عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۳
مکش دردسر شهرت میفکن بر نگین زورش
برای نام اگر جان می‌کنی مگذار در گورش
تلاش منصب عزت ندارد حاصلی دیگر
همین رنج خمیدن می‌کند بر دوش مزدورش
خیالات دماغ جاه تا محشر جنون دارد
بپرس از موی چینی تا چه در سر داشت فغفورش
محالست این که کام تشنهٔ دیدار تر گردد
ز موسی جمع‌کن دل آتش افتاده‌ست در طورش
به ذوق امتحان ملک سلیمان‌ گر زنی بر هم
نیابی سرمه‌واری تا کشی در دیدهٔ مورش
همه زین قاف حیرت صید عنقا می‌کنیم اما
هنوز از بی‌نیازی بیضه نشکسته‌ست عصفورش
به عبرت عمرها سیر خرابات هوس کردم
جنون می‌خندد از خمیازه بر مستان مغرورش
به اظهار یقین رنج تکلف می‌کشد زاهد
ازین غافل که انگشت شهادت می‌کند کورش
سراغ‌گرد تحقیقی نمی‌باشد درین وادی
سیاهی می‌کند خورشید هم من دیدم از دورش
نمی‌دانم چه ساغر دارد این دوران خودرایی
که در هر سر خمستان دگر می‌جوشد از شورش
گزند ذاتی از بنیاد ظالم‌کم نمی‌گردد
به موم از پردهٔ زنبور نتوان برد ناسورش
به این شوری‌که مجنون خیال ما به سر دارد
مبادا صبح محشر با نفس سازند محشورش
به یاد صبح پیری‌کم‌کم از خود بایدم رفتن
ز آه سرد محمل بسته‌ام بر بوی‌کافورش
فلک هنگامهٔ تمثال زشتیهای ما دارد
ز خودبینی است‌گر آیینهٔ ما نیست منظورش
انالعشقی است سیر آهنگ تارتردماغیها
تو خواهی نغمهٔ فرعون‌گیر و خواه منصورش
دگر مژگان‌گشودی منکر اعمی مشو بیدل
که معنی‌هاست روشن چون نقط از چشم بی‌نورش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۲
دل بی‌مدعا رنگی ندارد تا کنم فاشش
صدف در حیرت آیینه گم کرده‌ست نقاشش
درین محفل نیاوردند از تاریکی دلها
چراغی را که باشد امتیاز از چشم خفاشش
جهان رنگ با تغییر وضع خود جدل دارد
به هر جا شیشه و سنگی است با وهم است پرخاشش
به تشویش دل مأیوس رنجی نیست مفلس را
شکست کاسه در بزم کرم کرده‌ست بی‌آشش
به این شرمی که می‌بیند کریم از جبههٔ سایل
گهر هم سرنگون می‌افتد از دست گهرپاشش
به ملک بی‌نیازی رو که‌ گاه احتیاج آنجا
چوناخن می‌کشد درهم به پشت دست قلاشش
خط لوح امل جز حک زدن چیزی نمی‌ارزد
همه‌گر ریش زاهد در خیال آید که بتراشش
شئون هر صفت مستوری عاشق نمی‌خواهد
کفن هر چند پوشد ذوق عریانیست نباشش
بساط زندگی مفت حضور اما به دل جاکو
نفس می‌گسترد در خانهٔ آیینه فراشش
ندارد کاوش دل صرفهٔ امن ‌کسی بیدل
در این ناسور توفانهای خون خفته‌ست مخراشش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۷
کشت عاشق‌ که دهد داد گیاه خشکش
موی چینی‌ست رگ ابر سیاه خشکش
بی‌سخا گردن منعم چه کمال افرازد
سر خشکی‌ست که آتش به‌ کلاه خشکش
سر به غفلت مفرازید ز آه مظلوم
برق خفته‌ست به فوارهٔ آه خشکش
شاه اگر دامن انعام به‌ خسّت چیند
نیست جز مهرهٔ شطرنج سپاه خشکش
غفلت بیدل ما تا به‌ کجا گرد کند
ابر رحمت نشود تر به ‌گناه خشکش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۴
جوانی دامن افشان رفت و پیری هم به دنبالش
گذشت از قامت خم‌ گوش بر آواز خلخالش
ز پرواز نفس آگه نی‌ام لیک اینقدر دانم
که آخر تا شکستن میرسد سعی پر و بالش
به خواب وهم تعبیر بلندی‌کرده‌ام انشا
به‌گردون می‌تند هرکس بقدر گردش حالش
وداع ساز هستی‌ کن‌ که اینجا هر چه پیدا شد
نفس‌ گردید بر آیینهٔ تحقیق تمثالش
مزاج ناتوان عشق چون آتش تبی دارد
که جز خاکستر بنیاد هستی نیست تبخالش
شبستان جنون دیگر چه رونق داشت حیرانم
چراغان‌ گر نمی‌بود از شرار سنگ اطفالش
گرفتم نوبهار آمد چه دارد گل در این گلشن
همان آیینه‌دار وحشت پار است امسالش
به ضبط نالهٔ دل می‌گدازم پیکر خود را
مگر در سرمه غلتم تا کنم یک خامشی لالش
غنا و فقر هستی آنقدر فرصت نمی‌خواهد
نفس هر دم زدن بی‌پرده است ادبار و اقبالش
به هر کلکی ‌که پردازند احوال من بیدل
چو تار ساز بالد تا قیامت ناله از نالش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۹
عبارت مختصر تا کی سوال وصل پیغامش
مباد ای دشمن تحقیق از من بشنوی نامش
برهمن‌ گو ببر زنار و زاهد سبحه آتش‌زن
غرور ناز دارد بی‌نیاز از کفر و اسلامش
نگردانده‌ست اوراق تمنا انتظار من
هنوز این چشم قربانی مقشّر نیست بادامش
رهایی نیست مضمونی که ‌گرد خاطرم ‌گردد
ز خود غیر از گرفتاری برون افکندم از دامش
هوای جستجوی وصل برد اندیشهٔ ما را
به آن عالم‌ که می‌باید شنید از خویش پیغامش
ندانم شوق احرام چه گلشن در نظر دارد
بهار از رنگ و بو عمریست ‌گم ‌کرده‌ست آرامش
به زیر چرخ منشین‌ گر تنزه مدعا باشد
عرقها بر چکیدن مایل است از سقف حمامش
ز دور آسمان گر سعد و نحسی در گمان داری
اثر وا می‌کند از کیفیت برجیس و بهرامش
دو عالم عیش و یک دم ‌کلفت مردن نمی‌ارزد
حذر از الفت صبحی ‌که باشد در نظر شامش
سماجت پیشه یکسر منع را ترغیب می‌داند
مگس هنگام راندن بیشتر می‌گردد ابرامش
تلاش جاه بیدل انحراف وضع می‌خواهد
کشد لنگی سر از پایی که پیش آید ره بامش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۰
عیب همه عالم ز تغافل به هنر پوش
این پرده به هر جا تنک افتد مژه‌ در پوش
بی‌قطع نفس کم نشود هرزه‌درایی
رسوایی پرواز به افشاندن پر پوش
در زنگ خوشست آینه از ننگ فسردن
ای قطره فضولی مکن اسرار گهر پوش
پر مبتذل افتاده لباس من و مایت
خاکی به سر وهم فشان رخت دگر پوش
ای‌ خو‌اجه غرامت مکش از اطلس و دیبا
آدم چقدر نازکند، رو، جل خر پوش
جز خلق مدان صیقل زنگار طبیعت
دلگیری این خانه به واکردن درپوش
چون صبح میندوز به جز وحشت ‌از این دشت
تا جاده و منزل همه در گرد سفر پوش
پیش از نفس آیینهٔ ‌هستی‌ به ‌عرق‌ گیر
تا غوطه به شبنم نزنی‌ عیب ‌سحر پوش
دل طاقت آن آتش رخسار ندارد
یاقوت نمایان شو و خود را به ‌جگر پوش
بی‌نقطه مصور نشود معنی ‌موهوم
آن موی میانی ‌که نداری به ‌کمر پوش
بی‌پرده خیالی که نداریم عیانست
حیرت نشود بر طبق آینه سر پوش
انجام تلاش همه کس آبله پایی است
بیدل تو همین ریشه به تحصیل ثمر پوش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۳
مپرسید از نگین شاه و اقبال نفس‌ کاهش
به چندین کوچه افکنده‌ست سعی نام در چاهش
خودآرایی به دیهیم زر و یاقوت می‌نازد
ز ماتم ‌کرده غافل خاک رنگین بر سر جاهش
اگر شخص طلب قدر جنون مفلسی داند
گریبان دامن آراید به طوف دست ‌کوتاهش
ره امن از که پرسم در جنون سامان بیابانی
که محشر چشم می‌پوشد به مژگان پر کاهش
چو آن‌ گل ‌کز سر و دستار مستی بر زمین افتد
به لغزیدن من از خود رفتم و دل ماند درراهش
عنان‌گیر غبار سینه چاکان نیست‌گردون هم
سحر هر سو خرامد کوچه‌ها پیداست در راهش
سراپای ‌گهر موج است اگر آغوش بگشاید
گره تاریست کز پیچیدگی کردند کوتاهش
هلال آیینه‌دار است ای ز سامان طلب غافل
که از خمیازهٔ یک ریشه بالد خرمن ماهش
قناعت در مزاج خلق دون فطرت نمی‌باشد
پریشان‌ کرد عالم را زمین آسمان خواهش
چه امکانست رمز پردهٔ این وهم بشکافی
که عنقا غفلتست و سعی دانش نیست آگاهش
زبان درکام دزدد هرکه درس عشق می‌خواند
برون لفظ و خط راهی ندارد در ادبگاهش
گر اسقاط اضافات است منظور یقین بیدل
بس است الله الله از من‌الله و الی‌اللهش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۵
بی تو مشکل ‌کنم از خلق نهان جوهر خویش
اشک آیینهٔ یاس است ز چشم تر خویش
ساکنان سرکویت ز هوس ممتازند
خلد خواهد به عرق غوطه زد ازکوثر خویش
فطرت پست به‌کیفیت عالی نرسد
کس چو گل‌، آبله را جا ندهد بر سر خویش
عاشق و یاد رخ دوست‌که چشمش مرساد
خواجه و حسرت مال و غم‌گاو و خر خویش
تا نجوشد عرق خجلت تمثال ز شخص
عالمی آینه‌ کرده‌ست نهان در بر خویش
هر چه خواهی همه در خانهٔ خود می‌یابی
همچو آیینه اگر حلقه زنی بر در خویش
عجز رفتار من آخر در بیباکی زد
اشک تا آبله پاگشت‌،‌گذشت از سر خویش
صبح جمعیت ما سوخته‌جانان دگر است
ختم شبگیر کن ای شعله به خاکستر خویش
سعی وابستگی آخر در فیضی نگشود
عقده درکار من افتاد چو قفل از پر خویش
سایل از حادثه آب رخ خود می‌ریزد
بی ‌شکستن ندهد هیچ صدف ‌گوهر خویش
فکر لذات جهان کلفت دل می‌آرد
نی به صد عقده فشرده‌ست لب از شکر خویش
سفله را منصب جاه است ندامت بیدل
چون مگس سیر شود دست زند بر سر خویش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۱
پرکوته است دست به هر سو دراز حرص
غیر از گره به رشته نبسته است ساز حرص
عزلت گزیده‌ایم و به صد کوچه می‌تپیم
آه از قناعتی‌ که کشد بی‌نیاز حرص
در رنگ آبرو زرت ازکیسه می‌رود
انجام شمع بین و مپرس از گداز حرص
خاکیم و هرچه‌ گل‌ کند از ما غنیمت است
ای غافلان چه وضع قناعت چه ساز حرص
آثار شرم از نظر خلق برده‌اند
خاکی مگر شود شرهٔ چشم باز حرص
از طبع دون هنوز به پستی نمی‌رسد
گرپا خورد ز نقش قدم سر فراز حرص
دامن نچیده ایمن از آلودگی مباش
کاین مزبله پر است ز بول و براز حرص
آنجاکه عافیت طلبی عزم جست و جوست
گامی به مقصد است قریب احتراز حرص
تا مرگ چون نفس ز تک و تاز چاره نیست
خوش عالمیست عالم بی‌امتیاز حرص
بیدل چو صبح صورت خمیازه بسته است
از خاک ما سپهر نشیب و فراز حرص
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۲
از قناعت خاک باید کرد در انبان حرص
آبرو تا کی شود صرف خمیر نان حرص
هیچ دشتی نیست‌ کز ریگ روان باشد تهی
بر نمی‌آید حساب از ریزش دندان حرص
هر طرف مژگان‌ گشایی عالم خمیازه است
از زمین تاآسمان چاک است در دامان حرص
دعوت فغفور ماتمخانه‌ کرد آفاق را
موکشی زایل نشد ازکاسه‌های خوان حرص
ای حریصان رحم بر احوال یکدیگر کنید
آب شد سعی نفس جان شما و جان حرص
تا به‌ کی باشد کسی سودایی سود و زیان
تخته می‌گردد به‌ یک خشت لحد دکان حرص
عالمی اسباب بر هم چید و زین دریا گذشت
تا نفس داری تو هم پل بند از سامان حرص
خاک هم از شوخی ابرام دام آسوده نیست
از تصنع‌ کیست پوشد چشم بی‌مژگان حرص
تا نبندی سنگ بر دل از تقاضای طلب
معنی دل چیست نتوان یافت در دیوان حرص
گه غم یعقوب وگه ناز زلیخا می‌کشیم
یوسف ما را که افکند آه در زندان حرص
مردگان را نیز سودای قیامت در سر است
زنده می‌دارد جهانی را همین احسان حرص
خواه برگنج قناعت خواه در قصر غنا
روزکی چند است بیدل هرکسی مهمان حرص
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۴
مگشا جریدهٔ حاجتت بر دوستان ز کف غرض
بنویس نامهٔ آبرو به سیاهی ‌کلف غرض
ز سپاه مطلب بیکران شده تنگ عرصهٔ امتحان
به ظفر قرین نتوان شدن نشکسته‌ گرد صف غرض
عبث از تلاش سبکسری نشوی ستمکش آرزو
که به باد می‌شکند کمان پر ناوک هدف غرض
بگذر ز مطلب هرزه دو به زیارت دل صاف رو
ز طواف‌ کعبه چه حاصلت‌ که تو چنبری به دف غرض
چقدر معامله‌ی جهان شده تنگ زبن همه ناکسان
که چو سگ به حاصل استخوان‌ کند آدمی عفف غرض
ز بهار مزرع مدعا ندمید نوبر همتی
که به‌داس تیغ غنا دهد سر فتنهٔ علف غرض
نگشودن لبت از حیا چمنی است غنچهٔ مدعا
به طلب تغافل اگر زنی گهرت دهد صدف غرض
غلطی اگر نبری گمان دهمت علم یقین نشان
ز جحیم می‌طلبی امان به‌درآ ز دود و تف غرض
چه جگرکه خون نشد ازحیا به تلاش حاجت ناروا
نرسدکسی به قیامتی‌، به قیامت آن طرف غرض
سزد انعه ترک هوا کنی‌، طربی چوبیدل ماکنی
اگر آرزوی فنا کنی به فنا رسد شرف غرض
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۵
مباد دامن‌ کس‌ گیرم از فسون غرض
کف امید حنا بسته‌ام به خون غرض
توهم آینهٔ احتیاج یکدگرست
منزهیم وگرنه ز چند و چون غرض
فضای شش جهتم پایمال استغناست
هنوز در خم زنجیرم از جنون غرض
زبحربهرهٔ سیری نبرد چشم حباب
پریست منفعل از کاسهٔ نگون غرض
حریف تیشهٔ ابرام بودن آسان نیست
حذر کنید ز فرهاد بیستون غرض
دل از امید بپرداز جهل مفت غناست
جهان تمام فلاطون شد از فنون غرض
نداشت ضبط نفس غیر عافیت منصور
شنیدم از لب خاموش هم فسون غرض
سراغ انجمن‌ کبریا ز دل جستم
تپید و گفت‌: همین یک‌قدم برون غرض
به روی‌کس مژه از شرم بر نداشته‌ایم
مباد بیدل ما اینقدر زبون غرض
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۷
خلقی است شمع‌وار در این قحط جای فیض
قانع به اشک و آه ز آب و هوای فیض
بیهوده بر ترانهٔ وهم و گمان مپیچ
قانون این بساط ندارد نوای فیض
از صبح این چمن نکشی ساغر فریب
خمیازه موج می‌زند از خنده‌های فیض
نام ‌کرم اگر شنوی در جهان بس است
اینجا گذشته است ز عنقا همای فیض
حشر هوس ز شور کرم ‌گرد می‌کند
امن است هرکجا به‌میان نیست پای‌فیض
اقبال ظلم پایه به‌اوجی رسانده است
کانجا نمی‌رسد ز ضعیفی دعای فیض
چشمت ز خواب باز نگردیده صبح رفت
ترسم زگریه وانکشی خونبهای فیض
گرد حقیقتی به‌ نظر عرضه می‌دهند
تا چشم‌ کیست قابل این توتیای فیض
از دود آه منصب داغ جنون بلند
گلزار غیر ابر ندارد لوای فیض
عمری‌ست درکمینگه ساز خموشی‌ام
چین‌ کرده است ناله‌ کمند رسای فیض
آخر به‌خواب مرگ ‌کشد صبح پیریت
افسون لغزش مژه دارد صفای فیض
آغوش صبح می‌کند اینجا وداع شب
بیدل بقدر نفی تو خالیست جای فیض
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۹
شده فهم مقصد عالمی زتلاش هرزه قدم غلط
ته پاست‌کعبه و دیر اگر نکنیم راه عدم غلط
به غبار مرحلهٔ هوس اثر نفس نشکافت‌کس
به‌کجا رسد پی لشکری ‌که‌ کند نشان علم غلط
نرسید محضر زندگی به ثبوت محکمهٔ یقین
که‌ گواه دعوی باطل تو دروغ بود و قسم غلط
ز صفای شیشه طلب پری ‌که ره یقین به‌ گمان بری
تو بر آب می‌فکنی تری من و تست هر دو بهم غلط
به نمود شخص معینت در عکس زد دم امتحان
چه خطی ‌که شد ز تامل تو کتاب آینه هم غلط
ز تمیز جاده و منزلت الم تردد نیک و بد
خط پا به دایره می‌رسد سر اگر شود به قدم غلط
من و مای مکتب آب وگل ستم است اگر کندت خجل
به ندامت ابدی مکش سبقی‌ که ‌گشته دو دم غلط
خط سرنوشت من آب شد ز تراوش عرق حیا
چو نقوش معنی روشنی ‌که شود به ‌کاغذ نم غلط
اگر آبم آب رخ‌ گهر و گر آتش آتش سنگ زر
به تو آشنا نی‌ام آنقدر که دویی ‌کند به خودم غلط
من بیدل اینقدر از جنون به خیال هرزه تنیده‌ام
رقم جریدهٔ مدعا غلط است اگر نکنم غلط
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۰
بر جنون نتوان شد از عقل ادب‌پرور محیط
سعی گوهر تا کجاها تنگ گیرد بر محیط
غیر بیکاری چه می‌آید ز دست مفلسان
نیست جز بر ناتوانی پیکر لاغر محیط
بهرهٔ آسایش دانا ز گردون روشن است
از حباب و موج دارد بالش و بستر محیط
صاف طبعان را به پستی می‌نشاند چرخ دون
با همه روشندلی درد است‌ گوهر در محیط
کرد دل را پایمال آرزو سعی نفس
موج آخر از هوا افتاد غالب بر محیط
هرکسی را در خور اسباب تشویش است و بس
از هجوم موج بر خود می‌کشد لشکر محیط
عالمی‌ را می‌کشی زیر نگین اعتبار
گر شوی بر آبروی خویش چون گوهر محیط
قابل تحریر اشکم نیست طومار دگر
صفحه واری شاید از توفان کند مسطر محیط
عزت و خواری غبار ساحل تمییز ماست
ورنه از کف فرق نگرفته است تا عنبر محیط
بی‌ندامت نیست هستی هر قدر بالد نفس
موج تا باقیست دستی می‌زند بر سرمحیط
بیدل از وضع قناعت بار دوش کس نی‌ام
کشتی ما چون صدف‌گیرد به سرکمتر محیط
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۳
دارد از ضبط نفس طبع هوس پرور چه حظ
جز گرفتاری ز تاب رشته با گوهر چه حظ
داغ محرومی همان بند غرور سروریست
شمع را غیر از غم جانکاهی از افسر چه حظ
در هوای برگ‌ گل شبنم عبث خون می‌خورد
خواب چون نبود نصیب دیده از بستر چه حظ
گریه‌ات رنگی نبست از دیدهٔ حیران چه سود
بی می از کیفیت خمیازهٔ ساغر چه حظ
کسب دانش سینهٔ خود را به ناخن کندن است
می‌کنند آیینه‌های ساده از جوهر چه حظ
ظلم بر ابله ز منع‌ کامرانیها مکن
غیر جوع و شهوت از دنیا به‌گاو و خر چه حظ
رغبت و نفرت بهشت و دوزخ انشا می‌کند
تشنگی می‌باید اینجا ورنه از کوثر چه حظ
داده‌ایم از حاصل اسباب جمعیت به باد
مرغ ما را جز پریشانی ز بال و پر چه حظ
ای که می‌خواهی چراغ محفل امکان شوی
غیر ازین‌ کز دیده‌ات آتش چکد دیگر چه حظ
لذت دنیا نمی‌ارزد به‌ تلخیهای مرگ
کام زهر اندوده‌ای ترغیبت از شکر چه حظ
جام قسمت بر تلاش جستجو موقوف نیست
از نصیب خضر جزحسرت به اسکندر چه حظ
چون کمان می بایدت با گوشهٔ تسلیم ساخت
خانه‌دار وهم را از فکر بام و در چه حظ
حسن بیرنگی اثر پیرایهٔ تمثال نیست
گرکنی آیینه از خورشید روشنتر چه حظ
بیدل از ژولیده مویی طبع مجنون ترا
گر نباشد دود سودای‌ کسی در سر چه حظ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۲
بی ‌نم خجلت نمی‌باشد سر و کار طمع
جنس استغنا عرق دارد به بازار طمع
غیر نومیدی علاج اینقدر امراض چیست
عالمی پر می‌زند در نبض بیمار طمع
عم در حسرت شد و یک طوق قمری خم نبست
خجلت بیحاصلی بر سروگلزار طمع
آسمان خمیازهٔ یأس تو خرمن می‌کند
ای هوس بردار دست از شکل انبار طمع
بی‌نیازی تابع اندیشهٔ اغراض نیست
خدمت همت محال است از پرستار طمع
بهر تعمیر خیالی ‌کز نفس ویرانتر است
خاک دهر از آبرو گل کرد معمار طمع
زجر عبرت نیست تنبیه سماجت پیشگان
لب گزیدن نشکند دندان اظهار طمع
درخور جان کندن از اغراض می‌باید گذشت
عمرها شد مرگت از پا می‌کشد خار طمع
از کمال خویش غافل نیست استعداد خلق
شور اقبال گدا می‌باشد ادبار طمع
بزم چندین حسرت آنسوی قیامت چیده‌ایم
باید از شخص امل پرسید مقدار طمع
گر همه بر آسمان خواهی نظر برداشتن
چون مژه بی ‌سرنگونی نیست دیوار طمع
از خرد جستم طریق انتعاش ‌کام خلق
دست بر هم سود و گفت این است دیوار طمع‌
نیست موقوف سوال ابرام طبع دون حسب
بستن لب هم‌ کمر بسته است در کار طمع
بی‌ نیازی بیدل آخر احتیاج آمد به عرض
محرم راز غنایم ‌کرد آثار طمع
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۳
هوس جنون زده ناکجا همه سو قدم زند از طمع
به‌کجاست‌کنج قناعتی ‌که در قسم زند از طمع
به دو روزه فرصت بی‌بقا که نه فقر دارد و نه غنا
به زمین فرو نرود چرا که‌ کسی علم زند از طمع
حذر از توقع این و آن که مذلتت نکشد عنان
همه ‌گر بود سر آسمان‌ که به خاک خم زند از طمع
فلکت اگر در باز شد دو جهان قلمرو ناز شد
چو غرض معامله‌ساز شد همه را بهم زند از طمع
چه خوش است آینهٔ خسان نرسد به صیقل امتحان
که حریص اگر مژه واکند به حیا قلم زند از طمع
مپسند بر گل آرزو هوس طراوت رنگ و بو
که مباد جوهر آبرو به غبار نم زند از طمع
بلد است مصلحت ازل سوی وعده‌گاه قیامتت
که تلاش هرزه دو امل به در عدم زند از طمع
اگرت بود رگ غیرتی‌ که بر آبرو نزند تری
کف خاک‌ گیر و حواله‌ کن به لبی‌ که دم زند از طمع
کف دست می‌گزد امتحان ز خسیس و همت ما مپرس
که چو سکه هر چه به سر خورد به سر درم زند از طمع
نشود کدورت فقر ما کلف صفاکدهٔ غنا
چقدر غبار دل‌گدا به صف کرم زند از طمع
سر و برگ بیدل ما شود اگر اتفاق قناعتی
شجر جهان غنا شود نفسی ‌که‌ کم زند از طمع
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۴
اثر خجالت مدعا اگر این الم دمد از طمع
چه خوش است حرف وصال هم نکند کسی رقم از طمع
اگر امتحان دهدت عنان به طناب خیمهٔ آسمان
ته خاک خسب و علم مشو به نگونی علم از طمع
سر شاخ طوبی و سد‌ره هم ز ثمر کشد به زمین علم
به ‌کجاست ‌گردن همتی‌ که نمی‌رسد به خم از طمع
غرض جنون زده خلق را به سوال ساخته در به‌ در
بهم آیدت دو جهان اگر لبی آوری بهم از طمع
تو ز حرص باخته دست و پا چه رسی به قافلهٔ غنا
که هزار مرحله بستری نگذشته یک قدم از طمع
چه بلاست زاهد بی ‌یقین به فسون زهد هوس ‌کمین
زده فال کنج قناعتی که ندیده پای‌ کم از طمع
سر مسجدی و در حرم دل دیری و تپش صنم
چه سر و چه دل به جهان غم‌ که نمی‌کشد ستم از طمع
ز قناعت ار نچشی نمک منگر به مائدهٔ فلک
غلط است حاصل سیری‌ات نخوری اگر قسم‌ از طمع
ز جنون ماهی بحر حرص اگر آگهی رم عبرتی
که به پوست تو فتاده داغ و شمرده‌ای درم از طمع
خط بی‌ نیازی همتی شده ثبت لوح جبین تو
ستم است خجلت طبع دون برساندش‌ کرم از طمع
اگر از تردد در به ‌در بود انفعال مذلتت
به تلاش همت بیدلی در ننگ زن تو هم از طمع
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۷
ما شهیدان را وضویی داده‌اند از آب تیغ
سجده آموز سر ما نیست جز محراب تیغ
چهره با خورشیدگشتن طاقت خفاش نیست
خیره می‌گردد نگاه بی‌جگر از آب تیغ
هر سری‌کز فکر ابروی‌ کجت‌ گردید خم
از گریبان غوطه زد در حلقهٔ‌ گرداب تیغ
دل ز مژگانهای شوخت هم بساط نشتر است
چشم حیران در خیال ابرویت همخواب تیغ
نیست ممکن پیش ابروی تو سر برداشتن
بیخودیهای دگر دارد شراب ناب تیغ
از زدودن بی‌طراوت نیست زنگار خطت
شسته می‌بالد بهار سبزه‌ات از آب تیغ
خون ما در پرده بالی می‌زند اما چه سود؟
شوخی این نغمه موقوفست بر مضراب تیغ
انتظاری در مزاج هر مراقب طینتی است
گل‌ کند شاید ز خونم مطلب نایاب تیغ
بی‌تکلف مگذر از فیض شهادتگاه عشق
صبح دیگر می‌زند جوش از دم سیراب تیغ
جوهر مردی نداری بحث با مردان خطاست
سینه‌داران سطر زخمی خوانده‌اند از باب تیغ
نیستم افسرده رنگ عرصه‌گاه امتحان
خون‌ گرمم می‌فروزد شمع در محراب تیغ
بی‌ هنر مشکل‌ که باشد تازه‌روییهای مرد
کرده جوهر شبنمی با سبزهٔ شاداب تیغ
مایهٔ‌گردنکشی غارت کمین آفت است
همچو شمع اینجا سر بی‌سجده باشد باب تیغ‌
بی‌دم تسلیم مگذر پیش ابروی‌کجش
سر به‌ گستاخی مکش گر دیده‌ای آداب تیغ
بیدل از مژگان خواب‌آلود او ایمن مباش
می‌گشاید فتنه‌ها چشم ازکمین خواب تیغ