عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۲
من لاف تقوی تا بکی در خرمن طاعت زنم
کو برق آتش سوز من کاتش زند در خرمنم
آواره چون مجنون شدم نگرفت کرد امن مرا
برخار صحرا گه گهی ماری بگیرد دامنم
دستم مگیرایهمنفس کز گلخنم آری برون
بگذار کز دیوانگی گلشن نماید گلخنم
دست محبت میزند بر دامنم میخی دگر
هر گه که خواهم از زمین دامان خود را برزنم
منت ای باغبان گرره بگلشن دادیم
کز تاله و فریاد خود من بلبل این گلشنم
شیرین لبا چون اهلیم در تلخی غم بی لبت
من خسرو عهدم ولی فرهاد وادی مسکنم
کو برق آتش سوز من کاتش زند در خرمنم
آواره چون مجنون شدم نگرفت کرد امن مرا
برخار صحرا گه گهی ماری بگیرد دامنم
دستم مگیرایهمنفس کز گلخنم آری برون
بگذار کز دیوانگی گلشن نماید گلخنم
دست محبت میزند بر دامنم میخی دگر
هر گه که خواهم از زمین دامان خود را برزنم
منت ای باغبان گرره بگلشن دادیم
کز تاله و فریاد خود من بلبل این گلشنم
شیرین لبا چون اهلیم در تلخی غم بی لبت
من خسرو عهدم ولی فرهاد وادی مسکنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۳
دور از درت به تیغ نه از بهر جان شدم
اندیشه از ملال تو کردم از آن شدم
پایم ندید رفتن ازان در چو راندی ام
گویی گداختم همه تن تا روان شدم
بس در پی وصال تو میگشتم و نشد
اکنون تو دست گیر که من ناتوان شدم
چندان براهت آمده ام دمبدم که دی
میآمدی تو من ز خجالت نهان شدم
دیدم هلاک خویش چو اهلی بچشم خویش
اول نظر که صید تو نا مهربان شدم
اندیشه از ملال تو کردم از آن شدم
پایم ندید رفتن ازان در چو راندی ام
گویی گداختم همه تن تا روان شدم
بس در پی وصال تو میگشتم و نشد
اکنون تو دست گیر که من ناتوان شدم
چندان براهت آمده ام دمبدم که دی
میآمدی تو من ز خجالت نهان شدم
دیدم هلاک خویش چو اهلی بچشم خویش
اول نظر که صید تو نا مهربان شدم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۴
تو در آتش ز تب چو نشمع و من دور از درت گردم
مرا پروانه خود کن که بر گرد دسرت گردم
لب از تاب تبت خشک و دو چشم از گریه گشته تر
فدای آن لبان خشک و چشمان ترت گردم
بخور عود و شکر برنتابد آن دل نازک
بسوزم جان شیرین و بخور مجمرت گردم
چو مورم آرزو باشد که میرم در فدای تو
مگس وارم طمع نبود که گر شکرت گردم
مرا کشتی ز غم بهر خدا حرفی بگو با من
چو اهلی زنده دیگر از لب جانپرورت گردم
مرا پروانه خود کن که بر گرد دسرت گردم
لب از تاب تبت خشک و دو چشم از گریه گشته تر
فدای آن لبان خشک و چشمان ترت گردم
بخور عود و شکر برنتابد آن دل نازک
بسوزم جان شیرین و بخور مجمرت گردم
چو مورم آرزو باشد که میرم در فدای تو
مگس وارم طمع نبود که گر شکرت گردم
مرا کشتی ز غم بهر خدا حرفی بگو با من
چو اهلی زنده دیگر از لب جانپرورت گردم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۹
بیک نظر که بر آن مه شب وصال کنم
هزار ساله جفای فلک حلال کنم
نظر بهیچ ندارم ز نعمت دو جهان
مگر نظاره آن حسن و آن جمال کنم
خیال وصل تو با آنکه شد محال مرا
مجال و هم نه اندیشه محال کنم
بزیر پای سمند تو گر دهد دستم
بدست خویش سر خویش پایمال کنم
اگر چه عاشق و مستم چنان نیم مجنون
که نسبت تو سیه چشم با غزال کنم
ز من مجو سر و سامان که من نه آن مستم
که زشت و خوب و بد و نیک را خیال کنم
اگر ز بخت تفال گهی کنم اهلی
نظر بمصحف روی خجسته فال کنم
هزار ساله جفای فلک حلال کنم
نظر بهیچ ندارم ز نعمت دو جهان
مگر نظاره آن حسن و آن جمال کنم
خیال وصل تو با آنکه شد محال مرا
مجال و هم نه اندیشه محال کنم
بزیر پای سمند تو گر دهد دستم
بدست خویش سر خویش پایمال کنم
اگر چه عاشق و مستم چنان نیم مجنون
که نسبت تو سیه چشم با غزال کنم
ز من مجو سر و سامان که من نه آن مستم
که زشت و خوب و بد و نیک را خیال کنم
اگر ز بخت تفال گهی کنم اهلی
نظر بمصحف روی خجسته فال کنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۰
ناچار اگر دمی ز سر کوی او روم
جویم بهانه یی که دگر سوی اوروم
یا رب شکسته پای کنم در مقام صبر
تا کی زمان بسر کوی اوروم
دل برد آن پریوش و هر جارود مرا
آتش بدل در افتد و بر بوی اوروم
بی او شدم بگلشن و عمری گذشت از آن
شرم آیدم هنوز که با روی اوروم
اهلی چنین که دل بسنگ یار بسته شد
مشکل دلم دهد که ز پهلوی اوروم
جویم بهانه یی که دگر سوی اوروم
یا رب شکسته پای کنم در مقام صبر
تا کی زمان بسر کوی اوروم
دل برد آن پریوش و هر جارود مرا
آتش بدل در افتد و بر بوی اوروم
بی او شدم بگلشن و عمری گذشت از آن
شرم آیدم هنوز که با روی اوروم
اهلی چنین که دل بسنگ یار بسته شد
مشکل دلم دهد که ز پهلوی اوروم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۱
در سجود آستانت از سفر باز آمدیم
گر بپا رفتیم از کویت بسر باز آمدیم
چو مگس هر چند مارا راندی از خوان وصال
ما اسیران بلا کش بیشتر باز آمدیم
ریختیم از دیده خون تا ره بکویت یافتیم
عاقبت سویت بصد خون جگر باز آمدیم
بس شب هجران سبر کردیم تا صبح وصال
در گلستان تو چون مرغ سحر باز آمدیم
گر چه رفتیم از نظر چون اشک اهلی یکدوروز
با هزاران دردمندی در نظر باز آمدیم
گر بپا رفتیم از کویت بسر باز آمدیم
چو مگس هر چند مارا راندی از خوان وصال
ما اسیران بلا کش بیشتر باز آمدیم
ریختیم از دیده خون تا ره بکویت یافتیم
عاقبت سویت بصد خون جگر باز آمدیم
بس شب هجران سبر کردیم تا صبح وصال
در گلستان تو چون مرغ سحر باز آمدیم
گر چه رفتیم از نظر چون اشک اهلی یکدوروز
با هزاران دردمندی در نظر باز آمدیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۲
سنگ جفا بقصد دل زار خسته ام
مفکن که من ز طالع خود دلشکسته ام
خونا به گر شدست سرشگم عجب مدار
داغ درون خویش بآن آب شسته ام
ای مرغ نامه بر، ز گزند ایمنی که من
تعویذ چشم زخم ببال تو بسته ام
من چون روم ز کوی تو کز چشم خونفشان
خونم گرفته دامن و در خون نشسته ام
اهلی اگر چه سوختم از داغ عشق او
تا همچو شمع کشته نگردم نرسته ام
مفکن که من ز طالع خود دلشکسته ام
خونا به گر شدست سرشگم عجب مدار
داغ درون خویش بآن آب شسته ام
ای مرغ نامه بر، ز گزند ایمنی که من
تعویذ چشم زخم ببال تو بسته ام
من چون روم ز کوی تو کز چشم خونفشان
خونم گرفته دامن و در خون نشسته ام
اهلی اگر چه سوختم از داغ عشق او
تا همچو شمع کشته نگردم نرسته ام
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۵
ای جگر از تو پر نمک دیده شور بخت هم
چاک شد از تو جیب جان سینه لخت لخت هم
گر چه رسید نخل تو خوش بکمال نیکویی
کی رطبی رسد بما گرفتد از درخت هم
پرتو آفتاب تو سوخت ز تاب یکنظر
کوکب تیره بخت ما اختر نیکبخت هم
آه که باغبان گل از پی یکنظر بمن
کرد هزار نازکی گفت هزار سخت هم
اهلی خسته کی کشد منت تاج و تخت کی
سایه رحمت تواش تاج بسست و تخت هم
چاک شد از تو جیب جان سینه لخت لخت هم
گر چه رسید نخل تو خوش بکمال نیکویی
کی رطبی رسد بما گرفتد از درخت هم
پرتو آفتاب تو سوخت ز تاب یکنظر
کوکب تیره بخت ما اختر نیکبخت هم
آه که باغبان گل از پی یکنظر بمن
کرد هزار نازکی گفت هزار سخت هم
اهلی خسته کی کشد منت تاج و تخت کی
سایه رحمت تواش تاج بسست و تخت هم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۸
منم آنکه مست و بیخود ز غم تو لاله رویم
همه عشق و درد و داغم همه شوق و آرزویم
تو بهار عاشقانی بخدا اگر نباشی
نه بهار باغ بینم نه گل و سمن ببویم
مگرت بخواب بینم چو حیات خضر اگر نه
خبر تو از که پرسم اثر تو از که جویم؟
ز محبت تو با من همه خلق چون رقیبند
بکه راز خود گشایم غم خویش با که گویم؟
دل عاشقان بمویی ز امید بسته داری
بوفا که مگسل از من که ضعیفتر ز مویم
همه جان اگر شوم من نگهت هنوز نتوان
مگر آنکه چشم و جان هم ز غبار تن بشویم
تو که پادشاه حسنی بگدا کجا نشینی
بزکوه حسن گای نظری فکن بسویم
زمن آن غزال مشکین نرمد ز طعن مردم
من ازین کرشمه اهلی سگ آن فرشته خویم
همه عشق و درد و داغم همه شوق و آرزویم
تو بهار عاشقانی بخدا اگر نباشی
نه بهار باغ بینم نه گل و سمن ببویم
مگرت بخواب بینم چو حیات خضر اگر نه
خبر تو از که پرسم اثر تو از که جویم؟
ز محبت تو با من همه خلق چون رقیبند
بکه راز خود گشایم غم خویش با که گویم؟
دل عاشقان بمویی ز امید بسته داری
بوفا که مگسل از من که ضعیفتر ز مویم
همه جان اگر شوم من نگهت هنوز نتوان
مگر آنکه چشم و جان هم ز غبار تن بشویم
تو که پادشاه حسنی بگدا کجا نشینی
بزکوه حسن گای نظری فکن بسویم
زمن آن غزال مشکین نرمد ز طعن مردم
من ازین کرشمه اهلی سگ آن فرشته خویم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۹
پیش تو غم دل که نهان بود نگفتیم
گفتیم صد افسانه و مقصود نگفتیم
پیکان نهانی که زدی بر دل مجروح
تا خود ز دل سوخته ننمود نگفتیم
این همت ما بس که بامید تو جان را
کردیم زیان و سخن از سود نگفتیم
خوشباش که گر قصه آن روی عرقناک
گفتیم ولی لعل می آلود نگفتیم
اهلی نه تو امروز چنین کافر عشقی
تا بود چنین بودی و تا بود نگفتیم
گفتیم صد افسانه و مقصود نگفتیم
پیکان نهانی که زدی بر دل مجروح
تا خود ز دل سوخته ننمود نگفتیم
این همت ما بس که بامید تو جان را
کردیم زیان و سخن از سود نگفتیم
خوشباش که گر قصه آن روی عرقناک
گفتیم ولی لعل می آلود نگفتیم
اهلی نه تو امروز چنین کافر عشقی
تا بود چنین بودی و تا بود نگفتیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۰
تو عیش کن بفراغت که من سپند توام
بسوز آتش دل دفع هر گزند توام
غبار دیده بر گرد رهگذارت از آن
گشاده چشم براه سم سمند توام
دل کباب مرا نیست غیر گریه تلخ
ز بسکه سوخته لعل نوشخند توام
شراب تلخ چنانم کجا برد از هوش
که تلخی سخنی از لب چو قند توام
تراست ناز و مرا صد نیاز چون اهلی
تو سرو ناز منی من نیازمند توام
بسوز آتش دل دفع هر گزند توام
غبار دیده بر گرد رهگذارت از آن
گشاده چشم براه سم سمند توام
دل کباب مرا نیست غیر گریه تلخ
ز بسکه سوخته لعل نوشخند توام
شراب تلخ چنانم کجا برد از هوش
که تلخی سخنی از لب چو قند توام
تراست ناز و مرا صد نیاز چون اهلی
تو سرو ناز منی من نیازمند توام
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۱
سایه صفت ز ماه خود میل وصال میکنم
سایه کجا و مه کجا فکر محال میکنم
گر تو بکشتنم خوشی زندگیم حرام باد
تیغ بکش که خون خود بر تو حلال میکنم
خواه که سوزیم ز غم خواه که خون کنی دلم
شکر غمت بخوشدلی در همه حال میکنم
بردرو بام آن پری بر مزن ایفروشته پر
ور نه ببرق غیرتت بی پر و بال میکنم
عیب من رمیده دل از صفت پری مکن
ماه نهان خویش را وصف جمال میکنم
جان ملول من کجا اهلی ازو رسد بوصل
با دل خود حکایتی دفع ملال میکنم
سایه کجا و مه کجا فکر محال میکنم
گر تو بکشتنم خوشی زندگیم حرام باد
تیغ بکش که خون خود بر تو حلال میکنم
خواه که سوزیم ز غم خواه که خون کنی دلم
شکر غمت بخوشدلی در همه حال میکنم
بردرو بام آن پری بر مزن ایفروشته پر
ور نه ببرق غیرتت بی پر و بال میکنم
عیب من رمیده دل از صفت پری مکن
ماه نهان خویش را وصف جمال میکنم
جان ملول من کجا اهلی ازو رسد بوصل
با دل خود حکایتی دفع ملال میکنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۴
ز در مران اگر آلوده و هوسناکیم
سگ تو ایم گر آلوده و اگر پاکیم
چه غم ززخم تو ما را غمی که هست این است
که مرهم دل غیری و ما جگر چاکیم
بیک نگاه تو صد جان دهیم و غم نخوریم
نگاه کن که ز شوق تو تا چه بی باکیم
اگر چه زهر فراق تو کار در جان کرد
بیا که زنده هنوز از امید تریاکیم
کجاست برق فنا کاتش افکند درما
که دیر شد که درین باغ خار و خاشاکیم
به گرد مرکب آنشهسوار کس نرسد
همین سعادت ما بس که صید فتراکیم
تو رخ متاب فلک گو بکین اهلی باش
که ما بمهر تو فارغ ز کین افلاکیم
سگ تو ایم گر آلوده و اگر پاکیم
چه غم ززخم تو ما را غمی که هست این است
که مرهم دل غیری و ما جگر چاکیم
بیک نگاه تو صد جان دهیم و غم نخوریم
نگاه کن که ز شوق تو تا چه بی باکیم
اگر چه زهر فراق تو کار در جان کرد
بیا که زنده هنوز از امید تریاکیم
کجاست برق فنا کاتش افکند درما
که دیر شد که درین باغ خار و خاشاکیم
به گرد مرکب آنشهسوار کس نرسد
همین سعادت ما بس که صید فتراکیم
تو رخ متاب فلک گو بکین اهلی باش
که ما بمهر تو فارغ ز کین افلاکیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۷
پیرم چو چنگ با قد پرخم شکسته ام
از ناله ظاهر است که محکم شکسته ام
دیوانه ام ز عشق و هلاک خود
اسباب زندگی همه درهم شکسته ام
آنم که همچو غنچه ببوی نسیم می
صد شیشه صلاح بیکدم شکسته ام
عشقم سبوی عمر شکست و سفال من
باقیست تا نگه کنی آنهم شکسته ام
اهلی بآه و ناله شکستم دل حزین
شرمنده ام که آینه جم شکسته ام
از ناله ظاهر است که محکم شکسته ام
دیوانه ام ز عشق و هلاک خود
اسباب زندگی همه درهم شکسته ام
آنم که همچو غنچه ببوی نسیم می
صد شیشه صلاح بیکدم شکسته ام
عشقم سبوی عمر شکست و سفال من
باقیست تا نگه کنی آنهم شکسته ام
اهلی بآه و ناله شکستم دل حزین
شرمنده ام که آینه جم شکسته ام
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۸
ایگل که بوصل تو رسیدن نتوانم
زان خار شدم کز تو بریدن نتوانم
فریاد که از شوق جمال تو هلاکم
وز نازکی خوی تو دیدن نتوانم
از گوشه ابروی توام چشم گشادست
هرچند کمان تو کشیدن نتوانم
ای یوسف مصری به زکاتم نظری کن
چون گوهر وصل تو خریدن نتوانم
پروانه صفت بال و پرم سوختی ایشمع
تا پیش تو گستاخ پریدن نتوانم
بویی بفرست ای چمن حسن تو باری
گر من گلی از باغ تو چیدن نتوانم
زهرم مده و صبر مفرما ز رخ خود
کاین چاشنی تلخ چشیدن نتوانم
اهلی به طپیدن نرهد کس ز کمندش
تسلیم شو چونکه رهیدن نتوانم
زان خار شدم کز تو بریدن نتوانم
فریاد که از شوق جمال تو هلاکم
وز نازکی خوی تو دیدن نتوانم
از گوشه ابروی توام چشم گشادست
هرچند کمان تو کشیدن نتوانم
ای یوسف مصری به زکاتم نظری کن
چون گوهر وصل تو خریدن نتوانم
پروانه صفت بال و پرم سوختی ایشمع
تا پیش تو گستاخ پریدن نتوانم
بویی بفرست ای چمن حسن تو باری
گر من گلی از باغ تو چیدن نتوانم
زهرم مده و صبر مفرما ز رخ خود
کاین چاشنی تلخ چشیدن نتوانم
اهلی به طپیدن نرهد کس ز کمندش
تسلیم شو چونکه رهیدن نتوانم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۰
چو ماه نوجمال عالم افروزش که می بینم
ز روز دیگر افزون است هر روزش که میبینم
نهال نورس قدش گذشت از قامت طوبی
از اینهم بگذرد زین بخت فیروزش که میبینم
نه تنها درد نادیدن ز منع دشمنم سوزد
ز نادیدن بتر جور بد آموزش که میبینم
دل ریش پریشانم یکی کز لطف جمع آرد
که خواهد بود غیر تیر دلدوزش که میبینم
تن بیمار اهلی کز تب هجران همی سوزد
عجب گر جان برد چونشمع ازین سوزش که میبینم
ز روز دیگر افزون است هر روزش که میبینم
نهال نورس قدش گذشت از قامت طوبی
از اینهم بگذرد زین بخت فیروزش که میبینم
نه تنها درد نادیدن ز منع دشمنم سوزد
ز نادیدن بتر جور بد آموزش که میبینم
دل ریش پریشانم یکی کز لطف جمع آرد
که خواهد بود غیر تیر دلدوزش که میبینم
تن بیمار اهلی کز تب هجران همی سوزد
عجب گر جان برد چونشمع ازین سوزش که میبینم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۳
سرو من، چون سخن از لعل چو قندت گویم
بوسه یی خواهم و ترسم که بلندت گویم
آتش دل مگر از سینه خود آید بزبان
ورنه من حال دل سوخته چندت گویم
میرسی خرم و خندان مگذر بهر خدا
تا دعایی ز پی دفع گزندت گویم
بشنو از من سخنی ای دل غافل بخود آ
گرچه زان کار گذشتست که پندت گویم
شد پسند دل اهلی ز تو دشواری غم
زان قبول دل دشوار پسندت گویم
بوسه یی خواهم و ترسم که بلندت گویم
آتش دل مگر از سینه خود آید بزبان
ورنه من حال دل سوخته چندت گویم
میرسی خرم و خندان مگذر بهر خدا
تا دعایی ز پی دفع گزندت گویم
بشنو از من سخنی ای دل غافل بخود آ
گرچه زان کار گذشتست که پندت گویم
شد پسند دل اهلی ز تو دشواری غم
زان قبول دل دشوار پسندت گویم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۴
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۷
غیرت عشق کی هلد، کز ستم تو دم زنم
ورنه بیکدم از غمت هر دو جهان بهم زنم
ای پی داد میزند آتش آه من علم
چند ز آتش ستم بر فلک این علم زنم
جامه دران من از غمت دست خسان بدامنت
بیم بود که جیب جان چاک ازین ستم زنم
چاک جگر رقم زند لاله صفت هلاک من
چند ز زخم ناخنان بر جگر این رقم زنم
درحرم وصال تو کس ندهد رهم چو سگ
من چه سگم که حلقه هم بر در این حرم زنم
کعبه بیک نظر دهد مزد هزار ساله سعی
پس همه عمر میسزد در طلبش قدم زنم
اهلی اگر ز گل بود مرغ کمال زاریش
من نه کمم ازو ولی لاف کمال کم زنم
ورنه بیکدم از غمت هر دو جهان بهم زنم
ای پی داد میزند آتش آه من علم
چند ز آتش ستم بر فلک این علم زنم
جامه دران من از غمت دست خسان بدامنت
بیم بود که جیب جان چاک ازین ستم زنم
چاک جگر رقم زند لاله صفت هلاک من
چند ز زخم ناخنان بر جگر این رقم زنم
درحرم وصال تو کس ندهد رهم چو سگ
من چه سگم که حلقه هم بر در این حرم زنم
کعبه بیک نظر دهد مزد هزار ساله سعی
پس همه عمر میسزد در طلبش قدم زنم
اهلی اگر ز گل بود مرغ کمال زاریش
من نه کمم ازو ولی لاف کمال کم زنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۸
چند از هوس آن لب چون قند بسوزم
گر سوختنی هم شده ام چند بسوزم
مگذار که از تلخی آن گریه جانسوز
در حسرت آن لعل شکر خند بسوزم
دل نامزد عشق کسان ساخته جانرا
در آتش تو بهر زبان بند بسوزم
دور از تو همان به که جنونم برد از هوش
ورنه چو شوم بی تو خردمند بسوزم
اهلی دهدم پند که کم سوز ز مهرش
ترسم که اگر سوزم ازین پند بسوزم
گر سوختنی هم شده ام چند بسوزم
مگذار که از تلخی آن گریه جانسوز
در حسرت آن لعل شکر خند بسوزم
دل نامزد عشق کسان ساخته جانرا
در آتش تو بهر زبان بند بسوزم
دور از تو همان به که جنونم برد از هوش
ورنه چو شوم بی تو خردمند بسوزم
اهلی دهدم پند که کم سوز ز مهرش
ترسم که اگر سوزم ازین پند بسوزم