عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۱
چه حاجت است به افسانه خواب غفلت را؟
که خانه زاد بود خواب، بی بصیرت را
بس است خواب گران چشم بی بصیرت را
مکن ز بستر مخمل دو خوابه غفلت را
مده به خلوت خود راه، اهل صحبت را
مساز حلقه کثرت کمند وحدت را
ز خشت، بالش و از خاک تیره بستر کن
مکن ز بستر مخمل دو خوابه غفلت را
به آشنایی مردم مرو ز راه که نیست
به غیر خوردن دل دانه دام صحبت را
ز همرهان موافق جدا مشو در راه
مکن دو آتشه زنهار داغ غربت را
کسی ز چهره مقصود چشم آب دهد
که توتیای نظر ساخت گرد کلفت را
ز کاهلی ره نزدیک دور می گردد
به خلوت لحد انداز خواب راحت را
که خانه زاد بود خواب، بی بصیرت را
بس است خواب گران چشم بی بصیرت را
مکن ز بستر مخمل دو خوابه غفلت را
مده به خلوت خود راه، اهل صحبت را
مساز حلقه کثرت کمند وحدت را
ز خشت، بالش و از خاک تیره بستر کن
مکن ز بستر مخمل دو خوابه غفلت را
به آشنایی مردم مرو ز راه که نیست
به غیر خوردن دل دانه دام صحبت را
ز همرهان موافق جدا مشو در راه
مکن دو آتشه زنهار داغ غربت را
کسی ز چهره مقصود چشم آب دهد
که توتیای نظر ساخت گرد کلفت را
ز کاهلی ره نزدیک دور می گردد
به خلوت لحد انداز خواب راحت را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۷
گداخت دیدن آن روی بی نقاب مرا
چو نخل موم، نمی سازد آفتاب مرا
جنون به بادیه پرورده چون سراب مرا
سواد شهر بود آیه عذاب مرا
چو ماه نو به تواضع ز خاک می گذرم
اگر سپهر دهد بوسه بر رکاب مرا
ز پنبه سر مینا به حلقم آب چکان
نمی رود به گلو آب، بی شراب مرا
ز سینه ام دل پرداغ را برون آرید
که سیر کرد ز جان دود این کباب مرا
کسی به موی نیاویخته است خرمن گل
غم میان تو دارد به پیچ و تاب مرا
به یک دو قطره که خواهد گهر شدن روزی
رهین منت خود گو مکن سحاب مرا
عبث چه عمر به افسانه می کنی ضایع؟
چو چشم رخنه دیوار نیست خواب مرا
فغان که با همه کاوش که کرد ناخن سعی
نشد گشادی ازان غنچه نقاب مرا
چه ذره ام که به خورشید همعنان گردم؟
بس است گوشه چشمی ازان رکاب مرا
درین بهار که گل کرد رازها صائب
نشد گشادی ازان غنچه نقاب مرا
چو نخل موم، نمی سازد آفتاب مرا
جنون به بادیه پرورده چون سراب مرا
سواد شهر بود آیه عذاب مرا
چو ماه نو به تواضع ز خاک می گذرم
اگر سپهر دهد بوسه بر رکاب مرا
ز پنبه سر مینا به حلقم آب چکان
نمی رود به گلو آب، بی شراب مرا
ز سینه ام دل پرداغ را برون آرید
که سیر کرد ز جان دود این کباب مرا
کسی به موی نیاویخته است خرمن گل
غم میان تو دارد به پیچ و تاب مرا
به یک دو قطره که خواهد گهر شدن روزی
رهین منت خود گو مکن سحاب مرا
عبث چه عمر به افسانه می کنی ضایع؟
چو چشم رخنه دیوار نیست خواب مرا
فغان که با همه کاوش که کرد ناخن سعی
نشد گشادی ازان غنچه نقاب مرا
چه ذره ام که به خورشید همعنان گردم؟
بس است گوشه چشمی ازان رکاب مرا
درین بهار که گل کرد رازها صائب
نشد گشادی ازان غنچه نقاب مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۲
ز خود برآمده ام، با سفر چه کار مرا؟
بریده ام ز جهان، با ثمر چه کار مرا؟
درین جهان به مرادی کز آن جهان طلبند
رسیده ام، به جهان دگر چه کار مرا؟
چو خاک شد شکرستان به مور قانع من
به تنگ گیری شهد و شکر چه کار مرا؟
بود ز گریه خود فتح باب من چون تاک
به ابرهای پریشان سفر چه کار مرا؟
خوشم چو غنچه پیکان به کار بسته خود
به انتظار نسیم سحر چه کار مرا؟
چو هست باده بی دردسر مر از خون
به جام باده پر دردسر چه کار مرا؟
کمال آینه ساده است حیرانی
به حرف بی اثر و با اثر چه کار مرا؟
چنین که سنگ ملامت گرفت اطرافم
دگر چو کبک به کوه و کمر چه کار مرا؟
علاج رخنه ملک است کار پادشهان
به رخنه دل و چاک جگر چه کار مرا؟
بس است عرفی، همداستان من صائب
به نغمه سنجی مرغ سحر چه کار مرا؟
بریده ام ز جهان، با ثمر چه کار مرا؟
درین جهان به مرادی کز آن جهان طلبند
رسیده ام، به جهان دگر چه کار مرا؟
چو خاک شد شکرستان به مور قانع من
به تنگ گیری شهد و شکر چه کار مرا؟
بود ز گریه خود فتح باب من چون تاک
به ابرهای پریشان سفر چه کار مرا؟
خوشم چو غنچه پیکان به کار بسته خود
به انتظار نسیم سحر چه کار مرا؟
چو هست باده بی دردسر مر از خون
به جام باده پر دردسر چه کار مرا؟
کمال آینه ساده است حیرانی
به حرف بی اثر و با اثر چه کار مرا؟
چنین که سنگ ملامت گرفت اطرافم
دگر چو کبک به کوه و کمر چه کار مرا؟
علاج رخنه ملک است کار پادشهان
به رخنه دل و چاک جگر چه کار مرا؟
بس است عرفی، همداستان من صائب
به نغمه سنجی مرغ سحر چه کار مرا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۸
نه دل ز عالم پر وحشت آرمیده مرا
که پیچ و تاب به زنجیرها کشیده مرا
رهین وحشت خویشم که می برد هر دم
به سیر عالم دیگر، دل رمیده مرا
چو آسیا که ازو آب گرد انگیزد
غبار دل شود افزون ز آب دیده مرا
چو جام اول مینا، سپهر سنگین دل
به خاک راهگذر ریخت ناچشیده مرا
بریده باد زبانش به تیغ خاموشی
کسی که از تو به تیغ زبان بریده مرا
چگونه دست نوازش مرا دهد تسکین؟
نکرد کوه غم و درد، آرمیده مرا
به قطره تشنگی ریگ کم نمی گردد
چه دل خنک شود از باده چکیده مرا؟
نگشته است دو تا پشتم از کهنسالی
که قد ز بار گنه چون کمان خمیده مرا
دهان شیر و پلنگ است مهد راحت من
ز بس زبان ملامتگران گزیده مرا
نثار بوسه او نقد جان چرا نکنم؟
که تا رسیده به لب، جان به لب رسیده مرا
به صد هزار صنم ساخت مبتلا صائب
درین شکفته چمن، دیده ندیده مرا
که پیچ و تاب به زنجیرها کشیده مرا
رهین وحشت خویشم که می برد هر دم
به سیر عالم دیگر، دل رمیده مرا
چو آسیا که ازو آب گرد انگیزد
غبار دل شود افزون ز آب دیده مرا
چو جام اول مینا، سپهر سنگین دل
به خاک راهگذر ریخت ناچشیده مرا
بریده باد زبانش به تیغ خاموشی
کسی که از تو به تیغ زبان بریده مرا
چگونه دست نوازش مرا دهد تسکین؟
نکرد کوه غم و درد، آرمیده مرا
به قطره تشنگی ریگ کم نمی گردد
چه دل خنک شود از باده چکیده مرا؟
نگشته است دو تا پشتم از کهنسالی
که قد ز بار گنه چون کمان خمیده مرا
دهان شیر و پلنگ است مهد راحت من
ز بس زبان ملامتگران گزیده مرا
نثار بوسه او نقد جان چرا نکنم؟
که تا رسیده به لب، جان به لب رسیده مرا
به صد هزار صنم ساخت مبتلا صائب
درین شکفته چمن، دیده ندیده مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۳
بهار شد که ببندند در گلستان را
شکوفه پنبه شود گوش باغبانان را
هزار بار فزون شمع آسیا کرده است
غبار خاطر من آفتاب تابان را
حباب نیست، که از شرم لعل سیرابش
عرق به جبهه نشسته است آب حیوان را
ز ماهتاب بناگوش یار می آید
که شیر مست کند ریگ این بیابان را
صدف به کد یمین رزق خویش می گیرد
عبث به جود ستایش کنند نیسان را
چه ساده ام که به دست تهی طمع دارم
که پر ز بوسه کنم چاه آن زنخدان را
ز جرم عشق نهان داشتن پشیمانم
نمک چشیده و دزدیده ام نمکدان را
بهشت سرمه ازین خاک می برد صائب
به مصر و شام چه نسبت بود صفاهان را؟
شکوفه پنبه شود گوش باغبانان را
هزار بار فزون شمع آسیا کرده است
غبار خاطر من آفتاب تابان را
حباب نیست، که از شرم لعل سیرابش
عرق به جبهه نشسته است آب حیوان را
ز ماهتاب بناگوش یار می آید
که شیر مست کند ریگ این بیابان را
صدف به کد یمین رزق خویش می گیرد
عبث به جود ستایش کنند نیسان را
چه ساده ام که به دست تهی طمع دارم
که پر ز بوسه کنم چاه آن زنخدان را
ز جرم عشق نهان داشتن پشیمانم
نمک چشیده و دزدیده ام نمکدان را
بهشت سرمه ازین خاک می برد صائب
به مصر و شام چه نسبت بود صفاهان را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۹
به کوی عشق مبر زاهد ریایی را
مکن به شهر بدآموز، روستایی را
جماعتی که به بیگانگان نمی جوشند
نچیده اند گل باغ آشنایی را
ز زلف ماتمیان ناخنی چه بگشاید؟
قلم چه داد دهد قصه جدایی را؟
چه دل به شبنم این باغ و بوستان بندم؟
که کرده اند روان، درس بی وفایی را
هلاک غیرت آن رهروم که می دارد
ز چشم آبله پنهان، برهنه پایی را
ز نقش شهپر طاوس می توان دانست
که چشمهاست به دنبال، خودنمایی را
نمی شود نشود فرق سرکشان پامال
سفر به خاک بود ناوک هوایی را
تلاش چاشنی کنج آن دهن صائب
به کام شکر، شیرین کند گدایی را
مکن به شهر بدآموز، روستایی را
جماعتی که به بیگانگان نمی جوشند
نچیده اند گل باغ آشنایی را
ز زلف ماتمیان ناخنی چه بگشاید؟
قلم چه داد دهد قصه جدایی را؟
چه دل به شبنم این باغ و بوستان بندم؟
که کرده اند روان، درس بی وفایی را
هلاک غیرت آن رهروم که می دارد
ز چشم آبله پنهان، برهنه پایی را
ز نقش شهپر طاوس می توان دانست
که چشمهاست به دنبال، خودنمایی را
نمی شود نشود فرق سرکشان پامال
سفر به خاک بود ناوک هوایی را
تلاش چاشنی کنج آن دهن صائب
به کام شکر، شیرین کند گدایی را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۶
مرا ز نشأه می ساخت کامیاب هوا
که هست داروی بیهوشی شراب هوا
علاج ظلمت ابرست باده روشن
که دل سیاه کند بی شراب ناب هوا
به گردش آر می پرده سوز را ساقی
که شد ز ابر سیه، عنبرین نقاب هوا
امید هست شود شسته توبه نامه ما
چنین شود به طراوت گر از سحاب هوا
شکایتی که که مرا از بهار هست این است
که می کند ز تری، آب در شراب هوا!
عجب که توبه سنگین ما کمر بندد
که ساخت رطل گران را سبک رکاب هوا
مده به دست هوا اختیار خویش که هست
عنان گسسته تر از موجه سراب هوا
هواپرست بود هر نفس به شاخ دگر
که اختیار ندارد در انقلاب هوا
فضای چرخ مقام نفس کشیدن نیست
نفس چگونه کند راست در حباب هوا؟
برون کن از سر نخوت هواپرستی را
که چون حباب کند خانه ها خراب هوا
ز زهد خشک اثر در جهان نخواهد ماند
که می کند دل سنگین توبه آب هوا
اگر نه صبح قیامت بود، چرا گیرد
چو نامه از رخ او هر نفس نقاب هوا؟
ز آه و گریه من شد جهان چنان تاریک
که روشنی نپذیرد ز آفتاب هوا
شدی چو پیر، مرو در پی هوا صائب
که دلپذیر بود موسم شباب هوا
که هست داروی بیهوشی شراب هوا
علاج ظلمت ابرست باده روشن
که دل سیاه کند بی شراب ناب هوا
به گردش آر می پرده سوز را ساقی
که شد ز ابر سیه، عنبرین نقاب هوا
امید هست شود شسته توبه نامه ما
چنین شود به طراوت گر از سحاب هوا
شکایتی که که مرا از بهار هست این است
که می کند ز تری، آب در شراب هوا!
عجب که توبه سنگین ما کمر بندد
که ساخت رطل گران را سبک رکاب هوا
مده به دست هوا اختیار خویش که هست
عنان گسسته تر از موجه سراب هوا
هواپرست بود هر نفس به شاخ دگر
که اختیار ندارد در انقلاب هوا
فضای چرخ مقام نفس کشیدن نیست
نفس چگونه کند راست در حباب هوا؟
برون کن از سر نخوت هواپرستی را
که چون حباب کند خانه ها خراب هوا
ز زهد خشک اثر در جهان نخواهد ماند
که می کند دل سنگین توبه آب هوا
اگر نه صبح قیامت بود، چرا گیرد
چو نامه از رخ او هر نفس نقاب هوا؟
ز آه و گریه من شد جهان چنان تاریک
که روشنی نپذیرد ز آفتاب هوا
شدی چو پیر، مرو در پی هوا صائب
که دلپذیر بود موسم شباب هوا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۷
می فارغ از جهان مکرر کند ترا
در هر پیاله عالم دیگر کند ترا
قانع به تلخ و شور جهان شو که این نوال
ایمن ز شور چشمی اختر کند ترا
گر چرخ سفله غوطه به گوهر ترا دهد
تن در مده چو رشته، که لاغر کند ترا
از پیچ و تاب عشق مکش سر چو بیدلان
تا همچو تیغ، صاحب جواهر کند ترا
تن در مده به خواب چو شبنم درین چمن
از گل اگر چه بالش و بستر کند ترا
مگشای چون صدف لب خواهش درین محیط
نیسان اگر چه مخزن گوهر کند ترا
اسباب حسرت تو سرانجام می دهد
گر روزگار سفله توانگر کند ترا
محتاج می کند به دمی آب عاقبت
دولت اگر دو قرن سکندر کند ترا
تن در مده که می کندت عاقبت هلال
احسان مهر اگر مه انور کند ترا
چرخ خسیس می شکند نی به ناخنت
شیرین اگر چه کام به شکر کند ترا
آماده گداختن خود چو شمع شو
از زر سپهر سفله گر افسر کند ترا
می سوزدت به داغ جگرسوز عاقبت
گر نوبهار لاله احمر کند ترا
بتخانه می کند دل چون کعبه ترا
آن ساده دل که خانه مصور کند ترا
پروانه نجات جحیم است پختگی
خامی چو عود طعمه مجمر کند ترا
یکرنگ اگر به آتش سوزان شوی ز صدق
ایمن ز سوختن چو سمندر کند ترا
از غفلت این چنین که ترا چشم سخت شد
مشکل که دود دل مژه ای تر کند ترا
از درد و داغ عشق دلت آب اگر شود
فارغ ز خلد و چشمه کوثر کند ترا
صائب ز آستان قناعت متاب روی
کاین خاک، بی نیاز ز شکر کند ترا
در هر پیاله عالم دیگر کند ترا
قانع به تلخ و شور جهان شو که این نوال
ایمن ز شور چشمی اختر کند ترا
گر چرخ سفله غوطه به گوهر ترا دهد
تن در مده چو رشته، که لاغر کند ترا
از پیچ و تاب عشق مکش سر چو بیدلان
تا همچو تیغ، صاحب جواهر کند ترا
تن در مده به خواب چو شبنم درین چمن
از گل اگر چه بالش و بستر کند ترا
مگشای چون صدف لب خواهش درین محیط
نیسان اگر چه مخزن گوهر کند ترا
اسباب حسرت تو سرانجام می دهد
گر روزگار سفله توانگر کند ترا
محتاج می کند به دمی آب عاقبت
دولت اگر دو قرن سکندر کند ترا
تن در مده که می کندت عاقبت هلال
احسان مهر اگر مه انور کند ترا
چرخ خسیس می شکند نی به ناخنت
شیرین اگر چه کام به شکر کند ترا
آماده گداختن خود چو شمع شو
از زر سپهر سفله گر افسر کند ترا
می سوزدت به داغ جگرسوز عاقبت
گر نوبهار لاله احمر کند ترا
بتخانه می کند دل چون کعبه ترا
آن ساده دل که خانه مصور کند ترا
پروانه نجات جحیم است پختگی
خامی چو عود طعمه مجمر کند ترا
یکرنگ اگر به آتش سوزان شوی ز صدق
ایمن ز سوختن چو سمندر کند ترا
از غفلت این چنین که ترا چشم سخت شد
مشکل که دود دل مژه ای تر کند ترا
از درد و داغ عشق دلت آب اگر شود
فارغ ز خلد و چشمه کوثر کند ترا
صائب ز آستان قناعت متاب روی
کاین خاک، بی نیاز ز شکر کند ترا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۱
در جوش گل شراب ننوشد کسی چرا؟
با رحمت خدای نجوشد کسی چرا؟
تا ابر نوبهار پریشان نگشته است
چون رعد هر نفس نخروشد کسی چرا؟
در موسم بهار، می لاله رنگ را
چون لاله کاسه کاسه ننوشد کسی چرا؟
گرم است تا ز آتش گل سینه بهار
از سنگ همچو چشمه نجوشد کسی چرا؟
چون دامن وصال به کوشش گرفته اند
چندان که ممکن است نکوشد کسی چرا؟
این شیشه ها چو ابر تنک بی طراوتند
در پای خم شراب ننوشد کسی چرا؟
دریا ز موج دست ستم چون برآورد
پیراهن حباب نپوشد کسی چرا؟
چون خوردنی است کاسه زهری که قسمت است
با جبهه گشاده ننوشد کسی چرا؟
یاقوت یافت در جگر سنگ آب و رنگ
دیگر برای رزق بکوشد کسی چرا؟
غافل مشو ز حق به امید قبول خلق
یوسف به سیم قلب فروشد کسی چرا؟
صائب به شکر سینه گرمی که داده اند
چون گل به خار، گرم نجوشد کسی چرا؟
با رحمت خدای نجوشد کسی چرا؟
تا ابر نوبهار پریشان نگشته است
چون رعد هر نفس نخروشد کسی چرا؟
در موسم بهار، می لاله رنگ را
چون لاله کاسه کاسه ننوشد کسی چرا؟
گرم است تا ز آتش گل سینه بهار
از سنگ همچو چشمه نجوشد کسی چرا؟
چون دامن وصال به کوشش گرفته اند
چندان که ممکن است نکوشد کسی چرا؟
این شیشه ها چو ابر تنک بی طراوتند
در پای خم شراب ننوشد کسی چرا؟
دریا ز موج دست ستم چون برآورد
پیراهن حباب نپوشد کسی چرا؟
چون خوردنی است کاسه زهری که قسمت است
با جبهه گشاده ننوشد کسی چرا؟
یاقوت یافت در جگر سنگ آب و رنگ
دیگر برای رزق بکوشد کسی چرا؟
غافل مشو ز حق به امید قبول خلق
یوسف به سیم قلب فروشد کسی چرا؟
صائب به شکر سینه گرمی که داده اند
چون گل به خار، گرم نجوشد کسی چرا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۱
می در پیاله خون جگر می شود مرا
باد مراد، موج خطر می شود مرا
گر از در گشاده دل خلق وا شود
دل بسته از گشادن در می شود مرا
ریزند خار اگر به ره من، چو گردباد
در قطع راه، بال دگر می شود مرا
چون گل درین حدیقه که جای قرار نیست
برگ نشاط، برگ سفر می شود مرا
بر من چو کبک نیست گران، سختی جهان
شادی فزون ز کوه و کمر می شود مرا
گر روزها چو شمع خموشم عجب مدان
خرج نفس به آه سحر می شود مرا
وصل گهر، صدف ز جبین گشاده یافت
در زخم، آب تیغ گهر می شود مرا
آیینه می برد کجی از نقش های کج
عیب کسان به دیده هنر می شود مرا
کرده است بی نیاز مرا درد احتیاج
کز عکس چهره خاک چو زر می شود مرا
گر بی حجاب یار درآید به خانه ام
چشم از حجاب، حلقه در می شود مرا
گر تیغ آبدار شود خار این چمن
چون گل رخ گشاده سپر می شود مرا
از بیم چشم بد، دهنی تلخ می کن
رغبت چو مور اگر به شکر می شود مرا
صائب فکند اگر چه هنر نان من به خون
رغبت همان به کسب هنر می شود مرا
باد مراد، موج خطر می شود مرا
گر از در گشاده دل خلق وا شود
دل بسته از گشادن در می شود مرا
ریزند خار اگر به ره من، چو گردباد
در قطع راه، بال دگر می شود مرا
چون گل درین حدیقه که جای قرار نیست
برگ نشاط، برگ سفر می شود مرا
بر من چو کبک نیست گران، سختی جهان
شادی فزون ز کوه و کمر می شود مرا
گر روزها چو شمع خموشم عجب مدان
خرج نفس به آه سحر می شود مرا
وصل گهر، صدف ز جبین گشاده یافت
در زخم، آب تیغ گهر می شود مرا
آیینه می برد کجی از نقش های کج
عیب کسان به دیده هنر می شود مرا
کرده است بی نیاز مرا درد احتیاج
کز عکس چهره خاک چو زر می شود مرا
گر بی حجاب یار درآید به خانه ام
چشم از حجاب، حلقه در می شود مرا
گر تیغ آبدار شود خار این چمن
چون گل رخ گشاده سپر می شود مرا
از بیم چشم بد، دهنی تلخ می کن
رغبت چو مور اگر به شکر می شود مرا
صائب فکند اگر چه هنر نان من به خون
رغبت همان به کسب هنر می شود مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۳
از آفتاب عشق نگردید رنگ من
آتش چه پختگی به ثمر می دهد مرا؟
نیرنگ چرخ، چون گل رعنا درین چمن
خون دل از پیاله زر می دهد مرا
شوخی که زهر چشم ز من داشتی دریغ
صائب به التماس شکر می دهد مرا
دشنام یار جان دگر می دهد مرا
این زهر پرورش به شکر می دهد مرا
زلف دراز دست تو می آردم به دام
چندان که چشم شوخ تو سر می دهد مرا
آن موجه ام که بحر پر آشوب روزگار
در هر شکست، بال دگر می دهد مرا
اکنون که آب شد صدف من ز تشنگی
ابر بهار، آب گهر می دهد مرا
مانند لاله، سوخته نانی است روزیم
آن هم فلک به خون جگر می دهد مرا
سیرست چشم ذره من، ورنه آسمان
چون آفتاب زر به سپر می دهد مرا
فارغ ز توشه ام که دل آتشین عنان
از خار راه، زاد سفر می دهد مرا
آتش چه پختگی به ثمر می دهد مرا؟
نیرنگ چرخ، چون گل رعنا درین چمن
خون دل از پیاله زر می دهد مرا
شوخی که زهر چشم ز من داشتی دریغ
صائب به التماس شکر می دهد مرا
دشنام یار جان دگر می دهد مرا
این زهر پرورش به شکر می دهد مرا
زلف دراز دست تو می آردم به دام
چندان که چشم شوخ تو سر می دهد مرا
آن موجه ام که بحر پر آشوب روزگار
در هر شکست، بال دگر می دهد مرا
اکنون که آب شد صدف من ز تشنگی
ابر بهار، آب گهر می دهد مرا
مانند لاله، سوخته نانی است روزیم
آن هم فلک به خون جگر می دهد مرا
سیرست چشم ذره من، ورنه آسمان
چون آفتاب زر به سپر می دهد مرا
فارغ ز توشه ام که دل آتشین عنان
از خار راه، زاد سفر می دهد مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۶
از گرد خط، فزود محبت به دل مرا
پای به خواب رفته فرو شد به گل مرا
هر شکوه ای که هست، ز درمان بود مرا
ورنه ز درد نیست غباری به دل مرا
آزادگی چو سرو بود عذرخواه من
دست تهی ز خلق ندارد خجل مرا
دوزخ فسرده می شود از مشت آب من
دارد ز بس که شرم گنه منفعل مرا
باشد چو نقش پای زمین گیر، برق و باد
در کوچه ای که رفته فرو پا به گل مرا
من کز یگانگی در توحید می زنم
ترسم دو زلف یار نماید دو دل مرا
بی پرده کردم آنچه نبایست کردنم
حاشا که عفو یار نماید خجل مرا
دزدیده ام چو زخم ازان تیغ آبها
ای وای تیغ او نکند گر بحل مرا
صائب ز داغ عشق شکایت چسان کنم؟
کز قید عقل داد نجات این سجل مرا
پای به خواب رفته فرو شد به گل مرا
هر شکوه ای که هست، ز درمان بود مرا
ورنه ز درد نیست غباری به دل مرا
آزادگی چو سرو بود عذرخواه من
دست تهی ز خلق ندارد خجل مرا
دوزخ فسرده می شود از مشت آب من
دارد ز بس که شرم گنه منفعل مرا
باشد چو نقش پای زمین گیر، برق و باد
در کوچه ای که رفته فرو پا به گل مرا
من کز یگانگی در توحید می زنم
ترسم دو زلف یار نماید دو دل مرا
بی پرده کردم آنچه نبایست کردنم
حاشا که عفو یار نماید خجل مرا
دزدیده ام چو زخم ازان تیغ آبها
ای وای تیغ او نکند گر بحل مرا
صائب ز داغ عشق شکایت چسان کنم؟
کز قید عقل داد نجات این سجل مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۷
مشمر ز عمر خود نفس ناشمرده را
دفتر مساز این ورق باده برده را
با زاهد فسرده مکن گفتگوی عشق
تلقین نکرده است کسی خون مرده را
تخمی که سوخت، سبز نگردد ز نوبهار
افسرده تر کند می گلگون فسرده را
بپذیر عذر باده کشان را، که همچو موج
در دست خویش نیست عنان، آب برده را
اندیشه کن ز باطن پیران که چون چنار
هست آتشی نهفته به دل سالخورده را
صائب نظر به سیب زنخدان یار نیست
دندان به پاره های دل خود فشرده را
دفتر مساز این ورق باده برده را
با زاهد فسرده مکن گفتگوی عشق
تلقین نکرده است کسی خون مرده را
تخمی که سوخت، سبز نگردد ز نوبهار
افسرده تر کند می گلگون فسرده را
بپذیر عذر باده کشان را، که همچو موج
در دست خویش نیست عنان، آب برده را
اندیشه کن ز باطن پیران که چون چنار
هست آتشی نهفته به دل سالخورده را
صائب نظر به سیب زنخدان یار نیست
دندان به پاره های دل خود فشرده را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۹
طاقت کجاست روی عرقناک دیده را؟
آرام نیست کشتی طوفان رسیده را
شبنم ز باغبان نکشد منت وصال
معشوق در کنار بود پاک دیده را
با هیچ بد گهر نشود چرخ سینه صاف
خون است شیر، کودک پستان گزیده را
از بس شنیده ام سخن ناشنیدنی
گویم شنیده ام سخن ناشنیده را
بی شور عشق چاشنیی با حیات نیست
تلخ است زندگی ثمر نارسیده را
یاد بهشت، حلقه بیرون در بود
در تنگنای گوشه دل آرمیده را
چون سگ گزیده ای که نیارد در آب دید
آیینه می گزد من آدم گزیده را
در پرده ماند شور من از سردی سپهر
آب است شیشه جوش می نارسیده را
خونی که می خورند به از شیر مادرست
مردان از محبت دنیا بریده را
شوخی که دارد از دل سنگین به کوه پشت
می دید کاش صائب در خون تپیده را
آرام نیست کشتی طوفان رسیده را
شبنم ز باغبان نکشد منت وصال
معشوق در کنار بود پاک دیده را
با هیچ بد گهر نشود چرخ سینه صاف
خون است شیر، کودک پستان گزیده را
از بس شنیده ام سخن ناشنیدنی
گویم شنیده ام سخن ناشنیده را
بی شور عشق چاشنیی با حیات نیست
تلخ است زندگی ثمر نارسیده را
یاد بهشت، حلقه بیرون در بود
در تنگنای گوشه دل آرمیده را
چون سگ گزیده ای که نیارد در آب دید
آیینه می گزد من آدم گزیده را
در پرده ماند شور من از سردی سپهر
آب است شیشه جوش می نارسیده را
خونی که می خورند به از شیر مادرست
مردان از محبت دنیا بریده را
شوخی که دارد از دل سنگین به کوه پشت
می دید کاش صائب در خون تپیده را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۵
دادم ز شور عشق به سیلاب خانه را
کردم به خارخار بدل آشیانه را
افزود نشأه لب میگون او ز خط
کیفیت است بیش، شراب شبانه را
در آه اختیار ندارند اهل درد
آتش گره به سینه کند چون زبانه را؟
از خط سبز اگر چه سیه مست شد لبت
بی اختیار می کند انشا بهانه را
گلبانگ خوبتر بود ای شاخ گل ز زر
از بلبلان دریغ مدار آب و دانه را
در شوره زار نیست ثمر تخم پاک را
بر زاهدان مخوان غزل عاشقانه را
بلبل گلوی خویش عبث پاره می کند
تأثیر نیست در دل خندان ترانه را
حق گرهگشا به گره بی نهایت است
کاکل چرا به سر ندهد جای شانه را؟
ممنون شوم ز هر که به من کج کند نگاه
کز تیر کج ز جا نرود دل نشانه را
کردم به خارخار بدل آشیانه را
افزود نشأه لب میگون او ز خط
کیفیت است بیش، شراب شبانه را
در آه اختیار ندارند اهل درد
آتش گره به سینه کند چون زبانه را؟
از خط سبز اگر چه سیه مست شد لبت
بی اختیار می کند انشا بهانه را
گلبانگ خوبتر بود ای شاخ گل ز زر
از بلبلان دریغ مدار آب و دانه را
در شوره زار نیست ثمر تخم پاک را
بر زاهدان مخوان غزل عاشقانه را
بلبل گلوی خویش عبث پاره می کند
تأثیر نیست در دل خندان ترانه را
حق گرهگشا به گره بی نهایت است
کاکل چرا به سر ندهد جای شانه را؟
ممنون شوم ز هر که به من کج کند نگاه
کز تیر کج ز جا نرود دل نشانه را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۴
آماده است از دل پر خون شراب ما
در آتش است از جگر خود کباب ما
هر چند زیر تیغ حوادث نشسته ایم
چون جوهر آرمیده بود پیچ و تاب ما
ما از خیال یار پریخانه گشته ایم
یوسف خجل شود چو درآید به خواب ما
شرمی که ما ازان گل رخسار دیده ایم
مشکل که بی نقاب درآید به خواب ما
در پرده چشم شوخ همان جلوه می کند
موج خطر چه کار کند با حباب ما؟
شبنم به آفتاب قیامت چه می کند؟
زنهار رو متاب ز چشم پر آب ما
رقص سپند از دل آتش برد غبار
غافل مباش از دل پر اضطراب ما
خامی شفیع اگر نشود کار مشکل است
خونها که کرد در دل آتش کباب ما
از روی تازه، عذر لب خشک خواستیم
نومید برنگشت کسی از سراب ما
ما را نظر به حسن گلوسوز گردن است
هست این بیاض از دو جهان انتخاب ما
از خشت خم هزار در فیض می گشود
روزی که بود در گرو می کتاب ما
ما را نگاه گرم بر آتش نشانده است
دل می برد چو موی میان پیچ و تاب ما
از آبگینه پشت به دیوار داده است
سیماب از مشاهده اضطراب ما
از شوق آتش تو سرانجام داده است
چندین کمند از رگ خامی کباب ما
دارد ز خوابهای پریشان ما خبر
از سرکشی اگر چه نیاید به خواب ما
صائب هزار حیف که چون در شاهوار
لب تر نکرد سوخته جانی ز آب ما
در آتش است از جگر خود کباب ما
هر چند زیر تیغ حوادث نشسته ایم
چون جوهر آرمیده بود پیچ و تاب ما
ما از خیال یار پریخانه گشته ایم
یوسف خجل شود چو درآید به خواب ما
شرمی که ما ازان گل رخسار دیده ایم
مشکل که بی نقاب درآید به خواب ما
در پرده چشم شوخ همان جلوه می کند
موج خطر چه کار کند با حباب ما؟
شبنم به آفتاب قیامت چه می کند؟
زنهار رو متاب ز چشم پر آب ما
رقص سپند از دل آتش برد غبار
غافل مباش از دل پر اضطراب ما
خامی شفیع اگر نشود کار مشکل است
خونها که کرد در دل آتش کباب ما
از روی تازه، عذر لب خشک خواستیم
نومید برنگشت کسی از سراب ما
ما را نظر به حسن گلوسوز گردن است
هست این بیاض از دو جهان انتخاب ما
از خشت خم هزار در فیض می گشود
روزی که بود در گرو می کتاب ما
ما را نگاه گرم بر آتش نشانده است
دل می برد چو موی میان پیچ و تاب ما
از آبگینه پشت به دیوار داده است
سیماب از مشاهده اضطراب ما
از شوق آتش تو سرانجام داده است
چندین کمند از رگ خامی کباب ما
دارد ز خوابهای پریشان ما خبر
از سرکشی اگر چه نیاید به خواب ما
صائب هزار حیف که چون در شاهوار
لب تر نکرد سوخته جانی ز آب ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۵
از نان و آب نیست بقا و ثبات ما
باشد ز درد و داغ محبت حیات ما
یارب نصیب سوخته جانان عشق کن
ته جرعه ای که مانده ز آب حیات ما
از سعی، راه عشق به پایان نمی رسد
در ترک کوشش است طریق نجات ما
در دل هزار عقده ز افلاک داشتیم
حل شد به یک پیاله می مشکلات ما
قد راست تا قیام قیامت نمی کند
افتاد هر که از نظر التفات ما
افتاده است چاشنی عشق ما بلند
در شیشه سپهر نگنجد نبات ما
دیدیم تا یگانگی ذات با صفات
شد محو در تصور ذاتش صفات ما
محراب ماست روی به هر جانب آوریم
زان بی جهت، شده است یکی تا جهات ما
صائب سیاهکاری ما را حساب نیست
روی زمین سیاه شد از سیئات ما
باشد ز درد و داغ محبت حیات ما
یارب نصیب سوخته جانان عشق کن
ته جرعه ای که مانده ز آب حیات ما
از سعی، راه عشق به پایان نمی رسد
در ترک کوشش است طریق نجات ما
در دل هزار عقده ز افلاک داشتیم
حل شد به یک پیاله می مشکلات ما
قد راست تا قیام قیامت نمی کند
افتاد هر که از نظر التفات ما
افتاده است چاشنی عشق ما بلند
در شیشه سپهر نگنجد نبات ما
دیدیم تا یگانگی ذات با صفات
شد محو در تصور ذاتش صفات ما
محراب ماست روی به هر جانب آوریم
زان بی جهت، شده است یکی تا جهات ما
صائب سیاهکاری ما را حساب نیست
روی زمین سیاه شد از سیئات ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۳
هرگز تهی ز خون جگر نیست جام ما
داغ است آفتاب ز ماه تمام ما
آسوده از خمار و ز خوابیم بی خبر
مستی چشم یار ندارد دوام ما
ما را نظر به می نبود، چون دهان شیر
از خون دشمن است می لعل فام ما
با نیستی ز جلوه فردوس فارغیم
دار فناست روضه دارالسلام ما
چون می اگر چه تلخ جبین اوفتاده ایم
سرچشمه نشاط جهان است جام ما
ما را کمند جذبه ز مجنون رساترست
لیلی یکی بود ز غزالان رام ما
بس آه گرم کز دل دوزخ برآورد
تا پخته گردد این ثمر نیم خام ما
عقلی که سرنوشت جهان است ابجدش
مشکل که سربرآورد از خط جام ما
گردیده است همچو قدمگاه خضر، سبز
روی زمین ز سرو پریشان خرام ما
از بیدلی کنند غزالان ز ما حذر
ورنه دعای جوشن صیدست دام ما
مانند چوب بید، شود در نبات گم
چوب قفس ز طوطی شیرین کلام ما
خامی و پختگی و دگر سوختن بود
ما سوختیم و پخته نگردید خام ما
این کارخانه را دل ما می برد به راه
دارد فلک اگر چه به ظاهر زمام ما
چون آفتاب از نفس گرم عمرهاست
صائب دویده است در آفاق نام ما
داغ است آفتاب ز ماه تمام ما
آسوده از خمار و ز خوابیم بی خبر
مستی چشم یار ندارد دوام ما
ما را نظر به می نبود، چون دهان شیر
از خون دشمن است می لعل فام ما
با نیستی ز جلوه فردوس فارغیم
دار فناست روضه دارالسلام ما
چون می اگر چه تلخ جبین اوفتاده ایم
سرچشمه نشاط جهان است جام ما
ما را کمند جذبه ز مجنون رساترست
لیلی یکی بود ز غزالان رام ما
بس آه گرم کز دل دوزخ برآورد
تا پخته گردد این ثمر نیم خام ما
عقلی که سرنوشت جهان است ابجدش
مشکل که سربرآورد از خط جام ما
گردیده است همچو قدمگاه خضر، سبز
روی زمین ز سرو پریشان خرام ما
از بیدلی کنند غزالان ز ما حذر
ورنه دعای جوشن صیدست دام ما
مانند چوب بید، شود در نبات گم
چوب قفس ز طوطی شیرین کلام ما
خامی و پختگی و دگر سوختن بود
ما سوختیم و پخته نگردید خام ما
این کارخانه را دل ما می برد به راه
دارد فلک اگر چه به ظاهر زمام ما
چون آفتاب از نفس گرم عمرهاست
صائب دویده است در آفاق نام ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۵
دل از قضا به دست رضا داده ایم ما
عمری است تا رضا به قضا داده ایم ما
هر چند از بلای خدا می رمند خلق
دل را به آن بلای خدا داده ایم ما
روی تو روشن از نفس گرم ما شده است
آیینه را به آه جلا داده ایم ما
از خال او پناه به زلفش گرفته ایم
تن در بلا ز بیم بلا داده ایم ما
چون استخوان ما نشود آب از انفعال؟
رزق سگ ترا به هما داده ایم ما
حسن مجاز را به حقیقت گزیده ایم
در کعبه دل به قبله نما داده ایم ما
چون خار، رخت بر سر دیوار برده ایم
ترک بهار نشو و نما داده ایم ما
هستی ز ما مجوی که در اولین نفس
این گرد را به باد فنا داده ایم ما
چندین هزار تشنه جگر را ازین سراب
چون موج، سر به آب بقا داده ایم ما
نتوان خرید عمر به زر، ورنه همچو گل
زر با سپر به باد صبا داده ایم ما
از یکدگر گونه نریزیم چون حباب؟
دربسته خانه را به هوا داده ایم ما
صائب ز روزنامه اقبال خویشتن
فردی به دست بال هما داده ایم ما
عمری است تا رضا به قضا داده ایم ما
هر چند از بلای خدا می رمند خلق
دل را به آن بلای خدا داده ایم ما
روی تو روشن از نفس گرم ما شده است
آیینه را به آه جلا داده ایم ما
از خال او پناه به زلفش گرفته ایم
تن در بلا ز بیم بلا داده ایم ما
چون استخوان ما نشود آب از انفعال؟
رزق سگ ترا به هما داده ایم ما
حسن مجاز را به حقیقت گزیده ایم
در کعبه دل به قبله نما داده ایم ما
چون خار، رخت بر سر دیوار برده ایم
ترک بهار نشو و نما داده ایم ما
هستی ز ما مجوی که در اولین نفس
این گرد را به باد فنا داده ایم ما
چندین هزار تشنه جگر را ازین سراب
چون موج، سر به آب بقا داده ایم ما
نتوان خرید عمر به زر، ورنه همچو گل
زر با سپر به باد صبا داده ایم ما
از یکدگر گونه نریزیم چون حباب؟
دربسته خانه را به هوا داده ایم ما
صائب ز روزنامه اقبال خویشتن
فردی به دست بال هما داده ایم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۸
عمری است حلقه در میخانه ایم ما
در حلقه تصرف پیمانه ایم ما
مقصود ما ز خوردن می نیست بی غمی
از تشنگان گریه مستانه ایم ما
در چشم ناقصان جهان گر چه نارسیم
چون باده، جوش سینه میخانه ایم ما
عشاق را به تیغ زبان گرم می کنیم
چون شمع، تازیانه پروانه ایم ما
گر از ستاره سوختگان عمارتیم
چون جغد، خال گوشه ویرانه ایم ما
عمری است رفته ایم ازین خاکدان برون
بی درد را خیال که در خانه ایم ما
چون خواب اگر چه رخت اقامت فکنده ایم
تا چشم می زنی به هم، افسانه ایم ما
از نورسیدگان خرابات نیستیم
چون خشت، پا شکسته میخانه ایم ما
جز جستجوی رزق نداریم هیچ کار
چون آسیا به گرد، پی دانه ایم ما
در مشورت اگر چه گشاد جهان ز ماست
سرگشته تر ز سبحه صد دانه ایم ما
از ما زبان خامه تکلیف کوته است
این شکر چون کنیم که دیوانه ایم ما؟
مهربتان در آب و گل ما سرشته اند
صائب خمیر مایه بتخانه ایم ما
در حلقه تصرف پیمانه ایم ما
مقصود ما ز خوردن می نیست بی غمی
از تشنگان گریه مستانه ایم ما
در چشم ناقصان جهان گر چه نارسیم
چون باده، جوش سینه میخانه ایم ما
عشاق را به تیغ زبان گرم می کنیم
چون شمع، تازیانه پروانه ایم ما
گر از ستاره سوختگان عمارتیم
چون جغد، خال گوشه ویرانه ایم ما
عمری است رفته ایم ازین خاکدان برون
بی درد را خیال که در خانه ایم ما
چون خواب اگر چه رخت اقامت فکنده ایم
تا چشم می زنی به هم، افسانه ایم ما
از نورسیدگان خرابات نیستیم
چون خشت، پا شکسته میخانه ایم ما
جز جستجوی رزق نداریم هیچ کار
چون آسیا به گرد، پی دانه ایم ما
در مشورت اگر چه گشاد جهان ز ماست
سرگشته تر ز سبحه صد دانه ایم ما
از ما زبان خامه تکلیف کوته است
این شکر چون کنیم که دیوانه ایم ما؟
مهربتان در آب و گل ما سرشته اند
صائب خمیر مایه بتخانه ایم ما