عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
نصرالله منشی : مقدمهٔ نصرالله منشی
بخش ۶ - ادامهٔ ثنای پادشاه
و بدین دو فتح با نام که بفضل ایزد تعالی و فر دولت قاهره، لازالت ثابتة الاوتاد. راسیة الاطواد، تیسیر پذیرفت، نظام کارهای حضرت و ناحیت بقرار معهود و رسم مالوف باز رفت، و برقاعده درست و سنن راست اطراد و استمرار یافت و تمامی مفسدان اطراف دم درکشیدند و سر بخط آوردند، و دلهای خواص و عوام و لکشری و رعیت برطاعت و عبودیت بیارامید، و نفاذ اوامر پادشاهانه از همه وجوه حاصل آمد، و حشمت ملک و هیبت پادشاهی در ضمایر دوستان و دشمنان قرار گرفت، و ذکر آن در آفاق و اقطار عالم شایع و مبسوط گشت. و اگر در تقریر محاسن نوبت این پادشاه دین دار و شهریار کامگار -که در ملک مخلد باد و بر دشمن مظفر-خوضی وشرعی رود، و فضایل ذات بزرگ و مناقب خاندان مبارک شاهنشاهی را شرحی و بسطی داده شود، غرض از ترجمه این کتاب فایت گردد، و من بنده را خود این محل از کجا تواند بود که ثنای دولت قاهره گویم؟ که
اگر مملکت را زبان باشدی
ثناگوی شاه جهان باشدی
ملک بوالمظفر که خواهد فلک
که مانند او کامران باشدی
زصد داستان کان ثنای تراست
همانا که یک داستان باشدی
و اقتدا و تقیل این پادشاه بنده پرور-که همیشه پادشاه و بنده پرور باد- در جهانداری بمکارم خاندان مبارک بوده است، و معالی خصال ملوک اسلاف را انارالله براهینهم قبله عزایم میمون دانستست.
نصرالله منشی : مقدمهٔ نصرالله منشی
بخش ۸ - ادامهٔ یادکرد از سلطان ماضی محمود
اما شرح و تفصیل آن ممکن نیست، که بی اشباعی سخن در تقریر آن معیوب نماید، و اگر بسطی داده شود غرض از ترجمه این کتاب محجوب گردد. لاجرم به میامن آن نیتهای نیکو و عقیدتهای صافی ضعار پادشاهی و خلال جهانداری در این خاندانهای بزرگ موبد و مخلد و دایم و جاوید گشته است، و سیرت پادشاهان این دولت، ثبتها الله، طراز محاسن عالم و جمال مفاخر بنی آدم شده، و زمانه عز وشرف را انقیاد نموده، و ذکر آن بقلم عطارد بر پیکر خورشید نبشته. و حمدالله تعالی که مخایل مزید مقدرت و دلایل مزیت بسطت هرچه ظاهرتر است، و امیدهای بندگان مخلص در آنچه دیگر اقالیم عالم در خطه ملک میمون خواهد افزود و موروث و مکتسب اندران بهم پیوست هرچه مستحکمتر؛ و این بنده و بنده زاده را در مدح مجلس اعلی قاهری ضاعف الله اشراقه قصیده ایست که از زبان مبارک شاهنشاهی گفته شده است، دو بیت ازان که لایق این سیاقت بود اثبات افتاد:
[بیت در منبع مورد استفاده موجود نیست]
[بیت در منبع مورد استفاده موجود نیست]
ایزد تعالی و تقدس همیشه روی زمطن را بجمال عدل و رحمت خداوند عالم شاهنشاه عادل اعظم ولی النعم آراسته داراد، و در دین و دنیا بغایت همت و قصارای امنیت برساناد، و منابر اسلام را شرقا و غربا بفر و بهای القاب میمون و زینت نام مبارک شاهنشاهی مزین گرداناد، و خاک بارگاه همایون را سجده گاه شاهان دنیا کناد،
و یرحم الله عبدا قال آمینا.
نصرالله منشی : مقدمهٔ نصرالله منشی
بخش ۹ - همی‌گوید نصرالله محمد عبدالحمید بوالمعالی
همی گوید بنده وبنده زاده نصرالله محمد عبدالحمید بوالمعالی، تولاه الله الکریم بفضله، چون بفر اصطناع و یمن اقبال مجلس قاهری شاهنشاهی ادام الله اشراقه خانه خواجه من بنده اطال الله بقاءه و ادام ایامه و انعامه و رزقه الله سعادة الدارین قبله احرار و افاضل و کعبه علما و امائل این حضرت بزرگ لازالت ممحروسة الاطراف محمیة و الاکناف بود، و جملگی ملاذ و پناه جانب او را شناختندی، و او در ابواب تفقد و تعهد ایشان انواع تکلف و تنوق واجب داشتی، و التماسات هر یک را بر آن جمله باهتزاز و استبشار تلقی کردی که مانند آن بر خاطر اهل روزگار نتواند گذشت -و ذکر این معنی ازان شایعتر است که در آن بزیادت اطنابی حاجت افتد .
نصرالله منشی : باب برزویه الطبیب
بخش ۵ - حکایت دزد نادان
هر طایفه ای را دیدم که در ترجیح دین و تفضیل مذهب خویش سخنی می‌گفتند و گرد تقبیح ملت خصم و نفی مخالفان می‌گشتند. بهیچ تاویل درد خویش را درمان نیافتم و روشن شد که پای سخن ایشان برهوا بود، و هیچیز نگشاد که ضمیر اهل خرد آن را قبول کردی. اندیشیدم که اگر پس از این چندین اختلاف رای بر متابعت این طایفه قرار دهم و قول اجنبی صاحب غرض را باور دارم همچون آن غافل و نادان باشم که:
شبی بایاران خود بدزدی رفت، خداوند خانه بحس حرکت ایشان بیدار شد و بشناخت که بربام دزدانند، قوم را آهسته بیدار کرد و حال معلوم گردانید، آنگه فرمود که: من خود را در خواب سازم و توچنانکه ایشان آواز تو می‌شنوند با من در سخن گفتن آی و پس از من بپرس بالحاح هرچه تمامتر که این چندین مال از کجا بدست آوردی. زن فرمان برداری نمود و بر آن ترتیب پرسیدن گرفت. مرد گفت: از این سوال درگذر که اگر راستی حال با تو بگویم کسی بشنود و مردمان را پدید آید. زن مراجعت کرد و الحاح در میان آورد. مرد گفت: این مال من از دزدی جمع شده است که در آن کار استاد بودم، و افسونی دانستم که شبهای مقمر پیش دیوارهای توانگران بیستاد می‌و هفت بار بگفتمی که شولم شولم، و دست در روشنایی مهتاب زدمی و بیک حرکت ببام رسیدمی، و بر سر روزنی بیستادمی و هفت بار دیگر بگفتمی شولم و از ماهتاب بخانه درشدمی و هفت بار دیگر بگفتمی شولم. همه نقود خانه پیش چشم من ظاهر گشتی. بقدر طاقت برداشتمی و هفت بار دیگر بگفتمی شولم و بر مهتاب از روزن خانه برآمدمی. ببرکت این افسون نه کسی مرا بتوانستی دید و نه در من بدگمانی صورت بستی. بتدریج این نعمت که می‌بینی بدست آمد. اما زینهار تا این لفظ کسی را نیاموزی که ازان خللها زاطد. دزدان بشنودند و از آموختن آن افسون شایدها نمودند، و ساعتی توقف کردند، چون ظن افتاد که اهل خانه در خواب شدند مقدم دزدان هفت بار بگفت شولم، و پای در روزن کرد. همان بود و سرنگون فرو افتاد. خداوند خانه چوب دستی برداشت و شانهاش بکوفت و گفت: همه عمر بر و بازو زدم و مال بدست آوردتا تو کافر دل پشتواره بندی و ببری؟ باری بگو تو کیستی. دزد گفت: من آن غافل نادانم که دم گرم تو مرا به باد نشاند تا هوس سجاده بر روی آب افکندن پیش خاطر آوردم و چون سوخته نم داشت آتش در من افتاد و قفای آن بخوردم. اکنون مشتی خاک پس من انداز تا گرانی ببرم.
نصرالله منشی : باب برزویه الطبیب
بخش ۶
در این جمله بدین استکشاف صورت یقین جمال ننمود. با خود گفتم که: اگر بر دین اسلاف، بی ایقان و تیقن، ثبات کنم، همچون آن جادو باشم که برنابکاری مواظبت همی نماید و، بتبع سلف رستگاری طمع می‌دارد، و اگر دیگر بار در طلب ایستم عمر بدان وفا نکند، که اجل نزدیک است؛ و اگر در حیرت روزگار گذارم فرصت فایت گردد و ناساخته رحلت باید کرد. و صواب من آنست که برملازمت اعمال خیر که زبده همه ادیان است اقتصار نمایم و، بدانچه ستوده عقل و پسندیده طبع است اقبال کنم.
نصرالله منشی : باب الحمامة المطوقة و الجرذ والغراب والسلحفاة والظبی
بخش ۱۶
چون موش از ادای این فصول بپرداخت باخه او را جوابهای با لطف داد , و استیحاش او را بموانست بدل گردانید و گفت:
لله در النائبات فانها
صدا اللئام و صیقل الاحرار
و سخن تو شنودم و هر چه گفتی آراسته و نیکو بود , و بدین اشارات دلیل مردانگی و مروت و برهان آزادگی و حریت تو روشن شد. لیکن تورا بسبب این غربت چون غمناکی می‌بینم , زنهار تا آن را در خاطره جای ندهی , که گفتار نیکو آنگاه جمال دهد که بکردار ستوده پیوندد. و بیمار چون وجه معالجت بشناخت اگر بران نرود از فایده علم بی بهر ماند؛علم خود را در کار باید داشت و از ثمرات عقل انتفاع گرفت , و باندکی مال غمناک نبود
قلیل المال تصلحه فیبق
و لا یبقی الکثیر مع الفساد
و صاحب مروت اگر چه اندک بضاعت باشد همیشه گرامی و عزیز روزگار گذارد , چون شیر که در همه جای مهابت او نقصان نپذیرد اگر چه بسته و در صندوق دیده شود و باز توانگر قاصر همت ذلیل نماید , چون سگ که بهمه جای خوار باشد اگر چه بطوق و خلخال مرصع آراسته گردد.
نیک درانست که داندخود
چشمه حیوان زنم پارگین
این غربت را در دل خود چندین وزن منه , که عاقل هرکجا بعقل خود مستظهر باشد. و شکر در همه ابواب واجبست , و هیچ پیرایه در روز محنت چون زیور صبر نیست. قال النبی صلی الله علیه (خیر ما اعطی الانسان لسان شاکر و بدن صابر و قلب ذاکر ). صبر باید کرد و در تعاهد قلب ذاکر کوشید , چه هر گاه که این باب بجای آورده شد وفود خیر وسعادت روی بتو آرد , و افواج شادکامی و غبطت در طلب تو ایستد , چنانکه آب پستی جوید و بط آب ,که اقسام فضایل نصیب اصحاب بصیرتست؛ و هرگز بکاهل متردد نگراید و از وی همچنان گریزد که زن جوان شبق از پیر ناتوان. و اندوه ناک مباش بدانچه گوئی مالی داشتم و در معرض تفرقه افتاد؛که مال و تمامی متاع دنیا ناپای دار باشد ,چون گوئی که در هوا انداخته آید نه بر رفتن او را وزنی توان نهاد و نه فرود آمدن را محلی
والدهر ذودول تنقل فی الوری
ایا مهن تنقل الافیا
و علما گفته‌اند (چند چیز را ثبات نیست: سایه ابرو دوستی اشرار و عشق زنان و ستایش دروغ و مال بسیار ). و نسزد از خردمند که ببسیاری مال شادی کند و به اندکی آن غم خورد ,و باید مال خود آن را شمرد که بدان هنری بدست آرد و کردار نیک مدخر گرداند ,چه ثقت مستحکم است که این هر دو نوع از کسی نتوان ستد ,و حوادث روزگار و گردش چرخ را دران عمل نتواند بود. و نیز مهیا داشتن توشه آخرت از مهمات است ,که مرگ جز ناگاه نباید و هیچ کس را دران مهلتی معین و مدتی معلوم نیست
پای بر دنیا نه و بر دوزخ چشم نام و ننگ
دست در عقبی زن و بر بند راه فخر و عار
و پوشیده نماند که تو از موعظت من بی نیازی و منافع خویش را از مضار نیکو بشناسی ,لکن خواستم که ترا بر اخلاق پسندیده و عادات ستوده معونی واجت دارم و حقوق دوستی و هجرت تو بدان بگزارم. و تو امروز بذاذر مائی و در آنچه مواسا ممکن گردد از همه وجوه ترا مبذولست.
هلالی جغتایی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۸
محمد عربی آبروی هر دو سراست
کسی که خاک درش نیست خاک بر سر او
شنیده‌ام که تکلم نمود همچو مسیح
بدین حدیث لب روح‌پرور او
که من مدینهٔ علمم، علی درست مرا
عجب خجسته حدیثی‌ست! من سگ در او
هلالی جغتایی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۹
ای سیه‌نامه، کز برای نجات
حرفی از باب رحمتی طلبی
سبقتم چیست؟ گفته‌ای زین باب
«سبقت رحمتی علی غضبی»
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۱
ای وجود تو اصل هر موجود
هستی و بوده‌ای و خواهی بود
صانع هر بلند و پست تویی
همه هیچند، هرچه هست تویی
نقشبند صحیفهٔ ازل تویی
یا وجود قدیم لم‌یزل تویی
نی ازل آگه از بدایت تو
نی ابد واقف از نهایت تو
از ازل تا ابد سفید و سیاه
همه بر سر وحدت تو گواه
ورق نانوشته می‌خوانی
سخن ناشنیده می‌دانی
پیش تو طایران قدوسی
بهر یک دانه در زمین‌بوسی
روی ما سوی توست از همه سو
سوی ما روی تست از همه رو
در سجودیم رو به درگه تو
پا ز سر کرده‌ایم در ره تو
چیست این طرفه گنبد والا؟
رفته گردی ز درگهت بالا
کعبه سنگی بر آستانهٔ تو
قبله راهی به سوی خانهٔ تو
صبح را با شفق برآمیزی
آب و آتش به هم درآمیزی
زلف شب را نقاب روز کنی
مهر و مه را جهان فروز کنی
فلک از ماه و مهر چهره‌فروز
داغ‌ها دارد از غمت شب و روز
بحر از هیبت تو آب شده
غرق دریای اضطراب شده
گرد کویت زمین به خاک نشست
گشت در پای بندگان تو پست
کوه از جانب تو آهنگست
از تو بار دلش گران‌سنگست
باد را از تو آه دردآلود
خاک را از تو روی گردآلود
آتش از شوق داغ بر دل ماند
آب از گریه پای در گل ماند
همه سر بر خط قضای تو اند
سر به سر طالب رضای تو اند
هرچه آن در نشیب و در اوج است
تو محیطی و آن موجست
موج اگر نیست بحر را چه غمست
بحر اگر نیست موج خود عدمست
موج دریاست این جهان خراب
بی‌ثباتست همچو نقش بر آب
گه ز موج دگر خورد بر هم
گه ز باد هوا شود در هم
من به امید گوهر نایاب
کشتی افکنده‌ام درین گرداب
کشتی من ز موج بیرون بر
همچو نوحش بر اوج گردون بر
گر ز من جز گنه نمی‌آید
از تو غیر از کرم نمی‌شاید
گرچه لب‌تشنه‌ام فتاده به خاک
چون تو را بحر لطف هست چه باک؟
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۲ - مصایب مصنف و مناجات
ای دوای درون خسته‌دلان
مرهم سینهٔ شکسته دلان
مرهمی لطف کن، که خسته‌دلم
مرحمت کن که [بس] شکسته‌دلم
گر چه من سر به سر گنه کردم
نامهٔ خویش را سیه کردم
تو درین نامهٔ سیاه مبین
کرم خویش بین گناه مبین
من خود از کرده‌های خود خجلم
تو مکن روز حشر منفعلم
با وجود گناه‌کاری‌ها
از تو دارم امیدواری‌ها
زانکه بر توست اعتماد همه
ای مراد من و مراد همه
تو کریمی و بی‌نوای توام
پادشاهی و من گدای توام
نی گدایی که این و آن خواهم
کام دل، آرزوی جان خواهم
بلکه باشد گدایی‌ام دردی
اشک سرخی و چهرهٔ زردی
تا به راهت ز اهل درد شوم
برنخیزم اگرچه گرد شوم
چون به خاک اوفتم به صد خواری
تو ز خاکم به لطف برداری
گرچه در خورد آتشم چون شرر
نظری گر به من رسد چه ضرر؟
من نگویم که لطف و احسان کن
بنده‌ام هرچه شایدت آن کن
عاقبت بگسلد چو بند از بند
بند بند مرا به خود پیوند
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۴- در نعت سیدالمرسلین صلی‌الله علیه و سلم
از خدا گر ره خدا طلبی
مطَلب جز محمد عربی
زانکه مطلوب اهل بینش اوست
بلکه مقصود آفرینش اوست
شاه ایوان مکه و یثرب
ماه تابان مشرق و مغرب
شرف گوهر بنی آدم
وز شرف سرور همه عالم
شهریاری که خیل اوست همه
عرش و کرسی طفیل اوست همه
کوی او مقصدست و او مقصود
او محمد مقام او محمود
پنجه افتاب را برتافت
به یک انگشت قرص مه بشکافت
بود برتر ز انجم و افلاک
زان نیفتاد سایه اش بر خاک
آنکه بگذشت از سپهر برین
سایهٔ او کجا فتد به زمین؟
فارغ است از صحیفه و خامه
واصلان را چه حاجت نامه؟
آن که ناخوانده علم دین داند
لوح تعلیم پس چرا خواند؟
انبیا را شرف نبود برو
خود تواضع‌کنان نشست فرو
ذات او چیست بعد خیل رسل؟
گل پس از برگ و میوه بعد از گل
گمرهانی که راه جنگ زدند
حلقهٔ لعل او به سنگ زدند
لعل او در ز حقه داد به سنگ
که دگر جا نداشت حقهٔ سنگ
لاجرم ورنه سنگ بدگهران
کی تواند فکند رخنه در آن؟
زیر گیسوی او رخ چون ماه
شب معراج را جمال الله
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۵ - وصف معراج رسول‌الله و صحابهٔ کبار آن
ای خوش آن شب که جبرئیل امین
سویش آمد ز آسمان به زمین
مرکبی ره‌نورد گردون‌سیر
بر زمین وحش و بر فلک چون طیر
بود نامش براق و همچون برق
تیز بگذشت تا به غرب از شرق
همچو گلگون اشک در یک دم
زده بیرون ز هفت پرده قدم
بر فلک همچو برق گرم‌روی
در هوا همچو ابر نرم‌روی
همچو تیر نظر ز عالم فرش
تا نگه کرده‌ای رسد بر عرش
چون در آورد پا به پشت براق
لرزه افتاد بر زمین ز فراق
شد سلیمان به تخت‌گاه فلک
تابعش گشت جن و انس و ملک
در همان دم ز پرده‌های سپهر
تیز بگذشت همچو خنجر مهر
قرب او از مقام «ثم دنی»
قاب قوسین گشت «او ادنی»
با دل جمع و دیدهٔ بیدار
شد مشرف به دولت دیدار
بعد از آن برگماشت همت را
که به من بخش جرم امت را
کرد از این بندگان عاصی یاد
جمله را از گنه خلاصی داد
خواجه را بین که در نشیمن راز
بنده را یاد می‌کند به نیاز
الله الله! چه احترامست این؟
در حق ما چه اهتمامست این؟
ای دل و دیدهٔ خاک درگه تو
سر من همچو خاک در ره تو
کس چه داند بهای گیسویت؟
هر دو عالم فدای یک مویت
سید انبیا تو را خوانند
سرور اولیا تو را دانند
آفتابی و پرتو اند همه
پیشوایی تو، پیرو اند همه
چار یار تو در مقام نیاز
هر یکی شاه چار بالش ناز
چار طاق طرب‌سرای وجود
چار باغ فضای گلشن جود
من سگ باوفای این هر چار
هر دو چشمم برای ایشان چار
کیست آن چار مه به مذهب من؟
علی و فاطمه حسین و حسن
بنده کمترین توست بلال
بلبل باغ دین توست بلال
بر فلک غلغل بلال تو باد
آسمان منزل بلال تو باد
نسبت من اگر کنی به بلال
به هلالی علم شوم مه و سال
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۶ - در منقبت حضرت شاه اولیا علیه‌السلام
در دریای سرمدست علی
جانشین محمدست علی
اسدالله سرور غالب
شاه مردان علی ابوطالب
هر که با شیر حق زند پنجه
شنجهٔ خوشتن کند رنجه
ساقی شیرگیر سرمستان
زیر دستش همه زبردستان
در کف انگشت او کلیدی بود
در خیبر به آن کلید گشود
وز سر ذوالفقار آن فیاض
رشتهٔ کفر را شده مقراض
تا نجف به هر گوهرش صدفست
ریگ صحرای او در نجفست
زیب این گلشن از جمال علیست
گل این باغ رنگ آل علیست
بود عم‌زاده رسول خدا
چون رسول از خدا نبود جدا
چون دو کس ابن عم یکدگرند
چون دو فرزند کان ز یک پدرند
پدران در نسب برابر هم
پسران در حسب برابر هم
گه سر خصم را جدا کرده
گه سر خویش را فدا کرده
هر شهی وقت بزم زر بخشد
شاه ما روز رزم سر بخشد
کرم خلق بخشش درمست
گر کسی سر فدا کند کرمست
همه سرها فدای او بادا
همه شاهان گدای او بادا
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۵۰ - در بی‌وفایی عمر
آه ازین منزلی که در پیش‌ست
که گذرگاه شاه و درویش‌ست
نه ازین دام می‌توان جستن
نه ازین بند می‌توان رستن
گر خوری همچو خضر آب حیات
تشنه‌لب جان دهی درین ظلمات
گر چو عیسی روی به چرخ برین
عاقبت جا کنی به زیر زمین
گر چو یوسف به اوج ماه روی
عاقبت سرنگون به چاه شوی
فی‌المثل عمر نوح اگر یابی
چون به طوفان رسی خطر یابی
احد واجب‌الوجود یکی‌ست
آن که جاوید هست و بود یکی‌ست
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۵۱ - در خاتمهٔ کتاب گوید
شکر لله که این خجسته کلام
شد به کام دل شکسته تمام
شکر دیگر که تا تمام شده
مجلس‌آرای خاص و عام شده
صفت اوست در زبان همه
سخن اوست ورد جان همه
جیب آفاق پر دُرست ازو
بغل عاشقان پرست ازو
گر که قلاب شهر صراف‌ست
یا خطاگوی شهر حراف‌ست
نتواند شکست مقدارش
که به جان می‌خرد خریدارش
بیت او گر کم‌ست از آن غم نیست
شکر باری که معنیش کم نیست
لفظ پاک‌ست و معنی‌اش طاهر
چون نگیرد قرار در خاطر؟
معنی خاص و لفظ عام‌فریب
برده از خاص و عام صبر و شکیب
الله الله! چه دلپذیرست این!
در پذیرش که ناگزیرست این
غایت شاعری همین باشد
شیوهٔ ساحری همین باشد
هر که دم زد زبان او بستم
سحر کردم دهان او بستم
قلمم میل چشم دشمن شد
لیک ازو چشم دوست روشن شد
از سیاهی نمود آب حیات
جان حاسد فتاد در ظلمات
جای رحمت بود بمرد حسود
لیک بر جان مرده رحم چه سود؟
جگر حاسد از الم خون باد
المش کم مباد و افزون باد
ای حسود این خیال باطل چسیت؟
زین خیالت بگو که حاصل چیست؟
چون تو از عالم سخن دوری
هرچه خواهی بگو که معذوری
آن چه مقدور توست معلوم‌ست
ختم کار از نخست معلوم‌ست
دست بافنده موی اگر بافد
کی تواند که موی بشکافد؟
هر کجا هدهد سلیمان رفت
به پر و بال مور نتوان رفت
در بهاران صدای غلغل زاغ
کی بود چون نوای بلبل باغ؟
یعنی او نیز در برابر توست
در او هم به قدر گوهر توست
این مسلم، تو را به غیر چه کار
هر چه داری تو هم بی‌او بیار
دیگری جام شوق نوشیده
تو به دیوانگی خروشیده
دیگری آه دردناک زده
تو به تقلید جامه چاک زده
تا به کی می‌پری به بال کسان؟
ناز خوش نیست با جمال کسان
من کنم سکهٔ سخن را نو
تو کنی عرض مخزن خسرو
چون تو زین نامه نیستی نامی
چه بری نام خسو و جامی؟
حیف باشد که نام دیده‌وران
بگذرد بر زبان کج‌نظران
گرچه شعر تو نظم دارد نام
تو ازین نظم کی رسی به نظام
نظم اگر نیست چون در مکنون
سهل باشد طبیعت موزون
گرچه ما و تو هر دو موزونیم
لیک بنگر که هر یکی چونیم
نعل اگر یافت صورت مه نو
هست اینجا تفاوتی بشنو
ماه نو سر بر آسمان ساید
نعل در زیر پای فرساید
نیست مانند هم سموم و نسیم
این یک از جنت‌ست و آن ز جحیم
آن به نرمی چنان که دل خواهد
وین به گرمی چنان که جان کاهد
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۵۳ - مناجات
کردگارا به بی‌نیازی خویش
به کریمی و کارسازی خویش
به سهی‌قامتان گلشن ناز
به ملامت‌کشان کوی نیاز
به صفات جلال و اکرامت
نظر خاص و رحمت عامت
به سلاطین مسند تحقیق
یالکان مسالک توفیق
به اسیران و زاری ایشان
به غریبان و خواری ایشان
به نوازندگان عالم گل
که هنوز ایمن‌اند از غم گل
به سفرکردگان عالم خاک
کز جهان رفته‌اند با دل چاک
به رسولی که نعت اوست کلام
سیدالمرسلین علیه سلام
نظری جانب هلالی کن
دلش از مهر غیر خالی کن
حشر او با رسول کن یا رب
این دعا را قبول کن یا رب
در امان دار پیش آن مولی
تا نبیند عقوبت عقبی
چون به عزم رحیل زین منزل
به حریم فنا کشد محمل
در ره مرگ باشدش همراه
هادی لااله‌الاالله
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۲۱ - کویمات، حما، آب عاصی
پانزدهم رجب ثمان و ثلثین و اربعمایه از آن جا به کویمات شدیم. و از آن جا به شهر حما شدیم شهری خوش آبادان بر لب آب غاصی و این آب را از آن سبب عاصی گویند که به جانب روم می‌رود. یعنی چون از بلاد اسلام به بلاد کفر می‌رود عاصی است و بر آب دولاب های بسیار ساخته اند. پس از آن جا راه دو می‌شود یکی به جانب ساحل و آن غربی شام است و یکی جنوبی به دمشق می‌رود. ما به را ه ساحل رفتیم.
در کوه چشمه ای دیدم که گفتند هر سال چون نیمه شعبان بگذرد آب جاری شود از آن جا و سه روز روان باشد و بعد از سه روز یک قطره نیاید تا سال دیگر. مردم بسیار آن جا به زیارت روند و تقرب جویند و به خداوند سبحانه و تعالی و عمارت و حوض‌ها ساخته‌اند آن جا چون از آن جا گذشتیم به صحرایی رسیدیم که همه نرگس بود شکفته چنان که تمامت آن صحرا سپید می‌نمود از بسیاری نرگس ها.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۲۵ - صور
چون از آن جا پنج فرسنگ بشدیم به شهر صور رسیدیم. شهری بود درکنار دریا سنجی بوده بود و آن جا آن شهر ساخته بود و چنان بود که باره شهرستان صد گز بیش بر زمین خشک نبود باقی اندر آب دریا بود و باره ای سنگین تراشیده و درزهای آن را به قیر گرفته تا آب در نیاید، و مساحت شهر هزار در هزار قیاس کردم و نیمه پنج شش طبقه بر سر یک دیگر و فواره بسیار ساخته و بازارهای نیکو و نعمت فراوان.
و این شهر صور معروف است به مال و توانگری درمیان شهر های ساحل شام، و مردمانش بیش تر شیعه‌اند. و قاضی بود آن جا مردی سنی مذهب پسر ابوعقیل می‌گفتند مردی نیک و توانگر. و بر در شهر مشهدی راست کرده‌اند و آن جا بسیار فرش و طرح و قنادیل و چراغدان های زرین و نقره گین نهاده، و شهر بر بلندی است و آب شهر از کوه می‌آید، و بر در شهر طاق های سنگین ساخته‌اند و آب بر پشت آن طاق‌ها به شهر اندر آورده و در آن کوه دره ای است مقابل شهر که چون روی به مشرق بروند به هجده فرسنگ به شهر دمشق رسند.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۲۶ - عکه، عین‌البقر
و چون ما از آن جا هفت فرسنگ برفتیم به شهرستان عکه رسیدیم و آن جا مدینه عکا نویسند. شهر بر بلندی نهاده زمینی کج و باقی هموار و در همه ساحل که بلندی نباشد شهر نسازند از بیم غلبه آب دریا و خوف امواج که بر کرانه می‌زند. و مسجد آدینه در میان شهر است و از همه شهر بلندتر است و اسطوانه‌ها همه رخام است. در دست راست قبله از بیرون قبر صالح پیغمبر علیه السلام. و ساحت مسجد بعضی فرش سنگ انداخته‌اند و بعضی دیگر سبزی کشته، و گنبد که آدم علیه السلام آن جا زراعت کرده بود و شهر را مساحت کردم درازی دو هزار ارش بود و پهنا پانصد ارش، باره به غایت محکم و جانب غربی و جنوبی آن با دریاست و بر جانب جنوب مینا است، و بیش تر شهر های ساحل را میناست و آن چیزی است که جهت محافظت کشتی‌ها ساخته‌اند مانند اسطبل که پشت بر شهرستان دارد. و دیوارها بر لب آب دریا در آمده و درگاهی پنجاه گز بگذاشته بی دیوار الا آن که زنجیرها سست کنند تا به زیر آب فرو روند و کشتی بر سر آن زنجیر از آب بگذرد و باز زنجیرها بکشند تاکسی بیگانه قصد این کشتی‌ها نتواند کرد. و به دروازه شرقی بر دست چپ چشمه ای است که بیست وشش پایه فرو باید شد تا به آب رسند و آن را عین البقر گویند و می‌گویند که آن چشمه را آدم علیه السلام پیدا کرده است و گاو خود را از آن جا آب داده و از آن سبب آن چشمه را عین البقر می‌گویند.
و چون ازاین شهرستان عکه سوی مشرق روند کوهی است که اندر آن مشاهد انبیاست علیهم السلام و این موضع از راه برکنار است کسی را که به رمله رود. مرا قصد افتادکه آن مزارهای متبرک را ببینم و برکات از حضرت ایزد تبارک و تعالی بجویم.
مردمان عکه گفتند آن جا قومی مفسد در راه باشند که هر که را غریب بینند تعرض رسانند و اگر چیزی داشته باشد بستانند. من نفقه که داشتم در مسجد عکه نهادم و از شهر بیرون شدم از دروازه شرقی روز بیست و سیوم شعبان سنه ثمان و ثلثین و اربعمایه اول روز زیارت قبر عک کردم که بای شهرستان او بوده است و او یکی از صالحان وبزرگان بوده و چون با من دلیلی نبود که آن راه داند متحیر می‌بودم ناگاه از فضل باری تبارک و تعالی همان روز مردی با من پیوست که او از آذربایجان بود و یک بار دیگر آن مزارت متبرکه را دریافته بود دوم کرت بدان عزیمت روی بدان جانب آورده بود. بدان موهبت شکر باری را تبارک و تعالی دو رکعت نماز بگذاردم و سجده شکر کردم که مرا توفیق می‌داد تا برعزمی که کرده بودم وفا می‌کردم.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۲۷ - زیارت قبور انبیای بنی اسرائیل
به دیهی رسیدم که آن را پروة می‌گفتند، آن جا قبر عیش و شمعون علیها السلام را زیارت کردم و از آن جا به مغاک رسیدم که آن را دامون می‌گفتند، آن جا نیز زیارت کردم که گفتند قبر ذوالکفل است علیه السلام و از آن جا به دیهی دیگر رسیدم که آن را اعبلین می‌گفتند و قبر هود علیه السلام آن جا بود زیارت آن دریافتم. اندرحظیره او درختی خرتوت بود و قبر عزیز النبی علیه السلام آن جا بود زیارت آن کردم و روی سوی جنوب برفتم به دیهی دیگر رسیدم که آن را حظیره می‌گفتند و بر جانب مغربی این دیه دره ای بود و در آن دره چشمه آب بود پاکیزه که از سنگ ساخته و سقف سنگین در زده و دری کوچک بر آن جا نهاده چنان که مرد به دشواری در تواند رفتن و دو قبر نزدیک یکدیگر آن جا نهاده یکی از آن شعیب علیه السلام و دیگری از آن دخترش که زن موسی علیه السلام بود. مردم آن دیه آن مسجد و مزار را تعهد نیکو کنند از پاک داشتن و چراغ نهادن و غیره. و آن جا به دیهی شدم که آن را اربل می‌گفتند و بر جانب قبله آن دیه کوهی بود و اندر میان آن کوه حظیره ای و اندر آن حظیره چهار گور نهاده بود از آن فرزندان یعقوب علیه السلام که برادران یوسف علیه السلام بودند، و از آن جا برفتم تلی دیدم زیر آن تل غاری بود که قبر مادر موسی علیه السلام در آن غار بود. زیارت آن جا دریافتم و از آن جا برفتم دره ای پیدا آمد به آخر آن دره دریایی به دید (پدید) آمد کوچک و شهر طبریه بر کنار آن دریاست.