عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۱
بیکدورت نیست هرجا محرمی یا غافلیست
زندگانی هرچه باشد زحمت آب وگلیست
آنچه از نقش رم و آرام امکان دیدهای
خاککلفت مردهای یاخون حسرت بسملیست
شوق حیرانم چه میخواهدکه در چشم ترم
جنبش مژگان لب حسرت نوای سایلیست
لالهزار و شبنمستان محبت دیدهایم
محو هر اشکی، نگاهی، زیر هر داغی دلیست
شعلهکاران را به خاکستر قناعتکردن است
هرکجاعشق استدهقان سوختن همحاصلیست
چشم تا برهم زنم نقش سجودت بستهام
اشک بیتابم، سراپایم جبین مایلیست
حسرت دل را علاج از نشئهٔ دیدار پرس
خانهٔ آیینهقفلش آرزوی مشکلیست
مقصد آرام است ایکوشش مکن آزار ما
بیدماغان طلب را جاده هم سر منزلیست
عقل را در ضبط مجنون آب میگردد نفس
عشقمیخنددکهاینجا رفتن ازخود محملیست
از هجوم جلوه آخر بر در حیرت زدیم
حسن چون توفانکند آیینهگشتن ساحلیست
قدردان بحرگوهرخیز غواص است بس
درد میداند که در هرقطرهٔ خونم دلیست
بیدل از اظهار مطلب خون استغنا مریز
آبرو چون موج پیداکرد تیغ قاتلیست
زندگانی هرچه باشد زحمت آب وگلیست
آنچه از نقش رم و آرام امکان دیدهای
خاککلفت مردهای یاخون حسرت بسملیست
شوق حیرانم چه میخواهدکه در چشم ترم
جنبش مژگان لب حسرت نوای سایلیست
لالهزار و شبنمستان محبت دیدهایم
محو هر اشکی، نگاهی، زیر هر داغی دلیست
شعلهکاران را به خاکستر قناعتکردن است
هرکجاعشق استدهقان سوختن همحاصلیست
چشم تا برهم زنم نقش سجودت بستهام
اشک بیتابم، سراپایم جبین مایلیست
حسرت دل را علاج از نشئهٔ دیدار پرس
خانهٔ آیینهقفلش آرزوی مشکلیست
مقصد آرام است ایکوشش مکن آزار ما
بیدماغان طلب را جاده هم سر منزلیست
عقل را در ضبط مجنون آب میگردد نفس
عشقمیخنددکهاینجا رفتن ازخود محملیست
از هجوم جلوه آخر بر در حیرت زدیم
حسن چون توفانکند آیینهگشتن ساحلیست
قدردان بحرگوهرخیز غواص است بس
درد میداند که در هرقطرهٔ خونم دلیست
بیدل از اظهار مطلب خون استغنا مریز
آبرو چون موج پیداکرد تیغ قاتلیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۸
دیدهای راکه به نظاره دل محرم نیست
مژه برهم زدن از دست تاسف کم نیست
موج در آبگهر آینهٔ همواریست
دل اگر جمع شود کار هوس در هم نیست
حسن را بیعرق شرم طراوت نبود
گل کاغذ به از آنگلکه بر او شبنم نیست
درد معشوق فزونتر ز غم عشاق است
چاک چون سینهٔ گندم به دل آدم نیست
موی ژولیده مدان جوهر تجرید جنون
که سرافرازی قدر علم از پرچم نیست
همچو ابر آینهدار عرق شرم توایم
خاک ما گر همه بر باد رود بینم نیست
غیرتت پردهٔغفلت بهدل و دیدهگماشت
تا تو پیدا نشوی آینه در عالم نیست
طوطیات هیچ رهی-آینهٔ دل نشکافت
تا بدانی که تو را جز تو کسی همدم نیست
ای جنون داغ شو ازکلفت عریانی من
دامنش دادهام از دست و گریبان هم نیست
هستی عاریتام سجده به پیشانی بست
دوش هرکس به ته بار رود بیخم نیست
باعث وحشت جسم است نفسها بیدل
خاک تا همنفس باد بود بیرم نیست
مژه برهم زدن از دست تاسف کم نیست
موج در آبگهر آینهٔ همواریست
دل اگر جمع شود کار هوس در هم نیست
حسن را بیعرق شرم طراوت نبود
گل کاغذ به از آنگلکه بر او شبنم نیست
درد معشوق فزونتر ز غم عشاق است
چاک چون سینهٔ گندم به دل آدم نیست
موی ژولیده مدان جوهر تجرید جنون
که سرافرازی قدر علم از پرچم نیست
همچو ابر آینهدار عرق شرم توایم
خاک ما گر همه بر باد رود بینم نیست
غیرتت پردهٔغفلت بهدل و دیدهگماشت
تا تو پیدا نشوی آینه در عالم نیست
طوطیات هیچ رهی-آینهٔ دل نشکافت
تا بدانی که تو را جز تو کسی همدم نیست
ای جنون داغ شو ازکلفت عریانی من
دامنش دادهام از دست و گریبان هم نیست
هستی عاریتام سجده به پیشانی بست
دوش هرکس به ته بار رود بیخم نیست
باعث وحشت جسم است نفسها بیدل
خاک تا همنفس باد بود بیرم نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۷
خطخوبان هم،حریف طبع وحشتپیشه نیست
تخم شبنم، از رگگل، در طلسم ریشه نیست
پیریام، راه فنا، بر زندگی هموارکرد
بیستون عمر را، جز قامت خم، تیشه نیست
دستگاه معنی نازک، سخن را، پور است
جوهر این تیغ، جز پیچ و خم اندیشه نیست
پای در دامنکشیدن نشئهٔ جمعیت است
بادهٔ ما را، چو شبنم، احتیاج شیشه نیست
ساز هستی یک قلم آماده برق فناست
مشتخاشاکی،که نتوانسوختن، در بیشهنیست
آبگردیدیم، به هرگلکه چشمی دوخیتم
شبنم ما را، به غیر ز خودگدازی پیشه نیست
دل ز مقصد غافل و آنگاه لاف جستجو
شرمدار از معنی لفظی که در اندیشه نیست
پیکرخمگشته انشا میکند موی سفید
موج جوی شیر بیامداد آبتیشه نیست
از سرافتاده پا برجاست بنیادم چو شمع
نخل تسلیم مر غیرازتواضع ریشه نیست
بیدل از خویشان نمیباید اعانت خواستن
مومیایی چارهفرمای شکست شیشه نیست
تخم شبنم، از رگگل، در طلسم ریشه نیست
پیریام، راه فنا، بر زندگی هموارکرد
بیستون عمر را، جز قامت خم، تیشه نیست
دستگاه معنی نازک، سخن را، پور است
جوهر این تیغ، جز پیچ و خم اندیشه نیست
پای در دامنکشیدن نشئهٔ جمعیت است
بادهٔ ما را، چو شبنم، احتیاج شیشه نیست
ساز هستی یک قلم آماده برق فناست
مشتخاشاکی،که نتوانسوختن، در بیشهنیست
آبگردیدیم، به هرگلکه چشمی دوخیتم
شبنم ما را، به غیر ز خودگدازی پیشه نیست
دل ز مقصد غافل و آنگاه لاف جستجو
شرمدار از معنی لفظی که در اندیشه نیست
پیکرخمگشته انشا میکند موی سفید
موج جوی شیر بیامداد آبتیشه نیست
از سرافتاده پا برجاست بنیادم چو شمع
نخل تسلیم مر غیرازتواضع ریشه نیست
بیدل از خویشان نمیباید اعانت خواستن
مومیایی چارهفرمای شکست شیشه نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۱
برگ طربم عشرت بیبرگ و نواییست
چون آبله بالیدنم از تنگقباییست
در قافلهٔ بی جرس مقصد تسلیم
بیطاقتی نبض طلب هرزهدراییست
کو شور جنونیکه اسیران ادب را
در دام و قفس حسرت یک ناله رهاییست
فرش در دل باشکزینگوشهٔ الفت
هرجا روی از آبلهٔ پاکف پاییست
آرایشگل منت مشاطه ندارد
بیساختگیهای چمن حسن خداییست
خلوتگه وصل انجمنآرای دویی نیست
هشدارکه اندیشهٔ آغوش جداییست
تا رنگ قبولی به دل از نقش تمناست
گر خود همه آیینه شویکارگداییست
ای خاکنشینکسب ادب مفت سفالت
اندیشهٔ چینی مکن این جنس خطاییست
آنجاکهگل حسن حیاپرور نازست
سیر چمن آینه هم دیدهدراییست
فریادکه یک عمر غبارنفس ما
زد بال و ندانست که پروازکجاییست
کو صبروچه طاقتکه به صحرای محبت
در آبله پاداری و در ناله رساییست
اندیشه چمن طرحکن سجدهٔ شوقیست
امروز ندانم کف پای که حناییست
چون اشک من و دوش چکیدن چه توانکرد
سرمایهٔ اول قدمم آبلهپاییست
مجموعهٔ امکان سخنی بیش ندارد
بیدل مرو از راهکه این ساز نواییست
چون آبله بالیدنم از تنگقباییست
در قافلهٔ بی جرس مقصد تسلیم
بیطاقتی نبض طلب هرزهدراییست
کو شور جنونیکه اسیران ادب را
در دام و قفس حسرت یک ناله رهاییست
فرش در دل باشکزینگوشهٔ الفت
هرجا روی از آبلهٔ پاکف پاییست
آرایشگل منت مشاطه ندارد
بیساختگیهای چمن حسن خداییست
خلوتگه وصل انجمنآرای دویی نیست
هشدارکه اندیشهٔ آغوش جداییست
تا رنگ قبولی به دل از نقش تمناست
گر خود همه آیینه شویکارگداییست
ای خاکنشینکسب ادب مفت سفالت
اندیشهٔ چینی مکن این جنس خطاییست
آنجاکهگل حسن حیاپرور نازست
سیر چمن آینه هم دیدهدراییست
فریادکه یک عمر غبارنفس ما
زد بال و ندانست که پروازکجاییست
کو صبروچه طاقتکه به صحرای محبت
در آبله پاداری و در ناله رساییست
اندیشه چمن طرحکن سجدهٔ شوقیست
امروز ندانم کف پای که حناییست
چون اشک من و دوش چکیدن چه توانکرد
سرمایهٔ اول قدمم آبلهپاییست
مجموعهٔ امکان سخنی بیش ندارد
بیدل مرو از راهکه این ساز نواییست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۷
یک شبم در دل نسیم یاد آنگیسو گذشت
عمر در آشفتگی چون سر به زیر مو گذاشت
شوخی اندیشهٔ لیلی درین وادی بلاست
بر سر مجنون قیامت از رم آهوگذشت
هیچ کافَر را عذاب مرگ مشتاقان مباد
کز وداع خویش باید از خیال او گذشت
ای دل از جور محبت تا توانی دم مزن
ناله بیدرد است خواهد از سر آن کو گذشت
سیل همواری مباش از عرض افراط کجی
چین پیشانیست هرگه شوخی از ابرو گذشت
از سراغ عافیت بگذر که در دشت جنون
وحشت سنگ نشانها از رم آهو گذشت
عاقبت نقش قدم گردید بالینم چو شمع
بسکه در فکر خود افتادم سر از زانو گذشت
موج جوهر میزند هر قطره خون در زخم من
سبزهٔ تیغکه یارب بر لب این جو گذشت
بیتأمل میتوان طی کرد صد دریای خون
لیک نتوان، از سر یک قطره، آب رو گذشت
تا به خود جنبی نشانها بینشانی گشته ست
ای بسا رنگیکه در یک پر زدن از بو گذشت
بستر ما ناتوانان قابل تغییر نیست
موج گوهر آنقدر آسود کز پهلو گذشت
گر به این رنگ است بیدل کلفت ویرانهات
رحم کن بر حال سیلی کز بنای او گذشت
عمر در آشفتگی چون سر به زیر مو گذاشت
شوخی اندیشهٔ لیلی درین وادی بلاست
بر سر مجنون قیامت از رم آهوگذشت
هیچ کافَر را عذاب مرگ مشتاقان مباد
کز وداع خویش باید از خیال او گذشت
ای دل از جور محبت تا توانی دم مزن
ناله بیدرد است خواهد از سر آن کو گذشت
سیل همواری مباش از عرض افراط کجی
چین پیشانیست هرگه شوخی از ابرو گذشت
از سراغ عافیت بگذر که در دشت جنون
وحشت سنگ نشانها از رم آهو گذشت
عاقبت نقش قدم گردید بالینم چو شمع
بسکه در فکر خود افتادم سر از زانو گذشت
موج جوهر میزند هر قطره خون در زخم من
سبزهٔ تیغکه یارب بر لب این جو گذشت
بیتأمل میتوان طی کرد صد دریای خون
لیک نتوان، از سر یک قطره، آب رو گذشت
تا به خود جنبی نشانها بینشانی گشته ست
ای بسا رنگیکه در یک پر زدن از بو گذشت
بستر ما ناتوانان قابل تغییر نیست
موج گوهر آنقدر آسود کز پهلو گذشت
گر به این رنگ است بیدل کلفت ویرانهات
رحم کن بر حال سیلی کز بنای او گذشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۸
زان خوشهکه میناگری باغ عنب داشت
هر دانه پریخانه ی بازار حلب داشت
خورشید پس از رفع سحر پرده دری کرد
تاگرد نفس کم نشد این آینه شب داشت
یکتاییاش افسون ادب خواند بر اظهار
مقراض بیانگشت زبانیکه دو لب داشت
مفهوم نگردیدکه ما و من هستی
در خوابعدم اینهمه هذیانز چهتب داشت
بیتجربه مکشوف نشد نفرت دنیا
تا وصلدماغ همهکس حرص عزب داشت
از مشتری و زهره، نه رنگیست، نه بویی
این باغ همین خار و خس راس و ذنب داشت
چیزی ننمودیمکه ارزد به خیالی
تمثال ز آیینهٔ تحقیق ادب داشت
صد هرگز به امل هرزه شمردیم وگرنه
سر تا قدمشمع همین یکدو وجب داشت
گر بر خط تسلیم قضا سر ننهادیم
پیشانی بیسجدهٔ ما چین غضب داشت
دلگیرتر از منت مرهم نتوان زیست
زخمیکه لب از خنده ندزدید طرب داشت
بیدل دل هر ذره تپشخانهٔ آهیست
نایابی مطلب چقدر درد طلب داشت
هر دانه پریخانه ی بازار حلب داشت
خورشید پس از رفع سحر پرده دری کرد
تاگرد نفس کم نشد این آینه شب داشت
یکتاییاش افسون ادب خواند بر اظهار
مقراض بیانگشت زبانیکه دو لب داشت
مفهوم نگردیدکه ما و من هستی
در خوابعدم اینهمه هذیانز چهتب داشت
بیتجربه مکشوف نشد نفرت دنیا
تا وصلدماغ همهکس حرص عزب داشت
از مشتری و زهره، نه رنگیست، نه بویی
این باغ همین خار و خس راس و ذنب داشت
چیزی ننمودیمکه ارزد به خیالی
تمثال ز آیینهٔ تحقیق ادب داشت
صد هرگز به امل هرزه شمردیم وگرنه
سر تا قدمشمع همین یکدو وجب داشت
گر بر خط تسلیم قضا سر ننهادیم
پیشانی بیسجدهٔ ما چین غضب داشت
دلگیرتر از منت مرهم نتوان زیست
زخمیکه لب از خنده ندزدید طرب داشت
بیدل دل هر ذره تپشخانهٔ آهیست
نایابی مطلب چقدر درد طلب داشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۴
شبکه شور بلبل ما ریشه درگلزار داشت
بوی گل در غنچه رنگ ناله در منقار داشت
نغمه جولان صید نیرنگ که زین صحرا گذشت
ترکش تیر بتان فریاد موسیقار داشت
رخصت یک جنبش مژگان نداد آگاهیام
حیرت اینحا خواب یا از دیدهای بیدار داشت
عقدهٔ محرومیِ کس فکر جمعیت مباد
تا پریشان بود دل، بویی ز زلف یار داشت
داغ بیدردی نشاند، آخر به خاک تیرهام
بود پر چتر گل، تا شمع در پا خار داشت
گر همه کفر است نتوان سر ز همواری کشید
سبحه را دیدیم طوف حلقهٔ زنار داشت
عجز همکافیست هرجا مقصد از خود رفتن است
سایه هستی تا عدم یک لغزشی هموار داشت
صفحهای آتش زدیم آیینهها پرداختیم
سوختن چندین چراغان چشمک دیدار داشت
بیگل صد انجمن بیپرده بود اما چه سود
التفات رنگ ما را درپس دیوار داشت
نارسابی صد خیال هرزه انشا کند
طینت بیکار، ما را بیشتر در کار داشت
عمرها شد چونگهر تهمتکش بیدردیام
یاد ایامی که چشمم یک دو شبنموار داشت
آسمانی از کف خاک اختراع غفلت است
بیدل از فخری که ما دارپم باید عار داشت
بوی گل در غنچه رنگ ناله در منقار داشت
نغمه جولان صید نیرنگ که زین صحرا گذشت
ترکش تیر بتان فریاد موسیقار داشت
رخصت یک جنبش مژگان نداد آگاهیام
حیرت اینحا خواب یا از دیدهای بیدار داشت
عقدهٔ محرومیِ کس فکر جمعیت مباد
تا پریشان بود دل، بویی ز زلف یار داشت
داغ بیدردی نشاند، آخر به خاک تیرهام
بود پر چتر گل، تا شمع در پا خار داشت
گر همه کفر است نتوان سر ز همواری کشید
سبحه را دیدیم طوف حلقهٔ زنار داشت
عجز همکافیست هرجا مقصد از خود رفتن است
سایه هستی تا عدم یک لغزشی هموار داشت
صفحهای آتش زدیم آیینهها پرداختیم
سوختن چندین چراغان چشمک دیدار داشت
بیگل صد انجمن بیپرده بود اما چه سود
التفات رنگ ما را درپس دیوار داشت
نارسابی صد خیال هرزه انشا کند
طینت بیکار، ما را بیشتر در کار داشت
عمرها شد چونگهر تهمتکش بیدردیام
یاد ایامی که چشمم یک دو شبنموار داشت
آسمانی از کف خاک اختراع غفلت است
بیدل از فخری که ما دارپم باید عار داشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۵
ز بس که معنی مکتوب عشق پیچش داشت
زبان خامهٔ ما هر چه گفت لغزش داشت
سحاب مزرعهٔ رنگ ما و من دیدم
نهسن بود نهمینا، شکست نازشداشت
هزارگل ز چمن رفت و باز برگردید
بهار رنگ چه مقدار ذوق گردش داشت
به یک نظر دو جهان از عدم برآوردی
گشاد آن مژهٔ ناز این چهکاوش داشت
از بن چمن به چه شوخی گذشتهای امروز
که رنگ شرم تو از بوی گل تراوش داشت
تغافل تو به نقد دماغ صرفه ندید
وگرنه دل هوس یک دو ناله ارزش داشت
به حیرتم چه فسون خواند عجزبسمل من
که جای خون، دم شمشیر یار ریزش داشت
منمکه بیخبر از آستان دل ماندم
ز دیر و کعبه مگو، سنگهم پرستش داشت
به جز خیال خزان هیچ نیست رنگ بهار
که غنچه ازپررنگ شکسته بالش داشت
هزار شمع به یک حرف داغ شد بیدل
کهاین بساط هوس آنچه داشتکاهش داشت
زبان خامهٔ ما هر چه گفت لغزش داشت
سحاب مزرعهٔ رنگ ما و من دیدم
نهسن بود نهمینا، شکست نازشداشت
هزارگل ز چمن رفت و باز برگردید
بهار رنگ چه مقدار ذوق گردش داشت
به یک نظر دو جهان از عدم برآوردی
گشاد آن مژهٔ ناز این چهکاوش داشت
از بن چمن به چه شوخی گذشتهای امروز
که رنگ شرم تو از بوی گل تراوش داشت
تغافل تو به نقد دماغ صرفه ندید
وگرنه دل هوس یک دو ناله ارزش داشت
به حیرتم چه فسون خواند عجزبسمل من
که جای خون، دم شمشیر یار ریزش داشت
منمکه بیخبر از آستان دل ماندم
ز دیر و کعبه مگو، سنگهم پرستش داشت
به جز خیال خزان هیچ نیست رنگ بهار
که غنچه ازپررنگ شکسته بالش داشت
هزار شمع به یک حرف داغ شد بیدل
کهاین بساط هوس آنچه داشتکاهش داشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۶
تا جنون نقد بهار عشرتم در چنگ داشت
طفل اشکی همکه میدیدم به دامن سنگ داشت
عمری از فیض لب خاموش غافل زیستم
نغمهٔ عیش ابد این ساز بیآهنگ داشت
با همه وحشت غبار دامن خاکیم و بس
اشک در عرضروانی نیز عذر لنگ داشت
ازگهر تهمتکش افسردن است اجزای بحر
هرکه اینجا فال راحت زد مرا دلتنگ داشت
پای در دامن شکستم شد ره و منزل یکی
جرأت رفتار در هرگام صد فرسنگ داشت
موج لطف از جوهر تیغ عتابش چیدهایم
غنچهٔ چین جبینش ازتبسمرنگداشت
سعی هستی هیچ ما را برنیاورد از عدم
آتش ما هرکجا زد شعله جا در سنگ داشت
کاش هجران داد من میداد اگر وصلی نبود
شمعتصویرمکه از من سوختن هم ننگداشت
نیست جوش لاله وگل غیر افسون بهار
هرقدر ما رنگ گرداندیم اونیرنگداشت
شمع را افروختن در داغ دل خواباند و رفت
منت صیقل چه مقدار انفعال زنگ داشت
نقش پرتو برنمیدارد جبین آفتاب
غیر هم اوبود لیک ازنام بیدل ننگ داشت
طفل اشکی همکه میدیدم به دامن سنگ داشت
عمری از فیض لب خاموش غافل زیستم
نغمهٔ عیش ابد این ساز بیآهنگ داشت
با همه وحشت غبار دامن خاکیم و بس
اشک در عرضروانی نیز عذر لنگ داشت
ازگهر تهمتکش افسردن است اجزای بحر
هرکه اینجا فال راحت زد مرا دلتنگ داشت
پای در دامن شکستم شد ره و منزل یکی
جرأت رفتار در هرگام صد فرسنگ داشت
موج لطف از جوهر تیغ عتابش چیدهایم
غنچهٔ چین جبینش ازتبسمرنگداشت
سعی هستی هیچ ما را برنیاورد از عدم
آتش ما هرکجا زد شعله جا در سنگ داشت
کاش هجران داد من میداد اگر وصلی نبود
شمعتصویرمکه از من سوختن هم ننگداشت
نیست جوش لاله وگل غیر افسون بهار
هرقدر ما رنگ گرداندیم اونیرنگداشت
شمع را افروختن در داغ دل خواباند و رفت
منت صیقل چه مقدار انفعال زنگ داشت
نقش پرتو برنمیدارد جبین آفتاب
غیر هم اوبود لیک ازنام بیدل ننگ داشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۷
تا ز حسن وگلستان تماشا رنگ داشت
حیرت از آیینهام دستی به زیر سنگ داشت
یاد آن عیشیکه از نیرنگ جولانکسی
گرد من در پرده چون صبح بهارانرنگ داشت
تا نفس بال فغان زد رنگ صحرا ریخت دل
عمرها این شمع خامشکلبهام را تنگ داشت
کامرانیها بالا شد ورنه از بیحاصلی
دست برهم سودهٔ من دامنی در چنگ داشت
آب میگشتیمکاش از عرض صافیهای دل
کان تنزه جلوه از آیینهداران ننگ داشت
ترک تمکین جوهر ادراک ما بر باد داد
آتش ما اعتبار آبرو در سنگ داشت
عشق هم دارد تلافیهاکه چون مینای می
هرقدر خون بود در دل چهرهٔ ما رنگ داشت
تا کی از شرم تماشا بایدمگردید آب
ای خوش آن آیینهکز هستی نقاب زنگ داشت
بسکه ما بیچارگان آفت نصیب افتادهایم
رنگ ما بشکست اگر دل با تپیدن جنگ داشت
منفعل از دعوی نشو و نمای هستیام
ساز من در خاک بیدل بیش ازین آهنگ داشت
حیرت از آیینهام دستی به زیر سنگ داشت
یاد آن عیشیکه از نیرنگ جولانکسی
گرد من در پرده چون صبح بهارانرنگ داشت
تا نفس بال فغان زد رنگ صحرا ریخت دل
عمرها این شمع خامشکلبهام را تنگ داشت
کامرانیها بالا شد ورنه از بیحاصلی
دست برهم سودهٔ من دامنی در چنگ داشت
آب میگشتیمکاش از عرض صافیهای دل
کان تنزه جلوه از آیینهداران ننگ داشت
ترک تمکین جوهر ادراک ما بر باد داد
آتش ما اعتبار آبرو در سنگ داشت
عشق هم دارد تلافیهاکه چون مینای می
هرقدر خون بود در دل چهرهٔ ما رنگ داشت
تا کی از شرم تماشا بایدمگردید آب
ای خوش آن آیینهکز هستی نقاب زنگ داشت
بسکه ما بیچارگان آفت نصیب افتادهایم
رنگ ما بشکست اگر دل با تپیدن جنگ داشت
منفعل از دعوی نشو و نمای هستیام
ساز من در خاک بیدل بیش ازین آهنگ داشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۹
اندیشه در نزاکت معنی کمال داشت
حسن فروغ مهر نقاب هلال داشت
شیرازهٔ غبار هوسگشت خجلتم
خاکم تسلی از عرق انفعال داشت
دل رفت از برم به فسون هوای وصل
این غنچه درگشودن آغوش بال داشت
از خودرمیده نیست عروج دماغ من
جامم نظر زگردش چشم غزال داشت
تخم ادب به ریشهٔ شوخی نمیزند
موجگهر زبانی اگر داشت لال داشت
حسنت به داد حیرت آبینه میرسد
آخر لب خموشی ما هم سؤال داشت
دل را غم وداع تو در خون نشانده بود
حال خوشی نداشتکهگویم چه حال داشت
درکیش عشق ساز رهایی ندامت است
افسوس طایریکه به دام تو بال داشت
پرگویی من آفت آگاهی دل است
آیینه بود تا نفسم اعتدال داشت
مردیم و از غبار دو عالم به در زدیم
ای عافیت ببالکه هستی وبال داشت
غارتگر بهار نشاطم شکفتگیست
تا غنچه بود دل چمنی در خیال داشت
بیدل هزار جلوه در آیینهات گذشت
آن شخصکوکه این همه عرض مثال داشت
حسن فروغ مهر نقاب هلال داشت
شیرازهٔ غبار هوسگشت خجلتم
خاکم تسلی از عرق انفعال داشت
دل رفت از برم به فسون هوای وصل
این غنچه درگشودن آغوش بال داشت
از خودرمیده نیست عروج دماغ من
جامم نظر زگردش چشم غزال داشت
تخم ادب به ریشهٔ شوخی نمیزند
موجگهر زبانی اگر داشت لال داشت
حسنت به داد حیرت آبینه میرسد
آخر لب خموشی ما هم سؤال داشت
دل را غم وداع تو در خون نشانده بود
حال خوشی نداشتکهگویم چه حال داشت
درکیش عشق ساز رهایی ندامت است
افسوس طایریکه به دام تو بال داشت
پرگویی من آفت آگاهی دل است
آیینه بود تا نفسم اعتدال داشت
مردیم و از غبار دو عالم به در زدیم
ای عافیت ببالکه هستی وبال داشت
غارتگر بهار نشاطم شکفتگیست
تا غنچه بود دل چمنی در خیال داشت
بیدل هزار جلوه در آیینهات گذشت
آن شخصکوکه این همه عرض مثال داشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۲
تا نظر بر شوخی من نرگس خودکام داشت
چشمهٔ آیینه موج روغن بادام داشت
باد دامانت غبارم را پریشانکرد و رفت
سرمهام درگوشهٔ چشم عدم آرام داشت
عالمی را صید الفت کرد رنگ عجز من
در شکست خویشتن مشت غبارم دام داشت
پختگی در پردهٔ رنگ خزانی بوده است
میوهام در فکر سرسبزی خیالی خام داشت
یاد آن شوقیکه از بیطاقتیهای طلب
دل تپیدن نیز در راهت شمارگام داشت
از ادای ابرویت لطف نگه فهمیدهام
این کمان، رنگ فریب از روغن بادام داشت
گر نمیبود آرزوتشویش جانکاهی نبود
ماهیان را نشتر قلاب حرصکام داشت
ناله را روزیکه اوج اعتبار نشئه بود
چونجرس، بیدل بهجایباده، دلدرجامداشت
چشمهٔ آیینه موج روغن بادام داشت
باد دامانت غبارم را پریشانکرد و رفت
سرمهام درگوشهٔ چشم عدم آرام داشت
عالمی را صید الفت کرد رنگ عجز من
در شکست خویشتن مشت غبارم دام داشت
پختگی در پردهٔ رنگ خزانی بوده است
میوهام در فکر سرسبزی خیالی خام داشت
یاد آن شوقیکه از بیطاقتیهای طلب
دل تپیدن نیز در راهت شمارگام داشت
از ادای ابرویت لطف نگه فهمیدهام
این کمان، رنگ فریب از روغن بادام داشت
گر نمیبود آرزوتشویش جانکاهی نبود
ماهیان را نشتر قلاب حرصکام داشت
ناله را روزیکه اوج اعتبار نشئه بود
چونجرس، بیدل بهجایباده، دلدرجامداشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۷
بیروی تو مژگان چه نگارد به سرانگشت
چشمیستکه باید به در آرد به سرانگشت
چون نی زتنگ مایگی درد به تنگیم
تا چند نفس ناله شمارد به سرانگشت
شادمکه به زحمتکدهٔ عالم تدبیر
بیناخنیام عقده ندارد به سرانگشت
مشق خط بیپا و سرمسبحه شماریست
کاش آبلهای نقطه گذارد به سرانگشت
در طبع جهان حرکت بیخواست خراشید
آن کیست که اندیشه گمارد به سرانگشت
از حاصلگل چیدن این باغ ندیدیم
جز ناخن فرسودهکه دارد به سرانگشت
عمریستکه دررنگ چمن شور شکستیست
کو غنچهکهگلگوش شمارد به سرانگشت
از معنی زنهار من آگاه نگشتی
تا چند چو شمع آینهکارد به سرانگشت
تقلید محال است برد لذت تحقیق
نعمت چو زبان بر نگوارد به سرانگشت
ای بیکسی این بادیهٔ یأس ندارد
خاری که سر آبله خارد به سرانگشت
بیدل ز جهان محو شد آثار مروت
امروز به جز موکهگذارد به سرانگشت
چشمیستکه باید به در آرد به سرانگشت
چون نی زتنگ مایگی درد به تنگیم
تا چند نفس ناله شمارد به سرانگشت
شادمکه به زحمتکدهٔ عالم تدبیر
بیناخنیام عقده ندارد به سرانگشت
مشق خط بیپا و سرمسبحه شماریست
کاش آبلهای نقطه گذارد به سرانگشت
در طبع جهان حرکت بیخواست خراشید
آن کیست که اندیشه گمارد به سرانگشت
از حاصلگل چیدن این باغ ندیدیم
جز ناخن فرسودهکه دارد به سرانگشت
عمریستکه دررنگ چمن شور شکستیست
کو غنچهکهگلگوش شمارد به سرانگشت
از معنی زنهار من آگاه نگشتی
تا چند چو شمع آینهکارد به سرانگشت
تقلید محال است برد لذت تحقیق
نعمت چو زبان بر نگوارد به سرانگشت
ای بیکسی این بادیهٔ یأس ندارد
خاری که سر آبله خارد به سرانگشت
بیدل ز جهان محو شد آثار مروت
امروز به جز موکهگذارد به سرانگشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۵
صبح از دل چاککه دراین باغ سخن رفت
کز جوش گل و لاله قیامت به چمن رفت
آن مطلب نایابکه هرگز نتوان یافت
دامان گلی بود که دوش از کف من رفت
با بخت سیه، یاد شب عید ندارم
یارب چه هما بر سر من سایهفکن رفت
گلچینی فرصت چو سحر زد به دماغم
تا دامن رنگم به شبیخون شکن رفت
جز بر رخ عبرت در فکرم نگشودند
هر رشتهکه واشد زگریبان بهکفن رفت
پیریست به جز حسرتم اکنون چه توان خورد
نعمت همه آب است چو دندان ز دهن رفت
ای شمع سحر فرصت پرواز نداربم
باید مژه افشاند کنون بال زدن رفت
واماندگی از مقصد گمگشته سراغیست
لب نقش قدم بود به هر ره که سخن رفت
هستی الم خفت منصوری ما داشت
بفسکشمکش دار و رسن رفت
صیقلگر آیینهٔ تجدید قدیم است
نتوان به نوی غافل از این ساز کهن رفت
چون صورت خواب از من و ما هیچ ندیدیم
کامد به چهرنگ آمد ورفتن بهچه فن رفت
بیدل پی هستی به عدم میرسد اخر
غربت تک وتازیستکه خواهد به وطن رفت
کز جوش گل و لاله قیامت به چمن رفت
آن مطلب نایابکه هرگز نتوان یافت
دامان گلی بود که دوش از کف من رفت
با بخت سیه، یاد شب عید ندارم
یارب چه هما بر سر من سایهفکن رفت
گلچینی فرصت چو سحر زد به دماغم
تا دامن رنگم به شبیخون شکن رفت
جز بر رخ عبرت در فکرم نگشودند
هر رشتهکه واشد زگریبان بهکفن رفت
پیریست به جز حسرتم اکنون چه توان خورد
نعمت همه آب است چو دندان ز دهن رفت
ای شمع سحر فرصت پرواز نداربم
باید مژه افشاند کنون بال زدن رفت
واماندگی از مقصد گمگشته سراغیست
لب نقش قدم بود به هر ره که سخن رفت
هستی الم خفت منصوری ما داشت
بفسکشمکش دار و رسن رفت
صیقلگر آیینهٔ تجدید قدیم است
نتوان به نوی غافل از این ساز کهن رفت
چون صورت خواب از من و ما هیچ ندیدیم
کامد به چهرنگ آمد ورفتن بهچه فن رفت
بیدل پی هستی به عدم میرسد اخر
غربت تک وتازیستکه خواهد به وطن رفت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۶
بهار آیینهٔ رنگیکه باشد صرف آیینت
شکفتن فرش گلزاریکه بوسد پای رنگینت
عرق ساز حیا از جبههات ناز دگر دارد
بهشبنم داده خورشیدی گهرپرداز پروینت
خجالت در مزاج بویگل میپرورد شبنم
بهآنطرزسخنیعنی نسیم برگ نسرینت
چه امکان است همسنگ ترازوی توگردیدن
مگرکوه وقار آیینه پردازد ز تمکینت
نمیچیند به یک دریا عرق جزشرم همواری
تبسمهای موجگوهر از ابروی پرچینت
تحیر صید مژگان هم بهشتی در نظر دارد
به زیر بال طاووس است دل در چنگ شاهینت
وفا سر بر خط عهدتکرم فرمانبر جهدت
ترحم بندهٔکیشت، مروت امت دینت
زیارتگاه یکتاییست الفت خانهٔ دلها
نگردد غافل از آیینه یارب چشم حقبینت
به منع حسرت بیدلکه دارد ناز خودکامی
شکر هم میخورد آب از تبسمهای شیرینت
شکفتن فرش گلزاریکه بوسد پای رنگینت
عرق ساز حیا از جبههات ناز دگر دارد
بهشبنم داده خورشیدی گهرپرداز پروینت
خجالت در مزاج بویگل میپرورد شبنم
بهآنطرزسخنیعنی نسیم برگ نسرینت
چه امکان است همسنگ ترازوی توگردیدن
مگرکوه وقار آیینه پردازد ز تمکینت
نمیچیند به یک دریا عرق جزشرم همواری
تبسمهای موجگوهر از ابروی پرچینت
تحیر صید مژگان هم بهشتی در نظر دارد
به زیر بال طاووس است دل در چنگ شاهینت
وفا سر بر خط عهدتکرم فرمانبر جهدت
ترحم بندهٔکیشت، مروت امت دینت
زیارتگاه یکتاییست الفت خانهٔ دلها
نگردد غافل از آیینه یارب چشم حقبینت
به منع حسرت بیدلکه دارد ناز خودکامی
شکر هم میخورد آب از تبسمهای شیرینت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۹
زهی چمن ساز صبح فطرت، تبسم لعل مهرجویت
ز بویگل تا نوای بلبل، فدای تمهید گفتگویت
سحر نسیمی درآمد از در، پیام گلزار وصل در بر
چو رنگ رفتم زخویش دیگر، چه رنگ باشد نثار بویت
هوایی مشق انتظارم، ز خاک گشن چه باک دارم
هنوز دارد خط غبارم، شکستهٔکلک آرزویت
به جستجو هر طرف شتابم، همان جنون دارد اضطرابم
به زبر پایت مگر بیابم، دلیکه گم کردهام به کویت
ز گلشنت ریشهای نخندد،که چرخش افسردگی پسندد
چو ماه نو نقش جام بندد لبی که تر شد به آب جویت
به عشق نالد دل هوس هم، ببالد از شعله خار و خس هم
رساست سررشتهٔ نفس هم، به قدر افسون جستجویت
به این ضعیفی که بار دردم، شکسته در طبع رنگ زردم
بهگرد نقاش شوق گردم،که میکشد حسرتم به سویت
ز سجدهٔ خجلتآور من، چه ناز خرمن کند سر من
که خواهد از جبههٔ تر من چو گل عرق کرد خاک کویت
اگر بهارم توآبیاری، وگر چراغم تو شعلهکاری
ز حیرت من خبرنداری، بیارم آیینه روبرویت
کجاست مضمون اعتباری،که بیدل انشاکند نثاری
بضاعتم پیکر نزاری، بیفکنم پیش تار مویت
ز بویگل تا نوای بلبل، فدای تمهید گفتگویت
سحر نسیمی درآمد از در، پیام گلزار وصل در بر
چو رنگ رفتم زخویش دیگر، چه رنگ باشد نثار بویت
هوایی مشق انتظارم، ز خاک گشن چه باک دارم
هنوز دارد خط غبارم، شکستهٔکلک آرزویت
به جستجو هر طرف شتابم، همان جنون دارد اضطرابم
به زبر پایت مگر بیابم، دلیکه گم کردهام به کویت
ز گلشنت ریشهای نخندد،که چرخش افسردگی پسندد
چو ماه نو نقش جام بندد لبی که تر شد به آب جویت
به عشق نالد دل هوس هم، ببالد از شعله خار و خس هم
رساست سررشتهٔ نفس هم، به قدر افسون جستجویت
به این ضعیفی که بار دردم، شکسته در طبع رنگ زردم
بهگرد نقاش شوق گردم،که میکشد حسرتم به سویت
ز سجدهٔ خجلتآور من، چه ناز خرمن کند سر من
که خواهد از جبههٔ تر من چو گل عرق کرد خاک کویت
اگر بهارم توآبیاری، وگر چراغم تو شعلهکاری
ز حیرت من خبرنداری، بیارم آیینه روبرویت
کجاست مضمون اعتباری،که بیدل انشاکند نثاری
بضاعتم پیکر نزاری، بیفکنم پیش تار مویت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۰
به عبرت آب شو ای غافل از خمیدن موج
که خودسری چقدر گشته بار گردن موج
درین محیط که دارد اقامتآرایی
کشیده است هجوم شکست دامن موج
عنان زچنگ هوس واستانکه بررخ بحر
هواست باعث شمشیر برکشیدن موج
به عجز ساز و طرب کن که در محیط نیاز
شکستگیست لباس حریر بر تن موج
غبار شکوه ز روشندلان نمیجوشد
در اب چشمهٔ ایینه نیست شیون موج
نکرد الفت مژگان علاج وحشت اشک
به مشت خس که تواند گرفت دامن موج
سراغ عمر زگرد رم نفس کردیم
محیط بود تحیر عنان رفتن موج
مرا به فکر لبت کرد غنچهٔ گرداب
نفس نفس به لب بحر بوسه دادن موج
ز بیقراری ما فارغ است خاطر یار
دل گهر چه خبر دارد از تپیدن موج
به بحر عشق که را تاب گردن افرازیست
همین شکستگیی هست پیش بردن موج
ز بیدلان مشو ایمن که تیر آه حباب
به یک نفسگذرد از هزار جوشن موج
توان به ضبط نفس معنی دل انشاکرد
حباب شیشه نهفتهست در شکستن موج
چو گوهر از دم تسدمکن سپر بیدل
درتن محیطکه تیغ است سرکشیدن موج
که خودسری چقدر گشته بار گردن موج
درین محیط که دارد اقامتآرایی
کشیده است هجوم شکست دامن موج
عنان زچنگ هوس واستانکه بررخ بحر
هواست باعث شمشیر برکشیدن موج
به عجز ساز و طرب کن که در محیط نیاز
شکستگیست لباس حریر بر تن موج
غبار شکوه ز روشندلان نمیجوشد
در اب چشمهٔ ایینه نیست شیون موج
نکرد الفت مژگان علاج وحشت اشک
به مشت خس که تواند گرفت دامن موج
سراغ عمر زگرد رم نفس کردیم
محیط بود تحیر عنان رفتن موج
مرا به فکر لبت کرد غنچهٔ گرداب
نفس نفس به لب بحر بوسه دادن موج
ز بیقراری ما فارغ است خاطر یار
دل گهر چه خبر دارد از تپیدن موج
به بحر عشق که را تاب گردن افرازیست
همین شکستگیی هست پیش بردن موج
ز بیدلان مشو ایمن که تیر آه حباب
به یک نفسگذرد از هزار جوشن موج
توان به ضبط نفس معنی دل انشاکرد
حباب شیشه نهفتهست در شکستن موج
چو گوهر از دم تسدمکن سپر بیدل
درتن محیطکه تیغ است سرکشیدن موج
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۶
انجم چو تکمه ریخت ز بند نقاب صبح
چندین خمار رنگ شکست از شراب صبح
از زخم ما و لمعهٔ تیغ تو دیدنیست
خمیازه کاری لب مخمور و آب صبح
غیر، ازخیال تیغ تو گردن به جیب دوخت
بیمغز را چوکوه گران است خواب صبح
از چاک دل رهی به خیال تو بردهایم
جز آفتاب چهره ندارد نقاب صبح
از چشم نوخطان به حیا میدمد نگاه
گرمی نجوشد آنقدر از آفتاب صبح
جمعیت حواس به پیری طمع مدار
شیرازهٔ نفس چه کند با کتاب صبح
رفتیم و هیچ جا نرسیدیم وای عمر
گم شد به شبنم عرق آخر شتاب صبح
چون سایهام سیاهی دل داغکرده است
شبهاگذشت و من نگشودم نقاب صبح
هستی است بار خاطر از خویش رفتنم
صد کوه بستهام ز نفس در رکاب صبح
بیداریام به خواب دگر ناز میکند
پاشیدهاند بر رخ شمعمگلاب صبح
در عرض هستیام عرق شرم خون گریست
شبنم تریکشید زموج سراب صبح
بیدل ز سیر گلشن امکان گذشتهایم
یک خنده بیش نیست گل انتخاب صبح
چندین خمار رنگ شکست از شراب صبح
از زخم ما و لمعهٔ تیغ تو دیدنیست
خمیازه کاری لب مخمور و آب صبح
غیر، ازخیال تیغ تو گردن به جیب دوخت
بیمغز را چوکوه گران است خواب صبح
از چاک دل رهی به خیال تو بردهایم
جز آفتاب چهره ندارد نقاب صبح
از چشم نوخطان به حیا میدمد نگاه
گرمی نجوشد آنقدر از آفتاب صبح
جمعیت حواس به پیری طمع مدار
شیرازهٔ نفس چه کند با کتاب صبح
رفتیم و هیچ جا نرسیدیم وای عمر
گم شد به شبنم عرق آخر شتاب صبح
چون سایهام سیاهی دل داغکرده است
شبهاگذشت و من نگشودم نقاب صبح
هستی است بار خاطر از خویش رفتنم
صد کوه بستهام ز نفس در رکاب صبح
بیداریام به خواب دگر ناز میکند
پاشیدهاند بر رخ شمعمگلاب صبح
در عرض هستیام عرق شرم خون گریست
شبنم تریکشید زموج سراب صبح
بیدل ز سیر گلشن امکان گذشتهایم
یک خنده بیش نیست گل انتخاب صبح
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۷
بیپرده است جلوه ز طرف نقاب صبح
تاکی روی چو دیدهای انجم به خواب صبح
اهل صفا ز زخم گل فیض چیدهاند
بیرون چاک سینه مدن فتح باب صبح
پیری رسید مغفرت آماده شو که نیست
غیر از کف دعا ورقی در کتاب صبح
از وحشت نفس نتوان جز غبار چید
رنگ شکستهٔ تو بس است انتخاب صبح
جرم جوان به پیر ببخشند روز حشر
سپند نامهٔ سیه شب به آب صبح
این دشت یک قلم ز غبار نفس پُر است
حسرت کشیده است به هر سو طناب صبح
با چشم خشک چشم زفیض سحرمدار
اشک است روغنی که دهد شیر ناب صبح
نتوان گره زدن به سر رشتهٔ نفس
پیداست رنگ این مثل از پیچ و تاب صبح
کامی که داری از نفس واپسین طلب
فرصت درنگ بسته به دوش شتاب صبح
حاصل ز عمر یکدم آگاهی است و بس
چون پنبه شد زگوش نماند حجاب صبح
کو مشتریکه جنس خروشی برآوریم
داریم از قماش نفس جمله باب صبح
تا بویی از قلمرو تحقیق واکشیم
بیدل دواندهایم نفس در رکاب صبح
تاکی روی چو دیدهای انجم به خواب صبح
اهل صفا ز زخم گل فیض چیدهاند
بیرون چاک سینه مدن فتح باب صبح
پیری رسید مغفرت آماده شو که نیست
غیر از کف دعا ورقی در کتاب صبح
از وحشت نفس نتوان جز غبار چید
رنگ شکستهٔ تو بس است انتخاب صبح
جرم جوان به پیر ببخشند روز حشر
سپند نامهٔ سیه شب به آب صبح
این دشت یک قلم ز غبار نفس پُر است
حسرت کشیده است به هر سو طناب صبح
با چشم خشک چشم زفیض سحرمدار
اشک است روغنی که دهد شیر ناب صبح
نتوان گره زدن به سر رشتهٔ نفس
پیداست رنگ این مثل از پیچ و تاب صبح
کامی که داری از نفس واپسین طلب
فرصت درنگ بسته به دوش شتاب صبح
حاصل ز عمر یکدم آگاهی است و بس
چون پنبه شد زگوش نماند حجاب صبح
کو مشتریکه جنس خروشی برآوریم
داریم از قماش نفس جمله باب صبح
تا بویی از قلمرو تحقیق واکشیم
بیدل دواندهایم نفس در رکاب صبح
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۸
از کواکب گل فشاند چرخ در دامان صبح
آفتاب آیینه کارد در ره جولان صبح
باطن پیران فروغآباد چندین آگهیست
فیض دارد گوهری ازگنج بیپایان صبح
نور صاحبرونق ازگردکساد ظلمت است
کفر شب از کهنگیها تازه کرد ایمان صبح
گاه خاموشی نفس آیینهٔ دل میشود
سود خورشید است هرجا گل کند نقصان صبح
دستگاه نازم از سعی جنون آماده است
دارم از چاک گریبان نسخهٔ توفان صبح
فتح بابی آخر از چاک دلم گلکردنیست
سایهٔ چشم سفیدی هست بر کنعان صبح
بیخودی سرمایهٔ ناموسگاه وحشتم
میتوان داد از شکسترنگ من تاوان صبح
محو انجامم دماغ سیر آغازم کجاست
بر فروغ شمع کم دوزد نظر حیران صبح
آنچه آغازش فنا باشد ز انجامش مپرس
میتوان طومار امکان خواند از عنوان صبح
چند باید بود در عبرتسرای روزگار
تهمتآلود نفس چون پیکر بیجان صبح
نسخهٔ شمعم که از برجستگیهای خیال
مقطعم برتر گذشت از مطلع دیوان صبح
مرگ اهل سوز باشد حرف سرد ناصحان
شمع را تیغ است بیدل جنبش دامان صبح
آفتاب آیینه کارد در ره جولان صبح
باطن پیران فروغآباد چندین آگهیست
فیض دارد گوهری ازگنج بیپایان صبح
نور صاحبرونق ازگردکساد ظلمت است
کفر شب از کهنگیها تازه کرد ایمان صبح
گاه خاموشی نفس آیینهٔ دل میشود
سود خورشید است هرجا گل کند نقصان صبح
دستگاه نازم از سعی جنون آماده است
دارم از چاک گریبان نسخهٔ توفان صبح
فتح بابی آخر از چاک دلم گلکردنیست
سایهٔ چشم سفیدی هست بر کنعان صبح
بیخودی سرمایهٔ ناموسگاه وحشتم
میتوان داد از شکسترنگ من تاوان صبح
محو انجامم دماغ سیر آغازم کجاست
بر فروغ شمع کم دوزد نظر حیران صبح
آنچه آغازش فنا باشد ز انجامش مپرس
میتوان طومار امکان خواند از عنوان صبح
چند باید بود در عبرتسرای روزگار
تهمتآلود نفس چون پیکر بیجان صبح
نسخهٔ شمعم که از برجستگیهای خیال
مقطعم برتر گذشت از مطلع دیوان صبح
مرگ اهل سوز باشد حرف سرد ناصحان
شمع را تیغ است بیدل جنبش دامان صبح