عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۲
بی ‌تو دل در سینه‌ام دارد جنون افسانه‌ای
ناله‌ام جغدی قیامت کرده در وبرانه‌ای
در سراغ فرصت ‌گم‌کرده می‌سوزم نفس
رفته شمع از بزم و بالی می زند پروانه‌ای
آتشی برخود زنم چشمی زعبرت واکنم
چون چراغ کشته‌ام محبوس ظلمتخانه‌ای
جستجوها خاک شد اما درین صحرا نیافت
آنقدر می‌دان که هویی بالد از دیوانه‌ای
درکلید سعی‌، امید گشاد کار نیست
از شکست دل مگر پیدا کنم دندانه‌ای
چارهٔ دیگر نمی‌یابم گریبان می‌درم
ناتوانیها چو مو می‌خواهد از من شانه‌ای
عالمی دادم به توفان دل بی مدّعا
سوخت خرمنها بهم تا پاک‌کردم دانه‌ای
سبحه تا باقی‌ست زاهد در شمار کام باش
ما و خط ساغری و لغزش مستانه‌ای
میکشان پیش از سواد چرخ و اختر خوانده‌اند
بر بیاض گردن مینا خط پیمانه‌ای
بر دوام صحبت هم چشم نتوان دوختن
آخر ای بی دانشان خویشیم یا بیگانه‌ای
دود دل عمریست بیدل می‌دهم پرواز و بس
بر گسستن بسته‌ام زنار آتشخانه‌ای
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۵
آه‌ که با دلم نبست عهد وفاق الفتی
چون نفسم به سر شکست گرد هوای غربتی
جنس ‌کساد جوهرم نیست قبول هیچکس
خاک خورد مگر ز شرم سجدهٔ هیچ قیمتی
داد ز کم بضاعتی آه ز سست همتی
معصیت آتشی نیافت در خور ابر رحمتی
چند خراشدم دماغ دود چراغ آرزو
یـأس حصول مدعاست ای دم سرد همتی
آفت اعتبار کس‌ ننگ مقلدی مباد
سوخت بنای شمع من‌گریهٔ بی‌ندامتی
ریگ روان ‌کجا برد شکوهٔ درد جستجو
از تک هرزه دو ندید آبله هم مروتی
دل به گداز غم نساخت دیده ز بی نمی‌گداخت
داد ندامتم نداد یکدو عرق خجالتی
با همه امتلای کام نیست ز حرص سیری‌ام
کاش دمی چو بندنی‌لب گزدم حلاوتی
همت سعی نیستی تا به‌ کجا رساندم
خاک مرا به چرخ برد یاد بلند قامتی
همدم صبح محشرم در تک و پوی جانکنی
تا نفسم به لب رسد می‌گذرد قیامتی
راحت بوریای فقرناز هزار جلوه داشت
من به‌گمان خوب بخت پا زده‌ام به دولتی
بیدل اگر تو محرمی دم مزن‌ از حدیث عشق
بست زبان علم و فن معنی بی‌عبارتی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۳
یاد باد آن کز تبسم فیض عامی داشتی
در خطاب غیر هم با من پیامی داشتی
یاد باد آن ساز شفقتها که بی ناموس غیر
در بساط تیره روزان عیش شامی داشتی
یاد باد ای حسرت بنهاده پا از دل برون
چون نگه در چشم حیران هم مقامی داشتی
گاهگاهی با وجود بی‌نیازیهای ناز
خدمتی ارشاد می‌کردی غلامی داشتی
آمد آمد خاک مشتاقان به‌گردون می‌رساند
یک دوگام آنسوی تمکین طرفه‌کامی داشتی
کردی از اهل وفا یکباره قطع التفات
در تغافل سخت تیغ بی‌نیامی داشتی
اینقدر خلوت پرست‌ کنج ابرویت‌ که ‌کرد
چون نگاه بی‌نیازان سیر بامی داشتی
ما همان خاکیم اکنون انفعال از ما چرا
پیش زپن هم با همه تمکین‌، خرامی داشتی
سوخت دل در انتظار گرد سر گردیدنی
آخر ای بدمست‌ گاهی دور جامی داشتی
تیغ هم بربیدل ما مد احسان بود وبس
گر به حکم ناز میل انتقامی داشتی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۱
نه نفس تربیتم ‌کرد و نه دامان مددی
آتشم خاک شد ای سوخته جانان مددی
شوق دیدارم و یک جلوه ندارم طاقت
مگر آیینه‌ کند بر من حیران مددی
آرزو می‌کشدم بر در ابرام طلب
کو حیا تاکند از وضع پشیمان مددی
یاد چشم تو ز آوارگیم غافل نیست
گرد این دشتم و دارم ز غزالان مددی
بسملم‌ گرم طواف چمن عافیتی است
ای تپیدن به تغافل نزنی هان مددی
راحت از قافلهٔ هوش برون تاخته است
ای جنون تا شودم بار دل آسان مددی
کیست بار تپش از دوش هوس بردارد
بی‌عصایی نکند گر به ضعیفان مددی
با همه ظلم رها نیست‌کس ازمنت چرخ
آه از آن روز که می‌کرد به احسان مددی
حیله جوی نم اشکیم درین وادی خشک
کاش از آبله بخشند به مژگان مددی
بیدل از غنچه‌گرفتم سبق زانوی فکر
بود کوتاهی دامن به گریبان مددی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۳
غبارم می‌کشد محمل به دوش نالهٔ دردی
که از وحشت نگیرد دامن اندیشه‌اش گردی
به توفان تماشای ‌که از خود رفته‌ام یارب‌؟
که‌گردم می‌دهد یاد از نگاه جلوه پروردی
خرد را در مقام هوش تسلیم جنون‌ کردم
به حال خوبش هم باز آمدن دارد ره مردی
تماشای سواد عافیت برده‌ست از خویشم
مگر مژگان بهم آردکسی تا من کنم‌ گردی
درین غفلت‌سرا از یاس بردم فیض آگاهی
گلاب افشاند همچون صبح بر رویم دم سردی
جرس آتش زنم دود سپندی پرفشان سازم
به دوشم تا به‌کی محمل‌کشد فریاد بیدردی
چسان با صفحهٔ افلاک سازد نقش آزادم
غبارم دامن مژگان نگیرد چون نگه فردی
شبستان جسد پاس از دل بیدار می‌خواهد
جهانی خفته‌ است اینجا و پیدا نیست شبگردی
بجستیم آخر از قید طلسم نارساییها
شکست بال قدرت‌گشت بر ما چنح ‌مردی
ز بس چون شمع بیدل با شکست ‌رنگ درجوشم
ز هر عضوم توان‌کرد انتخاب چهرهٔ زردی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۲
مکش رنج تأمل‌ گر زیان خواهی و گر سودی
درنگ عالم فرصت نمی‌باشد کم از دودی
جهان یکسر قماش کارگاه صبح می‌بافد
ندارد این ‌کتان جز خاک حسرت تاری و پودی
خیال آباد امکان غیر حیرت بر نمی دارد
بساط خودنماییها مچین بر بود و نابودی
درین گلزار کم فرصت کدامین صبح و کو شبنم
عرقها می‌شمارد خجلت انفاس معدودی
خیال آشیان نوبهار کیست حیرانم
که می‌بالد ز چشمم حیرت بوی‌ گل اندودی
شکرخند کدامین غنچه یارب بسملم دارد
که چون صبحم سراپا پیکر زخم نمکسودی
از این سودا که من در چارسوی نُه فلک دارم
همین در سودن دست ندامت دیده‌ام سودی
به هر سو بنگری دود کباب یاس می‌آید
به غیر از دل ندارد مجمر کون و مکان عودی
تو هم‌در آرزوی سیم و زر زنار می‌بندی
مکن طعن برهمن‌ گر کند از سنگ معبودی
علاج زندگی بی نیستی صورت نمی‌بندد
چو زخم صبح دارم در عدم امید بهبودی
به چندین داغ آهی از دل ما سر نزد بیدل
چراغ لالهٔ ما نیست تهمت قابل دودی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۶
بی خبر از خود مگذر، جانب دل هم نظری
ای چمنستان جمال‌، آینه دارد سحری
زندگی یک دو نفس‌، این همه پرواز هوس
کاغذ آتش زده‌ای سر خوش مست شرری
بر هوس نشو و نما، مفت خیالست بقا
ورنه در اقلیم فنا، یأس ندارد هنری
آه درین دشت هوس نیست به ‌کام دل‌ کس
مشت غباری که بچیند نمی از چشم تری
بی‌تو چو شمعم همه‌ تن سوختهٔ یأس وطن
داغی وآهیست ز من ‌گر طلبی پا و سری
قابل آگاهی او نیست خیال من و تو
حسن خدایی نشود آینه دارش دگری
جوش حباب انجمن شوکت دریا نشود
ما همه صیقل زده‌ایم آینهٔ بی‌جگری
نیست ز هم فرق نما انجمن و خلوت ما
آینه دارد همه جا خانهٔ بیرون دری
در بر هر زیر و بمی خفته فسون عدمی
در همه سازست رمی با همه رنگست پری
پردهٔ صد رنگ دری تا به چمن راه بری
خفته ته بال پری ‌کارگه شیشه‌گری
بیدل خونین جگرم بلبل بی‌بال و پرم
نیست درین غمکده‌ها نالهٔ من بی‌اثری
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۹
عالمی بر باد رفت از سعی بی‌پا و سری
خامه‌ها در مشق لغزش‌گم شد از بی‌مسطری
فرصت جمعیت دل نوبهار مدعاست
غنچه خسبی‌ها مقدم گیر بر گل بستری
گفتگو بنیاد تمکینت به توفان می‌دهد
گر همه‌کهسار باشی زین صداها می‌پری
بی‌محابا دم مزن‌ گر پاس دل می‌بایدت
با نفس دارد حباب آیینهٔ میناگری
ریزش اشکی چو شمعت خضر مقصدکرده‌اند
کاش با این لغزش از استادگی‌ها بگذری
ربشه برگردون دوانیدیم و عجز ما بجاست
سعی بالیدن نبرد از پهلوی ما لاغری
در پی ما انفعال سرنوشت افتاده است
نامهٔ ما را مپیچان خط ما دارد تری
زین اثرها کز سعادت خفته در بال هما
بر پر طاووس بایستی دکان مشتری
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۳
بیحاصلی‌ام بست به‌ گردن خم پیری
چون بید ز سر تا قدمم عالم پیری
در عالم فرصت چقدر قافیه تنگ است
مو،‌ رست سیه‌، پیش‌تر از ماتم پیری
تا پنبه نهد کس به سر داغ جوانی
کافور ندارد اثر مرهم پیری
موقوف فراموشی ایام شبابست
خلدی اگر ایجاد کند عالم پیری
هیهات به این حلقه در دل نگشودند
رفتند جوانان همه نامحرم پیری
آزادگی آن نیست ‌که از مرگ هراسد
بر سرو نبسته‌ست خمیدن غم پیری
دل خورد فشاری‌ که ز هم ریخت نگینش
زبن بیش چه تنگی دمد از حاتم پیری
تأثیر نفس سوخت به سامان فسردن
رو آتش یاقوت فروز از دم پیری
انگشت‌نمای عدم از موی سپیدم
کردند چو صبحم علم از پرچم پیری
چون موی سپیدی زند از لاف حیا کن
هشدار که زال است همان رستم پیری
بیدل تو جوانی به تک و تاز قدم زن
من سایهٔ دیوار خودم از خم پیری
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۴
ز چه ناز بال دعوی به فلک گشاده باشی
تو غبار ناتوانی ته پا فتاده باشی
می عیش بیخمارت نفسی اگر درین بزم
سر از خیال خالی دل بی‌اراده باشی
قدمی اگر شماری پی عزم پرفشانی
به هزار چین دامن ز سحر زیاده باشی
ز تلاش برق تازان گروت گذشته باشد
تو اگر سوار همت دو قدم پیاده باشی
زنمو به رنگ شبنم طرب بهار این بس
که ز چشم‌ تر کشی سر به‌ در اوفتاده باشی
نسزد به مکتب وهم غم سرنوشت خوردن
خط این جریده پوچ‌ است خوشت آنکه ساده‌ باشی
همه را ز باغ اعمال نظر او نبست نازش
تو نم جبین نداری چه‌ گل آب داده باشی
شرر پریده رنگت اگر این بهار دارد
ز مشیمهٔ تعین به چه ننگ زاده باشی
گل سرخوش و مستی طلبی است مابقی هیچ
اگر این خمار بشکست‌ نه قدح نه باده باشی
چو جوانی و چه پیری به‌ کشاکش است‌ کارت
چو کمان دمی‌ که زورت شکند کباده باشی
نروی به محفل ای شمع‌ که زتنگی دل آنجا
به نشستن تو جا نیست مگر ایستاده باشی
سخنت به طبع مستان اثری نکرد بیدل
سر شیشه‌های خالی چقدر گشاده باشی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۲
عمرگذشت و همچنان داغ وفاست زندگی
زحمت دل کجا بریم آبله پاست زندگی
هر چه دمید از سحر داشت ز شبنمی اثر
درخور شوخی نفس غرق حیاست زندگی
آخر کار زندگی نیست به غیر انفعال
رفت شباب و این زمان قد دوتاست زندگی
دل به زبان نمی‌رسد لب به فغان نمی‌رسد
کس به نشان نمی‌رسد تیر خطاست زندگی
پرتوی ازگداز دل بسته ره خرام شمع
زین‌کف خون نیم رنگ پا به حناست زندگی
تا نفس آیت بقاست ناله‌کمین مدعاست
دود دلی بلندکن دست دعاست زندگی
از همه شغل خوشترست صنعت عیب پوشیت
پنبه به روی هم بدوز دلق‌گداست زندگی
یک دو نفس خیال باز، رشتهٔ شوق‌ کن دراز
تا ابد از ازل بتاز ملک خداست زندگی
خواه نوای راحتیم خواه طنین‌کلفتیم
هر چه بود غنیمتیم صوت و صداست زندگی
شورجنون ما ومن جوش وفسون وهم وظن
وقف بهار زندگیست لیک کجاست زندگی
جز به خموشی از حباب صر‌فهٔ عافیت‌که دید
ای قفس اینقدر مبال تنگ قباست زندگی
بیدل ازین سراب وهم جام فریب خورده‌ای
تا به عدم نمی‌رسی دور نماست زندگی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۹
باز آمد در چمن یاد از صفیر بلبلی
رنگ‌گل‌، طرف عذاری بوی‌سنبل‌کاکلی
سرنگون فکر چون مینای خالی سوختم
مصرع موزون نکردم درزمین قلقلی
لاله وارم دل به حسرت سوخت اماگل نکرد
آنقدر دودی‌که پیچم بر دماغ سنبلی
جز خراش دل چه دارد چرخ دوار از فسون
عقدهٔ ما هم نیاز ناخن بی‌چنگلی
کاش نومیدی به فریادگرفتاران رسد
خانهٔ زنجیر ما را تنگ دارد غلغلی
نفس را تاکی به آرایش مکرم داشتن
پشم هم برپشت خرکم نیست‌گر خواهد جلی
اینقدر از فکر هستی در وبال افتاده‌ایم
جز خم‌گردن درین زندان‌نمی‌باشد غلی
ترک حاجت‌گیر ناموس حیا را پاس‌دار
تا لب از خشکی بر آب رو نیاراید پلی
سرخوش پیمانهٔ میخانهٔ تسلیم باش
حلقهٔ بیرون در هم نیست بی‌جام ملی
نیست غافل آفتاب از ذرهٔ بی‌دست و پا
با همه موهومی آخر جزو ما داردکلی
بیدل امشب بر سرم چون شمع ‌دست نازکیست‌؟
خفته‌ام در زیر تیغ و چتر می‌بندم گلی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۳
عمریست همچو مژگان از درد ناتوانی
دامن فشاندن من دارد جگر فشانی
واماندهٔ ادب را سرمایهٔ طلب‌کو
خاک است و آب‌ گوهر در عالم روانی
فریاد کز توهم بر باد خود سری داد
مشت غبار ما را سودای آسمانی
آنجاکه بیدماغی زور آزمای عجز است
دارد نفس‌کشیدن تکلیف شخ کمانی
ای آفتاب تابان دلگرمیی ضرور است
بر رغم سرد طبعان مگذر ز مهربانی
از وحشت نفسها دریاب حسرت دل
بانگ جرس نهان نیست در گرد کاروانی
در عالم تعین وارستن از امل نیست
در قید رشته‌ کاهد گوهر ز سخت جانی
پیوسته ناتوانان مقبول خاص و عامند
از بار سایه نبود بر هیچکس ‌گرانی
همت به فکر هستی خود را گره نسازد
حیف است کیسه دوزی بر نقد رایگانی
ای نیستی علامت تا کی غم اقامت
خواهد به‌باد رفتن گردی که می‌فشانی
دادیم نقد بینش بر باد گفتگوها
چشم تمیز ما بست‌ گرد فسانه خوانی
بید‌ل بساط دل را بستم به ‌ناله آمین
کردم به ‌گلشن داغ از شعله باغبانی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۴
قدح پیمای زخمم در هوای آب پیکانی
به طبع آرزویم‌، تر دماغی کرده توفانی
نگه صورت نبندد بی‌گشاد بال مژگانی
تماشا پیشه را لازم بود چاک گریبانی
بقدر شوخی آه است دل مغرور آزادی
به رهن گرد‌باد این دشت دارد چین دامانی
نسیمی می‌تواند برد از ما رخت خودداری
جنون انگاره‌ایم اما میسر نیست سوهانی
به ذوق بیخودی چندان‌که خواهی سعی و جولان‌کن
بقدر گردش رنگت نفس رفته‌ست میدانی
فلک گر حلقهٔ زنجیر عدل‌ست اینقدرها بس
که بهر نازنینان سازد از آیینه زندانی
گر اعجاز محبت آبیار عافیت گردد
ز دود دل توان چون شعله‌کرد ایجاد ریحانی
به اسباب هوس مفریب شوق بی‌نیازم را
غرور موج بر خار و خس افشانده‌ست دامانی
سواد دشت امکان روشن‌ست از فکر خود بگذر
تامل نشئهٔ دامن نمی‌خواهد گریبانی
درین دقت فضا سعی قدم معذور می‌باشد
مگر دستی بهم سایی و ریزی رنگ جولانی
قناعت نیست در طبع فضولی مشربت بیدل
وگرنه آسمان شب تا سحر دارد چراغانی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۵
مباش سایه صفت مردهٔ تن آسانی
دلت فسرده مبادا به خود فرومانی
فریب حاصل جمعیتی به مزرع وهم
چو خوشه از گره‌ کاکل پریشانی
چو گل مباش هوس غرهٔ فسون طرب
هجوم زخم دل است اینکه خنده می‌خوانی
جنون مفلس ما عالمی دگر دارد
ز برگ و ساز مگو ناله‌ای‌ست عریانی
خیال ما و منت سخت‌ کلفت انگیز است
ز شرم آب شوی‌ کاین غبار بنشانی
به فکر خویش نرفتی و رفت فرصت عمر
کنون مگر لب ‌گورت ‌کند گریبانی
اگر امید خراب بنای بی‌خللی‌ست
عمارتی نتوان یافت به ز ویرانی
غبار ناشده زین دامگاه رستن نیست
چو آب در قفس‌ گوهریم زندانی
به دیده هر چه‌ کند جلوه از خزان بهار
همان چون آینه از ماست رنگ‌ گردانی
به داغ کلفت بی‌رونقی گداخته‌ایم
چراغ انجمن مامدان شبستانی
به هیچ جیب قبول سر سلامت نیست
شکست ‌کو که‌ کند رنگ نیز دامانی
به خلوتی ‌که حیا پرور است شوخی حسن
ز چشم آینه بیرون نشست حیرانی
حریف خلوت آن جلوه بودن آسان نیست
نهفته‌اند نگاهی به چشم قربانی
ز فرق تا قدمم صرف سجده شد بیدل
چو خامه رفته‌ام از خود به سعی پیشانی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۱
زین گلستان نیستم محتاج دامن چیدنی
می‌برد چون رنگم آخر بی‌قدم‌ گردیدنی
از ندامت‌کاری ذوق طرب غافل نی‌ام
صدگریبان می‌درد بوی گل از بالیدنی
عمرها بر خوبش بالد شیشه تا خالی شود
گردن بسیار می‌خواهد به‌سر غلتیدنی
تا به‌کی دزدد تری یارب خط پیشانی‌ام
خشک شد این لب به امید زمین بوسیدنی
پنجهٔ بیکار منع خار خار دل نکرد
کاش باشد سینه بر برگ حنا مالیدنی
مست و مخموری نمی‌باشد همه محو دلیم
سنگ این‌کهسار و مینا در بغل خوابیدنی
چون حباب از خامشی مگذر که حسن عافیت
خفته است آیینه در دست قفس دزدیدنی
عیب جویی طبع ما را دشمن آرام‌کرد
خواب بسیارست اگر باشد مژه پوشیدنی
خودنمایی هر چه باشد خارج آهنگ حیاست
چون‌گره بیرون تاریم از همین بالیدنی
دیده از نقش تماشاخانهٔ‌گردون مپوش
دستگاه آن پری زین شیشه دارد دیدنی
غیر عریانی به هرکسوت‌که می‌دوزیم چشم
دارد از هر رشته بر ما زیر لب خندیدنی
بی‌دلیل عجز بیدل هیچ جا نتوان رسید
سعی‌کن چندانکه آید پیش پا لغزیدنی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۵
در زندگی نگشتیم منظور آشنایی
افتد نظر به خاکم چشمی ز نقش پایی
همکسوت حبابم عریانیم نهان نیست
چون من ندارد این بحر شخص تنک ردایی
بعد از فنا غبارم شور قیامت انگیخت
بر خاک من ستم کرد فریاد سرمه‌سایی
خوان مآل هستی عبرت نصیبیی داشت
شد سیر هر کس اینجا از خوردن قفایی
در کارگاه تجدید حیران رنگ و بو باش
چندین بهار دارد گلزار بیوفایی
مینا نخورده بر سنگ کم رست از دل تنگ
پهلو تهی کن از خویش در بزم پست جایی
کیفیت مروت در چشم دوستان بست
مژگان مگر ببندند تا گل کند حیایی
جز عبرتی که داریم دیگر چه وانماییم
آیینه کرد ما را نیرنگ خودنمایی
جایی که ناتوانش بگرفت خس به دندان
انگشت زینهارست‌ گر قد کشد عصایی
همت زترک دنیا بر قدر خود چه نازد
مژگان بلند شد لیک مقدار پشت پایی
جیب دریدهٔ صبح مکتوب این پیام است
کای بیخبر چنین باش دنیاست خنده جایی
اسرار پردهٔ دل مفهوم حاضران نیست
بیدل ز دور داریم در گوش همصدایی
خلیل‌الله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳
گر خاک در یار نفروختیم گذشت
گر طعنه ی اغیار شنفتیم گذشت
آن سوز که در سینه ی ما پنهان بود
گفتیم گذشت، گر نگفتیم گذشت
خلیل‌الله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷
از ابر سیاه لعل و گهر می ریزد
وز دیده ی من خون جگر می ریزد
بی روی تو از هر مژه ام در گلشن
دامن دامن لاله تر می ریزد
خلیل‌الله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲
چو از دل عشق رفت آزار آید
چو گل رفت از گلستان خار آید
نمی بینی که چون پنهان شود مهر
شب تاریک اندوه بار آید