عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶
دوشم بشمع روی چو ماهت نیاز بود
جانم چو شمع از آتش دل در گداز بود
در انتظارصید تذرو وصال تو
چشمم ز شام تا بگه صبح باز بود
از من مپرس حال شب دیر پای هجر
از بهرآنکه قصه آن شب دراز بود
من در نیاز بودم و اصحاب در نماز
لیکن نیاز من همه عین نماز بود
میساختم چو بربط و میسوختم چو عود
زیرا که چارهٔ دل من سوز و ساز بود
در اصل چون تعلق جانی حقیقتست
مشنو که عشق لیلی و مجنون مجاز بود
ترک مراد چون ز کمال محبتست
جم را گمان مبر که به خاتم نیاز بود
پیوسته با خیال حبیب حرم نشین
جان اویس بلبل بستان راز بود
خواجو کدام سلطنت از ملک هر دو کون
محمود را ورای وصال ایاز بود
جانم چو شمع از آتش دل در گداز بود
در انتظارصید تذرو وصال تو
چشمم ز شام تا بگه صبح باز بود
از من مپرس حال شب دیر پای هجر
از بهرآنکه قصه آن شب دراز بود
من در نیاز بودم و اصحاب در نماز
لیکن نیاز من همه عین نماز بود
میساختم چو بربط و میسوختم چو عود
زیرا که چارهٔ دل من سوز و ساز بود
در اصل چون تعلق جانی حقیقتست
مشنو که عشق لیلی و مجنون مجاز بود
ترک مراد چون ز کمال محبتست
جم را گمان مبر که به خاتم نیاز بود
پیوسته با خیال حبیب حرم نشین
جان اویس بلبل بستان راز بود
خواجو کدام سلطنت از ملک هر دو کون
محمود را ورای وصال ایاز بود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۹
بی گلبن وصلت بگلستان نتوان بود
بی شمع جمالت بشبستان نتوان بود
ای یار عزیز ار نبود طلعت یوسف
با مملکت مصر به زندان نتوان بود
در ظلمت اگر صحبت خضرت ندهد دست
موقوف لب چشمهٔ حیوان نتوان بود
دریاب که سیلاب سرشکم بشد از سر
پیوسته چنین غرقهٔ طوفان نتوان بود
بی رایحهٔ زلف تودر فصل بهاران
از باد هوا خادم ریحان نتوان بود
ور در سرآن زلف پریشان رودم دل
از بهر دل خسته پریشان نتوان بود
خاموش نشاید شدن از نالهٔ شبگیر
زیرا که کم از مرغ خوش الحان نتوان بود
صوفی اگر از می نشکیبد چه توان کرد
با ساغر می منکر مستان نتوان بود
تا خرقه بخون دل پیمانه نشوئی
با پیر مغان بر سر پیمان نتوان بود
خواجو چه نشینی که گر ایوب صبوری
چندین همه در محنت کرمان نتوان بود
رو ساز سفر ساز که از آرزوی گنج
بی برگ درین منزل ویران نتوان بود
بی شمع جمالت بشبستان نتوان بود
ای یار عزیز ار نبود طلعت یوسف
با مملکت مصر به زندان نتوان بود
در ظلمت اگر صحبت خضرت ندهد دست
موقوف لب چشمهٔ حیوان نتوان بود
دریاب که سیلاب سرشکم بشد از سر
پیوسته چنین غرقهٔ طوفان نتوان بود
بی رایحهٔ زلف تودر فصل بهاران
از باد هوا خادم ریحان نتوان بود
ور در سرآن زلف پریشان رودم دل
از بهر دل خسته پریشان نتوان بود
خاموش نشاید شدن از نالهٔ شبگیر
زیرا که کم از مرغ خوش الحان نتوان بود
صوفی اگر از می نشکیبد چه توان کرد
با ساغر می منکر مستان نتوان بود
تا خرقه بخون دل پیمانه نشوئی
با پیر مغان بر سر پیمان نتوان بود
خواجو چه نشینی که گر ایوب صبوری
چندین همه در محنت کرمان نتوان بود
رو ساز سفر ساز که از آرزوی گنج
بی برگ درین منزل ویران نتوان بود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۰
دیشب همه منزل من کوی مغان بود
وز نالهٔ من مرغ صراحی بفغان بود
همچون قدحم تا سحر از آتش سودا
خون جگر از دیدهٔ گرینده روان بود
با طلعت آن نادرهٔ دور زمانم
مشنو که غم از حادثهٔ دور زمان بود
بی شهد شکر ریز وی از فرط حرارت
چون شمع شبستان دل من در خفقان بود
باز از فلک پیر باومید وصالش
پیرانه سرم آرزوی بخت جوان بود
از جرعهٔ می بزمگه باده گساران
چون چشم من از خون جگر لاله ستان بود
ناگاه ز میخانه برون آمد و بنشست
آن فتنه که آرام دل و مونس جان بود
در داد شرابی ز لب لعل و مرا گفت
در مجلس ما بی می نوشین نتوان بود
چون دید که از دست شدم گفت که خواجو
هشدار که پایت بشد از جای و چنان بود
وز نالهٔ من مرغ صراحی بفغان بود
همچون قدحم تا سحر از آتش سودا
خون جگر از دیدهٔ گرینده روان بود
با طلعت آن نادرهٔ دور زمانم
مشنو که غم از حادثهٔ دور زمان بود
بی شهد شکر ریز وی از فرط حرارت
چون شمع شبستان دل من در خفقان بود
باز از فلک پیر باومید وصالش
پیرانه سرم آرزوی بخت جوان بود
از جرعهٔ می بزمگه باده گساران
چون چشم من از خون جگر لاله ستان بود
ناگاه ز میخانه برون آمد و بنشست
آن فتنه که آرام دل و مونس جان بود
در داد شرابی ز لب لعل و مرا گفت
در مجلس ما بی می نوشین نتوان بود
چون دید که از دست شدم گفت که خواجو
هشدار که پایت بشد از جای و چنان بود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲
آن زمان کز من دلسوخته آثار نبود
بجز از ورزش عشق تو مرا کار نبود
کوس بدنامی ما بر سر بازار زدند
گر چه بی روی تو ما را سر بازار نبود
هر که با صورت خوب تو نیامد در کار
چون بدیدیم به جز صورت دیوار نبود
هیچ خسرو نشنیدیم که همچون فرهاد
بستهٔ پستهٔ شیرین شکر بار نبود
هرگز از گلبن ایام که چیدست گلی
که از آن پس سر و کارش همه با خار نبود
از سر دار میندیش که در لشکر عشق
علم نصرت منصور به جز دار نبود
خواجو انفاس تو این نکهت مشکین ز چه یافت
که چنین غالیه در طلبهٔ عطار نبود
بجز از ورزش عشق تو مرا کار نبود
کوس بدنامی ما بر سر بازار زدند
گر چه بی روی تو ما را سر بازار نبود
هر که با صورت خوب تو نیامد در کار
چون بدیدیم به جز صورت دیوار نبود
هیچ خسرو نشنیدیم که همچون فرهاد
بستهٔ پستهٔ شیرین شکر بار نبود
هرگز از گلبن ایام که چیدست گلی
که از آن پس سر و کارش همه با خار نبود
از سر دار میندیش که در لشکر عشق
علم نصرت منصور به جز دار نبود
خواجو انفاس تو این نکهت مشکین ز چه یافت
که چنین غالیه در طلبهٔ عطار نبود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴
وفات به بود آنرا که در وفای تو نبود
که مبتلا بود آنکس که مبتلای تو نبود
چو خاک میشوم آن به که خاکپای تو باشم
که خاک بر سر آنکس که خاک پای تو نبود
اسیر بند شود هر که بندهٔ تو نگردد
جفای خویش کشد هر که آشنای تو نبود
ز دیده دست بشویم اگر نه روی تو بیند
ز سر طمع ببرم گر درو هوای تو نبود
بر آتش افکنم آندل که در غم تو نسوزد
بباد بر دهم آن جان که از برای تو نبود
بجز ثنای تو نبود همیشه ورد زبانم
که حرز بازوی جانم به جز دعای تو نبود
بود بجای منت صد هزار دوست ولیکن
بدوستی که مرا هیچکس بجای تو نبود
دلم وفای تو ورزد چرا که هیچ نیرزد
دلی که بستهٔ گیسوی دلگشای تو نبود
گدای کوی تو بودن ز ملک روی زمین به
که سلطنت نکند هر که او گدای تو نبود
چو سر ز خاک برآرند هرکس بامیدی
امید اهل مودت به جز لقای تو نبود
ترا به چشم تو بینم چرا که دیدهٔ خواجو
سزای دیدن روی طرب فزای تو نبود
که مبتلا بود آنکس که مبتلای تو نبود
چو خاک میشوم آن به که خاکپای تو باشم
که خاک بر سر آنکس که خاک پای تو نبود
اسیر بند شود هر که بندهٔ تو نگردد
جفای خویش کشد هر که آشنای تو نبود
ز دیده دست بشویم اگر نه روی تو بیند
ز سر طمع ببرم گر درو هوای تو نبود
بر آتش افکنم آندل که در غم تو نسوزد
بباد بر دهم آن جان که از برای تو نبود
بجز ثنای تو نبود همیشه ورد زبانم
که حرز بازوی جانم به جز دعای تو نبود
بود بجای منت صد هزار دوست ولیکن
بدوستی که مرا هیچکس بجای تو نبود
دلم وفای تو ورزد چرا که هیچ نیرزد
دلی که بستهٔ گیسوی دلگشای تو نبود
گدای کوی تو بودن ز ملک روی زمین به
که سلطنت نکند هر که او گدای تو نبود
چو سر ز خاک برآرند هرکس بامیدی
امید اهل مودت به جز لقای تو نبود
ترا به چشم تو بینم چرا که دیدهٔ خواجو
سزای دیدن روی طرب فزای تو نبود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۵
مشنو که چراغ دل من روی تو نبود
یا میل من سوخته دل سوی تو نبود
مشنو که هر آنکس خبر از عالم جانست
آئینه جانش رخ دلجوری تو نبود
مشنو که سر زلف عروسان بهاری
آشفتهٔ آن سنبل گلبوی تو نبود
مشنو که دل خستهٔ دیوانه ما را
شوریدگی از سلسلهٔ موی تو نبود
مشنو که گر آن طرهٔ زنگی وش هندوست
ترک فلکی بندهٔ هندوی تو نبود
مشنو که چو در گوشهٔ محراب کنم روی
چشمم همه در گوشهٔ ابروی تو نبود
مشنو که گر از هر دو جهان روی بتابم
مقصود من از هر دو جهان روی تو نبود
مشنو که شبی تا سحر از آتش سودا
منزلگه من خاک سر کوی تو نبود
مشنو که پریشانی و بیماری خواجو
از زلف کژ و غمزهٔ جادوی تو نبود
یا میل من سوخته دل سوی تو نبود
مشنو که هر آنکس خبر از عالم جانست
آئینه جانش رخ دلجوری تو نبود
مشنو که سر زلف عروسان بهاری
آشفتهٔ آن سنبل گلبوی تو نبود
مشنو که دل خستهٔ دیوانه ما را
شوریدگی از سلسلهٔ موی تو نبود
مشنو که گر آن طرهٔ زنگی وش هندوست
ترک فلکی بندهٔ هندوی تو نبود
مشنو که چو در گوشهٔ محراب کنم روی
چشمم همه در گوشهٔ ابروی تو نبود
مشنو که گر از هر دو جهان روی بتابم
مقصود من از هر دو جهان روی تو نبود
مشنو که شبی تا سحر از آتش سودا
منزلگه من خاک سر کوی تو نبود
مشنو که پریشانی و بیماری خواجو
از زلف کژ و غمزهٔ جادوی تو نبود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۶
دوش کز طوفان اشکم آب دریا رفته بود
از گرستن دیده نتوانست یک ساعت غنود
مردم چشم مرا خون دل از سر میگذشت
گر چه کار دیده از خونابهٔ دل میگشود
آه آتش بار من هر دم برآوردی چو باد
از نهاد نه رواق چرخ دود اندود دود
صدمهٔ غوغای من ستر کواکب میدرید
صیقل فریاد من زنگار گردون میزدود
از دل آتش میزدم در صدرهٔ خارای کوه
زانسبب کوه گرانم دل گرانی مینمود
هر نفس آهم ز شاخ سدره آتش میفروخت
هر دم افغانم کلاه از فرق فرقد میربود
مطرب بلبل نوای چرخ میزد بر رباب
هر ترنم کز ترنم ساز طبعم میشنود
بخت بیدارم در خلوت بزد کای بی خبر
دولت آمد خفتهئی برخیز و در بگشای زود
من ز شادی بیخود از خلوتسرا جستم برون
سروری دیدم که فرقش سطح گردون می بسود
کار خواجو یافت از دیدار میمونش نظام
انتظاری رفت لیکن عاقبت محمود بود
از گرستن دیده نتوانست یک ساعت غنود
مردم چشم مرا خون دل از سر میگذشت
گر چه کار دیده از خونابهٔ دل میگشود
آه آتش بار من هر دم برآوردی چو باد
از نهاد نه رواق چرخ دود اندود دود
صدمهٔ غوغای من ستر کواکب میدرید
صیقل فریاد من زنگار گردون میزدود
از دل آتش میزدم در صدرهٔ خارای کوه
زانسبب کوه گرانم دل گرانی مینمود
هر نفس آهم ز شاخ سدره آتش میفروخت
هر دم افغانم کلاه از فرق فرقد میربود
مطرب بلبل نوای چرخ میزد بر رباب
هر ترنم کز ترنم ساز طبعم میشنود
بخت بیدارم در خلوت بزد کای بی خبر
دولت آمد خفتهئی برخیز و در بگشای زود
من ز شادی بیخود از خلوتسرا جستم برون
سروری دیدم که فرقش سطح گردون می بسود
کار خواجو یافت از دیدار میمونش نظام
انتظاری رفت لیکن عاقبت محمود بود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۷
شبی با یار در خلوت مرا عیشی نهانی بود
که مجلس با وجود او بهشت جاودانی بود
عقیقش از لطافت در قدح چون عکس میافکند
می اندر جام یاقوتی تو گوئی لعل کانی بود
جهان چونروز روشن بود بر چشمم شب تاری
تو گوئی شمع رخسارش چراغ آسمانی بود
ز آه و اشک میگونم شبی تا روز در مجلس
سماع ارغنونی و شراب ارغوانی بود
چو خضرم هر زمان میشد حیات جاودان حاصل
که می در ظلمت شب عین آب زندگانی بود
خیال قد سرو آساش چون در چشم من بنشست
مرا بر جویبار دیده سرو بوستانی بود
میانش را نشان هستی اندر نیستی جستم
چودیدم در کنار آنرا نشان از بی نشانی بود
چنان کاندر پریشانی سرافرازی کند زلفش
توانائی چشم ساحرش در ناتوانی بود
چوچشم خواجوی دلخسته گاه گوهر افشانی
همه شب کار لعل آبدارش درفشانی بود
که مجلس با وجود او بهشت جاودانی بود
عقیقش از لطافت در قدح چون عکس میافکند
می اندر جام یاقوتی تو گوئی لعل کانی بود
جهان چونروز روشن بود بر چشمم شب تاری
تو گوئی شمع رخسارش چراغ آسمانی بود
ز آه و اشک میگونم شبی تا روز در مجلس
سماع ارغنونی و شراب ارغوانی بود
چو خضرم هر زمان میشد حیات جاودان حاصل
که می در ظلمت شب عین آب زندگانی بود
خیال قد سرو آساش چون در چشم من بنشست
مرا بر جویبار دیده سرو بوستانی بود
میانش را نشان هستی اندر نیستی جستم
چودیدم در کنار آنرا نشان از بی نشانی بود
چنان کاندر پریشانی سرافرازی کند زلفش
توانائی چشم ساحرش در ناتوانی بود
چوچشم خواجوی دلخسته گاه گوهر افشانی
همه شب کار لعل آبدارش درفشانی بود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸
مرا وقتی نگاری خرگهی بود
که قدش غیرت سرو سهی بود
نه از باغش مرا برگ جدائی
نه از سیبش مرا روی بهی بود
بشب روشن شدی راهم ز رویش
ز مویش گر چه بیم گمرهی بود
ز چشم آهوانش خواب خرگوش
نه از مستی ز عین روبهی بود
سخن کوته کنم دور از جمالش
مراد از عمر خویشم کوتهی بود
رخم پر ناردان میشد ز خوناب
که از نارش دمی دستم تهی بود
ز مردان رهش خواجو در این راه
کسی کو جان بداد آنکس رهی بود
که قدش غیرت سرو سهی بود
نه از باغش مرا برگ جدائی
نه از سیبش مرا روی بهی بود
بشب روشن شدی راهم ز رویش
ز مویش گر چه بیم گمرهی بود
ز چشم آهوانش خواب خرگوش
نه از مستی ز عین روبهی بود
سخن کوته کنم دور از جمالش
مراد از عمر خویشم کوتهی بود
رخم پر ناردان میشد ز خوناب
که از نارش دمی دستم تهی بود
ز مردان رهش خواجو در این راه
کسی کو جان بداد آنکس رهی بود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۰
نقش رویت بچه رو از دل پر خون برود
با خیال لبت از چشم چو جیحون برود
بچه افسون دل از آن مار سیه برهانم
کان نه ماریست که از حلقه بافسون برود
از سر کوی توام روی برون رفتن نیست
هر کرا پای فرو رفت بگل چون برود
دیده غیرت برد از دل که مقیم در تست
در میانشان چو نکو در نگری خون برود
چون دلم در سر آنزلف سیه خواهد شد
به چه روی از سر آن هندوی میمون برود
جانم از ملک درون عزم سفر خواهد کرد
ای دل غمزده بشتاب که اکنون برود
خواجو از چشم پر آب ار گهر افشان گردد
عقد گوهر دلش از لؤلؤ مکنون برود
با خیال لبت از چشم چو جیحون برود
بچه افسون دل از آن مار سیه برهانم
کان نه ماریست که از حلقه بافسون برود
از سر کوی توام روی برون رفتن نیست
هر کرا پای فرو رفت بگل چون برود
دیده غیرت برد از دل که مقیم در تست
در میانشان چو نکو در نگری خون برود
چون دلم در سر آنزلف سیه خواهد شد
به چه روی از سر آن هندوی میمون برود
جانم از ملک درون عزم سفر خواهد کرد
ای دل غمزده بشتاب که اکنون برود
خواجو از چشم پر آب ار گهر افشان گردد
عقد گوهر دلش از لؤلؤ مکنون برود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۱
ترک تیرانداز من کز پیش لشکر میرود
دلربا میآیدم در چشم و دلبر میرود
بامدادان کان مه از خرگاه میآید برون
ز آتش رخسارش آب چشمهٔ خور میرود
من بتلخی جان شیرین میدهم فرهادوار
وز لب شیرین جانان آب شکر میرود
آتشی در سینه دارم کز درون سوزناک
دمبدم چون شمع مجلس دودم از سر میرود
گر بدامن اشک در پایم گهر ریزی کند
جای آن باشد چرا کو بر سر زر میرود
تیره میگردد سحرگه دیدهٔ سیارگان
بسکه دود آه من در چشم اختر میرود
میرود خونم ز چشم خونفشان تدبیر چیست
زانکه هر ساعت که میآید فزونتر میرود
چنگ را بینم که هنگام صبوح از درد من
میکند فریاد و خون از چشم ساغر میرود
ای بهشتی پیکر از فردوس میآئی مگر
کز عقیق جانفزایت آب کوثر میرود
گر دل و دین در سر زلف تو کردم دور نیست
رختمؤمندر سر تشویش کافر میرود
چون دبیر از حال خواجو میکند رمزی بیان
خون چشمم چون قلم بر روی دفتر میرود
دلربا میآیدم در چشم و دلبر میرود
بامدادان کان مه از خرگاه میآید برون
ز آتش رخسارش آب چشمهٔ خور میرود
من بتلخی جان شیرین میدهم فرهادوار
وز لب شیرین جانان آب شکر میرود
آتشی در سینه دارم کز درون سوزناک
دمبدم چون شمع مجلس دودم از سر میرود
گر بدامن اشک در پایم گهر ریزی کند
جای آن باشد چرا کو بر سر زر میرود
تیره میگردد سحرگه دیدهٔ سیارگان
بسکه دود آه من در چشم اختر میرود
میرود خونم ز چشم خونفشان تدبیر چیست
زانکه هر ساعت که میآید فزونتر میرود
چنگ را بینم که هنگام صبوح از درد من
میکند فریاد و خون از چشم ساغر میرود
ای بهشتی پیکر از فردوس میآئی مگر
کز عقیق جانفزایت آب کوثر میرود
گر دل و دین در سر زلف تو کردم دور نیست
رختمؤمندر سر تشویش کافر میرود
چون دبیر از حال خواجو میکند رمزی بیان
خون چشمم چون قلم بر روی دفتر میرود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۲
تشنهٔ غنچه سیراب ترا آب چه سود
مردهٔ نرگس پر خواب ترا خواب چه سود
جان شیرین چو بتلخی بلب آرد فرهاد
گر چشانندش از آن پس شکر ناب چه سود
چون توئی نور دل دیدهٔ صاحبنظران
شمع بی روی تو در مجلس اصحاب چه سود
منکه بی خاک سر کوی تو نتوانم خفت
بستر خواب من از قاقم و سنجاب چه سود
کام جانم ز لب این لحظه برآور ور نی
تشنه در بادیه چون خاک شود آب چه سود
دمبدم مردمک دیده دهد جلابم
دل چو خون گشت کنون شربت عناب چه سود
همچو چشمت چو ز مستی نفسی خالی نیست
زاهد صومعه را گوشهٔ محراب چه سود
بی فروغ رخ زیبای تو در زلف سیاه
در شب تیره مرا پرتو مهتاب چه سود
چون بخنجر ز درت باز نگردد خواجو
اینهمه جور جفا با وی ازین باب چه سود
مردهٔ نرگس پر خواب ترا خواب چه سود
جان شیرین چو بتلخی بلب آرد فرهاد
گر چشانندش از آن پس شکر ناب چه سود
چون توئی نور دل دیدهٔ صاحبنظران
شمع بی روی تو در مجلس اصحاب چه سود
منکه بی خاک سر کوی تو نتوانم خفت
بستر خواب من از قاقم و سنجاب چه سود
کام جانم ز لب این لحظه برآور ور نی
تشنه در بادیه چون خاک شود آب چه سود
دمبدم مردمک دیده دهد جلابم
دل چو خون گشت کنون شربت عناب چه سود
همچو چشمت چو ز مستی نفسی خالی نیست
زاهد صومعه را گوشهٔ محراب چه سود
بی فروغ رخ زیبای تو در زلف سیاه
در شب تیره مرا پرتو مهتاب چه سود
چون بخنجر ز درت باز نگردد خواجو
اینهمه جور جفا با وی ازین باب چه سود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۳
باش تا روی تو خورشید جهانتاب شود
بشکر خنده عقیقت شکر ناب شود
باش تا شمع جمال تو بهنگام صبوح
مجلس افروز سراپردهٔ اصحاب شود
باش تا آهوی شیرافکن روبه بازت
همچو بخت من دلسوخته در خواب شود
باش تا آب حیاتی که خضر تشنهٔ اوست
پیش سرچشمهٔ نوشت ز حیا آب شود
باش تا از شب مه پوش قمر فرسایت
پردهٔ ابر سیه مانع مهتاب شود
باش تا هر نفس از نکهت انفاس نسیم
حلقهٔ زلف رسن تاب تو در تاب شود
باش تا از هوس ابروی و چشمت پیوست
زاهد گوشه نشین مست بمحراب شود
باش تا بیرخ گلگون و تن سیمینت
چشم صاحبنظران چشمهٔ سیماب شود
باش تا در هوس لعل لبت خواجو را
درج خاطر همه پر لؤلؤی خوشاب شود
بشکر خنده عقیقت شکر ناب شود
باش تا شمع جمال تو بهنگام صبوح
مجلس افروز سراپردهٔ اصحاب شود
باش تا آهوی شیرافکن روبه بازت
همچو بخت من دلسوخته در خواب شود
باش تا آب حیاتی که خضر تشنهٔ اوست
پیش سرچشمهٔ نوشت ز حیا آب شود
باش تا از شب مه پوش قمر فرسایت
پردهٔ ابر سیه مانع مهتاب شود
باش تا هر نفس از نکهت انفاس نسیم
حلقهٔ زلف رسن تاب تو در تاب شود
باش تا از هوس ابروی و چشمت پیوست
زاهد گوشه نشین مست بمحراب شود
باش تا بیرخ گلگون و تن سیمینت
چشم صاحبنظران چشمهٔ سیماب شود
باش تا در هوس لعل لبت خواجو را
درج خاطر همه پر لؤلؤی خوشاب شود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴
ایکه هر دم عنبرت بر نسترن چنبر شود
سنبل از گل برفکن تا خانه پر عنبر شود
از هزاران دل یکی را باشد استعداد عشق
تا نگوئی درصدف هر قطرهئی گوهر شود
هر کرا وجدی نباشد کی بغلتاند سماع
آتشی باید که تا دودی بروزن برشود
چشم را در بند تا در دل نیاید غیر دوست
گر در مسجد نبندی سگ بمسجد در شود
از دو عالم دست کوته کن چو سرو آزادهوار
کانکه کوته دست باشد در جهان سرور شود
نور نبود هر درونی را که در وی مهر نیست
آتشی چون برفروزی خانه روشنتر شود
مؤمنی کو دل بدست عشق بت روئی سپرد
گر بکفر زلفش ایمان آورد کافر شود
مینویسم شعر بر طومار و میشویم باشک
برامید آنکه شعر سوزناکم تر شود
همچو صبح ار صادقی خواجو مشو خالی ز مهر
کانکه روز مهر ورزیدست نیک اختر شود
سنبل از گل برفکن تا خانه پر عنبر شود
از هزاران دل یکی را باشد استعداد عشق
تا نگوئی درصدف هر قطرهئی گوهر شود
هر کرا وجدی نباشد کی بغلتاند سماع
آتشی باید که تا دودی بروزن برشود
چشم را در بند تا در دل نیاید غیر دوست
گر در مسجد نبندی سگ بمسجد در شود
از دو عالم دست کوته کن چو سرو آزادهوار
کانکه کوته دست باشد در جهان سرور شود
نور نبود هر درونی را که در وی مهر نیست
آتشی چون برفروزی خانه روشنتر شود
مؤمنی کو دل بدست عشق بت روئی سپرد
گر بکفر زلفش ایمان آورد کافر شود
مینویسم شعر بر طومار و میشویم باشک
برامید آنکه شعر سوزناکم تر شود
همچو صبح ار صادقی خواجو مشو خالی ز مهر
کانکه روز مهر ورزیدست نیک اختر شود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۵
هر کو نظر کند به تو صاحبنظر شود
وانکش خبر شود ز غمت بیخبر شود
چون آبگینه این دل مجروح نازکم
هر چند بیشتر شکند تیزتر شود
بگشا کمر که جامهٔ جانرا قبا کنم
گر زانکه دست من بمیانت کمر شود
منعم مکن ز گریه که در آتش فراق
از سیم اشک کار رخم همچو زر شود
از دست دیده نامه نیارم نوشت از آنک
هر لحظه خون روان کند و نامه تر شود
کی برکنم دل از رخ جانان که مهر او
با شیر در دل آمد و با جان بدر شود
بی سر به سر شود من دلخسته را ولیک
بی او گمان مبر که زمانی بسرشود
ای دل صبور باش و مخور غم که عاقبت
این شام صبح گردد و این شب سحر شود
خواجو ز عشق روی مگردان که در هوا
سایر ببال همت و طائر بپر شود
وانکش خبر شود ز غمت بیخبر شود
چون آبگینه این دل مجروح نازکم
هر چند بیشتر شکند تیزتر شود
بگشا کمر که جامهٔ جانرا قبا کنم
گر زانکه دست من بمیانت کمر شود
منعم مکن ز گریه که در آتش فراق
از سیم اشک کار رخم همچو زر شود
از دست دیده نامه نیارم نوشت از آنک
هر لحظه خون روان کند و نامه تر شود
کی برکنم دل از رخ جانان که مهر او
با شیر در دل آمد و با جان بدر شود
بی سر به سر شود من دلخسته را ولیک
بی او گمان مبر که زمانی بسرشود
ای دل صبور باش و مخور غم که عاقبت
این شام صبح گردد و این شب سحر شود
خواجو ز عشق روی مگردان که در هوا
سایر ببال همت و طائر بپر شود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۶
بیا که بی سر زلفت مرا بسر نشود
خیالت از سر پر شور من بدر نشود
اگر بدیده موری فرو روم صد بار
معینست که آن مور را خبر نشود
چو چرخم از سر کویت درین دیار افکند
گمان مبر که خروشم به چرخ بر نشود
ز بسکه سنگ زنم بی رخ تو بر سینه
دل شکسته من چون شکستهتر نشود
ملامتم مکن ای پارسا که از رخ خوب
کسی نظر نکند کز پی نظر نشود
ز عشق سیمبران هر که رنگ رخساره
بسان زر نکند کار او چو زر نشود
کسی که در قلم آرد حدیث شکر دوست
عجب گرش ز حلاوت قلم شکر نشود
چنین که غرقهٔ بحر خرد شدی خواجو
چگونه ز آب سخن دفتر تو تر نشود
خیالت از سر پر شور من بدر نشود
اگر بدیده موری فرو روم صد بار
معینست که آن مور را خبر نشود
چو چرخم از سر کویت درین دیار افکند
گمان مبر که خروشم به چرخ بر نشود
ز بسکه سنگ زنم بی رخ تو بر سینه
دل شکسته من چون شکستهتر نشود
ملامتم مکن ای پارسا که از رخ خوب
کسی نظر نکند کز پی نظر نشود
ز عشق سیمبران هر که رنگ رخساره
بسان زر نکند کار او چو زر نشود
کسی که در قلم آرد حدیث شکر دوست
عجب گرش ز حلاوت قلم شکر نشود
چنین که غرقهٔ بحر خرد شدی خواجو
چگونه ز آب سخن دفتر تو تر نشود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۷
گر مرا بخت درین واقعه یاور نشود
چکنم صبر کنم گر چه میسر نشود
صورت حال من از زلف دلاویز بپرس
گر ترا از من دلسوخته باور نشود
شور عشق تو برم تا بقیامت در خاک
زانکه گر سر بشود شور تو از سر نشود
هر درونی که درو آتش عشقی نبود
روشنست این همه کس را که منور نشود
مگرم نامزد زندگی از سر برود
که چو شمعم همه شب دود بسر برنشود
دوستان عیب کنندم که برآرم دم عشق
عود اگر دم نزند خانه معطر نشود
خواجو از درد جدائی نبرد جان شب هجر
اگرش نقش تو در دیده مصور نشود
چکنم صبر کنم گر چه میسر نشود
صورت حال من از زلف دلاویز بپرس
گر ترا از من دلسوخته باور نشود
شور عشق تو برم تا بقیامت در خاک
زانکه گر سر بشود شور تو از سر نشود
هر درونی که درو آتش عشقی نبود
روشنست این همه کس را که منور نشود
مگرم نامزد زندگی از سر برود
که چو شمعم همه شب دود بسر برنشود
دوستان عیب کنندم که برآرم دم عشق
عود اگر دم نزند خانه معطر نشود
خواجو از درد جدائی نبرد جان شب هجر
اگرش نقش تو در دیده مصور نشود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۱
مهرهٔ مهر چو از حقه مینا بنمود
ماه من طلعت صبح از شب یلدا بنمود
گوشوار زرش از طرف بنا گوش چو سیم
گوئی از جرم قمر زهرهٔ زهرا بنمود
سرو را در چمن آواز قیامت بنشست
چون سهی سرو من آن قامت رعنا بنمود
صوفی از خرقه برون آمد و زنار ببست
چون بت من گرهٔ زلف چلیپا بنمود
گفتمش مرغ دلم از چه بدام تو فتاد
دانهٔ خال سیه بر رخ زیبا بنمود
غم سودای ترا شرح چه حاجت چو دلم
بر رخ زرد اثر سر سویدا بنمود
چشم جادوی تو چون دست برآورد به سحر
رخت ازلفت چو ثعبان ید بیضا بنمود
بشکر خنده در احیای دل خسته دلان
لب جانبخش تو اعجاز مسیحا بنمود
چشم خواجو چو سر حقهٔ گوهر بگشود
لعل ناب از صدف لؤلؤی لالا بنمود
شاهد مهوش طبعش بشکر گفتاری
ای بسا شور که از لعل شکر خا بنمود
ماه من طلعت صبح از شب یلدا بنمود
گوشوار زرش از طرف بنا گوش چو سیم
گوئی از جرم قمر زهرهٔ زهرا بنمود
سرو را در چمن آواز قیامت بنشست
چون سهی سرو من آن قامت رعنا بنمود
صوفی از خرقه برون آمد و زنار ببست
چون بت من گرهٔ زلف چلیپا بنمود
گفتمش مرغ دلم از چه بدام تو فتاد
دانهٔ خال سیه بر رخ زیبا بنمود
غم سودای ترا شرح چه حاجت چو دلم
بر رخ زرد اثر سر سویدا بنمود
چشم جادوی تو چون دست برآورد به سحر
رخت ازلفت چو ثعبان ید بیضا بنمود
بشکر خنده در احیای دل خسته دلان
لب جانبخش تو اعجاز مسیحا بنمود
چشم خواجو چو سر حقهٔ گوهر بگشود
لعل ناب از صدف لؤلؤی لالا بنمود
شاهد مهوش طبعش بشکر گفتاری
ای بسا شور که از لعل شکر خا بنمود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۲
چشمت دل پر ز تاب خواهد
مستست از آن کباب خواهد
کام دل من به جز لبت نیست
سرمست شراب ناب خواهد
از من همه رنگ زرد خواهی
آخر که زر از خراب خواهد!
چشم توام اشک جوید از چشم
مخمور مداوم آب خواهد
شد گریه و ناله مونس من
میخواره می و رباب خواهد
از روی تو دیده چون کند صبر
گازر همه آفتاب خواهد
از خواب نمیشکیبدت چشم
بیمار همیشه خواب خواهد
جان وصل تو بی رقیب جوید
دل روی تو بی نقاب خواهد
چون خاک درش مقام خواجوست
دوری ز وی از چه باب خواهد
مستست از آن کباب خواهد
کام دل من به جز لبت نیست
سرمست شراب ناب خواهد
از من همه رنگ زرد خواهی
آخر که زر از خراب خواهد!
چشم توام اشک جوید از چشم
مخمور مداوم آب خواهد
شد گریه و ناله مونس من
میخواره می و رباب خواهد
از روی تو دیده چون کند صبر
گازر همه آفتاب خواهد
از خواب نمیشکیبدت چشم
بیمار همیشه خواب خواهد
جان وصل تو بی رقیب جوید
دل روی تو بی نقاب خواهد
چون خاک درش مقام خواجوست
دوری ز وی از چه باب خواهد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۳
دلم بی وصل جانان جان نخواهد
که عاشق جان بی جانان نخواهد
دل دیوانگان عاقل نگردد
سر شوریدگان سامان نخواهد
روان جز لعل جان افزا نجوید
خضر جز چشمهٔ حیوان نخواهد
طبیب عاشقان درمان نسازد
مریض عاشقی درمان نخواهد
اگر صد روضه بر آدم کنی عرض
برون از روضهٔ رضوان نخواهد
ورش صد ابن یامین هست یعقوب
بغیر از یوسف کنعان نخواهد
اگر گویم خلاف عقل باشد
که مفلس ملکت خاقان نخواهد
کجا خسرو لب شیرین نجوید
چرا بلبل گل خندان نخواهد
دلم جز روی و موی گلعذاران
تماشای گل و ریحان نخواهد
بخواهد ریخت خونم مردم چشم
بلی دهقان به جز باران نخواهد
از آن خواجو از این منزل سفر کرد
که سلطانیه بی سلطان نخواهد
که عاشق جان بی جانان نخواهد
دل دیوانگان عاقل نگردد
سر شوریدگان سامان نخواهد
روان جز لعل جان افزا نجوید
خضر جز چشمهٔ حیوان نخواهد
طبیب عاشقان درمان نسازد
مریض عاشقی درمان نخواهد
اگر صد روضه بر آدم کنی عرض
برون از روضهٔ رضوان نخواهد
ورش صد ابن یامین هست یعقوب
بغیر از یوسف کنعان نخواهد
اگر گویم خلاف عقل باشد
که مفلس ملکت خاقان نخواهد
کجا خسرو لب شیرین نجوید
چرا بلبل گل خندان نخواهد
دلم جز روی و موی گلعذاران
تماشای گل و ریحان نخواهد
بخواهد ریخت خونم مردم چشم
بلی دهقان به جز باران نخواهد
از آن خواجو از این منزل سفر کرد
که سلطانیه بی سلطان نخواهد