عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۶۳ - به شاهد لغت آس، به معنی آنچه خرد شود در زیر سنگ آسیا
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۹۳ - به شاهد لغت کالیدن، بمعنی گریختن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
مشعل طور تجلیست دل انور ما
دست نورانی موسی است ز پا تا سر ما
اثر سوختگان تا به قیامت باقیست
می توان شمع برافروخت ز خاکستر ما
از شکست دل ما سنگ به فریاد آید
همچو گل داغ شد از پهلوی ما بستر ما
به گرفتاریی مادام سراسر شده چشم
می پرد دیده صیاد به بال و پر ما
پشت آئینه ز جوهر به زمین می آید
می کند موی گرانی به تن لاغر ما
تاج دادن به گدا زینت شاهان باشد
ای هما دور مکن سایه خود از سر ما
می شود صفحه آئینه ز صیقل روشن
جنگ دارند بتان بر سر خاکستر ما
می دهد غنچه گلزار هوس بوی زکام
شود از نشاء می خشک دماغ تر ما
روزگاریست که بر گرد جهان می گردد
سر خورشید فلک در طلب ساغر ما
تکمه تاج سر دولت شاهی مرگ است
کار شمشیر کند بال هما بر سر ما
همچو گل خاطر ما جمع نباشد ز حواس
وقت آنست که بر هم خورد این دفتر ما
ما چو از خانه پریدیم به دام افتادیم
یاد پرواز برون رفته ز بال و پر ما
چشم ما ماتم بسیار حریفان دیدست
کرده در خاک دو صد شیشه می ساغر ما
کار شمشیر کند آه دل مظلومان
خورده از چشمه خون آب دم خنجر ما
از نی کلک تو با ما قفسی بافته اند
استخوانیست نمایان شده از پیکر ما
نیزه خامه ما را به جهان کرد علم
نظر مرحمت میر سخن پرور ما
کام دل از گل خورشید چو شبنم گیرد
سیدا هر که نظر یافت ز چشم تر ما
دست نورانی موسی است ز پا تا سر ما
اثر سوختگان تا به قیامت باقیست
می توان شمع برافروخت ز خاکستر ما
از شکست دل ما سنگ به فریاد آید
همچو گل داغ شد از پهلوی ما بستر ما
به گرفتاریی مادام سراسر شده چشم
می پرد دیده صیاد به بال و پر ما
پشت آئینه ز جوهر به زمین می آید
می کند موی گرانی به تن لاغر ما
تاج دادن به گدا زینت شاهان باشد
ای هما دور مکن سایه خود از سر ما
می شود صفحه آئینه ز صیقل روشن
جنگ دارند بتان بر سر خاکستر ما
می دهد غنچه گلزار هوس بوی زکام
شود از نشاء می خشک دماغ تر ما
روزگاریست که بر گرد جهان می گردد
سر خورشید فلک در طلب ساغر ما
تکمه تاج سر دولت شاهی مرگ است
کار شمشیر کند بال هما بر سر ما
همچو گل خاطر ما جمع نباشد ز حواس
وقت آنست که بر هم خورد این دفتر ما
ما چو از خانه پریدیم به دام افتادیم
یاد پرواز برون رفته ز بال و پر ما
چشم ما ماتم بسیار حریفان دیدست
کرده در خاک دو صد شیشه می ساغر ما
کار شمشیر کند آه دل مظلومان
خورده از چشمه خون آب دم خنجر ما
از نی کلک تو با ما قفسی بافته اند
استخوانیست نمایان شده از پیکر ما
نیزه خامه ما را به جهان کرد علم
نظر مرحمت میر سخن پرور ما
کام دل از گل خورشید چو شبنم گیرد
سیدا هر که نظر یافت ز چشم تر ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
ای خاکمال سرو روان تو آبها
موج کناره کرد فریبت سرابها
فانوس سد ره نشود نور شمع را
کی میشوند مانع حسنت نقابها
چشم تو را به خواب ندیدند مردمان
با آنکه رفتهاند به یاد تو خوابها
ای موج آب خضر کجا میروی که باز
افتاده است بر رگ جان اضطرابها
عمریست نالهها رگ و پوست میکنند
مطرب چه گفته است به گوش ربابها
از بس که در قلمرو فهم امتیاز نیست
شد زیر مشق ما ورق انتخابها
مغرور سیم خود مشو ای چنگ عاقبت
بر گردن تو کنده شود این طنابها
نزدیک آمدست که یاران بنا کنند
دیوارهای میکده را از کتابها
پیش دهان یار زبان لال میشود
بیهوده رفتهایم به خود سر حسابها
میکرد یاد سوختگان چشم مست او
افگندهاند نعل در آتش کبابها
گفتم غبار خاطر دل شستوشو دهم
پر شد ز خاک کاسه چشم حبابها
روی دلی ز ماهجبینان ندیدهام
گرمی نمانده است درین آفتابها
دوران مرا به هوش نیاورد سیدا
شد مستیم زیاد از این احتسابها
موج کناره کرد فریبت سرابها
فانوس سد ره نشود نور شمع را
کی میشوند مانع حسنت نقابها
چشم تو را به خواب ندیدند مردمان
با آنکه رفتهاند به یاد تو خوابها
ای موج آب خضر کجا میروی که باز
افتاده است بر رگ جان اضطرابها
عمریست نالهها رگ و پوست میکنند
مطرب چه گفته است به گوش ربابها
از بس که در قلمرو فهم امتیاز نیست
شد زیر مشق ما ورق انتخابها
مغرور سیم خود مشو ای چنگ عاقبت
بر گردن تو کنده شود این طنابها
نزدیک آمدست که یاران بنا کنند
دیوارهای میکده را از کتابها
پیش دهان یار زبان لال میشود
بیهوده رفتهایم به خود سر حسابها
میکرد یاد سوختگان چشم مست او
افگندهاند نعل در آتش کبابها
گفتم غبار خاطر دل شستوشو دهم
پر شد ز خاک کاسه چشم حبابها
روی دلی ز ماهجبینان ندیدهام
گرمی نمانده است درین آفتابها
دوران مرا به هوش نیاورد سیدا
شد مستیم زیاد از این احتسابها
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
سبزه خطش کشیده در کنار آئینه را
عکس رویش کرده گلبرگ بهار آئینه را
می برد مشاطه بهر جستجویی آن پری
بر سر بازارها دیوانه وار آئینه را
خاطر روشندلان از شیشه نازکتر بود
کوه کلفت می شود اندک غبار آئینه را
می شوند از لطف شاهان سنگ و آهن شناس
کرده اسکندر به عالم روشناس آئینه را
ای که منظور نظرها گشته یی اندیشه کن
می کند زنگار روزی سنگسار آئینه را
دست بیعت ده به پیران تا شوی روشن ضمیر
از بغل در پیش روشنگر برار آئینه را
می شود از عکس من گلدسته یی برگ خزان
هر که می سازد به روی من دچار آئینه را
با سبکروحان گران جانان ندارم التفات
نیست با عکس آشنایی پایدار آئینه را
هر که با من خصم گردد تیغ بر خود می کشد
از عناصر کرده ام در بر چهار آئینه را
چشم عینک را کجا باشد به مژگان احتیاج
آشنایی نیست با خط غبار آئینه را
سیدا در شهر ما خودبین ندارد اعتبار
ره مده در صحبت خود زینهار آئینه را
عکس رویش کرده گلبرگ بهار آئینه را
می برد مشاطه بهر جستجویی آن پری
بر سر بازارها دیوانه وار آئینه را
خاطر روشندلان از شیشه نازکتر بود
کوه کلفت می شود اندک غبار آئینه را
می شوند از لطف شاهان سنگ و آهن شناس
کرده اسکندر به عالم روشناس آئینه را
ای که منظور نظرها گشته یی اندیشه کن
می کند زنگار روزی سنگسار آئینه را
دست بیعت ده به پیران تا شوی روشن ضمیر
از بغل در پیش روشنگر برار آئینه را
می شود از عکس من گلدسته یی برگ خزان
هر که می سازد به روی من دچار آئینه را
با سبکروحان گران جانان ندارم التفات
نیست با عکس آشنایی پایدار آئینه را
هر که با من خصم گردد تیغ بر خود می کشد
از عناصر کرده ام در بر چهار آئینه را
چشم عینک را کجا باشد به مژگان احتیاج
آشنایی نیست با خط غبار آئینه را
سیدا در شهر ما خودبین ندارد اعتبار
ره مده در صحبت خود زینهار آئینه را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
ای خرامت را ثناگو همچو قمری هوشها
سرو قدت را حصار عافیت آغوشها
سربلندان همچو سرو آواز سایل نشنوند
کردهاند از طوق قمری حلقهها در گوشها
شهد اگر خواهی برو در خانه زنبور باش
نیشها دارند در پی صاحبان نوشها
ای خوش آن روزی که بر دارند گردون را ز سر
تا شود روشن چه باشد زیر این سرپوشها
ریختند ای سیدا بر دیگم آخر آب سرد
مدتی با اهل دولت کرده بودم جوشها
سرو قدت را حصار عافیت آغوشها
سربلندان همچو سرو آواز سایل نشنوند
کردهاند از طوق قمری حلقهها در گوشها
شهد اگر خواهی برو در خانه زنبور باش
نیشها دارند در پی صاحبان نوشها
ای خوش آن روزی که بر دارند گردون را ز سر
تا شود روشن چه باشد زیر این سرپوشها
ریختند ای سیدا بر دیگم آخر آب سرد
مدتی با اهل دولت کرده بودم جوشها
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
روزگاری شد که پشتم از غم دوران دوتاست
دوربینی می کنم اما نظر بر پشت پاست
بی رفیق امروز پای خود در این ره مانده ام
ای مسلمانان دعا سازید کارم با خداست
لنگری آورده ام امروز از میزان عدل
چون ترازو هست چشمم این زمان بر چپ و راست
می روم تنها در این ره تا چه پیش آید مرا
هر قدم اینجا دهان شیر و کام اژدهاست
منزل هر کس بود چون آب بر روی زمین
خانه من از سبکباری چو آتش در هواست
سیدا مردم چرا بر خان و مان دل بسته اند
دار دنیا پیش دار آخرت دارالفناست
دوربینی می کنم اما نظر بر پشت پاست
بی رفیق امروز پای خود در این ره مانده ام
ای مسلمانان دعا سازید کارم با خداست
لنگری آورده ام امروز از میزان عدل
چون ترازو هست چشمم این زمان بر چپ و راست
می روم تنها در این ره تا چه پیش آید مرا
هر قدم اینجا دهان شیر و کام اژدهاست
منزل هر کس بود چون آب بر روی زمین
خانه من از سبکباری چو آتش در هواست
سیدا مردم چرا بر خان و مان دل بسته اند
دار دنیا پیش دار آخرت دارالفناست
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
به سیر گل مگر آن شوخ گلگون پوش می آید
صدای دورباش از بلبلان در گوش می آید
ز می پر کرده چشم او ز مستی سرمه دان ها را
که در میخانه هر کس می رود خاموش می آید
ز دست بی ثباتی لاله در دل داغ ها دارد
برای رفتن خود زاد ره بر دوش می آید
کجا ای شمع امشب کرده بودی گرم صحبت را
تصور می کنم مغز سرم در جوش می آید
فلک عمریست جام الوداع آورده در گردش
ز هر جانب به گوشم بانگ نوشانوش می آید
به زور ای سیدا آن شوخ را در خانه آوردم
به صد محنت کمان را تیر در آغوش می آید
صدای دورباش از بلبلان در گوش می آید
ز می پر کرده چشم او ز مستی سرمه دان ها را
که در میخانه هر کس می رود خاموش می آید
ز دست بی ثباتی لاله در دل داغ ها دارد
برای رفتن خود زاد ره بر دوش می آید
کجا ای شمع امشب کرده بودی گرم صحبت را
تصور می کنم مغز سرم در جوش می آید
فلک عمریست جام الوداع آورده در گردش
ز هر جانب به گوشم بانگ نوشانوش می آید
به زور ای سیدا آن شوخ را در خانه آوردم
به صد محنت کمان را تیر در آغوش می آید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
مرغ بی بال و پری دیدم دلم آمد به یاد
ناله جغدی شنیدم منزلم آمد به یاد
از فریب و وعده های او شدم راضی به مرگ
شب همه شب دست و تیغ قاتلم آمد به یاد
در تلاش بحر چون گرداب سرگردان شدم
حسرت لبهای خشک ساحلم آمد به یاد
سر نزد از کشتزار عمر من غیر از سپند
سوختم چون مزرع بی حاصلم آمد به یاد
سیدا دیدم به خاک افتاده برگ لاله را
تیغ ناحق خورده صید بسملم آمد به یاد
ناله جغدی شنیدم منزلم آمد به یاد
از فریب و وعده های او شدم راضی به مرگ
شب همه شب دست و تیغ قاتلم آمد به یاد
در تلاش بحر چون گرداب سرگردان شدم
حسرت لبهای خشک ساحلم آمد به یاد
سر نزد از کشتزار عمر من غیر از سپند
سوختم چون مزرع بی حاصلم آمد به یاد
سیدا دیدم به خاک افتاده برگ لاله را
تیغ ناحق خورده صید بسملم آمد به یاد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
از رخت آئینه من دامن گلچین شود
چشم بلبل عکس خواب آلوده را بالین شود
گر به روی دست خود زلف تو را سازم رقم
آستینم سر خط صورتگران چین شود
سرکشان در وقت حاجت بر در دلها روند
کاسه فغفور آخر کاسه چوبین شود
نیست بر اهل طمع غیر از کدورت حاصلی
دست اگر کوتاه گردد آستین بی چین شود
خانه زنبور شود دولتسرای اهل جاه
از کجا ما تلخ کامان را لبی شیرین شود
کلبه آزاده از وسواس شیطانی تهیست
ایمن از دزدان بود دیوار اگر سنگین شود
چون کمان حلقه گردد تیر بی پر گوشه گیر
پیر چون گردد سبکرو صاحب تمکین شود
چشم شوخش کرد میل سرمه مژگان مرا
وز خطش نظاره ناف آهوی مشکین شود
ذکر خالش برد بر گردون مرا ای سیدا
بعد از این تسبیح دستم خوشه پروین شود
چشم بلبل عکس خواب آلوده را بالین شود
گر به روی دست خود زلف تو را سازم رقم
آستینم سر خط صورتگران چین شود
سرکشان در وقت حاجت بر در دلها روند
کاسه فغفور آخر کاسه چوبین شود
نیست بر اهل طمع غیر از کدورت حاصلی
دست اگر کوتاه گردد آستین بی چین شود
خانه زنبور شود دولتسرای اهل جاه
از کجا ما تلخ کامان را لبی شیرین شود
کلبه آزاده از وسواس شیطانی تهیست
ایمن از دزدان بود دیوار اگر سنگین شود
چون کمان حلقه گردد تیر بی پر گوشه گیر
پیر چون گردد سبکرو صاحب تمکین شود
چشم شوخش کرد میل سرمه مژگان مرا
وز خطش نظاره ناف آهوی مشکین شود
ذکر خالش برد بر گردون مرا ای سیدا
بعد از این تسبیح دستم خوشه پروین شود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
مرا از طوف کویت شکوه ی در دل نمی باشد
غبارم را نظر بر دوری منزل نمی باشد
دل مجروح مشتاق تو دارد بر جفا صبری
به خاک و خون تپیدن رسم این بسمل نمی باشد
نهال سرو دارد با تهیدستی سر و برگی
دل آزاده هرگز با ثمر مایل نمی باشد
نگه دارد شبان زآفات گرگان گوسفندان را
تعدی در دیار حاکم عادل نمی باشد
ندارد خانه درویزه گر زنجیر دربندی
گره چون غنچه بر پیشانی سایل نمی باشد
نظر بر سفره منعم ندارد مفلس قانع
ز دریا شکوه هرگز بر لب ساحل نمی باشد
تحمل می کند اهل رضا تحقیر گردون را
جدل با خصم کار مردم عاقل نمی باشد
نگردد چون حریصان چشم گرداب از تردد پر
به جز سرگشتی این قوم را حاصل نمی باشد
نمی گردد برون گرد کسادی از دکان من
به سودای متاع من کسی مایل نمی باشد
ز کشتم روزگاری شد کف افسوس می روید
به دست خوشه چینم دانه حاصل نمی باشد
حباب از دست برد موج بی پروا چه غم دارد
کدورت از کسی در طبع دریا دل نمی باشد
گشادی می شود از اهل همت بستگی ها را
گره وا کردن صاحب کرم مشکل نمی باشد
چو باد صبحدم دارند سودای سفر بر سر
به گلزار جهان یک سرو پا در گل نمی باشد
بپا زنجیر شد یک سوزن بی رشته عیسی را
بلایی بدتر از همراه ناقابل نمی باشد
ز دنیا سیدا ما را مرادی برنمی آید
یقین شد غیر نومیدی در این منزل نمی باشد
غبارم را نظر بر دوری منزل نمی باشد
دل مجروح مشتاق تو دارد بر جفا صبری
به خاک و خون تپیدن رسم این بسمل نمی باشد
نهال سرو دارد با تهیدستی سر و برگی
دل آزاده هرگز با ثمر مایل نمی باشد
نگه دارد شبان زآفات گرگان گوسفندان را
تعدی در دیار حاکم عادل نمی باشد
ندارد خانه درویزه گر زنجیر دربندی
گره چون غنچه بر پیشانی سایل نمی باشد
نظر بر سفره منعم ندارد مفلس قانع
ز دریا شکوه هرگز بر لب ساحل نمی باشد
تحمل می کند اهل رضا تحقیر گردون را
جدل با خصم کار مردم عاقل نمی باشد
نگردد چون حریصان چشم گرداب از تردد پر
به جز سرگشتی این قوم را حاصل نمی باشد
نمی گردد برون گرد کسادی از دکان من
به سودای متاع من کسی مایل نمی باشد
ز کشتم روزگاری شد کف افسوس می روید
به دست خوشه چینم دانه حاصل نمی باشد
حباب از دست برد موج بی پروا چه غم دارد
کدورت از کسی در طبع دریا دل نمی باشد
گشادی می شود از اهل همت بستگی ها را
گره وا کردن صاحب کرم مشکل نمی باشد
چو باد صبحدم دارند سودای سفر بر سر
به گلزار جهان یک سرو پا در گل نمی باشد
بپا زنجیر شد یک سوزن بی رشته عیسی را
بلایی بدتر از همراه ناقابل نمی باشد
ز دنیا سیدا ما را مرادی برنمی آید
یقین شد غیر نومیدی در این منزل نمی باشد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
مگو در انجمن مینا ز دست چرخ دون گرید
به روز ماتم آینده خود شیشه خون گرید
ز مرگ آشنایان نیست پروای بزرگان را
کجا بر ماتم فرهاد کوه بیستون گرید
مگو از دیده ابر است بارانی که می آید
به حال خفتگان خاک چرخ نیلگون گرید
به نوعی می خورند افسوس هر یک زیر این گردون
به حال خویش نادان خنده سازد ذوفنون گرید
قفس خالی شود از بلبل کوته نفس بهتر
کنند از خانه بیرون نوحه گر را گر زبون گرید
به مردن می کند نزدیک منعم را طمع کردن
صراحی چون به مجلس پا گذارد سرنگون گرید
به جوی شیر نسبت می دهد خسرو از این غافل
که شیرینش به حال کوهکن در بیستون گرید
پریشان گوی می سازد به پا زنجیر عاشق را
چو گردد دور مجنون از بیابان و جنون گرید
دلی هر کس که دارد سیدا دردی درین گلشن
کشد سر در گریبان غنچه وار و در درون گرید
به روز ماتم آینده خود شیشه خون گرید
ز مرگ آشنایان نیست پروای بزرگان را
کجا بر ماتم فرهاد کوه بیستون گرید
مگو از دیده ابر است بارانی که می آید
به حال خفتگان خاک چرخ نیلگون گرید
به نوعی می خورند افسوس هر یک زیر این گردون
به حال خویش نادان خنده سازد ذوفنون گرید
قفس خالی شود از بلبل کوته نفس بهتر
کنند از خانه بیرون نوحه گر را گر زبون گرید
به مردن می کند نزدیک منعم را طمع کردن
صراحی چون به مجلس پا گذارد سرنگون گرید
به جوی شیر نسبت می دهد خسرو از این غافل
که شیرینش به حال کوهکن در بیستون گرید
پریشان گوی می سازد به پا زنجیر عاشق را
چو گردد دور مجنون از بیابان و جنون گرید
دلی هر کس که دارد سیدا دردی درین گلشن
کشد سر در گریبان غنچه وار و در درون گرید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
تو و بدمستی و عاشق کشی و خنجر خویش
من و بیچارگی و عجز و نیاز و سر خویش
بهر تکلیف تو ای خانه برانداز چو شمع
بارها ریخته ام رنگ ز خاکستر خویش
غنچه صورتم اوراق چو اسم صبح است
روزگاریست که آسوده ام از دفتر خویش
از رخش بوسه طلب می کنم و می گوید
کی دهد آئینه ام مزد به روشنگر خویش
دست رد بر سخنم خصم گذارد چه عجب
نیست اقرار ابوجهل به پیغمبر خویش
تاز انعام مکرر نشوم خام طمع
می نهم حلقه صفت پنبه به گوش کر خویش
هر که را گنج دهد روی گلو تنگ شود
می کشد تشنه لبی ها صدف از گوهر خویش
سیدا خامه من غنچه صفت خاموش است
تا جدا گشته ام از میر سخن پرور خویش
من و بیچارگی و عجز و نیاز و سر خویش
بهر تکلیف تو ای خانه برانداز چو شمع
بارها ریخته ام رنگ ز خاکستر خویش
غنچه صورتم اوراق چو اسم صبح است
روزگاریست که آسوده ام از دفتر خویش
از رخش بوسه طلب می کنم و می گوید
کی دهد آئینه ام مزد به روشنگر خویش
دست رد بر سخنم خصم گذارد چه عجب
نیست اقرار ابوجهل به پیغمبر خویش
تاز انعام مکرر نشوم خام طمع
می نهم حلقه صفت پنبه به گوش کر خویش
هر که را گنج دهد روی گلو تنگ شود
می کشد تشنه لبی ها صدف از گوهر خویش
سیدا خامه من غنچه صفت خاموش است
تا جدا گشته ام از میر سخن پرور خویش
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
از آن روزی که دور افتاد زان زلف دو تا دستم
گره نگشاید از کار کسی مانند پا دستم
ز زیر ناخنم چون گل ز غیرت خون به جوش آید
چو سازد آرزوی رنگ از برگ حنا دستم
مرا دست تهی از آستین بیرون نمی آید
فرو رفتست تا بازو به کام اژدها دستم
چرا کلکم نسازد سبز همچون خضر عالم را
که بر کف همچو سرو از راستی دارد عصا دستم
ز هر انگشت من مانند نی فریاد برخیزد
اگر یک لحظه گردد از گریبانم جدا دستم
به انگشت حیا تا پرده از رویش برافگندم
ز طشت شعله آتش نمی سازد ابا دستم
ز فکر روز حشر ای سیدا بیرون نمی آیم
در این دریای پرشورش نگیرد گر خدا دستم
گره نگشاید از کار کسی مانند پا دستم
ز زیر ناخنم چون گل ز غیرت خون به جوش آید
چو سازد آرزوی رنگ از برگ حنا دستم
مرا دست تهی از آستین بیرون نمی آید
فرو رفتست تا بازو به کام اژدها دستم
چرا کلکم نسازد سبز همچون خضر عالم را
که بر کف همچو سرو از راستی دارد عصا دستم
ز هر انگشت من مانند نی فریاد برخیزد
اگر یک لحظه گردد از گریبانم جدا دستم
به انگشت حیا تا پرده از رویش برافگندم
ز طشت شعله آتش نمی سازد ابا دستم
ز فکر روز حشر ای سیدا بیرون نمی آیم
در این دریای پرشورش نگیرد گر خدا دستم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۴
آمد بهار و فیض نسیم بهار کو
گل کرد داغ بر جگر و لاله زار کو
ای بوی پیرهن چه خبر از عزیز مصر
ای آهوی خطا نفس مشکبار کو
ای کوهکن ز کوهکنی چیست حاصلت
عمرت به سر رسید و تو را مزدکار کو
گلشن شکفت و سبزه دمید و خزان رسید
ای عندلیب در دل تو خارخار کو
بی دردسر نشاط میسر نمی شود
در ساغر زمانه می خوشگوار کو
ای کهربا مطیع تو گردید کهکشان
از بی زری تو را به جهان اعتبار کو
دریادلان به کس دم آبی نمی دهند
در کاسه صدف گهر آبدار کو
داریم چشم لیک درو نیست قطره یی
ما را چو ابر گریه بی اختیار کو
ای سیدا رفیق خدا کس به دهر نیست
جز سایه همرهی به من خاکسار کو
گل کرد داغ بر جگر و لاله زار کو
ای بوی پیرهن چه خبر از عزیز مصر
ای آهوی خطا نفس مشکبار کو
ای کوهکن ز کوهکنی چیست حاصلت
عمرت به سر رسید و تو را مزدکار کو
گلشن شکفت و سبزه دمید و خزان رسید
ای عندلیب در دل تو خارخار کو
بی دردسر نشاط میسر نمی شود
در ساغر زمانه می خوشگوار کو
ای کهربا مطیع تو گردید کهکشان
از بی زری تو را به جهان اعتبار کو
دریادلان به کس دم آبی نمی دهند
در کاسه صدف گهر آبدار کو
داریم چشم لیک درو نیست قطره یی
ما را چو ابر گریه بی اختیار کو
ای سیدا رفیق خدا کس به دهر نیست
جز سایه همرهی به من خاکسار کو
سیدای نسفی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - بهاریات
اول به نام آنکه مبراست از مکان
خلاق وحش و طیر و خداوند انس و جان
آن صانعی که شاهد اویند هر وجود
آن قادری که در صفت اوست هر زبان
پیر فلک همیشه بود در سراغ او
بر کف گرفته است عصایی ز کهکشان
خورشید همچو ذره ز هر روزن اوفتد
تا از کدام خانه بیاید ازو نشان
بعد از ثنا و حمد خداوند ذوالجلال
منت نهم ز نعمت رسول خدا به جان
پیغمبری که در شب معراج جبرئیل
تا پای عرش بوسه زنان رفته در عنان
بر آستان او طبقات زمین غبار
یک پرده یی ز پرده سرایش نه آسمان
مهر نبوتی که به دوش شریف اوست
روز جزا به امت عاصی است پشتبان
یاران او که چارستون شریعتند
از هر یکی بنای خلافت گرفتشان
یارب به حرمت خلفا و صحابه ها
داری مرا ز آفت ایام در امان
می خواهم از وحوش زمانی سخن کنم
دفع ملال تا شود از طبع مردمان
روزی من غریب در ایام نوبهار
از کنج خانه جانب صحرا شدم روان
دیدم نشسته بر در سوراخ موشکی
می کرد خود به خود صفت خویش را بیان
دارم درون خانه ز انواع خوردنی
از ارزن و جواری و ماش و برنج و نان
بقال کرده است مهیا برای من
امروز هر متاع که چیدست بر دکان
هر کس که یافتست تولد به سال موش
گردد چو من به هوش و ادا فهم و نکته دان
گاهی که از غضب به زمین رخنه ها کنم
از جان سنگ نعره برآید که الامان
اجداد من به میرشان تکیه می کنند
امروز در برابر من کیست در جهان
در وصف خویش بود که ناگاه گربه یی
خود را رساند همچو بلاهای آسمان
زد سیلیی که در ته پایش فتاد موش
گفتا تویی که آمده ده پشت پهلوان
ای بی ادب تو شرم نداری ز روی من
اجداد تو شدند همه پیش من کلان
آبای عالی تو بود کور شب پرک
ابنای سافل تو هم از جنس سفلگان
پر کرده یی ز خاک به هر جا که رفته یی
ای خانه های خلق ز دست تو خاکدان
دندان ز نیست کار تو هر جا که دانه است
هستی همیشه دشمن انبار مردمان
روز جزاست کشتیی نوح از تو دادخواه
آب عذاب را تو درو کرده یی روان
موسی ئیان به عهد نبی موش گشته اند
باشد تو را مناسبتی با جهود کان
بر من بو بین و نیک تماشا بکن مرا
یعنی ز شیر صورت من می دهد نشان
پرنده یی که بگذرد از پیش چشم من
او را به جنگ خویش درآرم همان زمان
بر پشت من رسانده نبی دست خویش را
زان رو مرا عزیز شمارند امتان
از بس که در میانه مردم مسکر مم
جایم همیشه هست به پهلوی میهمان
ناگه ز گربه این سخنان را شنید سگ
فریاد کرد و گفت که ای همدم زنان
مانند دود دیده درایست کار تو
از در برون کنند درایی ز تابدان
در خانه یی که یک نفسی نیست خوردنی
بر بامها برآمده گردی فغان کنان
طفلان و اقربای تو ای دزد کاسه لیس
آموختند دربدری را ز مادران
گاهی که نان سوخته یی بهر من دهند
از پیش من گرفته گریزی به نردبان
از خانه یی که پرچه نانی به من رسد
شب تا به روز بر در اویم نگاهبان
بر هر دری که می روم و حلقه می زنم
آن خانه احتیاج ندارد به پاسبان
نشنیده یی که جد من اصحاب کهف را
رفتست همچو گرد به دنبال کاروان
با آنکه هست مرتبه عالی مرا
دارم من شکسته قناعت به استخوان
بر گوسفند چون خبر استخوان رسید
افتاد آتش غضب او را به مغز جان
آن دم لب و دهان ز چرا ساختن بوست
خود را به یک دوخیز رسانید در میان
گفت ای پلید شوم نفس حد خود شناس
بر استخوان من مرسان این همه زبان
کار تو خون خوریست به سلاخ خانه ها
اینجا شدی گریخته از دست سگ کشان
پیوسته کار تو جدل و جنگ با گداست
بر آستان تو ناله کنان او عصار زنان
بیداریی شب تو بود تا دم سحر
سازد محل فیض تو را خوب سرگران
هر روز وقت صبح شبان می برد مرا
گاهی به سوی دشت گهی سوی بوستان
قربان کنم برای خدا جان خویش را
باشد ز من صواب سراسر به حاجیان
قصاب را ز خون منش تیغ سرخ روست
باشد قناره اش چو خیابان ارغوان
سیمین برای کباب دل و گرده منند
پیوسته است روغن من شأن دیگدان
چون این مباحثت به بیابان فسانه شد
خود را رساند گرگ بدیشان دوان دوان
با گوسفند گفت دل و گرده تو چیست
چون است روده های تو ریزم به یک زمان
گاهی به زیر پشته نهان گردی از گله
سازد به صاحب تو مرا کشتنی شبان
دایم دهان به روغن تو چرب می کنم
خود گو به پیش جنگ حریفان تو را چه جان
من کهنه گرگ حضرت یعقوب دیده ام
پر خون شده ز تهمت یوسف مرا دهان
احوال من چو شمع به هر بزم روشن است
در پیش خلق نیست مرا حاجت بیان
در خواب خویش هر که ببیند شبی مرا
گردد ز یمن من همه روز شادمان
گاو زمین چو در نظرم جلوه گر شود
سازم به یک اشاره جدا ران او ز ران
در گوش گاو باد رسانید این خبر
فریاد کرد و گفت چه گفتی بگو همان
هر جا که دیده یی تو مرا کشته دو شاخ
باور نمی کنی بکن امروز امتحان
گرگی و لیک قطره باران ندیده یی
نشنیده است گوش تو آوازه سگان
گه صلح می کنی تو به چوپان و گاه جنگ
گرگ آشتیست کار تو پیوسته با شبان
شب تا به روز دوخته ام چشم بر زمین
از من نگشته هیچ کس آزرده در جهان
گاهی به گرد خرمن دهقان شوم به چرخ
گاهی به خلق شیر دهم همچو مادران
اجداد من به آدم و حوا برابر است
یعنی مراست گاو زمین از برادران
اشتر شنید و گفت که گوساله هنوز
بیرون نکرده یی سر خود را ز کاهدان
آبای تو به هیچ قطاری نبوده اند
آورده یی به زور تو خود را در این میان
یک ره به پشت و پهلوی خود هم نگاه کن
از خاطر تو رفته مگر چوب گاوران
بر گردنت زنند چو دزد ابری دو شاخ
از کاهدان برند سوی دشت کشکشان
بر من یکی نگاه کن و صنع حق ببین
چون آفریده است مرا خالق جهان
دادست شیر من شتر صالح نبی
در روزگار نسبت من می دهد به آن
پیوسته خار می خورم و بار می کشم
هرگز نگشته خاطرم از ساربان گران
هر جا که بوده ام به دو زانو نشسته ام
در بر کشیده جامه مله چو صوفیان
از اشتران ویس و قرن یک شتر منم
گردیده ام بر آن سر خاک از مجاوران
آواز گیره دار شتر چون بلند شد
در حال سنگ پشت بیامد تپان تپان
در پشت چار آئینه در پیش رو سپر
بر دست سنگ و بر زده دامان چو حجریان
از سنگ رفته رفته چو آتش زبانه زد
آغاز گفتگوی بگفت ای سبک عنان
کنجاره دیده یی مگر امشب به خواب خویش
یا گاو کشته یی به خیال جواز ران
در عمر خویش مثل تو لعبت ندیده ام
کوتاه عقل و پای دراز و شکم کلان
در زیر بار ناله کنان خواب می روی
خیزی ز جای همچو ضعیفان پا گران
دندان تو سراسر اگر بشکنم سزاست
هرگز تو را کسی نزده سنگ بر دهان
معلوم شد به دهر شتر دل تو بوده یی
باشد همیشه چشم تو بر دست ساربان
در زیر بار منت کس نیستم فقیر
دارم مدام شکر خداوند بر زبان
از فاقه روز و شب به شکم سنگ بسته ام
دانند خلق در بغلم هست تاه نان
در گوشه یی نشسته ام و خاک می خورم
بگذشته ام به چله نشینی ز زاهدان
روزی که آفتاب به گرمی شود علم
آن روز احتیاج ندارم به سایبان
بر گوش خارپشت چو این ماجرا رسید
هر موی گشت بر تن او نیش خونفشان
چون مور نرم نرم قدم را به ره نهاد
پهلوی سنگ پشت نشست و بگفت هان
بر گرد خویش معرکه یی جمع کرده یی
داری به پشت صندلیی همچو قصه خوان
الجوب وار در ته صندوق جا شوی
عیار کاسه پشت تو را از مصاحبان
صحرائیان ز کاسه چوبین توبه تنگ
اسقاطیان کاسه گران از تو در فغان
هرگز ندیده ام به برت جامه درست
دامان تو همان و گریبان تو همان
از دیدن تو صحبت این قوم شد خنک
ای بد نمای خیز و برو زود از میان
من عمر خود به خار کشی صرف کرده ام
زان وجه گرم روی نمایم به مردمان
پیراهنی به سوزن خود بخیه کرده ام
دارم به دوش جامه شالی چو حاجیان
باشد همیشه در شب مهتاب خواب من
بالین و بسترم همه خارا و پرنیان
آهنگ خارپشت چو روباه گوش کرد
از شدتی که داشت روان گشت دم زنان
فریاد کرد و گفت مرا دور دیده یی
امروز همچو خار برآورده یی زبان
داری به خود غرور چو پیران خارکش
آتش زنم که دود برآید تو را ز جان
از جنبش تو در حرکت بته های خار
پیوسته خورد و ریزه من از تو در گمان
گر بینی و تو کنده به دستت دهم رواست
تا پیش خلق سر نه برآری به این و آن
من مدتیست خانه درین دشت کرده ام
نگشاده ام به هیچ کس از خویش داستان
پهلو به آفتاب زند پوستین من
دارند آرزوی من پیر تا جوان
شبهای دی به واسطه پوست می کشم
تا صبح همچو مغز در آغوش دلبران
آری خدای راست به هر پوست دوستی
هست این مثل چو گنج در ایام شایگان
گاهی که رو به روی شود دشمن مرا
یابم ز روی عقل خود از دست او امان
خرگوش سر به خواب فراغت نهاده بود
بیدار گشت و گفت به روباه آن زمان
یک ذره عقل و هوش اگر داشتی به سر
هرگز ز خانه پا ننهادی بر آستان
شبها روی چو دزد به سوی محله ها
چشمان خود چراغ کنی بهر ماکیان
بسیار زنده زنده تو را پوست کنده اند
افکنده اند مرده تو پهلوی سکان
با هر کسی فقیر میسر نمی شوم
جان می دهند در طلبم مردم کلان
مالند اگر به پیکر خود روغن مرا
بی شک و شبهه دفع کند درد استخوان
گاهی که من به آدمیان خوی می کنم
پیوسته عمر خویش کنم صرف این مکان
خرگوش چون حکایت خود را تمام کرد
میمون شنید و پهلویش آمد نفس زنان
گفت ای درازگوش چرا لاف می زنی
از آدمیگری نه تو را نام و نشان
چون موش دم بریده بمانی به چشم من
یا بچه بزی که بود هر طرف دوان
زین داشتی به پشت تو را می شدم سوار
هستی به پیش من تو هم از جمله خران
بگشا ز خواب چشم و سر خود بلند کن
بر دست و پای من نظر خویش را بمان
یعنی که نیست صورت من کم ز آدمی
اما کشیده ام قدم خود از آن میان
نشو و نمای من شده در کوهسار هند
اصل من از فرنگ و مرا نام کاردان
هر جا که بیشه ایست درو سیر می کنم
هستم به گرد و گوشه او همچو باغبان
از میوه های پهلوی خود پهن کرده ام
گاهی ز ترش و گاه ز شیرین و ناردان
آهو رسید و گشت باو روبرو و گفت
کم دیده ایم آدم دمدار در جهان
آدم کسی به صورت آدم نمی شود
بی مغز اعتبار کجا دارد استخوان
گاهی که سوی شهر تو را اوفتد گذر
گردی تو پای کار به ارباب لولیان
در پیش خلق مسخره گی پیشه می کنی
طفلان به کوچه ها ز قفای تو کف زنان
گه نی نواز و گاه شبانی گهی گدا
گاهی عصا به دست شوی از یساولان
در دهر اگر چه صورت من نیست آدمی
لیکن مراست صورت نیکو چو دلبران
چشمم بود ز غمزه لیلی برنده تر
دیوانه منند چو مجنون پریوشان
گردد ز بوی مشک معطر دماغها
بر هر طرف که روی نهم همچو نو خطان
گاهی که همچو باد شوم در دوندگی
برق ستیزه خوی نیابد ز من نشان
زین گفتگو پلنگ درآمد به جست و خیز
خود را رساند در پی آهو همان زمان
گفت ای گریز پای ز چنگم کجا روی
با من مساز جلوه گری همچو دختران
ناف تو را به کام حریفان بریده اند
باشند خانواده من از تو کامران
گر بر سر تو سایه کلخاد اوفتد
در زیر پای خواب روی همچو ماکیان
یعنی که من به خون تو امروز تشنه ام
از راه تشنگی به لب من رسیده جان
از قهر اگر به خاک زنم چنگ خویش را
چنگ و غبار تیره کند روی آسمان
از سیلی ام کبود بود روی فیل چرخ
عکس دم من است که گویند کهکشان
آشفته گشت فیل و روان شد سوی پلنگ
دندان بیکدگر زده همچون مبارزان
دم خاره کرده آمد و خواباند گوش را
خرطوم بر زمین زد و گفت ای الا چه بان
از ناخن پلنگ چه نقصان به پای فیل
تاج و خروس را چه غم از نول ماکیان
تندی مکن که جرم تو بسیار دیده ام
چون تخته پوست در ته پای قلندران
گوئی که هیچ کس نبود در برابرم
در هر کناره هست مرا چون تو چاکران
در روز جنگ زیر علم پاستون کنم
باشم بر آستان در فتح پشتبان
تخت روان کنایه ز رفتار من بود
دوشم رواج یافته از مقدم شهان
چون تیغ آبدار سراپای جوهرم
دندان من رواست که سازند زر نشان
بر پشت من نهند اگر کوه قاف را
مانند برگ کاه نیاید مرا گران
خرطوم من چو گرز بود وقت گیر و دار
هر موی من به تندی و تیزی بود سنان
عمرم هزار سال بود در میان خلق
کم نیست زندگانیم از عمر جاودان
بزرگتری ز من نبود در میان قوم
امروز ژنده فیل مرا گفته می توان
کرک این سخن ز فیل شنید و قدم نهاد
سر تا به پای چین و گره کرده ابروان
در پشت و پهلویش خله یی زد به شاخ و گفت
ای تنگ چشم حرف مگو این همه کلان
از فیلمات حادثه غافل نشسته یی
داری تو اعتماد به عمر سبک عنان
خرطوم نیست آن که به او فخر می کنی
انداخته به بینیت ایام ریسمان
خود گو بر استخوان تو گر بود جوهری
تابع نمی شدی تو به هندوستانیان
خرطوم تو به پهلوی دندان تو بود
از فاقه همچو پوست که چسبد به استخوان
خط می کشی به بینی خود کوچه های شهر
از پشت و پهلوی تو غلامان سوادخوان
خرطوم تو به دیده صحرائیان بود
بر بام کاهدان که گذارند ناودان
از بس که نیست بر دم و خرطومت امتیاز
حیران شوم کدام طرف باشدت دهان
وقتیست این زمان که سر شاخ خویش را
گلگون کنم ز خون تو چون شاخ ارغوان
روز مصاف سینه خود می کنم سپر
گردند روبروی ز پشتم دلاوران
خواهم که حمله در صف پیر و جوان کنم
در دل مرا نه بیم ز تیر و نه از کمان
شاخم به هر دیار کند کار شاخ مار
پیوسته بر خورند ازو اهل کاروان
خاصیت غریب به شاخم نوشته اند
هر کس نگاه داشت گریزند جنیان
شیر از کمین برآمد و آمد به کرک گفت
ای شاخ ناشکسته بکش پای از میان
با هر که مانده شاخ به شاخ ایستاده یی
از بس که در کنار بیابان شدی کلان
ای سخت روی و سست قدم چابکی مکن
هستی تو پیش یک قدم از گاو پاده بان
طفلان از زبان تو پرهیز می کنند
باشی تو در میانه این قوم بد زبان
اجداد من به شیر خدا دست داده اند
از چنگ من وگرنه که می یافتی امان
هرگز شکاریی دیگری را نخورده ام
یک ره به خون مرده نیالوده ام دهان
در بیشه ای که می روم و می کنم قرار
بیرون ز قحط سال شوند اهل آن مکان
با هر که بنگرم جگرش آب می شود
از مور کمترند به چشمم بهاوران
در فکر دانه مورچه یی بود در گذر
آمد به شیر گفت که ای رستم زمان
از اتفاق مورچگان غافلی مگر
ورنه چرا حقیر شماری و ناتوان
خوراک اهل بیت من است از نتاج تو
دایم پر است خانه ام از شیر بچگان
طفلان شیر مست من امروز شیر گیر
خویشان ناتوان منند از تو کامران
موری شنیده یی که سلیمان وقت را
بر عهد خود به ران ملخ کرده میهمان
این رتبه شد میسر او از شکستگی
ور نه چه حد مورچه ای لشکر گران
چون از زبان مورچه این حرف شد بلند
تسلیم کرده کرده رسیدند وحشیان
گفتند عذرها ز ته دل به یکدگر
افتاد پای آشتی اندر آن میان
این نسخه سیدا بدو سه روز شد تمام
از روزگار حضرت عبدالعزیز خان
تاریخ از هزار و نود یک گذشته بود
از هجرت رسول شه آخرالزمان
ای خورد و ای بزرگ که در ایام مانده اید
افتد به سهو در نظر این طرفه داستان
گر زنده مانده ام به دعا یادم آورید
ور رفته ام به فاتحه سازید شادمان
خلاق وحش و طیر و خداوند انس و جان
آن صانعی که شاهد اویند هر وجود
آن قادری که در صفت اوست هر زبان
پیر فلک همیشه بود در سراغ او
بر کف گرفته است عصایی ز کهکشان
خورشید همچو ذره ز هر روزن اوفتد
تا از کدام خانه بیاید ازو نشان
بعد از ثنا و حمد خداوند ذوالجلال
منت نهم ز نعمت رسول خدا به جان
پیغمبری که در شب معراج جبرئیل
تا پای عرش بوسه زنان رفته در عنان
بر آستان او طبقات زمین غبار
یک پرده یی ز پرده سرایش نه آسمان
مهر نبوتی که به دوش شریف اوست
روز جزا به امت عاصی است پشتبان
یاران او که چارستون شریعتند
از هر یکی بنای خلافت گرفتشان
یارب به حرمت خلفا و صحابه ها
داری مرا ز آفت ایام در امان
می خواهم از وحوش زمانی سخن کنم
دفع ملال تا شود از طبع مردمان
روزی من غریب در ایام نوبهار
از کنج خانه جانب صحرا شدم روان
دیدم نشسته بر در سوراخ موشکی
می کرد خود به خود صفت خویش را بیان
دارم درون خانه ز انواع خوردنی
از ارزن و جواری و ماش و برنج و نان
بقال کرده است مهیا برای من
امروز هر متاع که چیدست بر دکان
هر کس که یافتست تولد به سال موش
گردد چو من به هوش و ادا فهم و نکته دان
گاهی که از غضب به زمین رخنه ها کنم
از جان سنگ نعره برآید که الامان
اجداد من به میرشان تکیه می کنند
امروز در برابر من کیست در جهان
در وصف خویش بود که ناگاه گربه یی
خود را رساند همچو بلاهای آسمان
زد سیلیی که در ته پایش فتاد موش
گفتا تویی که آمده ده پشت پهلوان
ای بی ادب تو شرم نداری ز روی من
اجداد تو شدند همه پیش من کلان
آبای عالی تو بود کور شب پرک
ابنای سافل تو هم از جنس سفلگان
پر کرده یی ز خاک به هر جا که رفته یی
ای خانه های خلق ز دست تو خاکدان
دندان ز نیست کار تو هر جا که دانه است
هستی همیشه دشمن انبار مردمان
روز جزاست کشتیی نوح از تو دادخواه
آب عذاب را تو درو کرده یی روان
موسی ئیان به عهد نبی موش گشته اند
باشد تو را مناسبتی با جهود کان
بر من بو بین و نیک تماشا بکن مرا
یعنی ز شیر صورت من می دهد نشان
پرنده یی که بگذرد از پیش چشم من
او را به جنگ خویش درآرم همان زمان
بر پشت من رسانده نبی دست خویش را
زان رو مرا عزیز شمارند امتان
از بس که در میانه مردم مسکر مم
جایم همیشه هست به پهلوی میهمان
ناگه ز گربه این سخنان را شنید سگ
فریاد کرد و گفت که ای همدم زنان
مانند دود دیده درایست کار تو
از در برون کنند درایی ز تابدان
در خانه یی که یک نفسی نیست خوردنی
بر بامها برآمده گردی فغان کنان
طفلان و اقربای تو ای دزد کاسه لیس
آموختند دربدری را ز مادران
گاهی که نان سوخته یی بهر من دهند
از پیش من گرفته گریزی به نردبان
از خانه یی که پرچه نانی به من رسد
شب تا به روز بر در اویم نگاهبان
بر هر دری که می روم و حلقه می زنم
آن خانه احتیاج ندارد به پاسبان
نشنیده یی که جد من اصحاب کهف را
رفتست همچو گرد به دنبال کاروان
با آنکه هست مرتبه عالی مرا
دارم من شکسته قناعت به استخوان
بر گوسفند چون خبر استخوان رسید
افتاد آتش غضب او را به مغز جان
آن دم لب و دهان ز چرا ساختن بوست
خود را به یک دوخیز رسانید در میان
گفت ای پلید شوم نفس حد خود شناس
بر استخوان من مرسان این همه زبان
کار تو خون خوریست به سلاخ خانه ها
اینجا شدی گریخته از دست سگ کشان
پیوسته کار تو جدل و جنگ با گداست
بر آستان تو ناله کنان او عصار زنان
بیداریی شب تو بود تا دم سحر
سازد محل فیض تو را خوب سرگران
هر روز وقت صبح شبان می برد مرا
گاهی به سوی دشت گهی سوی بوستان
قربان کنم برای خدا جان خویش را
باشد ز من صواب سراسر به حاجیان
قصاب را ز خون منش تیغ سرخ روست
باشد قناره اش چو خیابان ارغوان
سیمین برای کباب دل و گرده منند
پیوسته است روغن من شأن دیگدان
چون این مباحثت به بیابان فسانه شد
خود را رساند گرگ بدیشان دوان دوان
با گوسفند گفت دل و گرده تو چیست
چون است روده های تو ریزم به یک زمان
گاهی به زیر پشته نهان گردی از گله
سازد به صاحب تو مرا کشتنی شبان
دایم دهان به روغن تو چرب می کنم
خود گو به پیش جنگ حریفان تو را چه جان
من کهنه گرگ حضرت یعقوب دیده ام
پر خون شده ز تهمت یوسف مرا دهان
احوال من چو شمع به هر بزم روشن است
در پیش خلق نیست مرا حاجت بیان
در خواب خویش هر که ببیند شبی مرا
گردد ز یمن من همه روز شادمان
گاو زمین چو در نظرم جلوه گر شود
سازم به یک اشاره جدا ران او ز ران
در گوش گاو باد رسانید این خبر
فریاد کرد و گفت چه گفتی بگو همان
هر جا که دیده یی تو مرا کشته دو شاخ
باور نمی کنی بکن امروز امتحان
گرگی و لیک قطره باران ندیده یی
نشنیده است گوش تو آوازه سگان
گه صلح می کنی تو به چوپان و گاه جنگ
گرگ آشتیست کار تو پیوسته با شبان
شب تا به روز دوخته ام چشم بر زمین
از من نگشته هیچ کس آزرده در جهان
گاهی به گرد خرمن دهقان شوم به چرخ
گاهی به خلق شیر دهم همچو مادران
اجداد من به آدم و حوا برابر است
یعنی مراست گاو زمین از برادران
اشتر شنید و گفت که گوساله هنوز
بیرون نکرده یی سر خود را ز کاهدان
آبای تو به هیچ قطاری نبوده اند
آورده یی به زور تو خود را در این میان
یک ره به پشت و پهلوی خود هم نگاه کن
از خاطر تو رفته مگر چوب گاوران
بر گردنت زنند چو دزد ابری دو شاخ
از کاهدان برند سوی دشت کشکشان
بر من یکی نگاه کن و صنع حق ببین
چون آفریده است مرا خالق جهان
دادست شیر من شتر صالح نبی
در روزگار نسبت من می دهد به آن
پیوسته خار می خورم و بار می کشم
هرگز نگشته خاطرم از ساربان گران
هر جا که بوده ام به دو زانو نشسته ام
در بر کشیده جامه مله چو صوفیان
از اشتران ویس و قرن یک شتر منم
گردیده ام بر آن سر خاک از مجاوران
آواز گیره دار شتر چون بلند شد
در حال سنگ پشت بیامد تپان تپان
در پشت چار آئینه در پیش رو سپر
بر دست سنگ و بر زده دامان چو حجریان
از سنگ رفته رفته چو آتش زبانه زد
آغاز گفتگوی بگفت ای سبک عنان
کنجاره دیده یی مگر امشب به خواب خویش
یا گاو کشته یی به خیال جواز ران
در عمر خویش مثل تو لعبت ندیده ام
کوتاه عقل و پای دراز و شکم کلان
در زیر بار ناله کنان خواب می روی
خیزی ز جای همچو ضعیفان پا گران
دندان تو سراسر اگر بشکنم سزاست
هرگز تو را کسی نزده سنگ بر دهان
معلوم شد به دهر شتر دل تو بوده یی
باشد همیشه چشم تو بر دست ساربان
در زیر بار منت کس نیستم فقیر
دارم مدام شکر خداوند بر زبان
از فاقه روز و شب به شکم سنگ بسته ام
دانند خلق در بغلم هست تاه نان
در گوشه یی نشسته ام و خاک می خورم
بگذشته ام به چله نشینی ز زاهدان
روزی که آفتاب به گرمی شود علم
آن روز احتیاج ندارم به سایبان
بر گوش خارپشت چو این ماجرا رسید
هر موی گشت بر تن او نیش خونفشان
چون مور نرم نرم قدم را به ره نهاد
پهلوی سنگ پشت نشست و بگفت هان
بر گرد خویش معرکه یی جمع کرده یی
داری به پشت صندلیی همچو قصه خوان
الجوب وار در ته صندوق جا شوی
عیار کاسه پشت تو را از مصاحبان
صحرائیان ز کاسه چوبین توبه تنگ
اسقاطیان کاسه گران از تو در فغان
هرگز ندیده ام به برت جامه درست
دامان تو همان و گریبان تو همان
از دیدن تو صحبت این قوم شد خنک
ای بد نمای خیز و برو زود از میان
من عمر خود به خار کشی صرف کرده ام
زان وجه گرم روی نمایم به مردمان
پیراهنی به سوزن خود بخیه کرده ام
دارم به دوش جامه شالی چو حاجیان
باشد همیشه در شب مهتاب خواب من
بالین و بسترم همه خارا و پرنیان
آهنگ خارپشت چو روباه گوش کرد
از شدتی که داشت روان گشت دم زنان
فریاد کرد و گفت مرا دور دیده یی
امروز همچو خار برآورده یی زبان
داری به خود غرور چو پیران خارکش
آتش زنم که دود برآید تو را ز جان
از جنبش تو در حرکت بته های خار
پیوسته خورد و ریزه من از تو در گمان
گر بینی و تو کنده به دستت دهم رواست
تا پیش خلق سر نه برآری به این و آن
من مدتیست خانه درین دشت کرده ام
نگشاده ام به هیچ کس از خویش داستان
پهلو به آفتاب زند پوستین من
دارند آرزوی من پیر تا جوان
شبهای دی به واسطه پوست می کشم
تا صبح همچو مغز در آغوش دلبران
آری خدای راست به هر پوست دوستی
هست این مثل چو گنج در ایام شایگان
گاهی که رو به روی شود دشمن مرا
یابم ز روی عقل خود از دست او امان
خرگوش سر به خواب فراغت نهاده بود
بیدار گشت و گفت به روباه آن زمان
یک ذره عقل و هوش اگر داشتی به سر
هرگز ز خانه پا ننهادی بر آستان
شبها روی چو دزد به سوی محله ها
چشمان خود چراغ کنی بهر ماکیان
بسیار زنده زنده تو را پوست کنده اند
افکنده اند مرده تو پهلوی سکان
با هر کسی فقیر میسر نمی شوم
جان می دهند در طلبم مردم کلان
مالند اگر به پیکر خود روغن مرا
بی شک و شبهه دفع کند درد استخوان
گاهی که من به آدمیان خوی می کنم
پیوسته عمر خویش کنم صرف این مکان
خرگوش چون حکایت خود را تمام کرد
میمون شنید و پهلویش آمد نفس زنان
گفت ای درازگوش چرا لاف می زنی
از آدمیگری نه تو را نام و نشان
چون موش دم بریده بمانی به چشم من
یا بچه بزی که بود هر طرف دوان
زین داشتی به پشت تو را می شدم سوار
هستی به پیش من تو هم از جمله خران
بگشا ز خواب چشم و سر خود بلند کن
بر دست و پای من نظر خویش را بمان
یعنی که نیست صورت من کم ز آدمی
اما کشیده ام قدم خود از آن میان
نشو و نمای من شده در کوهسار هند
اصل من از فرنگ و مرا نام کاردان
هر جا که بیشه ایست درو سیر می کنم
هستم به گرد و گوشه او همچو باغبان
از میوه های پهلوی خود پهن کرده ام
گاهی ز ترش و گاه ز شیرین و ناردان
آهو رسید و گشت باو روبرو و گفت
کم دیده ایم آدم دمدار در جهان
آدم کسی به صورت آدم نمی شود
بی مغز اعتبار کجا دارد استخوان
گاهی که سوی شهر تو را اوفتد گذر
گردی تو پای کار به ارباب لولیان
در پیش خلق مسخره گی پیشه می کنی
طفلان به کوچه ها ز قفای تو کف زنان
گه نی نواز و گاه شبانی گهی گدا
گاهی عصا به دست شوی از یساولان
در دهر اگر چه صورت من نیست آدمی
لیکن مراست صورت نیکو چو دلبران
چشمم بود ز غمزه لیلی برنده تر
دیوانه منند چو مجنون پریوشان
گردد ز بوی مشک معطر دماغها
بر هر طرف که روی نهم همچو نو خطان
گاهی که همچو باد شوم در دوندگی
برق ستیزه خوی نیابد ز من نشان
زین گفتگو پلنگ درآمد به جست و خیز
خود را رساند در پی آهو همان زمان
گفت ای گریز پای ز چنگم کجا روی
با من مساز جلوه گری همچو دختران
ناف تو را به کام حریفان بریده اند
باشند خانواده من از تو کامران
گر بر سر تو سایه کلخاد اوفتد
در زیر پای خواب روی همچو ماکیان
یعنی که من به خون تو امروز تشنه ام
از راه تشنگی به لب من رسیده جان
از قهر اگر به خاک زنم چنگ خویش را
چنگ و غبار تیره کند روی آسمان
از سیلی ام کبود بود روی فیل چرخ
عکس دم من است که گویند کهکشان
آشفته گشت فیل و روان شد سوی پلنگ
دندان بیکدگر زده همچون مبارزان
دم خاره کرده آمد و خواباند گوش را
خرطوم بر زمین زد و گفت ای الا چه بان
از ناخن پلنگ چه نقصان به پای فیل
تاج و خروس را چه غم از نول ماکیان
تندی مکن که جرم تو بسیار دیده ام
چون تخته پوست در ته پای قلندران
گوئی که هیچ کس نبود در برابرم
در هر کناره هست مرا چون تو چاکران
در روز جنگ زیر علم پاستون کنم
باشم بر آستان در فتح پشتبان
تخت روان کنایه ز رفتار من بود
دوشم رواج یافته از مقدم شهان
چون تیغ آبدار سراپای جوهرم
دندان من رواست که سازند زر نشان
بر پشت من نهند اگر کوه قاف را
مانند برگ کاه نیاید مرا گران
خرطوم من چو گرز بود وقت گیر و دار
هر موی من به تندی و تیزی بود سنان
عمرم هزار سال بود در میان خلق
کم نیست زندگانیم از عمر جاودان
بزرگتری ز من نبود در میان قوم
امروز ژنده فیل مرا گفته می توان
کرک این سخن ز فیل شنید و قدم نهاد
سر تا به پای چین و گره کرده ابروان
در پشت و پهلویش خله یی زد به شاخ و گفت
ای تنگ چشم حرف مگو این همه کلان
از فیلمات حادثه غافل نشسته یی
داری تو اعتماد به عمر سبک عنان
خرطوم نیست آن که به او فخر می کنی
انداخته به بینیت ایام ریسمان
خود گو بر استخوان تو گر بود جوهری
تابع نمی شدی تو به هندوستانیان
خرطوم تو به پهلوی دندان تو بود
از فاقه همچو پوست که چسبد به استخوان
خط می کشی به بینی خود کوچه های شهر
از پشت و پهلوی تو غلامان سوادخوان
خرطوم تو به دیده صحرائیان بود
بر بام کاهدان که گذارند ناودان
از بس که نیست بر دم و خرطومت امتیاز
حیران شوم کدام طرف باشدت دهان
وقتیست این زمان که سر شاخ خویش را
گلگون کنم ز خون تو چون شاخ ارغوان
روز مصاف سینه خود می کنم سپر
گردند روبروی ز پشتم دلاوران
خواهم که حمله در صف پیر و جوان کنم
در دل مرا نه بیم ز تیر و نه از کمان
شاخم به هر دیار کند کار شاخ مار
پیوسته بر خورند ازو اهل کاروان
خاصیت غریب به شاخم نوشته اند
هر کس نگاه داشت گریزند جنیان
شیر از کمین برآمد و آمد به کرک گفت
ای شاخ ناشکسته بکش پای از میان
با هر که مانده شاخ به شاخ ایستاده یی
از بس که در کنار بیابان شدی کلان
ای سخت روی و سست قدم چابکی مکن
هستی تو پیش یک قدم از گاو پاده بان
طفلان از زبان تو پرهیز می کنند
باشی تو در میانه این قوم بد زبان
اجداد من به شیر خدا دست داده اند
از چنگ من وگرنه که می یافتی امان
هرگز شکاریی دیگری را نخورده ام
یک ره به خون مرده نیالوده ام دهان
در بیشه ای که می روم و می کنم قرار
بیرون ز قحط سال شوند اهل آن مکان
با هر که بنگرم جگرش آب می شود
از مور کمترند به چشمم بهاوران
در فکر دانه مورچه یی بود در گذر
آمد به شیر گفت که ای رستم زمان
از اتفاق مورچگان غافلی مگر
ورنه چرا حقیر شماری و ناتوان
خوراک اهل بیت من است از نتاج تو
دایم پر است خانه ام از شیر بچگان
طفلان شیر مست من امروز شیر گیر
خویشان ناتوان منند از تو کامران
موری شنیده یی که سلیمان وقت را
بر عهد خود به ران ملخ کرده میهمان
این رتبه شد میسر او از شکستگی
ور نه چه حد مورچه ای لشکر گران
چون از زبان مورچه این حرف شد بلند
تسلیم کرده کرده رسیدند وحشیان
گفتند عذرها ز ته دل به یکدگر
افتاد پای آشتی اندر آن میان
این نسخه سیدا بدو سه روز شد تمام
از روزگار حضرت عبدالعزیز خان
تاریخ از هزار و نود یک گذشته بود
از هجرت رسول شه آخرالزمان
ای خورد و ای بزرگ که در ایام مانده اید
افتد به سهو در نظر این طرفه داستان
گر زنده مانده ام به دعا یادم آورید
ور رفته ام به فاتحه سازید شادمان
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۴
بر سر کوی تو ای شوخ عسس بسیار است
آری آری به شکرزار مگس بسیار است
همچو من سوخته چشم تو کس بسیار است
نظر گرم تو با اهل هوس بسیار است
شعله را میل به آمیزش خس بسیار است
اهل دل را به جهان درد و الم بشناسد
بی ادب هر که شد ارباب کرم بشناسد
کیست تا گرگ ز آهوی حرم بشناسد
مرد باید که بد و نیک ز هم بشناسد
ورنه در زیر فلک ناکس و کس بسیار است
روزیم محنت و منزلگه من درد و غم است
مهربانی ز حریفان طلبیدن ستم است
زین سخن درد من سوخته هر صبحدم است
عمر اگر خوش گذرد زندگی نوح کم است
ور به ناخوش گذرد نیم نفس بسیار است
ای لبت باده پرست و نگهت باده فروش
پا به دامن کش و با غیر مکن جوش و خروش
شنو این پند من امروز اگر داری هوش
گل همین به بهر حرف نیندازد گوش
ورنه درد دل مرغان چمن بسیار است
سیدا سیر چمن ساز در ایام ربیع
چشم بگشای به نظاره گل های بدیع
چند گوئیم که ما را نشود یار مطیع
قابل فیض اسیر دل ما نیست رفیع
ورنه در خانه صیاد قفس بسیار است
آری آری به شکرزار مگس بسیار است
همچو من سوخته چشم تو کس بسیار است
نظر گرم تو با اهل هوس بسیار است
شعله را میل به آمیزش خس بسیار است
اهل دل را به جهان درد و الم بشناسد
بی ادب هر که شد ارباب کرم بشناسد
کیست تا گرگ ز آهوی حرم بشناسد
مرد باید که بد و نیک ز هم بشناسد
ورنه در زیر فلک ناکس و کس بسیار است
روزیم محنت و منزلگه من درد و غم است
مهربانی ز حریفان طلبیدن ستم است
زین سخن درد من سوخته هر صبحدم است
عمر اگر خوش گذرد زندگی نوح کم است
ور به ناخوش گذرد نیم نفس بسیار است
ای لبت باده پرست و نگهت باده فروش
پا به دامن کش و با غیر مکن جوش و خروش
شنو این پند من امروز اگر داری هوش
گل همین به بهر حرف نیندازد گوش
ورنه درد دل مرغان چمن بسیار است
سیدا سیر چمن ساز در ایام ربیع
چشم بگشای به نظاره گل های بدیع
چند گوئیم که ما را نشود یار مطیع
قابل فیض اسیر دل ما نیست رفیع
ورنه در خانه صیاد قفس بسیار است
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۷۳
ای دیده از تو دوران جمشید دستگاهی
زیبد به بندگانت چون لاله کج کلاهی
روشن ز روی عدلت از ماه تا به ماهی
ای از رخ تو پیدا انوار پادشاهی
وی در دل تو پنهان صد حکمت الهی
از تیغ تو بداندیش در خاک و خون فتاده
چون برگ بید خصمت لرزیده ایستاده
ظلم از سیاست تو گردن به شرع داده
کلک تو بارک الله بر ملک دین کشاده
صد چشمه آب حیوان از قطره سیاهی
از پایبوسیت تخت شد در جهان مکرم
هر روز بخت و دولت گویند خیر مقدم
چون گردباد آخر خصم تو خورد بر هم
بر اهرمن نتابد انوار اسم اعظم
ملک آن توست خاتم فرمای هر چه خواهی
باشد دعای جانب اوراد صبح و شامم
در روزگار اینست شکرانه کلامم
در بزم باده نوشان لب خشک و تلخ کامم
عمریست پادشاها از می تهیست جامم
اینک ز بنده دعوی وز محتسب گواهی
ای عقل ذوفنونان پیش تو طفل مکتب
از فیض بارگاهت لبریز دست مطلب
گویم پی دعایت تا صبح ز اول شب
ای عنصر تو مخلوق از کبریای مشرب
وی دولت تو ایمن از صدمه تباهی
روزی که رخش فکرم در مدح شاه تازد
بالد چو شمع طبعم کلکم به خویش نازد
ای سیدا حسودت از رشک خود گدازد
حافظ چو پادشاه است گه گاه می نوازد
رنجش ز بخت منما بازآ به عذرخواهی
زیبد به بندگانت چون لاله کج کلاهی
روشن ز روی عدلت از ماه تا به ماهی
ای از رخ تو پیدا انوار پادشاهی
وی در دل تو پنهان صد حکمت الهی
از تیغ تو بداندیش در خاک و خون فتاده
چون برگ بید خصمت لرزیده ایستاده
ظلم از سیاست تو گردن به شرع داده
کلک تو بارک الله بر ملک دین کشاده
صد چشمه آب حیوان از قطره سیاهی
از پایبوسیت تخت شد در جهان مکرم
هر روز بخت و دولت گویند خیر مقدم
چون گردباد آخر خصم تو خورد بر هم
بر اهرمن نتابد انوار اسم اعظم
ملک آن توست خاتم فرمای هر چه خواهی
باشد دعای جانب اوراد صبح و شامم
در روزگار اینست شکرانه کلامم
در بزم باده نوشان لب خشک و تلخ کامم
عمریست پادشاها از می تهیست جامم
اینک ز بنده دعوی وز محتسب گواهی
ای عقل ذوفنونان پیش تو طفل مکتب
از فیض بارگاهت لبریز دست مطلب
گویم پی دعایت تا صبح ز اول شب
ای عنصر تو مخلوق از کبریای مشرب
وی دولت تو ایمن از صدمه تباهی
روزی که رخش فکرم در مدح شاه تازد
بالد چو شمع طبعم کلکم به خویش نازد
ای سیدا حسودت از رشک خود گدازد
حافظ چو پادشاه است گه گاه می نوازد
رنجش ز بخت منما بازآ به عذرخواهی
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۰ - کلال
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۴۳ - خارکش