عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
سحر دمیده و گل در دمیدنست مخسپ
جهان جهان گل نظاره چیدنست مخسپ
مشام را به شمیم گلی نوازش کن
نسیم غالیه سا در وزیدنست مخسپ
ز خویش حسن طلب بین و در صبوحی کوش
می شبانه ز لب در چکیدنست مخسپ
ستاره سحری مژده سنج دیداری ست
ببین که چشم فلک در پریدنست مخسپ
تو محو خواب و سحر در تأسف از انجم
به پشت دست به دندان گزیدنست مخسپ
نفس ز ناله به سنبل درودنست بخیز
ز خون دل مژه در لاله چیدنست مخسپ
نشاط گوش بر آواز قلقلست بیا
پیاله چشم به راه کشیدنست مخسپ
نشان زندگی دل دویدنست مایست
جلای آینه چشم دیدنست مخسپ
ز دیده سود حریفان گشودنست مبند
ز دل مراد عزیزان تپیدنست مخسپ
به ذکر مرگ شبی زنده داشتن ذوقی ست
گرت فسانه غالب شنیدنست مخسپ
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
اندوده به داغی دو سه پر کاله فرو ریخت
چون برگ شقایق جگر از ناله فرو ریخت
آتشکده خوی تو نازم که ز طرفش
رفتم شرر و داغ گل و لاله فرو ریخت
بر ساده دلانت به وفا جلوه همی داد
بیداد تو آب از رخ دلاله فرو ریخت
گفتم ز که پرسم خبر عمر گذشته؟
ساقی به قدح باده ده ساله فرو ریخت
بی سعی نگه مستی آن چشم فسونگر
خونم به سیه مستی دنباله فرو ریخت
مشاطه به آرایش آن حسن خداداد
گل در چمن و قند به بنگاله فرو ریخت
با موج خرامش سخن از باده مگویید
کاب رخ این جوهر سیاله فرو ریخت
چون انجم و خورشید ز برق دم گرمم
شیرازه جمعیت تبخاله فرو ریخت
رشک خط روی تو گر افشرد بدین رنگ
بینی که مه از دایره هاله فرو ریخت
در قالب ملا اثرش پرده گشا شد
خاکی که قضا در تن گوساله فرو ریخت
دزدیده سر اهل سخن از بیم تو غالب
گویی رگ ابر قلمت ژاله فرو ریخت
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
نگه به چشم نهان و ز جبهه چین پیداست
شگرفی تو ز انداز مهر و کین پیداست
نظاره عرض جمالت ز نوبهار گرفت
شکوه صاحب خرمن ز خوشه چین پیداست
رسید تیغ توام بر سر و ز سینه گذشت
زهی شکفتگی دل که از جبین پیداست
به جرم دیده خونبار کشته ای ما را
ترا ز دامن و ما را ز آستین پیداست
زهی لطافت پرداز سعی ابر بهار
که هر چه در دل بادست از زمین پیداست
فتیله رگ جان سر به سر گداخته شد
ز پیچ و تاب نفسهای آتشین پیداست
نفس گداختن جلوه در هوای قدش
ز خوی فشانی آن روی نازنین پیداست
عیار فطرت پیشینیان ز ما خیزد
صفای باده از این درد ته نشین پیداست
زهی شکوه تو کاندر طراز صورت تو
ز خود برآمدن صورت آفرین پیداست
نهاد نرم ز شیرینی سخن غالب
به سان موم ز اجزای انگبین پیداست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
منع ز صهبا چرا باده روان پرور است
خوف ز عصیان عبث خواجه شفاعتگر است
پرتو مهر و مه است نور به چشم اندرون
گر چه بود در قدح اصل می از کوثر است
عهد جوانی گذشت توبه نکردم هنوز
باده به پیران سری نیک به من در خور است
ای به من آویخته پاره ای از جا بگرد
تا نفتد بر زمین باده که در ساغر است
هند به هنگام دی خوش بود آب و هواش
ور نه بود گل ز گل محمل گل خوشتر است
ای که ز نظاره حسن بتان مانعی
چشم تو گر بسته اند رو که دو گوشم کر است
خسته یار خودم باغ و بهار خودم
هر مژه خونفشان شاخ گل احمر است
صبح رسید از هوا مرغ همایون هما
گفت که مکتوب تو در خور این شهپر است
گفتم اگر خوش کنی ور نکنی حرف من
بال تو از بهر دوست مروحه را در خور است
ور به سوی جاوره می روی البته رو
سایه به فرقش فگن آن که همایون فر است
نامه من سوی دوست خانجهان خان ببر
آن که ز پهلوی دوست نامی و نام آور است
خود ز کف نامه بر نامه ستاند به مهر
آن که مهان را مه است آن که سران را سر است
ابر بهارش مخوان بحر روانش مدان
محتشم الدوله را دست و دلی دیگر است
آن شه خوبان چرا ناز ز افسر کشد
خود کله از فرخی بر سر او افسر است
نامه که بی نام اوست طایر بی بال و پر
شعر که بی مدح اوست شاهد بی زیور است
مدح چنین شه نشان سهل شمارد همی
غالب وحشی نگر کش چه هوا در سر است
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
بس که درین داوری بی اثر افتاده است
اشک تو گویی مرا از نظر افتاده است
عکس تنش را در آب لرزه بود هم ز موج
بیم نگاه خودش کارگر افتاده است
ناله نداند که من شعله زیان می کنم
هر چه ز دل جسته است در جگر افتاده است
خاطر بلبل بجوی قطره شبنم مگوی
کز پسی گوش گل ناله تر افتاده است
هر چه ز سرمایه کاست در هوس افزوده ایم
هر چه ز اندیشه خاست در خطر افتاده است
از نگه سرخوشت کام تمنا کند
آینه ساده دل دیده ور افتاده است
او دلی از ما گداخت وین نفس گرم ساخت
ناله ما از نگاه شوختر افتاده است
خون هوس پیشگان خوش نبود ریختن
تیغ ادا پاره ای بدگهر افتاده است
رشک دهانت گذاشت غنچه گل چون شکفت
دید که از روی کار پرده برافتاده است
ده به فروماندگی داد فروماندگان
سایه در افتادگی وقف هر افتاده است
مستی دل دیده را محرم اسرار کرد
بیخودی پرده دار پرده در افتاده است
آن همه آزادگی وین همه دلدادگی
حیف که غالب ز خویش بی خبر افتاده است
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
جیب مرا مدوز که بودش نمانده است
تارش ز هم گسسته و پودش نمانده است
سرگرمی خیال تو از ناله باز داشت
دل پاره آتشی ست که دودش نمانده است
داد از تظلمی که به گوشت نمی رسد
آه از توقعی که وجودش نمانده است
چون نقطه اختر سیه از سیر باز ماند
گویی دگر هبوط و صعودش نمانده است
مکتوب ما به تار نگاه تو عقده ای ست
کز هیچ رو امید گشودش نمانده است
دل را به وعده ستمی می توان فریفت
نازی که بر وفای تو بودش نمانده است
افتادگی نماز دل ناتوان ماست
درد سر قیام و قعودش نمانده است
دل جلوه می دهد هنر خود در انجمن
رحمی مگر به جان حسودش نمانده است
دل در غم تو، مایه به رهزن سپرده ای ست
کار از زیان گذشته و سودش نمانده است
غالب زبان بریده و آگنده گوش نیست
اما دماغ گفت و شنودش نمانده است
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
امشب آتشین رویی گرم ژندخوانیهاست
کز لبش نوا هر دم در شرر فشانیهاست
تا در آب افتاده عکس قد دلجویش
چشمه همچو آیینه فارغ از روانیهاست
در کشاکش ضعفم نگسلد روان از تن
این که من نمی میرم هم ز ناتوانیهاست
از خمیدن پشتم روی بر قفا باشد
تا چه ها درین پیری حسرت جوانیهاست
کشته دل خویشم کز ستمگران یکسر
دید دلفریبی ها گفت مهربانیهاست
سوی من نگه دارد چین فگنده در ابرو
با گران رکابی ها خوش سبک عنانیهاست
دائم از سر خاکم رخ نهفته بگذشتن
هان و هان خدا دشمن این چه بدگمانیهاست
شوخیش در آیینه محو آن دهن دارد
چشم سحرپردازش باب نکته دانیهاست
با عدو عتابستی وز منش حجابستی
وه چه دلربائی ها هی چه جانستانیهاست
با چنین تهیدستی بهره چه بود از هستی
کار ما ز سرمستی آستین فشانیهاست
ای که اندرین وادی مژده از هما دادی
بر سرم ز آزادی سایه را گرانیهاست
ذوق فکر غالب را برده ز انجمن بیرون
با ظهوری و صائب محو همزبانیهاست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
چشمم از ابر اشکبارترست
از عرق جبهه بهارترست
گریه کرد از فریب و زارم کشت
نگه از تیغ آبدارترست
می برانگیزدش به کشتن من
دشمن از دوست غمگسارترست
دی مگر مست بوده ای کامروز
شکرم از شکوه ناگوارترست
ای که خوی تو همچو روی تو نیست
دیده از دل امیدوارترست
نو به دولت رسیده را نگرید
خطش از زلف مشکبارترست
طفلی و پر دلیر می شکنی
آه عهدی که استوارترست
همه عجز و نیاز می خواهند
زارتر هر که حق گزارترست
خسته از راه دور می آیم
پا ز تن پاره ای فگارترست
شکوه از خوی دوست نتوان کرد
باده تند سازگارترست
می رسد گر به خویشتن نازد
غالب از خویش خاکسارترست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
سینه بگشودیم و خلقی دید کاینجا آتش ست
بعد از این گویند آتش را که گویا آتش ست
انتظار جوله ساقی کبابم می کند
می به ساغر آب حیوان و به مینا آتش ست
گریه ات در عشق از تأثیر دود آه ماست
اشک در چشم تو آب و در دل ما آتش ست
ای که می گویی تجلی گاه نازش دور نیست
صبر مشتی از خس و ذوق تماشا آتش ست
بی تکلف، در بلا بودن به از بیم بلاست
قعر دریا سلسبیل و روی دریا آتش ست
پرده از رخ برگرفت و بی محابا سوختیم
باده با دست آتش او را و ما را آتش ست
هم بدین نسبت ز شوخی در دلت جا کرده ایم
فاش گوییم از تو سنگست آنچه از ما آتش ست
گریه ای دارم که تا تحت الثری آبست و بس
ناله ای دارم که تا اوج ثریا آتش ست
پاک خور امروز و زنهار از پی فردا منه
در شریعت باده امروز آب و فردا آتش ست
راز بدخویان نهفتن برنتابد بیش از این
پرده دار سوز و ساز ماست هر جا آتش ست
گشته ام غالب طرف با مشرب عرفی که گفت
«روی دریا سلسبیل و قعر دریا آتش ست »
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
ما لاغریم گر کمر یار نازکست
فرقی ست در میانه که بسیار نازکست
دارم دلی ز آبله نازک نهادتر
آهسته پا نهم که سر خار نازکست
از جنبش نسیم فرو ریزدی ز هم
ما را چو برگ گل در و دیوار نازکست
باناله ام ز سنگ دلیهای خود مناز
غافل قماش طاقت کهسار نازکست
زحمت کشید و آن مژه برگشت همچنان
ما سخت جان و لذت آزار نازکست
رسواییی مباد خودآرایی ترا
گل پر مزن که گوشه دستار نازکست
ترسم تپش ز بند برون افگند مرا
تاب کمند کاکل خمدار نازکست
از جلوه ناگداختن و رو نساختن
آیینه را ببین که چه مقدار نازکست
می رنجد از تحمل ما بر جفای خویش
هان شکوه ای که خاطر دلدار نازکست
از ناتوانی جگر و معده باک نیست
غالب دل و دماغ تو بسیار نازکست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
لب شیرین تو جان نمکست
وین که گفتم به زبان نمکست
در نهاد نمک از رشک لبت
هست شوری که فغان نمکست
ای شده لطف و عتابت همه ناز
ناز در عهد تو کان نمکست
ناز سرمایه دیگر ز تو یافت
نمک خوان تو خوان نمکست
شورها صرف فغانم کردند
نمک از حسرتیان نمکست
زخم ما پنبه مرهم دارد
زین سفیدی که نشان نمکست
گر نمکسود کنی زخم دلم
سود زخم ست و زیان نمکست
گفتی الماس فشاندم، تو و حق
نازش من به گمان نمکست
نطق من مایه من بس غالب
خود نمک گوهر کان نمکست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
در بذل لآلی و رقم دست کریم ست
نی نی نی کلکم رگ مژگان یتیم ست
رشح کف جم می چکد از مغز سفالم
سیرابی نطقم اثر فیض حکیم ست
از آتش لهراسپ نشان می دهد امروز
سوزی که ز خاکم ز تو در عظم رمیم ست
از حرف من اندیشه گلستان خلیل ست
از روی تو آیینه کف دست کلیم ست
چشم و نگهت گردش جامی ز نبیذست
کلک و ورقم تاب سهیلی بر ادیم ست
در جستن مانند تو نظاره زبونست
در زادن همتای من اندیشه عقیم ست
ذوق طلبت جنبش اجزای بهارست
شور نفسم رعشه اعضای نسیم ست
در نطق مسیحا دمم از خصم چه باکست
در ناز ز خود می رمی از غیر چه بیم ست
بی پرده ستم کن رخت از باده دو رنگست
بی صرفه بنالم دلم از غصه دو نیم ست
بختم ندهد کام دل غمزده غالب
گویی لب یارست که در بوسه لئیم ست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
گرد ره خویش از نفسم باز ندانست
ننگش ز خرام آمد و پرواز ندانست
ز انسان غم ما خورد که رسوایی ما را
خصم از اثر غمزه غماز ندانست
فریاد که تا این همه خون خوردنم از غم
یک ره به دلش کرد گذر راز ندانست
نازم نگه شرم که دلها ز میان برد
زانسان که خود آن چشم فسونساز ندانست
یک چند به هم ساخته ناکام گذشتیم
من عشوه نپذرفتم و او ناز ندانست
از شاخ گل افشاند و ز خارا گهر انگیخت
آیینه ما در خور پرداز ندانست
گریم که برد موجه خون خوابگهش را
در ناله مرا دوست ز آواز ندانست
همدم که ز اقبال نوید اثرم داد
اندوه نگاه غلط انداز ندانست
مخمور مکافات به خلد و سقر آویخت
مشتاق عطا شعله ز گل باز ندانست
غالب سخن از هند برون بر که کس اینجا
سنگ از گهر و شعبده ز اعجاز ندانست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
تا به سویم نظر لطف «جمس تامسن » است
سبزه ام گلبن و خارم گل و خاکم چمنست
ای که تا نام تو آرایش عنوان بخشید
صفحه نامه به شادابی برگ سمنست
کلکم از تازگی مدح تو درباره خویش
شارح «انبته الله نباتا حسن »ست
گهرافشانی مدح تو به جنبش آورد
خامه ام را که کلید در گنج سخنست
هر دم از رای منیر تو کند کسب ضیا
مهر تابان که فروزنده این انجمنست
به خیال تو به مهتاب شکیبم که مگر
عکس روی تو درین آینه پرتوفگنست
راست گفتارم و یزدان نپسندد جز راست
حرف ناراست سرودن روش اهرمنست
آنچنان گشته یکی دل به زبانم که مرا
می توان گفت که لختی ز دل اندر دهنست
راستی این که دم مهر و وفای تو به دل
با هم آمیخته مانند روان با بدنست
دوری از دیده اگر روی دهد دور نه ای
زان که پیوسته ترا در دل زارم وطنست
داورا گر چه همایم به همایون سخنی
لیک در دهر مرا طالع زاغ و زغنست
جز به اندوه دل و رنج تنم نفزاید
ناله هر چند ز اندوه دل و رنج تنست
سینه می سوزد از آن اشک که در دامن نیست
به جگر می خلد آن خار که در پیرهنست
بی کسی های من از صورت حالم دریاب
مرده ام بر سر راه و کف خاکم کفنست
حیف باشد که دلم مرده و پرسش نکنی
به جهان پرسش ماتم زده رسم کهنست
چشم دارم که فرستی به جواب غزلم
آن رضانامه که از لطف تو مطلوب منست
غالب خسته به جان جای بر آن در دارد
گر به تن معتکف گوشه بیت الحزنست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
ای که گفتی غم درون سینه جانفرساست، هست
خامشیم اما اگر دانی که حق با ماست، هست
این سخن حق بود و گاهی بر زبان ما نرفت
چون تو خود گفتی که خوبان را دل از خاراست، هست
دیده تا دل خون شدن کز غم روایت می کنی
گر بگویم کاین نخستین موج آن دریاست، هست
دیدی آخر کانتقام خستگان چون می کشند
آن که می گفتیم ما کامروز را فرداست، هست
هم وفا هم خواهش ما هیچ پرسش عیب نیست
آن که می گفتی که خواهش در وفا بیجاست، هست
باری از خود گو که چونی ور ز من پرسی بپرس
بخت ناسازست آری یار بی پرواست، هست
خوی یارت را تو دانی ور نه از حسن و جمال
زلف عنبر بوست دارد عارض زیباست، هست
صبر و آنگاه از تو پندارم نه حد آدمی ست
وین که می گویی به ظاهر گرم استغناست، هست
با چنین عشقی که طوفان بلا می خوانیش
چون ببینی کان شکوه دلبری برجاست، هست
رهگذارت را دل و جان همچنان فرش ست، هان
جلوه گاهت را ز جان بازان همان غوغاست، هست
نظم و نثر شورش انگیزی که می باید بخواه
ای که می پرسی که غالب در سخن یکتاست، هست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
لعل تو خسته اثر التماس کیست؟
بخت من از تو شکوه گزار سپاس کیست؟
گیرم ز داغ عشق تو طرفی نبست دل
اینم نه بس بود که جگر روشناس کیست؟
لرزم به کوی غیر ز بی تابی نسیم
کاندر امیدواری بوی لباس کیست؟
با او به ساز وصلی و با من به عزم قتل
آه از امید غیر که همچشم یاس کیست؟
از بی کسان شهرم و از ناکسان دهر
گر کشته ای سر تو سلامت هراس کیست؟
از پرنیان به عربده راضی نمی شود
خار ره تو چشم به راه پلاس کیست؟
لطفت به شکوه از هوس بی شمار من
شوقم به ناله از ستم بی قیاس کیست؟
گیرم که رسم عشق من آورده به دهر
ظلم آفریده دل حق ناشناس کیست؟
صحن چمن نمونه بزم فراغ تو
باد سحر علاقه ربط حواس کیست؟
غالب بت مرا نگه ناز قحط نیست
تا با منش مضایقه چندین به پاس کیست؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
ببین که در گل و مل جلوه گر برای تو کیست؟
مپوش دیده ز حق طالب رضای تو کیست؟
چه ناکسی که ز درد فراق می نالی
نمی رسی که در این پرده همنوای تو کیست؟
کلید بستگی تست غم بجوش ای دل
تو گر چنین نگدازی گره گشای تو کیست؟
شکایتی نفروشی و عشوه ای نخری
تو آشنای که ای خواجه و آشنای تو کیست؟
ترا که موجه گل تا کمر بود دریاب
که غرق خون به در بوستان سرای تو کیست؟
بلا به صورت زلف تو رو به ما آورد
به بند خصمی دهریم مبتلای تو کیست؟
تراست جلوه فراوان درین بساط ولی
حریف باده میخواره آزمای تو کیست؟
ز وارثان شهیدان هراس یعنی چه؟
قوی ست دست قضا کشته ادای تو کیست؟
به انتظار تو در پاس وقت خویشتنم
فریب خورده نیرنگ وعده های تو کیست؟
زلال لطف تو سیرابی هوسناکان
یکی ببین که جگرتشنه جفای تو کیست؟
ترا ز اهل هوس هر یکی به جای منست
تو و خدای تو، شاهم مرا به جای تو کیست؟
فرشته، معنی «من ربک » نمی فهمم
به من بگوی که غالب بگو خدای تو کیست؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
در گرد ناله وادی دل رزمگاه کیست؟
خونی که می دود به شرایین، سپاه کیست؟
حسن تو در حجاب ز شرم گناه کیست؟
جا بر کرشمه تنگ ز جوش نگاه کیست؟
مست ست و رخ گشاده به گلزار می رود
خون در دل بهار ز تأثیر آه کیست؟
ما با تو آشنا و تو بیگانه ای ز ما
آخر تو و خدا، که جهانی گواه کیست؟
مو برنتابد این همه پیچ و خم و شکن
زلف تو روزنامه بخت سیاه کیست؟
زین سان که سر به سر گل و ریحان و سنبل ست
طرف چمن نمونه طرف کلاه کیست؟
رشک آیدم به روشنی دیده های خلق
دانسته ام که از اثر گرد راه کیست
با من به خواب ناز و من از رشک بدگمان
تا عرصه خیال عدو جلوه گاه کیست؟
بیخود به وقت ذبح تپیدن گناه من
دانسته دشنه تیز نکردن گناه کیست؟
غالب حساب زندگی از سر گرفته است
جانا به من بگو که غمت عمرکاه کیست؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
در تابم از خیال که دل جلوه گاه کیست؟
داغم ز انتظار که چشمش به راه کیست؟
از ناله خیزی دل سختش در آتشم
کاین سنگ، پر شرر ز هجوم نگاه کیست؟
چشمش پر آب از تف مهر پریوشی ست
من در گمان که از اثر دود آه کیست؟
ظالم تو و شکایت عشق این چه ماجراست؟
باری به من بگو که دلت دادخواه کیست؟
در خود گم ست جلوه برق عتاب تو
این تیرگی به طالع مشت گیاه کیست؟
نیرنگ عشق شوکت رعنایی تو برد
در طالع تو گردش چشم سیاه کیست؟
گوید ز عجز چون تو خداناشناس حیف
با چون خودی که داور گیتی گواه کیست؟
با این همه شکست درستی ادای اوست
رنگ رخت نمونه طرف کلاه کیست؟
با تو به پند حرف به تلخی، گناه من
با من به عشق غلبه به دعوی گناه کیست؟
غالب کنون که قبله او کوی دلبری ست
کی می رسد بدین که درش سجده گاه کیست؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
گلشن به فضای چمن سینه ما نیست
هر دل که نه زخمی خورد از تیغ تو وا نیست
می سوزم و می ترسم از آسیب ز دانش
آوخ که در آتش اثر آب بقا نیست
عمری ست که می میرم و مردن نتوانم
در کشور بیداد تو فرمان قضا نیست
هفت اخیر و نه چرخ خود آخر به چه کارند؟
بر قتل من این عربده با یار روا نیست
عمری سپری گشت و همان بر سر جورست
گویند بتان را که وفا نیست، چرا نیست؟
جنت نکند چاره افسردگی دل
تعمیر به اندازه ویرانی ما نیست
با خصم زبون غیر ترحم چه توان کرد
من ضامن تأثیر اگر ناله رسا نیست
فریاد ز زخمی که نمکسود نباشد
هنگامه بیفزای که پرسش به سزا نیست
گر مهر وگر کین همه از دوست قبول ست
اندیشه جز آیینه تصویرنما نیست
مینای می از تندی این می بگدازد
پیغام غمت در خور تحویل صبا نیست
هر مرحله از دهر سرابست لبی را
کز نقش کف پای کسی بوسه ربا نیست
از ناز دل بی هوس ما نپسندید
دل تنگ شد و گفت در این خانه هوا نیست
برگشتن مژگان تو از روی عتابست
کاندر دلم از تنگی جا یک مژه جا نیست
دریوزه راحت نتوان کرد ز مرهم
غالب همه تن خسته یارست گدا نیست