عبارات مورد جستجو در ۵۶۲ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰
لغزشی خورده ز پا تا سر ما
خنده دارد خط بیمسطر ما
ذره پر منفعل اظهار است
کو هیولا وکجا پیکر ما
مینهد بر خط زنهار انگشت
موی چینی زتن لاغرما
خنده زن شمع ازبن بزمگذشت
گل بچینید ز خاکستر ما
جهد ازآیینهٔ ما زنگ نبرد
منفعل شدکف روشنگر ما
خواب ما زبر سیاهی ببالد
سایه افکند به سر بستر ما
عمرها شدکه عرق میگرییم
شرم حسنی است به چشمترما
حیف همتکه زمانی چوحباب
صدف بحر نشدگوهر ما
چهرهٔ زرد، شکنها اندوخت
سکه زد ضعفکنون بر زرما
عجز طومار طلبها طیکرد
مهر شد آبله بر دفتر ما
شمع حرمانکدهٔ بیکسیام
پا مگر دست نهد برسرما
رنگ پرواز ندیدیم به خواب
بالش نازکه دارد پر ما
علت بیبصری را چه علاج
نگهی داشت تغافلگر ما
نیست پیراهن دیگر بیدل
غیر عریانی ما در بر ما
خنده دارد خط بیمسطر ما
ذره پر منفعل اظهار است
کو هیولا وکجا پیکر ما
مینهد بر خط زنهار انگشت
موی چینی زتن لاغرما
خنده زن شمع ازبن بزمگذشت
گل بچینید ز خاکستر ما
جهد ازآیینهٔ ما زنگ نبرد
منفعل شدکف روشنگر ما
خواب ما زبر سیاهی ببالد
سایه افکند به سر بستر ما
عمرها شدکه عرق میگرییم
شرم حسنی است به چشمترما
حیف همتکه زمانی چوحباب
صدف بحر نشدگوهر ما
چهرهٔ زرد، شکنها اندوخت
سکه زد ضعفکنون بر زرما
عجز طومار طلبها طیکرد
مهر شد آبله بر دفتر ما
شمع حرمانکدهٔ بیکسیام
پا مگر دست نهد برسرما
رنگ پرواز ندیدیم به خواب
بالش نازکه دارد پر ما
علت بیبصری را چه علاج
نگهی داشت تغافلگر ما
نیست پیراهن دیگر بیدل
غیر عریانی ما در بر ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰
شوق تو دامنی زد بر نارسایی ما
سرکوب بال وپر شد بیدست پایی ما
درکارگاه امکان بیشبهه نیست فطرت
تمثال میفروشد آیینهزایی ما
زان پنجهٔ نگارین نگرفت رنگ و بویی
پامال یأسگردید خون حنایی ما
یارب مباد آتش از شعله بازماند
خاک است بر سر ما از نارسایی ما
چونگل زباغ هستی ما هم فریب خوردیم
خون داشت درگریبان رنگین قبایی ما
گر اشک رخ نساید بر خاک ناتوانی
زان آستانکه خواهد عذر جدایی ما
در راه او نشستیم چندانکه خاکگشتیم
زین بیشتر چه باشد صبرآزمایی ما
از سجدهٔ حضورت بوی اثر نبردیم
امید دستها سود از جبههسایی ما
تاکی هوس نوردی تا چند هرزهگردی
یاربکه سنگگردد خاک هوایی ما
گر در قفس بمیریم زان بهکه اوجگیریم
بیبال و پر اسیریم آه از رهایی ما
سرها قدم نشین شد پروازهاکمین شد
صد آسمان زمین شد از بیعصایی ما
بیدل اگر توهّم بند نظر نباشد
کافیست سیر معنی لفظ آشنایی ما
سرکوب بال وپر شد بیدست پایی ما
درکارگاه امکان بیشبهه نیست فطرت
تمثال میفروشد آیینهزایی ما
زان پنجهٔ نگارین نگرفت رنگ و بویی
پامال یأسگردید خون حنایی ما
یارب مباد آتش از شعله بازماند
خاک است بر سر ما از نارسایی ما
چونگل زباغ هستی ما هم فریب خوردیم
خون داشت درگریبان رنگین قبایی ما
گر اشک رخ نساید بر خاک ناتوانی
زان آستانکه خواهد عذر جدایی ما
در راه او نشستیم چندانکه خاکگشتیم
زین بیشتر چه باشد صبرآزمایی ما
از سجدهٔ حضورت بوی اثر نبردیم
امید دستها سود از جبههسایی ما
تاکی هوس نوردی تا چند هرزهگردی
یاربکه سنگگردد خاک هوایی ما
گر در قفس بمیریم زان بهکه اوجگیریم
بیبال و پر اسیریم آه از رهایی ما
سرها قدم نشین شد پروازهاکمین شد
صد آسمان زمین شد از بیعصایی ما
بیدل اگر توهّم بند نظر نباشد
کافیست سیر معنی لفظ آشنایی ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۸
فنا مثالم و آیینهٔ بقا اینجاست
کجا روم ز در دل که مدعا اینجاست
جبین متاعم و دکان سجدهای دارم
تو نیز خاک شو، ای جستجو که جا اینجاست
به گردی از ره او گر رسی مشو غافل
که التفات نگههای سرمهسا اینجاست
خیال مایل بیرنگی و جهان همه رنگ
چو غنچه محو دلم بوی آشنا اینجاست
ز گرد هستی اگر پاک گشتهای خوش باش
که حسن جلوهفروش است تا صفا اینجاست
کسی نداد نشان ازکمال شوکت عجز
جز اینقدرکه همه سرکشی دو تا اینجاست
دلیل مقصد ما بسکه ناتوانی بود
به هرکجاکه رسیدیمگفت جا اینجاست
پس از مطالعهٔ نقش پا یقینم شد
که هرزهتازم و جام جهاننما اینجاست
نهفت راه تلاشم عرقفشانی شرم
گل است خاک دو عالم ز بس حیا اینجاست
سراغ لیلی خویش ازکه بایدم پرسید
که گرد محملم و نالهٔ درا اینجاست
خوش آنکه سایهصفت محو آفتاب شویم
که سخت نامه سیاهیم و عفوها اینجاست
چو چشم آینه حیرت سراغ نیرنگیم
ز خویش رفته جهانی و نقش پا اینجاست
غبار رفته به باد سحر به گوشم گفت:
که خلق بیهده جان میکند، هوا اینجاست
به وصل لغزش پایی رسیدهام بیدل
بیا که دادرس سعی نارسا اینجاست
کجا روم ز در دل که مدعا اینجاست
جبین متاعم و دکان سجدهای دارم
تو نیز خاک شو، ای جستجو که جا اینجاست
به گردی از ره او گر رسی مشو غافل
که التفات نگههای سرمهسا اینجاست
خیال مایل بیرنگی و جهان همه رنگ
چو غنچه محو دلم بوی آشنا اینجاست
ز گرد هستی اگر پاک گشتهای خوش باش
که حسن جلوهفروش است تا صفا اینجاست
کسی نداد نشان ازکمال شوکت عجز
جز اینقدرکه همه سرکشی دو تا اینجاست
دلیل مقصد ما بسکه ناتوانی بود
به هرکجاکه رسیدیمگفت جا اینجاست
پس از مطالعهٔ نقش پا یقینم شد
که هرزهتازم و جام جهاننما اینجاست
نهفت راه تلاشم عرقفشانی شرم
گل است خاک دو عالم ز بس حیا اینجاست
سراغ لیلی خویش ازکه بایدم پرسید
که گرد محملم و نالهٔ درا اینجاست
خوش آنکه سایهصفت محو آفتاب شویم
که سخت نامه سیاهیم و عفوها اینجاست
چو چشم آینه حیرت سراغ نیرنگیم
ز خویش رفته جهانی و نقش پا اینجاست
غبار رفته به باد سحر به گوشم گفت:
که خلق بیهده جان میکند، هوا اینجاست
به وصل لغزش پایی رسیدهام بیدل
بیا که دادرس سعی نارسا اینجاست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱
اوگفتن ما وتو به هر رنگ ضرور است
اینش مکن اندیشهکه او از همه دور است
آیینهٔ تنزیه وکدورت چه خیال است
جاییکه بطون منفعل افتاد ظهور است
واداشته افسانهات از فهم حقیقت
این پنبهٔ گوشت اثر آتش طور است
یاران به تلاش من مجهول بخندید
او در بر و من دربهدر، آخر چه شعور است
بر صبحدمگلشن ایجاد منازید
هنگامهٔ بنیاد تبسمکده شوراست
دمسردی یاران جهان چند نهفتن
دندان به هم خوردهٔ سرمازده عور است
از شخص به تمثال تسلی نتوان شد
زحمتکش صیقل نشوی آینهکور است
جاییکه خموشیست سرو برگ سلامت
هرگاه زبان بالگشاید پر مور است
پرغره نباشید چه تحقیق وچهتقلید
اینها همه بیحاصلی عشق غیور است
بیدل به تو درهیچ مکان راه نبردیم
آیینه سراب استکه تمثال تو دور است
اینش مکن اندیشهکه او از همه دور است
آیینهٔ تنزیه وکدورت چه خیال است
جاییکه بطون منفعل افتاد ظهور است
واداشته افسانهات از فهم حقیقت
این پنبهٔ گوشت اثر آتش طور است
یاران به تلاش من مجهول بخندید
او در بر و من دربهدر، آخر چه شعور است
بر صبحدمگلشن ایجاد منازید
هنگامهٔ بنیاد تبسمکده شوراست
دمسردی یاران جهان چند نهفتن
دندان به هم خوردهٔ سرمازده عور است
از شخص به تمثال تسلی نتوان شد
زحمتکش صیقل نشوی آینهکور است
جاییکه خموشیست سرو برگ سلامت
هرگاه زبان بالگشاید پر مور است
پرغره نباشید چه تحقیق وچهتقلید
اینها همه بیحاصلی عشق غیور است
بیدل به تو درهیچ مکان راه نبردیم
آیینه سراب استکه تمثال تو دور است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۰
لوحهستی یک قلم از نقش قدرت عاری است
آمد ورفت نفس مشق خط بیکاری است
از ره غفلت، عدم را، هستی اندیشیدهایم
شبهه تقریریم و استفهام ما انکاری است
ذرهایم اما به جشم خود گران !فتادهایم
اندکی همچون به عرض آمد همان بسیاری است
پسمل ناز،کهام یاربکه از توفان شوق
هر سر مویم چو مژگان مایهٔ خونباری است
دیده کو تا بنگرد کامروز سروناز من
همچو عمر عاشقانسرگرمخوشرفتاری است
از خمار ناتوانیها چسان آید برون
سایهٔ مژگان نگاهش را شب بیماری است
هرکه را حسرت، شهید تیغ بیدادش کند
هر دو عالم عرض یک آغوش زخم کاری است
با همه وارستگی سودا تغافلپیشه نیست
موی مجنون در تلافیهای بیدستاری است
عقدهٔ اشکی اگر باقیست دل خون میخورد
تا بود یک غنچه این باغ از شکفتن عاری است
عالمی با فتنه میجوشد ز مرگ اغنیا
خواب این ظالمسرشتان بدتر از بیداری است
گردن تسلیم مشتاقان ز مو باریکتر
بر سر ما همچو آب، احکام تیغت جاری است
از من بیدل قناعتکن به فریاد حزین
همچو تار ساز نقد ناتوانان زاری است
آمد ورفت نفس مشق خط بیکاری است
از ره غفلت، عدم را، هستی اندیشیدهایم
شبهه تقریریم و استفهام ما انکاری است
ذرهایم اما به جشم خود گران !فتادهایم
اندکی همچون به عرض آمد همان بسیاری است
پسمل ناز،کهام یاربکه از توفان شوق
هر سر مویم چو مژگان مایهٔ خونباری است
دیده کو تا بنگرد کامروز سروناز من
همچو عمر عاشقانسرگرمخوشرفتاری است
از خمار ناتوانیها چسان آید برون
سایهٔ مژگان نگاهش را شب بیماری است
هرکه را حسرت، شهید تیغ بیدادش کند
هر دو عالم عرض یک آغوش زخم کاری است
با همه وارستگی سودا تغافلپیشه نیست
موی مجنون در تلافیهای بیدستاری است
عقدهٔ اشکی اگر باقیست دل خون میخورد
تا بود یک غنچه این باغ از شکفتن عاری است
عالمی با فتنه میجوشد ز مرگ اغنیا
خواب این ظالمسرشتان بدتر از بیداری است
گردن تسلیم مشتاقان ز مو باریکتر
بر سر ما همچو آب، احکام تیغت جاری است
از من بیدل قناعتکن به فریاد حزین
همچو تار ساز نقد ناتوانان زاری است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۶
شوخی که جهان گرد جنون نظر اوست
از آینه تاکنج تغافل سفر اوست
تمکین چقدر منفعل طرز خرام است
نه قلزم امکان، عرق یک گهر اوست
دیوانه و عاقل همه محو است در اینجا
از هرچه خبر یافتهای بیخبر اوست
هرچندکه عنقا، ز خیال تو برون است
هر رنگکه داری به نظر نقش پر اوست
ای گل چمن حیرت عریانی خود باش
این جامهٔ رنگی که تو داری به بر اوست
دل شیفتهٔ دیر و حرم شد چه توان کرد
بنگیست درین نسخه که اینها اثر اوست
تمثال به غیر از اثر شخص چه دارد
خوش باشکه خود را تو نمودن هنر اوست
دارند حریفان خرابات حضورش
جام می رنگیکه پری شیشهگر اوست
از ظاهر و مظهر مفروشید تخیل
خورشید قدم آنچه ندارد سحر اوست
زین بیش، عیار من موهوم مگیرید
دستیکه به خود حلقهکنم درکمر اوست
بیدل مگذر از سر زانوی قناعت
این حلقه به هرجا زده باشی به در اوست
از آینه تاکنج تغافل سفر اوست
تمکین چقدر منفعل طرز خرام است
نه قلزم امکان، عرق یک گهر اوست
دیوانه و عاقل همه محو است در اینجا
از هرچه خبر یافتهای بیخبر اوست
هرچندکه عنقا، ز خیال تو برون است
هر رنگکه داری به نظر نقش پر اوست
ای گل چمن حیرت عریانی خود باش
این جامهٔ رنگی که تو داری به بر اوست
دل شیفتهٔ دیر و حرم شد چه توان کرد
بنگیست درین نسخه که اینها اثر اوست
تمثال به غیر از اثر شخص چه دارد
خوش باشکه خود را تو نمودن هنر اوست
دارند حریفان خرابات حضورش
جام می رنگیکه پری شیشهگر اوست
از ظاهر و مظهر مفروشید تخیل
خورشید قدم آنچه ندارد سحر اوست
زین بیش، عیار من موهوم مگیرید
دستیکه به خود حلقهکنم درکمر اوست
بیدل مگذر از سر زانوی قناعت
این حلقه به هرجا زده باشی به در اوست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۲
غم فراق چه و حسرت وصال تو چیست
تو خود تویی به کجا رفتهای خیال تو چیست
جهات دهر یک آغوش انس دارد و بس
به جز سیاهی مژگان رم غزال تو چیست
مبحیط عشق ندامتگهر نمیباشد
جز این عرق که تو پیدایی انفعال تو چیست
به عالمکروی ششجهت مساوات است
چو آفتاب بقایت چه و زوال تو چیست
به پیچ و تاب چو شمع از خودت برآمدنی
درین حدیقه دگر ربشهٔ نهال تو چیست
مآل شاه و گدا ناامیدیست اینجا
شکستگی هوسی، چینی و سفال تو چیست
گذشت عمر به پرواز وهم عنقایت
دمی بهخود نرسیدیکه زیر بال تو چیست
به روی پرتو مهر از خرام سایه مپرس
تأملیکه درین عرصه پایمال تو چیست
جهان مطلقی از فهم خود چه میخواهی
به علم اگر همه گردون شدی کمال تو چیست
نبودی، آمدهای، نیستی و میآیی
نه ماضیی و نه مستقبلیست حال تو چیست
به وهم چشمه چو آیینه خون مخور بیدل
نمی برون نتراویدهای زلال تو چیست
تو خود تویی به کجا رفتهای خیال تو چیست
جهات دهر یک آغوش انس دارد و بس
به جز سیاهی مژگان رم غزال تو چیست
مبحیط عشق ندامتگهر نمیباشد
جز این عرق که تو پیدایی انفعال تو چیست
به عالمکروی ششجهت مساوات است
چو آفتاب بقایت چه و زوال تو چیست
به پیچ و تاب چو شمع از خودت برآمدنی
درین حدیقه دگر ربشهٔ نهال تو چیست
مآل شاه و گدا ناامیدیست اینجا
شکستگی هوسی، چینی و سفال تو چیست
گذشت عمر به پرواز وهم عنقایت
دمی بهخود نرسیدیکه زیر بال تو چیست
به روی پرتو مهر از خرام سایه مپرس
تأملیکه درین عرصه پایمال تو چیست
جهان مطلقی از فهم خود چه میخواهی
به علم اگر همه گردون شدی کمال تو چیست
نبودی، آمدهای، نیستی و میآیی
نه ماضیی و نه مستقبلیست حال تو چیست
به وهم چشمه چو آیینه خون مخور بیدل
نمی برون نتراویدهای زلال تو چیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۵
مستعرفان را شراب دیگری درکار نیست
جز طواف خویش دور ساغری درکار نیست
سعی پروازت چو بوی گل گر از خود رفتن است
تا شکست رنگ باشد شهپری در کار نیست
سوختن چون شمع اوج پایهٔ اقبال ماست
داغ مظور است اینجا اختری در کار نیست
صبح را اظهار شبنم خنده دنداننماست
سینهچاک شوق را چشم تری درکار نیست
خفت وتمکینحجاب نشئهٔ وارستگیست
بحر اگر باشی حباب و گوهری در کار نیست
شانه گر مشاطهٔ زلفت نباشد گو مباش
دفتر آشفتگی را مسطری در کار نیست
آتش خورشید را نبود کواکب جز سپند
حسنچون سرشار باشد زیوریدرکار نیست
شعلهها در پرده سعی جهان خوابیده است
گر نفس سوزدکسی آتشگری درکار نیست
اضطراب دل ز هر مویم چکیدن میکشد
چون رگ ابر بهارم نشتری در کار نیست
عالم عجز است اینجا جاه کو، شوکت کدام
تا توانی نالهکن کر و فری در کار نیست
خشت بنیاد تو بر هم چیدن مژگان بس است
در تغافلخانه، بام و منظری درکار نیست
زهد و تقوا همخوش است اما تکلف بر طرف
درد دل را بندهام دردسری در کار نیست
حرص قانع نیست بیدل ورنه از ساز معاش
آنچه ما درکار داریم اکثری در کار نیست
جز طواف خویش دور ساغری درکار نیست
سعی پروازت چو بوی گل گر از خود رفتن است
تا شکست رنگ باشد شهپری در کار نیست
سوختن چون شمع اوج پایهٔ اقبال ماست
داغ مظور است اینجا اختری در کار نیست
صبح را اظهار شبنم خنده دنداننماست
سینهچاک شوق را چشم تری درکار نیست
خفت وتمکینحجاب نشئهٔ وارستگیست
بحر اگر باشی حباب و گوهری در کار نیست
شانه گر مشاطهٔ زلفت نباشد گو مباش
دفتر آشفتگی را مسطری در کار نیست
آتش خورشید را نبود کواکب جز سپند
حسنچون سرشار باشد زیوریدرکار نیست
شعلهها در پرده سعی جهان خوابیده است
گر نفس سوزدکسی آتشگری درکار نیست
اضطراب دل ز هر مویم چکیدن میکشد
چون رگ ابر بهارم نشتری در کار نیست
عالم عجز است اینجا جاه کو، شوکت کدام
تا توانی نالهکن کر و فری در کار نیست
خشت بنیاد تو بر هم چیدن مژگان بس است
در تغافلخانه، بام و منظری درکار نیست
زهد و تقوا همخوش است اما تکلف بر طرف
درد دل را بندهام دردسری در کار نیست
حرص قانع نیست بیدل ورنه از ساز معاش
آنچه ما درکار داریم اکثری در کار نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۰
بیساز انفعال سراپای من تهیست
چون شبنم ازوداع عرق جای من تهیست
نیرنگ عالمی به خیالم شمردهگیر
صفر ز خودگذشتهام اجزای من تهیست
رنگی ندارد آینهٔ مشرب فنا
ازگرد خوا دامن صحرای من تهیست
دل محو مطلق است چه هستیکجا عدم
از هرچه دارد اسم معمای من تهیست
چون صبح بالی از نفس سرد میزنم
عمریست آشیانهٔ عنقای منتهیست
از نقد دستگاه زیانکار من مپرس
امروز من چوکیسهٔ فردای من تهیست
چون پیکر حبابم از آفت سرشتهاند
از مغز عافیت سر بیپای من تهیست
یارب نقاب کس ندّرد اعتبار پوچ
از یک حباب قالب دریای من تهیست
تاکی فروشم از عرق شرم جام عذر
چشمش خمار دارد و مینای منتهیست
بیدل سرمحیط سلامت چه موج وکف
تا او بجاست جای تو و جایمنتهیست
چون شبنم ازوداع عرق جای من تهیست
نیرنگ عالمی به خیالم شمردهگیر
صفر ز خودگذشتهام اجزای من تهیست
رنگی ندارد آینهٔ مشرب فنا
ازگرد خوا دامن صحرای من تهیست
دل محو مطلق است چه هستیکجا عدم
از هرچه دارد اسم معمای من تهیست
چون صبح بالی از نفس سرد میزنم
عمریست آشیانهٔ عنقای منتهیست
از نقد دستگاه زیانکار من مپرس
امروز من چوکیسهٔ فردای من تهیست
چون پیکر حبابم از آفت سرشتهاند
از مغز عافیت سر بیپای من تهیست
یارب نقاب کس ندّرد اعتبار پوچ
از یک حباب قالب دریای من تهیست
تاکی فروشم از عرق شرم جام عذر
چشمش خمار دارد و مینای منتهیست
بیدل سرمحیط سلامت چه موج وکف
تا او بجاست جای تو و جایمنتهیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۴
زهی هنگامهٔ امکان، جنونساز غریبانت
زمین و آسمان یک چاک دامن تا گریبانت
کتاب معرفت سطری ز درس فهم مجهولت
دو عالم آگهی تعبیری از خواب پریشانت
کدامین راه و کو منزل، کجا میتازی ای غافل
به فکر دشت و در مُردی و در جیب است میدانت
به انداز تغافل تا به کی خواهی جنون کردن
غبار انگیخت از عالم به پای خفته جولانت
به پیش پا نمیبینی چه افسون است تحقیقت
زبان خود نمیفهمی چه نیرنگ است عرفانت
نهغیری خواندهافسونت نه لیلیکرده مجنونت
همان شوق تو مفتونت همان چشم تو حیرانت
پی تحقیقگردی میکنی از دور و بیتابی
ندانم اینقدر بر خود که افشاندهست دامانت
شهادت تا رموز غیب پر بی پرده بود اینجا
اگر میگشتی آگاه از گشاد و بست مژگانت
جهانی نقش بستی لیک ننمودی بهکس بیدل
به اینحیرت چه مکتوبی که نتوان خواند عنوانت
زمین و آسمان یک چاک دامن تا گریبانت
کتاب معرفت سطری ز درس فهم مجهولت
دو عالم آگهی تعبیری از خواب پریشانت
کدامین راه و کو منزل، کجا میتازی ای غافل
به فکر دشت و در مُردی و در جیب است میدانت
به انداز تغافل تا به کی خواهی جنون کردن
غبار انگیخت از عالم به پای خفته جولانت
به پیش پا نمیبینی چه افسون است تحقیقت
زبان خود نمیفهمی چه نیرنگ است عرفانت
نهغیری خواندهافسونت نه لیلیکرده مجنونت
همان شوق تو مفتونت همان چشم تو حیرانت
پی تحقیقگردی میکنی از دور و بیتابی
ندانم اینقدر بر خود که افشاندهست دامانت
شهادت تا رموز غیب پر بی پرده بود اینجا
اگر میگشتی آگاه از گشاد و بست مژگانت
جهانی نقش بستی لیک ننمودی بهکس بیدل
به اینحیرت چه مکتوبی که نتوان خواند عنوانت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۰
طبع سرکش خاکگشت و چشم شرمی وانکرد
شمع سر بر نقش پا سایید و خم پیدا نکرد
عمرها شد آمد و رفت نفس جان میکند
ما و من بیرون در فرسود و در دل جا نکرد
زندگی بیع و شرای ما و من بیسود یافت
کس چه سازد آرمیدن با نفس سودا نکرد
سرکشی گر بر دماغت زد شکست آماده باش
خاک از شغل عمارت عافیت برپا نکرد
سعی فطرت دور گرد معنی تحقیق ماند
غیرت او داشت افسونیکه ما را ما نکرد
هرکجا رفتم نرفتم نیمگام از خود برون
صد قیامت رفت وامروز مرا فردا نکرد
با خیالت غربتم صد ناز دارد بر وطن
جان فدای بی کسی هاکز توام تنها نکرد
دامن خود گیر و از تشویش دهر آزاد باش
قطره را تا جمع شد دل یادی از دریا نکرد
فرع را از اصل خویش آگاه باید زیستن
شیشه را سامان مستی غافل از خارا نکرد
انقلاب ساز وحدتکثرت موهوم نیست
ربط بیاجزاییی ما را خیال اجزا نکرد
جود مطلق درکمین سایلست اما چه سود
شرم تکلیف اجابت دست ما بالا نکرد
نام عنقا نقشبند پردهٔ ادراک نیست
هیچکس زین بزم فهم آن پری پیدا نکرد
بیدل از نقش قدم باید عیار ماگرفت
ناتوانی سایه را هم زیردست ما نکرد
شمع سر بر نقش پا سایید و خم پیدا نکرد
عمرها شد آمد و رفت نفس جان میکند
ما و من بیرون در فرسود و در دل جا نکرد
زندگی بیع و شرای ما و من بیسود یافت
کس چه سازد آرمیدن با نفس سودا نکرد
سرکشی گر بر دماغت زد شکست آماده باش
خاک از شغل عمارت عافیت برپا نکرد
سعی فطرت دور گرد معنی تحقیق ماند
غیرت او داشت افسونیکه ما را ما نکرد
هرکجا رفتم نرفتم نیمگام از خود برون
صد قیامت رفت وامروز مرا فردا نکرد
با خیالت غربتم صد ناز دارد بر وطن
جان فدای بی کسی هاکز توام تنها نکرد
دامن خود گیر و از تشویش دهر آزاد باش
قطره را تا جمع شد دل یادی از دریا نکرد
فرع را از اصل خویش آگاه باید زیستن
شیشه را سامان مستی غافل از خارا نکرد
انقلاب ساز وحدتکثرت موهوم نیست
ربط بیاجزاییی ما را خیال اجزا نکرد
جود مطلق درکمین سایلست اما چه سود
شرم تکلیف اجابت دست ما بالا نکرد
نام عنقا نقشبند پردهٔ ادراک نیست
هیچکس زین بزم فهم آن پری پیدا نکرد
بیدل از نقش قدم باید عیار ماگرفت
ناتوانی سایه را هم زیردست ما نکرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۲
ناتوانی در تلاش حرص بهتانم نکرد
قدردانیهای طاقت آنچه نتوانم نکرد
شمع خامش وارهید از اشک و آه و سوختن
بیزبان بودن چه مشکلهاکه آسانم نکرد
تا مبادا خون خورد تمثالی از پیداییام
نیستی در خانهٔ آیینه مهمانم نکرد
زینچمن عمریست پنهانمیروم چونبویگل
شرم هستی در لباس رنگ عریانم نکرد
درگهر هم موج من زحمتکش غلتیدنیست
سودن دست آبله بست و پشیمانم نکرد
جان فدایطفل خوشخوییکه پرواییش نیست
عمرها گرد سرم گرداند و قربانم نکرد
انفعالم آب کرد اما همان آوارهام
گل شدن شیرازهٔ خاک پریشانم نکرد
وقت هر مژگانگشودن یک جهان دیدار بود
آه از این چشمی که واگردید و حیرانم نکرد
دیده گر بیاشک گردید از حیا امیدهاست
جبهه آسان میکندکاریکه مژگانم نکرد
زین نُه آتشخانه بیدل هرچه برهم چید حرص
یأس جز تکلیف پشت دست و دندانم نکرد
قدردانیهای طاقت آنچه نتوانم نکرد
شمع خامش وارهید از اشک و آه و سوختن
بیزبان بودن چه مشکلهاکه آسانم نکرد
تا مبادا خون خورد تمثالی از پیداییام
نیستی در خانهٔ آیینه مهمانم نکرد
زینچمن عمریست پنهانمیروم چونبویگل
شرم هستی در لباس رنگ عریانم نکرد
درگهر هم موج من زحمتکش غلتیدنیست
سودن دست آبله بست و پشیمانم نکرد
جان فدایطفل خوشخوییکه پرواییش نیست
عمرها گرد سرم گرداند و قربانم نکرد
انفعالم آب کرد اما همان آوارهام
گل شدن شیرازهٔ خاک پریشانم نکرد
وقت هر مژگانگشودن یک جهان دیدار بود
آه از این چشمی که واگردید و حیرانم نکرد
دیده گر بیاشک گردید از حیا امیدهاست
جبهه آسان میکندکاریکه مژگانم نکرد
زین نُه آتشخانه بیدل هرچه برهم چید حرص
یأس جز تکلیف پشت دست و دندانم نکرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۴
اگر تعین عنقا هوس پیام نباشد
نشان خود به جهانی برم که نام نباشد
چه لازم ست به دوشم غم آدا فکند کس
حق بقا دونفس خجلت است و وام نباشد
حیا ز ننگ خموشی کدام نغمه کند سر
به صد فسانه زنم گر سخن تمام نباشد
دو دم به وضع تجدد خیال میگذرانم
خوشم به نشئه که جمعیت دوام نباشد
حجابجوهر دل نیستجزکدورتهستی
چراغ آینه روشن به وقت شام نباشد
دل است باعت هستی، کجاست نشئه چه مستی
دماغِ باده که دارد دمیکه جام نباشد
هوس تپد به چه راحت، نفس دمد ز چه وحشت
در آن مقامکه صیاد و صید و دام نباشد
کسی ندید ز هستی به غیر دردسر اینجا
شراب این خم وهم ازکجاکه خام نباشد
چه ممکن است که آغوش حرصها بهم آید
درتن جسراحث خمیازه التیام نباشد
دل از شکایت افلاس به که جمع نمایی
زبان به کام تو بس گر جهان به کام نباشد
جدا ز انجمن نیستی به هرجه رسیدم
نیافتمکه می ساغرش حرام نباشد
کدام عمر و چه فرصتکه دل دهی به تماشا
به پای اشک نگه میدود خرام نباشد
نهگوشهایست معین نه منزلیست مبرهن
کسی کجا رود از عالمی که نام نباشد
به اوج عشق چه نسبت تلاش بال هوس را
وداع وهم من و ما هوای بام نباشد
خروش درد شنو مدعای عشق همین بس
در الله الله ما جای حرف لام نباشد
اگر ز ملک عدم تا وجود فهم گماری
بجزکلام تو بیدل دگرکلام نباشد
نشان خود به جهانی برم که نام نباشد
چه لازم ست به دوشم غم آدا فکند کس
حق بقا دونفس خجلت است و وام نباشد
حیا ز ننگ خموشی کدام نغمه کند سر
به صد فسانه زنم گر سخن تمام نباشد
دو دم به وضع تجدد خیال میگذرانم
خوشم به نشئه که جمعیت دوام نباشد
حجابجوهر دل نیستجزکدورتهستی
چراغ آینه روشن به وقت شام نباشد
دل است باعت هستی، کجاست نشئه چه مستی
دماغِ باده که دارد دمیکه جام نباشد
هوس تپد به چه راحت، نفس دمد ز چه وحشت
در آن مقامکه صیاد و صید و دام نباشد
کسی ندید ز هستی به غیر دردسر اینجا
شراب این خم وهم ازکجاکه خام نباشد
چه ممکن است که آغوش حرصها بهم آید
درتن جسراحث خمیازه التیام نباشد
دل از شکایت افلاس به که جمع نمایی
زبان به کام تو بس گر جهان به کام نباشد
جدا ز انجمن نیستی به هرجه رسیدم
نیافتمکه می ساغرش حرام نباشد
کدام عمر و چه فرصتکه دل دهی به تماشا
به پای اشک نگه میدود خرام نباشد
نهگوشهایست معین نه منزلیست مبرهن
کسی کجا رود از عالمی که نام نباشد
به اوج عشق چه نسبت تلاش بال هوس را
وداع وهم من و ما هوای بام نباشد
خروش درد شنو مدعای عشق همین بس
در الله الله ما جای حرف لام نباشد
اگر ز ملک عدم تا وجود فهم گماری
بجزکلام تو بیدل دگرکلام نباشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۹
عریانی آنقدر به برم تنگ میکشد
کز پیکرم به جان عرق رنگ میکشد
آسان مدان به کارگه هستی آمدن
اینجا شرر نفس ز دل سنگ میکشد
فکر میان یار ز بس پیکرم گداخت
نقاش مو ز لاغریام ننگ میکشد
سامان زندگی نفسی چند بیش نیست
عمر خضر خماری ازین بنگ میکشد
زاهد خیال ریش رها کن کزین هوس
آخر تلاش شانه به سر چنگ میکشد
با هیچکس مجوش که تمثال خوب و زشت
رخت صفای آینه بر زنگ میکشد
ای خواجه یک دو گام دگر مفت جهد گیر
باریست زندگی که خر لنگ میکشد
خلقی به گرد قافلهٔ فرصتی که نیست
چون صبح تلخی شکری رنگ میکشد
خون شد دل از عمارت حرصی که عمرهاست
زین کوهسار دوش نگین سنگ میکشد
خامش نوای حسرت دیدار نیستم
در دیده سرمه گر کشم آهنگ میکشد
از حیرت خرام تو کلک دبیر صنع
نقش خیال نیز همان دنگ میکشد
بیدل چو بند نیشکر از فکر آن دهن
معنی فشار قافیهٔ تنگ میکشد
کز پیکرم به جان عرق رنگ میکشد
آسان مدان به کارگه هستی آمدن
اینجا شرر نفس ز دل سنگ میکشد
فکر میان یار ز بس پیکرم گداخت
نقاش مو ز لاغریام ننگ میکشد
سامان زندگی نفسی چند بیش نیست
عمر خضر خماری ازین بنگ میکشد
زاهد خیال ریش رها کن کزین هوس
آخر تلاش شانه به سر چنگ میکشد
با هیچکس مجوش که تمثال خوب و زشت
رخت صفای آینه بر زنگ میکشد
ای خواجه یک دو گام دگر مفت جهد گیر
باریست زندگی که خر لنگ میکشد
خلقی به گرد قافلهٔ فرصتی که نیست
چون صبح تلخی شکری رنگ میکشد
خون شد دل از عمارت حرصی که عمرهاست
زین کوهسار دوش نگین سنگ میکشد
خامش نوای حسرت دیدار نیستم
در دیده سرمه گر کشم آهنگ میکشد
از حیرت خرام تو کلک دبیر صنع
نقش خیال نیز همان دنگ میکشد
بیدل چو بند نیشکر از فکر آن دهن
معنی فشار قافیهٔ تنگ میکشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۰
عالم همه زین میکده بیهوش برآمد
چون باده ز خم بیخبر از جوش برآمد
چندانکه گشودیم سر دیگ تسلی
سرپوش دگر از ته سرپوش برآمد
حرفی به زبان آمده صد جلدکتابست
عنقا به خیال که فراموش برآمد
ای بیخبران چارهٔ فرمان ازل نیست
آهیکه دل امروز کشد دوش برآمد
بیمطلبی آینه، جمعیت دلهاست
موجگهر از عالم آغوش برآمد
کیفیت مو داشت گل شیب و شبابت
پیش ازکفن این جلوه سیهپوش برآمد
این دیر خرابات خیالیست که اینجا
تا شعلهٔ جواله قدحنوش برآمد
دونطبع همان منفعل عرض بزرگیست
دستار نمود آبله پاپوش برآمد
بر منظر معنیکه ز اوهام بلندست
نتوان به خیالات هوس گوش برآمد
صد مرحله طیکرد خرد در طلب اما
آخرپی ما آن طرف هوش برآمد
از نغمهٔ تحقیق صدایی نشنیدیم
فریاد که ساز همه خاموش برآمد
دیدیم همین هستی ما زحمت ما بود
سر آخر کار آبلهٔ دوش برآمد
بیدل مثل کهنهٔ افسانهٔ هستی
زین گوش درون رفت و از آن گوش برآمد
چون باده ز خم بیخبر از جوش برآمد
چندانکه گشودیم سر دیگ تسلی
سرپوش دگر از ته سرپوش برآمد
حرفی به زبان آمده صد جلدکتابست
عنقا به خیال که فراموش برآمد
ای بیخبران چارهٔ فرمان ازل نیست
آهیکه دل امروز کشد دوش برآمد
بیمطلبی آینه، جمعیت دلهاست
موجگهر از عالم آغوش برآمد
کیفیت مو داشت گل شیب و شبابت
پیش ازکفن این جلوه سیهپوش برآمد
این دیر خرابات خیالیست که اینجا
تا شعلهٔ جواله قدحنوش برآمد
دونطبع همان منفعل عرض بزرگیست
دستار نمود آبله پاپوش برآمد
بر منظر معنیکه ز اوهام بلندست
نتوان به خیالات هوس گوش برآمد
صد مرحله طیکرد خرد در طلب اما
آخرپی ما آن طرف هوش برآمد
از نغمهٔ تحقیق صدایی نشنیدیم
فریاد که ساز همه خاموش برآمد
دیدیم همین هستی ما زحمت ما بود
سر آخر کار آبلهٔ دوش برآمد
بیدل مثل کهنهٔ افسانهٔ هستی
زین گوش درون رفت و از آن گوش برآمد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۲ - در ستایش دو شاهزاده آزاده حسینعلی میرزای فرمانفرما و حسنعلی میرزا شجاع السلطنه گوید
دو خورشد جهانگیرند از یک آسان نابان
یکی در ملک فرمانده یکی بر چرخ فرمانران
یکی سلطانحسین آنکو ز قهرش بفسرد دریا
یکی دیگر حسن شه کز بلارک بشکرد ثعبان
مر آن کاموس پهلو را بدرّد روز کین پهلو
مر اینیک پور دستان را ببندد در وغا دستان
ز عدل آن نظر کن غرم را با شیر همپایه
ز داد این چکاوک را نگر با باز همدستان
ز جود آن بری گردید هر ویران ز ویرانی
ز بذل این عریگشتند خلق از جامهٔ خلقان
ببندد آن دو دست گیو را چون سنگ در هیجا
در آرد این سر نُه چرخ را چون گوی در چوگان
اشارتهای جود آن بشوید فضل را دفتر
قوانین عطای این بسوزد معن را دیوان
نهد بر عرشهٔ عرش آن ز رتبت پایهٔ کرسی
نهد بر سفت کیوان این ز عزت اختر کاوان
ز جود بیحساب آن روانی نیست پژمرده
ز عدل بیقیاس این نباشد خاطری پژمان
به ترک حکم آن ترک فلک دارد غم تاریک
خلاف امر این دهر ار کند مویی شود مویان
ابر ادلال عدل آن جهان را ایمنی شاهد
ابر اثبات جود این غنای مردمان برهان
بود از ایمن آن سائلان دهر را ایسر
بود از ایسر این ساکنان چرخ را ایمان
ز وقر حزم آن باشد به گیتی خاک را رامش
ز سیر عزم این آمد به دوران چرخ را دوران
بود بر خوان آن از ریزهخواران صد بهاز حاتم
بود برکاخ این از زلهجویان صد به از قاآن
ببرد آن قبای ایمنی بر قامتگیتی
بدوزد این لباس چرخ را از سوزن امکان
نهد آن از علو پایه پا بر تارک فرقد
کشد این بارهٔ اقبال را بر بارهٔکیوان
اگر آن امر فرماید نبارد ابر بر معدن
وگر این حکم بنماید نتابد قرص خور برکان
گشاد دست آن وانک ببندد در صدف گوهر
نهاد طبع این وینک بروید از زمین مرجان
ببرّد آن به هندی تیغ رومی جوشن قیصر
بدرد این به طوسی اصل چینی مغفر خاقان
همای عدل آن زاغ ستم را بسترد چنگل
نهنگ تیغ این شیر اجم را بشکرد دندان
شد از انعام دست آن خزاین خالی از گوهر
شد از جودی جود این سفاین ایمن از طوفان
مر آن را هست رخشی آب سیر و خاک آرامش
مر این را هست خنگی بادرفتار آتشینجولان
ابا تازینژاد آن نباشد وهم هم پویه
ابا ختلی نهاد این نگردد آسمان پویان
عطای دست آن ابری ولیکن ابر پرمایه
سخای طبع این بحری ولیکن بحر بیپایان
ز رشک همت آن ابر آذارست در آذر
ز حقد نعمت این بحر خزرانست در خذلان
مر آنیک از زمردگونه اژدر بشکرد افعی
مر این یک اژدها را صید سازد ز افعی پیچان
هم از پیکان تیر آن تن پرویز پرویزن
هم از چگال قهر این طغان چرخ پرریزان
به خاک آن کرد بنیانیّ و شد بنیان چرخ از هم
به طوس افکند از فتحی مر این بنیاد را بنیان
ز تف قهر آن خیزد به گردون شعلهٔ آتش
ز آب لطف این جوشد ز خارا چشمهٔ حیوان
به دربار حسن شه بهر مداحی شدم روزی
دو لعل دلکشش بودی بدین اندر سخن گویان
که من از فارس گردیدم ز اشفاق مهین داور
کمیت بخت را فارس سمند چرخ را تازان
اگر خودکوکبی بودم ز قربش ماهگردیدم
وگر بودم مه نو گشتم از وی بدر بینقصان
وگر هم بدر بودم مهر تابانی شدم اینک
وگر هم مهر بودم مهر بیکس شدم اینسان
اگر خاور خدا بودم خداوند جهانگشتم
وگر بودم خداوند جهانگشتم فلک سامان
اگر ببری بدم گشتم ز عونش ببر اژدرکش
اگر ابری بدمگشتم ز فیضش ابر در باران
غرض زینسان ستایشها بسی فرمود شاهنشه
که من زان اندکی دارم به یاد ازکثرت نسیان
حبیبا چون ز مدح آن دو دارا دم نشاید زد
ز دارای جهانشان مسألت کن عمر جاویدان
الا تا بر مرام آن بتابد مهر رخشنده
الا تا بر مراد این بگردد گنبد گردان
بگردد تا قیامت عزم آن بر ساحت گیتی
بتابد تا به محشر رای این بر تودهٔ گیهان
یکی در ملک فرمانده یکی بر چرخ فرمانران
یکی سلطانحسین آنکو ز قهرش بفسرد دریا
یکی دیگر حسن شه کز بلارک بشکرد ثعبان
مر آن کاموس پهلو را بدرّد روز کین پهلو
مر اینیک پور دستان را ببندد در وغا دستان
ز عدل آن نظر کن غرم را با شیر همپایه
ز داد این چکاوک را نگر با باز همدستان
ز جود آن بری گردید هر ویران ز ویرانی
ز بذل این عریگشتند خلق از جامهٔ خلقان
ببندد آن دو دست گیو را چون سنگ در هیجا
در آرد این سر نُه چرخ را چون گوی در چوگان
اشارتهای جود آن بشوید فضل را دفتر
قوانین عطای این بسوزد معن را دیوان
نهد بر عرشهٔ عرش آن ز رتبت پایهٔ کرسی
نهد بر سفت کیوان این ز عزت اختر کاوان
ز جود بیحساب آن روانی نیست پژمرده
ز عدل بیقیاس این نباشد خاطری پژمان
به ترک حکم آن ترک فلک دارد غم تاریک
خلاف امر این دهر ار کند مویی شود مویان
ابر ادلال عدل آن جهان را ایمنی شاهد
ابر اثبات جود این غنای مردمان برهان
بود از ایمن آن سائلان دهر را ایسر
بود از ایسر این ساکنان چرخ را ایمان
ز وقر حزم آن باشد به گیتی خاک را رامش
ز سیر عزم این آمد به دوران چرخ را دوران
بود بر خوان آن از ریزهخواران صد بهاز حاتم
بود برکاخ این از زلهجویان صد به از قاآن
ببرد آن قبای ایمنی بر قامتگیتی
بدوزد این لباس چرخ را از سوزن امکان
نهد آن از علو پایه پا بر تارک فرقد
کشد این بارهٔ اقبال را بر بارهٔکیوان
اگر آن امر فرماید نبارد ابر بر معدن
وگر این حکم بنماید نتابد قرص خور برکان
گشاد دست آن وانک ببندد در صدف گوهر
نهاد طبع این وینک بروید از زمین مرجان
ببرّد آن به هندی تیغ رومی جوشن قیصر
بدرد این به طوسی اصل چینی مغفر خاقان
همای عدل آن زاغ ستم را بسترد چنگل
نهنگ تیغ این شیر اجم را بشکرد دندان
شد از انعام دست آن خزاین خالی از گوهر
شد از جودی جود این سفاین ایمن از طوفان
مر آن را هست رخشی آب سیر و خاک آرامش
مر این را هست خنگی بادرفتار آتشینجولان
ابا تازینژاد آن نباشد وهم هم پویه
ابا ختلی نهاد این نگردد آسمان پویان
عطای دست آن ابری ولیکن ابر پرمایه
سخای طبع این بحری ولیکن بحر بیپایان
ز رشک همت آن ابر آذارست در آذر
ز حقد نعمت این بحر خزرانست در خذلان
مر آنیک از زمردگونه اژدر بشکرد افعی
مر این یک اژدها را صید سازد ز افعی پیچان
هم از پیکان تیر آن تن پرویز پرویزن
هم از چگال قهر این طغان چرخ پرریزان
به خاک آن کرد بنیانیّ و شد بنیان چرخ از هم
به طوس افکند از فتحی مر این بنیاد را بنیان
ز تف قهر آن خیزد به گردون شعلهٔ آتش
ز آب لطف این جوشد ز خارا چشمهٔ حیوان
به دربار حسن شه بهر مداحی شدم روزی
دو لعل دلکشش بودی بدین اندر سخن گویان
که من از فارس گردیدم ز اشفاق مهین داور
کمیت بخت را فارس سمند چرخ را تازان
اگر خودکوکبی بودم ز قربش ماهگردیدم
وگر بودم مه نو گشتم از وی بدر بینقصان
وگر هم بدر بودم مهر تابانی شدم اینک
وگر هم مهر بودم مهر بیکس شدم اینسان
اگر خاور خدا بودم خداوند جهانگشتم
وگر بودم خداوند جهانگشتم فلک سامان
اگر ببری بدم گشتم ز عونش ببر اژدرکش
اگر ابری بدمگشتم ز فیضش ابر در باران
غرض زینسان ستایشها بسی فرمود شاهنشه
که من زان اندکی دارم به یاد ازکثرت نسیان
حبیبا چون ز مدح آن دو دارا دم نشاید زد
ز دارای جهانشان مسألت کن عمر جاویدان
الا تا بر مرام آن بتابد مهر رخشنده
الا تا بر مراد این بگردد گنبد گردان
بگردد تا قیامت عزم آن بر ساحت گیتی
بتابد تا به محشر رای این بر تودهٔ گیهان
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۰۷
دل به صد ره می رود اما مراد دل یکی است
راه اگر بسیار باشد، باش، منزل یکی است
شوق دیدار است کز هر دل به کامی دل گشاد
عالمی در گفتگوی خواهش سایل یکی است
گر تعلق نیست اسباب جهان مردود نیست
صد هزاران پرده پیش دیده ی حایل یکی است
عالمی در جلوه و عاشق نبیند غیر دوست
گر ز مجنون پرسی اندر کاروان محمل یکی است
دوست دشمن را به خون غلطان کنم عرفی، ولی
دوست دارم دشمنی را کو را زبان و دل یکی است
راه اگر بسیار باشد، باش، منزل یکی است
شوق دیدار است کز هر دل به کامی دل گشاد
عالمی در گفتگوی خواهش سایل یکی است
گر تعلق نیست اسباب جهان مردود نیست
صد هزاران پرده پیش دیده ی حایل یکی است
عالمی در جلوه و عاشق نبیند غیر دوست
گر ز مجنون پرسی اندر کاروان محمل یکی است
دوست دشمن را به خون غلطان کنم عرفی، ولی
دوست دارم دشمنی را کو را زبان و دل یکی است
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۲۶
رضیالدین آرتیمانی : مقطعات و غزلیات ناتمام
۱۷
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۹
چو سبحه بر سر هم تا به کی قدم شمرید
به یکدلی نفسی چند مغتنم شمرید
به هیچ جزو ز اجزای دهر فاصله نیست
سراسر خط پرگار سر بهم شمرید
نمود کار جهان نقش کاسهٔ بنگ است
لبی به خندهگشایید و جام جم شمرید
به صفحه راه نبرده ست نقش ظلمت و نور
سواد دهر خطی در شق قلم شمرید
جنون عالم عبرت به گردن افتادهست
نفس زنید و همان هستی و عدم شمرید
سراغ مرکز تحقیق تا به دل نرسد
ز دیر تا به حرم لغزش قدم شمرید
حساب بیش وکم حرص تا بد باقیست
مگر به صفحه زنید آتش و درم شمرید
کدام قطره در این بحر باب گوهر نیست
خطای ما همه شایستهٔ کرم شمرید
به ناله میکنم انگشت زینهار بلند
ز من به عرصهٔ جرأت همین علم شمرید
کس از حباب نگیرد عیار علم و عمل
حساب ما نفسی بیش نیست کم شمرید
نوای ساز حبابی فضولی من و ماست
زپرده چند برآیید و زیر و بم شمرید
اگر هزار ازل تا ابد زنند بهم
تعلق من بیدل همین دودم شمرید
به یکدلی نفسی چند مغتنم شمرید
به هیچ جزو ز اجزای دهر فاصله نیست
سراسر خط پرگار سر بهم شمرید
نمود کار جهان نقش کاسهٔ بنگ است
لبی به خندهگشایید و جام جم شمرید
به صفحه راه نبرده ست نقش ظلمت و نور
سواد دهر خطی در شق قلم شمرید
جنون عالم عبرت به گردن افتادهست
نفس زنید و همان هستی و عدم شمرید
سراغ مرکز تحقیق تا به دل نرسد
ز دیر تا به حرم لغزش قدم شمرید
حساب بیش وکم حرص تا بد باقیست
مگر به صفحه زنید آتش و درم شمرید
کدام قطره در این بحر باب گوهر نیست
خطای ما همه شایستهٔ کرم شمرید
به ناله میکنم انگشت زینهار بلند
ز من به عرصهٔ جرأت همین علم شمرید
کس از حباب نگیرد عیار علم و عمل
حساب ما نفسی بیش نیست کم شمرید
نوای ساز حبابی فضولی من و ماست
زپرده چند برآیید و زیر و بم شمرید
اگر هزار ازل تا ابد زنند بهم
تعلق من بیدل همین دودم شمرید