عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
شدم هلاک و ز من جز دریغ و درد نماند
بباد رفت غبارم چنانکه گرد نماند
گذشت رقص کنان جان چو کرد از خود یار
بکوی او چه حریفان هرزه گرد نماند
کجا شد از می وصل تو سرخ رویی من
که در خمار غمم غیر روی زرد نماند
برفت گرمی بازار همدمی بر باد
چنانکه در دل من غیر آه سرد نماند
ربود در صف عشاق از آن زلیخا گوی
که در محبت یوسف ز هیچ مرد نماند
بیاد چشم و لبت مست شد چنان اهلی
که چون فرشته در او ذوق خواب و خورد نماند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲
مجنون شوم و وارهم از بوالهوسی چند
باشد که برآرم بفراغت نفسی چند
مردن به ازین زندگی تلخ که بینم
بر شکر عیسی نفسان خرمگسی چند
باشد که نسیمی وزد از جانب لیلی
تا از ره مجنون ببرد خار و خسی چند
هرگز دم وارستگی از کس نشنیدیم
مرغی دو سه دیدیم اسیر قفسی چند
اهلی ز حریفان جهان قطع نظر کن
آدم شو و بگریز ازین هیچکسی چند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۳
کجا با آن طبیب جان حریفان حال من گویند
که گر باشد مجال او حدیث خویشتن گویند
نسوزد دل بدرد کس مگر اورا که دردی هست
مرا جان سوزد از جایی سخن از کوهکن گویند
کجا سرو آن زبان دارد که گوید چون قد یارم
مگر آن بی زبان را مردم از بالا سخن گویند
برآید خشک لب چون من دهان غنچه گر با او
حدیث آتش انگیز تو ای شیرین دهن گویند
فغان بلبلان اهلی نه بیوجهی بود گویا
که شرح داغ من گلها بمرغان چمن گویند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
باز شمعم خانه روشن، کوری اغیار کرد
عاقبت دود چراغ شب نشینان کار کرد
صد هزاران عاشق گل گشت و کس آهی نزد
مدعی از زخم خاری شکوه بسیار کرد
در سر بازار حسنش گل خریداری نیافت
گرچه چندین گل فروشی گل درین بازار کرد
دور ازان لبها نمی خواهم حیات و زندگی
زانکه هجر او مرا از زندگی بیزار کرد
پرده بگشود آن گل و اهلی ز حیرت دم نزد
گرچه با خود همچو بلبل صد سخن تکرار کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
زلف یار از دست رفت و دل ازو دیوانه ماند
مشک رفت از خانه اما بوی او در خانه ماند
خانه ناموس کندم از پی گنج مراد
آن نیامد عاقبت در دست و این ویرانه ماند
شمع چندان سر کشید از ناز کز برق فنا
خود نماند و داغ حسرت بر دل پروانه ماند
ساغر عشرت شکست و هر کسی راهی گرفت
عاشق افتاده دل در گوشه میخانه ماند
گرچه آن شوخ پریوش را نماند آن حسن و ناز
اهلی سرگشته باری از غمش دیوانه ماند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۸
مشنو که بی تو ناله زارم هوس نماند
پر شد جهان ز ناله مجال نفس نماند
کس یک نظر ندید ترا کز تو چون گذشت
او را ز حسرت تو نظر باز پس نماند
تا بر سمند ناز بخوبی بر آمدی
دامن گرفتن تو مرا دسترس نماند
آتش زدم به سینه که مرغ دل مرا
زین بیشتر تحمل قید قفس نماند
اهلی هوس ببوس و کنار تو داشت لیک
جایی رسید که هیچش هوس نماند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۹
فلک بدور تو طفلی که در وجود آورد
کجا به مسجد و محراب سر فرود آورد
کسی که قبله گهش آن دو طاق ابرو شد
نهاد سر بزمین و ترا سجود آورد
دلم که کرد ز سودای عقل جمله زیان
زیان او همه از عشق رو بسود آورد
تو شاه حسنی و مهمان عاشق درویش
مرنج از آنکه می و نقل دیر و زود آورد
کباب کن دل و خونش تو می برغبت خور
که ناتوان تو در خانه آنچه بود آورد
فغان که مطرب مجلس ز نشتر مضراب
خراش در رگ و جان از خروش عود آورد
مرا چو صورت آیینه روی او اهلی
هزار بار عدم کرد و در وجود آورد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۲
دور فلک که جام مرادم نمیدهد
هرگز چو خلق هم دل شادم نمیدهد
من با بتان وفا کنم ایشان جفا کنند
یارب چه شد که عدل تو دادم نمیدهد
پیوند مهر میکنم از بخت خود مدام
با دلبری که هیچ گشادم نمیدهد
میرم بیاد آن لب و وه کاین دل خراب
یک لحظه نگذرد که بیادم نمیدهد
اهلی چو صید یار شوی تشنه لب بمیر
کاین قاتل تو آب به آدم نمیدهد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
عرش و معراج نه در خورد من زار بود
عرش من کرسی و معراج سردار بود
سینه گر زخم تو دوزد سپر طعنه شود
رشته کاین کار کند رشته زنار بود
زین چمن هرچه نه چون لاله درو داغ دلیست
گر همه شاخ گل تازه بود خار بود
آن زمان بر تو وزد بوی گل باغ بهشت
که گل باغ جهان در نظرت خوار بود
مستی و جامه دریدن صفت انسانست
هرکه اینها نکند صورت دیوار بود
جان بخواری کشد از سینه اهلی غم عشق
همچو آن رشته که در خاک گرفتار بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
چو دل به وصل دهم جوریار نگذارد
چو یار رحم کند روزگار نگذارد
کنار من فلک از گریه زان کند جیحون
که آرزوی دلم در کنار نگذارد
تو غنچه لب چو شکفتی ز دست من رفتی
چو گل شکفت کس اورا بخار نگذارد
سموم هجر تو خواهد که تشنه لب میرم
مگر برحمت خود کردگار نگذارد
به بی قراری اهلی رقیب کرده قرار
ولی فلک همه بر یک قرار نگذارد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۸
نیست جان رفتن که نور از چشم روشن میرود
این بود کان نور چشم از دیده من میرود
دست من گیرید یا دامان او کز رفتنش
پایم از جا صبرم از دل جانم از تن میرود
همچو برق از دیده رفت آن شوخ خرمن سوز من
وه که از آه درون دودم به خرمن میرود
دامن چون دامن صحراست دایم لاله زار
بسکه خون دل ز چشمم تا بدامن میرود
چشم ما گلشن شد از خون جگر و آن سروناز
میگذارد چشم ما و سوی گلشن میرود
خلق پندارند کاتش در سرای من فتاد
شب چو دود دل ز آهم سوی روزن میرود
سوی گلشن آن پری با مردم بیگانه رفت
اهلی دیوانه از جورش بگلخن میرود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
هرگز غبار حسرت دور از دلم نشد
هرگز ز صد مراد یکی حاصلم نشد
گر خار پای گشتم و گر خاک ره شدم
آن شاخ گل بهیچ صفت مایلم نشد
گفتم که تحفه سگ او دل کنم ولی
آنهم قبول از دل نا مقبلم نشد
هرچند بخت تیره بتاریکی ام بسوخت
جز برق آه روشنی محفلم نشد
خار ستم که از غم او بود بر دلم
تا بر نرست گل ز گلم از دلم نشد
روی زمین بشست دو چشمم ز اشک شور
وین شوری غم از دل و آب و گلم نشد
آسان نگشت کوی تو منزل چو اهلی ام
تا سر نرفت کوی تو سر منزلم نشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
کی از لعل تو جان من بیک دیدن بیاساید
بیا لب بر لب من نه که جان من بیاساید
ترا کاین گلشن خوبی بود از رخ چه کم گردد
گر از نظاره مسکینی ازین گلشن بیاساید
تو در آسایش عیشی مدام از خرمن خوبی
بهل تا خوشه چینی هم ازین خرمن بیاساید
چو بخت سبزت ایشمشاد قد داد این سرافرازی
سزد کز سایه ات خلقی به پیرامن بیاساید
کنون کز عاشقی کارم همه عمرست خون خوردن
عجب گر جان من یکدم ز خون خوردن بیاساید
جهان تیره را اهلی، که خواهد بی پریرویان
مگر دیوانه یی خواهد که در گلشن بیاساید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۲
زان پری ما را دل دیوانه رسوا میکند
این چه رسوایی است این دیوانه با ما میکند
ایکه میگویی ز افغان چند غوغا میکنی
من خموشم عشق او در سینه غوغا میکند
یار پروای شهیدان محبت کی کند
صد هزاران کشته است آنجا که پروا میکند
تا بسوزد خرمن صبر مرا آن شهسوار
نعل اسبش آتشی از سنگ پیدا میکند
لعل آن شیرین دهان را خنده هم در چاشنی است
قطع جانم آن لب شیرین نه تنها میکند
اضطراب من چو مرغ بسمل او را خوش بود
من بخون می غلطم و آن مه تماشا میکند
همچو آهو میرمند از عاشقان خوبان شهر
اهلی از این غم چو مجنون رو بصحرا میکند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
تا کلک قضا نقد وجود از عدم آورد
نقشی چو خط سبز تو کم در قلم آورد
ای تازه پسر یوسف مصری بحقیقت
یا مادر گیتی دو برادر بهم آورد
جانی بشهیدان ره کعبه دل داد
بویی که نسیم سحر از آن حرم آورد
صبر از دل غمدیده چو کم گشت چه جویم
کان گمشده تا در دل من کشت غم آورد
مو بر تن من از رقم عشق تو زد تیغ
تیغ همه عالم بسرم این رقم آورد
بر سنگ مزارم بنویسید چو فرهاد
کاین بود که تاب اینهمه سنگ ستم آورد
مجنون جگر خسته بود در صف عشاق
اهلی که نواهای عرب در عجم آورد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۴
چون میل دل خلق جهان سوی تو یابند
هر دل که شود گم بسر کوی تو یابند
میل دل عشاق چرا سوی تو نبود
چون قبله دلها خم ابروی تو یابند
چون سوی تو نایم که گرم خاک شود تن
هر ذره که بادش ببرد سوی تو یابند
گل در نظر اهل محبت خس و خاری است
زان روی عزیزست کزو بوی تو یابند
آن مشک کزو نور برد مردمک چشم
از نافه مشکین دو آهوی تو یابند
اهلی که سر بندگی از ترک فلک داشت
خواهد که سرش در ره هندوی تو یابند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
گر بعد عمری یکنفس مارا نظر سویش بود
کی را مجال یک نظر از تندی خویش بود
مژگان پرخون عاشقش گل را چه بیند کز جگر
چون ارغوان پر گاله یی بر هر سر مویش بود
آن گلشن خوبی که در نگشود بر باد صبا
گویا نمیخواهد که کس آسوده از بویش بود
لاف محبت چون زنم چون ننگ ناید از منش
آنکس که گر خواند سگم ننگ از سگ کویش بود
یارب به بینم ساعتی کان آفتاب نیکویان
از اوج ناز آید فرو میلی بدین سویش بود
من پیر عاشق پیشه ام جور جوانان خوش کشم
کانکس که نیکو روی شد کی نیکی خویش بود
دوری نباشد گر کند جان در سر و کار نظر
اهلی که خصم جان او چشم بلاجویش بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
به خاک مرده اگر برق عشق برگیرد
چراغ مرده دگر زندگی ز سر گیرد
گذر به کوی تو چون آورم ز جور رقیب
که او سگی است که بر صید رهگذر گیرد
کسی که یک نظرت دید بی تو کی ماند
مگر که نقش جمال تو در نظر گیرد
چراغ بخت که روشن ندیده ام هرگز
بود که از دم گرم تو شمع درگیرد
چو برهمن حذرش نیست ز آتش دوزخ
کجا ز آتش خوی بتان حذر گیرد
مباش بی خبر از حال خود چنان اهلی
که در تو آتش آن شمع بی خبر گیرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
هرکه چون باد از سر کوی تو بیرون میرود
کس نمیداند که از آشفتگی چون میرود
پای رفتن نیست عاشق را کزین دربگذرد
میفشاند سیل اشک از چشم و در خون میرود
پیش لیلی گر رود از چشم مجنون خون چه شد
آه از آنساعت که او از چشم مجنون میرود
جان نکو بیرون کن از تن تا درآیم در دلت
چون تویی ای جان من از خویش بیرون میرود
خون من دامان گردون چون شفق خواهد گرفت
بسکه خون دل ز چشم از جور گردون میرود
چرخ اگر بدمهر شد کس را نکرد از مهر منع
بر من از جور فلک ظلم تو افزون میرود
گر بافسون چاره بیچارگان سازد حکیم
کور مادرزاد اهلی کی به افسون میرود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۹
از صحبت ما درد کشان بازنخیزد
صد شیشه دل بشکند آواز نخیزد
بگذار که دل برکند از مهر تو عاشق
کاین مهر گیا گر بکنی باز نخیزد
در گلشن فردوس اگر سرو نشانند
خوشتر ز تو ای سرو سرافراز نخیزد
نردی است نظر بازی ما کز سر آن نرد
تا جان ندهد عاشق جان باز نخیزد
پروانه دل گر نبود میل هلاکش
پیش رخت ای شمع بپرواز نخیزد
زان خانه خراب است چنین اهلی بیدل
کز کوی تو ای خانه برانداز نخیزد