عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳ - در مدح مقرب‌الخاقان معتمدالدوله منوچهرخان گوید
خیز ای غلام زین‌کن یکران را
آن‌گرم سیر صاعقه جولان را
آن توسنی‌که بسپرد ازگرمی
یکسان چو برق‌کوه و بیابان را
آن‌گرم جنبشی‌که به توفاند
از باد حمله تودهٔ ثهلان را
خارا به نعل خاره شکن‌کوبد
زانسان‌که پتک‌کوبد سندان را
چون زین نهی به‌کوههٔ او بینی
بر پشت باد تخت سلیمان را
زندان شدست بر من و تو شیراز
بدرودکرد باید زندان را
گیرم‌که ملک فارس‌گلستانست
ایدون خزان رسیده‌گلستان را
غیر از ثنای معتمدالدوله
از هر ثنا فرو شو دیوان را
بگذار مدح او به‌کتاب اندر
تا حرز جان بود دل پژمان را
دیگر ممان به پارس‌که رونق نیست
در ساحتش فصاحت سحبان را
خواهی عزیز مصر جهان‌گشتن
بدرودگو چو یوسف‌کنعان را
جایی‌که پشک ومشک به‌یک نرخست
عطارگو ببندد دکان را
مزد سخن‌تراش شود رسوا
چون من درم ز خشم‌گریبان را
آری چو صبح‌کردگریبان چاک
طرار شب وداع‌کند جان را
خود نیست مال‌دار اگر دزدی
از مال غیر پرکند انبان را
با من چرا ستیزه‌کند آن‌کاو
از وحی می نداند هذیان را
گردد چه از طراوت ریحان‌کم
گر خنفسا نبوید ریحان را
یا سامری‌که‌گاو سخنگو ساخت
از وی چه ننگ موسی عمران را
یا عنکبوت اگر به مگس خوشدل
از وی چه نقص سبعهٔ الوان را
گیرم‌که رایج آمد خرمهره
قیمت نکاست‌گوهر غلطان را
گیرم‌که بومسیلمه مصحف ساخت
از وی چه ننگ مصحف سبحان را
گر پای امتحان به میان آید
داناکجا خورد غم نادان را
من پتک و هرکه پتک همی خاید
گو خود بده جنایت دندان را
من نوح وقت و هرکه مرا منکر
گو شو پذیره آفت طوفان را
من عیسی زمان و بنهراسم
از فیض روح غدر یهودان را
من دعوی سخن را برهانم
برهان‌گزفه داند برهان را
عمّان چوگوهر سخنم بیند
عمان‌کند ز غیرت دامان را
طعن حسود را نشمارم هیچ
زان سان‌که‌کوه قطرهٔ باران را
گیرم‌که حاسد افعی غژمان است
من زمردستم افعی غژمان را
ور خصم را مهابت ثعبان است
من تیره ابرم آفت ثعبان را
ور بدکنش به سختی سوهان است
تفسیده‌کوره‌ام من سوهان را
بارد عنا به پیکرم ار پیکان
رویین تنم ننالم پیکان را
آن نیرویی‌که بازوی فضلم راست
هرگز نبوده سام نریمان را
وان دولتی‌که داده مرا یزدان
هرگز نداده هیچ جهانبان را
با خود مرا به خشم میار ای چرخ
گردن مخار ضیغم غضبان را
کز خشم چشم من شود خیره
از مشتری نداندکیوان را
عریانیم مبین‌که‌کنم چون صبح
از نور جامه پیکر عریان را
بر خوان فضل رای هنر بلعم
یک لقمه می‌شمارد لقمان را
من نخل و نیش و نوش بهم دارم
منت یگانه ایزد منان را
از نوش می‌نوازم دانا را
وز نیش می‌گدازم نادان را
آن عهدکوکه بود ز من تمکین
احرار یزد و ساوه وکرمان را
آن عصرکوکه چرخ هراسان داشت
از فر من مهان خراسان را
مانا نمود از پس میلادم
یزدان عقیم مادرگیهان را
چون من پس از وصال نیابی‌کس
صدبار اگر بکاوی ایران را
با ما ورا قیاس مکن ایراک
با جوی نیست نسبت عمّان را
در بحر فکرتش زنی ار غوطه
تا حشر می‌نیابی پایان را
حربا چو نیست خصم چه می‌داند
فر و بهای مهر فروزان را
زان جوهری‌که خون جگر خوردست
قیمت بپرس لعل بدخشان را
ورنه جگر فروش چه می‌داند
قدر و بهای لعل درخشان را
هرچند لعل رنگ جگر دارد
زین صد هزار فرق بود آن را
چوبند هر دو عود وحطب لیکن
لختی حکم‌کن آتشت سوزان را
مرغند هر دو لیک بسی فرقست
از زاغ عندلیب نوا خوان را
قطران و عنبر ارچه به یک رنگند
نبود شمیم عنبر قطران را
هم یوز و سگ اگر چه ز یک جنسند
سگ نشکرد غزال‌‌گرازان را
آن لایق شکار ملوک آمد
وین درخور است‌گلهٔ چوپان را
نجار اگر ز چوب‌کند شمشیر
شمشیر او نبرد خفتان را
منقار طوطی است چو عقبان‌کج
وانرا نه آن شکوه که‌عقبان را
نبود هلال اگر به صفت باشد
شکل هلال داسهٔ دهقان را
هردو سوار لیک بسی توفیر
از نی سوار فارس یکران را
هردوکلام لیک بسی فرقست
از سبعهٔ معلقه فرقان را
اشعار جاهلیه بسوزانی
چون بنگری فصاحت قرآن را
گردانهٔ انار به ره بینی
دل در طمع میفکن مرجان را
ور بنگری غرور سراب از دور
کم‌گوی تهنیت لب عطشان را
لختی چو زاج سوده به چنگ آری
مفکن ز چشم‌کحل صفاهان را
در صد هزار نرگس شهلا نیست
آن فتنه‌یی‌که نرگس فتان را
در صد هزار سنبل بویا نیست
آن حالتی‌که زلف پریشان را
در صد هزار سروگلستان نیست
آن جلوه‌یی‌که قامت جانان را
داند سخن‌که قدر سخندان چیست
گوی آگهست لطمهٔ چوگان را
آوخ‌که می‌بکاست هنر جانم
چون مه‌که می‌بکاهدکتان را
ای چرخ‌گردگرد سپس مازار
این مستمند خستهٔ حیران را
ای خیره آهریمن مردم خوار
بر آدمی مشوران غیلان را
من در جهان تراستمی مهمان
زینسان عزیز داری مهمان را
بهراس از اینکه بر تو بشورانم
رکن رکین دولت سلطان را
دارای دهر معتمدالدوله
کز اوست فخر عالم امکان را
با رای صائبش نبود محتاج
اقطاع فارس هیچ نگهبان را
با دست و تیغ او ندهم نسبت
برق و سحاب آذر و نیسان را
بر برق چون ببندم تهمت را
بر ابرکی پسندم بهتان را
ای حکمران فارس‌که قاآنی
دیدست در تو همت قاآن را
حاشاکه‌گر برانیش از درگاه
راند به لب حکایت‌کفران را
او دیده است از تو هزار احسان
تا حشر شکرگوید احسان را
لیکن چو غنچه تنگدلست ار چه
چون غنچه ساکن است‌گلستان را
گو پارس بوستان نه مگر بلبل
نه مه وداع‌گوید بستان را
یزدان بودگواه که نگزیند
بر درگه تو درگه خاقان را
بر هیچ چشمه دل ننهد آن‌کاو
چون خضر دیده چشمهٔ حیوان را
خواهد پی مدیح تو بگزیند
یک چند نیز خطهٔ طهران را
گوهر به‌کان خویش بود ارزان
وانگه‌گران‌که برشکندکان را
گردد به چشم دور و به جان نزدیک
فرقی نه قرب و بعد جانان را
قرب عیان هزار زیان دارد
بر خویش چون پسندد خسران را
نزدیکی است علت محرومی
زان چشم من نبیند مژگان را
قرب عیان سبب‌که مه از خورشید
هر مه پذیره‌گردد نقصان را
قرب نهان خوشست‌که هر روزی
سازد عیان عنایت پنهان را
قرب نهان نگرکه به خویش از خویش
نزدیکتر شماری یزدان را
آری چو خصم قرب عیان بیند
سازد وسیله حیله و دستان را
طبع ترا ملول‌کند از من
تا خود مجال بیند هذیان را
بی‌حکمتی مگر نبودکایزد
بر آدمی‌گماشته شیطان را
کان دیو خیره‌گر نبدی آدم
آلوده می نگشتی عصیان را
با آنکه‌گر بهشتت برین باشد
نتوان‌کشید منت رضوان را
هر روز بنده از پی دیدارت
راحت شمرده زحمت دربان را
بر جای خون ز مهر و وفای تو
آموده همچو دل رگ شریان را
او راگمان بدانکه تو نگزینی
هرگز بر او اماثل و اقران را
گیرم که یافتی گوهری ارزان
نتوان شکست‌گوهر ارزان را
هرکاو به عمد زدگوهری بر سنگ
آماده بود باید تاوان را
نه هرکه مدح‌گوی توگفتارش
چون‌گفت من ز دل برد احزان را
نه هرکه‌گفت مدح رسول و آل
زودق رسد فرزدق و حسان را
نه هرکه یافت صحبت پیغمبر
باشد قرین ابوذر و سلمان را
آخر ز بحر ژرف چه‌گشتی‌کم
سیراب اگر نمودی عطشان را
از نور آفتاب چه می‌کاهد
گرکسوتی ببخشد عریان را
قاآنیا ز نعت نبی در دل
نک بر فروز مشعل ایمان را
شاهنشهی‌که خشم و رضای او
مقهورکرده جنت و نیران را
زایینه چشم حق نگرش دیده
در جسم خود حقیقت انسان را
بی‌چهر او ننوشم‌کوثر را
بی‌مهر او نپوشم غفران را
با عفو او امیرم جنت را
با فضل او سمیرم غلمان را
تا در جهان بود به رزانت نام
کاخ سدیر وگنبد هرمان را
بادا به شاهراه بقا موسوم
یارش وصول و خصمش حرمان را
یارش‌ همیشه یار سعادت را
خصمش همیشه خصم‌گریبان را
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶ - در مدح امیرکبیر میرزاتقی‌خان رحمه‌الله گوید
نسیم خلد می‌رود مگر ز جویبارها
که بوی مشک می‌دهد هوای مرغزارها
فراز خاک وخشت‌ها دمیده سبزکشتها
چه‌کشتها بهشتها نه ده نه صد هزارها
به‌چنگ بسته چنگها بنای هشته رنگها
چکاوهاکلنگها تذروها هزارها
ز نای خویش فاخته دوصد اصول ساخته
ترانها نواخته چو زیر و بم تارها
ز خاک رسته لالها چوبسدین پیالها
به برگ لاله ژالها چو در شفق ستارها
فکنده‌اند همهمه کشیده‌اند زمزمه
به‌شاخ سروبن همه چه‌کبکها چه سارها
نسیم روضهٔ ارم جهد به مغز دمبدم
ز بس دمیده پیش هم به طرف جویبارها
بهارها بنفشها شقیقها شکوفها
شمامها خجسته‌ها اراک‌ها عرارها
ز هرکرانه مستها پیالها به دستها
ز مغز می‌پرستها نشانده می خمارها
ز ریزش سحابها بر آبها حبابها
چو جوی نقره آبها روان در آبشارها
فراز سرو بوستان نشسته‌اند قمریان
چو مقریان نغز خوان‌به‌زمردین منارها
فکنده‌اند غلغله دو صد هزار یکدله
به شاخ‌گل پی‌گله ز رنج انتظارها
درختهای بارور چو اشتران باربر
همی ز پشت یکدگرکشیده صف قطارها
مهارکش شمالشان سحابها رحالشان
اصولشان عقالشان فروعشان مهارها
درین بهار دلنشین‌که‌گشته خاک عنبرین
ز من ربوده عقل و دین نگاری از نگارها
رفیق جو شفیق خو عقیق لب شقیق رو
رقیق دل دقیق مو چه مو ز مشک تارها
به طره‌کرده تعبیه هزار طبله غالیه
به مژه بسته عاریه برنده ذوالفقارها
مهی دو هفت سال او سواد دیده خال او
شکفته از جمال او بهشت‌ها بهارها
دوکوزه شهد در لبش دو چهره ماه نخشبش
نهفته زلف چون شبش به تارها تتارها
سهیل حسن چهر او دو چشم من سپهر او
مدام مست مهر او نبیدها عقارها
چگویمت‌که‌دوش چون‌به‌ناز وغمزه‌شدبرون
به حجره آمد اندرون به طرز می‌گسارها
به‌کف بطی ز سرخ می‌که‌گر ازو چکد به نی
همی ز بند بند وی برون جهد شرارها
دونده در دماغ و سر جهنده در دل و جگر
چنانکه برجهد شرر به خشک ریشه خارها
مرا به‌عشوه‌گفت‌هی تراست هیچ میل می
بگفتمش به یادکی ببخش هی بیارها
خوش‌است کامشب‌ای صنم‌خوریم می به‌یاد جم
که‌گشته دولت عجم قوی چوکوهسارها
ز سعی صدر نامور مهین امیر دادگر
کزوگشوده باب و در ز حصن و از حصارها
به جای ظالمی شقی نشسته عادلی تقی
که مؤمنان متقی‌کنند افتخارها
امیر شه امین شه یسار شه یمین شه
که سر ز آفرین شه به عرش سوده بارها
یگانه صدر محترم مهین امیر محتشم
اتابک شه عجم امین شهریارها
امیر مملکت‌گشا امین ملک پادشا
معین دین مصطفی ضمین رزق‌خوارها
قوام احتشامها عماد احترامها
مدار انتظامها عیار اعتبارها
مکمّل قصورها مسدد ثغورها
ممّهد امورها منظم دیارها
کشندهٔ شریرها رهاکن اسیرها
خزانهٔ فقیرها نظام بخش‌کارها
به‌هر بلد به‌هر مکان به‌هر زمین به‌هر زمان
کنند مدح او به جان به طرز حقگزارها
خطیبها ادیبها اریبها لبیبها
قریبها غریبها صغارها کبارها
به عهد او نشاطهاکنند و انبساطها
به مهد در قماطها ز شوق شیرخوارها
سحاب‌کف محیط دل‌کریم خوبسیط ظل
مخمرش از آب وگل فخارها وقارها
به ملک شه ز آگهی بسی فزوده فرهی
که‌گشت مملکت تهی ز ننگها ز عارها
معین شه امین شه یسار شه یمین شه
که فکر دوربین شه‌گزیدش ازکبارها
فنای جان ناکسان شرار خرمن خسان
حیات روح مفلسان نشاط دلفکارها
به‌گاه خشمش آنچنان طپد زمین و آسمان
که هوش مردم جبان ز هول‌گیر و دارها
زهی ملک رهین تو جهان در آستین تو
رسیده از یمین تو به هر تنی یسارها
به هفت خط و چار حد به هر دیار و هر بلد
فزون ز جبر و حد و عد تراست جان نثارها
کبیرها دبیرها خبیرها بصیرها
وزیرها امیرها مشیرها مشارها
دوسال هست‌کمترک‌که‌فکرت‌توچون محک
ز نقد جان یک به یک به سنگ زد عیارها
هم ازکمال بخردی به فر و فضل ایزدی
ز دست جمله بستدی عنان اختیارها
چنان ز اقتدار توگرفت پایه‌کار تو
که‌گشت روزگار تو امیر روزگارها
چه مایه‌خصم ملک و دین‌که‌کرد ساز رزم وکین
که ساختی به هر زمین زلاششان مزارها
خلیل را نواختی بخیل راگداختی
برای هردو ساختی چه تختها چه دارها
در ستم شکسته‌یی ره نفاق بسته‌یی
به آب عدل شسته‌یی ز چهر دین غبارها
به پای تخت پادشه فزودی آن قدر سپه
که صف‌کشد دو ماهه ره پیادها سوارها
کشیده‌گرد ملک و دین ز سعی فکرت رزین
ز توپهای آهنین بس آهنین حصارها
حصارکوب‌وصف‌شکن‌که‌خیزدش‌تف‌ازدهن
چو ازگلوی اهرمن شررفشان به خارها
سیاه‌مور در شکم‌کنند سرخ‌چهره هم
چه‌چهره قاصد عدم چه مور خیل مارها
شوند مورها در او تمام مار سرخ رو
که بر جهندش ازگلو چو مارها ز غارها
ندیدم اژدر اینچنین دل آتشین تن آهنین
که افکند در اهل‌کین ز مارها دمارها
نه داد ماند ونه دین ز دیو پر شود زمین
فتد خمار ظلم‌وکین به‌مغز ذوالخمارها
به‌نظم‌ملک ودین نگر ز بسکه‌جسته زیب‌و فر
که نگسلد یک‌از دگر چو پودها ز تارها
الاگذشت آن زمن‌که بگسلد در چمن
میان لاله و سمن حمارها فسارها
مرا بپرور آنچنان‌که ماند از تو جاودان
ز شعر بنده در جهان خجسته یادگارها
به جای آب شعر من اگر برند در چمن
ز فکر آب و رنج تن رهند آبیارها
هماره تابه هر خزان شود ز باد مهرگان
تهی زرنگ و بو جهان چو پشت س‌وسمارها
خجسته باد حال تو هزار قرن سال تو
به هر دل از خیال تو شکفته نوبهارها
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸ - در تهنیت عید مولود امیرالمؤمنین علیه‌لسلام و مدح پادشاه جمجاه ناصرالدین شاه خلدالله ملکه
خیمهٔ زربفت زد بر چرخ نیلی آفتاب
از پرند نیلگون آویخت بس زرین طناب
بال بگشود از پس شام سیه صبح سفید
همچو سیمین شاهبازی از پی مشکین غراب
عنبرین‌موی شب‌ارکافورگون شدعیب نیست
صبح روز پیری آید از پس شام شباب
تاکه سیمین حلقهای اختران درد ز هم
خور برون‌آمد چو زرین تیغی ازمشکین قراب
یا نه‌گفتی از پی صید حواصل بچگان
زاشیان چرخ بیرون شد یکی زرین عقاب
یا به جادویی فلک در حقهٔ یاقوت زرد
کرد پنهان صد هزاران مهره از در خوشاب
یا نه زرین عنکبوتی‌گرد صد سیمین مگس
بافته درگنبد مینا دو صد زرین لعاب
یا نهنگی‌کهربا پیکرکه از آهنگ او
صدهزاران ماهی سیم افتد اندر اضطراب
یا چو زرین زورقی‌کز صدمتش پنهان شود
درتک سیمابگون دریا دو صد سیمین حباب
در چنین صبحی به یادکشتی زرین مهر
ای مه سیمین‌لقا ما را به‌کشتی ده شراب
محشر ارخواهی زگیسو چهره‌یی بنما ازآنک
محشر آن‌روز است‌کز مغرب درآید آفتاب
عیش جان در مرگ تن بینم خرابم‌کن ز می
کاین حدیثم بس لدوا للموت وابنوا للخراب
هردو لعلت شکر نابست خواهم هردو را
می‌ببوسم تا نماند در میانشان شکرآب
خاصه‌این ماه‌رجب‌کز خرمی جشنی عجیب
کرد شاه از بهر مولود شه دین بوتراب
ناصر دین و دول آرایش ملک و ملل
ناصرالدین شاه غازی خسرو مالک رقاب
رسم این جشن نوآیین‌کرد شاه دین‌پرست
آنکه چون ذات‌خرد ملکش مصون از انقلاب
از برای عمر جاویدان و نام سرمدی
کردکاری‌کش خدا بخشد ثواب اندر ثواب
راستی از شهریاران این محاسن درخورست
نه محاسن را بحنا روز و شب‌کردن خضاب
قصرجاویدی ببایدساختن بی‌خاک‌وخشت
ورنه‌کو آن‌گنگ دژ کابادکرد ا فراسیاب
همچو نوروز جلالی شاید ار این عید را
خلق عید ناصری خوانند بهر انتساب
خاک‌راه بوترابست این‌ملک‌کز رشک او
آسمان‌گوید همی یا لیتنی‌کنت تراب
کیست دانی بوتراب آن مظهرکامل‌که هست
درمیان حق‌و باطل حکم او فصل الخطاب
اولین نور تجلی آخرین تکمیل فرض
صورت‌اسماء حسنی معنی حسن‌المآب
جوهر عشق الهی ریشهٔ علم ازل
شیرهٔ شور محبت شافع یوم‌الحساب
ناظم هر چارگوهر داور هر پنج حس
مالک‌هر هفت دوزخ فاتح هر هشت باب
خاصیت بخش نباتات از سپندان تا به عود
رنگ‌پرداز جمادات از شبه تا در ناب
نام او در نامهٔ ایجاد حرف اولین
ذات او در دفتر توحید فرد انتخاب
نطفه‌یی بی‌مهر او صورت نبندد در رحم
قطره‌یی بی‌امر او نازل نگردد از سحاب
هیچ طاعت بی‌ولای او نیفتد سودمند
هیچ دعوت بی‌رضای او نگردد مستجاب
بر سلیمان قهرش از یک ترک استثنا نمود
سر القینا علی‌کرسیه ثم اناب‌
قدر او بر جاهلان پوشیده ماند ار نه خدای
هفت‌دوزخ را نکردی خلق از بهر عذاب
گرچه دیدندش به بیداری ندیدندش درست
چشم‌عاشق‌کور بود و چهر جانان در حجاب
نه‌توانم ممکنش خوانم نه واجب لاجرم
اندرین ره نه‌درنگم ممکنست و نه‌شتاب
عقل‌گوید عشق دیوانه است زامکان پا مکش
عشق‌گوید عقل بیگانه است آن‌سوتر شتاب
عقل‌گویدلنگ شد اسبم بکش لختی عنان
عشق‌گویدگرم شدخشم بزن‌برخی رکاب
داوری را از زبان عشق فالی برزدم
ربنا افتح بیننا فال من آمد درکتاب‌
راستی را عقل نتواندکزو یابد نشان
کی توان جستن نشان آب شیرین از سراب
ای‌که‌گویی حق به‌قرآن وصف‌او ظاهر نگفت
وصف او هست آنچه هست اندرکتاب مستطاب
گرتو از هرعضو عضوی وصف‌گویی بی‌شمر
یاکه از هر جزو جزوی مدح رانی بی‌حساب
وصف آن اعضا ز وصف تن بود قایم مقام
مدح این اجزا ز مدح‌کل بود نایب مناب
با همه اشیاست جفت و وز همه اشیاست فرد
چون‌خرد درجان وجان درجسم وجسم اندرثیاب
وین به عنوان مثل بد ورنه‌کی‌گنجد به لفظ
ذوق صهبا طعم شکر رنگ‌گل بوی‌گلاب
ذوق‌آ‌ن‌خواهی‌بنوش‌و طعم‌آن‌خواهی بچش
رنگ‌این خواهی ببین و بوی‌آن خواهی بیاب
گرنبد باوی خطاب حق به‌ظاهر باک نیست
کاوست منظور خدا با هرکه فرماید خطاب
فاش‌ترگویم رجوع‌لفظ ومعنی چون‌به‌دوست
در حقیقت هم سؤال از وی تراود هم جواب
ور همی بی‌پرده‌تر خواهی بگویم باک نیست
اوست‌لفظ‌واوست‌معنی‌اوست‌فصل واوست‌باب
او مدادست او دواتست او بیانست او قلم
اوکلامست اوکتابست او خطابست او عتاب
این همه‌گفتم ولی بالله تمام افسانه بود
فرق‌کن افسانه را از وصف ای‌کامل نصاب
وصف‌آن باشدکزاو موصوف‌رابتوان شناخت
نه همی افسانه‌گفتن همچوکور از ماهتاب
وصف‌نور آنست‌کز چشمت درآید در ضمیر
مدح آب آنست کز جانت نشاند التهاب
ای‌که سیرابی خدارا وصف‌آب ازمن مپرس
هل بجویم تشنه‌یی آنگه بگویم وصف آب
چشم بندی هست تعریف از پی نامحرمان
تا نبیند چشمشان رخسار جانان بی‌نقاب
وینکه من‌گویم تمام افسانهای عاشتیست
تا بدان افسانه نامحرم رود لختی به خواب
دیده‌باشی شاهدی چون بارقیب آید به‌بزم
عشق‌غیرت پیشه هرساعت فتد درپیچ‌وتاب
مصلحت را صد هزار افسانه‌گوید با رقیب
خوابش‌‌آید خودز وصل‌دوست‌گردد کامیاب
مغزگفتی نغزگفتی لیک قاآنی بترس
زابلهان‌کند فهم و جاهلان دیریاب
راه‌تنگست و فرس لنگست و معبر پر ز سنگ
ای سوار تیز رو لختی عنان واپس بتاب
بیش‌ازینت حدگفتن نیست‌ورگویی خطاست
ختم‌کن اینجا سخن والله علم بالصواب
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰ - د‌ر مدح حاجی میرزا آقاسی فرماید
دو قلاع کفرند با هم مصاحب
یکی تیغ خسرو یکی‌کلک صاحب
یکی خرمن ظلم را برق خاطف
یکی‌کشتهٔ عدل را مزن ساکب
یکی ضبط ملک عجم را مزاول
یکی ربط دین عرب را مواظب
یکی ماشطهٔ چهر ملک از مساعی
یکی واسطهٔ رزق خلق از مواهب
یکی حل و عقد اجل را ممارس
یکی رتق و فتق امل را مراقب
یکی زاهن و خود آهن دلان را
چو آهن‌ربا روز پیکار جاذب
یکی ملک اجلال را جم عادل
یکی قلک اقبال را یم واهب
یکی ابر باذل یکی ببر با دل
یکی غیث وابل یکی لیث ساغب
یکی رافع فاقه ازکف‌کافی
یکی دافع فتنه از سهم صائب
هرآنچ این‌کند با مخالف ز خامه
هرآنچ آن‌کند با معاند ز قاضب
نه باگله ذئبان‌کنند از براثن
نه با صعوه عقبان‌کنند از مخالب
یکی رایت مجد را چیست رافع
یکی آیت نجد راکیست ناصب
یکی با خطابش ثعالب ضیاغم
یکی با عتابش ضیاغم ثعالب
دوگوییست قاآنیا از دو بینی
یکی‌گوکه نبود دوگویی مناسب
زهی ز اهتزاز صبای قبولت
چه صابی صبی صاحب رای صائب
ز تاثیر تریاق لطفت عجب نی
که جدوار روید ز نیش عقارب
بکاخت ز آمد شد اهل حاجت
نبیندکسی چین در ابروی حاجب
شکال از قبولت به هرماس چیره
حمام از خطابت به سیمرغ غالب
پلنگان به صحرا نهنگان به دریا
ز خشم تو خائف ز قهر تو هارب
به توکج رود هرکه چون خط ترسا
بسوزاد قلبش چو قندیل راهب
به تن باز ناید ز انفاس عیسی
روانی‌که از رحمتت‌گشته خائب
ز مکتوبه‌یی داده‌کلکت جهان را
نظامی‌که شاهان دهند ازکتائب
بر رفته سقف سرای جلالت
فلک چیست دانی نسیج العناکب
کنی آنچه با نامه‌یی در معارک
کنی آنچه با خامه‌یی در محارب
نه ترکان توران‌کنند از عوالی
نه‌گردان ایران‌کنند از قواضب
به تعجیل مضراب در چنگ چنگی
بجنبد قلم‌گر به دست محاسب
محاسب نه یک تن همه اهل‌گیتی
نه یک روز تا روز محشر مواظب
مداد آنچه نقش نوشتن پذیرد
اگر ماء جاری اگر طین لازب
قلم هرچه در دست بتوان‌گرفتن
ورق هرچه بهر نوشتن مناسب
به دیوان فضلت نیارندکردن
نه حصر محامد نه حد مناقب
زهی امر و نهی تو اندر ممالک
نفاذی که ارواح را در قوالب
در این مه‌که باشد عمل پارسا را
کهی لف شاره‌گهی قص شارب
ز اندیشهٔ صوم و تشویش سرما
گروهی ز می برخی از توبه تائب
چنان سردگیتی‌که با سیف قاطع
نگردد ز مرکب جدا پای راکب
چو مویی‌که در می‌فتد جرعه‌کش را
به خون سرشک اندران جسم ذائب
گران‌گشته بی‌بادهٔ صاف ساغر
بر آنسان‌که بی‌جان فرخنده قالب
چنان لعل دلبر بخندد صواعق
چنان چشم عاشق بگرید سحائب
کند ابر هاطل ز تقطیر ژاله
زمن را چوگردون پر از نجم ثاقب
همی هردم از برف زال زمانه
به عارض پریشان‌کند شعر شائب
مرا هست بی‌مهر ماهی‌که بر من
بود مهر آن ماه چون روزه واجب
دو چشمش تعالی دو جادوی لاهی
دو زلفش تبارک دو هندوی لاعب
به ایوان خرامد غزالی غزلخوان
به میدان شتابد پلنگی مغاضب
عذار فروزانش در فرع فاحم
سهیل یمانیست در لیل ضارب
به خون تن من خضیبش انامل
ز دود دل من وسیمش حواجب
غزلخوان غزالیست‌کزگرگ غمزه
کند صید غژمان هژبر محارب
مرا چون پری دیده دیوانه سازد
چوگردد پری‌وارم از دیده غایب
پریدوش چون مهرهٔ اختران را
برون ریخت از حقه چرخ ملاعب
چو از قعر وارون چهی سنگ ریزه
ز چرخ معلق عیان شدکواکب
فروزنده دری در آن لیل اللیل
چو آویزهٔ در ز جعدکواعب
درآمد ز در آن بت مهر چهرم
پراکنده بر ماه مشک از دو جانب
خرامان و سرمست و مخمور و بیخود
شکسته‌کله تاب داده ذوائب
چو بنشست برخاستم از سر جان
سرودم‌که ای جان به وصل تو راغب
دراین فصل‌واین ماه‌و این وقت‌و این‌شب
من و وصل تو زه‌زه از این عجایب
فوالله ماکان من قبل هذا
فؤادی خبیراً بتلک الغرائب
لقد اسعف الدهرکل المقاصد
لقد انجح الجد جل المطالب
المت بنا نعمه الله بالحق
و همت و تمت علینا الرغائب
من الله مالت الینا الموائد
من‌الحق عالت علینا المواهب
تو وکوی من بخ بخ ای بخت مقبل
من و روی تو خه‌خه‌ای دهر خاطب
شب و آفتاب آنگهی‌کوی مسکین
بیابان و آب آنگهی‌کام لائب
ز رویت چو روز است روشن‌که امشب
پس از صبح صادق دمد صبح‌کاذب
مراد من ایدون چه باشد مرادت
بگو ای مراد ترا طبع طالب
بگفتا یکی چامه خواهم ملفق
به وصف زمستان و تعریف صاحب
به دستم شد آن شوشتر خامه جنبان
چو در دست بربط نوازان مضارب
به امداد آمه به نامه ز خامه
رقم‌کردم این چامهٔ نغز راتب
همی بارد از ابر بارنده راضب
چو از دست دستور واهب مواهب
فرو ریزد از این بخار مصاعد
لآلی چو ازکف رادش رغایب
بر اغبر هجوم آرد از ابر باران
چوگرد سرایش‌گه سان مواکب
سیه ابر برخیره‌گردید گریان
چو بدخواه جاهش ز فرط‌کرائب
هوا سرد شد چون دم خصم جاهش
که درگرم دوزخ بماناد واصب
خنک‌گشت عالم چو جسم خلیلش
که‌گلشن براو باد نار نوائب
شمر در بر آورد پولاد جوشن
چو برکین حضمان جاهش رکائب
چو جان بداندیش او در معارک
تن بینوایان نوان در مصاطب
شخ و تل‌گرنمایه آمد ز ژاله
چو از دست خدامش دامان‌کاسب
چو خون دل از دیدهٔ بد سگالش
همی آب باران روان از مثاعب
درخشان به‌گردون ز هر سو بوارق
چو در بارگاهش عذارکواعب
خروشان همی رعد آمد پیاپی
چو در موکب اوکبوس‌کتائب
ز صرصر غصون‌گشت بی‌برگ چونان
که خصمش ز پرخاش جویان ناهب
چو دندان زیبا و شاقان بزمش
شب و روز باران تگرگ از سحایب
چو خصمش درختان بر افسرده چونان
که هنگام سختی ابی روح قالب
همی تا فلک را چو یاران مخلص
بود امتثال اوامرش واجب
وثاقش بود از وشاقان مهرو
مزین چوگردون به شام ازکواکب
الا تاکه هرساله آید زمستان
ز مستان بزمش بلا باد هارب
سعدی : باب دوم در اخلاق درویشان
حکایت شمارهٔ ۲۶
یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم و سحر در کنار بیشه ای خفته شوریده ای که دران سفر همراه ما بود نعره ای برآورد و راه بیابان گرفت و یک نفس آرام نیافت چون روز شد گفتمش آن چه حالت بود گفت بلبلان را دیدم که بنالش در آمده بودند از درخت و کبکان از کوه و غوکاندر آب و بهایم از بیشه. اندیشه کردم که مروّت نباشد همه در تسبیح و من به غفلت خفته.
دوش مرغی به صبح می‌نالید
عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش
یکی از دوستان مخلص را
مگر آواز من رسید به گوش
گفت باور نداشتم که ترا
بانگ مرغی چنین کند مدهوش
گفتم این شرط آدمیت نیست
مرغ تسبیح گوی و ما خاموش
سعدی : باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت شمارهٔ ۴
یکی از ملوک عجم طبیبی حاذق به خدمت مصطفی صلی الله علیه و سلم فرستاد سالی در دیار عرب بود و کسی تجربه پیش او نیاورد و معالجه از وی در نخواست پیش پیغمبر آمد و گله کرد که مرین بنده را برای معالجت اصحاب فرستاده‌اند و درین مدّت کسی التفاتی نکرد تا خدمتی که بر بنده معین است به جای آورد. رسول علیه السلام گفت این طایفه را طریقتی است که تا اشتها غالب نشود، نخورند و هنوز اشتها باقی بود که دست از طعام بدارند. حکیم گفت این است موجب تندرستی زمین ببوسید و برفت.
که ز ناگفتنش خلل زاید
یا ز ناخوردنش به جان آید
سعدی : باب پنجم در عشق و جوانی
حکایت شمارهٔ ۱۶
یاد دارم که در ایام جوانی گذر داشتم به کویی و نظر با رویی در تموزیکه حرورش دهان بخوشانیدی و سمومش مغز استخوان بجوشانیدی. از ضعف بشریت تاب آفتاب هجیر نیاوردم و التجا به سایه دیواری کردم مترقب که کسی حر تموز از من به برد آبی فرو نشاند که همی ناگاه از ظلمت دهلیز خانه‌ای روشنی بتافت یعنی جمالی که زبان فصاحت از بیان صباحت او عاجز آید چنان که در شب تاری صبح بر آید یا آب حیات از ظلمات بدر آید. قدحی برفاب بر دست و شکر در آن ریخته و به عرق بر آمیخته، ندانم به گلابش مطیّب کرده بود یا قطره چند از گل رویش در آن چکیده. فی الجمله شراب از دست نگارینش بر گرفته می‌بخوردم و عمر از سر گرفتم
خرم آن فرخنده طالع را که چشم
بر چنین روی اوفتد هر بامداد
مست می‌بیدار گردد نیم شب
مست ساقی روز محشر بامداد
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۲۴
خبری که دانی که دلی بیازارد تو خاموش تا دیگری بیارد
بلبلا مژده بهار بیار
خبر بد به بوم باز گذار
کسایی مروزی : دیوان اشعار
سوگنامه
باد صبا درآمد فردوس گشت صحرا
آراست بوستان را نیسان به فرش دیبا
آمد نسیم ِ سنبل با مشک و با قرنفُل
آورد نامهٔ گل باد صبا به صهبا
کهسار چون زمرّد نقطه زده ز بُسَّد
کز نعت او مُشَعبد حیران شده ست و شیدا
آبِ کبود بوده چون آینه زدوده
صندل شده ست سوده کرده به می مُطرّا
رنگ نبید و هامون پیروزه گشت و گلگون
نخل و خدنگ و زیتون چون قبّه های خضرا
دشت است یا سِتبرق باغ است یا خُوَرنق
یک با دگر مطابق چون شعر سعد و اسما
ابر آمد از بیابان چون طیلسان رُهبان
برق از میانش تابان چون بُسّدین چلیپا
آهو همی گُرازد ، گردن همی فرازد
گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا
آمد کلنگ فرخ همرنگ چرخ دورخ
همچون سپاه خَلُّخ صف برکشیده سرما
بر شاخ سرو بلبل با صد هزار غلغل
دُرّاج باز بر گل چون عُروه پیش عَفرا
قمری به یاسمن بر ساری به نسترن بر
نارو به نارون بر برداشتند غوغا
باغ از حریر حُلّه بر گل زده مظله
مانند سبز کِلّه بر تکیه گاه دارا
گلزار با تأسف خندید بی تکلّف
چون پیش تخت یوسف رخسارهٔ زلیخا
گل باز کرده دیده باران برو چکیده
چون خوی فرو دویده بر عارض چو دیبا
گلشن چو روی لیلی یا چون بهشت مولی
چون طلعت تجلّی بر کوه طور سینا
سرخ و سیه شقایق هم ضدّ و هم موافق
چون مؤمن و منافق پنهان و آشکارا
سوسن لطیف و شیرین چون خوشه های پروین
شاخ و ستاک نسرین چون برج ثور و جوزا
وان ارغوان به کَشّی با صدهزار خوشّی
بیجادهٔ بدخشی برتاخته به مینا
یاقوت وار لاله بربرگ لاله ژاله
کرده بدو حواله غواص دُرّ دریا
شاه اسپرغم رسته چون جعد برشکسته
وز جای برگسسته کرده نشاط بالا
وان نرگس مصور چون لؤلؤ منور
زر اندر و مدوّر چون ماه بر ثریا
عالم بهشت گشته عنبر سرشت گشته
کاشانه زشت گشته صحرا چو روی حورا
ای سبزهٔ خجسته از دست برف جسته
آراسته نشسته چون صورت مُهنّا
دانم که پرنگاری سیراب و آبداری
چون نقش نو بهاری آزاده طبع و برنا
گر تخت خسروانی ور نقش چینیانی
ور جوی مولیانی پیرایهٔ بخارا
هم نگذرم سوی تو هم ننگرم سوی تو
دل ناورم سوی تو اینک چک تبرّا
کاین مشکبوی عالم وین نوبهار خرم
بر ما چنان شد از غم چون گور تنگ و تنها
بیزارم از پیاله وز ارغوان و لاله
ما و خروش و ناله کنجی گرفته مأوا
دست از جهان بشویم عزّ و شرف نجویم
مدح و غزل نگویم مقتل کنم تقاضا
میراث مصطفی را فرزند مرتضی را
مقتول کربلا را تازه کنم تولّا
آن نازش محمد پیغمبر مؤبَّد
آن سید ممجّد شمع و چراغ دنیا
آن میر سربریده در خاک خوابنیده
از آب ناچشیده گشته اسیر غوغا
تنها و دلشکسته بر خویشتن گرسته
از خان و مان گسسته وز اهل بیت آبا
از شهر خویش رانده وز ملک بر فشانده
مولی ذلیل مانده بر تخت ِ ملک مولی
مجروح خیره گشته ایام تیره گشته
بدخواه چیره گشته بی رحم و بی محابا
بیشرم شمر کافر ملعون سنان ابتر
لشکر زده برو بر چون حاجیان بطحا
تیغ جفا کشیده بوق ستم دمیده
بی آب کرده دیده تازه شده معادا
آن کور بسته مطرد بی طوع گشته مرتد
بر عترت محمد چون ترک غز و یغما
صفین و بدر و خندق حجت گرفته با حق
خیل یزید احمق یک یک به خونْش کوشا
پاکیزه آل یاسین گمراه و زار و مسکین
وان کینه های پیشین آن روز گشته پیدا
آن پنجماهه کودک باری چه کرد ویحک !
کز پای تا به تارک مجروح شد مفاجا
بیچاره شهربانو مصقول کرده زانو
بیجاده گشته لؤلؤ بر درد ناشکیبا
آن زینب غریوان اندر میان دیوان
آل زیاد و مروان نظّاره گشته عمدا
مؤمن چنین تمنی هرگز کند ؟ نگو ، نی !
چونین نکرد مانی ، نه هیچ گبر و ترسا
آن بیوفا و غافل غره شده به باطل
ابلیس وار و جاهل کرده به کفر مبدا
رفت و گذاشت گیهان دید آن بزرگ برهان
وین رازهای پنهان پیدا کنند فردا
تخم جهان بی بر این است و زین فزون تر
کهتر عدوی مهتر نادان عدوی دانا
بر مقتل ای کسایی برهان همی نمایی
گر هم بر این بپایی بی خار گشت خرما
مؤمن درم پذیرد تا شمع دین بمیرد
ترسا به زر بگیرد سمّ خر مسیحا
تا زنده ای چنین کن دلهای ما حزین کن
پیوسته آفرین کن بر اهل بیت زهرا
کسایی مروزی : دیوان اشعار
به نوبهار ...
به نوبهار جهان تازه گشت و خرم گشت
درخت سبز عَلَم گشت و خاک مُعْلَم گشت
نسیم نیمه شبان جبرییل گشت مگر
که بیخ و شاخ درختان خشک مریم گشت
کسایی مروزی : دیوان اشعار
آن خوشه های رز ...
آن خوشه های رز نگر آویخته سیاه
گویی همی شبه به زمرد در اوژنند
وان بانگ چَزد بشنو ، از باغ نیمروز
همچون سفال نو که به آبش فرو زنند
کسایی مروزی : دیوان اشعار
صبح و نبید
صبح آمد و علامت مصقول بر کشید
وز آسمان شمامهٔ کافور بر دمید
گویی که دوست قُرطهٔ شَعر کبود خویش
تا جایگاه ناف به عمدا فرو درید
در شد به چتر ماه سنانهای آفتاب
ور چند جِرم ماه سر اندر سپر کشید
خورشید با سهیل عروسی کند همی
کز بامداد کِلّهٔ مصقول بر کشید
وان عکس آفتاب نگه کن ؛ علم علم
گویی به لاژورد می سرخ بر چکید
یا بر بنفشه زار گل نار سایه کرد
یا برگ لاله زار همی بر چکد به خوید
یا آتش شعاع ز مشرق فروختند
یا پرنیان لعل کسی باز گسترید
جام کبود و سرخ نبید آر ، کآسمان
گویی که جامهای کبود است پر نبید
جام کبود و بادهٔ سرخ و شعاع زرد
گویی شقایق است و بنفشه ست و شنبلید
چون خوش بود نبید بر این تیغ آفتاب
خاصه که عکس او به نبید اندرون فتید
آن روشنی که چون به پیاله فرو چکد
گویی عقیق سرخ به لؤلؤ فرو چکید
وان صاف می که چون به کف دست بر نهی
کف از قدح ندانی ، نی از قدح نبید
کسایی مروزی : دیوان اشعار
شنبلید ، در میان خوید
بگشای چشم و ، ژرف نگه کن به شنبلید
تابان به سان گوهر ، اندر میان خوید
بر سان عاشقی که ز شرم رخان خویش
دیبای سبز را به رخ خویش بر کشید
کسایی مروزی : دیوان اشعار
بهار
زاغ بیابان گزید خود به بیابان سزید
باد به گل بر بَزید گل به گل اندر غژید
یاسمن لعل پوش سوسن گوهر فروش
بر زنخ پیلگوش نقطه زد و بشکلید
دی به دریغ اندرون ماه به میغ اندرون
رنگ به تیغ اندرون شاخ زد و آرمید
سرکش بربست رود باربدی زد سرود
وز می سوری درود سوی بنفشه رسید
کسایی مروزی : دیوان اشعار
نیلوفر کبود
نیلوفر کبود نگه کن میان آب
چون تیغ آب داده و یاقوت آبدار
هم رنگ آسمان و به کردار آسمان
زردیش بر میانه چو ماه ده و چار
چون راهبی که دو رخ او سال و ماه زرد
وز مِطرَف کبود ردا کرده و ازار
کسایی مروزی : دیوان اشعار
برف پیری
بنفشه زار بپوشد روزگار به برف
درونه گشت چنار و زریر شد شنگرف
که برف از ابر فرود آید ، ای عجب ، هر سال
از ابر من به چه معنی همی بر آید برف ؟
از این زمانهٔ جافی و گردش شب و روز
شگرف گشت صبور و صبور گشت شگرف
گذشت دور جوانی و ، عهد نامهٔ او
سپید شد که نه خطش سیاه ماند ، نه حرف
غلاف و طرف رخم مشک بود و غالیه بود
کنون شمامهٔ کافور شد غلاف و طَرف
ایا کسایی ، کن از پای بند ژرف چنین
که بر طریق تو چاهی است سخت و محکم و ژرف
کسایی مروزی : دیوان اشعار
شکفتن لاله و قدح
شکفت لاله ، تو زیغال بشکفان که همی
ز پیش لاله به کف بر نهاده به زیغال
کسایی مروزی : دیوان اشعار
ای گلفروش ...
گل نعمتی است هدیه فرستاده از بهشت
مردم کریم تر شود اندر نعیم گل
ای گلفروش ، گل چه فروشی برای سیم
وز گل عزیزتر ، چه ستانی به سیم گل ؟
کسایی مروزی : دیوان اشعار
مرغک سرود سرای
سرود گوی شد آن مرغک سرود سرای
چو عاشقی که به معشوق خود دهد پیغام
همی چه گوید ؟ گوید که : عاشقا ، شبگیر
بگیر دست دلارام و سوی باغ خرام
کسایی مروزی : دیوان اشعار
نوروز
نوروز و جهان چون بت نو آیین
از لاله ، همه کوه بسته آذین