عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸
حی و قیوم و قدیم لم یزل
هر کسی را داده چیزی از ازل
مالک ملک است و ما مملوک او
ملک او باشد همیشه بی خلل
با جلالش عقل عاقل بی محال
با کمالش علم عالم در وحل
کل شیئی هالک الا وجهه
خوش بخوان نص کلام لم یزل
چیست عالم با وجود حضرتش
سایه و خورشید باشد فی المثل
مشکل حال است و حل مشکلات
حل این مشکل نوشتم خوش بحل
عقل اول علت اولی بود
خالق او حضرت او بی علل
نور او بیند به نور روی او
دیدهٔ روشن که باشد بی سبل
ایکه می پرسی محل او کجاست
از عطای او محل دارد محل
هرکه جان داد و هوای او ستد
نزد ابد الان بود نعم البدل
قابلیت بنده را از فیض اوست
شد قبول حضرت او زان قبل
از مفصل یافتم سر قدر
خوانم از لوح قضا شر جمل
دولت جاوید از او در بندگیست
این چنین فرموده اند اهل دول
هر که حق را ماند و باطل را گرفت
همچو انعامی بود بل هُم اضَل
نعمت الله زنده جاوید شد
از عطای او و فارغ از اجل
هر کسی را داده چیزی از ازل
مالک ملک است و ما مملوک او
ملک او باشد همیشه بی خلل
با جلالش عقل عاقل بی محال
با کمالش علم عالم در وحل
کل شیئی هالک الا وجهه
خوش بخوان نص کلام لم یزل
چیست عالم با وجود حضرتش
سایه و خورشید باشد فی المثل
مشکل حال است و حل مشکلات
حل این مشکل نوشتم خوش بحل
عقل اول علت اولی بود
خالق او حضرت او بی علل
نور او بیند به نور روی او
دیدهٔ روشن که باشد بی سبل
ایکه می پرسی محل او کجاست
از عطای او محل دارد محل
هرکه جان داد و هوای او ستد
نزد ابد الان بود نعم البدل
قابلیت بنده را از فیض اوست
شد قبول حضرت او زان قبل
از مفصل یافتم سر قدر
خوانم از لوح قضا شر جمل
دولت جاوید از او در بندگیست
این چنین فرموده اند اهل دول
هر که حق را ماند و باطل را گرفت
همچو انعامی بود بل هُم اضَل
نعمت الله زنده جاوید شد
از عطای او و فارغ از اجل
شاه نعمتالله ولی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹
عیسی گردون نشین تابع تو در ازل
موسی دریا شکاف امت تو لم یزل
مهر منور نقاب از هوس روی تو
بر رخ مه می کشد نقش خیالت بحل
پیر خرد طفل وار آمده در مکتبت
سر قدر در ضمیر لوح قضا در بغل
دیدهٔ اهل نظر روی تو بیند چو نور
خوش بود آن نور چشم در نظر بی سبل
خاک کف پای تو تاج سر سروران
درگه ایوان تو تکیهٔ اهل دول
حافظ گنج اله صورت و معنی تواست
تا تو رعایت کنی گنج نیابد خلل
مرتبه حضرتت جمع همه مرتبه
با تو در این مرتبه نیست کسی را محل
یافت تعیُن به تو صورت اسما تمام
بر رخ جامع توئی علت جمله علل
گر به بهایم کنم نسبت خصمت رواست
زانکه بهایم بود خصم تو بل هم اضل
بر سر بازار تو نقد سر سروران
هیچ رواجی نیافت درهم و سیم و دغل
سر تجلّی چه بود آنکه به موسی نمود
معنی آن نور تو صورت موسی جبل
آینهٔ کاینات مظهر تمثال تو است
حسن تو در آینه گشته عیان فی المثل
چیست کتاب مبین صورت تفصیل تو
معنی ام الکتاب از تو نوشته جمل
عین تو در عین حق اصل همه عینها
شرع تو هم بی نظیر دین تو هم بی بدل
گرچه ندارم عمل هست امیدم به تو
یک نظر از لطف تو به ز جهانی عمل
آن دم جان بخش ما زنده کند مرده را
دم ز مسیحا زند شعر مخوان یا غزل
سیدی عالمست بندگی جد من
تابع جد خودم در ملل و در نحل
موسی دریا شکاف امت تو لم یزل
مهر منور نقاب از هوس روی تو
بر رخ مه می کشد نقش خیالت بحل
پیر خرد طفل وار آمده در مکتبت
سر قدر در ضمیر لوح قضا در بغل
دیدهٔ اهل نظر روی تو بیند چو نور
خوش بود آن نور چشم در نظر بی سبل
خاک کف پای تو تاج سر سروران
درگه ایوان تو تکیهٔ اهل دول
حافظ گنج اله صورت و معنی تواست
تا تو رعایت کنی گنج نیابد خلل
مرتبه حضرتت جمع همه مرتبه
با تو در این مرتبه نیست کسی را محل
یافت تعیُن به تو صورت اسما تمام
بر رخ جامع توئی علت جمله علل
گر به بهایم کنم نسبت خصمت رواست
زانکه بهایم بود خصم تو بل هم اضل
بر سر بازار تو نقد سر سروران
هیچ رواجی نیافت درهم و سیم و دغل
سر تجلّی چه بود آنکه به موسی نمود
معنی آن نور تو صورت موسی جبل
آینهٔ کاینات مظهر تمثال تو است
حسن تو در آینه گشته عیان فی المثل
چیست کتاب مبین صورت تفصیل تو
معنی ام الکتاب از تو نوشته جمل
عین تو در عین حق اصل همه عینها
شرع تو هم بی نظیر دین تو هم بی بدل
گرچه ندارم عمل هست امیدم به تو
یک نظر از لطف تو به ز جهانی عمل
آن دم جان بخش ما زنده کند مرده را
دم ز مسیحا زند شعر مخوان یا غزل
سیدی عالمست بندگی جد من
تابع جد خودم در ملل و در نحل
شاه نعمتالله ولی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱
قدرت کردگار می بینم
حالت روزگار می بینم
حکم امسال صورت دگر است
نه چو پیرار و پار می بینم
از نجوم این سخن نمی گویم
بلکه از کردگار می بینم
غین در دال چون گذشت از سال
بوالعجب کار و بار می بینم
در خراسان و مصر و شام و عراق
فتنه و کارزار می بینم
گرد آئینه ضمیر جهان
گرد و زنگ و غبار می بینم
همه را حال می شود دیگر
گر یکی در هزار می بینم
ظلمت ظلم ظالمان دیار
غصهٔ درد یار می بینم
قصهٔ بس غریب می شنوم
بی حد و بی شمار می بینم
جنگ و آشوب و فتنه و بیداد
از یمین و یسار می بینم
غارت و قتل و لشکر بسیار
در میان و کنار می بینم
بنده را خواجه وش همی یابم
خواجه را بنده وار می بینم
بس فرومایگان بی حاصل
عامل و خواندگار می بینم
هرکه او پار یار بود امسال
خاطرش زیر بار می بینم
مذهب ودین ضعیف می یابم
مبتدع افتخار می بینم
سکهٔ نو زنند بر رخ زر
در همش کم عیار می بینم
دوستان عزیز هر قومی
گشته غمخوار و خوار می بینم
هر یک از حاکمان هفت اقلیم
دیگری را دچار می بینم
نصب و عزل تبکچی و عمال
هر یکی را دوبار می بینم
ماه را رو سیاه می یابم
مهر را دل فَگار می بینم
ترک و تاجیک را به همدیگر
خصمی و گیر و دار می بینم
تاجر از دست دزد بی همراه
مانده در رهگذار می بینم
مکر و تزویر و حیله در هر جا
از صغار و کبار می بینم
حال هندو خراب می یابم
جور ترک و تتار می بینم
بقعه خیر سخت گشته خراب
جای جمع شرار می بینم
بعض اشجار بوستان جهان
بی بهار و ثمار می بینم
اندکی امن اگر بود آن روز
در حد کوهسار می بینم
همدمی و قناعت و کُنجی
حالیا اختیار می بینم
گرچه می بینم این همه غمها
شادئی غمگسار می بینم
غم مخور زانکه من در این تشویش
خرمی وصل یار می بینم
بعد امسال و چند سال دگر
عالمی چون نگار می بینم
چون زمستان پنجمین بگذشت
ششمش خوش بهار می بینم
نایب مهدی آشکار شود
بلکه من آشکار می بینم
پادشاهی تمام دانائی
سروری با وقار می بینم
هر کجا رو نهد بفضل اله
دشمنش خاکسار می بینم
بندگان جناب حضرت او
سر به سر تاجدار می بینم
تا چهل سال ای برادر من
دور آن شهریار می بینم
دور او چون شود تمام به کار
پسرش یادگار می بینم
پادشاه و امام هفت اقلیم
شاه عالی تبار می بینم
بعد از او خود امام خواهد بود
که جهان را مدار می بینم
میم و حا ، میم و دال می خوانم
نام آن نامدار می بینم
صورت و سیرتش چو پیغمبر
علم و حلمش شعار می بینم
دین و دنیا از او شود معمور
خلق از او بختیار می بینم
ید و بیضا که باد پاینده
باز با ذوالفقار می بینم
مهدی وقت و عیسی دوران
هر دو را شهسوار می بینم
گلشن شرع را همی بویم
گل دین را به بار می بینم
این جهان را چو مصر مینگرم
عدل او را حصار می بینم
هفت باشد وزیر سلطانم
همه را کامکار می بینم
عاصیان از امام معصومم
خجل و شرمسار می بینم
بر کف دست ساقی وحدت
بادهٔ خوش گوار می بینم
غازی دوست دار دشمن کش
همدم و یار و غار می بینم
تیغ آهن دلان زنگ زده
کُند و بی اعتبار می بینم
زینت شرع و رونق اسلام
هر یکی را دو بار می بینم
گرک با میش شیر با آهو
در چرا برقرار می بینم
گنج کسری و نقد اسکندر
همه بر روی کار می بینم
ترک عیار مست می نگرم
خصم او در خمار می بینم
نعمت الله نشسته در کنجی
از همه بر کنار می بینم
حالت روزگار می بینم
حکم امسال صورت دگر است
نه چو پیرار و پار می بینم
از نجوم این سخن نمی گویم
بلکه از کردگار می بینم
غین در دال چون گذشت از سال
بوالعجب کار و بار می بینم
در خراسان و مصر و شام و عراق
فتنه و کارزار می بینم
گرد آئینه ضمیر جهان
گرد و زنگ و غبار می بینم
همه را حال می شود دیگر
گر یکی در هزار می بینم
ظلمت ظلم ظالمان دیار
غصهٔ درد یار می بینم
قصهٔ بس غریب می شنوم
بی حد و بی شمار می بینم
جنگ و آشوب و فتنه و بیداد
از یمین و یسار می بینم
غارت و قتل و لشکر بسیار
در میان و کنار می بینم
بنده را خواجه وش همی یابم
خواجه را بنده وار می بینم
بس فرومایگان بی حاصل
عامل و خواندگار می بینم
هرکه او پار یار بود امسال
خاطرش زیر بار می بینم
مذهب ودین ضعیف می یابم
مبتدع افتخار می بینم
سکهٔ نو زنند بر رخ زر
در همش کم عیار می بینم
دوستان عزیز هر قومی
گشته غمخوار و خوار می بینم
هر یک از حاکمان هفت اقلیم
دیگری را دچار می بینم
نصب و عزل تبکچی و عمال
هر یکی را دوبار می بینم
ماه را رو سیاه می یابم
مهر را دل فَگار می بینم
ترک و تاجیک را به همدیگر
خصمی و گیر و دار می بینم
تاجر از دست دزد بی همراه
مانده در رهگذار می بینم
مکر و تزویر و حیله در هر جا
از صغار و کبار می بینم
حال هندو خراب می یابم
جور ترک و تتار می بینم
بقعه خیر سخت گشته خراب
جای جمع شرار می بینم
بعض اشجار بوستان جهان
بی بهار و ثمار می بینم
اندکی امن اگر بود آن روز
در حد کوهسار می بینم
همدمی و قناعت و کُنجی
حالیا اختیار می بینم
گرچه می بینم این همه غمها
شادئی غمگسار می بینم
غم مخور زانکه من در این تشویش
خرمی وصل یار می بینم
بعد امسال و چند سال دگر
عالمی چون نگار می بینم
چون زمستان پنجمین بگذشت
ششمش خوش بهار می بینم
نایب مهدی آشکار شود
بلکه من آشکار می بینم
پادشاهی تمام دانائی
سروری با وقار می بینم
هر کجا رو نهد بفضل اله
دشمنش خاکسار می بینم
بندگان جناب حضرت او
سر به سر تاجدار می بینم
تا چهل سال ای برادر من
دور آن شهریار می بینم
دور او چون شود تمام به کار
پسرش یادگار می بینم
پادشاه و امام هفت اقلیم
شاه عالی تبار می بینم
بعد از او خود امام خواهد بود
که جهان را مدار می بینم
میم و حا ، میم و دال می خوانم
نام آن نامدار می بینم
صورت و سیرتش چو پیغمبر
علم و حلمش شعار می بینم
دین و دنیا از او شود معمور
خلق از او بختیار می بینم
ید و بیضا که باد پاینده
باز با ذوالفقار می بینم
مهدی وقت و عیسی دوران
هر دو را شهسوار می بینم
گلشن شرع را همی بویم
گل دین را به بار می بینم
این جهان را چو مصر مینگرم
عدل او را حصار می بینم
هفت باشد وزیر سلطانم
همه را کامکار می بینم
عاصیان از امام معصومم
خجل و شرمسار می بینم
بر کف دست ساقی وحدت
بادهٔ خوش گوار می بینم
غازی دوست دار دشمن کش
همدم و یار و غار می بینم
تیغ آهن دلان زنگ زده
کُند و بی اعتبار می بینم
زینت شرع و رونق اسلام
هر یکی را دو بار می بینم
گرک با میش شیر با آهو
در چرا برقرار می بینم
گنج کسری و نقد اسکندر
همه بر روی کار می بینم
ترک عیار مست می نگرم
خصم او در خمار می بینم
نعمت الله نشسته در کنجی
از همه بر کنار می بینم
شاه نعمتالله ولی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲
گفتیم خدای هر دو عالم
گفتیم محمد و علی هم
گفتیم نبوت و ولایت
در ظاهر و باطنند باهم
آن بر همه انبیاست سید
وین بر همه اولیاست مَقدم
آن صورت اسم اعظم حق
وین معنی خاص اسم اعظم
واو ار طلبی طلب کن از نون
وز واو الف بجوی فافهم
در اول و آخرش نظر کن
تا دریابی تو سر خاتم
چشمی که نه روشنست از وی
آن دیده مباد خالی از نم
شهباز علی است نیک دریاب
هم دانهٔ روح و دام آدم
بی مهر محمد و علی کس
یک لحظه ز غم مباد خرم
باشد علم علی به دستم
زان هست ولایتم مسلم
در جام جهان نمای عینش
عینی است که آن به عین بینم
بر یرلغ ما نشان آل است
ما دل شادیم و خصم در غم
او ساقی حوض کوثر و ما
نوشیم زلال او دمادم
بی حضرت او بهشت باقی
جامی باشد ولیک بی جم
بیچارهٔ رزم اوست رُستم
خوانندهٔ بزم اوست حاتم
دستش به اشارت سر تیغ
افکنده ز دوش دست ارقم
کم باد محب آل مروان
هر چند کمند کمتر از کم
رو تابع آل مصطفی باش
نی تابع شمر و ابن ملجم
مائیم ز عزتش معزز
مائیم به دولتش مکرم
بر عرش زدیم سنجش خویش
بر بسته ز زلف خویش پرچم
ای نور دو چشم نعمت الله
وی مرد موالی معظم
در دیدهٔ ما تو را مقام است
بنشین جاوید خیر مقدم
در عین علی نگاه می کن
می بین تو عیان جمله عالم
گفتیم محمد و علی هم
گفتیم نبوت و ولایت
در ظاهر و باطنند باهم
آن بر همه انبیاست سید
وین بر همه اولیاست مَقدم
آن صورت اسم اعظم حق
وین معنی خاص اسم اعظم
واو ار طلبی طلب کن از نون
وز واو الف بجوی فافهم
در اول و آخرش نظر کن
تا دریابی تو سر خاتم
چشمی که نه روشنست از وی
آن دیده مباد خالی از نم
شهباز علی است نیک دریاب
هم دانهٔ روح و دام آدم
بی مهر محمد و علی کس
یک لحظه ز غم مباد خرم
باشد علم علی به دستم
زان هست ولایتم مسلم
در جام جهان نمای عینش
عینی است که آن به عین بینم
بر یرلغ ما نشان آل است
ما دل شادیم و خصم در غم
او ساقی حوض کوثر و ما
نوشیم زلال او دمادم
بی حضرت او بهشت باقی
جامی باشد ولیک بی جم
بیچارهٔ رزم اوست رُستم
خوانندهٔ بزم اوست حاتم
دستش به اشارت سر تیغ
افکنده ز دوش دست ارقم
کم باد محب آل مروان
هر چند کمند کمتر از کم
رو تابع آل مصطفی باش
نی تابع شمر و ابن ملجم
مائیم ز عزتش معزز
مائیم به دولتش مکرم
بر عرش زدیم سنجش خویش
بر بسته ز زلف خویش پرچم
ای نور دو چشم نعمت الله
وی مرد موالی معظم
در دیدهٔ ما تو را مقام است
بنشین جاوید خیر مقدم
در عین علی نگاه می کن
می بین تو عیان جمله عالم
شاه نعمتالله ولی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵
در راه خدا بسی دویدیم
تا باز به خدمتش رسیدیم
در هر برجی چو شاهبازی
پرواز کنان روان پریدیم
رفتیم به سوی می فروشان
جام می از این و آن چشیدیم
در گلشن عشق طواف کردیم
چون سرو به هر چمن چمیدیم
از کثرت خلق باز رستیم
وز نقش خیال در رهیدیم
جانان به لسان ما سخن گفت
ما نیز به سمع او شنیدیم
در آینهٔ وجود اعیان
جز نور جمال او ندیدیم
از هشت بهشت و نه فلک هم
بگذشته به عشق او رسیدیم
چون جذبهٔ او رسید ما نیز
خطی به خودی خود کشیدیم
از هستی خود چو نیست گشتیم
فارغ چو یزید و بایزیدیم
مستیم و مدام همدم جام
در ذوق همیشه بر مزیدیم
از تربیت جمیع اشیاء
خود را به کمال پروریدیم
آن اسم که عین آن مسماست
دانیم چو آن به جان گزیدیم
معشوق خودیم و عاشق خود
هم سید خویش و هم عبیدیم
تا باز به خدمتش رسیدیم
در هر برجی چو شاهبازی
پرواز کنان روان پریدیم
رفتیم به سوی می فروشان
جام می از این و آن چشیدیم
در گلشن عشق طواف کردیم
چون سرو به هر چمن چمیدیم
از کثرت خلق باز رستیم
وز نقش خیال در رهیدیم
جانان به لسان ما سخن گفت
ما نیز به سمع او شنیدیم
در آینهٔ وجود اعیان
جز نور جمال او ندیدیم
از هشت بهشت و نه فلک هم
بگذشته به عشق او رسیدیم
چون جذبهٔ او رسید ما نیز
خطی به خودی خود کشیدیم
از هستی خود چو نیست گشتیم
فارغ چو یزید و بایزیدیم
مستیم و مدام همدم جام
در ذوق همیشه بر مزیدیم
از تربیت جمیع اشیاء
خود را به کمال پروریدیم
آن اسم که عین آن مسماست
دانیم چو آن به جان گزیدیم
معشوق خودیم و عاشق خود
هم سید خویش و هم عبیدیم
شاه نعمتالله ولی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶
دم به دم دم از ولای مرتضی باید زدن
دست دل در دامن آل عبا باید زدن
نقش حُب خاندان بر لوح جان باید نگاشت
مُهر مِهر حیدری بر دل چو ما باید زدن
دم مزن با هر که او بیگانه باشد از علی
گر نفس خواهی زدن با آشنا باید زدن
روبروی دوستان مرتضی باید نهاد
مدعی را تیغ غیرت بر قفا باید زدن
لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار
این نفس را از سر صدق و صفا باید زدن
در دو عالم چارده معصوم را باید گزید
پنج نوبت بر در دولت سرا باید زدن
پیشوائی بایدت جستن ز اولاد رسول
پس قدم مردانه در راه خدا باید زدن
گر بلائی آید از عشق شهید کربلا
عاشقانه آن بلا را مرحبا باید زدن
هر درختی کو ندارد میوهٔ حب علی
اصل و فرعش چون قلم سر تا به پا باید زدن
دوستان خاندان را دوست باید داشت دوست
بعد از آن دم از وفای مصطفی باید زدن
سرخی روی موالی سکه نام علی است
بر رخ دنیا و دین چون پادشا باید زدن
بی ولای آن ولی لاف از ولایت می زنی
لاف را باید که دانی از کجا باید زدن
ما لوائی از ولای آن ولی افراشتیم
طبل در زیر گلیم آخر چرا باید زدن
بر در شهر ولایت خانه ای باید گزید
خیمه در دارالسلام اولیا باید زدن
از زبان نعمت الله منقبت باید شنید
بر کف نعلین سید بوسه ها باید زدن
دست دل در دامن آل عبا باید زدن
نقش حُب خاندان بر لوح جان باید نگاشت
مُهر مِهر حیدری بر دل چو ما باید زدن
دم مزن با هر که او بیگانه باشد از علی
گر نفس خواهی زدن با آشنا باید زدن
روبروی دوستان مرتضی باید نهاد
مدعی را تیغ غیرت بر قفا باید زدن
لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار
این نفس را از سر صدق و صفا باید زدن
در دو عالم چارده معصوم را باید گزید
پنج نوبت بر در دولت سرا باید زدن
پیشوائی بایدت جستن ز اولاد رسول
پس قدم مردانه در راه خدا باید زدن
گر بلائی آید از عشق شهید کربلا
عاشقانه آن بلا را مرحبا باید زدن
هر درختی کو ندارد میوهٔ حب علی
اصل و فرعش چون قلم سر تا به پا باید زدن
دوستان خاندان را دوست باید داشت دوست
بعد از آن دم از وفای مصطفی باید زدن
سرخی روی موالی سکه نام علی است
بر رخ دنیا و دین چون پادشا باید زدن
بی ولای آن ولی لاف از ولایت می زنی
لاف را باید که دانی از کجا باید زدن
ما لوائی از ولای آن ولی افراشتیم
طبل در زیر گلیم آخر چرا باید زدن
بر در شهر ولایت خانه ای باید گزید
خیمه در دارالسلام اولیا باید زدن
از زبان نعمت الله منقبت باید شنید
بر کف نعلین سید بوسه ها باید زدن
شاه نعمتالله ولی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰
حبیبی سیدی یا ذالمعالی
سوالله عند شمسی کالظلالی
خیالی نقش بسته عالمش نام
نمودی در خیالی آن جمالی
و عینی ناظر من کل وجه
و قلبی حاضر فی کل حالی
می صافست و خوش جامی مصفی
فخذ منی القدح و اشرب زلالی
رایت الله فی مرآت کونی
بعین الله هذا من کمالی
و شمس الروح نور من ظهوری
و بدر الکون عندی کالهلالی
سوی الله چیست ای صوفی صافی
خیال فی خیال فی خیالی
وجودی جز وجود حق مطلق
ظلال فی ظلال فی ظلالی
غلام و بندگی سید ما
کمال فی کمال فی کمالی
چو سید نعمت الله رند و مستی
محال فی محال فی محالی
سوالله عند شمسی کالظلالی
خیالی نقش بسته عالمش نام
نمودی در خیالی آن جمالی
و عینی ناظر من کل وجه
و قلبی حاضر فی کل حالی
می صافست و خوش جامی مصفی
فخذ منی القدح و اشرب زلالی
رایت الله فی مرآت کونی
بعین الله هذا من کمالی
و شمس الروح نور من ظهوری
و بدر الکون عندی کالهلالی
سوی الله چیست ای صوفی صافی
خیال فی خیال فی خیالی
وجودی جز وجود حق مطلق
ظلال فی ظلال فی ظلالی
غلام و بندگی سید ما
کمال فی کمال فی کمالی
چو سید نعمت الله رند و مستی
محال فی محال فی محالی
شاه نعمتالله ولی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱
آن امیرالمؤمنین یعنی علی
وان امام المتقین یعنی علی
آفتاب آسمان لافتی
نور رب العالمین یعنی علی
شاه مردان پادشاه ملک و دین
سرور خلد برین یعنی علی
نام او روح الامین از بهر نام
می نویسد بر جبین یعنی علی
گر امامی بایدت معصوم پاک
می طلب شاهی چنین یعنی علی
گر محمد بود ختم انبیاء
هست بر خاتم نگین یعنی علی
استعانت خواهد از درگاه او
خدمت روح الامین یعنی علی
ساقی کوثر امام انس و جان
مصطفی را جانشین یعنی علی
فتح و نصرت داشت در روز غزا
بر یسار و بر یمین یعنی علی
عین اول دیده ام در عین او
نور چشم خورده بین یعنی علی
پیشوائی گر گزینی ای عزیز
این چنین شاهی گزین یعنی علی
مخزن اسماء اسرار اله
نفس خیر المرسلین یعنی علی
بود با سر نبوت روز و شب
رازدار و هم قرین یعنی علی
دین و دنیا رونقی دارد که هست
کارساز آن و این یعنی علی
این نصیحت بشنو از من یاددار
دائما می گو همین یعنی علی
ناز دارم بر جمیع اولیا
ز آن ولی نازنین یعنی علی
صورتش در طا و ها می خوان که هست
معنیش دریا و سین یعنی علی
دست برده از ید و بیضا به زور
معجزه در آستین یعنی علی
معنی علم لدنی بی خلاف
عالم علم مبین یعنی علی
نعمت الله خوشه چین خرمنش
دلنواز خوشه چین یعنی علی
در ولایت اولین اولیا
اولین و آخرین یعنی علی
وان امام المتقین یعنی علی
آفتاب آسمان لافتی
نور رب العالمین یعنی علی
شاه مردان پادشاه ملک و دین
سرور خلد برین یعنی علی
نام او روح الامین از بهر نام
می نویسد بر جبین یعنی علی
گر امامی بایدت معصوم پاک
می طلب شاهی چنین یعنی علی
گر محمد بود ختم انبیاء
هست بر خاتم نگین یعنی علی
استعانت خواهد از درگاه او
خدمت روح الامین یعنی علی
ساقی کوثر امام انس و جان
مصطفی را جانشین یعنی علی
فتح و نصرت داشت در روز غزا
بر یسار و بر یمین یعنی علی
عین اول دیده ام در عین او
نور چشم خورده بین یعنی علی
پیشوائی گر گزینی ای عزیز
این چنین شاهی گزین یعنی علی
مخزن اسماء اسرار اله
نفس خیر المرسلین یعنی علی
بود با سر نبوت روز و شب
رازدار و هم قرین یعنی علی
دین و دنیا رونقی دارد که هست
کارساز آن و این یعنی علی
این نصیحت بشنو از من یاددار
دائما می گو همین یعنی علی
ناز دارم بر جمیع اولیا
ز آن ولی نازنین یعنی علی
صورتش در طا و ها می خوان که هست
معنیش دریا و سین یعنی علی
دست برده از ید و بیضا به زور
معجزه در آستین یعنی علی
معنی علم لدنی بی خلاف
عالم علم مبین یعنی علی
نعمت الله خوشه چین خرمنش
دلنواز خوشه چین یعنی علی
در ولایت اولین اولیا
اولین و آخرین یعنی علی
شاه نعمتالله ولی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲
جام گیتی نما علی ولی
معنی انبیا علی ولی
در ولایت ولی والا قدر
سرور اولیا علی ولی
ابن عم رسول و دامادش
هست سر خدا علی ولی
به سنان و سه نان گرفته همه
مُلکت دو سرا علی ولی
مخزن گنج کنت کنزاً اوست
محرم کبریا علی ولی
حضرت مصطفی رسول خدا
خدمت مرتضی علی ولی
هر که در عشق او شود کشته
دهدش خونبها علی ولی
کی گدا از درش رود محروم
چون بود پادشاه علی ولی
هر کسی را امام و راهبریست
رهبر جان ما علی ولی
گر نهی سر به پای فرزندش
دست گیرد تو را علی ولی
نور چشم محققان جهان
دیدهٔ بی عطا علی ولی
غم نباشد ز خویش و بیگانه
گر بود آشنا علی ولی
مس قلب ار بری به حضرت او
کندش کیمیا علی ولی
نعمت الله فقیر حضرت اوست
شاه ملک غنا علی ولی
معنی انبیا علی ولی
در ولایت ولی والا قدر
سرور اولیا علی ولی
ابن عم رسول و دامادش
هست سر خدا علی ولی
به سنان و سه نان گرفته همه
مُلکت دو سرا علی ولی
مخزن گنج کنت کنزاً اوست
محرم کبریا علی ولی
حضرت مصطفی رسول خدا
خدمت مرتضی علی ولی
هر که در عشق او شود کشته
دهدش خونبها علی ولی
کی گدا از درش رود محروم
چون بود پادشاه علی ولی
هر کسی را امام و راهبریست
رهبر جان ما علی ولی
گر نهی سر به پای فرزندش
دست گیرد تو را علی ولی
نور چشم محققان جهان
دیدهٔ بی عطا علی ولی
غم نباشد ز خویش و بیگانه
گر بود آشنا علی ولی
مس قلب ار بری به حضرت او
کندش کیمیا علی ولی
نعمت الله فقیر حضرت اوست
شاه ملک غنا علی ولی
شاه نعمتالله ولی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳
هر که دارد با علی یک مو شکی
نزد شیر حق بود چون موشکی
کی تواند با علی کردن مصاف
خارجی گر لشگرش باشد لکی
هفت دریا با محیط علم او
نزد ما باشد ز بسیار اندکی
منکر آل عبا دانی که کیست
جاهلی یابد تباری مردکی
ذوالفقارش کرد دشمن را دو نیم
این یکی نیمی و آن یک نیمکی
آفتاب آسمان لافتی
سایهٔ لطف الهی بی شکی
عالم ملک ولایت مرتضی
بندهٔ او خدمت جانی یکی
شاهباز آشیان لامکان
با همای همت او مرغکی
با شکوه کوس او روز نبرد
خود چه باشد نام کوس و طبلکی
مصطفی و مرتضی را دوست دار
صورتاً هستند دو در معنی یکی
نعمت الله دوستی اهل بیت
جای داده در دل خود نیککی
نزد شیر حق بود چون موشکی
کی تواند با علی کردن مصاف
خارجی گر لشگرش باشد لکی
هفت دریا با محیط علم او
نزد ما باشد ز بسیار اندکی
منکر آل عبا دانی که کیست
جاهلی یابد تباری مردکی
ذوالفقارش کرد دشمن را دو نیم
این یکی نیمی و آن یک نیمکی
آفتاب آسمان لافتی
سایهٔ لطف الهی بی شکی
عالم ملک ولایت مرتضی
بندهٔ او خدمت جانی یکی
شاهباز آشیان لامکان
با همای همت او مرغکی
با شکوه کوس او روز نبرد
خود چه باشد نام کوس و طبلکی
مصطفی و مرتضی را دوست دار
صورتاً هستند دو در معنی یکی
نعمت الله دوستی اهل بیت
جای داده در دل خود نیککی
شاه نعمتالله ولی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴
گر در این بحر آشنا یابی
عین ما را به عین ما یابی
دردمندی اگر دوا جوئی
درد می نوش تا شفا یابی
گر وصال خدای خود طلبی
بگذر از خود که تا خدا یابی
نقد معنی که گنج صورت ماست
گر بجوئی ز بینوا یابی
از فنا بگذر و بقا را جو
که بقا را هم از فنا یابی
ذوق در عاشقی و قلاشی است
ذوق از زاهدی کجا یابی
همدم جام می شو ای عاشق
تا نصیبی ز ذوق دریابی
ای که گوئی که تا کیش جویم
جاودانش بجوی تا یابی
خویش گم کرده ای و می جوئی
خوش بود خویش را چو وایابی
عاشقانه بیا قدم در نه
یا کشندت بعشق یا یابی
خلعت عشق را بپوشی خوش
گر ز آل عبا عبا یابی
در غمش پایدار مردانه
که ز عشقش بسی غنا یابی
راحت جان مبتلا دانی
گر ز بالای او بلا یابی
نعمت الله را بدست آور
تا که مقصود دو سرا یابی
عین ما را به عین ما یابی
دردمندی اگر دوا جوئی
درد می نوش تا شفا یابی
گر وصال خدای خود طلبی
بگذر از خود که تا خدا یابی
نقد معنی که گنج صورت ماست
گر بجوئی ز بینوا یابی
از فنا بگذر و بقا را جو
که بقا را هم از فنا یابی
ذوق در عاشقی و قلاشی است
ذوق از زاهدی کجا یابی
همدم جام می شو ای عاشق
تا نصیبی ز ذوق دریابی
ای که گوئی که تا کیش جویم
جاودانش بجوی تا یابی
خویش گم کرده ای و می جوئی
خوش بود خویش را چو وایابی
عاشقانه بیا قدم در نه
یا کشندت بعشق یا یابی
خلعت عشق را بپوشی خوش
گر ز آل عبا عبا یابی
در غمش پایدار مردانه
که ز عشقش بسی غنا یابی
راحت جان مبتلا دانی
گر ز بالای او بلا یابی
نعمت الله را بدست آور
تا که مقصود دو سرا یابی
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲
نعمت الله است دائم با خدا
نعمت از الله کی باشد جدا
در دل و دیده ندیدم جز یکی
گر چه گردیدم بسی در دو سرا
میل ساحل کی کند بحری چو شد
غرقه در دریای بی پایان ما
ما نوا از بینوائی یافتیم
گر نوا جوئی بجو از بینوا
از خدا بیگانه ای دیدیم نه
هر که باشد هست با او آشنا
سروری خواهی برآ بر دار عشق
کز سر دار فنا یابی بقا
سید سرمست اگر جوئی حریف
خیز مستانه به میخانه درآ
نعمت از الله کی باشد جدا
در دل و دیده ندیدم جز یکی
گر چه گردیدم بسی در دو سرا
میل ساحل کی کند بحری چو شد
غرقه در دریای بی پایان ما
ما نوا از بینوائی یافتیم
گر نوا جوئی بجو از بینوا
از خدا بیگانه ای دیدیم نه
هر که باشد هست با او آشنا
سروری خواهی برآ بر دار عشق
کز سر دار فنا یابی بقا
سید سرمست اگر جوئی حریف
خیز مستانه به میخانه درآ
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷
ظهور سلطنت عشق او است در دو سرا
در آن سرا قدمی نه در آن سرا به سرآ
چو او است در دو سرا غیر او نمی بینم
منم که از دل و جان عاشقم به هر دو سرا
جمال او است که در دو آینه نماید روی
نظر به دیدهٔ ما کن ببین به شاه و گدا
مدام همدم جام شراب خوش باشد
بیا و همدم ما شو دمی به ذوق بیا
دلم به گوشهٔ میخانه می کشد هر دم
چنانکه خاطر زاهد به جنت المأوا
به سوی ما نظری کن به چشم ما بنگر
که عین ما است کز او آبرو دهد ما را
به نور دیدهٔ سید کسی که او را دید
به هر چه می نگرد نور او بود پیدا
در آن سرا قدمی نه در آن سرا به سرآ
چو او است در دو سرا غیر او نمی بینم
منم که از دل و جان عاشقم به هر دو سرا
جمال او است که در دو آینه نماید روی
نظر به دیدهٔ ما کن ببین به شاه و گدا
مدام همدم جام شراب خوش باشد
بیا و همدم ما شو دمی به ذوق بیا
دلم به گوشهٔ میخانه می کشد هر دم
چنانکه خاطر زاهد به جنت المأوا
به سوی ما نظری کن به چشم ما بنگر
که عین ما است کز او آبرو دهد ما را
به نور دیدهٔ سید کسی که او را دید
به هر چه می نگرد نور او بود پیدا
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸
خار بی کنگر چه کار آید مرا
راه بی رهبر چه کار آید مرا
گر نباشد مرتضی با من رفیق
خدمت قنبر چه کار آید مرا
عیسی مریم همی جویم به جان
بندگی خر چه کار آید مرا
گر نه سر باشد فدای پای او
دردسر بر سر چه کار آید مرا
خوش تر از مشک است بوی یار من
مشک یا عنبر چه کار آید مرا
خم مِی دارم مدام از حضرتش
جام یا ساغر چه کار آید مرا
بندگی سیدم چون پیشوا است
خدمت سنجر چه کار آید مرا
راه بی رهبر چه کار آید مرا
گر نباشد مرتضی با من رفیق
خدمت قنبر چه کار آید مرا
عیسی مریم همی جویم به جان
بندگی خر چه کار آید مرا
گر نه سر باشد فدای پای او
دردسر بر سر چه کار آید مرا
خوش تر از مشک است بوی یار من
مشک یا عنبر چه کار آید مرا
خم مِی دارم مدام از حضرتش
جام یا ساغر چه کار آید مرا
بندگی سیدم چون پیشوا است
خدمت سنجر چه کار آید مرا
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱
هر شب چون ماه میبینیم ما
آفتابی می نماید مه لقا
چشم ما از نور او خوش روشن است
دیدهایم آیینهٔ گیتی نما
یک زمان با ما در این دریا نشین
عین ما میبین به عین ما چو ما
خواجه محبوبست و می گویی محب
پادشاه است او و می خوانی گدا
از فنا و از بقا آسودهایم
فارغیم از ابتدا و انتها
نعمت الله هیچ میدانی که کیست
یادگار انبیا و اولیا
آفتابی می نماید مه لقا
چشم ما از نور او خوش روشن است
دیدهایم آیینهٔ گیتی نما
یک زمان با ما در این دریا نشین
عین ما میبین به عین ما چو ما
خواجه محبوبست و می گویی محب
پادشاه است او و می خوانی گدا
از فنا و از بقا آسودهایم
فارغیم از ابتدا و انتها
نعمت الله هیچ میدانی که کیست
یادگار انبیا و اولیا
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵
عالمی غرقند در سیلاب ما
تشنگان دانند قدر آب ما
آفتابی رو نماید روشن است
زاهدی از کجا و ما ز کجا
خوش خیالی مینماید روز و شب
با خدائیم با خدا به خدا
حکم میخانه به ما بخشیده است
گر چه هستیم مبتلای بلا
نسبت ما با رسول الله بود
خوشتر از درد دل کجا است دوا
در خرابات مغان گر بگذری
تا بیابی تو ذوق مستی ما
بر در سید مقامی یافتیم
فصل فضل او بُود در باب ما
تشنگان دانند قدر آب ما
آفتابی رو نماید روشن است
زاهدی از کجا و ما ز کجا
خوش خیالی مینماید روز و شب
با خدائیم با خدا به خدا
حکم میخانه به ما بخشیده است
گر چه هستیم مبتلای بلا
نسبت ما با رسول الله بود
خوشتر از درد دل کجا است دوا
در خرابات مغان گر بگذری
تا بیابی تو ذوق مستی ما
بر در سید مقامی یافتیم
فصل فضل او بُود در باب ما
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸
چشم ما شد به نور او بینا
نظری کن به نور او در ما
آب این چشمه می رود هر سو
لاجرم سو به سو بُود دریا
غرق بحریم و آب میجوئیم
ما طلبکار او و او با ما
دردمندیم و دلخوشیم از آن
درد عشق است و جان بود دردا
ما خیالیم و در حقیقت او
هو معنا و فانظروا معنا
نور معنی نموده در صورت
گنج اسما نهاده در اشیا
نعمت الله از او شده موجود
نور او هم به او بود پیدا
نظری کن به نور او در ما
آب این چشمه می رود هر سو
لاجرم سو به سو بُود دریا
غرق بحریم و آب میجوئیم
ما طلبکار او و او با ما
دردمندیم و دلخوشیم از آن
درد عشق است و جان بود دردا
ما خیالیم و در حقیقت او
هو معنا و فانظروا معنا
نور معنی نموده در صورت
گنج اسما نهاده در اشیا
نعمت الله از او شده موجود
نور او هم به او بود پیدا
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴
جام گیتی نماست سید ما
جان و جانان ماست سید ما
دنیی و آخرت طفیل وی اند
سید دو سراست سید ما
سید ما محمد است به حق
که رسول خداست سید ما
خوش فقیری غنیست از عالم
هم غنی از غناست سید ما
مظهر اسم اعظمش خوانم
حضرت مصطفی است سید ما
فارغم از فنا به دولت او
شاهوار بقاست سید ما
سید عالمست سید ما
بر همه پادشاست سید ما
نقد گنجینهٔ حدوث و قدم
دارد و بینواست سید ما
راحت جان دردمندانست
درد دل را دواست سید ما
اولیا تابعند و او متبوع
سید انبیاست سید ما
نعمت الله نصیب از او دارد
والی اولیاست سید ما
جان و جانان ماست سید ما
دنیی و آخرت طفیل وی اند
سید دو سراست سید ما
سید ما محمد است به حق
که رسول خداست سید ما
خوش فقیری غنیست از عالم
هم غنی از غناست سید ما
مظهر اسم اعظمش خوانم
حضرت مصطفی است سید ما
فارغم از فنا به دولت او
شاهوار بقاست سید ما
سید عالمست سید ما
بر همه پادشاست سید ما
نقد گنجینهٔ حدوث و قدم
دارد و بینواست سید ما
راحت جان دردمندانست
درد دل را دواست سید ما
اولیا تابعند و او متبوع
سید انبیاست سید ما
نعمت الله نصیب از او دارد
والی اولیاست سید ما
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷
عشق تو بلا و مبتلا ما
پیوسته خوشیم در بلا ما
مستیم و مدام در خرابات
رندانه حریف اولیا ما
در بحر محیط غرق گشتیم
موجیم و حباب عین ما ما
بیگانه نه ایم آشنائیم
با خویش شدیم آشنا ما
بر راه فنا قدم نهادیم
باقی مائیم از این فنا ما
چون مائی ما نماند با ما
مائیم شما و هم شما ما
از دولت بندگی سید
گشتیم قبول کبریا ما
پیوسته خوشیم در بلا ما
مستیم و مدام در خرابات
رندانه حریف اولیا ما
در بحر محیط غرق گشتیم
موجیم و حباب عین ما ما
بیگانه نه ایم آشنائیم
با خویش شدیم آشنا ما
بر راه فنا قدم نهادیم
باقی مائیم از این فنا ما
چون مائی ما نماند با ما
مائیم شما و هم شما ما
از دولت بندگی سید
گشتیم قبول کبریا ما