کفر خم زلفش سر سودا دارد
گر قبولش نشود جان و دل ایمان حاضر
گر سواد خط یاقوت نداری ای دل
مصحفی بر ورق گل خط ریحان حاضر
منکر یوسف ما کیست بگو ای دل زار
قدمی پیش بنه چاه زنخدان حاضر
منکر چاک دل صبح نگردد خورشید
تیغ آلوده به خون زخم نمایان حاضر
گر سر رفتن از خویش سعیدا داری
شاهراه نظر و چاک گریبان حاضر
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
صبحدم تا شده بیرون ز افق، خاور مهر
رفت جان بر سر مهر و دل من در بر مهر
ظاهر و باطن معشوق به هم دارد جنگ
دل او صورت قهر و تن او پیکر مهر
شهر خالی است ز خوبان و دل ظالم سخت
باشد از غیب رسد بر سر ما لشکر مهر
صبحدم ته به ته غنچهٔ گل را دیدم
همه خون بسته ز بی مهری او بر سر مهر
جز تجلی نبود جسم مرا رنگ وجود
نیست جز ذره هواخواه به بال و پر مهر
آذرش را ز ازل قوت گیرایی نیست
که نشد پخته یکی خام از این اخگر مهر
ز آتش حسن تو خورشید اگر سوخت چه باک
می توان ساخت دوصد مهر ز خاکستر مهر
چون صبا زلف شب از چهرهٔ مقصود گشود
بود طغرا خط مشکین تو بر دفتر مهر
فلک از حلقه به گوشان در جانان است
می کند سجده به پیش بت ما داور مهر
کی رسد بادهٔ دیدار سعیدا تا هست
اندرین میکده مینا فلک و ساغر مهر؟
رفت جان بر سر مهر و دل من در بر مهر
ظاهر و باطن معشوق به هم دارد جنگ
دل او صورت قهر و تن او پیکر مهر
شهر خالی است ز خوبان و دل ظالم سخت
باشد از غیب رسد بر سر ما لشکر مهر
صبحدم ته به ته غنچهٔ گل را دیدم
همه خون بسته ز بی مهری او بر سر مهر
جز تجلی نبود جسم مرا رنگ وجود
نیست جز ذره هواخواه به بال و پر مهر
آذرش را ز ازل قوت گیرایی نیست
که نشد پخته یکی خام از این اخگر مهر
ز آتش حسن تو خورشید اگر سوخت چه باک
می توان ساخت دوصد مهر ز خاکستر مهر
چون صبا زلف شب از چهرهٔ مقصود گشود
بود طغرا خط مشکین تو بر دفتر مهر
فلک از حلقه به گوشان در جانان است
می کند سجده به پیش بت ما داور مهر
کی رسد بادهٔ دیدار سعیدا تا هست
اندرین میکده مینا فلک و ساغر مهر؟