عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۰
ز بس گرد وحشت گرفته است تنگم
به یک پا چو شمع ایستاده است رنگم
دلی دارم آزادی امکان ندارد
ز مینا چو دست پری زیر سنگم
نفس دستگاهم مپرس از کدورت
چوآیینه آبیست تکلیف رنگم
چه سازم به افسون فرصت شماری
چو عزم شرر در فشار درنگم
کشم تاکجا خجلت نارسایی
به پا تیشه زن چون سراپای لنگم
ز موهومیم تا به آثار عنقا
تفاوت همین بس‌که نام است ننگم
به تحقیق ره بردم از وهم هستی
به‌کیفیت می رسانید بنگم
بهاری ‌کز آن جلوه رنگی ندارد
گلش می‌دهد می به داغ پلنگم
به دریوزهٔ‌ گرد دامان نازش
اگرکف‌گشایم دمد گل ز چنگم
زگیسو نیاید فسون نگاهش
تو از هند مگذر که من در فرنگم
دلم کارگاه چه میناست بیدل
جرس بسته عبرت به دوش ترنگم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۴
بی شبههٔ تحقیق نه شخصم نه مثالم
چون صورت عنقا چه خیال است خیالم
جز گرد جنون خیز نفس هیچ ندارد
این دشت تخیل که منش وهم غزالم
گفتم چو مه نوکنم اظهار تمامی
از خجلت نقصان سپر انداخت کمالم
از چرخ چرا شکوهٔ اقبال فروشم
آنم ‌که مرا هم نظری نیست به حالم
با بخت سیه صرفه‌ای از فضل نبردم
در عرض هنر رستن مو بر سر خالم
از هر مژه صد چاک جگر نسخه فروش است
حیرت چقدر نامه گشود از پر و بالم
هر چند سبک می‌گذرم از سر هستی
چون رنگ همان پی سپر گردش حالم
حرفیست وجودم ز سراب رم فرصت
چون عمر درین عرصه غبار مه و سالم
هستی المی نیست‌ که یابند علاجش
در آتش خویشم چه‌ کنم پیش که نالم
تدبیر فراقی که ندارم چه توان کرد
بیدل به هوس سوختهٔ ذوق وصالم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۸
بعد کشتن نیز پنهان نیست داغ بسملم
روشنست از دیدهٔ حیران چراغ بسملم
رنگ دارد آتشی از کاروان بوی‌ گل
می‌توان از موج خون‌ کردن سراغ بسملم
پر فشانیهای یأس آخر به تسکین می‌کشد
عافیت مفتست اگر باشد دماغ بسملم
منفعل بود از شراب عاریت مینای من
رفتن خون ناگهان پرگرد ایاغ بسملم
باغ اقبالست‌ گر بخت سیاهم خون شود
صد هما طاووس حیرت از کلاغ بسملم
تیغ نازت آستین می‌مالد از جوهر چرا
یک تپیدن می‌کند خامش چراغ بسملم
جنس دیگر چیست تا از دوستان باشد دریغ
تیغ قاتل هم ز خون نگریست داغ بسملم
دستگاه راحتم منت‌کش اسباب نیست
در پر خویشست بالین فراغ بسملم
حیرتم دیدی ز سیر عالم رازم مپرس
خار مژگان چیده‌ام‌، دیوار باغ بسملم
شوق تا از پر زدن واماند صبح نیستی است
بی‌نفس خاموش می‌گردم چراغ بسملم
موج با صد بال وحشت قابل پرواز نیست
جز تپیدن بر نمی‌دارد چراغ بسملم
چشم قربانی ندارد احتیاج مردمک
باده بی‌درد است بیدل در ایاغ بسملم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۶
تا کی ستم‌ کند سر بی‌مغز بر تنم
زین بار عبرت آبله دوشست‌ گردنم
طفلی‌گذشت و رفت جوانی هم از نظر
پیرم‌ کنون و جان به دم سرد می‌کنم
ماضی‌گرفت دامن مستقبل امید
از آمدن نماند به جا غیر رفتنم
دستی که سر ز دامن دلدار می‌کشد
از کوتهی‌ کنون به سر خویش می‌زنم
پایی‌که بودگرمتر از اشک قطره‌اش
خوابیده با شکستگی چین دامنم
از بس که سر کشید خم از قامت رسا
دشوار شد چو حلقه سر از پا شمردنم
صبح نفس نسیم دو عالم بهار داشت
صرصر دمید و زد به چراغان گلشنم
سطری ز مو نماند کنون قابل سواد
دیگر چه باید از ورق عمر خواندنم
پوشیده است موی سفیدم به رنگ صبح
چیزی دمیده‌ام که مپرس از دمیدنم
آن رنگها که داشت خیال این زمان کجاست
افکنده بود آینه در آب روغنم
لبریز کرده‌اند به هیچم حباب‌وار
باده است وقف ساغر اگر شیشه بشکنم
بالیدنم دلیل ز خود رفتنست و بس
صبح جنون رمیدهٔ پرواز خرمنم
گردانده‌ام به عالم عبرت هزار رنگ
شخص خیال بوقلمون سایه افکنم
یارب چه بودم و به کجا رفته‌ام که من
هر گه به یاد خویش رسم گریه می‌کنم
حشرم خوش است اگر به فراموشی افکند
تا یاد زندگی نشود باز مردنم
بیدل درین حدیقه زتحقیق من مپرس
رنگی‌ که رفت و باز نیاید همان منم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۳
ز صد ابرام بیش است انفعال چشم حیرانم
ادب ‌پروردهٔ عشقم نگه را ناله می‌دانم
تماشای دو رنگی برنمی‌دارد حباب من
نظر تا بر تو واکردم ز چشم خویش حیرانم
به رنگ ابر در یاد تو هر جا گریه سرکردم
گهر افشاند پیش از پرده‌های دیده دامانم
بیا ای آفتاب کشور امید مشتاقان
چو صبحم طایر رنگی‌ است بر گرد تو گردانم
در این حرمانسرا هر کس تسلی نشئه‌ای دارد
دماغ‌ گنج بر خود چیدنم این بس‌ که حیرانم
خیالی نیست در دل‌ کز شرر بالی نیفشاند
جنون دارد تب شیر از خس و خار بیابانم
مپرسید از سواد معنی آگا‌هان این محفل
که طومار سحر در دستم و محتاج عنوانم
پر و بال نفس فرسود و پروازی نشد حاصل
کنون دستی زنم بر هم پشیمانم‌، پشیمانم
چو گوهر موجها پیچید بر هم تا گره بستم
سر راحت به دامن چیدهٔ چندین ‌گریبانم
به این وسعت اگر چیند تغافل دامن همت
جهانی را توان چون چشم‌، پوشیدن به مژگانم
ندانم بیش ازین عشق از من بیدل چه می‌خواهد
غریبم‌، بینوایم‌، خانه ویرانم‌، پریشانم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۴
نی قابل سودم نه سزاوار زیانم
چون صبح غباری به هوا چیده دکانم
عمری‌ست چو گردون به‌ کمند خم تسلیم
زه در بن گوش که کشیده است کمانم
غیر از دل سنگین تو در دامن این‌کوه
یک سنگ ندیدم که ننالد ز فغانم
هستی نه متاعی‌ست‌ که ارزد به تکلف
دل می‌کشد این بار و من از شرم ‌گرانم
موج‌گهر از دوری دریا به‌که نالد
فریاد که در کام شکستند زبانم
چون رنگ فسردن اگرم دست نگیرد
بالی که ندارم به چه آهنگ فشانم
چون پیر شدم رستم از آفات تعین
در قد دوتا بود نهان خط امانم
مستان بخروشیدکه من نیز به تکلیف
پیغام دماغی به شنیدن برسانم
حرفم همه زان نرگس میخانه پیام است
گر حوصله‌ای هست ببوسید دهانم
نامنفعلی منفعل زندگی‌ام کرد
چندان نشدم آب که گردی بنشانم
بیدل نکند موج گهر شوخی جولان
در سکته شکسته‌ست قدم شعر روانم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۷
دلیل کاروان اشکم آه سرد را مانم
اثرپرداز داغم حرف صاحب درد را مانم
رفیق وحشت من غیر داغ دل نمی‌باشد
درین غربتسرا خورشید تنهاگرد را مانم
بهار آبرویم صد خزان خجلت به بر دارد
شکفتن در مزاجم نیست رنگ زرد را مانم
به حکم عجز شک نتوان زدود از انتخاب من
درین دفتر شکست گوشه‌های فرد را مانم
به هر مژگان زدن جوشیده‌ام با عالم دیگر
پریشان روزگارم اشک غم پرورد را مانم
شکست رنگم و بر دوش آهی می‌کشم محمل
درین دشت از ضعیفی کاه باد آورد را مانم
تمیز خلق از تشویش‌ کوری بر نمی‌آید
همه گر سرمه جوشم در نظرها گرد را مانم
نه داغم مایل گرمی نه نقشم قابل معنی
بساط آرای وهمم ‌کعبتین نرد را مانم
به خود آتش زنم تا گرم سازم پهلوی داغی
ز بس افسرده طبعیها تنور سرد را مانم
خجالت صرف‌ گفتارم، ندامت وقف‌ کردارم
سراپا انفعالم، دعوی نامرد را مانم
نه اشکی زیب مژگانم، نه آهی بال افغانم
تپیدن هم نمی‌دانم، دل بی‌درد را مانم
به مجبوری‌ گرفتارم، مپرس از وضع مختارم
همه‌ گر آمدی دارم، همان آورد را مانم
فلک عمریست دور از دوستان می‌داردم بیدل
به روی صفحهٔ آفاق بیت فرد را مانم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۲
وحشتی‌ کو تا وداع اینهمه غوغا کنم
نغمهٔ ساز دو عالم را صدای پا کنم
هیچ موجی از کنار این محیط آگاه نیست
من ز خود بیرون روم تا ساحلی پیداکنم
ناخنی در پردهٔ طاقت نمی‌یابم چو شمع
می‌زنم آتش به ‌خود تا رفع خار پا کنم
یکنفس آگاهی‌ام چون صبح بود اما چه سود
گرد از خود رفتنم نگذاشت چشمی واکنم
می‌شود در انتظارت اشک و می‌ریزد به خاک
حسرت چندی ‌که من با خون دل یکجا کنم
حیرت از ایام وصلم فرصت یادی نداد
کز بهار رفته رنگی در خیال انشا کنم
گرد راه حسرتم واماندهٔ جولان شوق
بایدم از خویش رفت آندم‌ که یاد پا کنم
تاجر عمرم ندارم غیر جنس کاستن
به ‌که با این سود خجلت هم به خود سودا کنم
هر سر مویم درین وادی به ‌راهی رفته است
ای تپیدن مهلتی تا جمع این اجزا کنم
یار گرم پرسش و من بیخبر کو انفعال
تا ز موج آب‌ گردیدن سری بالا کنم
عمر من چون شعلهٔ تصویر در حیرت‌ گذشت
بخت ‌کو تا یک شرر راه تپیدن واکنم
شوخی امواج‌، آغوش وداع ‌گوهر است
عالمی سازم تهی تا در دل خود جا کنم
کلفت امروز هر چند آنقدرها بیش نیست
لیک کو رنگی که برگردانم و فردا کنم
اعتبارات جهان حرفی‌ست من هم بعد ازین
جمع سازم احتیاج و نامش استغنا کنم
بیدماغی اینقدر سامان طراز کس مباد
خانه باید سوختن تا آتشی پیدا کنم
در تحیل ساقی این بزم ساغر چیده است
تا به‌ کی بینم پر طاووس و مستیها کنم
بیدل از گردون نصیب من همان لب تشنگی است
گر همه مانند ساحل ساغر از دریا کنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۵
باده ندارم که به ساغرکنم
گریه ‌کنم تا مژه‌ای تر کنم
کو تب شوقی‌ که دم واپسین
آینه را آبله بستر کنم
صف شکن ناز توانایی‌ام
تیغ‌ گر از پهلوی لاغر کنم
تا نگهی در تپش آرام شمع
ناخن پا تا مژه شهپر کنم
تهمت آسودگی‌ام داغ کرد
رفع خجالت به چه جوهرکنم
کاش درین عرصه به رنگ شرار
از نفس سوخته سر برکنم
در همه‌کارم اگر این است جهد
خاکبه سر از همه بهترکنم
نیست کسی دادرس هیچکس
رعد نی‌ام‌ گوش‌ که را کر کنم
تر شود از شرم لب تشنه‌ام
خشکی اگر تهمت ساغر کنم
عزتم این بس ‌که چو موج ‌گهر
پای به دامن‌ کشم و سر کنم
حسرت دیدار نیاید به شرح
تا به‌کجا آینه دفترکنم
بیدل از آن جلوه نشان می‌دهد
قلزمی از قطره چه باورکنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۶
به‌کمین دعوی هستی‌ام‌ که چو شمعش از نظر افکنم
هوس سری ته پاکشم رگ گردنی به سر افکنم
ز غبار عالم مختصر چه هوای سیم و چه فکر زر
اثری نچیده‌ام آنقدرکه بروبم و به در افکنم
به سواد دوری حرص وکد چه امید محمل من‌کشد
فلک اطلسش مگرآورد که جلی به پشت خر افکنم
اگرم دهد طلب وفا به بنای داغ غمت رضا
دو جهان به آتش دل‌گدازم و طرح یک جگر افکنم
نتوان شدن به وفا قرین مگر از سجود ادب ‌کمین
چو سرشک پاکشدم جبین‌که به آن مکان‌گذر افکنم
المی‌ که بر جگرآورم به‌ کجا ز سینه برآورم
که به‌کوه اگرگذر آورم به صدایش ازکمر افکنم
چقدر به عرصهٔ آب وگل‌کندم مصاف هوس خجل
مژه‌ای زگرد شکست دل به هم آرم و سپر افکنم
به رهی‌که محمل نیک وبد هوس سجودتومی‌کند
سرخویشم از مژه پا خورد چو به پیش پا نظر افکنم
چو سحاب می‌پرم از تری به هوای منصب محوری
مگر انفعال سبکسری عرقی‌ کند که پر افکنم
به چنین بضاعت شعله زن من بیدل و غم سوختن
که چو شمع در بر انجمن شرر است اگر گهر افکنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۱
گاهی به ناله‌ گه به تپش ‌گرد می‌کنم
یعنی دل گداخته‌ام‌، درد می‌کنم
عمری‌ست‌ گرمی قدحش باده پرور است
شیری‌ که چون سحر به نفس سرد می‌کنم
محراب تیغ یار و من از سجده بی نصیب
گویا وضو به زهرهٔ نامرد می‌کنم
یارب مباد زحمت محمل‌کشان ناز
از پا فتاده نی که ره‌آورد می‌کنم
فقرم به صد هزار غنا ناز می‌کند
کاری‌ که از هوس نتوان‌ کرد می‌کنم
بر نسخهٔ خیال فریب نه آسمان
تحقیق می‌نویسم و یک فرد می‌کنم
با خود حساب غیر چه مقدار حیرت است
عکسی‌ که نیست آینه پرورد می‌کنم
غربت به الفت وطن از من نمی‌رود
در دل برون دل چو نفس‌ گرد می‌کنم
گردانده‌ام به ذوق خزان صد هزار رنگ
بیدل هنوز برگ گلی زرد می‌کنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۱
عمرها شد از ادب موج گهر در دامنم
ننگ لغزیدن ندارم پای سر در دامنم
با حلاوت آنقدر جوشیدم از یاد لبی
کارزو چین شد چو بند نیشکر در دامنم
تا عرق باشد نم اشکی دگر درکار نیست
چون جبین شرمساران چشم تر در دامنم
برکمر دارند دامن وحشت آهنگان و من
وحشتی دارم که می‌بندد کمر در دامنم
می‌زدم پایی به غفلت فتنه‌ها وا کرد چشم
خفته بود آشوب چندین دشت و در، در دامنم
بیش ازبن نتوان در پرواز گمنامی زدن
کز خجالت ریخت عنقا بال و پر در دامنم
ناامید وحشتم از بیدماغیها مپرس
بس که چیدم نیست از دامن اثر در دامنم
عشق ز افسون نفس هیهات آگاهم نکرد
چنگ زد این خار غم پر بی‌خبر در دامنم
با فلک‌گفتم ره صحرای عجزم طی نشد
گفت من‌ هم چون تو حیران سفر در دامنم
در چه سامان است بیدل‌ کسوت مجنون من
تا گریبان در خیال آید سحر در دامنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۵
تا چند ز غفلت طرب اندیش نشینم
کو درد که لختی به دل ریش نشینم
یک چشم زدن الفت اشک و مژه‌ کم نیست
ظلمست درین غمکده زین بیش نشینم
در آتش امید سپندم منشانید
ناجسته ز خود چند به تشویش نشینم
گردون دو نفس نقش حصیرم نپسندید
تا پهلوی آسایش درویش نشینم
آب‌ گهرم چند درین‌ کینه پرستان
ممنون دم تیغ و سر نیش نشینم
از نقش قدم سرکشی ناز نشاید
تا محو شدن به‌ که ادب‌ کیش نشینم
بر دامن پاک تو غبارم من بیدل
مگذار که دیگر به سر خویش نشینم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۰
چون خامه از ضعیفی افلاک دستگاهم
صد رنگ لفظ و معنی بالیده در پناهم
هر چند چون حبابم بی‌دستگاه قدرت
تسخیر عالم آب ترکی‌ست ازکلاهم
اقبال بینوایی چندین فتوح دارد
دست تهی‌کلیدیست در پنجهٔ سیاهم
غافل مباش چون شمع از ناتوانی من
صد انجمن ز خود رفت بر دوش اشک و آهم
در بارگاه همت سرگرمیی ندارد
هنگامهٔ گدایی یعنی دماغ شاهم
ای جرأت فضولی تا کی سر تماشا
چون دل ز چشم حیران چاه است پیش راهم
آیینه را ز جوهر تمهید دور باش است
آخر غبار آن خط شد رهزن نگاهم
در سرکشی دو تایم در ناله بینوایم
با هر چه بر نیایم عجز است عذر خواهم
تصویر انتظارم از راحتم مپرسید
در خواب بیخودی هم چشمم نشد فراهم
چون سایه‌ام سراپا تمثال تیره‌روزی
دیگر چه وانماید آیینهٔ سیاهم
باید چو موج‌ گوهر آسوده خاک گشتن
از عافیت مپرسید در منزلست راهم
ای آرزو مشوران بیهوده اشک ما را
مینا شکسته‌ای چند آسوده‌اند با هم
بید‌ل سراغ رنگم از گرد آه دریاب
در گرد باد محو است پرواز برگ ‌کاهم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۳
وقت است‌کنیم‌گریه با هم
ای شمع شب است روز ما هم
دوریم جدا زدامن یار
چون دست شکسته از دعا هم
هستی چقدر رعونت انشاست
سرها دارد چو شمع پا هم
تا زندگیت نفس شمارست
رو چون نفس از خود و بیا هم
زین‌گرد نشسته در زمین‌ست
چیزیست چو صبح بر هوا هم
خونم چه نشان دهد زدستی
کایینه نگیرد از حنا هم
گر سر نکنم نیازتسلیم
چون اشک که بشکند کلاهم
از کوشش نارسا مپرسید
ما را نرساند تا به ما هم
هر جا بردیم نقب راحت
دیدیم بجا نبود جا هم
بر جوهرتیغ خم منازبد
سر می‌فکند قد دو تا هم
خاری ندمید ازین بیابان
مژگان طلب است خواب پا هم
بیدل چو عرق وفا سرشتان
آیند ز عبرت از حیا هم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۰
نه تنها ناامید وصل یارم دورم از دل هم
زبس حرمان نصیبم پیش من لیلی‌ست محمل هم
حضور عافیت از فکر خویشم برنمی‌آرد
درین بحر جنون آشوب گردابست ساحل هم
بهار عشق گلگلشت به خون غلتیدنی دارد
شهادت گر نباشد می‌توان گردید بسمل هم
چه لازم تهمت آلود حنای بیغمی بودن
اگر مطلوب آرام است دارد پای درگل هم
مباد افسردنی دامان جولان طلب گیرد
درتن وادی بیا منشین ‌که در راه است منزل هم
خوشت باد ای تمنا بسمل پرواز بیرنگی
ا‌گر همت پر افشانست مشکل نیست مشکل هم
غبار غیر رنگی بود ازگلزار یکتایی
ز حیرتگاه حق بیرون نبردم راه باطل هم
نگه را ربط عینک مانع جولان نمی‌باشد
گذ‌شتن‌گر بود منظور مهمیزی‌ست حامل هم
ز بی آرامی ساز نفس آواز می‌آید
که جای یکنفس راحت ندارد گوشهٔ دل هم
من و آن مطلب نایاب‌ کز جوش تقاضایش
خروشی می‌گشاید لب‌ که آگه نیست سایل هم
ترحم نیست غافل بیدل از یاد شهید من
ز جوهر در عرض خفته‌ست اینجا تیغ قاتل هم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۴
به رنگ خامه ز بس ناتوانی اجزایم
به سودن مژه فرسوده شد سراپایم
در این محیط مقیم تغافلم چو حباب
غبار چشم گشودن تهی کند جایم
حریف مطلب اشک چکیده نتوان شد
صدا شکست نفس در شکست مینایم
شرار مرده‌ام از حشر من مگوی و مپرس
چنان گذشته‌ام از خود که نیست فردایم
سحر طرازی گلزار حیرتست امروز
شکسته رنگی آیینهٔ تماشایم
خیال هستی موهوم سرخوشم دارد
وگرنه در رگ تاکست موج صهبایم
چو عمر رفته ندارم امید برگشتن
غنیمت است ‌که‌ گاهی به یاد می‌آیم
کسی خیال چه هستی‌کند ز وضع حباب
شکافته است به نام عدم معمایم
هزار رنگ ز من پر فشان بیرنگی‌ست
اگر غلط نکنم آشیان عنقایم
غرور خودسری آیینهٔ نمودم نیست
چو انفعال عرق کرده است پیدایم
طواف دشت جنون ذوق سجده‌ای دارد
که جای آبله دل می‌کشد سر از پایم
نگاه چاره ندارد ز مردمک بیدل
نشانده است جنون در دل سویدایم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۶
تا حسرت سر منزل او برد ز جایم
منزل همه چون آبله فرسود به پایم
مهمان بساط طربم لیک چه حاصل
چون شمع همان پهلوی خویشست غذایم
در پردهٔ هستی نفسی بیش نداریم
تا چند ببالد قفس اندود نوایم
پیداست ز پرواز غباری چه گشاید
ای ‌کاش خم سجده خورد دست دعایم
جیب نفسی می‌درم و می‌روم از خویش
کس نیست بفهمد که چه رنگیست قبایم
کونین غباریست‌ کز آیینهٔ من ریخت
کو عالم دیگر اگر از خویش برآیم
از صنعت مشاطگی یأس مپرسید
کز خون مراد دو جهان بست حنایم
گیرایی من حیرت و رفتار تپیدن
از جهد مپرس آینه دست مژه پایم
قانون ندامتکدهٔ محفل عجزیم
آهسته‌تر از سودن دست است صدایم
تحقیق ز موهومی سازم چه نماید
تمثالم و وانیست به هیچ آینه جایم
حسرت چه فسون خواند که از روز وداعت
بر هر چه نظر می‌فکنم رو به قفایم
بیدل به مقامی‌ که تویی شمع بساطش
یک ذره نی‌ام ‌گر همه خورشید نمایم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۸
با عشق نه نامیست نه ننگم‌ که برآیم
از خانه دگر با که بجنگم‌که بر آیم
در عرصهٔ توفیق چو تیغ‌ کف نامرد
نگرفت ‌نیام آن همه تنگم‌ که برآیم
رسوایی موهوم‌ گریبان در ننگست
زین بحر نه ماهی نه نهنگم‌ که برآیم
خلقی به عدم آینه‌پرداز خیال است
من زان گل نشکفته چه رنگم‌ که برآیم
بی‌همتی از تهمت پستی نتوان رست
زلف تو دهد دست به چنگم‌ که برآیم
مردان ز غم سختی ایام گذشتند
من نیز بر این‌ کوه پلنگم‌ که بر آیم
یکبار ز دل چون نفسم نیست‌ گذشتن
تا چند خورم خون و بلنگم‌ که برآیم
در قید جسد خون شدم از پیروی عقل
نامرد نیاموخت شلنگم‌ که بر آیم
پرواز دگر زین قفسم نیست میسر
راهی بگشاید پر رنگم‌ که بر آیم
کم همتی فرصت ازین عرصهٔ دلگیر
چندان نپسندید درنگم‌ که بر آیم
در آینه خون می‌خورم از لنگر تمثال
ترسم زند این خانه به سنگم‌ که برآیم
از کلفت اسباب رهایی چه خیالست
بیدل به فشار دل تنگم‌ که بر آیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۵
چون غنچه در خیال تو هرگاه رفته‌ایم
محمل به دوش بیخودی آه رفته‌ایم
پاس قدم به دشت جنون حق سعی ماست
عمری به دوش آبله‌ها راه رفته‌ایم
راه سفر اگر همه ابروست تا جبین
از ضعف چون هلال به یک ماه رفته‌ایم
از ساز منزل و سفر عاجزان مپرس
چون داغ آرمیده و چون آه رفته‌ایم
محمل طراز کشمکش دهر عبرتیست
ماییم خواه آمده و خواه رفته‌ایم
امروز سود ما غم فردای زندگی است
اندیشه‌ای که در چه زیانگاه رفته‌ایم
عجز و غرور هر دو جنون‌تاز وحشتند
زین باغ اگر گلیم و اگر کاه رفته‌ایم
لاف صفا ز طبع هوس موج می‌زند
ای هوش غفلتی ‌که پر آگاه رفته‌ایم
فرصت ز رنگ ماست پرافشان نیستی
غافل ز ما مباش که ناگاه رفته‌ایم
عنقا نشان شهرت گمنامی خودیم
کو بازگشتنی که به افواه رفته‌ایم
بانگ دراست قافلهٔ بیقرار ما
یک‌ گام ناگشوده به صد راه رفته‌ایم
بیدل به بند نی‌ گرهی نیست ناله را
آزاده‌ایم اگر همه در چاه رفته‌ایم