عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۱
رستن چه ممکنست زقید جهان لاف
واماندهایم همچو الف در میان لاف
از انفعال کوشش معذور ما مپرس
پر میزنیم چون مژه در آشیان لاف
گرد نفس چو صبح به گردون رساندهایم
زه کرده است تیر هوایی کمان لاف
آخر ز خودفروشی اجناس ما و من
لب بستن است تخته نمودن دکان لاف
در عالمیکه دعوی تحقیق باطل است
صدق مقال ماست همان ترجمان لاف
خجلت متاع ما و من از خویش میرویم
دارد همین صدای جرس کاروان لاف
زحمت مبر در آرزوی امتداد عمر
فرصت چه لازم است کفیل زمان لاف
این است اگر سواد و بیاض کتاب دهر
بیخاتم است تا به ابد داستان لاف
ما را تردد نفس از شرم آب کرد
تا کی شود کسی طرف امتحان لاف
از آفت ایمن است سپردار خامشی
مفکن به لب محرف تیغ زبان لاف
شور غبار ما به فنا نیز کم نشد
دیگر کسی چه خاک کند در دهان لاف
بیدل به خوان دعوی هستی نشستهایم
اینجا به جز قسم چه خورد میهمان لاف
واماندهایم همچو الف در میان لاف
از انفعال کوشش معذور ما مپرس
پر میزنیم چون مژه در آشیان لاف
گرد نفس چو صبح به گردون رساندهایم
زه کرده است تیر هوایی کمان لاف
آخر ز خودفروشی اجناس ما و من
لب بستن است تخته نمودن دکان لاف
در عالمیکه دعوی تحقیق باطل است
صدق مقال ماست همان ترجمان لاف
خجلت متاع ما و من از خویش میرویم
دارد همین صدای جرس کاروان لاف
زحمت مبر در آرزوی امتداد عمر
فرصت چه لازم است کفیل زمان لاف
این است اگر سواد و بیاض کتاب دهر
بیخاتم است تا به ابد داستان لاف
ما را تردد نفس از شرم آب کرد
تا کی شود کسی طرف امتحان لاف
از آفت ایمن است سپردار خامشی
مفکن به لب محرف تیغ زبان لاف
شور غبار ما به فنا نیز کم نشد
دیگر کسی چه خاک کند در دهان لاف
بیدل به خوان دعوی هستی نشستهایم
اینجا به جز قسم چه خورد میهمان لاف
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۴
بحث و جدل به افت جان میکند طرف
سرها به تیغ فتنه زبان میکند طرف
طعن خسان مقابل صدق مقال توست
اظهار راستی به سنان میکند طرف
از گفت و گو به خاک مزن گوهر وقار
این موج بحر را به کران میکند طرف
تا کی ز چارسوی تعلق خرد کسی
جنسی که آتشش به دکان میکند طرف
تشویش خوب و زشت ز آثار آگهیست
آیینه را صفا به جهان میکند طرف
بد نیست با معاملهٔ جاه ساختن
اما دماغ را به خران میکند طرف
پیدا اگر نباشی از آفات رستهای
با ناوک غرور نشان میکند طرف
تا آتشی به دل نزند عشق چون سپند
آداب را به ناله چسان میکند طرف
همدرس خلق باش، تغافل کمال نیست
ای بی خبر کری به فغان میکند طرف
آسان مدان تردد روزی که چون هلال
با نُه سپهر یک لب نان میکند طرف
بیدل غرور لاف دلیل سبکسریست
خودسنجیات به سنگکران میکند طرف
سرها به تیغ فتنه زبان میکند طرف
طعن خسان مقابل صدق مقال توست
اظهار راستی به سنان میکند طرف
از گفت و گو به خاک مزن گوهر وقار
این موج بحر را به کران میکند طرف
تا کی ز چارسوی تعلق خرد کسی
جنسی که آتشش به دکان میکند طرف
تشویش خوب و زشت ز آثار آگهیست
آیینه را صفا به جهان میکند طرف
بد نیست با معاملهٔ جاه ساختن
اما دماغ را به خران میکند طرف
پیدا اگر نباشی از آفات رستهای
با ناوک غرور نشان میکند طرف
تا آتشی به دل نزند عشق چون سپند
آداب را به ناله چسان میکند طرف
همدرس خلق باش، تغافل کمال نیست
ای بی خبر کری به فغان میکند طرف
آسان مدان تردد روزی که چون هلال
با نُه سپهر یک لب نان میکند طرف
بیدل غرور لاف دلیل سبکسریست
خودسنجیات به سنگکران میکند طرف
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۹
گاه به رنگ مایلی گاه به بوی بی نسق
دستهٔ باطلت کهبست ایچمن حضور حق
تا تو ز حرص بگذری و ز غم جوع وارهی
چیده زمین و آسمان عالم کاسه و طبق
عمر شد و همان بجاست غفلت خودنماییات
از نظر تو دور رفت آینههای ماسبق
پوست به تن شکنجه چید هر سر مو به خم رسید
منتخب چه نسخه است اینکه شکستهای ورق
در عمل محال هم همت مرد سرخروست
برد علم بر آسمان پای حنایی شفق
تحفهٔ محفل حضور درکف عرض هیچ نیست
کاش شفیع ما شود آینهسازی عرق
قانع قسمت ازل وضع فضولش آفت است
مغز به امتلا سپرد پسته دمی که گشت شق
خواه دو روزه عمر گیر خواه هزار سال زی
یک نفس است صد جنون، یک رمق است صد قلق
هرکس ازین ستمکشان قابل التفات نیست
چشم به هر چه وا کند بیدل ماست مستحق
دستهٔ باطلت کهبست ایچمن حضور حق
تا تو ز حرص بگذری و ز غم جوع وارهی
چیده زمین و آسمان عالم کاسه و طبق
عمر شد و همان بجاست غفلت خودنماییات
از نظر تو دور رفت آینههای ماسبق
پوست به تن شکنجه چید هر سر مو به خم رسید
منتخب چه نسخه است اینکه شکستهای ورق
در عمل محال هم همت مرد سرخروست
برد علم بر آسمان پای حنایی شفق
تحفهٔ محفل حضور درکف عرض هیچ نیست
کاش شفیع ما شود آینهسازی عرق
قانع قسمت ازل وضع فضولش آفت است
مغز به امتلا سپرد پسته دمی که گشت شق
خواه دو روزه عمر گیر خواه هزار سال زی
یک نفس است صد جنون، یک رمق است صد قلق
هرکس ازین ستمکشان قابل التفات نیست
چشم به هر چه وا کند بیدل ماست مستحق
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۴
گهر محیط تقدسی مکن آبروی حیا سبک
چوحباب حیفت اگرشوی زغرور سربه هوا سبک
نسزد ز مسند سیم و زر به وقار غره نشستنت
که زمانه میکشد آخرش چو گلیمت از ته پا سبک
ز ترنم نی و ارغنون به دل گرفته مخوان فسون
که ز سنگ دامن بیستون نکندکسی به صدا سبک
همهگر به ناله علمکشی وگر اشکگردی و نمکشی
به ترازوییکه ستمکشی نشود به غیر جزا سبک
به علاج ننگ فسردگی نفسی زتنگی دل برآ
که چوسنگ رنجگرانیات نشود مگر به جلا سبک
کند احتیاجت اگر هدف مگشای لب، مفرازکف
که وقارگوهر این صدف نکنی به دست دعا سبک
غم بیثباتی کاروان همه کرد بر دل ما گران
به کجاست جنسی ازین دکان که شود به بانگ درا سبک
مخروش خواجه بهکروفرکه ندارد اینهمه آنقدر
دوسهگام آخر ازینگذر توگران قدم زن و پا سبک
اگرت به منظر بینشان دم همتی بکشد عنان
چوسحربه جنبش یک نفس زهزار سینه برآ سبک
زگرانی سر آرزو شده خلق غرقهٔ های و هو
تو اگر تهیکنی اینکدو شود اتفاق شنا سبک
نکشید بیدل از این چمن عرق خجالت پرزدن
چوغباربی نم هرزه فن نشود چرا همه جا سبک
چوحباب حیفت اگرشوی زغرور سربه هوا سبک
نسزد ز مسند سیم و زر به وقار غره نشستنت
که زمانه میکشد آخرش چو گلیمت از ته پا سبک
ز ترنم نی و ارغنون به دل گرفته مخوان فسون
که ز سنگ دامن بیستون نکندکسی به صدا سبک
همهگر به ناله علمکشی وگر اشکگردی و نمکشی
به ترازوییکه ستمکشی نشود به غیر جزا سبک
به علاج ننگ فسردگی نفسی زتنگی دل برآ
که چوسنگ رنجگرانیات نشود مگر به جلا سبک
کند احتیاجت اگر هدف مگشای لب، مفرازکف
که وقارگوهر این صدف نکنی به دست دعا سبک
غم بیثباتی کاروان همه کرد بر دل ما گران
به کجاست جنسی ازین دکان که شود به بانگ درا سبک
مخروش خواجه بهکروفرکه ندارد اینهمه آنقدر
دوسهگام آخر ازینگذر توگران قدم زن و پا سبک
اگرت به منظر بینشان دم همتی بکشد عنان
چوسحربه جنبش یک نفس زهزار سینه برآ سبک
زگرانی سر آرزو شده خلق غرقهٔ های و هو
تو اگر تهیکنی اینکدو شود اتفاق شنا سبک
نکشید بیدل از این چمن عرق خجالت پرزدن
چوغباربی نم هرزه فن نشود چرا همه جا سبک
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۱
شرع هر دین بهرهٔ او نیست جز رفع شکوک
قبضهٔ تیغی فرنگی ساخت با دندان خوک
گرچه حکم یک نفس سازست در دیر و حرم
نالهٔ ناقوس با لبیک نتوان یافتکوک
از تکلف چونگذشتی رسم و آیین باطلست
مشرب عریانی از مجنون نمیخواهد سلوک
غیر خوبان قدردان دل نمیباشد کسی
عزت آیینه باید دید در بزم ملوک
دورگردون با مزاجکاملان ناراست است
رشته سست افتد اگر باشدکجی در ساز دوک
کی رسد یارب به داد ما یقین نیستی
صرف شد عمر طلب در انتظارکاش و بوک
جبریان محفل تقدیر پر بیچارهاند
با قضا بیدل چه سازد دست و پای لنگ و لوک
قبضهٔ تیغی فرنگی ساخت با دندان خوک
گرچه حکم یک نفس سازست در دیر و حرم
نالهٔ ناقوس با لبیک نتوان یافتکوک
از تکلف چونگذشتی رسم و آیین باطلست
مشرب عریانی از مجنون نمیخواهد سلوک
غیر خوبان قدردان دل نمیباشد کسی
عزت آیینه باید دید در بزم ملوک
دورگردون با مزاجکاملان ناراست است
رشته سست افتد اگر باشدکجی در ساز دوک
کی رسد یارب به داد ما یقین نیستی
صرف شد عمر طلب در انتظارکاش و بوک
جبریان محفل تقدیر پر بیچارهاند
با قضا بیدل چه سازد دست و پای لنگ و لوک
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۶
ز خودفروشی پرواز بسکه دارم ننگ
چو اشک شمع چکیدهست خونم آنسوی رنگ
به قدرآگهی اسباب وحشت است اینجا
سواد دیدهٔ آهو بس است داغ پلنگ
نمیشود طرف نرمخو درشتی دهر
به روی آب محالست ایستادن سنگ
تو ناخدای محیط غرور باشکه من
ز جیب خوبش فرورفتهام بهکام نهنگ
به نیم چشمزدن وصل مقصد است اینجا
شرارما نکشد زحمت ره و فرسنگ
به اعتبار اگر وارسی نمیارزد
گشادهروییگوهر به خجلت دل تنگ
به ذوقکینه ستم پیشه زندگی دارد
کمان همین نفسی میکشد به زورخدنگ
به قدر عجز ازین دامگاهت آزادیست
که دل شکاف قفس دارد از شکستن رنگ
جز اینکه کلفت بیجا کشد چه سازد کس
جهانالمکده و آرزو نشاط آهنگ
ز صورت ارهمه معنی شوی رهایی نیست
فتاده است جهانی به قیدگاه فرنگ
بهکسب نی نفسی زن صفای دل درباب
گشودن مژه آیینه راست رفتن رنگ
وبال دوشکسان بودن از حیا دور است
نبسته استکسی پا بهگردنت چو تفنگ
درین محیط ز مضمون اعتبار مپرس
حباب بست نفس بسکه دید قافیه تنگ
چو نام تکیه به نقش نگین مکن بیدل
که جز شکست چه دارد سر رسیده به سنگ
چو اشک شمع چکیدهست خونم آنسوی رنگ
به قدرآگهی اسباب وحشت است اینجا
سواد دیدهٔ آهو بس است داغ پلنگ
نمیشود طرف نرمخو درشتی دهر
به روی آب محالست ایستادن سنگ
تو ناخدای محیط غرور باشکه من
ز جیب خوبش فرورفتهام بهکام نهنگ
به نیم چشمزدن وصل مقصد است اینجا
شرارما نکشد زحمت ره و فرسنگ
به اعتبار اگر وارسی نمیارزد
گشادهروییگوهر به خجلت دل تنگ
به ذوقکینه ستم پیشه زندگی دارد
کمان همین نفسی میکشد به زورخدنگ
به قدر عجز ازین دامگاهت آزادیست
که دل شکاف قفس دارد از شکستن رنگ
جز اینکه کلفت بیجا کشد چه سازد کس
جهانالمکده و آرزو نشاط آهنگ
ز صورت ارهمه معنی شوی رهایی نیست
فتاده است جهانی به قیدگاه فرنگ
بهکسب نی نفسی زن صفای دل درباب
گشودن مژه آیینه راست رفتن رنگ
وبال دوشکسان بودن از حیا دور است
نبسته استکسی پا بهگردنت چو تفنگ
درین محیط ز مضمون اعتبار مپرس
حباب بست نفس بسکه دید قافیه تنگ
چو نام تکیه به نقش نگین مکن بیدل
که جز شکست چه دارد سر رسیده به سنگ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۸
تاکجا با طبع سرکش سرکند تدبیر جنگ
شیوهٔ کم نامرادی ساز این بیپیر جنگ
با جنون کن صلح و از تشویش پیراهن برآ
ورنه در پیش است با هر خار دامنگیر جنگ
خیر و شر در وضع همواری ز هم ممتاز نیست
صلح تقدیمی ندارد گر کند تأخیر جنگ
انفعالی کاش برچیند بساط اختیار
آه ازین تدبیر پوچ آنگاه با تقدیر جنگ
هر بن مویم به صد زخم ندامت کوچه داد
بسکه کردم چون سحر با آه بیتأثیر جنگ
از شکست ساغر مینا صدا آزاده است
در لباست نیست رنگی تا دهد تغییر جنگ
مفلسی ما را به وضع هر دو عالم صلح داد
ساخت ناکام از سواد فقر با شبگیر جنگ
مدعی هم گر به فکر ما طرف باشد خوش است
در چراگاهیکه بسیار است گاو شیر جنگ
به که تیغی برکشیم و گردن ملا زنیم
شرم حیرانست با این مردک تقریر جنگ
چشم بر تحقیق مگشا تا نشورد آگهی
خواب ما صلحست کانرا نیست جز تعبیر جنگ
گر نمیخوردیم بر هم وقر ما خفّت نداشت
کرد بیرون ناله را از خانهٔ زنجیر جنگ
تنگی این کوچهها پهلو خراش آماده کرد
دل اگر می داشت وسعت بود بیتقصیر جنگ
تشنهکام یاس مردیم از تک و تاز نفاق
آخر از خون مروت کرد ما را سیر جنگ
خنده دارد بر بساط زود رنجیهای ما
عرصهٔ شطرنج با آن مهرههای دیر جنگ
در مزاج خلق پیچش صلح راهی وانکرد
رنگ تا باقیست دارد لشکر تصویر جنگ
حرف صوت پوچ با مردان نخواهی پیش برد
سر به جای خشت نه گر می کنی تعمیر جنگ
بر نیاید هیچکس بیدل ز وهم احتیاج
عالمی را کشت این تشویش بیشمشیر جنگ
شیوهٔ کم نامرادی ساز این بیپیر جنگ
با جنون کن صلح و از تشویش پیراهن برآ
ورنه در پیش است با هر خار دامنگیر جنگ
خیر و شر در وضع همواری ز هم ممتاز نیست
صلح تقدیمی ندارد گر کند تأخیر جنگ
انفعالی کاش برچیند بساط اختیار
آه ازین تدبیر پوچ آنگاه با تقدیر جنگ
هر بن مویم به صد زخم ندامت کوچه داد
بسکه کردم چون سحر با آه بیتأثیر جنگ
از شکست ساغر مینا صدا آزاده است
در لباست نیست رنگی تا دهد تغییر جنگ
مفلسی ما را به وضع هر دو عالم صلح داد
ساخت ناکام از سواد فقر با شبگیر جنگ
مدعی هم گر به فکر ما طرف باشد خوش است
در چراگاهیکه بسیار است گاو شیر جنگ
به که تیغی برکشیم و گردن ملا زنیم
شرم حیرانست با این مردک تقریر جنگ
چشم بر تحقیق مگشا تا نشورد آگهی
خواب ما صلحست کانرا نیست جز تعبیر جنگ
گر نمیخوردیم بر هم وقر ما خفّت نداشت
کرد بیرون ناله را از خانهٔ زنجیر جنگ
تنگی این کوچهها پهلو خراش آماده کرد
دل اگر می داشت وسعت بود بیتقصیر جنگ
تشنهکام یاس مردیم از تک و تاز نفاق
آخر از خون مروت کرد ما را سیر جنگ
خنده دارد بر بساط زود رنجیهای ما
عرصهٔ شطرنج با آن مهرههای دیر جنگ
در مزاج خلق پیچش صلح راهی وانکرد
رنگ تا باقیست دارد لشکر تصویر جنگ
حرف صوت پوچ با مردان نخواهی پیش برد
سر به جای خشت نه گر می کنی تعمیر جنگ
بر نیاید هیچکس بیدل ز وهم احتیاج
عالمی را کشت این تشویش بیشمشیر جنگ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۸
سعی روزیکاهش است ای بیخبر چشمی بمال
آسیاها شد درین سودا تنکتر از سفال
از کدورت رست طبعی کز تردد دست بست
آب خاک آلوده را آرام میسازد زلال
دستگاه جاه، اصلش واضع شور و شر است
میخروشد سیم و زر تا حشر در طبع جبال
از فضولیهای طاقت عافیت آواره است
غیر پرواز آتشی دیگر ندارم زیر بال
لب به حاجت وامکن ساز غنا این است و بس
آب گوهر میزند موج از زبان بیسؤال
با عرق یارب نیفتد کار غیرتزای مرد
الحذر از خندهٔ دندان نمای انفعال
میکند بیکاریت نقاش عبرتگاه شرم
چون شود افسردهروها سازد اخگر از زگال
حسن نیرنگ جهان پوچ تا آمد به عرض
بر جبین رنگ سیاهی ریخت ابروی هلال
خواه بر گردون علم زن خواه آنسوتر خرام
ای سحر زین یکدودم چندانکه میخواهی ببال
انتخاب نسخهٔ جمعیت هستی است فقر
عاشق بخت سیه میباشد این جا خال خال
گامی از خود رفتهام وقتی به یاد گیسویی
نقش چینم تا کنون بو میکنم ناف غزال
از عدم هستی و از هستی عدم گل میکند
بالها در بیضه دارد بیضهها در زبر بال
انجمنها رفت بیدل با غبار رنگ شمع
تا قدم بر خود نهادم عالمی شد پایمال
آسیاها شد درین سودا تنکتر از سفال
از کدورت رست طبعی کز تردد دست بست
آب خاک آلوده را آرام میسازد زلال
دستگاه جاه، اصلش واضع شور و شر است
میخروشد سیم و زر تا حشر در طبع جبال
از فضولیهای طاقت عافیت آواره است
غیر پرواز آتشی دیگر ندارم زیر بال
لب به حاجت وامکن ساز غنا این است و بس
آب گوهر میزند موج از زبان بیسؤال
با عرق یارب نیفتد کار غیرتزای مرد
الحذر از خندهٔ دندان نمای انفعال
میکند بیکاریت نقاش عبرتگاه شرم
چون شود افسردهروها سازد اخگر از زگال
حسن نیرنگ جهان پوچ تا آمد به عرض
بر جبین رنگ سیاهی ریخت ابروی هلال
خواه بر گردون علم زن خواه آنسوتر خرام
ای سحر زین یکدودم چندانکه میخواهی ببال
انتخاب نسخهٔ جمعیت هستی است فقر
عاشق بخت سیه میباشد این جا خال خال
گامی از خود رفتهام وقتی به یاد گیسویی
نقش چینم تا کنون بو میکنم ناف غزال
از عدم هستی و از هستی عدم گل میکند
بالها در بیضه دارد بیضهها در زبر بال
انجمنها رفت بیدل با غبار رنگ شمع
تا قدم بر خود نهادم عالمی شد پایمال
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۹
عشرت سالگره تا کیات ای غفلت فال
رشتهای هستکه لب میگزد ازگفتن سال
بگذر ای شمع ز تشویش زبان آرایی
کاروانهاست درین دشت خموشی دنبال
دعوی عشق و هوس عام فتادهست اینجا
عالم ازکام و زبان عرصهٔکوس است و دوال
دل سخت آینهٔ آتش کبر و حسد است
تب اینکوه به جز سنگ ندارد تبخال
سعی مشاطه غم زشتی ایجاد نخورد
زنگی از داغ جبین سوخت به آرایش خال
خاکساریست بهاری که چمنها دارد
ای نهال ادب از ربشه مکن قطع وصال
انفعال من وتو با دل روشن چهکند
عرق شخص زآیینه نریزد تمثال
عالمست این به غرور تو که میپردازد
بوالهوس یک دوسه روزی به خیالات ببال
مه پس از بدر شدن سعی هلالش پیش است
چون به معراج رسد طالب نقص استکمال
عشق بیخود ز خودم میبرد و میآرد
رنگ در دعوی پرواز ندارد پر و بال
بهکه چون شمع به سر قطعکنی راه ادب
تا ز سعی قدمت سایه نگردد پامال
دیده شوخ نگاهان ز حیا بیخبر است
چهکند بیدل اگر نگذرد آب از غربال
رشتهای هستکه لب میگزد ازگفتن سال
بگذر ای شمع ز تشویش زبان آرایی
کاروانهاست درین دشت خموشی دنبال
دعوی عشق و هوس عام فتادهست اینجا
عالم ازکام و زبان عرصهٔکوس است و دوال
دل سخت آینهٔ آتش کبر و حسد است
تب اینکوه به جز سنگ ندارد تبخال
سعی مشاطه غم زشتی ایجاد نخورد
زنگی از داغ جبین سوخت به آرایش خال
خاکساریست بهاری که چمنها دارد
ای نهال ادب از ربشه مکن قطع وصال
انفعال من وتو با دل روشن چهکند
عرق شخص زآیینه نریزد تمثال
عالمست این به غرور تو که میپردازد
بوالهوس یک دوسه روزی به خیالات ببال
مه پس از بدر شدن سعی هلالش پیش است
چون به معراج رسد طالب نقص استکمال
عشق بیخود ز خودم میبرد و میآرد
رنگ در دعوی پرواز ندارد پر و بال
بهکه چون شمع به سر قطعکنی راه ادب
تا ز سعی قدمت سایه نگردد پامال
دیده شوخ نگاهان ز حیا بیخبر است
چهکند بیدل اگر نگذرد آب از غربال
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۸
چیست درین فتنهزار غیر ستم در بغل
یک نفس و صد هزار تیغ دو دم در بغل
گه الم کفر و دین گه غم شک و یقین
الحذر از فتنهای دیر و حرم در بغل
منفعل فطرتم کو سر و برگ قبول
خوش قلم صنع نیست کاغذ نم در بغل
پای گر آید به سنگ کوشش همت رساست
زبر زمین میرود ریشه علم در بغل
با دل قانع خوشیم از چمن اعتبار
غنچهٔ ما خفته است باغ ارم در بغل
خشکی مغز شعور جوهر فطرت گداخت
منشی این دفتریم نال قلم در بغل
تا طلب آمد به عرض فقر دمید از غنا
کاسهٔ درویش داشت ساغر جم در بغل
گرنه به بوس آشناست زان دهن بینشان
غرهٔ هستی چراست خلق عدم در بغل
لطمهٔ آفات نیست مانع جوع هوس
سیر نشد از دوال طبل شکم در بغل
وضع رعونت مخواه تهمت بنیاد عجز
بر سر زانو گذار گردن خم در بغل
مایهٔ ایثار مرد بر کف دست است و بس
کیسهٔ ممسک نهای چند درم در بغل
بیدل از اوهام جسم باخت صفا جان پاک
زنگ در آیینه بست نور ظلم در بغل
یک نفس و صد هزار تیغ دو دم در بغل
گه الم کفر و دین گه غم شک و یقین
الحذر از فتنهای دیر و حرم در بغل
منفعل فطرتم کو سر و برگ قبول
خوش قلم صنع نیست کاغذ نم در بغل
پای گر آید به سنگ کوشش همت رساست
زبر زمین میرود ریشه علم در بغل
با دل قانع خوشیم از چمن اعتبار
غنچهٔ ما خفته است باغ ارم در بغل
خشکی مغز شعور جوهر فطرت گداخت
منشی این دفتریم نال قلم در بغل
تا طلب آمد به عرض فقر دمید از غنا
کاسهٔ درویش داشت ساغر جم در بغل
گرنه به بوس آشناست زان دهن بینشان
غرهٔ هستی چراست خلق عدم در بغل
لطمهٔ آفات نیست مانع جوع هوس
سیر نشد از دوال طبل شکم در بغل
وضع رعونت مخواه تهمت بنیاد عجز
بر سر زانو گذار گردن خم در بغل
مایهٔ ایثار مرد بر کف دست است و بس
کیسهٔ ممسک نهای چند درم در بغل
بیدل از اوهام جسم باخت صفا جان پاک
زنگ در آیینه بست نور ظلم در بغل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۱
محو جنون ساکنم شور بیابان در بغل
چون چشم خوبان خفتهام ناز غزالان در بغل
نی غنچه دیدم نی چمن نی شمع خواندم نی لگن
گل کردهام زین انجمن دل نام حرمان در بغل
عمریست از آسودگی پا در رکاب وحشتم
چون شمع دارم در وطن شام غریبان در بغل
خلقست زین گرد هوس یعنی ز افسون نفس
شور قیامت در قفس آشوب توفان در بغل
تنها نه خلق بیخرد بر حرص محمل میکشد
خورشید هم تک میزند زر درکمر نان در بغل
دارد گدا از غفلتت بر خود نظر واکردنی
ای سنگ تاکی داشتن آیینه پنهان در بغل
از بسکه با خاک درت میجوشد آب زندگی
دارد نسیم از طوف او همچون نفس جان در بغل
از خار خار جلوهات در عرض حیرت خاک شد
چون جوهر آیینه چندین چشم مژگان در بغل
مشکل دماغ یوسفت پیمانهٔ شرکت کشد
گیرد زلیخایش به بر یا پیر کنعان در بغل
این درد صاف کفر و دین محو است در دیر یقین
بیرنگ صهبا شیشهای دارند مستان در بغل
بیدل به این علم و فنون تاکی به بازار جنون
خواهی دویدن هر طرف اجناس ارزان در بغل
چون چشم خوبان خفتهام ناز غزالان در بغل
نی غنچه دیدم نی چمن نی شمع خواندم نی لگن
گل کردهام زین انجمن دل نام حرمان در بغل
عمریست از آسودگی پا در رکاب وحشتم
چون شمع دارم در وطن شام غریبان در بغل
خلقست زین گرد هوس یعنی ز افسون نفس
شور قیامت در قفس آشوب توفان در بغل
تنها نه خلق بیخرد بر حرص محمل میکشد
خورشید هم تک میزند زر درکمر نان در بغل
دارد گدا از غفلتت بر خود نظر واکردنی
ای سنگ تاکی داشتن آیینه پنهان در بغل
از بسکه با خاک درت میجوشد آب زندگی
دارد نسیم از طوف او همچون نفس جان در بغل
از خار خار جلوهات در عرض حیرت خاک شد
چون جوهر آیینه چندین چشم مژگان در بغل
مشکل دماغ یوسفت پیمانهٔ شرکت کشد
گیرد زلیخایش به بر یا پیر کنعان در بغل
این درد صاف کفر و دین محو است در دیر یقین
بیرنگ صهبا شیشهای دارند مستان در بغل
بیدل به این علم و فنون تاکی به بازار جنون
خواهی دویدن هر طرف اجناس ارزان در بغل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۱
به هر زمین که خبر گیری از سواد عدم
فتاده نامهٔ ما سر به مُهر نقش قدم
ز اهل دل به جز آثار انس هیچ مخواه
رمیدهگیر رمیدن ز آهوان حرم
به خوان عهد و وفا خلق خاک میلیسند
نماند نام نمک بسکه شد غذای قسم
علم به عرصهٔ پستی شکست شهرت جاه
دمید سلسلهٔ موی چینی از پرچم
سخن اگر گهر است انفعال گویاییست
خموش باش که آب گهر نگردد کم
خیال خلد تو زاهد طویله آراییست
خری رهاکن اگر بایدت شدن آدم
بسا گزند که تریاق در بغل دارد
زبان سنگ تری خشکیش بود مرهم
مزاج خودشکن آزار کس نمیخواهد
کم است ریزش خون تیغ را ز ریزش دم
غبار حاجت ما طرف دامنی نگرفت
یقین شد اینکه بلند است آستانکرم
خجالت است خرابات فرصت هستی
قدح زنید حریفان همین به جبههٔ نم
به خط جادهٔ پرگار رفتهایم همه
چو سبحه پیش و پس اینجا گذشته است ز هم
به یاد وصلکه لبریز حسرتی بیدل
که از نم مژهات ناله میچکد چو قلم
فتاده نامهٔ ما سر به مُهر نقش قدم
ز اهل دل به جز آثار انس هیچ مخواه
رمیدهگیر رمیدن ز آهوان حرم
به خوان عهد و وفا خلق خاک میلیسند
نماند نام نمک بسکه شد غذای قسم
علم به عرصهٔ پستی شکست شهرت جاه
دمید سلسلهٔ موی چینی از پرچم
سخن اگر گهر است انفعال گویاییست
خموش باش که آب گهر نگردد کم
خیال خلد تو زاهد طویله آراییست
خری رهاکن اگر بایدت شدن آدم
بسا گزند که تریاق در بغل دارد
زبان سنگ تری خشکیش بود مرهم
مزاج خودشکن آزار کس نمیخواهد
کم است ریزش خون تیغ را ز ریزش دم
غبار حاجت ما طرف دامنی نگرفت
یقین شد اینکه بلند است آستانکرم
خجالت است خرابات فرصت هستی
قدح زنید حریفان همین به جبههٔ نم
به خط جادهٔ پرگار رفتهایم همه
چو سبحه پیش و پس اینجا گذشته است ز هم
به یاد وصلکه لبریز حسرتی بیدل
که از نم مژهات ناله میچکد چو قلم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۶
سنگ راهم میخورد حرصی که دارد احتشام
روز اول طعمه از جزو نگین کردهست نام
خانه روشن کردهای هشدار ای مغرور جاه
آنقدر فرصت ندارد آفتاب روی بام
پختگی نتوان به دست آورد بیسعی فنا
غیر خاکستر خیال شعله هم خام است خام
تا سخن باقی بود درد است صهبایکمال
نیست غیر از خامشی چون صاف میگردد کلام
نامداران زخمی خمیازهٔ جمعیتند
سخت محروم است ناسور نگین از التیام
ذلتی در پردهٔ امید هرکس مُضمر است
کاسهٔ دریوزهٔ صیاد دارد چشم دام
بیخبر فال تماشا میزنی هشیار باش
شمع را واکردن چشم است داغ انتقام
به که ما و من به گوش خامشی ریزد کسی
ورنه تا مژگان زدن افسانه میگردد تمام
طبع در نایابی مطلب سراپا شکوه است
تا بود از می تهی لبریز فریادست جام
بر نیاید شبهه در ملک یقین از انقلاب
روز روشن سایه را با شخص نتوان یافت رام
فکر استعداد خود کن فیض حرفی بیش نیست
صبح بهر عالمی صبح است و بهر شام، شام
همت آزاد را بیدل ره و منزل یکیست
نغمه را در جادههای تار میباشد مقام
روز اول طعمه از جزو نگین کردهست نام
خانه روشن کردهای هشدار ای مغرور جاه
آنقدر فرصت ندارد آفتاب روی بام
پختگی نتوان به دست آورد بیسعی فنا
غیر خاکستر خیال شعله هم خام است خام
تا سخن باقی بود درد است صهبایکمال
نیست غیر از خامشی چون صاف میگردد کلام
نامداران زخمی خمیازهٔ جمعیتند
سخت محروم است ناسور نگین از التیام
ذلتی در پردهٔ امید هرکس مُضمر است
کاسهٔ دریوزهٔ صیاد دارد چشم دام
بیخبر فال تماشا میزنی هشیار باش
شمع را واکردن چشم است داغ انتقام
به که ما و من به گوش خامشی ریزد کسی
ورنه تا مژگان زدن افسانه میگردد تمام
طبع در نایابی مطلب سراپا شکوه است
تا بود از می تهی لبریز فریادست جام
بر نیاید شبهه در ملک یقین از انقلاب
روز روشن سایه را با شخص نتوان یافت رام
فکر استعداد خود کن فیض حرفی بیش نیست
صبح بهر عالمی صبح است و بهر شام، شام
همت آزاد را بیدل ره و منزل یکیست
نغمه را در جادههای تار میباشد مقام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۶
دوش چون نی سطر دردی میچکید از خامهام
نالهها خواهد پر افشاند ازگشاد نامهام
شمع را جز سوختن آینهدار هوش نیست
پنبهٔ گوشست یکسر سوز این هنگامهام
تا به کی باشد هوس محوکشاکشهای ناز
داغکرد اندیشهٔ رد و قبول عامهام
قدر دانی در بساط امتیاز دهر نیست
ورنه من در مکتب بیدانشی علامهام
پیش من نه آسمان پشمی ندارد درکلاه
میدهد زاهد فریب عصمت عمامهام
لوح امکان در خور بالیدن نطقم نبود
فکر معنیهای نازک کرد نال خامهام
تا بهکی پوشد نفس عریان تنیهای مرا
بیشتر چون صبح رنگ خاک دارد جامهام
بیدل از یوسف دماغ بینیاز من پراست
انفعال بوی پیراهن ندارد شامهام
نالهها خواهد پر افشاند ازگشاد نامهام
شمع را جز سوختن آینهدار هوش نیست
پنبهٔ گوشست یکسر سوز این هنگامهام
تا به کی باشد هوس محوکشاکشهای ناز
داغکرد اندیشهٔ رد و قبول عامهام
قدر دانی در بساط امتیاز دهر نیست
ورنه من در مکتب بیدانشی علامهام
پیش من نه آسمان پشمی ندارد درکلاه
میدهد زاهد فریب عصمت عمامهام
لوح امکان در خور بالیدن نطقم نبود
فکر معنیهای نازک کرد نال خامهام
تا بهکی پوشد نفس عریان تنیهای مرا
بیشتر چون صبح رنگ خاک دارد جامهام
بیدل از یوسف دماغ بینیاز من پراست
انفعال بوی پیراهن ندارد شامهام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۴
نبری گمان فسردگی به غبار بیسروپاییام
که به چرخ میفکند نفس چو سحر زمین هواییام
ز تعلقم ندهی نشان که گذشتهام من از این و آن
به خیال سلسلهٔ جهان گرهی نخورده رساییام
به دماغ موج گهر زدم ز جنون نشئهٔ عاجزی
نکشید گرد هوس سری که نکوفت آبله پاییام
ز خیال تا مژه بستهام قدح بهانه شکستهام
خوشت آنکه سیر پری کنی ز طلسم شیشه نماییام
هوسم زنالهٔ بیاثر به چه مدعا شکند نظر
نهد استخوان مه نو مگر به نشان تیر هواییام
نه نشیمنی که کنم مکان نه پری که بر پرم از میان
نکنی به عشوهٔ امتحان ستم آشیان رهاییام
به کجاست رفتن و آمدن که به غربتم کشد از وطن
ز فسون صنعت وهم و ظن هوس آزمای جداییام
به جهان جلوه رسیدهام ز هزار پرده دمیدهام
ثمر نهال حقیقتم چمن بهار خداییام
سر کعبه گرم فسون من دل دیر و جوشش خون من
مگذر ز سیر جنون من که قیامت همه جاییام
به نگاه حیرت کاملم به خیال عقدهٔ مشکلم
ز جهان فطرت بیدلم نه زمینیام نه سماییام
که به چرخ میفکند نفس چو سحر زمین هواییام
ز تعلقم ندهی نشان که گذشتهام من از این و آن
به خیال سلسلهٔ جهان گرهی نخورده رساییام
به دماغ موج گهر زدم ز جنون نشئهٔ عاجزی
نکشید گرد هوس سری که نکوفت آبله پاییام
ز خیال تا مژه بستهام قدح بهانه شکستهام
خوشت آنکه سیر پری کنی ز طلسم شیشه نماییام
هوسم زنالهٔ بیاثر به چه مدعا شکند نظر
نهد استخوان مه نو مگر به نشان تیر هواییام
نه نشیمنی که کنم مکان نه پری که بر پرم از میان
نکنی به عشوهٔ امتحان ستم آشیان رهاییام
به کجاست رفتن و آمدن که به غربتم کشد از وطن
ز فسون صنعت وهم و ظن هوس آزمای جداییام
به جهان جلوه رسیدهام ز هزار پرده دمیدهام
ثمر نهال حقیقتم چمن بهار خداییام
سر کعبه گرم فسون من دل دیر و جوشش خون من
مگذر ز سیر جنون من که قیامت همه جاییام
به نگاه حیرت کاملم به خیال عقدهٔ مشکلم
ز جهان فطرت بیدلم نه زمینیام نه سماییام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۵
جولان جنون آخر بر عجز رسا بستم
چون ریگ روان امروز بر آبله پا بستم
هر کس ز گل این باغ آیین دگر میبست
من دست به هم سودم رنگی ز حنا بستم
با کلفت دل باید تا مرگ به سر بردن
در راه نفس یارب آیینه چرا بستم
در کیش حیا ننگ است از غیر مدد جستن
برخاستم از غیرت گر کف به عصا بستم
این انجمن از شوخی صد رنگ عبارت داشت
چشم از همه پوشیدم مضمون حیا بستم
شبنم به سحر پیوست از خجلت پستی رست
آن دل که هوایی بود بازش به هوا بستم
بخت سیهی دارم کز سایهٔ اقبالش
هر چیز سیاهی کرد بر بال هما بستم
چون سبحه ز زنارم امکان رهایی نیست
یارب من سرگردان خود را به کجا بستم
هنگامهٔ وهمی چند از سادگیام گل کرد
تمثال به یاد آمد تهمت به صفا بستم
مقصود ز اسبابم برداشتن دل بود
از بس که گرانی داشت بر دست دعا بستم
بر دل چو گهر خواندم افسانهٔ آزادی
این عقده به صد افسون از رشته جدا بستم
بیدل چقدر سحر است کز هستی بیحاصل
بر خاک نفس چیدم بر سرمه صدابستم
چون ریگ روان امروز بر آبله پا بستم
هر کس ز گل این باغ آیین دگر میبست
من دست به هم سودم رنگی ز حنا بستم
با کلفت دل باید تا مرگ به سر بردن
در راه نفس یارب آیینه چرا بستم
در کیش حیا ننگ است از غیر مدد جستن
برخاستم از غیرت گر کف به عصا بستم
این انجمن از شوخی صد رنگ عبارت داشت
چشم از همه پوشیدم مضمون حیا بستم
شبنم به سحر پیوست از خجلت پستی رست
آن دل که هوایی بود بازش به هوا بستم
بخت سیهی دارم کز سایهٔ اقبالش
هر چیز سیاهی کرد بر بال هما بستم
چون سبحه ز زنارم امکان رهایی نیست
یارب من سرگردان خود را به کجا بستم
هنگامهٔ وهمی چند از سادگیام گل کرد
تمثال به یاد آمد تهمت به صفا بستم
مقصود ز اسبابم برداشتن دل بود
از بس که گرانی داشت بر دست دعا بستم
بر دل چو گهر خواندم افسانهٔ آزادی
این عقده به صد افسون از رشته جدا بستم
بیدل چقدر سحر است کز هستی بیحاصل
بر خاک نفس چیدم بر سرمه صدابستم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۱
چه دولت است که من نامت از ادب گیرم
ز شرم دست تهی دامنی به لبگیرم
به عشق اگر همه تن غوطهام دهند به قیر
چوداغ لاله سحرها به طوف شبگیرم
به این زبان که چو شمعم دماغ میسوزد
خموشا اگر نشوم انجمن به تبگیرم
خمار اگر نشود ننگ مجلس آرایی
به مستی حلب شیشهگر حلبگیرم
غم وراثت آدم نخوردهام چندان
که راه خلد به امید این نسب گیرم
ندارم این همه رغبت به لذت دنیا
که ننگ آتشک از بوی این جلب گیرم
چو موی چینی از اقبال من چه میپرسی
عنان به شام شکستهست سعی شبگیرم
خوشست چشم بپوشم ز نقشکار جهان
هزار نسخه به این نقطه منتخبگیرم
ز طرف مشرب مستان خجل شوم بیدل
دمیکه هفت فلک برگی از عنبگیرم
ز شرم دست تهی دامنی به لبگیرم
به عشق اگر همه تن غوطهام دهند به قیر
چوداغ لاله سحرها به طوف شبگیرم
به این زبان که چو شمعم دماغ میسوزد
خموشا اگر نشوم انجمن به تبگیرم
خمار اگر نشود ننگ مجلس آرایی
به مستی حلب شیشهگر حلبگیرم
غم وراثت آدم نخوردهام چندان
که راه خلد به امید این نسب گیرم
ندارم این همه رغبت به لذت دنیا
که ننگ آتشک از بوی این جلب گیرم
چو موی چینی از اقبال من چه میپرسی
عنان به شام شکستهست سعی شبگیرم
خوشست چشم بپوشم ز نقشکار جهان
هزار نسخه به این نقطه منتخبگیرم
ز طرف مشرب مستان خجل شوم بیدل
دمیکه هفت فلک برگی از عنبگیرم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۵
به لب حرف طلب دزدم به دل شور هوس سوزم
خیال خام من تا پختگی گیرد نفس سوزم
هوس پردازیام از سیر مقصد باز میدارد
چراغم در ره عنقاست گر بال مگس سوزم
دلیلکاروان وحشتم افسردگی تا کی
خروشیگلکنم شمعی به فانوس جرس سوزم
ز یأس مدعا تا چند باشم داغ خاموشی
مدد کن ای نفس تا در بر فریادرس سوزم
خزان رنگ مطلب آنقدر دارد به سامانم
که عالم در فروغ شمع غلتد گر نفس سوزم
ز وهم عجز خجلت میکشم در بزم یکتایی
چه سازم عشق مختار است و میخواهد هوس سوزم
به رنگ حیرت آیینه غیرت شعلهای دارم
که گر روشن شود جوهر به جای خار و خس سوزم
سپند آهی به درد آورد و بیرون جست ازین محفل
شرر واری ببال ای ناله تا من هم قفس سوزم
جهان جلوه چون آیینه رفت از دیدهام بیدل
تحیر امتیازم سوخت از داغ چه کس سوزم
خیال خام من تا پختگی گیرد نفس سوزم
هوس پردازیام از سیر مقصد باز میدارد
چراغم در ره عنقاست گر بال مگس سوزم
دلیلکاروان وحشتم افسردگی تا کی
خروشیگلکنم شمعی به فانوس جرس سوزم
ز یأس مدعا تا چند باشم داغ خاموشی
مدد کن ای نفس تا در بر فریادرس سوزم
خزان رنگ مطلب آنقدر دارد به سامانم
که عالم در فروغ شمع غلتد گر نفس سوزم
ز وهم عجز خجلت میکشم در بزم یکتایی
چه سازم عشق مختار است و میخواهد هوس سوزم
به رنگ حیرت آیینه غیرت شعلهای دارم
که گر روشن شود جوهر به جای خار و خس سوزم
سپند آهی به درد آورد و بیرون جست ازین محفل
شرر واری ببال ای ناله تا من هم قفس سوزم
جهان جلوه چون آیینه رفت از دیدهام بیدل
تحیر امتیازم سوخت از داغ چه کس سوزم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۱
در عالم حق شهرت باطل چه فروشم
جنسم همه لیلیست به محمل چه فروشم
کفرست فضولی به ادبگاه حقیقت
در خانهٔ خورشید دلایل چه فروشم
قانون ادب غلغل تقریر ندارد
دف نیستم افسون جلاجل چه فروشم
نقد همه پوچ است چه دانا و چه نادان
در مدرسهٔ وهم مسایل چه فروشم
بر نقد هنرکیسهٔ حاجت نتوان دوخت
ملا نیام اجزای رسایل چه فروشم
جمعیت دل شکوهٔ کوشش نپسندد
گردی ز رهم نیست به منزل چه فروشم
عمریست که بازارکرم گرد کسادست
اینجا بهجز آب رخ سایل چه فروشم
آیینهٔ تحقیق ز تمثال مبراست
حیران خیالم به مقابل چه فروشم
سودایی اوهام تعلق نتوان زیست
ای هرزه خیالان همه جا دل چه فروشم
بیمایگی رنگ اثر منفعلم کرد
خونم همه آب است به قاتل چه فروشم
در بحر به آبی گهرم را نخریدند
خشکم ز تحیرکه به ساحل چه فروشم
اظهار قماش همه کس نقص و کمالیست
آیینه ندارم من بیدل چه فروشم
جنسم همه لیلیست به محمل چه فروشم
کفرست فضولی به ادبگاه حقیقت
در خانهٔ خورشید دلایل چه فروشم
قانون ادب غلغل تقریر ندارد
دف نیستم افسون جلاجل چه فروشم
نقد همه پوچ است چه دانا و چه نادان
در مدرسهٔ وهم مسایل چه فروشم
بر نقد هنرکیسهٔ حاجت نتوان دوخت
ملا نیام اجزای رسایل چه فروشم
جمعیت دل شکوهٔ کوشش نپسندد
گردی ز رهم نیست به منزل چه فروشم
عمریست که بازارکرم گرد کسادست
اینجا بهجز آب رخ سایل چه فروشم
آیینهٔ تحقیق ز تمثال مبراست
حیران خیالم به مقابل چه فروشم
سودایی اوهام تعلق نتوان زیست
ای هرزه خیالان همه جا دل چه فروشم
بیمایگی رنگ اثر منفعلم کرد
خونم همه آب است به قاتل چه فروشم
در بحر به آبی گهرم را نخریدند
خشکم ز تحیرکه به ساحل چه فروشم
اظهار قماش همه کس نقص و کمالیست
آیینه ندارم من بیدل چه فروشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۴
قفای زانوی پیری مقیم خلوت خویشم
کشیده پیکر خم درکمند وحدت خویشم
صفای آینه میپرورم به رنگ طبیعت
چراغ در ته دامان گرفته ظلمت خویشم
هزار زلزله دارم ز پیچ و تاب تعین
به هرنفسکهکشد صبح من قیامت خویشم
غبار هرزه دویهای آرزو که نشاند
بهگل فرو نبرد گر نم خجالت خویشم
فضول دعوی عرفان سراغ امن ندارد
به زینهار چو سبابه از شهادت خویشم
چو شمع چندکشم ناز پایداری غفلت
به باد میروم و غرهٔ اقامت خویشم
مگر عرق برد از نامهام سیاهی عصیان
بر آستان حیا سایل شفاعت خویشم
چو شبنمم بگذارید عذر خواه تردد
چه سازم آبله پای تلاش راحت خویشم
به پیریام ز حوادث چه ممکن است خمیدن
نفس اگر نکشد زیر بار منت خویشم
ز آبروی حبابم کسی عیار چه گیرد
جز این نیم نفس انفعال مهلت خویشم
میام کم است دماغم فروغ محو ایاغ است
گلی ندارم و، باغ و بهار حیرت خویشم
ز خاک راه قناعت کجا روم من بیدل
به این غبار که دارم سراغ عزت خویشم
کشیده پیکر خم درکمند وحدت خویشم
صفای آینه میپرورم به رنگ طبیعت
چراغ در ته دامان گرفته ظلمت خویشم
هزار زلزله دارم ز پیچ و تاب تعین
به هرنفسکهکشد صبح من قیامت خویشم
غبار هرزه دویهای آرزو که نشاند
بهگل فرو نبرد گر نم خجالت خویشم
فضول دعوی عرفان سراغ امن ندارد
به زینهار چو سبابه از شهادت خویشم
چو شمع چندکشم ناز پایداری غفلت
به باد میروم و غرهٔ اقامت خویشم
مگر عرق برد از نامهام سیاهی عصیان
بر آستان حیا سایل شفاعت خویشم
چو شبنمم بگذارید عذر خواه تردد
چه سازم آبله پای تلاش راحت خویشم
به پیریام ز حوادث چه ممکن است خمیدن
نفس اگر نکشد زیر بار منت خویشم
ز آبروی حبابم کسی عیار چه گیرد
جز این نیم نفس انفعال مهلت خویشم
میام کم است دماغم فروغ محو ایاغ است
گلی ندارم و، باغ و بهار حیرت خویشم
ز خاک راه قناعت کجا روم من بیدل
به این غبار که دارم سراغ عزت خویشم