عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
خواست گوید سخنی، دید زمانی در پی
تا ببیند که نباشد نگرانی در پی
شوق بنگر، که به پیش آیمت آنگه که بود
برسر راه تو خلقیّ و جهانی در پی
آن شکارم که به حسرت روم و روی امید
دارم از آرزوی سخت کمانی در پی
ناامیدی ز نگاه تو برآنم دارد
که سراسیمه کنم روی گمانی در پی
بس که شبها به خیال تو نشستم بیدار
داشت بیخوابی من، چشم جهانی در پی
میلی و دفتر سودای تو، هرچند که نیست
صفحه تیغ ترا حرف امانی در پی
تا ببیند که نباشد نگرانی در پی
شوق بنگر، که به پیش آیمت آنگه که بود
برسر راه تو خلقیّ و جهانی در پی
آن شکارم که به حسرت روم و روی امید
دارم از آرزوی سخت کمانی در پی
ناامیدی ز نگاه تو برآنم دارد
که سراسیمه کنم روی گمانی در پی
بس که شبها به خیال تو نشستم بیدار
داشت بیخوابی من، چشم جهانی در پی
میلی و دفتر سودای تو، هرچند که نیست
صفحه تیغ ترا حرف امانی در پی
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
خوش آنکه بیخودم از نشاهٔ نیاز کنی
گهی کرشمه، گهی عشوه، گاه ناز کنی
بسی ز خواری خویش اعتبارم برگیرم
که پیش من چو رسی، از من احتراز کنی
عتاب او ز پیامم ازان بود قاصد
کز اشتیاق وصالش سخن دراز کنی
برون میا دو سه روزی ز خانه، گر خواهی
میان بوالهوس و عاشق امتیاز کنی
چنان ستم شده کارت، که رحم بر سر مهر
گر آردت، نتوانی که خوی باز کنی
گذشت میلی ازان کاعتماد مهر و وفا
بر آن ستیزهگر بوالهوسنواز کنی
گهی کرشمه، گهی عشوه، گاه ناز کنی
بسی ز خواری خویش اعتبارم برگیرم
که پیش من چو رسی، از من احتراز کنی
عتاب او ز پیامم ازان بود قاصد
کز اشتیاق وصالش سخن دراز کنی
برون میا دو سه روزی ز خانه، گر خواهی
میان بوالهوس و عاشق امتیاز کنی
چنان ستم شده کارت، که رحم بر سر مهر
گر آردت، نتوانی که خوی باز کنی
گذشت میلی ازان کاعتماد مهر و وفا
بر آن ستیزهگر بوالهوسنواز کنی
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
ای قاصد فرخنده، ز اغیار نهانی
خود را چه شود گر بر دلدار رسانی
من خود ز جنون هیچ ندانم که چه گویم
نظاره کن این حال و بگو آنچه دانی
هرچند که شوق از حد تقریر برون است
زنهار که تقصیر مکن آنچه توانی
گویی که فلان غمزده میگفت که بیتو
جان دادم و دارم ز تو صد دل نگرانی
صد نامه، گرفتم که نیرزد به جوابی
کم زانکه شوی رنجه به یک عذر زبانی؟
ای شاخ گل تازه، ز دلبستگی من
نورسته نهال تو بسی داشت گرانی
نابودن میلی سبب خرمی توست
من بیتو اگر دیر نمانم، تو بمانی
خود را چه شود گر بر دلدار رسانی
من خود ز جنون هیچ ندانم که چه گویم
نظاره کن این حال و بگو آنچه دانی
هرچند که شوق از حد تقریر برون است
زنهار که تقصیر مکن آنچه توانی
گویی که فلان غمزده میگفت که بیتو
جان دادم و دارم ز تو صد دل نگرانی
صد نامه، گرفتم که نیرزد به جوابی
کم زانکه شوی رنجه به یک عذر زبانی؟
ای شاخ گل تازه، ز دلبستگی من
نورسته نهال تو بسی داشت گرانی
نابودن میلی سبب خرمی توست
من بیتو اگر دیر نمانم، تو بمانی
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
از فریب وعدهای بازم شکیبا کردهای
باز افسون را زبان بند تمنا کردهای
گرچه ظاهر کردهای هر وعدهای را صد خلاف
هر خلاف وعده را صد عذر پیدا کردهای
بهر جان بردن اجل هم دست و پایی میزند
در میان فتنهای کر غمزه بر پا کردهای
میرم و بر زندگانم رحم میآید که تو
خو به آن بیدادها داری که با ما کردهای
ای که دی در عاشقی طعنم به رسوایی زدی
شرم بادا از منت کامروز حاشا کردهای
گشتهای از گریه میلی راز خود را پرده در
آنچه در دل بود پنهان، آشکارا کردهای
باز افسون را زبان بند تمنا کردهای
گرچه ظاهر کردهای هر وعدهای را صد خلاف
هر خلاف وعده را صد عذر پیدا کردهای
بهر جان بردن اجل هم دست و پایی میزند
در میان فتنهای کر غمزه بر پا کردهای
میرم و بر زندگانم رحم میآید که تو
خو به آن بیدادها داری که با ما کردهای
ای که دی در عاشقی طعنم به رسوایی زدی
شرم بادا از منت کامروز حاشا کردهای
گشتهای از گریه میلی راز خود را پرده در
آنچه در دل بود پنهان، آشکارا کردهای
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
دی شدی مست می ناب و خرابم کردی
داغ بر دست نهادیّ و کبابم کردی
ناصح از من بگذر دیگر و بگذار مرا
چه شدم، این همه کز پند عذابم کردی؟
چون در خانه غارتزده چشمم باز است
تا سپاه مژه را رهزن خوابم کردی
بود ایمن ز خلل، عافیتآباد دلم
تو به یک چشم زدن خانهخرابم کردی
من که میخواندم ازین پیش به طاعت همه را
ناطلب رفته هر بزم شرابم کردی
تا سوال تو کند حیرت میلی افزون
به فسون، بسته زبان وقت جوابم کردی
داغ بر دست نهادیّ و کبابم کردی
ناصح از من بگذر دیگر و بگذار مرا
چه شدم، این همه کز پند عذابم کردی؟
چون در خانه غارتزده چشمم باز است
تا سپاه مژه را رهزن خوابم کردی
بود ایمن ز خلل، عافیتآباد دلم
تو به یک چشم زدن خانهخرابم کردی
من که میخواندم ازین پیش به طاعت همه را
ناطلب رفته هر بزم شرابم کردی
تا سوال تو کند حیرت میلی افزون
به فسون، بسته زبان وقت جوابم کردی
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح ابراهیم میرزا
عید آمد و صلای می خوشگوار داد
نوروز هم رسید و نوید بهار داد
عیدی چنان خجسته که از بس مبارکی
نوروز را به یمن قدوم اعتبار داد
نوروزی آنچنان به سعادت که عید را
تشریف اعتبار ز قرب جوار داد
آن از اشارت خم ابروی ماه نو
مشتاق را بشارت بوس و کنار داد
این از لطافت نفس عیسی بهار
جان را به تازگی به تن روزگار داد
آنم ز دل کدورت ایّام روزه برد
اینم به خاطر این غزل آبدار داد
هرچند بیتو دل به صبوری قرار داد
باز آمدیّ و رفت ز دل آن قرار داد
بخت زبون که ساخت مرا از تو ناامید
بس انفعالم از دل امّیدوار داد
افغان که صد سوال مرا داد یک جواب
آن هم ز بیم غیر، سراسیمهوار داد
از بس که دل در آتش عشق تو در گرفت
خونابهٔ سرشک، نشان از شرار داد
شهباز جان شکار خدنگ تو تا رسید
بس مژدهها که مرگ به جان شکار داد
از سوز اهل عشق، همانا خبر نداشت
بیم آنکه از عقوبت روز شمار داد
خطّش که مضمر است درو آب زندگی
یاد از غبار رهگذر شهریار داد
یعنی سمیّ بانی بیتاللّه، آنکه او
مه را ز نعل، مرکب او گوشوار داد
در روزگار همّت او، حسن پر فریب
در وعدهٔ وصال، که را انتظار داد؟
شیری که در وقت حمله بحری که گاه جود
صد را یکی شمرد و یکی را هزار داد
ترغیب سایل است مرادش، نه اشتهار
زر همچو آفتاب اگر آشکار داد
دندانهٔ کلید بقا چرگه کلک اوست
هنگام کین، نتیجه دندان مار داد
دلخستهٔ مخالفتش را دم مسیح
آثار زهر مار و دم ذوالفقار داد
خورشید همّتش به تهیدست داد زر
زان بیش کآفتاب به دست چنار داد
چون رفع تیرگی کند از پرتو ضمیر
عینک توان به چشم سفید، از غبار داد
ای آنکه همّت تو به ابنای روزگار
چون آفتاب، فایده بیاختیار داد
ز آسایش زمان تو چشم نحفته را
خوناب عشق، خاصیت کوکنار داد
از تیغ آفتاب نتابید رو، مگر
عهد تو سایه را قدم استوار داد؟
صد ره به دستیاری حفظ تو دست عدل
از آب همچو بیضه به آتش حصار داد
هر قالبی که مایه ز خاک در تو یافت
جان را به صد مضایقه تشریف بار داد
از تندباد حکم تو البرز کوه را
بتوان ز روی آب چو کشتی گذار داد
با استواری قدم عهد تو، توان
در رهگذر سیل، قرار غبار داد
از بیدریغ بخشی تو کست کرده بود
آن زر که آفتاب به دست چنار داد
غیر از شراب قهر تو، هرگز کدام می
میخواره را در اوّل مستی خمار داد؟
در عرصهای که رخش تو گردید بیقرار
خود را فلک به غاشیهداری قرار داد
زان آتش جهنده که چون برقع لامع است
هر قطره خوی که جست، نشان شرار داد
توفان آتشیست که بر وی نمیتوان
از باد، تاریانه به دست سوار داد
بینا چنان، که سوی منازل ز راه دور
سیّاره را سراغ به شبهای تار داد
آگه به غایتی که پی پای او به شب
یاد از سواد دیدهٔ شب زندهدار داد
راکب ازو ندیده عذابی به غیر ازین
کز بهر همرهانش مدام انتظار داد
گاه گهرفشانی او، رشحهٔ سحاب
یاد از ترشّح عرق شرمسار داد
شاها، به همّت تو مرا فکرت بلند
چون آفتاب در همه جا اشتهار داد
نظمی دگر، کجا شکند گفتهٔ مرا؟
خرمهره، کی شکست در شاهوار داد؟
از طبع دیگران مطلب نظم آبدار
کی آب چشمهسار، گهر چون بحار داد؟
اندک توجّه تو، که یارب زیاده باد!
در روزگار، این قدرم اشتهار داد
گو بیشتر شود در نظمم که تا به حشر
گوش زمانه را بتوان گوشوار داد
میلی صد آفرین به تو کایّام را به نو
کلک تو باز نظم خوش آبدار داد
تا از رسوم و قاعده، نوروز و عید را
ایّام در شهور و سنین اعتبار داد
تا آن زمان که دهر نکویان عهد را
بیم از گزند چشم بد روزگار داد
بادا بد از تو دور، که نتوان به صد زبان
شرح نکویی تو یکی از هزار داد
نوروز هم رسید و نوید بهار داد
عیدی چنان خجسته که از بس مبارکی
نوروز را به یمن قدوم اعتبار داد
نوروزی آنچنان به سعادت که عید را
تشریف اعتبار ز قرب جوار داد
آن از اشارت خم ابروی ماه نو
مشتاق را بشارت بوس و کنار داد
این از لطافت نفس عیسی بهار
جان را به تازگی به تن روزگار داد
آنم ز دل کدورت ایّام روزه برد
اینم به خاطر این غزل آبدار داد
هرچند بیتو دل به صبوری قرار داد
باز آمدیّ و رفت ز دل آن قرار داد
بخت زبون که ساخت مرا از تو ناامید
بس انفعالم از دل امّیدوار داد
افغان که صد سوال مرا داد یک جواب
آن هم ز بیم غیر، سراسیمهوار داد
از بس که دل در آتش عشق تو در گرفت
خونابهٔ سرشک، نشان از شرار داد
شهباز جان شکار خدنگ تو تا رسید
بس مژدهها که مرگ به جان شکار داد
از سوز اهل عشق، همانا خبر نداشت
بیم آنکه از عقوبت روز شمار داد
خطّش که مضمر است درو آب زندگی
یاد از غبار رهگذر شهریار داد
یعنی سمیّ بانی بیتاللّه، آنکه او
مه را ز نعل، مرکب او گوشوار داد
در روزگار همّت او، حسن پر فریب
در وعدهٔ وصال، که را انتظار داد؟
شیری که در وقت حمله بحری که گاه جود
صد را یکی شمرد و یکی را هزار داد
ترغیب سایل است مرادش، نه اشتهار
زر همچو آفتاب اگر آشکار داد
دندانهٔ کلید بقا چرگه کلک اوست
هنگام کین، نتیجه دندان مار داد
دلخستهٔ مخالفتش را دم مسیح
آثار زهر مار و دم ذوالفقار داد
خورشید همّتش به تهیدست داد زر
زان بیش کآفتاب به دست چنار داد
چون رفع تیرگی کند از پرتو ضمیر
عینک توان به چشم سفید، از غبار داد
ای آنکه همّت تو به ابنای روزگار
چون آفتاب، فایده بیاختیار داد
ز آسایش زمان تو چشم نحفته را
خوناب عشق، خاصیت کوکنار داد
از تیغ آفتاب نتابید رو، مگر
عهد تو سایه را قدم استوار داد؟
صد ره به دستیاری حفظ تو دست عدل
از آب همچو بیضه به آتش حصار داد
هر قالبی که مایه ز خاک در تو یافت
جان را به صد مضایقه تشریف بار داد
از تندباد حکم تو البرز کوه را
بتوان ز روی آب چو کشتی گذار داد
با استواری قدم عهد تو، توان
در رهگذر سیل، قرار غبار داد
از بیدریغ بخشی تو کست کرده بود
آن زر که آفتاب به دست چنار داد
غیر از شراب قهر تو، هرگز کدام می
میخواره را در اوّل مستی خمار داد؟
در عرصهای که رخش تو گردید بیقرار
خود را فلک به غاشیهداری قرار داد
زان آتش جهنده که چون برقع لامع است
هر قطره خوی که جست، نشان شرار داد
توفان آتشیست که بر وی نمیتوان
از باد، تاریانه به دست سوار داد
بینا چنان، که سوی منازل ز راه دور
سیّاره را سراغ به شبهای تار داد
آگه به غایتی که پی پای او به شب
یاد از سواد دیدهٔ شب زندهدار داد
راکب ازو ندیده عذابی به غیر ازین
کز بهر همرهانش مدام انتظار داد
گاه گهرفشانی او، رشحهٔ سحاب
یاد از ترشّح عرق شرمسار داد
شاها، به همّت تو مرا فکرت بلند
چون آفتاب در همه جا اشتهار داد
نظمی دگر، کجا شکند گفتهٔ مرا؟
خرمهره، کی شکست در شاهوار داد؟
از طبع دیگران مطلب نظم آبدار
کی آب چشمهسار، گهر چون بحار داد؟
اندک توجّه تو، که یارب زیاده باد!
در روزگار، این قدرم اشتهار داد
گو بیشتر شود در نظمم که تا به حشر
گوش زمانه را بتوان گوشوار داد
میلی صد آفرین به تو کایّام را به نو
کلک تو باز نظم خوش آبدار داد
تا از رسوم و قاعده، نوروز و عید را
ایّام در شهور و سنین اعتبار داد
تا آن زمان که دهر نکویان عهد را
بیم از گزند چشم بد روزگار داد
بادا بد از تو دور، که نتوان به صد زبان
شرح نکویی تو یکی از هزار داد
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۴ - در مدح خان احمد گیلانی
رسید فتنهگر من به کینه تیزآهنگ
چو فتنه بر سر غوغا، چو کینه بر سر جنگ
یکی برون نتوان از هزار جان بردن
ازان کرشمهٔ جلّاد و غمزهٔ سرهنگ
ز جام عشق، شراب امید و بیم کشم
درو مگر به هم آمیختند شهد و شرنگ
به لعل سنگدلان رنگ میدهد که کشد
ز خلق کینه درین رنگ، چرح پر نیرنگ
به یک وفا برد از خاطرم هزار جفا
به نیم صلح، کند عذرخواهی صد جنگ
ز روز وصل مرا تا شب فراق چه فرق
که من ز بیم به سوی تو ننگرم، تو ز ننگ
چو لاله دست برآورده کشتهٔ تو ز خاک
که دامن تو درین رنگ آورد در چنگ
مرا تمام شب از اضطراب خواب نبرد
که چون صباح شود، با کدام ریو و چه رنگ،
ز بهر تهنیت عید آوردم به کنار
ترا، چنانکه سلیمان وقت را، اورنگ
ظفر پناه سکندر سپاه، خان احمد
که برد هیبت او هوش از سر هوشنگ
نشان خاتم جاهش بود، اگر به مثل
شود سفیدی چین جمع با سیاهی زنگ
ز آب بحر ضمیر منیر او شاید
که عکس مهر نماید کثیف چون خرچنگ
ز اشتیاق وی آغوش باز کرده ز دور
به عهد او چو به شاهین فتاده چشم کلنگ
ز عدل او به کس آزار نشتری نرسید
جز آنکه نشتر مضراب خورد بر رگ چنگ
زهی وقار تو افکنده آنچنان لنگر
که کوه را نرسد لاف سنگ و دعوی هنگ
به دیده رای تو گر روشنی دهد، شب تار
چو شعله در نظر آید پری ز صد فرسنگ
به جنب قدر تو گردون نمود چندان پست
که دست سوی گریبان ماه برد پلنگ
ز شوق آنکه ببوسد سم سمند ترا
سزد که لعل چو آتش برون جهد از سنگ
ز اوج قدر تو آید سواد هفت اقلیم
چنان به چشم، که در آب عکس هفتاورنگ
خیال رای تو چون مهر آورد به ضمیر
شود هر آیینه، آیینهٔ نهان در زنگ
چو روز کین ز یسار و یمین بر امن و امان
شود زمین و زمان تنگ از غریو و غرنگ
ز بانگ کوس و خروش نفیر و نالهٔ نای
هزار جا بدرد طاس آسمان چون زنگ
شود ز کینه در آن موج فتنه همچو سپر
جبین آینهٔ سر علم پر از آژنگ
ز مستی می کین همچو لشکر شطرنج
مبارزان همه در جنگ و بیخبر از جنگ
ز بس که گرز گرانسنگ بشکند سر و تن
نیابد از پی قوت استخوان همای خدنگ
چو تار سبحه ز صد دل گذر کند یک تیر
ز حملهٔ تو شود بس که جا بر اعداد تنگ
تبارکاللّه ازان بادپای برقعنان
که پای پیک خیال است در عنانش لنگ
چو آفتاب سزد گر شود سریعالسّیر
نشانهٔ سم آن بادپا به روی النگ
چو با کلاه زراندود و تیغ خونآلود
به پویه گرم کنی آفتاب رنگ کرنگ
به پشت او نتواند گرفت زین خود را
به هر دو دست گرش در بغل نگیرد تنگ
چو مهر طی کند این پهندشت در یک روز
اگر به ره نکند ز انتظار سایه درنگ
ایا به بزم جلال تو آسمان پامال
ز نغمههای مخالف چو چنگ بیآهنگ
به عزم بزم کمال تو کش زوال مباد
که هست مجمع ارباب دانش و فرهنگ
به خاک پای تو کز بیخودی ز چندین راه
که بوده منزل و فرسنگ در هم خرسنگ
به یک اشارهٔ عالی گشودهام پر و بال
به یک پیام زبانی نمودهام آهنگ
که عاجز است ضمیر از تخیّل منزل
که قاصر است زبان از شمارهٔ فرسنگ
غرض اطاعت امر تو بود زین همه راه
نبود ورنه مرا دل ز ملک خویش به تنگ
ببند میلی ازینها زبان که وقت دعاست
برآر دست و به دامان مدعّا زن چنگ
همیشه تا ز ثریّا درین چمن باشد
به رنگ نخل ثمردار، چرخ مینارنگ
به شکل خوشهٔ انگور بسته بر سر هم
ز دار قهر تو سرهای دشمنان آونگ
چو فتنه بر سر غوغا، چو کینه بر سر جنگ
یکی برون نتوان از هزار جان بردن
ازان کرشمهٔ جلّاد و غمزهٔ سرهنگ
ز جام عشق، شراب امید و بیم کشم
درو مگر به هم آمیختند شهد و شرنگ
به لعل سنگدلان رنگ میدهد که کشد
ز خلق کینه درین رنگ، چرح پر نیرنگ
به یک وفا برد از خاطرم هزار جفا
به نیم صلح، کند عذرخواهی صد جنگ
ز روز وصل مرا تا شب فراق چه فرق
که من ز بیم به سوی تو ننگرم، تو ز ننگ
چو لاله دست برآورده کشتهٔ تو ز خاک
که دامن تو درین رنگ آورد در چنگ
مرا تمام شب از اضطراب خواب نبرد
که چون صباح شود، با کدام ریو و چه رنگ،
ز بهر تهنیت عید آوردم به کنار
ترا، چنانکه سلیمان وقت را، اورنگ
ظفر پناه سکندر سپاه، خان احمد
که برد هیبت او هوش از سر هوشنگ
نشان خاتم جاهش بود، اگر به مثل
شود سفیدی چین جمع با سیاهی زنگ
ز آب بحر ضمیر منیر او شاید
که عکس مهر نماید کثیف چون خرچنگ
ز اشتیاق وی آغوش باز کرده ز دور
به عهد او چو به شاهین فتاده چشم کلنگ
ز عدل او به کس آزار نشتری نرسید
جز آنکه نشتر مضراب خورد بر رگ چنگ
زهی وقار تو افکنده آنچنان لنگر
که کوه را نرسد لاف سنگ و دعوی هنگ
به دیده رای تو گر روشنی دهد، شب تار
چو شعله در نظر آید پری ز صد فرسنگ
به جنب قدر تو گردون نمود چندان پست
که دست سوی گریبان ماه برد پلنگ
ز شوق آنکه ببوسد سم سمند ترا
سزد که لعل چو آتش برون جهد از سنگ
ز اوج قدر تو آید سواد هفت اقلیم
چنان به چشم، که در آب عکس هفتاورنگ
خیال رای تو چون مهر آورد به ضمیر
شود هر آیینه، آیینهٔ نهان در زنگ
چو روز کین ز یسار و یمین بر امن و امان
شود زمین و زمان تنگ از غریو و غرنگ
ز بانگ کوس و خروش نفیر و نالهٔ نای
هزار جا بدرد طاس آسمان چون زنگ
شود ز کینه در آن موج فتنه همچو سپر
جبین آینهٔ سر علم پر از آژنگ
ز مستی می کین همچو لشکر شطرنج
مبارزان همه در جنگ و بیخبر از جنگ
ز بس که گرز گرانسنگ بشکند سر و تن
نیابد از پی قوت استخوان همای خدنگ
چو تار سبحه ز صد دل گذر کند یک تیر
ز حملهٔ تو شود بس که جا بر اعداد تنگ
تبارکاللّه ازان بادپای برقعنان
که پای پیک خیال است در عنانش لنگ
چو آفتاب سزد گر شود سریعالسّیر
نشانهٔ سم آن بادپا به روی النگ
چو با کلاه زراندود و تیغ خونآلود
به پویه گرم کنی آفتاب رنگ کرنگ
به پشت او نتواند گرفت زین خود را
به هر دو دست گرش در بغل نگیرد تنگ
چو مهر طی کند این پهندشت در یک روز
اگر به ره نکند ز انتظار سایه درنگ
ایا به بزم جلال تو آسمان پامال
ز نغمههای مخالف چو چنگ بیآهنگ
به عزم بزم کمال تو کش زوال مباد
که هست مجمع ارباب دانش و فرهنگ
به خاک پای تو کز بیخودی ز چندین راه
که بوده منزل و فرسنگ در هم خرسنگ
به یک اشارهٔ عالی گشودهام پر و بال
به یک پیام زبانی نمودهام آهنگ
که عاجز است ضمیر از تخیّل منزل
که قاصر است زبان از شمارهٔ فرسنگ
غرض اطاعت امر تو بود زین همه راه
نبود ورنه مرا دل ز ملک خویش به تنگ
ببند میلی ازینها زبان که وقت دعاست
برآر دست و به دامان مدعّا زن چنگ
همیشه تا ز ثریّا درین چمن باشد
به رنگ نخل ثمردار، چرخ مینارنگ
به شکل خوشهٔ انگور بسته بر سر هم
ز دار قهر تو سرهای دشمنان آونگ
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۶ - در مدح بهروز محمّد
نو بهار است و جهان حلّهٔ خضرا دارد
باد خاصیّت انفاس مسیحا دارد
میدهد یاد ز محشر، که مسیحای هوا
باز اموات چمن را سر احیا دارد
خاک از خلق جهان هرچه نهان در دل داشت
ابر از پردهدری بر همه پیدا دارد
بس که الوان شده از سبزه و گل عالم خاک
رشک بر روی زمین، عالم بالا دارد
سبزه بر طرف چمن، فرش زمرّد انداخت
غنچه در صحن چمن، خرگه مینا دارد
چون خضر، سبزهٔ نورسته بر اطراف چمن
بر سر آب، ز اعجاز، مصلّا دارد
بهر آویزهٔ گرد رخ گلبرگ تراست
رشتهٔ سبزه که صد لولو لالا دارد
در درم ریزی و دُر پاشی و سیم افشانی
شمسهٔ شاخ شکوفه ید بیضا دارد
دیدهٔ نرگس شهلا شده حیران چمن
چشم بر قدرتاللّه تعالی دارد
هر که را دست غم امروز گریبانگیر است
(رو) به طرف چمن و دامن صحرا دارد
وقت آن بیسر و پا خوش که درین نادره وقت
سر تسلیم به پای خم صهبا دارد
عاشق زار به کام دل خود با معشوق
روی بر روی چو برگ گل رعنا دارد
مفلس از بهر سرانجام می و جام، کنون
چشم بر سیم و زر نرگس شهلا دارد
دست از هر دو جهان شست به یک جرعهٔ می
نه غم دین و نه اندیشهٔ دنیا دارد
ای خوش آن مست نکوبخت که هنگام صبوح
ساغر باده به او ساقی زیبا دارد
ای خوش آن ساقی بد مست که میخواره به عجز
بر زبان پیش وی این مطلع غرّا دارد
چشم بد مست تو با ما سر غوغا دارد
این چه بد مستی و غوغاست که با ما دارد
شمع من مست غرور است، جهانی ز غمش
گر چو پروانه بسوزند چه پروا دارد
بیقرار است دل اندر بدن کشتهٔ عشق
دیگر از یار ندانم چه تمنّا دارد
سوی آن چشم فسونگر نظر انداز و ببین
ملکالموت که اعجاز مسیحا دارد
مُردم و سلسلهٔ عشق هنوزم برپاست
غیر من کیست که این سلسله بر پا دارد
دل ز بدگویی اغیار و ز بدخویی یار
بهر مردن همه اسباب مهیّا دارد
آنکه هرگز ز دل من ننهد پای برون
می ندانم که چه سان در همه دل جا دارد
هیچ دل نیست که خاری نشکستهست درو
گل خودروی من از بس دل خودرا دارد
میتوان گرد برآورد ز قلب سپهی
با هجومی که غمش با من تنها دارد
ای گل تازه ز صد پرده تقاضای جمال
گل رخسار ترا انجمن آرا دارد
رخ مپوشان ز نظرها که گل عارض تو
هرچه دارد همه از فیض نظرها دارد
شهرهٔ شهر عجب گر نشوی، کز هر سو
سر به دنبال تو صد عاشق شیدا دارد
امتحان نام کند دل، ستمی کز تو کشد
خویش را از تو به این حیله شکیبا دارد
سبزهٔ خط، گل رخسار ترا گشت نقاب
در دلم شعله هنوز آتش سودا دارد
هیچم از جان غم دل باز نمیدارد دست
من ندانم چه به جان من شیدا دارد
سوز دل، همچو مه رایت دارا همه شب
شعلهٔ آه مرا بیتو فلکسا دارد
آسمان کوکبه، بهروز محمّد که چو مهر
از ثری زیر نگین تا به ثریّا دارد
آنکه بر آینهٔ رای منیرش خورشید
همچو خفّاش کجا تاب تماشا دارد
وانکه ز آثار خردمندی او، در ارحام
طفل چون پیر خرد، خاطر دانا دارد
هرچه چشم پدر از پیرهن یوسف داشت
از غبار در او دیدهٔ اعمی دارد
خوار و زار از کفش افتد زر و گوهر به کنار
(چون) خس و خار که جا بر لب دریا دارد
آن منافات که دارد به وفا عهد بتان
وعده در عهد سخایش به تقاضا دارد
ناورد عذر، ازو گر همه عنقا طلبند
در زمانی که کرم صورت عنقا دارد
... ساخته خود را ...
(حلقه) در گوش صد اسکندر و دارا دارد
عزم درگاه تو صد گوشهنشین را بیخواست
در جهان همچو صبا مرحلهپیما دارد
هر که دیدار همایون ترا دید امروز
همه شب وسوسهٔ دیدن فردا دارد
تا تو از مادر گیتی به زمین آمدهای
منّتی بر سر این تودهٔ غبرا دارد
غیر عدل تو که تابندهٔ دست ستم است
کیست امروز که بازوی توانا دارد
طایر تیر تو مانند سمندر به شتاب
عزم آتشکدهٔ سینهٔ اعدا دارد
بیخبر همچو اجل آید و گیرد رگ جان
غالبا خاصیت مرگ مفاجا دارد
خصم را زهرهٔ اندیشهٔ کین تو کجاست
وگرش هست، به اظهار چه یارا دارد
بحر موّاج که از وجود تو گوهر بنهفت
بین که از چوب، نشان بر همه اعضا دارد
در زمان تو که کس را به طلب حاجت نیست
بینیازی ز کرم شخص تمنّا دارد
بر کسی منّت کس نیست بجز باد که او
منّت گرد تو بر دیدهٔ بینا دارد
کامکارا! به صد امّید برین در میلی
خویش را منتظم سلک احبّا دارد
در خمار غم ایّام کزان کاهد جان
از می وصل تو خود را طربافزا دارد
دست گیرد همه را لطف تو، از بخت من است
که مهمّات مرا اینهمه در پا دارد
از تو در دل گلهها هست (و) نیاید به زبان
که دل از تندی خوی تو محابا دارد
با کدامین دل خوش در شکرستان سخن
طوطی ناطقه را طبع شکرخا دارد؟
اینهم از خامهٔ غیب است که در صورت نظم
شرح اوصاف تو بر صفحهٔ انشا دارد
هر که از پایهٔ ادنی به تو پیوست امروز
چون غبار سپهت رتبهٔ اعلا دارد
همچو خاک قدمت بندهٔ داعی عمریست
که به دامان شما دست تولّا دارد
چه خطا سرزده از من، که چنین روزبهروز
قدر من روی ز اعلا سوی ادنی دارد
آن تعلّق که رهی را به خداوندی توست
به ولای تو اگر بنده به مولا دارد
در دل خلق دو عالم نتواند گنجید
اعتقادی که دل من به تو تنها دارد
به دعا به که درین حال زبان بگشایم
که دعای دل آزرده اثرها دارد
تا که از درد، مداوا گذرد در خاطر
تا الم در جنگر سوخته ماوا دارد
الم و درد بر جان بداندیش تو باد
کز تو صد درد جگرسوز مداوا دارد
باد خاصیّت انفاس مسیحا دارد
میدهد یاد ز محشر، که مسیحای هوا
باز اموات چمن را سر احیا دارد
خاک از خلق جهان هرچه نهان در دل داشت
ابر از پردهدری بر همه پیدا دارد
بس که الوان شده از سبزه و گل عالم خاک
رشک بر روی زمین، عالم بالا دارد
سبزه بر طرف چمن، فرش زمرّد انداخت
غنچه در صحن چمن، خرگه مینا دارد
چون خضر، سبزهٔ نورسته بر اطراف چمن
بر سر آب، ز اعجاز، مصلّا دارد
بهر آویزهٔ گرد رخ گلبرگ تراست
رشتهٔ سبزه که صد لولو لالا دارد
در درم ریزی و دُر پاشی و سیم افشانی
شمسهٔ شاخ شکوفه ید بیضا دارد
دیدهٔ نرگس شهلا شده حیران چمن
چشم بر قدرتاللّه تعالی دارد
هر که را دست غم امروز گریبانگیر است
(رو) به طرف چمن و دامن صحرا دارد
وقت آن بیسر و پا خوش که درین نادره وقت
سر تسلیم به پای خم صهبا دارد
عاشق زار به کام دل خود با معشوق
روی بر روی چو برگ گل رعنا دارد
مفلس از بهر سرانجام می و جام، کنون
چشم بر سیم و زر نرگس شهلا دارد
دست از هر دو جهان شست به یک جرعهٔ می
نه غم دین و نه اندیشهٔ دنیا دارد
ای خوش آن مست نکوبخت که هنگام صبوح
ساغر باده به او ساقی زیبا دارد
ای خوش آن ساقی بد مست که میخواره به عجز
بر زبان پیش وی این مطلع غرّا دارد
چشم بد مست تو با ما سر غوغا دارد
این چه بد مستی و غوغاست که با ما دارد
شمع من مست غرور است، جهانی ز غمش
گر چو پروانه بسوزند چه پروا دارد
بیقرار است دل اندر بدن کشتهٔ عشق
دیگر از یار ندانم چه تمنّا دارد
سوی آن چشم فسونگر نظر انداز و ببین
ملکالموت که اعجاز مسیحا دارد
مُردم و سلسلهٔ عشق هنوزم برپاست
غیر من کیست که این سلسله بر پا دارد
دل ز بدگویی اغیار و ز بدخویی یار
بهر مردن همه اسباب مهیّا دارد
آنکه هرگز ز دل من ننهد پای برون
می ندانم که چه سان در همه دل جا دارد
هیچ دل نیست که خاری نشکستهست درو
گل خودروی من از بس دل خودرا دارد
میتوان گرد برآورد ز قلب سپهی
با هجومی که غمش با من تنها دارد
ای گل تازه ز صد پرده تقاضای جمال
گل رخسار ترا انجمن آرا دارد
رخ مپوشان ز نظرها که گل عارض تو
هرچه دارد همه از فیض نظرها دارد
شهرهٔ شهر عجب گر نشوی، کز هر سو
سر به دنبال تو صد عاشق شیدا دارد
امتحان نام کند دل، ستمی کز تو کشد
خویش را از تو به این حیله شکیبا دارد
سبزهٔ خط، گل رخسار ترا گشت نقاب
در دلم شعله هنوز آتش سودا دارد
هیچم از جان غم دل باز نمیدارد دست
من ندانم چه به جان من شیدا دارد
سوز دل، همچو مه رایت دارا همه شب
شعلهٔ آه مرا بیتو فلکسا دارد
آسمان کوکبه، بهروز محمّد که چو مهر
از ثری زیر نگین تا به ثریّا دارد
آنکه بر آینهٔ رای منیرش خورشید
همچو خفّاش کجا تاب تماشا دارد
وانکه ز آثار خردمندی او، در ارحام
طفل چون پیر خرد، خاطر دانا دارد
هرچه چشم پدر از پیرهن یوسف داشت
از غبار در او دیدهٔ اعمی دارد
خوار و زار از کفش افتد زر و گوهر به کنار
(چون) خس و خار که جا بر لب دریا دارد
آن منافات که دارد به وفا عهد بتان
وعده در عهد سخایش به تقاضا دارد
ناورد عذر، ازو گر همه عنقا طلبند
در زمانی که کرم صورت عنقا دارد
... ساخته خود را ...
(حلقه) در گوش صد اسکندر و دارا دارد
عزم درگاه تو صد گوشهنشین را بیخواست
در جهان همچو صبا مرحلهپیما دارد
هر که دیدار همایون ترا دید امروز
همه شب وسوسهٔ دیدن فردا دارد
تا تو از مادر گیتی به زمین آمدهای
منّتی بر سر این تودهٔ غبرا دارد
غیر عدل تو که تابندهٔ دست ستم است
کیست امروز که بازوی توانا دارد
طایر تیر تو مانند سمندر به شتاب
عزم آتشکدهٔ سینهٔ اعدا دارد
بیخبر همچو اجل آید و گیرد رگ جان
غالبا خاصیت مرگ مفاجا دارد
خصم را زهرهٔ اندیشهٔ کین تو کجاست
وگرش هست، به اظهار چه یارا دارد
بحر موّاج که از وجود تو گوهر بنهفت
بین که از چوب، نشان بر همه اعضا دارد
در زمان تو که کس را به طلب حاجت نیست
بینیازی ز کرم شخص تمنّا دارد
بر کسی منّت کس نیست بجز باد که او
منّت گرد تو بر دیدهٔ بینا دارد
کامکارا! به صد امّید برین در میلی
خویش را منتظم سلک احبّا دارد
در خمار غم ایّام کزان کاهد جان
از می وصل تو خود را طربافزا دارد
دست گیرد همه را لطف تو، از بخت من است
که مهمّات مرا اینهمه در پا دارد
از تو در دل گلهها هست (و) نیاید به زبان
که دل از تندی خوی تو محابا دارد
با کدامین دل خوش در شکرستان سخن
طوطی ناطقه را طبع شکرخا دارد؟
اینهم از خامهٔ غیب است که در صورت نظم
شرح اوصاف تو بر صفحهٔ انشا دارد
هر که از پایهٔ ادنی به تو پیوست امروز
چون غبار سپهت رتبهٔ اعلا دارد
همچو خاک قدمت بندهٔ داعی عمریست
که به دامان شما دست تولّا دارد
چه خطا سرزده از من، که چنین روزبهروز
قدر من روی ز اعلا سوی ادنی دارد
آن تعلّق که رهی را به خداوندی توست
به ولای تو اگر بنده به مولا دارد
در دل خلق دو عالم نتواند گنجید
اعتقادی که دل من به تو تنها دارد
به دعا به که درین حال زبان بگشایم
که دعای دل آزرده اثرها دارد
تا که از درد، مداوا گذرد در خاطر
تا الم در جنگر سوخته ماوا دارد
الم و درد بر جان بداندیش تو باد
کز تو صد درد جگرسوز مداوا دارد
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در مدح نورنگ خان
عجب عجب که شب غم به صبحگاه رسید
نسیم وصل سواری ز گرد راه رسید
به فرق سوختهٔ غم در آفتاب ستم
ز سایبان حجاب کرم، پناه رسید
رساند باد به بلبل خبر که گل آمد
رسید مژده به گوش گدا که شاه رسید
ز خرّمی به سماع آمدند چون مستان
چو این نوید به پیران خانقاه رسید
هزار قد شده خم چون کمان به سجدهٔ شکر
که بر نشانهٔ مقصود، تیر آه رسید
حدیث کوته و افسانه مختصر، ز سفر
مه ستاره حشم، خان جم سپاه رسید
سحاب همّت خورشید مکرمت، نورنگ
که فیض نعمت عامش به ما سواه رسید
دلاوری که دم کین او به گوش جهان
ز آسمان و زمین وامصیبتاه رسید
به پای توسن او تا چو نعل سود جبین
به آسمان مه نو را پر کلاه رسید
فتاد کشتی آز از کفش به گردابی
که تا کران نتواند به صد شناه رسید
زهی رسیده به جایی ترا سریر جلال
که با سپهر به سرحدّ اشتباه رسید
به پای بوس تو آمد فلک، وگرنه چرا
بر آستان تو با قامت دو تاه رسید؟
ز آستان تو خورشید با هزار کمند
به جای شمسه بر ایوان بارگاه رسید
چو سایه مهر نهد رو بر آن زمین همه روز
که پای چتر تو با این علّو جاه رسید
نمود مهر دگر از فروغ آن به سپهر
اگر زرای تو پرتو به قعر چاه رسید
ز اشتیاق، شتابنده شد به استقبال
به گوش عفو تو چون مژدهٔ گناه رسید
فلک به خوان تو نسبت اگر نکرد درست
چرا شکست پیاپی به قرص ماه رسید
به دور عدل تو از کهربا عجب دارم
که دست او به گریبان برگ کاه رسید
ترا ز نالهٔ مظلوم دل به درد آمد
به غایتی که خجالت به دادخواه رسید
ز عیش دور تو یاد از سرور مستی داد
به مست خفته اگر قامتالصّلوه رسید
تو آفتابی و بهر ثبوت این دعوی
مرا چو صبح گواه از پی گواه رسید
ز ماهیان ید بیضا توان مشاهده کرد
دمی که پرتو رای تو بر میاه رسید
کمند مهر ز جا ذرّه را نجنبانید
ز ابر حلم تو گرنم به خاک راه رسید
عروج خاک سزد همچو آتش از جایی
که بندگان ترا بر زمین جباه رسید
کسی که سوختهٔ آتش عتاب تو شد
به حشر، نامهٔ اعمال او سیاه رسید
دمید سبزه چو مژگان یار، نیزه گذار
به هر زمین که ترا گردی از سپاه رسید
چنان سپاه تو برداشت خیل دشمن را
که تند سیل، تو گویی به مشت کاه رسید
به رنگ صاعقه، روز نبرد، گلگونت
به خصم تیزتر از ناوک نگاه رسید
میان معرکه دشمن چنان نمود ترا
که خون گرفته شکاری به صیدگاه رسید
عدو که تافت عنان از اطاعت تو مرنج
چو عاقبت به رکاب تو عذرخواه رسید
که هر که سر به اطاعت نهاد یزدان را
در اوّلش به زبان ذکر لااله رسید
سپهر منزلتا! بیتو ز آتش هجران
چه داغها که به جان و دل تباه رسید
نفس که سلسله جنبان زندگانی بود
به لب ز تیرگی دل چو دود آه رسید
زلال خضر و دم عیسوی چو زهر و سموم
به ناتوان تو جانسوز و عمرکاه رسید
رسید جان به لبم بارها و تافت عنان
ز استماع نویدی که گاهگاه رسید
به خاک پای تو کاین مژدهام نمود چنان
که قطرهای به لب تشنهٔ گیاه رسید
مرا به دیده کنون خواب عافیت خوش باد
که چشم بخت مرا وقت انتباه رسید
برآر دست دعا بهر مدّعا میلی
به شکر آنکه شب غم به صبحگاه رسید
همیشه تا به زبان بگذرد که صاحب جاه
به سرفرازی دیهیم و فرّگاه رسید
به فرّ جاه تو دیهیم و گاه، عالی باد
که دست از تو به صد افسر و کلاه رسید
به کُنه مدّت جاهت زمانه نتواناد
به ماه و سال ز تکرار سال و ماه رسید
نسیم وصل سواری ز گرد راه رسید
به فرق سوختهٔ غم در آفتاب ستم
ز سایبان حجاب کرم، پناه رسید
رساند باد به بلبل خبر که گل آمد
رسید مژده به گوش گدا که شاه رسید
ز خرّمی به سماع آمدند چون مستان
چو این نوید به پیران خانقاه رسید
هزار قد شده خم چون کمان به سجدهٔ شکر
که بر نشانهٔ مقصود، تیر آه رسید
حدیث کوته و افسانه مختصر، ز سفر
مه ستاره حشم، خان جم سپاه رسید
سحاب همّت خورشید مکرمت، نورنگ
که فیض نعمت عامش به ما سواه رسید
دلاوری که دم کین او به گوش جهان
ز آسمان و زمین وامصیبتاه رسید
به پای توسن او تا چو نعل سود جبین
به آسمان مه نو را پر کلاه رسید
فتاد کشتی آز از کفش به گردابی
که تا کران نتواند به صد شناه رسید
زهی رسیده به جایی ترا سریر جلال
که با سپهر به سرحدّ اشتباه رسید
به پای بوس تو آمد فلک، وگرنه چرا
بر آستان تو با قامت دو تاه رسید؟
ز آستان تو خورشید با هزار کمند
به جای شمسه بر ایوان بارگاه رسید
چو سایه مهر نهد رو بر آن زمین همه روز
که پای چتر تو با این علّو جاه رسید
نمود مهر دگر از فروغ آن به سپهر
اگر زرای تو پرتو به قعر چاه رسید
ز اشتیاق، شتابنده شد به استقبال
به گوش عفو تو چون مژدهٔ گناه رسید
فلک به خوان تو نسبت اگر نکرد درست
چرا شکست پیاپی به قرص ماه رسید
به دور عدل تو از کهربا عجب دارم
که دست او به گریبان برگ کاه رسید
ترا ز نالهٔ مظلوم دل به درد آمد
به غایتی که خجالت به دادخواه رسید
ز عیش دور تو یاد از سرور مستی داد
به مست خفته اگر قامتالصّلوه رسید
تو آفتابی و بهر ثبوت این دعوی
مرا چو صبح گواه از پی گواه رسید
ز ماهیان ید بیضا توان مشاهده کرد
دمی که پرتو رای تو بر میاه رسید
کمند مهر ز جا ذرّه را نجنبانید
ز ابر حلم تو گرنم به خاک راه رسید
عروج خاک سزد همچو آتش از جایی
که بندگان ترا بر زمین جباه رسید
کسی که سوختهٔ آتش عتاب تو شد
به حشر، نامهٔ اعمال او سیاه رسید
دمید سبزه چو مژگان یار، نیزه گذار
به هر زمین که ترا گردی از سپاه رسید
چنان سپاه تو برداشت خیل دشمن را
که تند سیل، تو گویی به مشت کاه رسید
به رنگ صاعقه، روز نبرد، گلگونت
به خصم تیزتر از ناوک نگاه رسید
میان معرکه دشمن چنان نمود ترا
که خون گرفته شکاری به صیدگاه رسید
عدو که تافت عنان از اطاعت تو مرنج
چو عاقبت به رکاب تو عذرخواه رسید
که هر که سر به اطاعت نهاد یزدان را
در اوّلش به زبان ذکر لااله رسید
سپهر منزلتا! بیتو ز آتش هجران
چه داغها که به جان و دل تباه رسید
نفس که سلسله جنبان زندگانی بود
به لب ز تیرگی دل چو دود آه رسید
زلال خضر و دم عیسوی چو زهر و سموم
به ناتوان تو جانسوز و عمرکاه رسید
رسید جان به لبم بارها و تافت عنان
ز استماع نویدی که گاهگاه رسید
به خاک پای تو کاین مژدهام نمود چنان
که قطرهای به لب تشنهٔ گیاه رسید
مرا به دیده کنون خواب عافیت خوش باد
که چشم بخت مرا وقت انتباه رسید
برآر دست دعا بهر مدّعا میلی
به شکر آنکه شب غم به صبحگاه رسید
همیشه تا به زبان بگذرد که صاحب جاه
به سرفرازی دیهیم و فرّگاه رسید
به فرّ جاه تو دیهیم و گاه، عالی باد
که دست از تو به صد افسر و کلاه رسید
به کُنه مدّت جاهت زمانه نتواناد
به ماه و سال ز تکرار سال و ماه رسید
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - در مدح نورنگ خان
شبی چو حلقهٔ گیسوی لعبتان چگل
سواد دیدهٔ پر نور و نوردیدهٔ دل
شبی چو زلف نگار از نسیم غالیه بو
شبی چو روز وصال از نشاط مستعجل
هوا خوش و فرحافزا به غایتی که مگر
فکنده بود همی بر زمانه طوبی ظل
به زیر بار گرانسنگ از سبکروحی
به رقص آمدی از نالهٔ جرس محمل
چنان نجوم فروزان که با فروغ سها
ز نور خویش خجل بود شمع در محفل
ز اعتدال هوا چون مسیح جان دادی
اگر شدی ملکالموت ز آسمان نازل
چو خال چهره خوشاینده بودی، ار به مثل
به آفتاب ازو ذرّهای شدی داخل
جهان ز ماه شبافروز آنچنان روشن
که طعنه بر مه نخشب زدی چَهِ بابل
جهان چو دیده منوّر، چنانکه در وی دود
بسی زیاده نمودی ز آتش شاعل
به روی تختهٔ غبرا، زمانه از مهتاب
به آبنوس همی کرد عاج را واصل
ز روشنایی آن شب عجب نبود، اگر
چو باد، شخص در آتش درون شدی غافل
شبی چنین و جهانی به خواب راحت و من
به صد زبان متشکّی ز عمر بیحاصل
گهی ز سرکشی بخت سرکشیده ملول
گهی ز ناخوشی عمر بر گذشته خجل
به جان رسیده ز اندیشههای لایُعنی
به تنگ آمده از گفتههای لاطایل
نسیم صبح و نشاط هوا و رغبت خواب
ببست روزن چشم و گشود دیدهٔ دل
مرا به خواب در آمد محیط پرگهری
چو قلزم فلک امّا نه همچو او هایل
در آب روشن او شستوشو اگر کردی
ز چهر زنگی شب، تیرگی شد زایل
ز قدر، فرش قدم کرده آنقدر گوهر
که زیر پای وی آلودگی ندیده ز گل
گهر به جای خس افکنده خویش را به کنار
صدف به جای کشف جا گرفته بر ساحل
مثابهٔ گل او درصفا، دل صافی
نمونهٔ کف او در عطا، کف باذل
گهر چو عکس کواکب نمودی از ته آب
که در میان نشدی آبش از صفا حایل
به روی آب ز کیفیّت هوا چو حباب
شدی به طفل گهر، مریم صدف حامل
ز بار دُر، شتر موج، غرق آب و عرق
هزار بار گرانبارتر ز صد محمل
زمان زمان ز میان گنجهای باد آورد
چو موج از پی هم میرسید بر ساحل
ازان میانه به همراهی نسیم مراد
سفینهها به سواحل چو ماه نو مایل
ز ذوق خواب خوشی اینچنین، سراسیمه
ز جای جستم و بیرون دویدم از منزل
شدم دچار به پیری که بود عقل نخست
چو کودکان به دبستان علم او جاهل
سلام کردم و گفتم که ای به آسانی
گرهگشای دلت کرده حلّ هر مشکل
مرا به واقعه این رو نمود، داد جواب
که ای مقیّد خواب تو دولت عاجل
ترا ز بخت بشارت که سرفراز شوی
به دستبوس شه دادگستر عادل
ستاره حشمت و مه طلعت و قضا قدرت
سپهر کوکبه نورنگخان دریادل
کمینه خادم او چون سکندر و دارا
کهینه بندهٔ او همچو سنجر و طغرل
چه احتیاج به کسب کمال در عهدش
که چون مسیح بزایند کودکان کامل
ایا شهی که اگر فیالمثل بساط زمین
صف سپاه جلال ترا شود منزل
کند چو شعلهٔ آتش عروج، پیکر خاک
به سوی مقصد عالی ز عالم سافل
مسیح خلق تو آن را که روح تازه کند
چو شمع، زندگی او فزاید از بسمل
اگر ز مهر ضمیر تو تربیت یابد
بعینه چو سواد بصر شود فلفل
چو مهر عفو تو پرتو به محشر اندازد
ز انفعال نبیند قتیل در قاتل
چو نُقل بزم شود نَقل دست همّت تو
چو آفتاب، زر افشان شود لب باقل
به عهد جود تو چشمی به راه نتوان یافت
به غیر چشم سخاپیشه بر ره سایل
سخاوت تو سرایت به خلق کرده چنان
که چون چنار نیاید به هم، کف مدخل
...
طلب که اهل طمع را همیشه بوده به دل
سزد اگر نشود متصّل زمان به زمان
اگر زمانه وقار ترا شود حامل
عجب که ملک جهان همچو نقطهٔ موهوم
گه عطای تو تقسیم را شود قابل
بعید نیست که با طوق ماه نو، سازد
حکیم عشق تو، مجنون عشق را عاقل
ز آرزو به زمان تو عاشقان دورند
که وصل پیشتر از آرزو شود حاصل
زبان به وصف کمالت کسی که بگشاید
به عجز خویش در اوّل سخن شود قایل
به محفلت غزل عاشقانهای گویم
که خوش بود غزل عاشقانه در محفل
از آنچه با دل و جان کردهای، مباش خجل
که کردهام بحلت هم ز جان و هم از دل
شوم غلام عزیزی که یوسف از خط و خال
به او نوشته خط بندگیّ و کرده سجل
ازین نشاط که گردیده صید فتراکش
نمیرسد به زمین پای آهوی بسمل
خوش آن کرشمه که هنگام جنگ ازو یابم
دل ستیزهگرش را به آشتی مایل
نگاه دم به دمش سوی من به این غرض است
که بنگرد به دگر سو چو بیندم غافل
ز روی دل خجلم کو ز سختجانی من
چها کشید ز دست بتان سنگیندل
کدام وعده که کردیّ و آن نبود خلاف
کدام عهد که بستیّ و آن نشد باطل
ز داغ عشق تو کس نیست بینصیب، که هست
چو خوان نعمت نوّاب، خلق را شامل
سپهر منزلتا! نردبان فضل ترا
فرازم طارم اعلاست پایهٔ سافل
تو آن گلی که درین باغ نخل همّت تو
چو طوبی افکند از کبریا به گردون ظل
درین زمانه عنایات بینهایت توست
که هست شامل احوال مردم فاضل
اگر قبول عنایت نیابم از تو، رواست
که مقبلان همه نامم کنند ناقابل
ره ثنا نشود چون به سعی میلی طی
هزار سال گر این شغل را شوم شاغل
سزد که قافلههای دعا ز ملک دلم
به سوی مرحلهٔ آسمان شود راحل
امید هست که تا در قلمرو هستی
شود به حکم ازل، شحنهٔ اجل عامل
هر آنچه میشود از دفتر بقا خارج
کند به عمر تو مستوفی قضا داخل
هزار سال بقا گر ترا بود باقی
هزار سال دگر آوری برو فاضل
سواد دیدهٔ پر نور و نوردیدهٔ دل
شبی چو زلف نگار از نسیم غالیه بو
شبی چو روز وصال از نشاط مستعجل
هوا خوش و فرحافزا به غایتی که مگر
فکنده بود همی بر زمانه طوبی ظل
به زیر بار گرانسنگ از سبکروحی
به رقص آمدی از نالهٔ جرس محمل
چنان نجوم فروزان که با فروغ سها
ز نور خویش خجل بود شمع در محفل
ز اعتدال هوا چون مسیح جان دادی
اگر شدی ملکالموت ز آسمان نازل
چو خال چهره خوشاینده بودی، ار به مثل
به آفتاب ازو ذرّهای شدی داخل
جهان ز ماه شبافروز آنچنان روشن
که طعنه بر مه نخشب زدی چَهِ بابل
جهان چو دیده منوّر، چنانکه در وی دود
بسی زیاده نمودی ز آتش شاعل
به روی تختهٔ غبرا، زمانه از مهتاب
به آبنوس همی کرد عاج را واصل
ز روشنایی آن شب عجب نبود، اگر
چو باد، شخص در آتش درون شدی غافل
شبی چنین و جهانی به خواب راحت و من
به صد زبان متشکّی ز عمر بیحاصل
گهی ز سرکشی بخت سرکشیده ملول
گهی ز ناخوشی عمر بر گذشته خجل
به جان رسیده ز اندیشههای لایُعنی
به تنگ آمده از گفتههای لاطایل
نسیم صبح و نشاط هوا و رغبت خواب
ببست روزن چشم و گشود دیدهٔ دل
مرا به خواب در آمد محیط پرگهری
چو قلزم فلک امّا نه همچو او هایل
در آب روشن او شستوشو اگر کردی
ز چهر زنگی شب، تیرگی شد زایل
ز قدر، فرش قدم کرده آنقدر گوهر
که زیر پای وی آلودگی ندیده ز گل
گهر به جای خس افکنده خویش را به کنار
صدف به جای کشف جا گرفته بر ساحل
مثابهٔ گل او درصفا، دل صافی
نمونهٔ کف او در عطا، کف باذل
گهر چو عکس کواکب نمودی از ته آب
که در میان نشدی آبش از صفا حایل
به روی آب ز کیفیّت هوا چو حباب
شدی به طفل گهر، مریم صدف حامل
ز بار دُر، شتر موج، غرق آب و عرق
هزار بار گرانبارتر ز صد محمل
زمان زمان ز میان گنجهای باد آورد
چو موج از پی هم میرسید بر ساحل
ازان میانه به همراهی نسیم مراد
سفینهها به سواحل چو ماه نو مایل
ز ذوق خواب خوشی اینچنین، سراسیمه
ز جای جستم و بیرون دویدم از منزل
شدم دچار به پیری که بود عقل نخست
چو کودکان به دبستان علم او جاهل
سلام کردم و گفتم که ای به آسانی
گرهگشای دلت کرده حلّ هر مشکل
مرا به واقعه این رو نمود، داد جواب
که ای مقیّد خواب تو دولت عاجل
ترا ز بخت بشارت که سرفراز شوی
به دستبوس شه دادگستر عادل
ستاره حشمت و مه طلعت و قضا قدرت
سپهر کوکبه نورنگخان دریادل
کمینه خادم او چون سکندر و دارا
کهینه بندهٔ او همچو سنجر و طغرل
چه احتیاج به کسب کمال در عهدش
که چون مسیح بزایند کودکان کامل
ایا شهی که اگر فیالمثل بساط زمین
صف سپاه جلال ترا شود منزل
کند چو شعلهٔ آتش عروج، پیکر خاک
به سوی مقصد عالی ز عالم سافل
مسیح خلق تو آن را که روح تازه کند
چو شمع، زندگی او فزاید از بسمل
اگر ز مهر ضمیر تو تربیت یابد
بعینه چو سواد بصر شود فلفل
چو مهر عفو تو پرتو به محشر اندازد
ز انفعال نبیند قتیل در قاتل
چو نُقل بزم شود نَقل دست همّت تو
چو آفتاب، زر افشان شود لب باقل
به عهد جود تو چشمی به راه نتوان یافت
به غیر چشم سخاپیشه بر ره سایل
سخاوت تو سرایت به خلق کرده چنان
که چون چنار نیاید به هم، کف مدخل
...
طلب که اهل طمع را همیشه بوده به دل
سزد اگر نشود متصّل زمان به زمان
اگر زمانه وقار ترا شود حامل
عجب که ملک جهان همچو نقطهٔ موهوم
گه عطای تو تقسیم را شود قابل
بعید نیست که با طوق ماه نو، سازد
حکیم عشق تو، مجنون عشق را عاقل
ز آرزو به زمان تو عاشقان دورند
که وصل پیشتر از آرزو شود حاصل
زبان به وصف کمالت کسی که بگشاید
به عجز خویش در اوّل سخن شود قایل
به محفلت غزل عاشقانهای گویم
که خوش بود غزل عاشقانه در محفل
از آنچه با دل و جان کردهای، مباش خجل
که کردهام بحلت هم ز جان و هم از دل
شوم غلام عزیزی که یوسف از خط و خال
به او نوشته خط بندگیّ و کرده سجل
ازین نشاط که گردیده صید فتراکش
نمیرسد به زمین پای آهوی بسمل
خوش آن کرشمه که هنگام جنگ ازو یابم
دل ستیزهگرش را به آشتی مایل
نگاه دم به دمش سوی من به این غرض است
که بنگرد به دگر سو چو بیندم غافل
ز روی دل خجلم کو ز سختجانی من
چها کشید ز دست بتان سنگیندل
کدام وعده که کردیّ و آن نبود خلاف
کدام عهد که بستیّ و آن نشد باطل
ز داغ عشق تو کس نیست بینصیب، که هست
چو خوان نعمت نوّاب، خلق را شامل
سپهر منزلتا! نردبان فضل ترا
فرازم طارم اعلاست پایهٔ سافل
تو آن گلی که درین باغ نخل همّت تو
چو طوبی افکند از کبریا به گردون ظل
درین زمانه عنایات بینهایت توست
که هست شامل احوال مردم فاضل
اگر قبول عنایت نیابم از تو، رواست
که مقبلان همه نامم کنند ناقابل
ره ثنا نشود چون به سعی میلی طی
هزار سال گر این شغل را شوم شاغل
سزد که قافلههای دعا ز ملک دلم
به سوی مرحلهٔ آسمان شود راحل
امید هست که تا در قلمرو هستی
شود به حکم ازل، شحنهٔ اجل عامل
هر آنچه میشود از دفتر بقا خارج
کند به عمر تو مستوفی قضا داخل
هزار سال بقا گر ترا بود باقی
هزار سال دگر آوری برو فاضل
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در مدح نورنگخان
در گلو بینم گر از تیغ شهادت شربتی
یک دم از عمر به تلخی رفته یابم لذّتی
همچو مرغ نیم بسمل در میان خاک و خون
نیم جانی دارم و از وی ندارم راحتی
چون به این آسودگی در عمر خود کم بودهاند
کشتگان تیغ او دارند هر یک حسرتی
گاه قتلم از حسد بگرفت دشمن دست دوست
باز در صد محنتم افکند و دارد منّتی
خویش را هر لحظه بینم در محبّت گرمتر
با وجود آنکه هر دم پیشم آید محنتی
کس ندارد جرئت پابوس او از بیم جان
دست میشویم ز جان و مینمایم جرئتی
از شکایت در عتاب آوردمش، بینم کنون
من ازو شرمنده، او هم دارد از من خجلتی
دارم از دست ستمهایش دل آزردهای
کاش بهر شکوه در بزمش بیابم فرصتی
از وفا عمری که سر بر آستانش داشتم
هر زمانم با سگان کوی او بود الفتی
این زمان کز کوی او محروم گشتم، هر زمان
بر دلم از یاد هر الفت فزاید کلفتی
با کدامین دل روم سویش، همان گیرم که باز
با رقیبش دیدم و در دل گره شد حسرتی
چون ز بیداد تو مینالم، مرا معذور دار
گر سگ کوی ترا از ناله دادم زحمتی
بهر یک دیدار دیگر بود، نه از بیم جان
وقت کشتن خواستم گر از تو یک دم مهلتی
استماع نالهٔ نی حال میبخشد، ولی
دارد آواز نی تیر تو دیگر حالتی
آنکه در بزم تو بر وصلم حسد بردی کجاست
تا بگیرد از من و محرومی من عبرتی
خستهام دیدیّ و بر ریشم نبستی مرهمی
زحمتم دادیّ و بر حالم نکردی رحمتی
آن ستمها کز تو دیدم کی ز دل بیرون رود
گر نبینم روی خورشید همایون طلعتی
مهر کیوان منزلت، نورنگ دریادل که چرخ
با علوّ آستان او ندارد رفعتی
آنقدر قدرت که با سر پنجهٔ انصاف او
حلقهٔ بازوی گردون را نباشد قدرتی
وان ولی نعمت که بر خوان سخایش حرص را
هیچ در خاطر نماند آرزوی نعمتی
هر کجا انعام عامش گسترد خوان عطا
میبرد در خورد استعداد، هر کس قسمتی
بس که در ایّام او دست تطاول کوته است
زلف خوبان را به دل بردن نباشد رغبتی
از ستم در دور عدلش وحش و طیر آسودهاند
همچو بخت عاشقان هریک به خواب غفلتی
در زمان همّتش گشتند چون گوهر عزیز
پیش ازین میبود اگر اهل طمع را ذلّتی
عام شد انعام تا حدّی که حیرت میکنند
در وجود آید گر از طبع خسیسان خسّتی
در گلوی دشمنان، کار دم خنجر کند
گر در آب تیغ او مضمر شود خاصیّتی
بس که در عهدش دد و دامند ایمن از گزند
در کمند، آهوی وحشی را نباشد وحشتی
ای که در دور تو بر دلهای محزون، از نشاط
گوشهٔ بیتالحزن گردید بیتالعشرتی
هیچکس را نگسلد تیغ اجل تار حیات
تا نه از تیغ جهانسوز تو گیرد رخصتی
حاصل دریا و کان باشد ترا یکروزه خرج
بلکه آن یک روز هم برنگذرد بیعسرتی
شد چنان دلها به عهدت از گزند ایمن که مار
گر شود همخوابه، در خاطر نیفتد دهشتی
داورا! بر حسب فرمان از خراسان سوی هند
آمدم، وین قصهٔ در هر شهر دارد شهرتی
از در ارباب دولت پا کشیدم، چون زدم
دست در دامان جاه چون تو صاحبدولتی
رو به هر سویی نهادی، در قدم بودم ترا
گر سزاوار تو از دستم نیامد خدمتی
در خلا و در ملا، غایب نبودم لحظهای
وز دعا و از ثنا فارغ نبودم ساعتی
این زمان کز آستانت با دل امّیدوار
کردهام عزم دیار خویش بعد از مدّتی
بیتکلّف، بود امّیدم که از درگاه تو
گر پریشان آمدم، با خود برم جمعیّتی
جز تو ممنون کسی دیگر نباشم در جهان
با تو در جمعیّتم کس را نباشد شرکتی
در به روی خلق بندم، پا به دامان در کشم
با دل آسوده بنشینم به کنج عزلتی
دم به دم در شرح اوصافت کنم اندیشهای
هر زمان در وصف اخلاقت نمایم فکرتی
در تصوّر کی گذر میکرد این معنی مرا
کز تو آخر کار من این رنگ یابد صورتی
از تو احسانی که من میخواستم نسبت به خویش
با لقایی کردهای نسبت به هر بینسبتی
تیرگی از تیرهبختیهای من کردی به من
همچو آن آیینه کز زنگی پذیرد ظلمتی
چشم آن میداشتم کز فتح باب دست تو
زین درم سوی در دیگر نیفتد حاجتی
چون ترا دیدم در همّت به رویم بستهای
همّتی ورزیدم و رفتم ازین در، همّتی!
گوهری بودم، مرا از دست دادی رایگان
گرچه گوهر این زمان پیش تو دارد عزّتی
با وجود آنکه جای کلفت و آزار هست
نی به خاطر دارم آزاری، نه در دل کلفتی
گر صد این مقدار هم بینم در احسانت فتور
کسی ازان در اعتقادم راه یابد فترتی؟
یارب اندر عمر خود هرگز نباشم با حضور
از تو هرگز بر زبانم بگذرد گر غیبتی
همچو شام این ماجرا دارد کدورت، وقت شد
کز دعا، چون صبح، میلی بر فرازی رایتی
تا غریبانی که دور افتادهاند از خان و مان
جمله را سوی وطن باشد خیال رجعتی
مرجع اقبال و دولت باد تا روز قیام
آستان بارگاه چون تو عالی حضرتی
دشمن جاه تو دشمنکام تا هنگام مرگ
از وطن آواره هریک در بلای غربتی
یک دم از عمر به تلخی رفته یابم لذّتی
همچو مرغ نیم بسمل در میان خاک و خون
نیم جانی دارم و از وی ندارم راحتی
چون به این آسودگی در عمر خود کم بودهاند
کشتگان تیغ او دارند هر یک حسرتی
گاه قتلم از حسد بگرفت دشمن دست دوست
باز در صد محنتم افکند و دارد منّتی
خویش را هر لحظه بینم در محبّت گرمتر
با وجود آنکه هر دم پیشم آید محنتی
کس ندارد جرئت پابوس او از بیم جان
دست میشویم ز جان و مینمایم جرئتی
از شکایت در عتاب آوردمش، بینم کنون
من ازو شرمنده، او هم دارد از من خجلتی
دارم از دست ستمهایش دل آزردهای
کاش بهر شکوه در بزمش بیابم فرصتی
از وفا عمری که سر بر آستانش داشتم
هر زمانم با سگان کوی او بود الفتی
این زمان کز کوی او محروم گشتم، هر زمان
بر دلم از یاد هر الفت فزاید کلفتی
با کدامین دل روم سویش، همان گیرم که باز
با رقیبش دیدم و در دل گره شد حسرتی
چون ز بیداد تو مینالم، مرا معذور دار
گر سگ کوی ترا از ناله دادم زحمتی
بهر یک دیدار دیگر بود، نه از بیم جان
وقت کشتن خواستم گر از تو یک دم مهلتی
استماع نالهٔ نی حال میبخشد، ولی
دارد آواز نی تیر تو دیگر حالتی
آنکه در بزم تو بر وصلم حسد بردی کجاست
تا بگیرد از من و محرومی من عبرتی
خستهام دیدیّ و بر ریشم نبستی مرهمی
زحمتم دادیّ و بر حالم نکردی رحمتی
آن ستمها کز تو دیدم کی ز دل بیرون رود
گر نبینم روی خورشید همایون طلعتی
مهر کیوان منزلت، نورنگ دریادل که چرخ
با علوّ آستان او ندارد رفعتی
آنقدر قدرت که با سر پنجهٔ انصاف او
حلقهٔ بازوی گردون را نباشد قدرتی
وان ولی نعمت که بر خوان سخایش حرص را
هیچ در خاطر نماند آرزوی نعمتی
هر کجا انعام عامش گسترد خوان عطا
میبرد در خورد استعداد، هر کس قسمتی
بس که در ایّام او دست تطاول کوته است
زلف خوبان را به دل بردن نباشد رغبتی
از ستم در دور عدلش وحش و طیر آسودهاند
همچو بخت عاشقان هریک به خواب غفلتی
در زمان همّتش گشتند چون گوهر عزیز
پیش ازین میبود اگر اهل طمع را ذلّتی
عام شد انعام تا حدّی که حیرت میکنند
در وجود آید گر از طبع خسیسان خسّتی
در گلوی دشمنان، کار دم خنجر کند
گر در آب تیغ او مضمر شود خاصیّتی
بس که در عهدش دد و دامند ایمن از گزند
در کمند، آهوی وحشی را نباشد وحشتی
ای که در دور تو بر دلهای محزون، از نشاط
گوشهٔ بیتالحزن گردید بیتالعشرتی
هیچکس را نگسلد تیغ اجل تار حیات
تا نه از تیغ جهانسوز تو گیرد رخصتی
حاصل دریا و کان باشد ترا یکروزه خرج
بلکه آن یک روز هم برنگذرد بیعسرتی
شد چنان دلها به عهدت از گزند ایمن که مار
گر شود همخوابه، در خاطر نیفتد دهشتی
داورا! بر حسب فرمان از خراسان سوی هند
آمدم، وین قصهٔ در هر شهر دارد شهرتی
از در ارباب دولت پا کشیدم، چون زدم
دست در دامان جاه چون تو صاحبدولتی
رو به هر سویی نهادی، در قدم بودم ترا
گر سزاوار تو از دستم نیامد خدمتی
در خلا و در ملا، غایب نبودم لحظهای
وز دعا و از ثنا فارغ نبودم ساعتی
این زمان کز آستانت با دل امّیدوار
کردهام عزم دیار خویش بعد از مدّتی
بیتکلّف، بود امّیدم که از درگاه تو
گر پریشان آمدم، با خود برم جمعیّتی
جز تو ممنون کسی دیگر نباشم در جهان
با تو در جمعیّتم کس را نباشد شرکتی
در به روی خلق بندم، پا به دامان در کشم
با دل آسوده بنشینم به کنج عزلتی
دم به دم در شرح اوصافت کنم اندیشهای
هر زمان در وصف اخلاقت نمایم فکرتی
در تصوّر کی گذر میکرد این معنی مرا
کز تو آخر کار من این رنگ یابد صورتی
از تو احسانی که من میخواستم نسبت به خویش
با لقایی کردهای نسبت به هر بینسبتی
تیرگی از تیرهبختیهای من کردی به من
همچو آن آیینه کز زنگی پذیرد ظلمتی
چشم آن میداشتم کز فتح باب دست تو
زین درم سوی در دیگر نیفتد حاجتی
چون ترا دیدم در همّت به رویم بستهای
همّتی ورزیدم و رفتم ازین در، همّتی!
گوهری بودم، مرا از دست دادی رایگان
گرچه گوهر این زمان پیش تو دارد عزّتی
با وجود آنکه جای کلفت و آزار هست
نی به خاطر دارم آزاری، نه در دل کلفتی
گر صد این مقدار هم بینم در احسانت فتور
کسی ازان در اعتقادم راه یابد فترتی؟
یارب اندر عمر خود هرگز نباشم با حضور
از تو هرگز بر زبانم بگذرد گر غیبتی
همچو شام این ماجرا دارد کدورت، وقت شد
کز دعا، چون صبح، میلی بر فرازی رایتی
تا غریبانی که دور افتادهاند از خان و مان
جمله را سوی وطن باشد خیال رجعتی
مرجع اقبال و دولت باد تا روز قیام
آستان بارگاه چون تو عالی حضرتی
دشمن جاه تو دشمنکام تا هنگام مرگ
از وطن آواره هریک در بلای غربتی
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - در مدح اکبرشاه
آنچنان گرم شد از تاب هوا، آب روان
که پر از آبله، مانند صدف شد سرطان
همچو دود دل عشّاق، شرربار شود
ابر امروز اگر آب برد از عمّان
گل رخسار بتان را عرقآلود ببین
کآتش از تاب حرارت شده در آب نهان
چون سپند سر آتش، به زمین قطرهٔ آب
گر رسد، برجهد از جا و درآید به فغان
بس که آهن بگدازد زتف آتش مهر
کشتگان را به جگر آبله گردد پیکان
ابر را رفع رطوبت شده وز جای بخار
آتش مهر برانگیخته دود از عمّان
حالی نوح شدی واقعهٔ ابراهیم
گر درین حال گرفتار شدی در توفان
بسته از برگ خزان کاهربا بر بازو
باغ لبتشنه که دارد ز حرارت یرقان
پای در آب نهادهست ز گرما و هنوز
بدر افتاده زبان مژهٔ اشکفشان
چون دل خون شده کز دیدهٔ نمناک رود
لعل بگداخته در چشمهٔ کوه است روان
گر به او باد رساند خبر از تاب هوا
کی نهد پای برون ز آتش سوزنده، دخان
آب بر آتش دل نیست میّسر بجز این
که گدازد به دل گرم شهیدان، پیکان
لعل از بس که ز تابندگی پنجهٔ مهر
گشته بیآب، چو افشرده اناری شده کان
سنگ شد داغ چنان ز آتش خورشید، که تیغ
همچو سیماب فرو میچکد از روی فسان
سایهٔ بید چو مجمر شده از تاب هوا
همچو اخگر، اثر مهر، فروزنده از آن
دل فولاد چنان نرم شد از گرمی مهر
که خم اندر زره دیده شود نوک سنان
میبرد مرغ هوا رشک به مرغان کباب
بس که از آتش خورشید، هوا شد سوزان
شد نسیم سحری گرم به حدّی که مگر
نفس سوختگان میگذرد بر بستان
باد گرمیست که گر مژدهٔ یوسف آرد
پیر کنعان نگشاید در بیتالاحزان!
نفس از بیم فروزندگی آتش مهر
برنیاید ز دل و نام نهندش خففان
مهر در آینهٔ آب نینداخته عکس
کآتش افتاده ز تاثیر هوا در سرطان
باد ازان همچو ستمدیده کند خاک به سر
که درین روز، پناهی شودش سایهٔ آن
مهر آتش فکند در سر انگشت چو شمع
گر شود همچو مه نو هدف تیر بنان
دوزخ آید به طلبکاری آتش هر دم
گر به همسایگی او رود این تابستان
زین عقوبت که فزون است ز دوزخ، ترسم
خلق را شوق سقر گرم کند در عصیان
جای آن است که چون شمع زبان در گیرد
ز آتش مهر حدیثی گذرد گر به زبان
بیم آن است که مانند ملایک از ذکر
که ز گرما همه چون مرغ گشودند دهان
مهر برقی زده در خرمن عالم، که دهد
یاد از صاعقهٔ قهر شهنشاه زمان
سعد اکبر، فلک جاه و جلال اکبرشاه
که به مهر است جهانبخش و به کین ملکستان
آن سلیمان زمان کز هوس نعمت او
در رحم همچو صدف طفل برآرد دندان
عدل او تا شده در ملک، رعیّتپرور
گرگ را میرسد اسناد خیانت به شبان!
بس که عدلش ز جهان بار تحمّل برداشت
بر زمین حمل هوا آمده چون کوه گران
ای که قدر تو به خورشید فرو نارد سر
وی که چتر تو بر افلاک فشاند دامان
کبریای تو ز وسعت چو محیط فلک است
کز کنار است بری، بلکه تمام است میان
فیالمثل نعل سمند تو گر آیینه شود
همچو خورشید در او سعد نماید کیوان
دست فرمان ترا هست کنون آن قدرت
که زند بر دهن توسن ایّام عنان
بخت با تخت تو نازنده چو ملک از انصاف
ملک از انصاف تو آسوده چو درد از درمان
اجل از تیغ تو منعم چو سمندر ز آتش
امل از جود تو خرّم چو گیا از باران
چرخ گردیده مطیع تو و از پنجهٔ مهر
دست بگشوده که با رای تو بندد پیمان
چه عجب ابرصفت گر ز تو ریزد گوهر
چون شوی در عرق از شرم به گاه احسان
در رحم گر به خلاف تو زند طفل نفس
شیر خونابه شود حامله را در پستان
از وقار تو جهان گر شود آرامپذیر
دیدهوش جا نکند مرغ به دل در طیران(؟)
ور فتد پرتو رای تو به میدان ضمیر
بنماید ز سم توسن اندیشه نشان
عرصهٔ معرکهٔ رزم تو خوش گردابیست
که درو خصم دهد جان و نیفتد به کران
ای خوش آن معرکهٔ رزم که سربازانت
چون نی نیزه به خونریز ببندند میان
تیغ خونبار چنان گلشن کین را دهد آب
که شود از نم خون غنچهٔ پیکان خندان
تیر از چابکی شست به دشمن خود را
برساند چو خدنگ نظر از دیده نهان
مرگ بنشیند در منظرهٔ چشم زره
فتنه برخیزد از گوشهٔ ابروی کمان
تیغ در دست دلیران تو جان فرساید
گرچه ز آمد شد پیکان،شده باشد سوهان
آب آن تیغ سبکروح، درد زهرهٔ تاب
باد آن گرز گرانسر، شکند رنگ توان
گلبن مرگ ازان آب کند سرسبزی
گلشن عمر ازان باد نهد رو به خزان
تو هم از قلب سپه گرم عنان چون خورشید
برکشی تیغ و به میدان بجهانی یکران
وه چه یکران جهانگرد، که میپندارد
برق را سلسله درپا، چو شود گرم عنان
برق سیری که چو از رهگذری میگذرد
میدود بر اثرش، نی ز قفا، پیک گمان
چابک گرم عنانی که چو گلگون سرشک
بر سر موی تواند که نماید جولان
همچو همّت نزند گام در آن عرصه به کام
بس که او را به نظر، تنگ نماید میدان
فرق مشکل که ز بر هم زدن چشم کند
گر شود از ظلمات شب هجران گذران
بروی افروخته چون برق و خروشنده چو رعد
گه کنی حمله برین، گاه زنی نعره بر آن
از کمین حمله چو بر لشکر بدخواه آری
صیدگاهی شود آن عرصه و در جنگ یلان
واندر آن معرکه، فیل تو که از گرمروی
در بیابان بلا، پشتهٔ ریگیست روان
تن او سدّ سکندر نه، ولی پا در گل
سر او گنبد گردان نه، ولی سرگردان
هیات دایرهٔ گوش و خم خرطومش
تیغ کین راست سر و گوی زمین را چوگان
آنچنان خانه برانداز که چون قصر حباب
خانهٔ دل شود از خیل خیالش ویران
گر شدی پیکر او روز نخستین، موجود
بهر تمکین نشدی میخ زمین، کوهگران
آسمانیست، ور از بندهٔ نداری باور
فیلبان را بنگر بر سر او چون کیوان
از دل سنگ، دو سرچشمهٔ خون بگشاید
از سر خشم چو بر کوه فشارد دندان
هر تنی را که به فرمان تو سازد پامال
در وی از بیم، عجب گردم حشر آید جان
در شکاری که کنی قصد شکاراندازی
کمترین صید زبون تو بود شیر ژیان
ماند از حیرت آن دست وکمان تا دم حشر
دیدهٔ صید تو چون زخم شکاری، حیران
تازیان در تک و دو بر سر جان پای نهند
صید از بس که بر اطراف دود جانافشان
هر شکاری که ز تیغ تو بگرداند روی
باز سوی تو کمند آوردش مویکشان
هر طرف چیتهای از بندگشایی، که شود
مرگ را سلسله جنبان و بلا را توفان
چیتهٔ برق شتابی که به همراهی او
فیالمثل تیر جهد گر ز کمینگاه کمان،
در نخستین قدم، از تیر چنان در گذرد
که به هنگام نگه، تیر نظر از مژگان
رگ جانگیرتر از پنجهٔ خونریز اجل
خون دل خوارتر از غمزهٔ خونخوار بتان
چون پلنگ ارکند آهنگ به گردون، مشکل
که به مه، دست تطاول نرساند آسان
کرده در صید شکاری دهن آلوده به خون
چون نگاری که دهان ساخته گلگون از پان
مایل طرفه غزالی شده و بر ساعد
داغنو ساخته ظاهر ز تمنّای نهان
یا نه داغ است، که هنگام همآغوشیها
آهوی چین شده از نافه برو مشکفشان
نی غلط، مردمک دیدهٔ صاحبنظر است
شده از گرمی می خوردن دایم یرقان
یا بر آتش ز پی دفع گزند است سپند
یا بر اخگر همهجا مانده نشان از باران
در چنان روز، عجب گر ز وحوش و ز طیور
هیچ جاندار سلامت برد از چنگ تو جان
پهن خوانی نهی از کشته، ولی نگذاری
آنقدر زنده، که باشند بر آن خوان مهمان
مجلس خاص تو گنجیست که مانند کلید
فتح بابیست ز هر چین جبین دربان
به صفایی که درو بیمدد گفتوشنود
راز پنهان شده چون صورت آیینه عیان
به هوایی که ازان بیاثر آب و زمین
گر فشانی ز شرر تخم، بروید ریحان
بس که از بادهٔ صحبت شده پر کیفیّت
باد ازو مست برون آمده افتان خیزان
مطربان با دل پر شوق در آن طرفه چمن
همچو بلبل مترنّم به هزاران دستان
بزم چون منظرهٔ چشم و تو چون مردم چشم
دلبران گرد تو آراسته صف چون مژگان
موی شبرنگ بتان در شکن چیرهٔ آل
زده از کفر شبیخون به سپاه ایمان
با چنین بزم، حق خلد برین بر طرف است
گر ز خجلت شده باشد ز نظرها پنهان
گر ازین بزم، به فردوس برد باد خبر
از خدا نعمت دنیا طلبند اهل جنان
ور به این بزم رسد، تا ابد از شرم دگر
بر گنهکار در خلد نبندد رضوان
داورا! دادگرا! رخصت اگر میدهیام
شمّهای میکنم از حال دل خویش بیان
عقدهای هست مرا غنچه صفت در دل تنگ
که اگر شرح نمایم، گره افتد به زبان
منم آن درّ گرانمایه که پامال سپهر
کرده چون قطرهٔ نیسان به زمینم یکسان
بخت بد داد مرا نشو و نما در چمنی
که گل و سبزه همان بود و خس و خار همان
درج دل بوده مرا گرچه پر از گوهر نظم
چون صدف داشتهام مهر خموشی به دهان
چون یقین بود که بیعقده گشایی نکند
آب این چشمه چو سیلاب بهاری طغیان
در طلب پای ز سر کرده و نعلین از چشم
رو نهادم ز خراسان به سوی هندوستان
چشم دارم که شود همچو زلیخا امروز
دولت پیر من از فیض جمال تو جوان
بیژن طالع من سر بدر آرد از چاه
یوسف بخت من آزاد شود از زندان
غرضم ز آمدن این همه ره، تربیت است
نه که بهر جَر و اخذ آمدهام چون دگران
گر تو از حلقه بگوشان خودم خوانی، من
بکشم حلقهٔ اوصاف تو در گوش جهان
این مرا فایده در هر دو جهان میبخشد
وان ترا گر ندهد سود، ندارد نقصان
از من این بود که خود را برسانم به درت
کرم از توست دگر، خواه بخوان، خواه بران
تا ز برج سرطان مهر چو طالع گردد
آسمان چون دل عشّاق شود آتشدان
خصم را ز آینهٔ خنجر عالمسوزت
بگسلد رشتهٔ هستی، چو ز مهتاب، کتان
عافیتخواه ترا، زهر فنا روحفزا
دشمن جاه ترا، آب بقا عمرستان
که پر از آبله، مانند صدف شد سرطان
همچو دود دل عشّاق، شرربار شود
ابر امروز اگر آب برد از عمّان
گل رخسار بتان را عرقآلود ببین
کآتش از تاب حرارت شده در آب نهان
چون سپند سر آتش، به زمین قطرهٔ آب
گر رسد، برجهد از جا و درآید به فغان
بس که آهن بگدازد زتف آتش مهر
کشتگان را به جگر آبله گردد پیکان
ابر را رفع رطوبت شده وز جای بخار
آتش مهر برانگیخته دود از عمّان
حالی نوح شدی واقعهٔ ابراهیم
گر درین حال گرفتار شدی در توفان
بسته از برگ خزان کاهربا بر بازو
باغ لبتشنه که دارد ز حرارت یرقان
پای در آب نهادهست ز گرما و هنوز
بدر افتاده زبان مژهٔ اشکفشان
چون دل خون شده کز دیدهٔ نمناک رود
لعل بگداخته در چشمهٔ کوه است روان
گر به او باد رساند خبر از تاب هوا
کی نهد پای برون ز آتش سوزنده، دخان
آب بر آتش دل نیست میّسر بجز این
که گدازد به دل گرم شهیدان، پیکان
لعل از بس که ز تابندگی پنجهٔ مهر
گشته بیآب، چو افشرده اناری شده کان
سنگ شد داغ چنان ز آتش خورشید، که تیغ
همچو سیماب فرو میچکد از روی فسان
سایهٔ بید چو مجمر شده از تاب هوا
همچو اخگر، اثر مهر، فروزنده از آن
دل فولاد چنان نرم شد از گرمی مهر
که خم اندر زره دیده شود نوک سنان
میبرد مرغ هوا رشک به مرغان کباب
بس که از آتش خورشید، هوا شد سوزان
شد نسیم سحری گرم به حدّی که مگر
نفس سوختگان میگذرد بر بستان
باد گرمیست که گر مژدهٔ یوسف آرد
پیر کنعان نگشاید در بیتالاحزان!
نفس از بیم فروزندگی آتش مهر
برنیاید ز دل و نام نهندش خففان
مهر در آینهٔ آب نینداخته عکس
کآتش افتاده ز تاثیر هوا در سرطان
باد ازان همچو ستمدیده کند خاک به سر
که درین روز، پناهی شودش سایهٔ آن
مهر آتش فکند در سر انگشت چو شمع
گر شود همچو مه نو هدف تیر بنان
دوزخ آید به طلبکاری آتش هر دم
گر به همسایگی او رود این تابستان
زین عقوبت که فزون است ز دوزخ، ترسم
خلق را شوق سقر گرم کند در عصیان
جای آن است که چون شمع زبان در گیرد
ز آتش مهر حدیثی گذرد گر به زبان
بیم آن است که مانند ملایک از ذکر
که ز گرما همه چون مرغ گشودند دهان
مهر برقی زده در خرمن عالم، که دهد
یاد از صاعقهٔ قهر شهنشاه زمان
سعد اکبر، فلک جاه و جلال اکبرشاه
که به مهر است جهانبخش و به کین ملکستان
آن سلیمان زمان کز هوس نعمت او
در رحم همچو صدف طفل برآرد دندان
عدل او تا شده در ملک، رعیّتپرور
گرگ را میرسد اسناد خیانت به شبان!
بس که عدلش ز جهان بار تحمّل برداشت
بر زمین حمل هوا آمده چون کوه گران
ای که قدر تو به خورشید فرو نارد سر
وی که چتر تو بر افلاک فشاند دامان
کبریای تو ز وسعت چو محیط فلک است
کز کنار است بری، بلکه تمام است میان
فیالمثل نعل سمند تو گر آیینه شود
همچو خورشید در او سعد نماید کیوان
دست فرمان ترا هست کنون آن قدرت
که زند بر دهن توسن ایّام عنان
بخت با تخت تو نازنده چو ملک از انصاف
ملک از انصاف تو آسوده چو درد از درمان
اجل از تیغ تو منعم چو سمندر ز آتش
امل از جود تو خرّم چو گیا از باران
چرخ گردیده مطیع تو و از پنجهٔ مهر
دست بگشوده که با رای تو بندد پیمان
چه عجب ابرصفت گر ز تو ریزد گوهر
چون شوی در عرق از شرم به گاه احسان
در رحم گر به خلاف تو زند طفل نفس
شیر خونابه شود حامله را در پستان
از وقار تو جهان گر شود آرامپذیر
دیدهوش جا نکند مرغ به دل در طیران(؟)
ور فتد پرتو رای تو به میدان ضمیر
بنماید ز سم توسن اندیشه نشان
عرصهٔ معرکهٔ رزم تو خوش گردابیست
که درو خصم دهد جان و نیفتد به کران
ای خوش آن معرکهٔ رزم که سربازانت
چون نی نیزه به خونریز ببندند میان
تیغ خونبار چنان گلشن کین را دهد آب
که شود از نم خون غنچهٔ پیکان خندان
تیر از چابکی شست به دشمن خود را
برساند چو خدنگ نظر از دیده نهان
مرگ بنشیند در منظرهٔ چشم زره
فتنه برخیزد از گوشهٔ ابروی کمان
تیغ در دست دلیران تو جان فرساید
گرچه ز آمد شد پیکان،شده باشد سوهان
آب آن تیغ سبکروح، درد زهرهٔ تاب
باد آن گرز گرانسر، شکند رنگ توان
گلبن مرگ ازان آب کند سرسبزی
گلشن عمر ازان باد نهد رو به خزان
تو هم از قلب سپه گرم عنان چون خورشید
برکشی تیغ و به میدان بجهانی یکران
وه چه یکران جهانگرد، که میپندارد
برق را سلسله درپا، چو شود گرم عنان
برق سیری که چو از رهگذری میگذرد
میدود بر اثرش، نی ز قفا، پیک گمان
چابک گرم عنانی که چو گلگون سرشک
بر سر موی تواند که نماید جولان
همچو همّت نزند گام در آن عرصه به کام
بس که او را به نظر، تنگ نماید میدان
فرق مشکل که ز بر هم زدن چشم کند
گر شود از ظلمات شب هجران گذران
بروی افروخته چون برق و خروشنده چو رعد
گه کنی حمله برین، گاه زنی نعره بر آن
از کمین حمله چو بر لشکر بدخواه آری
صیدگاهی شود آن عرصه و در جنگ یلان
واندر آن معرکه، فیل تو که از گرمروی
در بیابان بلا، پشتهٔ ریگیست روان
تن او سدّ سکندر نه، ولی پا در گل
سر او گنبد گردان نه، ولی سرگردان
هیات دایرهٔ گوش و خم خرطومش
تیغ کین راست سر و گوی زمین را چوگان
آنچنان خانه برانداز که چون قصر حباب
خانهٔ دل شود از خیل خیالش ویران
گر شدی پیکر او روز نخستین، موجود
بهر تمکین نشدی میخ زمین، کوهگران
آسمانیست، ور از بندهٔ نداری باور
فیلبان را بنگر بر سر او چون کیوان
از دل سنگ، دو سرچشمهٔ خون بگشاید
از سر خشم چو بر کوه فشارد دندان
هر تنی را که به فرمان تو سازد پامال
در وی از بیم، عجب گردم حشر آید جان
در شکاری که کنی قصد شکاراندازی
کمترین صید زبون تو بود شیر ژیان
ماند از حیرت آن دست وکمان تا دم حشر
دیدهٔ صید تو چون زخم شکاری، حیران
تازیان در تک و دو بر سر جان پای نهند
صید از بس که بر اطراف دود جانافشان
هر شکاری که ز تیغ تو بگرداند روی
باز سوی تو کمند آوردش مویکشان
هر طرف چیتهای از بندگشایی، که شود
مرگ را سلسله جنبان و بلا را توفان
چیتهٔ برق شتابی که به همراهی او
فیالمثل تیر جهد گر ز کمینگاه کمان،
در نخستین قدم، از تیر چنان در گذرد
که به هنگام نگه، تیر نظر از مژگان
رگ جانگیرتر از پنجهٔ خونریز اجل
خون دل خوارتر از غمزهٔ خونخوار بتان
چون پلنگ ارکند آهنگ به گردون، مشکل
که به مه، دست تطاول نرساند آسان
کرده در صید شکاری دهن آلوده به خون
چون نگاری که دهان ساخته گلگون از پان
مایل طرفه غزالی شده و بر ساعد
داغنو ساخته ظاهر ز تمنّای نهان
یا نه داغ است، که هنگام همآغوشیها
آهوی چین شده از نافه برو مشکفشان
نی غلط، مردمک دیدهٔ صاحبنظر است
شده از گرمی می خوردن دایم یرقان
یا بر آتش ز پی دفع گزند است سپند
یا بر اخگر همهجا مانده نشان از باران
در چنان روز، عجب گر ز وحوش و ز طیور
هیچ جاندار سلامت برد از چنگ تو جان
پهن خوانی نهی از کشته، ولی نگذاری
آنقدر زنده، که باشند بر آن خوان مهمان
مجلس خاص تو گنجیست که مانند کلید
فتح بابیست ز هر چین جبین دربان
به صفایی که درو بیمدد گفتوشنود
راز پنهان شده چون صورت آیینه عیان
به هوایی که ازان بیاثر آب و زمین
گر فشانی ز شرر تخم، بروید ریحان
بس که از بادهٔ صحبت شده پر کیفیّت
باد ازو مست برون آمده افتان خیزان
مطربان با دل پر شوق در آن طرفه چمن
همچو بلبل مترنّم به هزاران دستان
بزم چون منظرهٔ چشم و تو چون مردم چشم
دلبران گرد تو آراسته صف چون مژگان
موی شبرنگ بتان در شکن چیرهٔ آل
زده از کفر شبیخون به سپاه ایمان
با چنین بزم، حق خلد برین بر طرف است
گر ز خجلت شده باشد ز نظرها پنهان
گر ازین بزم، به فردوس برد باد خبر
از خدا نعمت دنیا طلبند اهل جنان
ور به این بزم رسد، تا ابد از شرم دگر
بر گنهکار در خلد نبندد رضوان
داورا! دادگرا! رخصت اگر میدهیام
شمّهای میکنم از حال دل خویش بیان
عقدهای هست مرا غنچه صفت در دل تنگ
که اگر شرح نمایم، گره افتد به زبان
منم آن درّ گرانمایه که پامال سپهر
کرده چون قطرهٔ نیسان به زمینم یکسان
بخت بد داد مرا نشو و نما در چمنی
که گل و سبزه همان بود و خس و خار همان
درج دل بوده مرا گرچه پر از گوهر نظم
چون صدف داشتهام مهر خموشی به دهان
چون یقین بود که بیعقده گشایی نکند
آب این چشمه چو سیلاب بهاری طغیان
در طلب پای ز سر کرده و نعلین از چشم
رو نهادم ز خراسان به سوی هندوستان
چشم دارم که شود همچو زلیخا امروز
دولت پیر من از فیض جمال تو جوان
بیژن طالع من سر بدر آرد از چاه
یوسف بخت من آزاد شود از زندان
غرضم ز آمدن این همه ره، تربیت است
نه که بهر جَر و اخذ آمدهام چون دگران
گر تو از حلقه بگوشان خودم خوانی، من
بکشم حلقهٔ اوصاف تو در گوش جهان
این مرا فایده در هر دو جهان میبخشد
وان ترا گر ندهد سود، ندارد نقصان
از من این بود که خود را برسانم به درت
کرم از توست دگر، خواه بخوان، خواه بران
تا ز برج سرطان مهر چو طالع گردد
آسمان چون دل عشّاق شود آتشدان
خصم را ز آینهٔ خنجر عالمسوزت
بگسلد رشتهٔ هستی، چو ز مهتاب، کتان
عافیتخواه ترا، زهر فنا روحفزا
دشمن جاه ترا، آب بقا عمرستان
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - در مدح بهروز محمّد
ای قافلهسالار، غمت راه عدم را
وی سلسله جنبان خم زلف تو ستم را
افسونگر عشق تو ندانم به چه حکمت
سرمایهٔ آسودهدلی کرده الم را
هرگه گذری از در بتخانه خرامان
در پرده برد برهمن از شرم، صنم را
بر صومعه بگذشتی و صد عابد و زاهد
بستند در زهد و شکستند قسم را
دل غرّه به تقوی و صلاح است، ولی عشق
بر هم زده بسیار چنین خیل و حشم را
بر من که سگ کوی توام، تیز مکن تیغ
کشتن ز مروّت نبود صید حرم را
ای دل مکش از بهر خوشی منّت شادی
خوش باش که دریافتهام لذّت غم را
گر شهر وجود است به ما دلشدگان تنگ
از ما نگرفتهست کسی ملک عدم را
بدخواه که در بند شکست دل ما شد
بر سنگ زد از بدگهری ساغر جم را
نالیدن ازو نیست نکو، لیک چه سازم
درد دل بسیار وشکیبایی کم را
افغان که چو مورم کند از حادثه پامال
غم یک سر مو نیست سلیمان دُوم را
بهروز که از رشک بساط طرب او
صد خار شکستهست به دل باغ ارم را
آن کعبهٔ حاجات که شد واجب و لازم
طوف دراو، خواه عرب، خواه عجم را
در مکتب دانایی او عقل نخستین
شاگرد صفت پیش نهد لوح و قلم را
در مجلس او، حرص گداپیشه که هرگز
از گرسنگی سیر ندیدهست شکم را
چون اهل جنان، پیش خود آماده ببیند
هرچند تصوّر کند الوان نعم را
ای آنکه درین باغ، سموم غضب تو
چون برگ خزان زرد کند رنگ بقم را
در پیروی قدر تو، افلاک ز انجم
بینند پر از آبلهٔ عجز، قدم را
از هم بگشایند سراپردهٔ افلاک
بالفرض اگر حکم کنی خیل خدم را
در پردهسرای فلک از نهی تو یابند
در پرده نهان ساخته ابکار نغم را
گر مژدهٔ لطف تو صبا در چمن آرد
بیند شنوا بر سر گل، گوش اصم را
پا بر سر افلاک چو انجم نهد از قدر
گر نام تو بر سکّه نگارند درم را
دست تو شود گاه رقم چون گهرافشان
عقد گهرناب کنی نال قلم را
سر بر نزند سهو و خطا از قلم تو
گویا که ... رقم را
عدل تو کزان کار جهان راست چو تیر است
بیرون برد از قوس مه یکشبه خم را
باصیقل شمشیر تو، روشنگر انصاف
از آینهٔ ظلم برد زنگ ظلم را
پنهان به درون از شرر رشک کف توست
از گوهر سیراب، هزار آبله یم را
از جود تو بیم است که در ذکر تشهّد
آری بَدلِ لا به زبان، حرف نعم را
گر هست بلند از کرم آوازهٔ هر نام
از نام تو آوازه بلند است کرم را
بر روی زمین گر فکند لطف تو سایه
هرگز نکشد هیچ گیا منّت نم را
در باغ نه آن برگ چنار است، که بسته
انصاف تو بر چوب ادب، دست ستم را
خصم تو که تلخ است برو شربت هستی
از آب بقا یافته خاصیّت سم را
زین گونه که خُلق تو مسیح دل خلق است
حاجت به اطبّا پس ازین نیست سقم را
چون مهر به یک دم همه آفاق بگیری
چون صبح دوم گر بکشی تیغ دو دم را
آن روز که در معرکهٔ رزم ز رفعت
آیینهٔ خورشید کنی ماه علم را
از گرد سم رخش سواران سپاهت
بدخواه به سر خاک کند بخت دژم را
امروز تویی پشت و پناه همه امّت
امّید فراوان به تو اصناف امم را
اندر گلهٔ خلق، چو یوسف چو شبانی(؟)
بینند چنین در گله از گرگ، غنم را
میلی به همین ختم نمای و به دعا کوش
یعنی ز مطالب به زبان آر، اهم را
چندانکه فلک را به زمین است تفوّق
چندانکه تقدّم به حدوث است قدم را
باشند ترا خلق دعاگوی و ملایک
در عرش به آمین بگمارند همم را
وی سلسله جنبان خم زلف تو ستم را
افسونگر عشق تو ندانم به چه حکمت
سرمایهٔ آسودهدلی کرده الم را
هرگه گذری از در بتخانه خرامان
در پرده برد برهمن از شرم، صنم را
بر صومعه بگذشتی و صد عابد و زاهد
بستند در زهد و شکستند قسم را
دل غرّه به تقوی و صلاح است، ولی عشق
بر هم زده بسیار چنین خیل و حشم را
بر من که سگ کوی توام، تیز مکن تیغ
کشتن ز مروّت نبود صید حرم را
ای دل مکش از بهر خوشی منّت شادی
خوش باش که دریافتهام لذّت غم را
گر شهر وجود است به ما دلشدگان تنگ
از ما نگرفتهست کسی ملک عدم را
بدخواه که در بند شکست دل ما شد
بر سنگ زد از بدگهری ساغر جم را
نالیدن ازو نیست نکو، لیک چه سازم
درد دل بسیار وشکیبایی کم را
افغان که چو مورم کند از حادثه پامال
غم یک سر مو نیست سلیمان دُوم را
بهروز که از رشک بساط طرب او
صد خار شکستهست به دل باغ ارم را
آن کعبهٔ حاجات که شد واجب و لازم
طوف دراو، خواه عرب، خواه عجم را
در مکتب دانایی او عقل نخستین
شاگرد صفت پیش نهد لوح و قلم را
در مجلس او، حرص گداپیشه که هرگز
از گرسنگی سیر ندیدهست شکم را
چون اهل جنان، پیش خود آماده ببیند
هرچند تصوّر کند الوان نعم را
ای آنکه درین باغ، سموم غضب تو
چون برگ خزان زرد کند رنگ بقم را
در پیروی قدر تو، افلاک ز انجم
بینند پر از آبلهٔ عجز، قدم را
از هم بگشایند سراپردهٔ افلاک
بالفرض اگر حکم کنی خیل خدم را
در پردهسرای فلک از نهی تو یابند
در پرده نهان ساخته ابکار نغم را
گر مژدهٔ لطف تو صبا در چمن آرد
بیند شنوا بر سر گل، گوش اصم را
پا بر سر افلاک چو انجم نهد از قدر
گر نام تو بر سکّه نگارند درم را
دست تو شود گاه رقم چون گهرافشان
عقد گهرناب کنی نال قلم را
سر بر نزند سهو و خطا از قلم تو
گویا که ... رقم را
عدل تو کزان کار جهان راست چو تیر است
بیرون برد از قوس مه یکشبه خم را
باصیقل شمشیر تو، روشنگر انصاف
از آینهٔ ظلم برد زنگ ظلم را
پنهان به درون از شرر رشک کف توست
از گوهر سیراب، هزار آبله یم را
از جود تو بیم است که در ذکر تشهّد
آری بَدلِ لا به زبان، حرف نعم را
گر هست بلند از کرم آوازهٔ هر نام
از نام تو آوازه بلند است کرم را
بر روی زمین گر فکند لطف تو سایه
هرگز نکشد هیچ گیا منّت نم را
در باغ نه آن برگ چنار است، که بسته
انصاف تو بر چوب ادب، دست ستم را
خصم تو که تلخ است برو شربت هستی
از آب بقا یافته خاصیّت سم را
زین گونه که خُلق تو مسیح دل خلق است
حاجت به اطبّا پس ازین نیست سقم را
چون مهر به یک دم همه آفاق بگیری
چون صبح دوم گر بکشی تیغ دو دم را
آن روز که در معرکهٔ رزم ز رفعت
آیینهٔ خورشید کنی ماه علم را
از گرد سم رخش سواران سپاهت
بدخواه به سر خاک کند بخت دژم را
امروز تویی پشت و پناه همه امّت
امّید فراوان به تو اصناف امم را
اندر گلهٔ خلق، چو یوسف چو شبانی(؟)
بینند چنین در گله از گرگ، غنم را
میلی به همین ختم نمای و به دعا کوش
یعنی ز مطالب به زبان آر، اهم را
چندانکه فلک را به زمین است تفوّق
چندانکه تقدّم به حدوث است قدم را
باشند ترا خلق دعاگوی و ملایک
در عرش به آمین بگمارند همم را
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - ممدوح شناخته نیست
غمکدهٔ چشم را، دیدهٔ گریان شکست
سستبناخانهام، از نم توفان شکست
در دم افغان مرا، خوی تو آمد به یاد
در دل آزردهام، ناوک افغان شکست
سینهٔآزردهام، بس که ز افغان پر است
نخل خدنگ ترا، غنچهٔ پیکان شکست
شد به ره آرزو، پای سلامت فگار
بس که ز سنگ بتان، شیشهٔ ایمان شکست
آنکه به باغ کرم، کی به دل خصم هم
خار تمنّا ازان گلبن احسان شکست
ژالهفشان ، ابر زد با کف تو لاف جود
برق زدش بر دهان، کش همه دندان شکست
کوه وقارش فکند سایه چو بر آسمان
گشت دو تا پشت قوس، کفّهٔ میزان شکست
ابر وقار ترا، سایه چو لنگر فکند
دُرج گهر چون حباب، در دل عمّان شکست
کاسته گردد چو بدر، بیسر و پا چون سپهر
هرکه به خوانت نمک خورد و نمکدان شکست
سستبناخانهام، از نم توفان شکست
در دم افغان مرا، خوی تو آمد به یاد
در دل آزردهام، ناوک افغان شکست
سینهٔآزردهام، بس که ز افغان پر است
نخل خدنگ ترا، غنچهٔ پیکان شکست
شد به ره آرزو، پای سلامت فگار
بس که ز سنگ بتان، شیشهٔ ایمان شکست
آنکه به باغ کرم، کی به دل خصم هم
خار تمنّا ازان گلبن احسان شکست
ژالهفشان ، ابر زد با کف تو لاف جود
برق زدش بر دهان، کش همه دندان شکست
کوه وقارش فکند سایه چو بر آسمان
گشت دو تا پشت قوس، کفّهٔ میزان شکست
ابر وقار ترا، سایه چو لنگر فکند
دُرج گهر چون حباب، در دل عمّان شکست
کاسته گردد چو بدر، بیسر و پا چون سپهر
هرکه به خوانت نمک خورد و نمکدان شکست
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - در مدح ابراهیم میرزا
زهی گرم از تو بازار جدایی
دلت ناآشنا با آشنایی
نهان کردی متاع وصل، گویا
به دل داری خریدار آزمایی
ازین بیگانگیها شرم بادت
ز بعد آنهمه دیر آشنایی
سپهر قدر، ابراهیم، کآمد
به بالایش قبای کبریایی
به دور دولت جاویدش از دهر
بر افتادهست رسم بیوفایی
خرد با عشق در دوران عدلش
زند سرپنجهٔ زورآزمایی
تو آن سروی که نخل سبز گردون
کند در گلشن قَدرت گیایی
عتاب آلوده گر بینی سوی کوه
برآرد لعل، رنگ کهربایی
اگر آیینه یابد عکس رایت
برد از روی زنگی بیصفایی
چو عیسی نقش بندد در رحم طفل
ز شوق خدمتت، بیکدخدایی
خوشا رزمی که سوی قلب دشمن
شتابی با دلیران فدایی
بلندآوازه کوست آسمان را
دَرَد صد جا چو زنگ از پر صدایی
بیاموزد اجل نوک سنان را
چو مژگان غزالان دلربایی
به یک جا، مدّعی چون شاه شطرنج
اگر یابد به صد بیدست و پایی
چو شخصی کو گریزان است در خواب
نیابد در قدم، تاب روایی
دلت ناآشنا با آشنایی
نهان کردی متاع وصل، گویا
به دل داری خریدار آزمایی
ازین بیگانگیها شرم بادت
ز بعد آنهمه دیر آشنایی
سپهر قدر، ابراهیم، کآمد
به بالایش قبای کبریایی
به دور دولت جاویدش از دهر
بر افتادهست رسم بیوفایی
خرد با عشق در دوران عدلش
زند سرپنجهٔ زورآزمایی
تو آن سروی که نخل سبز گردون
کند در گلشن قَدرت گیایی
عتاب آلوده گر بینی سوی کوه
برآرد لعل، رنگ کهربایی
اگر آیینه یابد عکس رایت
برد از روی زنگی بیصفایی
چو عیسی نقش بندد در رحم طفل
ز شوق خدمتت، بیکدخدایی
خوشا رزمی که سوی قلب دشمن
شتابی با دلیران فدایی
بلندآوازه کوست آسمان را
دَرَد صد جا چو زنگ از پر صدایی
بیاموزد اجل نوک سنان را
چو مژگان غزالان دلربایی
به یک جا، مدّعی چون شاه شطرنج
اگر یابد به صد بیدست و پایی
چو شخصی کو گریزان است در خواب
نیابد در قدم، تاب روایی
میرزا قلی میلی مشهدی : ترجیعات
بخشی از یک ترکیب یا ترجیعبند
...
...
جان یابد و از خوشی بنالد
چون در رحم اناث، اطفال
بدخواه تو باد تا دم مرگ
از مویه چو مو، ز ناله چون نال
بادا مه و سال بر تو میمون
تا هست شمار روز و مه، سال
من نیز ترا چو سایه باشم
گاهی به عنان و گه ز دنبال
چون وقت رسد که برسرآید
عمر من زار مضطرب حال،
پیش آیم و دامن تو گیرم
در پای تو افتم و بمیرم
...
جان یابد و از خوشی بنالد
چون در رحم اناث، اطفال
بدخواه تو باد تا دم مرگ
از مویه چو مو، ز ناله چون نال
بادا مه و سال بر تو میمون
تا هست شمار روز و مه، سال
من نیز ترا چو سایه باشم
گاهی به عنان و گه ز دنبال
چون وقت رسد که برسرآید
عمر من زار مضطرب حال،
پیش آیم و دامن تو گیرم
در پای تو افتم و بمیرم
میرزا قلی میلی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۲
میرزا قلی میلی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱