عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۳۷ - در شهادت حضرت ابوالفضل (ع)
طبعم به هر ترانه نوای دگر زند
عشّاق وار، برصف خوف و خطر زند
گاهی هوای ملک عراقش گهی حجاز
گاهی قدم به خاور وگه باختر زند
با، هر مخالف است مؤالف به راستی
مانند آفتاب که برخشک وتر زند
از کوچک و بزرگ بگیرد سراغ یار
باشد مگر که چتر سعادت به سر زند
شاید زفیض بخت همایون به نشأتین
یکی نشئه یی$ ز جام محبّت اثر زند
آری کسی که اهل نظر نیست در جهان
باید که حلقه بر دل اهل نظر زند
لاسیّما، به درگه شاهی که از کرم
چون ذرّه یی ز مهر رخش بر حجر زند
گردد بسان لعل درخشنده تابناک
وز آب و تاب طعنه به شمس و قمر زند
شاه حجاز و ماه بنی هاشمی لقب
آنکو لوای نصرت و فتح و ظفر زند
از بهر سیرِ رفعت او طایر قیاس
با شهپر خیال اگر بال و پر زند
مشکل رسد به حلقه ی دربار رفعتش
صد بار اگر، ز حلقه ی امکان به در زند
حکمش چنانکه نقشه ز نقشش قضا برد
امرش چنانکه کرده ز رویش قدر زند
در صولت و صلابت و مردیّ و مردمی
در روزگار تکیه به جای پدر زند
موسی به گفتن ارنی نیست حاجتش
گر، ذرّه یی زخاک درش بر بصر زند
زان خاک جای سوزنش ار، بود با مسیح
می بایدش قدم به سر عرش برزند
یعقوب را محبّت یوسف رود ز دل
گر بر رُخش ز منظر دل یک نظر زند
از شرق طبع روشن من مطلع دگر
چون قرص آفتاب درخشنده سر زند
عشّاق وار، برصف خوف و خطر زند
گاهی هوای ملک عراقش گهی حجاز
گاهی قدم به خاور وگه باختر زند
با، هر مخالف است مؤالف به راستی
مانند آفتاب که برخشک وتر زند
از کوچک و بزرگ بگیرد سراغ یار
باشد مگر که چتر سعادت به سر زند
شاید زفیض بخت همایون به نشأتین
یکی نشئه یی$ ز جام محبّت اثر زند
آری کسی که اهل نظر نیست در جهان
باید که حلقه بر دل اهل نظر زند
لاسیّما، به درگه شاهی که از کرم
چون ذرّه یی ز مهر رخش بر حجر زند
گردد بسان لعل درخشنده تابناک
وز آب و تاب طعنه به شمس و قمر زند
شاه حجاز و ماه بنی هاشمی لقب
آنکو لوای نصرت و فتح و ظفر زند
از بهر سیرِ رفعت او طایر قیاس
با شهپر خیال اگر بال و پر زند
مشکل رسد به حلقه ی دربار رفعتش
صد بار اگر، ز حلقه ی امکان به در زند
حکمش چنانکه نقشه ز نقشش قضا برد
امرش چنانکه کرده ز رویش قدر زند
در صولت و صلابت و مردیّ و مردمی
در روزگار تکیه به جای پدر زند
موسی به گفتن ارنی نیست حاجتش
گر، ذرّه یی زخاک درش بر بصر زند
زان خاک جای سوزنش ار، بود با مسیح
می بایدش قدم به سر عرش برزند
یعقوب را محبّت یوسف رود ز دل
گر بر رُخش ز منظر دل یک نظر زند
از شرق طبع روشن من مطلع دگر
چون قرص آفتاب درخشنده سر زند
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند سوم
چون کاروان عشق به دشت بلا گذشت
افکند بار عشق در آنجا ز جا گذشت
با عشق دید آب و هوایش چو سازگار
منزل نمود و از سر آب و هوا گذشت
سالار کاروان همه کالای عشق را
بنهاد در میانه زهر مدّعا گذشت
چون در زمین پُر خطر نینوا رسید
با صد هزار شور و نوا از نوا گذشت
از جان و دل گذشت به راه نگار خویش
از سر، جدا گذشته و از تن جدا گذشت
روزی که از مدینه برون می نهاد پای
از خانمان گذشته و از اقربا گذشت
هر چند در بها و ثمن می فزود حُسن
عشق آنقدر فزود که تا از بها گذشت
شکرانه داد اکبر و اصغر به راه دوست
در کوی عشق یار چو از وی بدا گذشت
هر چیز را به عالم امکان نهایتی است
جز عشق او به دوست که از منتها گذشت
معراجش از «دنی فتدلّی» گذشت و لیک
ناید مرا دیگر به زبان تاکجا گذشت
معشوق جلوه کرد به آئین عاشقی
خود عشق باخت با خود و از ماسوا گذشت
از سرگذشت او نتوان گفت یا شنید
کامد چه بر سرِ وی و بر وی چها گذشت
سرخوش گذشت از سر عالم به راه دوست
از هرچه درگذشت به عین رضا گذشت
از عشق هم گذشت که عشق است خود حجاب
پس روی خویش دید چو خورشید بی نقاب
افکند بار عشق در آنجا ز جا گذشت
با عشق دید آب و هوایش چو سازگار
منزل نمود و از سر آب و هوا گذشت
سالار کاروان همه کالای عشق را
بنهاد در میانه زهر مدّعا گذشت
چون در زمین پُر خطر نینوا رسید
با صد هزار شور و نوا از نوا گذشت
از جان و دل گذشت به راه نگار خویش
از سر، جدا گذشته و از تن جدا گذشت
روزی که از مدینه برون می نهاد پای
از خانمان گذشته و از اقربا گذشت
هر چند در بها و ثمن می فزود حُسن
عشق آنقدر فزود که تا از بها گذشت
شکرانه داد اکبر و اصغر به راه دوست
در کوی عشق یار چو از وی بدا گذشت
هر چیز را به عالم امکان نهایتی است
جز عشق او به دوست که از منتها گذشت
معراجش از «دنی فتدلّی» گذشت و لیک
ناید مرا دیگر به زبان تاکجا گذشت
معشوق جلوه کرد به آئین عاشقی
خود عشق باخت با خود و از ماسوا گذشت
از سرگذشت او نتوان گفت یا شنید
کامد چه بر سرِ وی و بر وی چها گذشت
سرخوش گذشت از سر عالم به راه دوست
از هرچه درگذشت به عین رضا گذشت
از عشق هم گذشت که عشق است خود حجاب
پس روی خویش دید چو خورشید بی نقاب
وفایی شوشتری : غزلیات
شمارهٔ ۸
گیرم نبود نای سرچنگ سلامت
چنگ ار نبود مرغ شباهنگ سلامت
گر باده ی گلرنگی و طرف چمنی نیست
اشک بصر خویش و دل تنگ سلامت
برآئینه ی خاطر اگر زنگ ملال است
از صحبت زاهد سر این زنگ سلامت
از دوری خلقم به سر، ار، هنگ خرد نیست
جانم بود از این سر بی هنگ سلامت
صدبار، زمی توبه نمودیم و شکستیم
صدبار دگر باز سر سنگ سلامت
زین زهد ربایی که مرا هست چه حاصل
از نام گذشتیم سر ننگ سلامت
مارا، حبشی خال توگر، دل نرباید
زلفین تو یعنی سپه زنگ سلامت
دین نبی اندر کف این فرقه ی بی دین
چون شیشه بود در بغل سنگ سلامت
هستند دو ابروی تو در جنگ و کشاکش
در قتل «وفایی» سراین جنگ سلامت
چنگ ار نبود مرغ شباهنگ سلامت
گر باده ی گلرنگی و طرف چمنی نیست
اشک بصر خویش و دل تنگ سلامت
برآئینه ی خاطر اگر زنگ ملال است
از صحبت زاهد سر این زنگ سلامت
از دوری خلقم به سر، ار، هنگ خرد نیست
جانم بود از این سر بی هنگ سلامت
صدبار، زمی توبه نمودیم و شکستیم
صدبار دگر باز سر سنگ سلامت
زین زهد ربایی که مرا هست چه حاصل
از نام گذشتیم سر ننگ سلامت
مارا، حبشی خال توگر، دل نرباید
زلفین تو یعنی سپه زنگ سلامت
دین نبی اندر کف این فرقه ی بی دین
چون شیشه بود در بغل سنگ سلامت
هستند دو ابروی تو در جنگ و کشاکش
در قتل «وفایی» سراین جنگ سلامت
وفایی شوشتری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
زهی علاقه که با تار زلف یار ببستم
که از علاقه به زلفش بسی علاقه گسستم
به پیش خلق شدم متّهم به زهد و کرامت
قسم به باده که زاهد نیم خدای پرستم
زاهل میکده دارم امید آنکه پیاپی
دهند و باز ستانند، هی پیاله ز دستم
زیُمن همّت ساقی که داد از آن می باقی
زهر پیاله خمار دگر پیاله شکستم
ز شیخ و پیر مغان هر دو رو سفیدم از آنرو
که توبه یی ننمودم که توبه یی نشکستم
ببستی و بشکستی هزار عهد، ولی من
درست بر سر پیمان و عهد روز الستم
خیال چشم ترا، بسکه در نظر بگرفتم
چو چشم شوخ تو اکنون نه هوشیار و نه مستم
گرفتم آنکه نگیری مرا به هیچ گناهی
همین گناه مرا بس که با وجود تو هستم
به کنج میکده خوش می سرود دوش «وفایی»
جز اینکه باده پرستم زهر خیال برستم
که از علاقه به زلفش بسی علاقه گسستم
به پیش خلق شدم متّهم به زهد و کرامت
قسم به باده که زاهد نیم خدای پرستم
زاهل میکده دارم امید آنکه پیاپی
دهند و باز ستانند، هی پیاله ز دستم
زیُمن همّت ساقی که داد از آن می باقی
زهر پیاله خمار دگر پیاله شکستم
ز شیخ و پیر مغان هر دو رو سفیدم از آنرو
که توبه یی ننمودم که توبه یی نشکستم
ببستی و بشکستی هزار عهد، ولی من
درست بر سر پیمان و عهد روز الستم
خیال چشم ترا، بسکه در نظر بگرفتم
چو چشم شوخ تو اکنون نه هوشیار و نه مستم
گرفتم آنکه نگیری مرا به هیچ گناهی
همین گناه مرا بس که با وجود تو هستم
به کنج میکده خوش می سرود دوش «وفایی»
جز اینکه باده پرستم زهر خیال برستم
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
وفایی شوشتری : قطعات
جواب وفایی به فارس
ای فارسی که بر فرس طبع فارسی
هستی سواره و دگران نی سوارها
وی شاعری که چون فرس طبع زین کنی
شعرات جان سپر، شعرا، پی سپارها
هستی تو خود ظهیر ظهیری و انوری
دارد ز تو کمال کمال افتخارها
گر شعر آبدار تو خوانند در چمن
گردد عسل چو آب روان ز آبشارها
مطرب اگر ببندد شعرت به تار تار
مستی دهد چو باده بم و زیر تارها
گر مدح خارگویی و گر هجو گل کنی
بلبل برد تمتّع چون گل ز خارها
از رأی روشن تو که شمعی است دلفروز
وز گلشن خیال تو و آن بهارها
ریزد، به بزمت از پر پروانه انگبین
خیزد ز خاک کویت بلبل هزارها
با کاروان ز طبع روان ساختی روان
از بهر بنده قد و شکر تنگ و بارها
این بنده را نبود عوض قند و شکّری
یا لعل و گوهری که نمایم نثارها
گشتم نیافتم مگر این مُشت از خزف
آری بحارها شده یکسر قفارها
چندیست دل فسرده ام از شعر و شاعری
از شاعریست ننگم و زاشعار عارها
شد ناخن خیال تو مضراب جان چنان
کاوتار من کنند فغان همچو تارها
هرگه که یاد، می کنم از عهد دوستان
افتد ز اشتیاق به جانم شرارها
شوق لقای جانان پای دلم چنان
برده زجا، که رفته زدست اختیارها
باشد مرا تعلّق خاطر به آن دیار
بر حضرتی که بُرده ز جانم قرارها
نامش برم چگونه که نامحرمند خلق
مستور، به زچشم بد روزگارها
مجهول قدر اوست چو می پیش زاهدان
یا همچو مصحفی به کف ذوالخمارها
گر مدح او نمایم با صد هزار شعر
نا گفته ام هنوز یکی از هزارها
گنجیست پُر ز گوهر و هستی طلسم او
بحریست بی کناره و ما، در کنارها
جانا گر اهل دردی او را ببین که او
بهتر بود ترا، ز همه غمگسارها
من عاشقم بر او اگر اینم بود گناه
یا حبّذا از این شرف و اعتبارها
هرگز وفا ز غیر «وفایی» مجو که نیست
جز نامی از وفا به تمام دیارها
هستی سواره و دگران نی سوارها
وی شاعری که چون فرس طبع زین کنی
شعرات جان سپر، شعرا، پی سپارها
هستی تو خود ظهیر ظهیری و انوری
دارد ز تو کمال کمال افتخارها
گر شعر آبدار تو خوانند در چمن
گردد عسل چو آب روان ز آبشارها
مطرب اگر ببندد شعرت به تار تار
مستی دهد چو باده بم و زیر تارها
گر مدح خارگویی و گر هجو گل کنی
بلبل برد تمتّع چون گل ز خارها
از رأی روشن تو که شمعی است دلفروز
وز گلشن خیال تو و آن بهارها
ریزد، به بزمت از پر پروانه انگبین
خیزد ز خاک کویت بلبل هزارها
با کاروان ز طبع روان ساختی روان
از بهر بنده قد و شکر تنگ و بارها
این بنده را نبود عوض قند و شکّری
یا لعل و گوهری که نمایم نثارها
گشتم نیافتم مگر این مُشت از خزف
آری بحارها شده یکسر قفارها
چندیست دل فسرده ام از شعر و شاعری
از شاعریست ننگم و زاشعار عارها
شد ناخن خیال تو مضراب جان چنان
کاوتار من کنند فغان همچو تارها
هرگه که یاد، می کنم از عهد دوستان
افتد ز اشتیاق به جانم شرارها
شوق لقای جانان پای دلم چنان
برده زجا، که رفته زدست اختیارها
باشد مرا تعلّق خاطر به آن دیار
بر حضرتی که بُرده ز جانم قرارها
نامش برم چگونه که نامحرمند خلق
مستور، به زچشم بد روزگارها
مجهول قدر اوست چو می پیش زاهدان
یا همچو مصحفی به کف ذوالخمارها
گر مدح او نمایم با صد هزار شعر
نا گفته ام هنوز یکی از هزارها
گنجیست پُر ز گوهر و هستی طلسم او
بحریست بی کناره و ما، در کنارها
جانا گر اهل دردی او را ببین که او
بهتر بود ترا، ز همه غمگسارها
من عاشقم بر او اگر اینم بود گناه
یا حبّذا از این شرف و اعتبارها
هرگز وفا ز غیر «وفایی» مجو که نیست
جز نامی از وفا به تمام دیارها
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - در مدح محمدبن ابی بکر
دل مرا دل معشوق من موافق نیست
وگر موافق باشد ز عشق لایق نیست
موافقت ز دل عاشقان پدید آید
موافقت نپذیرد دلی که عاشق نیست
از آن بسی که بخوشی چنان نباشد شهد
وزان رخی که بلعلی چنو شقایق نیست
موافقست مرآنرا که نیست عاشق او
مرا که عاشق اویم چرا موافق نیست
بوعده صادق باشم چو او بخواهد جان
ازو چو بوسی خواهم بوعده صادق نیست
علایق همه عالم بعشق نامزد است
کسی که عاشق نبود درین علایق نیست
ز عشق فسق پدید آید آخر از چه سبب
کسی که در شره عاشقی است فاسق نیست
ز عشق دست بدارم که برد دل زکفم
دلی که جز صدف حکمت و حقاین نیست
سپرده ام زارادت تمام هستی خویش
بدان دلی که چنو آگه از حقایق نیست
بخاطری که چنو دوربین و روشن نیست
بدان دلی که چنو تیزفهم و حاذق نیست
کنم مدیح کریمی که از گذشت حرم
جز آستانه او قبله خلایق نیست
همه خلایق دانند کان بجز دهقان
محمد بن ابی بکر عبد خالق نیست
عطا دهنده جوادی که گر بیندیشی
ثنای هیچ کسی بر عطاش سابق نیست
بآشنا و به بیگانه جود اوست رسا
اگر سوابق هست و اگر سوابق نیست
در سخا و کرم را گشاد بر همه خلق
مگر بر آنکه زبانش جری و ناطق نیست
نکوترین طرایق طریق خدمت اوست
که اعتقاد وراسوی بر طرائق نیست
جمال خلق لطیفش بصورت عذر است
بر آن جمال ندانم کسی که وامق نیست
ز خاک پایش نور حدایق افزاید
کر آب رویش جز نزهت حدائق نیست
حقوق نعمت او را اگر بود منکر
بود کسی که شناسنده حقایق نیست
جز او بمن صلت گندمین همی نرسد
وکیل او را گوئی جز او جوالق نیست
مزاح و طیبت کردم بدان ترا که دلم
به از شنیدن آن هیچگونه شایق نیست
فلک تفوق دارد چو بنگری بزمین
وگر به همت او بنگزیش فائق نیست
غلام روشن رایش چو بنگری بخرد
بجز که چشمه خورشید در مشارق نیست
بدور دولت هر کس منافقان بودند
بدور دولت او هیچکس منافق نیست
میان دلها فرقست و هیچ دل از دل
بباب دوستی و مهر او مفارق نیست
ز رازقست ورا روزی از در همه خلق
چه روزیست که آن بنده را زرازق نیست
همیشه تا بخداوند خالق و رازق
جز اعتقاد موثق صحیح و واثق نیست
صحیح و واثق باد اعتقاد دین و دلش
مبین بعصمت خالق که وهم لاحق نیست
حریق باد دل حاسدش بنار حسد
که همچو نار حسد هیچ نار حارق نیست
وگر موافق باشد ز عشق لایق نیست
موافقت ز دل عاشقان پدید آید
موافقت نپذیرد دلی که عاشق نیست
از آن بسی که بخوشی چنان نباشد شهد
وزان رخی که بلعلی چنو شقایق نیست
موافقست مرآنرا که نیست عاشق او
مرا که عاشق اویم چرا موافق نیست
بوعده صادق باشم چو او بخواهد جان
ازو چو بوسی خواهم بوعده صادق نیست
علایق همه عالم بعشق نامزد است
کسی که عاشق نبود درین علایق نیست
ز عشق فسق پدید آید آخر از چه سبب
کسی که در شره عاشقی است فاسق نیست
ز عشق دست بدارم که برد دل زکفم
دلی که جز صدف حکمت و حقاین نیست
سپرده ام زارادت تمام هستی خویش
بدان دلی که چنو آگه از حقایق نیست
بخاطری که چنو دوربین و روشن نیست
بدان دلی که چنو تیزفهم و حاذق نیست
کنم مدیح کریمی که از گذشت حرم
جز آستانه او قبله خلایق نیست
همه خلایق دانند کان بجز دهقان
محمد بن ابی بکر عبد خالق نیست
عطا دهنده جوادی که گر بیندیشی
ثنای هیچ کسی بر عطاش سابق نیست
بآشنا و به بیگانه جود اوست رسا
اگر سوابق هست و اگر سوابق نیست
در سخا و کرم را گشاد بر همه خلق
مگر بر آنکه زبانش جری و ناطق نیست
نکوترین طرایق طریق خدمت اوست
که اعتقاد وراسوی بر طرائق نیست
جمال خلق لطیفش بصورت عذر است
بر آن جمال ندانم کسی که وامق نیست
ز خاک پایش نور حدایق افزاید
کر آب رویش جز نزهت حدائق نیست
حقوق نعمت او را اگر بود منکر
بود کسی که شناسنده حقایق نیست
جز او بمن صلت گندمین همی نرسد
وکیل او را گوئی جز او جوالق نیست
مزاح و طیبت کردم بدان ترا که دلم
به از شنیدن آن هیچگونه شایق نیست
فلک تفوق دارد چو بنگری بزمین
وگر به همت او بنگزیش فائق نیست
غلام روشن رایش چو بنگری بخرد
بجز که چشمه خورشید در مشارق نیست
بدور دولت هر کس منافقان بودند
بدور دولت او هیچکس منافق نیست
میان دلها فرقست و هیچ دل از دل
بباب دوستی و مهر او مفارق نیست
ز رازقست ورا روزی از در همه خلق
چه روزیست که آن بنده را زرازق نیست
همیشه تا بخداوند خالق و رازق
جز اعتقاد موثق صحیح و واثق نیست
صحیح و واثق باد اعتقاد دین و دلش
مبین بعصمت خالق که وهم لاحق نیست
حریق باد دل حاسدش بنار حسد
که همچو نار حسد هیچ نار حارق نیست
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۶۸ - در مدح ملک الدهاقین
آراسته بعید برون آمد آن نگار
از فرق تا قدم همه آرایش بهار
با صورتی که هر که بر او بنگرید گفت
بادش بهار برخی ره عید برخی آر
برخاسته ز خیل ملایک ازو نفیر
وز قامتش قیامتی از سرو جویبار
آمد بعیدگاه چو سرو آن بچهره گل
بر برق چون براقی گلگون شده سوار
گل بود بار سرو چو آن بت پیاده شد
وانگه که شد سوار گل آورد سرو بار
تیر و کمان قبضه و بازوش را یکی
تیر و کمان غمزه و ابروش را هزار
پیش از نماز عید بقربان گشاد دست
وز تیر غمزه کرد دل عاشقان فکار
این رسم نو که دید که پیش از نماز عید
قربان بتیر غمزه کند لعبت تتار
گفتم بتیر غمزه چو قربان عاشقان
آیین نو نهادی و این بودت اختیار
از بهر تیر بازو قربان پدید کن
گفتا پدید نیست بداندیش افتخار
فرزند پادشاه دهاقین علی که هست
عالی محل و قدر بنزدیک شهریار
خورشید آسمان معالی و مرتبت
کز نور روی اوست منور همه دیار
خورشیدوار نور دهد بر همه جهان
جمشیدوار چون بنشیند بصدر بار
خورشید را ببرج محل چون بود شرف
او را شرف زیادت از آن دان هزار بار
از قدر بر مثال سپهر است سرفراز
وز حلم بر مثال زمین است بر دیار
دستش با بر نیسان ماند گه سخا
گر باشد ابر نیسان ز رنجش و زر نثار
هست از نسیم خلق وی آورده خلق را
شاخ درست دولت و اقبال برگ و بار
انعام و بر برحسب رزق خلق کرد
در بنده پروریدن او را نه اختیار
ای بیشمار دولت و اقبال یافته
در روزگار دولت تو اهل روزگار
در هر یکی رسیده زتو جود بی قیاس
وز هریکی رسیده بتو شکر بیشمار
آنی ز مهتران که نیاید بنام نیک
پار تو زین کنار جهان تا بدان کنار
زان تا بنام نیک برانی جهان ترا
از مهر دایه وار بپرورد در کنار
گر یار نیک خواهی شو نیکنام باش
تنها نماند آنکه بود نام نیکش یار
مهتر بسی است لیک نه همچو تو کامران
گلها بسی بود نه همه همچو کامگار
در باغ مهتری چو گل کامگار باش
تا نیکخواه بوی برد بدسگال خار
آیین عید کردی جشن بهار ساز
هم در بهار خانه چو بتخانه بهار
آواز ده بساقی و این بیت را بخوان
خیز ای بت بهشتی آن جام می بیار
اردیبهشت ماه بسر بر بیک صبوح
کاردی بهشت کرد جهانرا بهشت وار
با مطرب هزار نوا باده تو نوش کن
در موسمی که زاغ هزیمت شد از هزار
از فرق تا قدم همه آرایش بهار
با صورتی که هر که بر او بنگرید گفت
بادش بهار برخی ره عید برخی آر
برخاسته ز خیل ملایک ازو نفیر
وز قامتش قیامتی از سرو جویبار
آمد بعیدگاه چو سرو آن بچهره گل
بر برق چون براقی گلگون شده سوار
گل بود بار سرو چو آن بت پیاده شد
وانگه که شد سوار گل آورد سرو بار
تیر و کمان قبضه و بازوش را یکی
تیر و کمان غمزه و ابروش را هزار
پیش از نماز عید بقربان گشاد دست
وز تیر غمزه کرد دل عاشقان فکار
این رسم نو که دید که پیش از نماز عید
قربان بتیر غمزه کند لعبت تتار
گفتم بتیر غمزه چو قربان عاشقان
آیین نو نهادی و این بودت اختیار
از بهر تیر بازو قربان پدید کن
گفتا پدید نیست بداندیش افتخار
فرزند پادشاه دهاقین علی که هست
عالی محل و قدر بنزدیک شهریار
خورشید آسمان معالی و مرتبت
کز نور روی اوست منور همه دیار
خورشیدوار نور دهد بر همه جهان
جمشیدوار چون بنشیند بصدر بار
خورشید را ببرج محل چون بود شرف
او را شرف زیادت از آن دان هزار بار
از قدر بر مثال سپهر است سرفراز
وز حلم بر مثال زمین است بر دیار
دستش با بر نیسان ماند گه سخا
گر باشد ابر نیسان ز رنجش و زر نثار
هست از نسیم خلق وی آورده خلق را
شاخ درست دولت و اقبال برگ و بار
انعام و بر برحسب رزق خلق کرد
در بنده پروریدن او را نه اختیار
ای بیشمار دولت و اقبال یافته
در روزگار دولت تو اهل روزگار
در هر یکی رسیده زتو جود بی قیاس
وز هریکی رسیده بتو شکر بیشمار
آنی ز مهتران که نیاید بنام نیک
پار تو زین کنار جهان تا بدان کنار
زان تا بنام نیک برانی جهان ترا
از مهر دایه وار بپرورد در کنار
گر یار نیک خواهی شو نیکنام باش
تنها نماند آنکه بود نام نیکش یار
مهتر بسی است لیک نه همچو تو کامران
گلها بسی بود نه همه همچو کامگار
در باغ مهتری چو گل کامگار باش
تا نیکخواه بوی برد بدسگال خار
آیین عید کردی جشن بهار ساز
هم در بهار خانه چو بتخانه بهار
آواز ده بساقی و این بیت را بخوان
خیز ای بت بهشتی آن جام می بیار
اردیبهشت ماه بسر بر بیک صبوح
کاردی بهشت کرد جهانرا بهشت وار
با مطرب هزار نوا باده تو نوش کن
در موسمی که زاغ هزیمت شد از هزار
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۵ - در مدح مؤیدالدین
ز قد چون الف سیم آن لطیف غزال
فراقم آمد و شد قد من چو زرین دال
بدال زرین سیمین الف بمن بفروخت
میان دال و الف زانکه نیست روی وصال
بدان امید که بینم خیال او در خواب
نشاندم از سر مژگان بباغ خواب نهال
نهال خواب و امید از خیال ببریدم
چنان شدم که ندانست کس مرا ز خیال
خوش است حال کسی کز خیال حالی داشت
اگر چه زود زوالست و یکدمست آن حال
بحسب حالم منجییک ترمدی گفته است
که از تخلص مدح مؤیدین جمال
جمال محفل آزادکان مؤید دین
که هست چون پدر خویش بی نظیر و همال
جمال اوست بگیتی چو کیمیا نایاب
بعلم و حکمت وجود و مروت و افضال
ز جود اوست کریم طی از شمار لئام
ز علم اوست فلاطون ز جمله جهال
چنانکه باشد سفله بجمع مال حریص
از آن حریصتر است او بخرج کردن مال
ندید چشم کم و بیش دیدگان جهان
چنو ز خلق جهان بیش دانش و کم سال
چو دید سائل او سایه مبارک او
ز دور گوید اینک همای فرخ فال
ز دست فرخ فالش زر درست شود
اگر بکیسه سائل نهد شکسته سفال
زهی شکسته سخای تو بخل را گردن
خهی ز همت تو جود برفراخته بال
کم از جویست بمیزان حلم تو جودی
اگر بکفه دراز حلم تو بود مثقال
اگر بگیرد دجال وار بخل جهان
بود سخات چو عیسی کشنده دجال
بمدحت تو سخن پرورند اهل سخن
که پرورنده ایشان توئی بنفع و منال
بهر مکان که سخن پروری نهاد قدم
در آن مکان نرود جز مناقب تو مقال
چو شد زبان قلم تیره از دهان دوات
بنور خاطر بر تو شوم مدیح سگال
بشعر من نه همانا گمان بری که بود
ز جای دیگر منحول قبل کرده و قال
مثال شاعر منحول اگر بود عنین
خبر ندارد عنین ز لذت انزال
فصیح باشد منحول اگر بوقت ادا
همان فصیح شود گاه حسب گفتن لال
از آن چه به که بنزدیک چون تو ممدوحی
ز طبع خویش نماید حکیم سحر حلال
ملام نبست بمنحول گر بر از ره شعر
که چون تو ناید ممدوحخ بی ملام و ملال
ز شعر سازد فصلی و هر کجا که رسد
همین بخواند و اینست عادت فضال
مرا چو مدح تو خواندم سئوال حاجت نیست
که بی سئوال کند جود تو بمن ایصال
همیشه تا که بهر سال در حساب شهور
سه ماه دور بود ز اول رجب شوال
چو روز اول شوال خواهمت همه عمر
بشادمانی در عز و دولت و اقبال
مه رجب که رسید است بر تو فرخ باد
که هست فرخ ایامش و خجسته لیال
فراقم آمد و شد قد من چو زرین دال
بدال زرین سیمین الف بمن بفروخت
میان دال و الف زانکه نیست روی وصال
بدان امید که بینم خیال او در خواب
نشاندم از سر مژگان بباغ خواب نهال
نهال خواب و امید از خیال ببریدم
چنان شدم که ندانست کس مرا ز خیال
خوش است حال کسی کز خیال حالی داشت
اگر چه زود زوالست و یکدمست آن حال
بحسب حالم منجییک ترمدی گفته است
که از تخلص مدح مؤیدین جمال
جمال محفل آزادکان مؤید دین
که هست چون پدر خویش بی نظیر و همال
جمال اوست بگیتی چو کیمیا نایاب
بعلم و حکمت وجود و مروت و افضال
ز جود اوست کریم طی از شمار لئام
ز علم اوست فلاطون ز جمله جهال
چنانکه باشد سفله بجمع مال حریص
از آن حریصتر است او بخرج کردن مال
ندید چشم کم و بیش دیدگان جهان
چنو ز خلق جهان بیش دانش و کم سال
چو دید سائل او سایه مبارک او
ز دور گوید اینک همای فرخ فال
ز دست فرخ فالش زر درست شود
اگر بکیسه سائل نهد شکسته سفال
زهی شکسته سخای تو بخل را گردن
خهی ز همت تو جود برفراخته بال
کم از جویست بمیزان حلم تو جودی
اگر بکفه دراز حلم تو بود مثقال
اگر بگیرد دجال وار بخل جهان
بود سخات چو عیسی کشنده دجال
بمدحت تو سخن پرورند اهل سخن
که پرورنده ایشان توئی بنفع و منال
بهر مکان که سخن پروری نهاد قدم
در آن مکان نرود جز مناقب تو مقال
چو شد زبان قلم تیره از دهان دوات
بنور خاطر بر تو شوم مدیح سگال
بشعر من نه همانا گمان بری که بود
ز جای دیگر منحول قبل کرده و قال
مثال شاعر منحول اگر بود عنین
خبر ندارد عنین ز لذت انزال
فصیح باشد منحول اگر بوقت ادا
همان فصیح شود گاه حسب گفتن لال
از آن چه به که بنزدیک چون تو ممدوحی
ز طبع خویش نماید حکیم سحر حلال
ملام نبست بمنحول گر بر از ره شعر
که چون تو ناید ممدوحخ بی ملام و ملال
ز شعر سازد فصلی و هر کجا که رسد
همین بخواند و اینست عادت فضال
مرا چو مدح تو خواندم سئوال حاجت نیست
که بی سئوال کند جود تو بمن ایصال
همیشه تا که بهر سال در حساب شهور
سه ماه دور بود ز اول رجب شوال
چو روز اول شوال خواهمت همه عمر
بشادمانی در عز و دولت و اقبال
مه رجب که رسید است بر تو فرخ باد
که هست فرخ ایامش و خجسته لیال
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۶ - در مدح تاج الدین محمود
آب گل برد آنکه دارد آتش عنبر دخان
خاک از آتش گلشن و باد از دخان عنبر فشان
گلشن عنبرفشان از باد و خاک آسان کند
آنکه آب گل برد از آتش عنبر دخان
باد پیمودم که دارم آبروئی نزد دوست
آتش دل کرده در خاکستر سینه نهان
خاک پوش آتش دل برد سیلاب مژه
جان چه رنجانم که در تن بادپیمائی است جان
چون نهاد من ز باد و خاک و آب و آتش است
باد و خاک و آب و آتش را نهادم بر میان
گرم و سرد آتش و آب و غم تیمار دوست
همچو باد آرم سبک گر همچو خاک آید گران
اندران موسم که گردد باد عنبر بیز خاک
آتش افروزد رخ لاله بآب آسمان
عنبر آتش پرست دوست راند هم بباد
وز مژه بر خاک پایش ریزم آب ارغوان
دوست آب دیده نستاند بر بهای خاک پای
زر آتشکون خوهد گوید پس از باد وزان
با وجود تاج دین محمود هم بخشد ز خاک
زر چون آتش بهای شعر چون آب روان
تاج دین آن آب لطف خاک علم باد دست
صدر آتش هست گردنکش گردون توان
آنکه بی آب دواتش خاک توران هست چون
مجمری بی عود و آتش کشتئی بی بادبان
آنکه پیش کلک او باشد چو پیش باد خاک
خنجر . . . آب داده نیزه آتش سنان
وانکه ایزد زآب و خاک رأفت و رحمت سرشت
باد خلق او که بی آتش بود چون مشک و بان
باد خاک کوی او را گر دهد تحفه بآب
زر آتشکون بکف عبهر برآید زابدان
باد پایش را سپهر آبگون از ماه نو
نعل آتشگون نهد بر خاک پیمای جهان
حاتم طائی ز باد برو از خاک کرم
زآتش دوزخ چو یاقوتست با آب روان
کلک او کز خاک رست و آب جوی فضل خورد
خاتم است از زور باد آتش فتد در نیستان
باد رنگین کرد نام شعر آتش خاطری
خاک رنگین نام زر با آب تر این نام ازان
دست او دایم بآب روی آتش خاطران
خاک رنگین می سپارد باد رنگین بی نشان
خاک با زاری کند بی آب لهوانگیز زر
باد دستیها کند و آتش زند در سوزیان
کز چه در خاک سمرقند آتش فتنه نشاند
آب انصاف وی از باد هری دارد نشان
خاک و باد و آب و آتش گوهران بودند و من
ساختم در سلک مدح او بحکم امتحان
نزد دانا خاک و باد و آب و آتش گوهرند
تاج را زیبند و تاج ارزد بگوهرهای کان
تا بود دمسازی و الفت میان آب و خاک
تا بود با آب و آتش هم بر این آئین نشان
چشمه آب حیات دشمنانش خشک باد
خاک بر سر باد در تن آتش اندر خانمان
خاک از آتش گلشن و باد از دخان عنبر فشان
گلشن عنبرفشان از باد و خاک آسان کند
آنکه آب گل برد از آتش عنبر دخان
باد پیمودم که دارم آبروئی نزد دوست
آتش دل کرده در خاکستر سینه نهان
خاک پوش آتش دل برد سیلاب مژه
جان چه رنجانم که در تن بادپیمائی است جان
چون نهاد من ز باد و خاک و آب و آتش است
باد و خاک و آب و آتش را نهادم بر میان
گرم و سرد آتش و آب و غم تیمار دوست
همچو باد آرم سبک گر همچو خاک آید گران
اندران موسم که گردد باد عنبر بیز خاک
آتش افروزد رخ لاله بآب آسمان
عنبر آتش پرست دوست راند هم بباد
وز مژه بر خاک پایش ریزم آب ارغوان
دوست آب دیده نستاند بر بهای خاک پای
زر آتشکون خوهد گوید پس از باد وزان
با وجود تاج دین محمود هم بخشد ز خاک
زر چون آتش بهای شعر چون آب روان
تاج دین آن آب لطف خاک علم باد دست
صدر آتش هست گردنکش گردون توان
آنکه بی آب دواتش خاک توران هست چون
مجمری بی عود و آتش کشتئی بی بادبان
آنکه پیش کلک او باشد چو پیش باد خاک
خنجر . . . آب داده نیزه آتش سنان
وانکه ایزد زآب و خاک رأفت و رحمت سرشت
باد خلق او که بی آتش بود چون مشک و بان
باد خاک کوی او را گر دهد تحفه بآب
زر آتشکون بکف عبهر برآید زابدان
باد پایش را سپهر آبگون از ماه نو
نعل آتشگون نهد بر خاک پیمای جهان
حاتم طائی ز باد برو از خاک کرم
زآتش دوزخ چو یاقوتست با آب روان
کلک او کز خاک رست و آب جوی فضل خورد
خاتم است از زور باد آتش فتد در نیستان
باد رنگین کرد نام شعر آتش خاطری
خاک رنگین نام زر با آب تر این نام ازان
دست او دایم بآب روی آتش خاطران
خاک رنگین می سپارد باد رنگین بی نشان
خاک با زاری کند بی آب لهوانگیز زر
باد دستیها کند و آتش زند در سوزیان
کز چه در خاک سمرقند آتش فتنه نشاند
آب انصاف وی از باد هری دارد نشان
خاک و باد و آب و آتش گوهران بودند و من
ساختم در سلک مدح او بحکم امتحان
نزد دانا خاک و باد و آب و آتش گوهرند
تاج را زیبند و تاج ارزد بگوهرهای کان
تا بود دمسازی و الفت میان آب و خاک
تا بود با آب و آتش هم بر این آئین نشان
چشمه آب حیات دشمنانش خشک باد
خاک بر سر باد در تن آتش اندر خانمان
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۳ - غزل به صفات تو گویم
بر من آمد دوش آن در چشم بینائی
ز بهر جستن تدبیر رای فردائی
هرآنچه داشت بدل راز پیش من بگشاد
بلی چنین سزد از یکدلی و یکتائی
چه گفت گفت بخواهم شدن ز تو یکچند
که تا ز فتنه خصمان من برآسائی
پر آب کرد چو دریا دو چشم و از غم هجر
برخ از مژه بارید در دریائی
به آه گفت رفیقان مرا همی بایند
کنار گیر و وداعی هلاکه رابائی
ببر گرفت مرا تنگ و تنگ و اسب فراق
ببست و گفت که یارا تو بر چه سودائی
چه اوفتاد و چه کردم گنه بجای تو من
چرا بجستن هجران چنین مهیائی
مگر وصال منت ناپسند بود بدل
که بر براق فراقم سوار بنمائی
بهجر خنجر بر پای وصل من چه زنی
بر این غریبی و برنائیم نبخشائی
عجب بدی که نبودی نصیب من مسکین
فراق یار و غریبی و عشق و برنائی
بجان گرانی هجران چگونه ای دانی
بسان خنجر زهراب داده بر پائی
همی گر ستم میگفتم از رکاب بدیع
کجا روی و کجا باشی و چه وقت آئی
بگفت رفتن از تو ضرورتست مرا
گمان مبر که ز خود کامسیت خودرائی
بهر کجا که بوم در وفا و مهر توام
بگفتم ایدل و جان خود هم این چنین آئی
بگفت تا بو باز آیم آنچنان باید
که دفتر از غزل و مدح من بیارائی
جوابدادم کای نور چشم و راحت جان
شد این مراد تو حاصل دگر چه فرمائی
همه غزل بصفات جمال تو گویم
بمدح ناصر دین سیدی و دلخوائی
جلال امت مجدالائمه ناصر دین
اساس فضل و بزرگی و اصل و دانائی
حسد ببرده بدوگر حسود آتشخوی
بخاک بسته آبش زباد پیمائی
بمدح خلقت و خلق محامدش شب و روز
هماره طوطی طبعم کند شکرخائی
ببیند آنچه نبینند دیگران آن کس
که خاک درگه او کرد کحل بینائی
گسسته باد همی رشته دم آنکس را
که دم زند بر او از منی و از مائی
ز بهر جستن تدبیر رای فردائی
هرآنچه داشت بدل راز پیش من بگشاد
بلی چنین سزد از یکدلی و یکتائی
چه گفت گفت بخواهم شدن ز تو یکچند
که تا ز فتنه خصمان من برآسائی
پر آب کرد چو دریا دو چشم و از غم هجر
برخ از مژه بارید در دریائی
به آه گفت رفیقان مرا همی بایند
کنار گیر و وداعی هلاکه رابائی
ببر گرفت مرا تنگ و تنگ و اسب فراق
ببست و گفت که یارا تو بر چه سودائی
چه اوفتاد و چه کردم گنه بجای تو من
چرا بجستن هجران چنین مهیائی
مگر وصال منت ناپسند بود بدل
که بر براق فراقم سوار بنمائی
بهجر خنجر بر پای وصل من چه زنی
بر این غریبی و برنائیم نبخشائی
عجب بدی که نبودی نصیب من مسکین
فراق یار و غریبی و عشق و برنائی
بجان گرانی هجران چگونه ای دانی
بسان خنجر زهراب داده بر پائی
همی گر ستم میگفتم از رکاب بدیع
کجا روی و کجا باشی و چه وقت آئی
بگفت رفتن از تو ضرورتست مرا
گمان مبر که ز خود کامسیت خودرائی
بهر کجا که بوم در وفا و مهر توام
بگفتم ایدل و جان خود هم این چنین آئی
بگفت تا بو باز آیم آنچنان باید
که دفتر از غزل و مدح من بیارائی
جوابدادم کای نور چشم و راحت جان
شد این مراد تو حاصل دگر چه فرمائی
همه غزل بصفات جمال تو گویم
بمدح ناصر دین سیدی و دلخوائی
جلال امت مجدالائمه ناصر دین
اساس فضل و بزرگی و اصل و دانائی
حسد ببرده بدوگر حسود آتشخوی
بخاک بسته آبش زباد پیمائی
بمدح خلقت و خلق محامدش شب و روز
هماره طوطی طبعم کند شکرخائی
ببیند آنچه نبینند دیگران آن کس
که خاک درگه او کرد کحل بینائی
گسسته باد همی رشته دم آنکس را
که دم زند بر او از منی و از مائی
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۸ - لعبت بدیع
ای سرو رسته از طرف جویبار بر
بر سرو و ماه سلسله مشکبار بر
ای لعبت بدیع و نگار بدیع چین
بر صورت تو فتنه به چین در نگار بر
جائی که گل رخت بود ایماه کی خرد
گلبرگ تازه را بدل خار خار بر
فصل بهار گشت برون آی سوی باغ
وز باغ باز خانه ی دل بی غبار بر
بنگر که فر باغ گلست ای نگار بس
کف را تهی مدار و به تنگ و کف آر بر
دو بلبلند ماده و نر بر کنار سرو
بر سرو ماده لحن زند بر چنار نر
گوید یکی که سال نو آمد ز پار به
می پارسال نو کند از مرغ پار بر
گوید که بار دیگر خرم بهشت شد
باغبان! به کس دو بسته مدار در
ای عاشق! اندر آی و گل افشان به روی دست
وندر هم آر با صنم میگسار سر
می خور به گرد باغ و گل و کامکار گیر
بی مور و مار نیست گل کامگار گر
بر سرو و ماه سلسله مشکبار بر
ای لعبت بدیع و نگار بدیع چین
بر صورت تو فتنه به چین در نگار بر
جائی که گل رخت بود ایماه کی خرد
گلبرگ تازه را بدل خار خار بر
فصل بهار گشت برون آی سوی باغ
وز باغ باز خانه ی دل بی غبار بر
بنگر که فر باغ گلست ای نگار بس
کف را تهی مدار و به تنگ و کف آر بر
دو بلبلند ماده و نر بر کنار سرو
بر سرو ماده لحن زند بر چنار نر
گوید یکی که سال نو آمد ز پار به
می پارسال نو کند از مرغ پار بر
گوید که بار دیگر خرم بهشت شد
باغبان! به کس دو بسته مدار در
ای عاشق! اندر آی و گل افشان به روی دست
وندر هم آر با صنم میگسار سر
می خور به گرد باغ و گل و کامکار گیر
بی مور و مار نیست گل کامگار گر
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰ - عشق و بهار
عشق و بهار و فرقت یار و تن نزار
آورده اند بر دل من کار و صعب کار
تیمار دوست با من و از من بریده اوست
هجران یار با من و از من گسسته یار
فصل بهار با من نازک چو برگ گل
لشگر برون زدم چو گل سرخ در بهار
تا کامکار گردم بر دشمنان ملک
یکسو شدم ز برگ گل سرخ کامگار
هنگام گل ز لعبت گلرخ جدا شدم
در دیده ی وصال خلیدم ز هجر یار
بر اختیار خلق نه بر اختیار خویش
بهر صلاح خلق سفر کردم اختیار
جستند خلق رنج من از مهربان خویش
من رنجشان کشیدم و بر خود نهاده بار
رنجیست اینکه چون به حقیقت نگه کنم
ناز است و راحت از پس این رنج بی شمار
ای گلبن نشاط دل من به فضل کن
بی من مباش تازه و بر گل مکن کنار
تا من چو از سفر برسم از رخان تو
بر گل کنم کنار خود ای چون گل بهار
آورده اند بر دل من کار و صعب کار
تیمار دوست با من و از من بریده اوست
هجران یار با من و از من گسسته یار
فصل بهار با من نازک چو برگ گل
لشگر برون زدم چو گل سرخ در بهار
تا کامکار گردم بر دشمنان ملک
یکسو شدم ز برگ گل سرخ کامگار
هنگام گل ز لعبت گلرخ جدا شدم
در دیده ی وصال خلیدم ز هجر یار
بر اختیار خلق نه بر اختیار خویش
بهر صلاح خلق سفر کردم اختیار
جستند خلق رنج من از مهربان خویش
من رنجشان کشیدم و بر خود نهاده بار
رنجیست اینکه چون به حقیقت نگه کنم
ناز است و راحت از پس این رنج بی شمار
ای گلبن نشاط دل من به فضل کن
بی من مباش تازه و بر گل مکن کنار
تا من چو از سفر برسم از رخان تو
بر گل کنم کنار خود ای چون گل بهار
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰ - ای سیمین سرو
ای جفت دل من از تو فردم
وی راحت جان ز تو بدردم
تا با دل و جان من تو جفتی
من از دل و جان خویش فدم
رنجی که من از پی تو دیدم
دردی که من از غم تو خوردم
بر گوی و بیازمای یکبار
تا بشناسی که من چه مردم
من شاخ وفا و مردمی را
کی چون تو گسسته بیخ کردم
داری دل و جان دهم به عشقت
در شش در اوفتاده نردم
ای سیمین سرو در فراقت
چون زرین فال زار و زردم
بی جاده لبا زفرصت تست
رخساره چو کهربای زردم
با لشکر هجر تو همه سال
ز امید وصال در نبردم
با آتش و آب دیده و دل
گردد ز تو جوی با دو گردم
زان آب چو خاک خارمندم
آتش همچو باد سردم
عشق تو به جان شگرد دارم
تا عمر به سر شود شگردم
وی راحت جان ز تو بدردم
تا با دل و جان من تو جفتی
من از دل و جان خویش فدم
رنجی که من از پی تو دیدم
دردی که من از غم تو خوردم
بر گوی و بیازمای یکبار
تا بشناسی که من چه مردم
من شاخ وفا و مردمی را
کی چون تو گسسته بیخ کردم
داری دل و جان دهم به عشقت
در شش در اوفتاده نردم
ای سیمین سرو در فراقت
چون زرین فال زار و زردم
بی جاده لبا زفرصت تست
رخساره چو کهربای زردم
با لشکر هجر تو همه سال
ز امید وصال در نبردم
با آتش و آب دیده و دل
گردد ز تو جوی با دو گردم
زان آب چو خاک خارمندم
آتش همچو باد سردم
عشق تو به جان شگرد دارم
تا عمر به سر شود شگردم
سوزنی سمرقندی : مسمطات
شمارهٔ ۲ - در مدح صدرالدین
خسرو سیارگان بیرون شد از برج حمل
برج تو از فر خسرو یافت مقدار و محل
مال و گنج گاه قسمت کرد بر سهل و جبل
بست بستان را از گوهرهای گوناگون جلل
از جواهر شد مرصع باغ و بستان زین قبل
سخت بی همتا و نادر باشد از روی مثل
خسرو اندر آسمان وینجا پدید از وی عمل
همچو اینجا صاحب و اقبال او بر آسمان
بوی زلف دلربایان باد بر صحرا وزید
همچو خط جانفزا دمید از خاک خوید
آب چشم ابر عاشق وار بر بستان چکید
همچو روی نیکوان در بوستان گل بشکفید
بلبل اندر بوستان شد مست ناخورده نبید
مست وار از عشق گل دستان و الحان برکشید
از پس پیری جوانی در جهان آید پدید
گوئی از اقبال صاحب همچو جنت شد جهان
باغ و بستان از در دیدار شد دیدار کن
کار عشرت ساز و کار دیگر اندر کار کن
لهو و شادی و نشاط و خرمی بسیار کن
با بتان و گلرخان آهنگ زی گلزار کن
عیش را تدبیر ساز و لهو را هنجار کن
عندلیب خفته را از خواب خوش بیدار کن
بستن با عندلیب چابک الحان یار کن
مدح صدر دین و دنیا صاحب عادل بخوان
صاحب عادل که ظلم اندر گداز از عدل او
بر دل ظالم نهد مظلوم گاز از عدل او
رسم و آئین عمر شد تازه باز از عدل او
جفت گردد در رمه گرگ و نهاز از عدل او
بر سر شاهین و در بازوی باز از عدل او
میکند کبک و کبوتر جای باز از عدل او
می کند از صعوه شهباز احتراز از عدل او
سازد اندر جنگل شهباز صعوه آشیان
آن خداوندی که از بخت جوان و رای پیر
ملک را بر ملک داران از قلم دارد چو تیر
از چنو دستاربندی بی عدیل و بی نظیر
نیست الحق تاجدار ملک تورانرا گزیر
از صریر کلک صدر و فر فرخنده ضمیر
فرخ و میمون بود بر پادشا تاج و سریر
پادشاهی را که باشد صاحب عادل وزیر
گردد از اقبال صاحب پادشا صاحبقران
ای ندیده چشم دولت چون تو صاحبدولتی
هرکه بیند روی تو زان پس نبیند محنتی
نیست در گیتی چو تو صدر مبارک طلعتی
نیست بر روی زمین مثل تو گردون همتی
از خلایق نیست چون تو نیک خلق و سیرتی
معنئی تو از جهان و دیگران چون صورتی
هستی از ایزد تعالی بندگانرا نعمتی
شکر گویم از تو تا بر ما بمانی جاودان
هرکه خواهد کز شرف بر آسمان پهلو زند
چنگ در فتراک صاحبدولتی چون تو زند
وانکه یک گام از خط فرمان تو یکسو زند
چرخ نگذارد مران یک گام را تا دو زند
دهر بر اعدای تو تیغ از دل و بازو زند
دهر چون تیغع از دل و بازو زند نیکو زند
وانکه در حکم تو بنهد گردن و زانو زند
مرکب دولت درآرد بخت نیکش زیر ران
ای همه دنیا باقبال تو شادان شاد باش
دین قوی بنیاد شد از تو قوی بنیاد باش
عالم از داد تو آبادان شود باداد باش
عالم آبادان کن و در عالم آباد باش
خلق هست از تو بآزادی ز غم آزاد باش
عام مسگین را بباب داد دادن داد باش
مر عروس دولت جاوید را داماد باش
وز سبکباری رعیت ساز کابین گران
تا جهان باشد جهان بادا بکام و رأی تو
ملک در فرمان کلک مملکت آرای تو
سرمه چشم بزرگان باد خاک پای تو
وز بزرگان هیچکس ننشیند اندر جای تو
باد در حفظ ملک دین تو و دنیای تو
دولت و اقبال باد این بنده آن مولای تو
همچو گردون سبز بادا فرق گردون سای تو
وز بد گردون تن و جان تو بادا در امان
برج تو از فر خسرو یافت مقدار و محل
مال و گنج گاه قسمت کرد بر سهل و جبل
بست بستان را از گوهرهای گوناگون جلل
از جواهر شد مرصع باغ و بستان زین قبل
سخت بی همتا و نادر باشد از روی مثل
خسرو اندر آسمان وینجا پدید از وی عمل
همچو اینجا صاحب و اقبال او بر آسمان
بوی زلف دلربایان باد بر صحرا وزید
همچو خط جانفزا دمید از خاک خوید
آب چشم ابر عاشق وار بر بستان چکید
همچو روی نیکوان در بوستان گل بشکفید
بلبل اندر بوستان شد مست ناخورده نبید
مست وار از عشق گل دستان و الحان برکشید
از پس پیری جوانی در جهان آید پدید
گوئی از اقبال صاحب همچو جنت شد جهان
باغ و بستان از در دیدار شد دیدار کن
کار عشرت ساز و کار دیگر اندر کار کن
لهو و شادی و نشاط و خرمی بسیار کن
با بتان و گلرخان آهنگ زی گلزار کن
عیش را تدبیر ساز و لهو را هنجار کن
عندلیب خفته را از خواب خوش بیدار کن
بستن با عندلیب چابک الحان یار کن
مدح صدر دین و دنیا صاحب عادل بخوان
صاحب عادل که ظلم اندر گداز از عدل او
بر دل ظالم نهد مظلوم گاز از عدل او
رسم و آئین عمر شد تازه باز از عدل او
جفت گردد در رمه گرگ و نهاز از عدل او
بر سر شاهین و در بازوی باز از عدل او
میکند کبک و کبوتر جای باز از عدل او
می کند از صعوه شهباز احتراز از عدل او
سازد اندر جنگل شهباز صعوه آشیان
آن خداوندی که از بخت جوان و رای پیر
ملک را بر ملک داران از قلم دارد چو تیر
از چنو دستاربندی بی عدیل و بی نظیر
نیست الحق تاجدار ملک تورانرا گزیر
از صریر کلک صدر و فر فرخنده ضمیر
فرخ و میمون بود بر پادشا تاج و سریر
پادشاهی را که باشد صاحب عادل وزیر
گردد از اقبال صاحب پادشا صاحبقران
ای ندیده چشم دولت چون تو صاحبدولتی
هرکه بیند روی تو زان پس نبیند محنتی
نیست در گیتی چو تو صدر مبارک طلعتی
نیست بر روی زمین مثل تو گردون همتی
از خلایق نیست چون تو نیک خلق و سیرتی
معنئی تو از جهان و دیگران چون صورتی
هستی از ایزد تعالی بندگانرا نعمتی
شکر گویم از تو تا بر ما بمانی جاودان
هرکه خواهد کز شرف بر آسمان پهلو زند
چنگ در فتراک صاحبدولتی چون تو زند
وانکه یک گام از خط فرمان تو یکسو زند
چرخ نگذارد مران یک گام را تا دو زند
دهر بر اعدای تو تیغ از دل و بازو زند
دهر چون تیغع از دل و بازو زند نیکو زند
وانکه در حکم تو بنهد گردن و زانو زند
مرکب دولت درآرد بخت نیکش زیر ران
ای همه دنیا باقبال تو شادان شاد باش
دین قوی بنیاد شد از تو قوی بنیاد باش
عالم از داد تو آبادان شود باداد باش
عالم آبادان کن و در عالم آباد باش
خلق هست از تو بآزادی ز غم آزاد باش
عام مسگین را بباب داد دادن داد باش
مر عروس دولت جاوید را داماد باش
وز سبکباری رعیت ساز کابین گران
تا جهان باشد جهان بادا بکام و رأی تو
ملک در فرمان کلک مملکت آرای تو
سرمه چشم بزرگان باد خاک پای تو
وز بزرگان هیچکس ننشیند اندر جای تو
باد در حفظ ملک دین تو و دنیای تو
دولت و اقبال باد این بنده آن مولای تو
همچو گردون سبز بادا فرق گردون سای تو
وز بد گردون تن و جان تو بادا در امان
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۱
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۲
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۷