عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۵۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        در خواب خمار آن چشم دایم ز شراب او
                                    
چشم همه شب تا روز بیدار ز خواب او
تیغ تو و ما هر دو از تشنه لبی مردیم
او تشنه به خون ما، ما تشنه به آب او
از ساغر وصل او لب تر نتوان کردن
اندیشه به چرخ افتد از بوی شراب او
در بزم جگرخواری جرأت نتوان کردن
خمیازه نفس دزدد از بوی کباب او
اندیشه نرنجانی از تربیتم فیّاض
ممکن نبود هرگز تعمیر خراب او
                                                                    
                            چشم همه شب تا روز بیدار ز خواب او
تیغ تو و ما هر دو از تشنه لبی مردیم
او تشنه به خون ما، ما تشنه به آب او
از ساغر وصل او لب تر نتوان کردن
اندیشه به چرخ افتد از بوی شراب او
در بزم جگرخواری جرأت نتوان کردن
خمیازه نفس دزدد از بوی کباب او
اندیشه نرنجانی از تربیتم فیّاض
ممکن نبود هرگز تعمیر خراب او
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۵۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای فتنه یک دم آی ز بالای زین فرو
                                    
شورِ زمانه خاسته یک دم نشین فرو
با قامتی چنین چو به گلشن گذر کنی
سرو از خجالت تو رود در زمین فرو
دلها چو نافه در شکنش بس که خون شدند
ناید ز ناز زلف ترا سر به چین فرو
آئین کفرو سجدة بت نیز عالمی است
زاهد چه رفتهای همه در فکر دین فرو!
فیّاض حاصلی ندهد بهر این حیات
رفتن به بحر غصّه و غم این چنین فرو
                                                                    
                            شورِ زمانه خاسته یک دم نشین فرو
با قامتی چنین چو به گلشن گذر کنی
سرو از خجالت تو رود در زمین فرو
دلها چو نافه در شکنش بس که خون شدند
ناید ز ناز زلف ترا سر به چین فرو
آئین کفرو سجدة بت نیز عالمی است
زاهد چه رفتهای همه در فکر دین فرو!
فیّاض حاصلی ندهد بهر این حیات
رفتن به بحر غصّه و غم این چنین فرو
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۶۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بیا ای عیش مشرب، نالهای از ساز غم بشنو
                                    
شنیدی نغمة راحت نوای درد هم بشنو
زبان خامشی را مطرب بزم فنا کردم
نوای نیستی هر لحظه با گوش عدم بشنو
دمی انگشت بر لب زن سفال بزم مستان را
پس آنگه تا قیامت طعنههای جام جم بشنو
چسان حیرت نیفزاید که با من عشق میگوید
که با گوش حدوث این نغمه از ساز قِدم بشنو
تمام عمر بیپایان به گرد کعبه در طوفند
بیا در کوی عشق آواز پای بیقَدم بشنو
جو با زاهد نشینی پنبهای در گوش مستی نه
ز منع عاشقی هر چند پر گوید تو کم بشنو
دلآزادان چه محرومند از فیض گرفتاری
بیا این ناله گر خواهی ز مرغان حرم بشنو
اگر خواهی که گوش رغبت از هر نغمه بربندی
زشست نازنینان نالة تیر ستم بشنو
الا ای آنکه گوش نغمة درد آشنا داری
شنیدی نالهای از هر کس، از فیّاض هم بشنو
                                                                    
                            شنیدی نغمة راحت نوای درد هم بشنو
زبان خامشی را مطرب بزم فنا کردم
نوای نیستی هر لحظه با گوش عدم بشنو
دمی انگشت بر لب زن سفال بزم مستان را
پس آنگه تا قیامت طعنههای جام جم بشنو
چسان حیرت نیفزاید که با من عشق میگوید
که با گوش حدوث این نغمه از ساز قِدم بشنو
تمام عمر بیپایان به گرد کعبه در طوفند
بیا در کوی عشق آواز پای بیقَدم بشنو
جو با زاهد نشینی پنبهای در گوش مستی نه
ز منع عاشقی هر چند پر گوید تو کم بشنو
دلآزادان چه محرومند از فیض گرفتاری
بیا این ناله گر خواهی ز مرغان حرم بشنو
اگر خواهی که گوش رغبت از هر نغمه بربندی
زشست نازنینان نالة تیر ستم بشنو
الا ای آنکه گوش نغمة درد آشنا داری
شنیدی نالهای از هر کس، از فیّاض هم بشنو
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۶۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بیبادة لبت در میخانه بسته به
                                    
پیمانه بیتو بر سر مینا شکسته به
آسودگان حریف نگاه تو نیستند
این زهر بر جراحت دلهای خسته به
سوگند ترک لعل تو از بیم طعن غیر
چون توبة ریایی مستان شکسته به
ترک جفا زیاده ز حد نقص دوستیست
این عهد اگر شکسته نگردد نبسته به
خواهد ترا به تیغ تغافل هلاک کرد
فیّاض از کمینگه آن غمزه جسته به
                                                                    
                            پیمانه بیتو بر سر مینا شکسته به
آسودگان حریف نگاه تو نیستند
این زهر بر جراحت دلهای خسته به
سوگند ترک لعل تو از بیم طعن غیر
چون توبة ریایی مستان شکسته به
ترک جفا زیاده ز حد نقص دوستیست
این عهد اگر شکسته نگردد نبسته به
خواهد ترا به تیغ تغافل هلاک کرد
فیّاض از کمینگه آن غمزه جسته به
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۶۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خوش به کام همه در ساختهای یعنی چه
                                    
عشوه را در به در انداختهای یعنی چه
جز دلم کز دل بیرحم تو کینش نرود
دل ز کین همه پرداختهای یعنی چه
هرزهای آینه با یک جهتیهای رخش
پیش او نقشدویی باختهای یعنی چه
ای که خواهی به فسون جای کنی در دل او
آهن از آینه نشناختهای یعنی چه
چین بر ابرو زده در کشتن فیّاض امشب
خوش دو شمشیره برون تاختهای یعنی چه
                                                                    
                            عشوه را در به در انداختهای یعنی چه
جز دلم کز دل بیرحم تو کینش نرود
دل ز کین همه پرداختهای یعنی چه
هرزهای آینه با یک جهتیهای رخش
پیش او نقشدویی باختهای یعنی چه
ای که خواهی به فسون جای کنی در دل او
آهن از آینه نشناختهای یعنی چه
چین بر ابرو زده در کشتن فیّاض امشب
خوش دو شمشیره برون تاختهای یعنی چه
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۶۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        یک شب ترا بغل نگرفتم چه فایده
                                    
کام از تو بیبدل نگرفتم چه فایده!
کامم تویی تو تا به ابد، لیک از تو من
کام دل از ازل نگرفتم چه فایده
با من دمی که گرم جدل بودی، از لبت
بوسی به صد جدل نگرفتم چه فایده
آغوش حسرتم چه فراخی نمیکند
کش تنگ در بغل نگرفتم چه فایده
فیّاض شعر تست که عالم گرفته است
من از تو یک غزل نگرفتم چه فایده
                                                                    
                            کام از تو بیبدل نگرفتم چه فایده!
کامم تویی تو تا به ابد، لیک از تو من
کام دل از ازل نگرفتم چه فایده
با من دمی که گرم جدل بودی، از لبت
بوسی به صد جدل نگرفتم چه فایده
آغوش حسرتم چه فراخی نمیکند
کش تنگ در بغل نگرفتم چه فایده
فیّاض شعر تست که عالم گرفته است
من از تو یک غزل نگرفتم چه فایده
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۶۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گریه از بیم تو شد در دل بیتاب گره
                                    
بر سر هر مژهام قطرة سیماب گره
احتیاط سر زلف تو بنازم که زَدَست
دل بیتاب مرا بر سر هر تاب گره
بس که در خوابگه عیش به خود میپیچم
شده هر مو به تن بستر سنجاب گره
از دم تیغ اجل اهل فنا آزادند
حسرت این رمه شد در دل قصّاب گره
درِ صد گنج قناعت به رخت باز و ز حرص
قفل امّید تو در خاطر هر باب گره
نیست جوهر که به یاد لب ما تشنه لبان
شده شمشیر ستم را به گلو آب گره
در دل خون شده فیّاض جدا از تبریز
شده چون قطرة خون حسرت سرخاب گره
                                                                    
                            بر سر هر مژهام قطرة سیماب گره
احتیاط سر زلف تو بنازم که زَدَست
دل بیتاب مرا بر سر هر تاب گره
بس که در خوابگه عیش به خود میپیچم
شده هر مو به تن بستر سنجاب گره
از دم تیغ اجل اهل فنا آزادند
حسرت این رمه شد در دل قصّاب گره
درِ صد گنج قناعت به رخت باز و ز حرص
قفل امّید تو در خاطر هر باب گره
نیست جوهر که به یاد لب ما تشنه لبان
شده شمشیر ستم را به گلو آب گره
در دل خون شده فیّاض جدا از تبریز
شده چون قطرة خون حسرت سرخاب گره
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۷۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای که عاشق نیستی پا در حریم ما منه
                                    
آب از جو میخور و لب بر لب دریا منه
گر دل سنگین نداری در درون مجنون مشو
گر نباشی کوه پا در دامن صحرا منه
گر نبینی آتشی در خود به خاک ما میا
تا نگردی شمع، پایی بر مزار ما منه
فکر فردا گر چه امروزت نباید کرد لیک
آنچه امروزست در کار از پی فردا منه
جز پشیمانی ندارد جنس دنیا قیمتی
داری ار فیّاض عقلی پا درین سودا منه
                                                                    
                            آب از جو میخور و لب بر لب دریا منه
گر دل سنگین نداری در درون مجنون مشو
گر نباشی کوه پا در دامن صحرا منه
گر نبینی آتشی در خود به خاک ما میا
تا نگردی شمع، پایی بر مزار ما منه
فکر فردا گر چه امروزت نباید کرد لیک
آنچه امروزست در کار از پی فردا منه
جز پشیمانی ندارد جنس دنیا قیمتی
داری ار فیّاض عقلی پا درین سودا منه
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۷۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ز اوج عشق نداریم مطلب دگری
                                    
همین بس است که بر هم زنیم بال و پری
ز جام حسن که عالم ازو خراباتست
ندیدهایم ز چشم بتان خرابتری
خراب حالی یعقوب را چه میداند
پدر، که گم نشد از دودمان او پسری
همیشه از خط و زلف انقلابِ دورانست
یکی چو رفت ز دنبال میرسد دگری
زهر که تیغ تفوّق به ما بلند شود
نمیکنیم به غیر از فتادگی سپری
به عهد ناز تو گردنکشان کشور حسن
به پیش تیغ تغافل کشیدهاند سری
به سعی خویش درین راه میروم فیّاض
چو نقش پای خودم نیست هیچ راهبری
                                                                    
                            همین بس است که بر هم زنیم بال و پری
ز جام حسن که عالم ازو خراباتست
ندیدهایم ز چشم بتان خرابتری
خراب حالی یعقوب را چه میداند
پدر، که گم نشد از دودمان او پسری
همیشه از خط و زلف انقلابِ دورانست
یکی چو رفت ز دنبال میرسد دگری
زهر که تیغ تفوّق به ما بلند شود
نمیکنیم به غیر از فتادگی سپری
به عهد ناز تو گردنکشان کشور حسن
به پیش تیغ تغافل کشیدهاند سری
به سعی خویش درین راه میروم فیّاض
چو نقش پای خودم نیست هیچ راهبری
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۷۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        من گرفتم درد دل غیر از توام داند کسی
                                    
چارة درد دل من جز تو نتواند کسی
دیگرانت مهربان دانند و من نامهربان
آنچه من میدانم از قَدرت نمیداند کسی
تا برون رفتی تو، یاران دست از هم دادهاند
شمع چون برخاست در مجلس نمیماند کسی
دستمزد باغبانِ نخلِ خواهش آبلهست
این چنین نخلی چرا در سینه بنشاند کسی!
همچو اخگر گر نسوزاند وجود خویش را
پس چه خاکستر ندانم بر سر افشاند کسی!
مجلس عیشست و طبع دردمندی نازکست
خاطر آزردة ما را نرنجاند کسی
درد دل پردازی فیّاض را شرمندهام
نامة او را ز بیقدری نمیخواند کسی
                                                                    
                            چارة درد دل من جز تو نتواند کسی
دیگرانت مهربان دانند و من نامهربان
آنچه من میدانم از قَدرت نمیداند کسی
تا برون رفتی تو، یاران دست از هم دادهاند
شمع چون برخاست در مجلس نمیماند کسی
دستمزد باغبانِ نخلِ خواهش آبلهست
این چنین نخلی چرا در سینه بنشاند کسی!
همچو اخگر گر نسوزاند وجود خویش را
پس چه خاکستر ندانم بر سر افشاند کسی!
مجلس عیشست و طبع دردمندی نازکست
خاطر آزردة ما را نرنجاند کسی
درد دل پردازی فیّاض را شرمندهام
نامة او را ز بیقدری نمیخواند کسی
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۸۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        زهی به پیش لبت کار عقل مدهوشی
                                    
زبان نطق، نوآموزِ حرف خاموشی
به یاد رحم تو زان دیر میرسیم که هست
دل رحیم تو مجموعة فراموشی
که میتواند درد مرا دوا کردن
به مجلس تو به غیر از زبان خاموشی؟
گرم تو قدر ندانی غم تو میداند
مرا به هیچ خریدی به هیچ نفروشی
به احتیاط ز خود رو به بزم او فیّاض
بهوش باش گرت هست میل بیهوشی
                                                                    
                            زبان نطق، نوآموزِ حرف خاموشی
به یاد رحم تو زان دیر میرسیم که هست
دل رحیم تو مجموعة فراموشی
که میتواند درد مرا دوا کردن
به مجلس تو به غیر از زبان خاموشی؟
گرم تو قدر ندانی غم تو میداند
مرا به هیچ خریدی به هیچ نفروشی
به احتیاط ز خود رو به بزم او فیّاض
بهوش باش گرت هست میل بیهوشی
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۸۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بلبلان را همچو رویت کم به دست آید گلی
                                    
چون تو کی در گلشن عالم به دست آید گلی
منتی نه از بهار او را نه بیمی از خزان
همچو داغ عشق خوبان کم به دست آید گلی
دست خالی گل نچیند در چمن، باور مکن
غنچه را بیکیسة درهم به دست آید گلی!
آشنایان را نپنداری که در گلزار دهر
بیگزند خارِ نامحرم به دست آید گلی!
بیرخت محروم از گلشن چه ذوقی باشدش
هر که را در حلقة ماتم به دست آید گلی
آب و رنگ عارضت از اشک من باشد، کجا
باغ را بیگریه شبنم به دست آید گلی!
سیر گلزار هوس فیّاض تا کی میکنی
خو به حسرت کن که اینجا هم به دست آید گُلی
                                                                    
                            چون تو کی در گلشن عالم به دست آید گلی
منتی نه از بهار او را نه بیمی از خزان
همچو داغ عشق خوبان کم به دست آید گلی
دست خالی گل نچیند در چمن، باور مکن
غنچه را بیکیسة درهم به دست آید گلی!
آشنایان را نپنداری که در گلزار دهر
بیگزند خارِ نامحرم به دست آید گلی!
بیرخت محروم از گلشن چه ذوقی باشدش
هر که را در حلقة ماتم به دست آید گلی
آب و رنگ عارضت از اشک من باشد، کجا
باغ را بیگریه شبنم به دست آید گلی!
سیر گلزار هوس فیّاض تا کی میکنی
خو به حسرت کن که اینجا هم به دست آید گُلی
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۸۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        کسی را شد مسلّم نکته دانی
                                    
که دریابد زبان بیزبانی
خوشا بخت کسی کز شمع رویت
کند روشن چراغ زندگانی
غم عشقت ندانستم چه حاصل
پشیمانی ندارد مهربانی
کسی روی تو میبیند که دارد
به دیده توتیای لن ترانی
تن چون کوه میباید که عاشق
رود در زیر بار ناتوانی
نقاب از رخ برافکندن چه لازم
خوشی در پرده چون راز نهانی
دوای درد من دانی ولیکن
کشد اینم که دردم را ندانی
تمنّای اجل امشب مرا کشت
به این تلخی نشاید زندگانی
فتادم از زبان فیّاض و یک شب
نشد با او نصیبم همزبانی
                                                                    
                            که دریابد زبان بیزبانی
خوشا بخت کسی کز شمع رویت
کند روشن چراغ زندگانی
غم عشقت ندانستم چه حاصل
پشیمانی ندارد مهربانی
کسی روی تو میبیند که دارد
به دیده توتیای لن ترانی
تن چون کوه میباید که عاشق
رود در زیر بار ناتوانی
نقاب از رخ برافکندن چه لازم
خوشی در پرده چون راز نهانی
دوای درد من دانی ولیکن
کشد اینم که دردم را ندانی
تمنّای اجل امشب مرا کشت
به این تلخی نشاید زندگانی
فتادم از زبان فیّاض و یک شب
نشد با او نصیبم همزبانی
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۹۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        برین مباش که قانون تازه ساز کنی
                                    
به قول بلهوس از عاشق احتراز کنی
تمیز عاشق و اهل هوس نمیداند
به جان خویش که خاطر نشان ناز کنی
زبان سوسن، بیگفتگو نمیماند
اگر تو گوش به گفتار اهل راز کنی
دمی به روی تو درهای بسته بگشایند
که گوشهای بنشینی و در فراز کنی
به نیم ناز که بر آرزو کنی ای دل
توانی آنکه مرا نیز بینیاز کنی
اگر دمی به دو عالم نظر فروبندی
دگر دلت نگذارد که دیده باز کنی
میان بلبل و فیّاض فرق بسیارست
اگر دمی بنشینی و امتیاز کنی
                                                                    
                            به قول بلهوس از عاشق احتراز کنی
تمیز عاشق و اهل هوس نمیداند
به جان خویش که خاطر نشان ناز کنی
زبان سوسن، بیگفتگو نمیماند
اگر تو گوش به گفتار اهل راز کنی
دمی به روی تو درهای بسته بگشایند
که گوشهای بنشینی و در فراز کنی
به نیم ناز که بر آرزو کنی ای دل
توانی آنکه مرا نیز بینیاز کنی
اگر دمی به دو عالم نظر فروبندی
دگر دلت نگذارد که دیده باز کنی
میان بلبل و فیّاض فرق بسیارست
اگر دمی بنشینی و امتیاز کنی
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۹۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خوش بیخبر ز حال دل زار گشتهای
                                    
معلوم میوشد که خبردار گشتهای
بیداری شکستهدلان ضعف طالعست
پیداست بخت خفته که بیدار گشتهای
هر قطره اشکم آینة جلوههای تست
ظالم بیا ببین که چه گلزار گشتهای
غمخوارگی علامت غمخوار دوستی است
دل دادهای ز دست که دلدار گشتهای
گر بوی درد میشنوم از تو، دور نیست
در لالهزارِ سینة افگار گشتهای
با قید خویشتن نتوان صید عشق شد
آزاد گشتهای که گرفتار گشتهای
بیدرد درد کس نتواند علاج کرد
دانستم ای مسیح که بیمار گشتهای
ای درد بر نیایم اگر با تو، دور نیست
کم گشته است صبر و تو بسیار گشتهای
فیّاض از درشتی ایّام شکوه چند
آخر غنیمت است که هموار گشتهای
                                                                    
                            معلوم میوشد که خبردار گشتهای
بیداری شکستهدلان ضعف طالعست
پیداست بخت خفته که بیدار گشتهای
هر قطره اشکم آینة جلوههای تست
ظالم بیا ببین که چه گلزار گشتهای
غمخوارگی علامت غمخوار دوستی است
دل دادهای ز دست که دلدار گشتهای
گر بوی درد میشنوم از تو، دور نیست
در لالهزارِ سینة افگار گشتهای
با قید خویشتن نتوان صید عشق شد
آزاد گشتهای که گرفتار گشتهای
بیدرد درد کس نتواند علاج کرد
دانستم ای مسیح که بیمار گشتهای
ای درد بر نیایم اگر با تو، دور نیست
کم گشته است صبر و تو بسیار گشتهای
فیّاض از درشتی ایّام شکوه چند
آخر غنیمت است که هموار گشتهای
                                 فیاض لاهیجی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۶ - در منقبت رسول اکرم(ص)
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چشم دارد بر متاع ما سپهر چنبری
                                    
یوسف ما بهتر از گرگی ندارد مشتری
چون نباشم داغ گردون من که عمری بر دلم
پرتو خور شعلگی کردست و اختر اخگری
مرهم کافور مه بر زخمم الماسی کند
نور اختر چون کند در دیده من خنجری
چار عنصر ره به من از چار جانب بسته اند
کرده تا این شش جهت بر مهره من ششدری
با قوی دستی چو گردون کی برآیم در مصاف
من که پیشم م می بندد کمر در لاغری
نیست چشم مردمی از آسمانم بعد ازین
سفله پرور کی تواند کرد مردم پروری؟
بی تمیزیهای گردون گر نباشد باورت
نحس اکبر را ببین بر سعد اکبر برتری
مردمی با خاک یکسان شد ز بی مهری دهر
قدر گوهرها شکست این سفله از بدگوهری
کاری از جوهر نیامد بعد ازین در روزگار
جوهری پیدا کند شاید مگر بی جوهری
جز پشیمانی ندارد قدر کالای هنر
جز فراموشی ندارد جنس دانش مشتری
مادر دوران ز بی مهری که دارد در نهاد
طفل دانش را برید از شیر دانش پروری
آدمیت می جهد زین خلق چون آدم ز دیو
مردمی رم می کند زین دیو مردم چون پری
ای عزیزان آب عزت نیست جز در چاه دل
یوسفم را کین اخوانست مهر مادری
تا نگردد کج نگردد کار هیچ اندیشه راست
گوی نتوان زد به چوگان تا نباشد چنبری
در بزرگی گر کسی آسوده باشد پس چراست
هفت اندام فلک را داغ های اختری
ای دل از خواب هوس سر بر نداری یک نفس
تا ببینی در ره سیل است قصر قیصری
بر سریر عز ودولت چون کند کس خواب امن!
تخته دارد در پی سر تخت گاه سروری
خاک دارد در دهن این طمطراق خسروی
باد دارد در درون این بارگاه سنجری
چون زنان تا کی توان بودن به زیر آسمان
بر سر مردان کند تا چند گردون معجری!
همچو نور دیده از خود گر برون آیی دمی
می توانی زین حصار شیشه آسان بگذری
صورت اندیشه نیکو می تراشی در خیال
ای مسلمان زاده آخر تا به کی این بتگری
تیره شد از گفتگوی چرخ بزم اهل دل
کو فروغ مطلعی چون آفتاب خاوری
همدمان بازار گرمی دارم از نیک اختری
عشق دلال است و از غم هر طرف صد مشتری
شرح حال بی زبانان نیست کار هر زبان
چون قلم نتوان گرفتن این سخن را سرسری
از مساماتش ز حسرت خون ترشح می کند
نامه ام را گر چو برگ لاله درهم بفشری
عاشق پروانه سوزی هاست امشب شمع من
جان فشانی ها زیان دارم ز بی بال و پری
مختلف طرزم از ان بینی چو اخگر در برم
گه حریر شعله گه پشمینه خاکستری
رو نهم بر خاک عشق و دل نهم بر تیغ یار
قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری
شد طلای دست افشار اخگرم در کف ز بس
گشت مستولی به طبع اتش از اشکم تری
قدر شمشیر ستم را خون من داند که چیست
شعله را نبود ز روغن چرب تر کس مشتری
عاشقم عاشق ولی در طبع معشوق از منست
عشوه را جادوفریبی غمزه را غارتگری
می توانم کرد اگر رنگ محبت نشکند
در لباس عشقبازی جلوه های دلبری
چون گل رخسار یارم بشکفد در صد بهار
دست قدرت را گلی در صحنه صنعت گری
گر زند با جلوه جانانه ام لاف خرام
پای از اندازه بیرون می نهد کبک دری
در هوای روی او دین سبحه اندازد ز کف
پیش تار موی اوزنار بندد کافری
گرنه از مژگان او تعلیم کاوش داشتی
بر رگ دل خار خار غم نکردی نشتری
سینه ام چون غنچه صد چاکست و جیبم پاره نیست
چون کنم چون گل ندارم دست پیراهن دری؟
بی پر و بالم کنون کو آنکه می کردی به ناز
همتم بر پیکر سیمرغ عمری شهپری
عمرها در جلوه هم پرواز عنقا بوده ام
می رمد موری ز من اکنون ز ننگ همسری
چون نباشد تیره روز من! که بختم می کند
بر مزاج شعله فایض صورت خاکستری
فارغم از زحمت دردسر بال هما
سایه بخت سیه تا کرده بر سر افسری
دست آفت بر متاع تیره بختی کی رسد!
بر کتان نیلی شب می کند مه گازری
پیه هستی چون درآید زآتش غم در گداز
بر سرین فربهی خندد میان لاغری
گر نزاکت دوستی با صد درشتی خوی کن
خار بالین می کند در باغ گلبرگ طری
گر کنی کسب سبکروحی ز گرد راه عشق
می توانی همچو رنگ روی عاشق بر پری
پای بشکن تا درین ره گام بتوانی زدن
بگذر از سر گر درین سرمنزلت باید سری
درد بسیارست و در پیش منت درمان کم است
هان دوای درد را از درد کمتر نشمری
هر که را بینی به غیر از من فریبی داده است
چرخ با من مادگی کردست و با مردم نری
کشت زار همتم آب قناعت می خورد
کرده زاکسیر قناعت خاک در دستم زری
نعمت الفقر فخری می خورم زین خشک و تر
از نوال پادشاه ملک خشکی و تری
شهریار ملک امکان کش به دارالضرب قدس
نقد هستی کرده بهر سکه حکمش زری
منبرش را کرده ده عقل مجرد پایگی
خطبه اش را کرده نه چرخ مقرنس منبری
احمد مرسل که در شهراه دین از بهر دل
کرده از هر نقش پا روشن چراغ رهبری
نخل اقبالش فکنده سایه بر فوق السما
گلبن عدلش دوانده ریشه در تحت الثری
خوش نشین سایه عدلش ز ماهی تا به ماه
ریزه خوار سفره جودش ز بحری تا بری
جوهر کل کرده جزو دانشش را صفحگی
رشته جان کرده حرف حکمتش را مسطری
بهر وصف قدرش این طوماروار نه شکن
عمرها پیچیده در خود در هوای دفتری
بود آدم در نهاد آب و گل پنهان که کرد
او در ایوان نبوت جلوه پیغمبری
بود در اصلاب اطهار رسل فانوس وار
شمع نورش در امان زین گردباد صرصری
کشتی هستی ز طوفان فنا دیدی خطر
گر شکوه و شوکت قدرش نکردی لنگری
از امانت داری نور وجودش بر خلیل
شد پذیرای مزاج کل طباع آزری
بادوال کهکشان هر شب به نام او قضا
طبل نوبت می زند بر بام این سطح کری
هر کجا خورشید رایش پرتو اندازد کند
مرغ زرین فلک چون مرغ عیسی شب پری
می گریزد در پناه ذره خورشید از حجاب
پرتو رایش کند چون میل دامن گستری
در خزد درتنگنای قطره دریا زانفعال
بحر دستش چون زند موج سخاوت پروری
از برای زیور ابکار جودش آفتاب
می کند هر صبحدم در کوره کان زرگری
چون برانگیزد ز بحر کف سحاب فیض جود
قطره باران کند در دست سایل گوهری
خاک خود را زر نمود و از کفش رویی نیافت
در نهاد زاده دنیا همین بس مدبری
در ره قدرش زپا افتادگان شوق را
نقش پا پهلو به گرودن می زند در برتری
می کند خضر شمیم خلق او هر نوبهار
در مشام عندلیبان بوی گل را رهبری
بلبل پرکنده را بر شاخسار تربیت
بیضه عنقا نهد در زیر بال بی پری
تیغ بی پروای شرعش چون برآید از غلاف
فتنه لرزان می گریزد در پناه بی سری
شیشه می، خورده تا از دست نهیش گردنی
دختر رز را نیارد کرد دیگر چادری
لطف او ترسم چو دامان شفاعت برزند
دوش بر دوش مسلمانی نشیند کافری
قوت دل بین که در رزم دلیران داشتی
پشت بر دیوار حفظش حمله های حیدری
آفتاب مدحتش را مطلعی رو داده است
کز ویم در دل جوان شد ذوق مدحت گستری
                                                                    
                            یوسف ما بهتر از گرگی ندارد مشتری
چون نباشم داغ گردون من که عمری بر دلم
پرتو خور شعلگی کردست و اختر اخگری
مرهم کافور مه بر زخمم الماسی کند
نور اختر چون کند در دیده من خنجری
چار عنصر ره به من از چار جانب بسته اند
کرده تا این شش جهت بر مهره من ششدری
با قوی دستی چو گردون کی برآیم در مصاف
من که پیشم م می بندد کمر در لاغری
نیست چشم مردمی از آسمانم بعد ازین
سفله پرور کی تواند کرد مردم پروری؟
بی تمیزیهای گردون گر نباشد باورت
نحس اکبر را ببین بر سعد اکبر برتری
مردمی با خاک یکسان شد ز بی مهری دهر
قدر گوهرها شکست این سفله از بدگوهری
کاری از جوهر نیامد بعد ازین در روزگار
جوهری پیدا کند شاید مگر بی جوهری
جز پشیمانی ندارد قدر کالای هنر
جز فراموشی ندارد جنس دانش مشتری
مادر دوران ز بی مهری که دارد در نهاد
طفل دانش را برید از شیر دانش پروری
آدمیت می جهد زین خلق چون آدم ز دیو
مردمی رم می کند زین دیو مردم چون پری
ای عزیزان آب عزت نیست جز در چاه دل
یوسفم را کین اخوانست مهر مادری
تا نگردد کج نگردد کار هیچ اندیشه راست
گوی نتوان زد به چوگان تا نباشد چنبری
در بزرگی گر کسی آسوده باشد پس چراست
هفت اندام فلک را داغ های اختری
ای دل از خواب هوس سر بر نداری یک نفس
تا ببینی در ره سیل است قصر قیصری
بر سریر عز ودولت چون کند کس خواب امن!
تخته دارد در پی سر تخت گاه سروری
خاک دارد در دهن این طمطراق خسروی
باد دارد در درون این بارگاه سنجری
چون زنان تا کی توان بودن به زیر آسمان
بر سر مردان کند تا چند گردون معجری!
همچو نور دیده از خود گر برون آیی دمی
می توانی زین حصار شیشه آسان بگذری
صورت اندیشه نیکو می تراشی در خیال
ای مسلمان زاده آخر تا به کی این بتگری
تیره شد از گفتگوی چرخ بزم اهل دل
کو فروغ مطلعی چون آفتاب خاوری
همدمان بازار گرمی دارم از نیک اختری
عشق دلال است و از غم هر طرف صد مشتری
شرح حال بی زبانان نیست کار هر زبان
چون قلم نتوان گرفتن این سخن را سرسری
از مساماتش ز حسرت خون ترشح می کند
نامه ام را گر چو برگ لاله درهم بفشری
عاشق پروانه سوزی هاست امشب شمع من
جان فشانی ها زیان دارم ز بی بال و پری
مختلف طرزم از ان بینی چو اخگر در برم
گه حریر شعله گه پشمینه خاکستری
رو نهم بر خاک عشق و دل نهم بر تیغ یار
قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری
شد طلای دست افشار اخگرم در کف ز بس
گشت مستولی به طبع اتش از اشکم تری
قدر شمشیر ستم را خون من داند که چیست
شعله را نبود ز روغن چرب تر کس مشتری
عاشقم عاشق ولی در طبع معشوق از منست
عشوه را جادوفریبی غمزه را غارتگری
می توانم کرد اگر رنگ محبت نشکند
در لباس عشقبازی جلوه های دلبری
چون گل رخسار یارم بشکفد در صد بهار
دست قدرت را گلی در صحنه صنعت گری
گر زند با جلوه جانانه ام لاف خرام
پای از اندازه بیرون می نهد کبک دری
در هوای روی او دین سبحه اندازد ز کف
پیش تار موی اوزنار بندد کافری
گرنه از مژگان او تعلیم کاوش داشتی
بر رگ دل خار خار غم نکردی نشتری
سینه ام چون غنچه صد چاکست و جیبم پاره نیست
چون کنم چون گل ندارم دست پیراهن دری؟
بی پر و بالم کنون کو آنکه می کردی به ناز
همتم بر پیکر سیمرغ عمری شهپری
عمرها در جلوه هم پرواز عنقا بوده ام
می رمد موری ز من اکنون ز ننگ همسری
چون نباشد تیره روز من! که بختم می کند
بر مزاج شعله فایض صورت خاکستری
فارغم از زحمت دردسر بال هما
سایه بخت سیه تا کرده بر سر افسری
دست آفت بر متاع تیره بختی کی رسد!
بر کتان نیلی شب می کند مه گازری
پیه هستی چون درآید زآتش غم در گداز
بر سرین فربهی خندد میان لاغری
گر نزاکت دوستی با صد درشتی خوی کن
خار بالین می کند در باغ گلبرگ طری
گر کنی کسب سبکروحی ز گرد راه عشق
می توانی همچو رنگ روی عاشق بر پری
پای بشکن تا درین ره گام بتوانی زدن
بگذر از سر گر درین سرمنزلت باید سری
درد بسیارست و در پیش منت درمان کم است
هان دوای درد را از درد کمتر نشمری
هر که را بینی به غیر از من فریبی داده است
چرخ با من مادگی کردست و با مردم نری
کشت زار همتم آب قناعت می خورد
کرده زاکسیر قناعت خاک در دستم زری
نعمت الفقر فخری می خورم زین خشک و تر
از نوال پادشاه ملک خشکی و تری
شهریار ملک امکان کش به دارالضرب قدس
نقد هستی کرده بهر سکه حکمش زری
منبرش را کرده ده عقل مجرد پایگی
خطبه اش را کرده نه چرخ مقرنس منبری
احمد مرسل که در شهراه دین از بهر دل
کرده از هر نقش پا روشن چراغ رهبری
نخل اقبالش فکنده سایه بر فوق السما
گلبن عدلش دوانده ریشه در تحت الثری
خوش نشین سایه عدلش ز ماهی تا به ماه
ریزه خوار سفره جودش ز بحری تا بری
جوهر کل کرده جزو دانشش را صفحگی
رشته جان کرده حرف حکمتش را مسطری
بهر وصف قدرش این طوماروار نه شکن
عمرها پیچیده در خود در هوای دفتری
بود آدم در نهاد آب و گل پنهان که کرد
او در ایوان نبوت جلوه پیغمبری
بود در اصلاب اطهار رسل فانوس وار
شمع نورش در امان زین گردباد صرصری
کشتی هستی ز طوفان فنا دیدی خطر
گر شکوه و شوکت قدرش نکردی لنگری
از امانت داری نور وجودش بر خلیل
شد پذیرای مزاج کل طباع آزری
بادوال کهکشان هر شب به نام او قضا
طبل نوبت می زند بر بام این سطح کری
هر کجا خورشید رایش پرتو اندازد کند
مرغ زرین فلک چون مرغ عیسی شب پری
می گریزد در پناه ذره خورشید از حجاب
پرتو رایش کند چون میل دامن گستری
در خزد درتنگنای قطره دریا زانفعال
بحر دستش چون زند موج سخاوت پروری
از برای زیور ابکار جودش آفتاب
می کند هر صبحدم در کوره کان زرگری
چون برانگیزد ز بحر کف سحاب فیض جود
قطره باران کند در دست سایل گوهری
خاک خود را زر نمود و از کفش رویی نیافت
در نهاد زاده دنیا همین بس مدبری
در ره قدرش زپا افتادگان شوق را
نقش پا پهلو به گرودن می زند در برتری
می کند خضر شمیم خلق او هر نوبهار
در مشام عندلیبان بوی گل را رهبری
بلبل پرکنده را بر شاخسار تربیت
بیضه عنقا نهد در زیر بال بی پری
تیغ بی پروای شرعش چون برآید از غلاف
فتنه لرزان می گریزد در پناه بی سری
شیشه می، خورده تا از دست نهیش گردنی
دختر رز را نیارد کرد دیگر چادری
لطف او ترسم چو دامان شفاعت برزند
دوش بر دوش مسلمانی نشیند کافری
قوت دل بین که در رزم دلیران داشتی
پشت بر دیوار حفظش حمله های حیدری
آفتاب مدحتش را مطلعی رو داده است
کز ویم در دل جوان شد ذوق مدحت گستری
                                 فیاض لاهیجی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۷ - مطلع دوم
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        پیش قصر قدرت افکنده ز ناخوش منظری
                                    
چون بنفشه سر به پیش این گنبد نیلوفری
این مقرنس طاق والا پشت از ان خم کرده است
تا ببوسد استانت را به رسم چاکری
در مسدس کلبه این شش جهت جای تو نیست
می کند ذات تو در دریای دیگر گوهری
آسمان سوراخ سوراخ است دایم چون دلم
محفل قدر ترا در آرزوی مجمری
سخت بودی گر نبودی ذات پاکت در میان
این که مبدا مبدایی کردی و مصدر مصدری
ریگ دشتت آب می بخشد به لولوی عدن
خار راهت باج می گیرد ز گلبرگ طری
پیش دستت بحر چون گرداب می دزدد نفس
پیش جودت می زند ابر از خجالت برتری
سایه پیدا زان نباشد جسم پاکت را که هست
سایه ات پر نورتر از نور شمع خاوری
تا قدم بر تارک افلاک سودی می کند
خاک پایت تا ابد بر فرق گردون افسری
کار یک انگشت اعجازت بود شق القمر
شمه ای از کار معراجت بود گردون دری
خرق گردون ممتنع داند اگر نادان چه باک
ممتنع باید که یابد کار معجز برتری
من به برهان می کنم اثبات این مطلب درست
تا نپندارد کسی کاین هست محض شاعری
هست ظن امتناع ذاتی اینجا جهل وبس
خرق از اعدام آسان تر بود چون بنگری
منع عادت هست و معجزعین خرق عادتست
کی توان بی خرق عادت دعوی پیغمبری
هست در حکمت بلی خرق محدد ممتنع
لیک غیر از سطح اطلس را محدد نشمری
در شب معراج از اطلس فزون تر کس نگفت
از احادیث شب معراج دانم مخبری
یا رسول الله خیرالمرسلین ختم الرسل
ای که در وصف تو حیران می شود عقل حری
من به قدر فهم خود وصف جلالت می کنم
ورنه می دانم به قدر از عرض دانش برتری
من یکی از بندگان خدمت دور توام
گرچه تقصیرات دارم من درین خدمت گری
گرچه جرم بی حسابم هست لیکن در حساب
پیش عفوت برگ کاهست و نسیم صرصری
تاب دوری بیش ازینم نیست از درگاه تو
بی لیاقت گر به نزدیکم رسانی قادری
دوستدار اهل بیت و عترت پاک توام
دیگری لایق ندانم در سری و سروری
عترت پاکت مرا تا بر سرند و سرورند
حاش لله گر پسندم دیگری در چاکری
هر که او بی مهر عترت لاف ایمان می زند
پیش من فرقی ندارد از جهود خیبری
لاف عشق و عاشقی فیاض و پس صبر و شکیب
عشق اهل بیت اگرداری ز حسرت خون گری
عاشقی و دوری از معشوق بی تابی کجاست
عاشقان را صبر از معشوق باشد کافری
تالب خشک است عاشق را نصیب و چشم تر
دست عاشق تا ندارد صبر پیراهن دری
دست بی تابی مبادا کوته از جیب دلم
در محبت کم مبادا یکدم از چشمم تری
                                                                    
                            چون بنفشه سر به پیش این گنبد نیلوفری
این مقرنس طاق والا پشت از ان خم کرده است
تا ببوسد استانت را به رسم چاکری
در مسدس کلبه این شش جهت جای تو نیست
می کند ذات تو در دریای دیگر گوهری
آسمان سوراخ سوراخ است دایم چون دلم
محفل قدر ترا در آرزوی مجمری
سخت بودی گر نبودی ذات پاکت در میان
این که مبدا مبدایی کردی و مصدر مصدری
ریگ دشتت آب می بخشد به لولوی عدن
خار راهت باج می گیرد ز گلبرگ طری
پیش دستت بحر چون گرداب می دزدد نفس
پیش جودت می زند ابر از خجالت برتری
سایه پیدا زان نباشد جسم پاکت را که هست
سایه ات پر نورتر از نور شمع خاوری
تا قدم بر تارک افلاک سودی می کند
خاک پایت تا ابد بر فرق گردون افسری
کار یک انگشت اعجازت بود شق القمر
شمه ای از کار معراجت بود گردون دری
خرق گردون ممتنع داند اگر نادان چه باک
ممتنع باید که یابد کار معجز برتری
من به برهان می کنم اثبات این مطلب درست
تا نپندارد کسی کاین هست محض شاعری
هست ظن امتناع ذاتی اینجا جهل وبس
خرق از اعدام آسان تر بود چون بنگری
منع عادت هست و معجزعین خرق عادتست
کی توان بی خرق عادت دعوی پیغمبری
هست در حکمت بلی خرق محدد ممتنع
لیک غیر از سطح اطلس را محدد نشمری
در شب معراج از اطلس فزون تر کس نگفت
از احادیث شب معراج دانم مخبری
یا رسول الله خیرالمرسلین ختم الرسل
ای که در وصف تو حیران می شود عقل حری
من به قدر فهم خود وصف جلالت می کنم
ورنه می دانم به قدر از عرض دانش برتری
من یکی از بندگان خدمت دور توام
گرچه تقصیرات دارم من درین خدمت گری
گرچه جرم بی حسابم هست لیکن در حساب
پیش عفوت برگ کاهست و نسیم صرصری
تاب دوری بیش ازینم نیست از درگاه تو
بی لیاقت گر به نزدیکم رسانی قادری
دوستدار اهل بیت و عترت پاک توام
دیگری لایق ندانم در سری و سروری
عترت پاکت مرا تا بر سرند و سرورند
حاش لله گر پسندم دیگری در چاکری
هر که او بی مهر عترت لاف ایمان می زند
پیش من فرقی ندارد از جهود خیبری
لاف عشق و عاشقی فیاض و پس صبر و شکیب
عشق اهل بیت اگرداری ز حسرت خون گری
عاشقی و دوری از معشوق بی تابی کجاست
عاشقان را صبر از معشوق باشد کافری
تالب خشک است عاشق را نصیب و چشم تر
دست عاشق تا ندارد صبر پیراهن دری
دست بی تابی مبادا کوته از جیب دلم
در محبت کم مبادا یکدم از چشمم تری
                                 فیاض لاهیجی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰ - مطلع دوم
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        کند سپهر خم اندیشه کمانش و لرزد
                                    
شعاع مهر تصور کند سنانش و لرزد
به یاد رستم اگر زور بازوی تو درآید
چو چله بند شود تیر در کمانش و لرزد
اگر تصور قهرت کند ز بیم مکافات
فلک ز یاد رود کین این و آنش و لرزد
به فرض مغرب اگر یاد هیات تو نماید
چو لقمه بند شود مهر در دهانش و لرزد
فصیح ناطقه گر چاشنی لفظ تو یابد
سخن گره شود از شرم بر زبانش و لرزد
نظر به کلک تو گر افکند عطارد گردون
عرق کند قلم از شرم در بنانش ولرزد
فلک چه هیبت ازو در دلش قرار گرفتست
که چون غبار نشیند بر آستانش و لرزد؟
چو خصم شعله شمشیر او ز دور ببیند
نفس چو دود برآرد ز بیم جانش و لرزد
ز بسکه در دل دشمن مهابت تو نشیند
فتد به قعر جهنم تن تپانش و لرزد
شها به مدح تو فیاض نکته سنج غیوریست
که در نثار دهد انجم آسمانش و لرزد
صبا چو بوی مدیح تو بشنود ز کلامش
کند نفس نفس از ذوق گلفشانش و لرزد
به باغ بلبل اگر نکته ای ازو بسراید
هزار بوسه زند غنچه بر دهانش و لرزد
ولی به پیش تو از خجلت آنچنان شده عاجز
که آب گشته ز شرم استخوان جانش و لرزد
چو عاشقی که به معشوق درد دل کند از شوق
هزار نکته گره گشته بر زبانش و لرزد
بین به مهر نهانش مبین به جرم عیانش
که آب کرده نهان خجلت عیانش ولرزد
همیشه تا که بود بید در کناره بستان
خجل ز قامت شمشاد نوجوانش و لرزد
بود چو قامت شمشاد راست کار حبیبت
چو بید خصم ترا باد سست جانش و لرزد
                                                                    
                            شعاع مهر تصور کند سنانش و لرزد
به یاد رستم اگر زور بازوی تو درآید
چو چله بند شود تیر در کمانش و لرزد
اگر تصور قهرت کند ز بیم مکافات
فلک ز یاد رود کین این و آنش و لرزد
به فرض مغرب اگر یاد هیات تو نماید
چو لقمه بند شود مهر در دهانش و لرزد
فصیح ناطقه گر چاشنی لفظ تو یابد
سخن گره شود از شرم بر زبانش و لرزد
نظر به کلک تو گر افکند عطارد گردون
عرق کند قلم از شرم در بنانش ولرزد
فلک چه هیبت ازو در دلش قرار گرفتست
که چون غبار نشیند بر آستانش و لرزد؟
چو خصم شعله شمشیر او ز دور ببیند
نفس چو دود برآرد ز بیم جانش و لرزد
ز بسکه در دل دشمن مهابت تو نشیند
فتد به قعر جهنم تن تپانش و لرزد
شها به مدح تو فیاض نکته سنج غیوریست
که در نثار دهد انجم آسمانش و لرزد
صبا چو بوی مدیح تو بشنود ز کلامش
کند نفس نفس از ذوق گلفشانش و لرزد
به باغ بلبل اگر نکته ای ازو بسراید
هزار بوسه زند غنچه بر دهانش و لرزد
ولی به پیش تو از خجلت آنچنان شده عاجز
که آب گشته ز شرم استخوان جانش و لرزد
چو عاشقی که به معشوق درد دل کند از شوق
هزار نکته گره گشته بر زبانش و لرزد
بین به مهر نهانش مبین به جرم عیانش
که آب کرده نهان خجلت عیانش ولرزد
همیشه تا که بود بید در کناره بستان
خجل ز قامت شمشاد نوجوانش و لرزد
بود چو قامت شمشاد راست کار حبیبت
چو بید خصم ترا باد سست جانش و لرزد
                                 فیاض لاهیجی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۷ - قصیده موسوم به معجزهالشوق در منقبت امام رضا(ع)
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        محیط عشق که ما مرکزیم و غم پرگار
                                    
درین میانه ز عالم گرفتهایم کنار
جنون عشق برآراست خوش به سامانم
کجاست عقل که گل چیند اندرین گلزار
فتاده خوش به سر هم متاع رسوایی
خرد کجاست که سودا کند درین بازار
به داغ عشق برآرای پای تا سر خویش
که زیب سکه کند نقد را تمام عیار
فریب عشوه دنیا مخور که آینه را
بهرنگ سبز کند جلوه در نظر زنگار
به زهد غره بود زاهد و نمیداند
که تار سبحه به تدریج میشود زنار
به تن لباس درم ز آرزوی عریانی
که بند پاست درین راه بر سرم دستار
چگونه راز بپوشم که همچو غنچه گل
نقاب خود به خود افتد مرا ز چهره کار
چنان حکایت من تشنه شنیدنهاست
که باز میشود از شوق خود به خود طومار
عجب ولایت امنی است ملک رسوایی
که هیچگونه کسی با کسی ندارد کار
تو حاضری و به روی تو دیده نگشایم
که بیرخ تو فراموش کردهام دیدار
دگر به منع من ای عقل دردسر کم کش
که من مجادله با خویش کردهام بسیار
کنون که ذوق جنون ریشه کرد در دل من
دگر نمیشود این نخل کنده از بن و بار
کنون که دامن من پر ز سنگ طفلانست
خرد به راهم از آیینه میکشد دیوار
کنون که کرده مجردترم ز نور نظر
فلک کشیده به گردم ز آبگینه حصار
دگر چه دفع ملامت کند نهفتن عشق
مرا کنون که برافتاده پرده از رخ کار
چه پردگی کندم تار عنکبوت آخر
خرد چه هرزه به من میتند عناکبوار
مرا کنون که نمودند راه عالم غیب
درین ستمکده دیگر نه ممکن است قرار
چهسان نگاه تواند به دیده کرد درنگ!
دمی که پرده برافتد ز پیش چهره یار
چو عشق جای کند در طبیعتی هرگز
به حیلهها نتوان کرد منعش از اظهار
چراغ تا که نیفروختند در فانوس
ز خلق چهره تواند نهفت در شب تار
ظهور عشق به اظهار نیست حاجتمند
که ظاهر است وجود مؤثر از آثار
به عهد عشق مجویید اثر ز هستی من
که آفتاب درآید به سایه دیوار
بهار شد چمنم از نسیم گلشن عشق
چو گل شکفتهام اکنون درین خجسته بهار
کنون که هم گل و هم بلبلم درین گلشن
کنم به وصف بهار خود این غزل تکرار
                                                                    
                            درین میانه ز عالم گرفتهایم کنار
جنون عشق برآراست خوش به سامانم
کجاست عقل که گل چیند اندرین گلزار
فتاده خوش به سر هم متاع رسوایی
خرد کجاست که سودا کند درین بازار
به داغ عشق برآرای پای تا سر خویش
که زیب سکه کند نقد را تمام عیار
فریب عشوه دنیا مخور که آینه را
بهرنگ سبز کند جلوه در نظر زنگار
به زهد غره بود زاهد و نمیداند
که تار سبحه به تدریج میشود زنار
به تن لباس درم ز آرزوی عریانی
که بند پاست درین راه بر سرم دستار
چگونه راز بپوشم که همچو غنچه گل
نقاب خود به خود افتد مرا ز چهره کار
چنان حکایت من تشنه شنیدنهاست
که باز میشود از شوق خود به خود طومار
عجب ولایت امنی است ملک رسوایی
که هیچگونه کسی با کسی ندارد کار
تو حاضری و به روی تو دیده نگشایم
که بیرخ تو فراموش کردهام دیدار
دگر به منع من ای عقل دردسر کم کش
که من مجادله با خویش کردهام بسیار
کنون که ذوق جنون ریشه کرد در دل من
دگر نمیشود این نخل کنده از بن و بار
کنون که دامن من پر ز سنگ طفلانست
خرد به راهم از آیینه میکشد دیوار
کنون که کرده مجردترم ز نور نظر
فلک کشیده به گردم ز آبگینه حصار
دگر چه دفع ملامت کند نهفتن عشق
مرا کنون که برافتاده پرده از رخ کار
چه پردگی کندم تار عنکبوت آخر
خرد چه هرزه به من میتند عناکبوار
مرا کنون که نمودند راه عالم غیب
درین ستمکده دیگر نه ممکن است قرار
چهسان نگاه تواند به دیده کرد درنگ!
دمی که پرده برافتد ز پیش چهره یار
چو عشق جای کند در طبیعتی هرگز
به حیلهها نتوان کرد منعش از اظهار
چراغ تا که نیفروختند در فانوس
ز خلق چهره تواند نهفت در شب تار
ظهور عشق به اظهار نیست حاجتمند
که ظاهر است وجود مؤثر از آثار
به عهد عشق مجویید اثر ز هستی من
که آفتاب درآید به سایه دیوار
بهار شد چمنم از نسیم گلشن عشق
چو گل شکفتهام اکنون درین خجسته بهار
کنون که هم گل و هم بلبلم درین گلشن
کنم به وصف بهار خود این غزل تکرار
                                 فیاض لاهیجی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۴ - در منقبت امام حسن عسگری(ع)
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تا کی از حوت کند جا به حمل مهر بدل
                                    
ای خوش آن روز که نه حوت بماند نه حمل
روز و شب عربده دارند به هم در تطویل
گاه آن اقصر ازین آید و گاهی اطول
شب که چون اول ظل دوم از حدمی رفت
گشت از کوتهی از سایه پیشین امیل
روز کز صبح نخستین نفسی کم میزد
همچو واعظ به درازی نفس گشت مثل
روز و شب در قصر و طول گرفتار و مرا
غم کوتاهی عمرست و درازی امل
پیش پایی نتوان دید باین شمع حیات
فکر ماضی بگذاریم و غم مستقبل
در چمن بر سر نازست گل امروز و مرا
غم فردا نگذارد که کنم فکر غزل
سخن هر که درآید ز میان میگوید
کس ندیدست ابد را ز گریبان ازل
فکر عریانی خود پیش از آن کن که ترا
در بر روح شود جامه تن مستعمل
خلعت زرد خزان چون ز بر افکند چمن
سبزه بر دوش وی افکند قبای مخمل
تو هم این جامه خاکی اگر از بر فکنی
اطلس چرخ ترا تنگ درآرد به بغل
هان بهار آمد و بلبل به تقاضای نسیم
فکر آن کرده که صد قول درآرد به عمل
من که در مکتب گل طفل نخستین سبقم
بلبل از من سبق نغمه گرفتی به جذل
قدرتم نیست که لب تر کنم از آب سخن
زهرهام نیست که اندیشه کنم طرح غزل
هر بغل پرگل و چون گلبن آفتزده من
برگ سبزی نتوانم که در آرم به بغل
بلبل آوازن و من گوش بر آواز غمم
گل نظارهطلب و دیده گرفتار سبل
شیشه غنچه پر از لخت جگر در دل باغ
ساغر لاله پر از باده خون بر سر تل
در چنین فصل که از فیض هوا نزدیکست
غنچه را باز شود عقده ما لاینحل
غنچه خاطرم از بس که گره در گره است
نگشاید اگرم یار و درآید به بغل
جوی اشکست روان بر رخ و عکس رخ من
همچو برگی که فتد گاه خزان در جدول
اثر فیض هوا بین که پر از اخگر دل
سبزه چون غنچه درآید به نظرها منقل
باغ چون نسخه تصویر درآید به نظر
صورت غنچه و گل نیمرخ و مستقبل
بسکه کج کج نگرد جانب سوسن از شرم
بیم باشد که شود دیده نرگس احول
مژده عشاق چمن را که حلالست حلال
بوسه از کنج لب غنچه چو آب از جدول
گر ندارد سر تسخیر ملک همچو پری
گرد خود بهر چه از هاله کشد مه مندل
چشمزخمی رسد ار شیشه می را در باغ
اثر نامیهاش زود کند سد خلل
ای دل امروز مده دامن رندی از کف
کار فردا بکند عفو خدا عزوجل
فصل شوخست نظر را نگذارد بیکار
حسن خوبست که دانسته کند ترک جدل
شوخی فصل بهارست و مرا پای طلب
در نگارست ز بیطالعی از رنگ کسل
لیک پنهان نظری هست مرا در چمنی
کاین بهارست از آن باغ و چمن رسم و طلل
این همه حسن که بر خویش فروچیده بهار
نیست چون حسن طبیعت که مثال است و مثل
شاهد طبع اگر پرده کشد بنماید
لاله و گل به مثل صورت عزی و هبل
جلوه در پرده فانوس طبیعت دارد
پرتو شمع ابدسوز شبستان ازل
شاهد حسن طبیعت نکشد منت رنگ
در بر جوهر ذاتی، چه حلی و چه حلل
صافی طینت آیینه بهار عجبی است
کافتابش نکشد منت تحویل حمل
بر گل و لاله این باغ و بهار آفت نیست
دیده آینه باید بری از زنگ سبل
دل برین نقش برونی ننهد عاشق حسن
ندهد خاصیت رفع صداع این صندل
شکرلله که به مصفات فراموشی خویش
کردهایم آینه حسن طبیعت صیقل
محو در پرتو شمع چگل خویش شدیم
صورت نوعی آیینه نمودیم بدل
زنگ در آینه خاطر همت نگذاشت
صیقل خاک در درگه سلطان اجل
درگه پادشه صورت و معنی که بود
اعلی چرخ برین در بر قدرش اسفل
پادشاهی که به فرماندهی دنیی و دین
حکم تا او به ابد میرود از روز ازل
بومحمد حسن بی علی العسکری آنک
دو جهان را بود از حشمت او تنگ محل
وسعت عرصه ملک وی از آن بیشترست
که محیط فلکش تنگ درآرد به بغل
آستانش کشد از سجده خورشید صداع
پاسبانش شود آزرده ز تعظیم زحل
گرد بر گرد جهان گر کشد از حفظ حصار
لشکر حادثه در دهر نیابد مدخل
ساکنان درش از دور چو نظاره کنند
دوش بر دوش ببینند ابد را به ازل
آسمان از اثر سجده خاک در اوست
هندوی پیر که بر جبهه بمالد صندل
چون به شب موکبش آهنگ سواری گیرد
آفتاب آید و در پیش فتد چون مشعل
راه بر عرض گر افتد زپی افتند براه
ماضیش از طرفی از طرفی مستقبل
در حریمش که ز استبرق و سندس فرشست
اطلس چرخ گلیمی است ولی مستعمل
چرخ هشتم چه کند دامن خود پر اخگر
درخور مجلس قدرش نبود این منقل
گر نگردد به مراد خدمش چرخ برین
بیم آنست که معزول کنندش ز عمل
آسمان صف نعالیست ز محفل گه او
که در آن صف نرسد صدرنشینی به زحل
گر به دشت ختن خلق ویش افتد راه
مهر دیگر نکند میل چراگاه حمل
تا بود نقل وی، از عقل چه منت کس را
پیش خورشید چه حاجت که فروزی مشعل
بیند ار عقل دوم مکتب علمش ترسم
که فراموش کند صحبت عقل اول
تا که شد دایه تقدیر قضا، کم پرورد
این چین طفل در آغوش مبادی و علل
مدت جاه و جلال تو خدا داند و بس
به ابد کس نرسیدست و ندیدست ازل
سبب ذاتی پیوند حوادث به قدیم
علت غایی ایجاد تویی از اول
گر نبودی شرف ذات تو منظور قضا
تا ابد کارگه چرخ بماندی مهمل
در زمین بوس تو گردون ز قضا سبقت خواست
روز اول که شد آرامگهت این مرجل
عقل اول ز کمین بانگ به وی برزد و گفت
تو کیی تا که درین سلسله جویی مدخل
این تجردگه قدس است و قدمگاه قدم
این سراپرده عزست و حرمگاه ازل
تو کیی تا که درین پرده شوی محرم راز
تو کیی تا که درین ذروه کشی رخت امل!
تو توانی که نهی گام به صحرای قدم؟
تو توانی که زنی بال تجرد؟ لابل
تو و جنباندن گهواره اطفال حدوث!
تو و پروردن احفاد و امانی و امل!
تو و مساحی مطموره کان و سیکون!
تو و پیمودن بیغوله لیت و لعل
تو رسنتابی مقدار زمان کن که ترا
نرسد برتر ازین پایه مقدار و محل
رتبه قدر تو این بس که کنی بیگه و گاه
در نهانخانه ماضی رصد مستقبل
چون قضا خجلت وی دید ازین عربده گفت
کای سجل بر رخت از بیادبی رنگ خجل
هیچکس نیست درین دایره محروم بهل
که رود کوکب اقبال تو بیرون ز سفل
به تو هم میرسد این رتبه عزت فاصبر
به تو هم میدهد این مرتبه رو لاتعجل
ای فلک رتبه جنابی که ندیدست چو تو
عقل، این پیر کهنسال ولایات ازل
بیتکلف نتوان گفت که باشد به قیاس
ثانی رتبه تو رتبه عقل اول
در قدم گردش افلاک خرد چون تو ندید
خواه از ارباب ملل خواه از اصحاب دول
تو به یک جلوه توانی زدول بردن گوی
تو به یک نکته توانی که کنی نسخ ملل
در ثنای تو سخن را نرسد غیر گداز
همچو شبنم که به خورشید درآید به جدل
من که باشم که سزای تو کنم فکر مدیح
من که باشم که به عشق تو کنم طرح غزل
این قدر هست که کف بر لب جان میآرم
تا بود شوق مرا محمل غم بار جمل
گر سرایم نه به قانون ادب معذورم
ناقه عشق جرس کرده به ناقوس بدل
تا بود حسن عمل رهبر عالم به بهشت
تا بود رهزن جاهل ز جنان طول امل
میل فیاض به فردوس درت افزون باد
تا ابد این عملش مایه ده حسن عمل
                                                                    
                            ای خوش آن روز که نه حوت بماند نه حمل
روز و شب عربده دارند به هم در تطویل
گاه آن اقصر ازین آید و گاهی اطول
شب که چون اول ظل دوم از حدمی رفت
گشت از کوتهی از سایه پیشین امیل
روز کز صبح نخستین نفسی کم میزد
همچو واعظ به درازی نفس گشت مثل
روز و شب در قصر و طول گرفتار و مرا
غم کوتاهی عمرست و درازی امل
پیش پایی نتوان دید باین شمع حیات
فکر ماضی بگذاریم و غم مستقبل
در چمن بر سر نازست گل امروز و مرا
غم فردا نگذارد که کنم فکر غزل
سخن هر که درآید ز میان میگوید
کس ندیدست ابد را ز گریبان ازل
فکر عریانی خود پیش از آن کن که ترا
در بر روح شود جامه تن مستعمل
خلعت زرد خزان چون ز بر افکند چمن
سبزه بر دوش وی افکند قبای مخمل
تو هم این جامه خاکی اگر از بر فکنی
اطلس چرخ ترا تنگ درآرد به بغل
هان بهار آمد و بلبل به تقاضای نسیم
فکر آن کرده که صد قول درآرد به عمل
من که در مکتب گل طفل نخستین سبقم
بلبل از من سبق نغمه گرفتی به جذل
قدرتم نیست که لب تر کنم از آب سخن
زهرهام نیست که اندیشه کنم طرح غزل
هر بغل پرگل و چون گلبن آفتزده من
برگ سبزی نتوانم که در آرم به بغل
بلبل آوازن و من گوش بر آواز غمم
گل نظارهطلب و دیده گرفتار سبل
شیشه غنچه پر از لخت جگر در دل باغ
ساغر لاله پر از باده خون بر سر تل
در چنین فصل که از فیض هوا نزدیکست
غنچه را باز شود عقده ما لاینحل
غنچه خاطرم از بس که گره در گره است
نگشاید اگرم یار و درآید به بغل
جوی اشکست روان بر رخ و عکس رخ من
همچو برگی که فتد گاه خزان در جدول
اثر فیض هوا بین که پر از اخگر دل
سبزه چون غنچه درآید به نظرها منقل
باغ چون نسخه تصویر درآید به نظر
صورت غنچه و گل نیمرخ و مستقبل
بسکه کج کج نگرد جانب سوسن از شرم
بیم باشد که شود دیده نرگس احول
مژده عشاق چمن را که حلالست حلال
بوسه از کنج لب غنچه چو آب از جدول
گر ندارد سر تسخیر ملک همچو پری
گرد خود بهر چه از هاله کشد مه مندل
چشمزخمی رسد ار شیشه می را در باغ
اثر نامیهاش زود کند سد خلل
ای دل امروز مده دامن رندی از کف
کار فردا بکند عفو خدا عزوجل
فصل شوخست نظر را نگذارد بیکار
حسن خوبست که دانسته کند ترک جدل
شوخی فصل بهارست و مرا پای طلب
در نگارست ز بیطالعی از رنگ کسل
لیک پنهان نظری هست مرا در چمنی
کاین بهارست از آن باغ و چمن رسم و طلل
این همه حسن که بر خویش فروچیده بهار
نیست چون حسن طبیعت که مثال است و مثل
شاهد طبع اگر پرده کشد بنماید
لاله و گل به مثل صورت عزی و هبل
جلوه در پرده فانوس طبیعت دارد
پرتو شمع ابدسوز شبستان ازل
شاهد حسن طبیعت نکشد منت رنگ
در بر جوهر ذاتی، چه حلی و چه حلل
صافی طینت آیینه بهار عجبی است
کافتابش نکشد منت تحویل حمل
بر گل و لاله این باغ و بهار آفت نیست
دیده آینه باید بری از زنگ سبل
دل برین نقش برونی ننهد عاشق حسن
ندهد خاصیت رفع صداع این صندل
شکرلله که به مصفات فراموشی خویش
کردهایم آینه حسن طبیعت صیقل
محو در پرتو شمع چگل خویش شدیم
صورت نوعی آیینه نمودیم بدل
زنگ در آینه خاطر همت نگذاشت
صیقل خاک در درگه سلطان اجل
درگه پادشه صورت و معنی که بود
اعلی چرخ برین در بر قدرش اسفل
پادشاهی که به فرماندهی دنیی و دین
حکم تا او به ابد میرود از روز ازل
بومحمد حسن بی علی العسکری آنک
دو جهان را بود از حشمت او تنگ محل
وسعت عرصه ملک وی از آن بیشترست
که محیط فلکش تنگ درآرد به بغل
آستانش کشد از سجده خورشید صداع
پاسبانش شود آزرده ز تعظیم زحل
گرد بر گرد جهان گر کشد از حفظ حصار
لشکر حادثه در دهر نیابد مدخل
ساکنان درش از دور چو نظاره کنند
دوش بر دوش ببینند ابد را به ازل
آسمان از اثر سجده خاک در اوست
هندوی پیر که بر جبهه بمالد صندل
چون به شب موکبش آهنگ سواری گیرد
آفتاب آید و در پیش فتد چون مشعل
راه بر عرض گر افتد زپی افتند براه
ماضیش از طرفی از طرفی مستقبل
در حریمش که ز استبرق و سندس فرشست
اطلس چرخ گلیمی است ولی مستعمل
چرخ هشتم چه کند دامن خود پر اخگر
درخور مجلس قدرش نبود این منقل
گر نگردد به مراد خدمش چرخ برین
بیم آنست که معزول کنندش ز عمل
آسمان صف نعالیست ز محفل گه او
که در آن صف نرسد صدرنشینی به زحل
گر به دشت ختن خلق ویش افتد راه
مهر دیگر نکند میل چراگاه حمل
تا بود نقل وی، از عقل چه منت کس را
پیش خورشید چه حاجت که فروزی مشعل
بیند ار عقل دوم مکتب علمش ترسم
که فراموش کند صحبت عقل اول
تا که شد دایه تقدیر قضا، کم پرورد
این چین طفل در آغوش مبادی و علل
مدت جاه و جلال تو خدا داند و بس
به ابد کس نرسیدست و ندیدست ازل
سبب ذاتی پیوند حوادث به قدیم
علت غایی ایجاد تویی از اول
گر نبودی شرف ذات تو منظور قضا
تا ابد کارگه چرخ بماندی مهمل
در زمین بوس تو گردون ز قضا سبقت خواست
روز اول که شد آرامگهت این مرجل
عقل اول ز کمین بانگ به وی برزد و گفت
تو کیی تا که درین سلسله جویی مدخل
این تجردگه قدس است و قدمگاه قدم
این سراپرده عزست و حرمگاه ازل
تو کیی تا که درین پرده شوی محرم راز
تو کیی تا که درین ذروه کشی رخت امل!
تو توانی که نهی گام به صحرای قدم؟
تو توانی که زنی بال تجرد؟ لابل
تو و جنباندن گهواره اطفال حدوث!
تو و پروردن احفاد و امانی و امل!
تو و مساحی مطموره کان و سیکون!
تو و پیمودن بیغوله لیت و لعل
تو رسنتابی مقدار زمان کن که ترا
نرسد برتر ازین پایه مقدار و محل
رتبه قدر تو این بس که کنی بیگه و گاه
در نهانخانه ماضی رصد مستقبل
چون قضا خجلت وی دید ازین عربده گفت
کای سجل بر رخت از بیادبی رنگ خجل
هیچکس نیست درین دایره محروم بهل
که رود کوکب اقبال تو بیرون ز سفل
به تو هم میرسد این رتبه عزت فاصبر
به تو هم میدهد این مرتبه رو لاتعجل
ای فلک رتبه جنابی که ندیدست چو تو
عقل، این پیر کهنسال ولایات ازل
بیتکلف نتوان گفت که باشد به قیاس
ثانی رتبه تو رتبه عقل اول
در قدم گردش افلاک خرد چون تو ندید
خواه از ارباب ملل خواه از اصحاب دول
تو به یک جلوه توانی زدول بردن گوی
تو به یک نکته توانی که کنی نسخ ملل
در ثنای تو سخن را نرسد غیر گداز
همچو شبنم که به خورشید درآید به جدل
من که باشم که سزای تو کنم فکر مدیح
من که باشم که به عشق تو کنم طرح غزل
این قدر هست که کف بر لب جان میآرم
تا بود شوق مرا محمل غم بار جمل
گر سرایم نه به قانون ادب معذورم
ناقه عشق جرس کرده به ناقوس بدل
تا بود حسن عمل رهبر عالم به بهشت
تا بود رهزن جاهل ز جنان طول امل
میل فیاض به فردوس درت افزون باد
تا ابد این عملش مایه ده حسن عمل
