عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
دین ودل برده ازکفم صنمی
که به بزمش رهم نداده دمی
گفتمش هیچ نیست در تو وفا
گشت خندان وگفت هست کمی
گفتم از دوریت هلاکم گفت
از هلاک توباشدم چه غمی
گفتم از رهروان عشق توام
گفت چه باشدت به هر قدمی
گفتم او را ستم مکن گفتا
نیست عاشق که ترسد از ستمی
شکوه ها گفتم از قضا وقدر
گفت کم گو سخن ز بیش وکمی
نه عجب گر شوم بلند اقبال
التفاتش اگر کندکرمی
که به بزمش رهم نداده دمی
گفتمش هیچ نیست در تو وفا
گشت خندان وگفت هست کمی
گفتم از دوریت هلاکم گفت
از هلاک توباشدم چه غمی
گفتم از رهروان عشق توام
گفت چه باشدت به هر قدمی
گفتم او را ستم مکن گفتا
نیست عاشق که ترسد از ستمی
شکوه ها گفتم از قضا وقدر
گفت کم گو سخن ز بیش وکمی
نه عجب گر شوم بلند اقبال
التفاتش اگر کندکرمی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
بوی یار مهربان آیدهمی
بر مشامم بوی جان آید همی
خانه را ای دل ز آلایش بروب
زآنکه سویت میهمان آید همی
من نمی خواهم بگویم راز دل
بیخود از دل بر زبان آیدهمی
آن پری کز چشم مردم شد نهان
بینمش هر سوعیان آید همی
دوش گفتم شرحی از گیسوی او
بوی مشکم از دهان آید همی
چون سخن گویم ز اوصافش ملک
بر زمین از آسمان آید همی
ثابت ای دل در محبت شو که دوست
درمقام امتحان آید همی
خار وخارا در برم از عشق تو
چون پرند وپرنیان آید همی
با تو درگلخن اگر منزل کنم
پیش چشمم گلستان آید همی
ناید ار یک ذره لطفت در میان
سود دو عالم زیان آید همی
ای بلنداقبال از این گفتارها
از تو هر کس بدگمان آید همی
بر مشامم بوی جان آید همی
خانه را ای دل ز آلایش بروب
زآنکه سویت میهمان آید همی
من نمی خواهم بگویم راز دل
بیخود از دل بر زبان آیدهمی
آن پری کز چشم مردم شد نهان
بینمش هر سوعیان آید همی
دوش گفتم شرحی از گیسوی او
بوی مشکم از دهان آید همی
چون سخن گویم ز اوصافش ملک
بر زمین از آسمان آید همی
ثابت ای دل در محبت شو که دوست
درمقام امتحان آید همی
خار وخارا در برم از عشق تو
چون پرند وپرنیان آید همی
با تو درگلخن اگر منزل کنم
پیش چشمم گلستان آید همی
ناید ار یک ذره لطفت در میان
سود دو عالم زیان آید همی
ای بلنداقبال از این گفتارها
از تو هر کس بدگمان آید همی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۲
درکجائی شب وروز ای دل اگر یار منی
نیستی در بر من بی خبر ازکار منی
شادمان بودم و آسوده به خودمی گفتم
گر نه ای در بر من در بر دلدار منی
جا نگیری بر من نه به بر دلبر من
هرزه گردی کنی اندر پی آزار منی
به گمانم که مرا غم چو بگیرد به میان
تو به قتلش کمری بندی و غمخوار منی
به خیالم که چوتاریک شب هجر رسد
روشنی بخش من و شمع شب تار منی
به امیدم که اگر دست دهد روز وصال
می لذت چو خورم ساغر سرشار منی
آنچنان یافته بودم که به بیماری من
نوشدارو به من آری وپرستار منی
بی خبر بودم از این ای دل هر جائی من
که نیی دوست به من دشمن غدار منی
وصف حال سخنی خوش ز بلنداقبال است
نیستی یار من ای دل به خدا بار منی
نیستی در بر من بی خبر ازکار منی
شادمان بودم و آسوده به خودمی گفتم
گر نه ای در بر من در بر دلدار منی
جا نگیری بر من نه به بر دلبر من
هرزه گردی کنی اندر پی آزار منی
به گمانم که مرا غم چو بگیرد به میان
تو به قتلش کمری بندی و غمخوار منی
به خیالم که چوتاریک شب هجر رسد
روشنی بخش من و شمع شب تار منی
به امیدم که اگر دست دهد روز وصال
می لذت چو خورم ساغر سرشار منی
آنچنان یافته بودم که به بیماری من
نوشدارو به من آری وپرستار منی
بی خبر بودم از این ای دل هر جائی من
که نیی دوست به من دشمن غدار منی
وصف حال سخنی خوش ز بلنداقبال است
نیستی یار من ای دل به خدا بار منی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۷
ای دل به جان بکوش که اهل نظر شوی
یعنی که خون شوی وز چشمم به در شوی
فرموده دوست نیست به دیوانگان حرج
کن سعی تا ز زلف وی آشفته تر شوی
گر عاشقی بعارض دلدار همچومن
باید به پیش تیر ملامت سپر شوی
هیچ از دهان دوست حکایت نمی کنم
ترسم ازرازهای نهانی خبر شوی
خون گشته ای دلا ونیی کامل العیار
جا کن به زلف یار که تا مشک تر شوی
چون وچرا مکن که چنین شد چنان نشد
حکم است تامطیع قضا وقدر شوی
نه تند شو نه ترش نما رو نه تلخ گو
شیرین به کام تا که چو شهد وشکر شوی
اقبال تو بلندشود همچو من اگر
از خاک راه خوارتر وپست تر شوی
یعنی که خون شوی وز چشمم به در شوی
فرموده دوست نیست به دیوانگان حرج
کن سعی تا ز زلف وی آشفته تر شوی
گر عاشقی بعارض دلدار همچومن
باید به پیش تیر ملامت سپر شوی
هیچ از دهان دوست حکایت نمی کنم
ترسم ازرازهای نهانی خبر شوی
خون گشته ای دلا ونیی کامل العیار
جا کن به زلف یار که تا مشک تر شوی
چون وچرا مکن که چنین شد چنان نشد
حکم است تامطیع قضا وقدر شوی
نه تند شو نه ترش نما رو نه تلخ گو
شیرین به کام تا که چو شهد وشکر شوی
اقبال تو بلندشود همچو من اگر
از خاک راه خوارتر وپست تر شوی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۳
تنها همی نه با من با هر کس آشنائی
با دشمن خود ای دوست گومهربان چرائی
کس نیست اندرین شهر کز او نبرده ای دل
از بسکه دلفریبی از بسکه دلربائی
گفتم برت نشینم دیدم که لامکانی
گفتم تو را ببینم دیدم که لایرائی
از آدمی پری رخ پنهان همی نماید
هستی توچون پری رخ پنهان همی نمائی
گفتی که قهر دارم دیدم تمام لطفی
گفتی که درد بارم دیدم همه شفائی
گفتی که زود رنجم دیدم نه رنج گنجی
گفتی که گنج بخشم دیدم که با وفائی
گر چون بلنداقبال مائیم از توغافل
لیکن توگاه و بیگاه چون جان به پیش مائی
با دشمن خود ای دوست گومهربان چرائی
کس نیست اندرین شهر کز او نبرده ای دل
از بسکه دلفریبی از بسکه دلربائی
گفتم برت نشینم دیدم که لامکانی
گفتم تو را ببینم دیدم که لایرائی
از آدمی پری رخ پنهان همی نماید
هستی توچون پری رخ پنهان همی نمائی
گفتی که قهر دارم دیدم تمام لطفی
گفتی که درد بارم دیدم همه شفائی
گفتی که زود رنجم دیدم نه رنج گنجی
گفتی که گنج بخشم دیدم که با وفائی
گر چون بلنداقبال مائیم از توغافل
لیکن توگاه و بیگاه چون جان به پیش مائی
بلند اقبال : قصاید
شمارهٔ ۱۱
سال پارم بود یاری ماهروی ومهربان
دشمن دین آفت دل شور تن آشوب جان
با لب ومژگان وچشم وزلف وروی وقد او
دل مرا آسوده بود از سیر باغ وبوستان
پهن تر روش از سپر پر چین ترش زلف ازکمند
راست تر قدش ز تیر ابروش خم تر از کمان
آفت یک نخشب از رخسار چونماه منیر
غارت یک کشمر از بالای چون سرو روان
قد دلبندش چو طوبی لعل نوشش سلسبیل
خوی سوزانش چو دوزخ روی نیکویش جنان
می نمود از زلف پرچین رخنه اندر دل مرا
پهلوانی بین که می کرد از زهر کار سنان
بر رخم هر گه نظر می کرد می خندید و من
باورم می شد که بخشد خنده حاصل زعفران
در قصب می هشت گاهی کوه کانیستم سرین
بر کمر می بست گاهی موی کانیستم میان
گاه می گفتا که گر دور از تومانم یک نفس
هم بگردم جان نژند وهم بمانم دل نوان
چون نمی بینم تو را گریم ز انده ابروار
چون تو را بینم شوم خندان زشادی برق رسان
گر کسی شعری ز من در پیش اوخواندهمی
آفرین گفتی وگردیدی ز حیرت لب گزان
ور کسی از اسم ورسم من زوی جویا شدی
گفت کاین شاهی است در اقلیم دانش حکمران
وصف او نتوان که وصف اوست افزون از حدیث
مدح او نتوان که مدح اوست بیرون از بیان
دارد از اشعار بس اعجاز گردعوی کند
کز سخن سنجی منم پیغمبر آخر زمان
روز روشن گفتم ارحالی بود تاریک شب
کرد تصدیق ار چه بد خورشید اندر آسمان
گفتمش روزی بشوخی کای نگار سنگدل
بی وفائی تا به کی با ما کنی فرمود هان
بی وفا خوانی مرا بالله نباشم این چنین
سنگدل دانی مرا هرگز نبودم آنچنان
با منش پیوسته بودی در نهان وآشکار
مهرهای بی حساب ولطف های بیکران
گاه و بیگه الغرض اندر بر من داشت جای
بودمی پنداشتی اندر دو تن مان یک روان
کاسه ام از می چوخالی گشت و از زر کیسه ام
هفته ای نگذشته دیدم دارد آن مه سرگران
حال اگر از اسم ورسم من ز وی جویا شوند
گوید این باشد فضولی ناقبولی قلتبان
شاعری دارد اشعار وشعر اوچون شعر من
جز پریشانی نبخشد هیچ حاصل درجهان
هر کجا بنشسته میری باشد آنجا پیشکار
هر کجا گسترده خوانی باشد آنجا میزبان
هفته باشد کنون کز هجر آن بی مهر ماه
زحمتی بینم که دید اسفندیار از هفت خوان
روزی از بس شوق دیدار رخش را داشتم
جستم از جا وبرفتم تاش بوسم آستان
چون بدیدم روی اوکردم سلام وگفتمش
دارد از آفات دوران کردگارت درامان
لحظه ای ننشسته دیدم گشت با انده قرین
لمحه ای نگذشته دیدم گشت با غم توأمان
روی درهم کرد یعنی آمدی پیشم چرا
برجبین افکندچین یعنی برو اینجا ممان
چهره ام از بس ز خجلت زرد شد ترسیدمی
کم بساید هندوئی برجبهه جای زعفران
گفتم ای شوخ از چه با اندوه وغم گشتی قرین
مشتری را با زحل افتاده پنداری قران
گفت با انده قرینم با توام چون همنشین
گفت با غم توأمانم با توام تا همعنان
تومرا باشی چو مرگ ومن تو را هستم چوعمر
مرگ می دانی توخود از عمر نگذارد نشان
تویکی راغی که وصل من تو را شد فرودین
من یکی باغم که روی تو مرا شد مهرگان
مر مرا ننگ است وعار از همنشینی با چوتو
من امیری کامرانم توفقیری ناتوان
تو ثوابت چه که با چون من بگردی مقترن
من گناهم چه که با چون توبجویم اقتران
چیست عصیان من آخر تا ز روی چون توئی
کردگارم گویداندر نار دوزخ کن مکان
توکجا ومن کجا روزاز محبت دم مزن
ماکجا و توکجا خیز اینقدر افسون مخوان
طالب یوسف اگر هستی عزیز مصر شو
ورنه نتوانی خریدش با کلاف ریسمان
گفتم ای ترک ستمگر اینهمه توسن متاز
گفتم ای شوخ دل آزار اینقدر مرکب مران
محوت از خاطر مگرگردیده گفتار نبی
کش گرامی دار کافر باشدت گر میهمان
دلبرا شوخا جفا کارا دل آزارا بتا
ای که در اقلیم حسنی دلبران را قهرمان
چون سپند از جا نمی جستم به عزم دیدنت
گر که دانستم زنی آتش مرا در دودمان
ناصم گفتا عنان دل مده در دست کس
پند او نشنیده به دست توعنان
خوب کردی هر چه بد کردی ز بی مهری به من
خود به خود کردم سزای من نبود آری جز آن
ز آتش خود سوخت جسم وجان من آری چنار
برفروزد آتشی از خویش و سوزد ناگهان
منکه رو رزم چون بر رخش می گشتم سوار
کس دگر از رستم دستان نگفتی داستان
آنچنان از دردعشقت گشته ام زار ونزار
کاوفتم بر ره شود باد صبا هرگه وزان
بند از بندم چونی با تیغ اگر سازی جدا
از توحاشا کز دل خونین من خیزد فغان
با بلنداقبال لیکن کم جفا کن زآن بترس
کز توآرد شکوه بر درگاه شاه راستان
دشمن دین آفت دل شور تن آشوب جان
با لب ومژگان وچشم وزلف وروی وقد او
دل مرا آسوده بود از سیر باغ وبوستان
پهن تر روش از سپر پر چین ترش زلف ازکمند
راست تر قدش ز تیر ابروش خم تر از کمان
آفت یک نخشب از رخسار چونماه منیر
غارت یک کشمر از بالای چون سرو روان
قد دلبندش چو طوبی لعل نوشش سلسبیل
خوی سوزانش چو دوزخ روی نیکویش جنان
می نمود از زلف پرچین رخنه اندر دل مرا
پهلوانی بین که می کرد از زهر کار سنان
بر رخم هر گه نظر می کرد می خندید و من
باورم می شد که بخشد خنده حاصل زعفران
در قصب می هشت گاهی کوه کانیستم سرین
بر کمر می بست گاهی موی کانیستم میان
گاه می گفتا که گر دور از تومانم یک نفس
هم بگردم جان نژند وهم بمانم دل نوان
چون نمی بینم تو را گریم ز انده ابروار
چون تو را بینم شوم خندان زشادی برق رسان
گر کسی شعری ز من در پیش اوخواندهمی
آفرین گفتی وگردیدی ز حیرت لب گزان
ور کسی از اسم ورسم من زوی جویا شدی
گفت کاین شاهی است در اقلیم دانش حکمران
وصف او نتوان که وصف اوست افزون از حدیث
مدح او نتوان که مدح اوست بیرون از بیان
دارد از اشعار بس اعجاز گردعوی کند
کز سخن سنجی منم پیغمبر آخر زمان
روز روشن گفتم ارحالی بود تاریک شب
کرد تصدیق ار چه بد خورشید اندر آسمان
گفتمش روزی بشوخی کای نگار سنگدل
بی وفائی تا به کی با ما کنی فرمود هان
بی وفا خوانی مرا بالله نباشم این چنین
سنگدل دانی مرا هرگز نبودم آنچنان
با منش پیوسته بودی در نهان وآشکار
مهرهای بی حساب ولطف های بیکران
گاه و بیگه الغرض اندر بر من داشت جای
بودمی پنداشتی اندر دو تن مان یک روان
کاسه ام از می چوخالی گشت و از زر کیسه ام
هفته ای نگذشته دیدم دارد آن مه سرگران
حال اگر از اسم ورسم من ز وی جویا شوند
گوید این باشد فضولی ناقبولی قلتبان
شاعری دارد اشعار وشعر اوچون شعر من
جز پریشانی نبخشد هیچ حاصل درجهان
هر کجا بنشسته میری باشد آنجا پیشکار
هر کجا گسترده خوانی باشد آنجا میزبان
هفته باشد کنون کز هجر آن بی مهر ماه
زحمتی بینم که دید اسفندیار از هفت خوان
روزی از بس شوق دیدار رخش را داشتم
جستم از جا وبرفتم تاش بوسم آستان
چون بدیدم روی اوکردم سلام وگفتمش
دارد از آفات دوران کردگارت درامان
لحظه ای ننشسته دیدم گشت با انده قرین
لمحه ای نگذشته دیدم گشت با غم توأمان
روی درهم کرد یعنی آمدی پیشم چرا
برجبین افکندچین یعنی برو اینجا ممان
چهره ام از بس ز خجلت زرد شد ترسیدمی
کم بساید هندوئی برجبهه جای زعفران
گفتم ای شوخ از چه با اندوه وغم گشتی قرین
مشتری را با زحل افتاده پنداری قران
گفت با انده قرینم با توام چون همنشین
گفت با غم توأمانم با توام تا همعنان
تومرا باشی چو مرگ ومن تو را هستم چوعمر
مرگ می دانی توخود از عمر نگذارد نشان
تویکی راغی که وصل من تو را شد فرودین
من یکی باغم که روی تو مرا شد مهرگان
مر مرا ننگ است وعار از همنشینی با چوتو
من امیری کامرانم توفقیری ناتوان
تو ثوابت چه که با چون من بگردی مقترن
من گناهم چه که با چون توبجویم اقتران
چیست عصیان من آخر تا ز روی چون توئی
کردگارم گویداندر نار دوزخ کن مکان
توکجا ومن کجا روزاز محبت دم مزن
ماکجا و توکجا خیز اینقدر افسون مخوان
طالب یوسف اگر هستی عزیز مصر شو
ورنه نتوانی خریدش با کلاف ریسمان
گفتم ای ترک ستمگر اینهمه توسن متاز
گفتم ای شوخ دل آزار اینقدر مرکب مران
محوت از خاطر مگرگردیده گفتار نبی
کش گرامی دار کافر باشدت گر میهمان
دلبرا شوخا جفا کارا دل آزارا بتا
ای که در اقلیم حسنی دلبران را قهرمان
چون سپند از جا نمی جستم به عزم دیدنت
گر که دانستم زنی آتش مرا در دودمان
ناصم گفتا عنان دل مده در دست کس
پند او نشنیده به دست توعنان
خوب کردی هر چه بد کردی ز بی مهری به من
خود به خود کردم سزای من نبود آری جز آن
ز آتش خود سوخت جسم وجان من آری چنار
برفروزد آتشی از خویش و سوزد ناگهان
منکه رو رزم چون بر رخش می گشتم سوار
کس دگر از رستم دستان نگفتی داستان
آنچنان از دردعشقت گشته ام زار ونزار
کاوفتم بر ره شود باد صبا هرگه وزان
بند از بندم چونی با تیغ اگر سازی جدا
از توحاشا کز دل خونین من خیزد فغان
با بلنداقبال لیکن کم جفا کن زآن بترس
کز توآرد شکوه بر درگاه شاه راستان
بلند اقبال : ترکیبات
شمارهٔ ۴ - دراحوال خود گوید
سوزد این طالعی که من دارم
نفرت از عمر خویشتن دارم
کاش تا روز حشر شب می بود
روز اگر این بود که من دارم
فلک از بسکه کین به من دارد
عجبا از این که پیرهن دارم
خودندانم که پیرهن در بر
یا به تن مرده سان کفن دارم
تیر وتیغ بلای دوران را
هدف ازجان سپر ز تن دارم
زندگی را به جای چارارکان
درد ورنج وغم و محن دارم
فی المثل زلف دلبران شده ام
بسکه پیچ وخم وشکن دارم
ز آتش غم بسوختم وز اشک
جای در سیل موج زن دارم
من سلیمانم وز گردش دهر
چشم بر دست اهرمن دارم
آصفی کوکه چاره جو گردد
چاره درد من از اوگردد
سوز درمغز استخوان دارم
چه عجب آتشی به جان دارم
من نه روئین تنم نه رستم زال
از چه هر هفته هفتخوان دارم
چه شکایت کنم ز دشمن وبخت
نه غم از این نه باک از آن دارم
سستی از بخت وسختی از دشمن
هر چه دارم ز آسمان دارم
زعفران خنده آورد گویند
لانسلم که امتحان دارم
من نه تصدیق این کلام کنم
من نه باور به این بیان دارم
پس چرا چشم من همی گرید
من که رخ همچوزعفران دارم
لاله گویند نیز بی ثمر است
هم ازاین گفته سرگران دارم
پس چرا من ثمر ز لاله چشم
اشک مانند ارغوان دارم
شد کنارم چو جویبار از اشک
دامنم رشک لاله زار از اشک
دوش پروانه ای رسید از در
پیشتر زآنکه شب رسد به سحر
خویشتن را بهشعله بی پروا
آنچنان زد که باد بر آذر
سوخت او را پر وطپان گردید
چون دل دزد شحنه دیده به بر
می شنیدم به گوش هوش از او
که مرا سوختن بود در خور
شمع در حیرتم چرا سوزد
اوکجا شد ز عشق دوست خبر
اوجماد است و بی خبر از عشق
عشق را جا بود برجانور
شمع بشنید و ریخت اشک وبگفت
تو ندانی رموز عشق مگر
هر چه موجود گشت گشت ازعشق
عشق دارد به هر وجودمقر
آتش عشق اگر تو را پر سوخت
مرمرا بین که سوخت پا تا سر
شمع سر تا به پا بسوزد تن
بی خبر زاین که چون بسوزم من
همه شب از غروب تا به سحر
منم وشمع واشک وخون جگر
شمع هی اشک ریزد ومن خون
اوبهرخن من به حجره سرتاسر
ز آتش عشق یار وهجر نگار
من همی سوزم از دل اواز سر
منم وشمع وشمع ومن لاغیر
اوبه من یار ومن بدویاور
او نشنید به پهلویم چو طبیب
من چو بیماری افتمش دربر
اومرا نورچشم باشد ومن
هستم او را رفیق جان پرور
من زرخ اشک اونمایم پاک
تا نیارد کمی به نور بصر
او هم از پرتو تجلی دوست
روشنی می دهد مرا به نظر
هر دوگریان وهر دوسوزانیم
تا کندخنده صبحدم به سحر
شمع ومن هر دو زآن همی سوزیم
تا مگر عاشقی بیاموزیم
گر فریدون به فر وجاه شوی
باید آخر به دخمه گاه شوی
سازی آئینه گر چو اسکندر
که چو آئینه پیش آه شوی
مات گردی وزرد رخ آخر
گر به شطرنج عمر شاه شوی
درخسوف ممات خواهی شد
گر به چرخ حیات ماه شوی
گر به قد همچو تیری از پیری
چون کمان بی گمان دو تاه شوی
داری از فربهی تن ار چون کوه
آخر از لاغری چو کاه شوی
چون کفن پیرهن شود ناچار
چه پی شال یا کلاه شوی
آبروی دوکون اگر جوئی
بایدت کم ز خاک راه شوی
کی چو یوسف شوی عزیز به مصر
تا نه شاکر به قعر چاه شوی
صبر کن پیشه چون بلنداقبال
شکر باید نمود درهمه حال
نفرت از عمر خویشتن دارم
کاش تا روز حشر شب می بود
روز اگر این بود که من دارم
فلک از بسکه کین به من دارد
عجبا از این که پیرهن دارم
خودندانم که پیرهن در بر
یا به تن مرده سان کفن دارم
تیر وتیغ بلای دوران را
هدف ازجان سپر ز تن دارم
زندگی را به جای چارارکان
درد ورنج وغم و محن دارم
فی المثل زلف دلبران شده ام
بسکه پیچ وخم وشکن دارم
ز آتش غم بسوختم وز اشک
جای در سیل موج زن دارم
من سلیمانم وز گردش دهر
چشم بر دست اهرمن دارم
آصفی کوکه چاره جو گردد
چاره درد من از اوگردد
سوز درمغز استخوان دارم
چه عجب آتشی به جان دارم
من نه روئین تنم نه رستم زال
از چه هر هفته هفتخوان دارم
چه شکایت کنم ز دشمن وبخت
نه غم از این نه باک از آن دارم
سستی از بخت وسختی از دشمن
هر چه دارم ز آسمان دارم
زعفران خنده آورد گویند
لانسلم که امتحان دارم
من نه تصدیق این کلام کنم
من نه باور به این بیان دارم
پس چرا چشم من همی گرید
من که رخ همچوزعفران دارم
لاله گویند نیز بی ثمر است
هم ازاین گفته سرگران دارم
پس چرا من ثمر ز لاله چشم
اشک مانند ارغوان دارم
شد کنارم چو جویبار از اشک
دامنم رشک لاله زار از اشک
دوش پروانه ای رسید از در
پیشتر زآنکه شب رسد به سحر
خویشتن را بهشعله بی پروا
آنچنان زد که باد بر آذر
سوخت او را پر وطپان گردید
چون دل دزد شحنه دیده به بر
می شنیدم به گوش هوش از او
که مرا سوختن بود در خور
شمع در حیرتم چرا سوزد
اوکجا شد ز عشق دوست خبر
اوجماد است و بی خبر از عشق
عشق را جا بود برجانور
شمع بشنید و ریخت اشک وبگفت
تو ندانی رموز عشق مگر
هر چه موجود گشت گشت ازعشق
عشق دارد به هر وجودمقر
آتش عشق اگر تو را پر سوخت
مرمرا بین که سوخت پا تا سر
شمع سر تا به پا بسوزد تن
بی خبر زاین که چون بسوزم من
همه شب از غروب تا به سحر
منم وشمع واشک وخون جگر
شمع هی اشک ریزد ومن خون
اوبهرخن من به حجره سرتاسر
ز آتش عشق یار وهجر نگار
من همی سوزم از دل اواز سر
منم وشمع وشمع ومن لاغیر
اوبه من یار ومن بدویاور
او نشنید به پهلویم چو طبیب
من چو بیماری افتمش دربر
اومرا نورچشم باشد ومن
هستم او را رفیق جان پرور
من زرخ اشک اونمایم پاک
تا نیارد کمی به نور بصر
او هم از پرتو تجلی دوست
روشنی می دهد مرا به نظر
هر دوگریان وهر دوسوزانیم
تا کندخنده صبحدم به سحر
شمع ومن هر دو زآن همی سوزیم
تا مگر عاشقی بیاموزیم
گر فریدون به فر وجاه شوی
باید آخر به دخمه گاه شوی
سازی آئینه گر چو اسکندر
که چو آئینه پیش آه شوی
مات گردی وزرد رخ آخر
گر به شطرنج عمر شاه شوی
درخسوف ممات خواهی شد
گر به چرخ حیات ماه شوی
گر به قد همچو تیری از پیری
چون کمان بی گمان دو تاه شوی
داری از فربهی تن ار چون کوه
آخر از لاغری چو کاه شوی
چون کفن پیرهن شود ناچار
چه پی شال یا کلاه شوی
آبروی دوکون اگر جوئی
بایدت کم ز خاک راه شوی
کی چو یوسف شوی عزیز به مصر
تا نه شاکر به قعر چاه شوی
صبر کن پیشه چون بلنداقبال
شکر باید نمود درهمه حال
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۶ - مژده زاغ به بلبل از آمدن گل
چوگل خیمه زن گشت در صحن باغ
بر بلبل آمد پی مژده زاغ
بگفتمش بده مژده گل آمده
گه عشرت وعیش ومل آمده
نگفتم چنین بی قراری مکن
نگفتم شب و روز زاری مکن
نگفتم شود بدر روزی هلال
نگفتم پس از هجر باشد وصال
نگفتم که درد تو درمان شود
نگفتم که گل زیب بستان شود
نگفتم شب هجر گردد سحر
مکش آه و افغان چنین از جگر
نگفتم که با غم بسوز و بساز
که گردد به رویت در عیش باز
کنون دیدی آمد گل اندر چمن
کن اینک برون از دل وجان محن
بیا در چمن در بر گل نشین
بیا دلبر نازنین را ببین
بر گل نشین و به عشرت بکوش
ز جام طرب باده عیش نوش
خوش آن دم که یاری به یاری رسد
به مقصود امیدواری رسد
بر بلبل آمد پی مژده زاغ
بگفتمش بده مژده گل آمده
گه عشرت وعیش ومل آمده
نگفتم چنین بی قراری مکن
نگفتم شب و روز زاری مکن
نگفتم شود بدر روزی هلال
نگفتم پس از هجر باشد وصال
نگفتم که درد تو درمان شود
نگفتم که گل زیب بستان شود
نگفتم شب هجر گردد سحر
مکش آه و افغان چنین از جگر
نگفتم که با غم بسوز و بساز
که گردد به رویت در عیش باز
کنون دیدی آمد گل اندر چمن
کن اینک برون از دل وجان محن
بیا در چمن در بر گل نشین
بیا دلبر نازنین را ببین
بر گل نشین و به عشرت بکوش
ز جام طرب باده عیش نوش
خوش آن دم که یاری به یاری رسد
به مقصود امیدواری رسد
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۱۱ - تعریف کردن گل از صفت عشاق
اگر درحقیقت کسی عاشق است
به عذرا عذاری دلش وامق است
نیاید به جز دلبرش در نظر
نه سر داند از پا نه پا را ز سر
به دنیا نه خور باشد او را نه خواب
به عالم نداند گناه از ثواب
لبی باشدش خشک و چشم تری
رجوعش نباشد بخیر و شری
ظلام آورد چشمش از روی یار
زکام آورد مغزش از بویی یار
شودکور ازچشم واز گوش کر
به تیر ار زنندش نگردد خبر
دهد طالعش جا اگر پیش دوست
شودنقش دیوار در پیش دوست
به دیدار جانان همه جان شود
ز سر تا به پا محو جانان شود
به جائی رسد آخر از عشق یار
که گوید چو منصور اناالحق به دار
مگر عشق کاری بود سرسری
نه خبازی است ونه آهنگری
کس از بیشه عشق نتوان گذر
که هست اندرین بیشه بس شیر نر
به عذرا عذاری دلش وامق است
نیاید به جز دلبرش در نظر
نه سر داند از پا نه پا را ز سر
به دنیا نه خور باشد او را نه خواب
به عالم نداند گناه از ثواب
لبی باشدش خشک و چشم تری
رجوعش نباشد بخیر و شری
ظلام آورد چشمش از روی یار
زکام آورد مغزش از بویی یار
شودکور ازچشم واز گوش کر
به تیر ار زنندش نگردد خبر
دهد طالعش جا اگر پیش دوست
شودنقش دیوار در پیش دوست
به دیدار جانان همه جان شود
ز سر تا به پا محو جانان شود
به جائی رسد آخر از عشق یار
که گوید چو منصور اناالحق به دار
مگر عشق کاری بود سرسری
نه خبازی است ونه آهنگری
کس از بیشه عشق نتوان گذر
که هست اندرین بیشه بس شیر نر
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۱۵ - گله کردن بلبل به گل
چو بشنید از فاخته این سخن
سیه گشت در چشم بلبل چمن
شدآشفته احوال وبشکسته بال
برگل شد وگفت با صدملال
که ای نازنین چهر نازک بدن
چرا گشته ای این چنین ننگ من
چرا بی وفایی چرا هرزه گرد
ز دست تودارم دلی پر ز درد
دلم را ز غم غرق خون کرده ای
مرا مبتلای جنون کرده ای
ندانی چه گوید ز توفاخته
در آتش مرا از غم انداخته
دلم شد ز گفتار او بسکه ریش
شدم راضی از درد بر مرگ خویش
چو بیرون ز صحن گلستان روی
شنیدم که در بزم مستان روی
یکی بوسدت وآن دیگر بویدت
کس ار بد بگویدنیاید بدت
چو پاکیزه روپاک دامن بود
بدوچشم عشاق روشن بود
شود گر که هر جائی وهرزه گرد
دمادم کشد عاشقش را ز درد
سیه گشت در چشم بلبل چمن
شدآشفته احوال وبشکسته بال
برگل شد وگفت با صدملال
که ای نازنین چهر نازک بدن
چرا گشته ای این چنین ننگ من
چرا بی وفایی چرا هرزه گرد
ز دست تودارم دلی پر ز درد
دلم را ز غم غرق خون کرده ای
مرا مبتلای جنون کرده ای
ندانی چه گوید ز توفاخته
در آتش مرا از غم انداخته
دلم شد ز گفتار او بسکه ریش
شدم راضی از درد بر مرگ خویش
چو بیرون ز صحن گلستان روی
شنیدم که در بزم مستان روی
یکی بوسدت وآن دیگر بویدت
کس ار بد بگویدنیاید بدت
چو پاکیزه روپاک دامن بود
بدوچشم عشاق روشن بود
شود گر که هر جائی وهرزه گرد
دمادم کشد عاشقش را ز درد
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۱۸ - ناله کردن بلبل و پرسیدن تاک شرح حال او را
ز گل بلبل این بی وفائی چو دید
برفت از بر گل به کنجی خزید
کشید ازجگر ناله های حزین
که بیچاره عاشق بود کارش این
ز آه وفغان آتشی برفروخت
که از شعله اش سنگ را دل بسوخت
بیفتاد چون ماهی دور از آب
به حالش دل مرغها شد کباب
نوه تاک بنت العنب از قدیم
به گل بود چون خویش و او را ندیم
به بلبل بگفت از سرمهر تاک
که ای بلبل ازناله گشتی هلاک
چه رو داده کز دل فغان می کشی
چنین ناله از سوز جان می کشی
گل امروز در گلستان آمده
تو را در تن مرده جان آمده
بود روز شادی و عیش و نشاط
مکن ناله برخیز بر چین بساط
مکش این قدر از دل وجان خروش
برو در بر گل به عشرت بکوش
بکن شکر تا نعمت افزون شود
وگر نه ز دست تو بیرون شود
برفت از بر گل به کنجی خزید
کشید ازجگر ناله های حزین
که بیچاره عاشق بود کارش این
ز آه وفغان آتشی برفروخت
که از شعله اش سنگ را دل بسوخت
بیفتاد چون ماهی دور از آب
به حالش دل مرغها شد کباب
نوه تاک بنت العنب از قدیم
به گل بود چون خویش و او را ندیم
به بلبل بگفت از سرمهر تاک
که ای بلبل ازناله گشتی هلاک
چه رو داده کز دل فغان می کشی
چنین ناله از سوز جان می کشی
گل امروز در گلستان آمده
تو را در تن مرده جان آمده
بود روز شادی و عیش و نشاط
مکن ناله برخیز بر چین بساط
مکش این قدر از دل وجان خروش
برو در بر گل به عشرت بکوش
بکن شکر تا نعمت افزون شود
وگر نه ز دست تو بیرون شود
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۲۲ - دلداری دادن تاک بلبل را
به بلبل چنین پاسخ آمد ز تاک
که خود را مکن از غم دل هلاک
گلت را فرود آورم از غضب
کنم بخشش جرمت از او طلب
ولی گل دلش هست نازک بسی
ندارد بدان نازکی دل کسی
کنون چاره کار باید نمود
که گل آید ازخشم شاید فرود
چومی بینم این سان اسیر غمی
به حال توسوزد دل من همی
مکش آه وافغان از این بیشتر
که آهت زند بر رگم نیشتر
مخور غم شفیع گناهت شوم
به درماندگی ها پناهت شوم
چرا کس کند کاری از جاهلی
که باز آرد آخر پشیمان دلی
اگر کس کند حاجتی را روا
روا حاجتش را نماید خدا
وگر کس دلی را به دست آورد
به دست آنچه در دهر هست آورد
دل آزار کم شو گر اهل دلی
دلی را مرنجان اگر عاقلی
که خود را مکن از غم دل هلاک
گلت را فرود آورم از غضب
کنم بخشش جرمت از او طلب
ولی گل دلش هست نازک بسی
ندارد بدان نازکی دل کسی
کنون چاره کار باید نمود
که گل آید ازخشم شاید فرود
چومی بینم این سان اسیر غمی
به حال توسوزد دل من همی
مکش آه وافغان از این بیشتر
که آهت زند بر رگم نیشتر
مخور غم شفیع گناهت شوم
به درماندگی ها پناهت شوم
چرا کس کند کاری از جاهلی
که باز آرد آخر پشیمان دلی
اگر کس کند حاجتی را روا
روا حاجتش را نماید خدا
وگر کس دلی را به دست آورد
به دست آنچه در دهر هست آورد
دل آزار کم شو گر اهل دلی
دلی را مرنجان اگر عاقلی
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۳۰ - حکایت
شبی یاد دارم که پروانه ای
درآمد ز درهمچو دیوانه ای
تو گفتی سمندر نه پروانه بود
که از آتشش هیچ پروا نبود
ز بس مست بود وزخود بی خبر
همی شمع را گشت بر دور سر
نظر بود پیوسته من را به شمع
که ناگه زد او خویشتن را به شمع
پرش سوخت از عشق وسودای شمع
ز بالا بیفتاد بر پای شمع
پرو بال ویسوخت از نور او
مرا نیز دل سوخت از دور او
همی پرزنان بود تا جان بداد
خوش آن کس که جان پیش جانان بداد
سرآورد پس شمع وهی ریخت اشک
من از اشک او اوفتادم به رشک
بگفتم به چشم خود ای ذره بین
اگر اشک ریزی بریز این چنین
اگر شمع پروانه را پر بسوخت
خود او دیدم از پای تا سر بسوخت
برای توگویم ز سر قصه ای
که شاید ز دانش بری حصه ای
درآمد ز درهمچو دیوانه ای
تو گفتی سمندر نه پروانه بود
که از آتشش هیچ پروا نبود
ز بس مست بود وزخود بی خبر
همی شمع را گشت بر دور سر
نظر بود پیوسته من را به شمع
که ناگه زد او خویشتن را به شمع
پرش سوخت از عشق وسودای شمع
ز بالا بیفتاد بر پای شمع
پرو بال ویسوخت از نور او
مرا نیز دل سوخت از دور او
همی پرزنان بود تا جان بداد
خوش آن کس که جان پیش جانان بداد
سرآورد پس شمع وهی ریخت اشک
من از اشک او اوفتادم به رشک
بگفتم به چشم خود ای ذره بین
اگر اشک ریزی بریز این چنین
اگر شمع پروانه را پر بسوخت
خود او دیدم از پای تا سر بسوخت
برای توگویم ز سر قصه ای
که شاید ز دانش بری حصه ای
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۳۵ - هلاک شدن بلبل از رفتن گل
چوگل رفت از صحن گلشن برون
دل بلبل از درد شد غرق خون
چنان ازجگر آه وافغان کشید
که گفتی اجل ازتنش جان کشید
همی خارکن خوان شد از هجر گل
همی اندر افغان شد از هجر گل
گهی پرزنانگشت بر گرد خار
چو اوپاسبان بوددر کوی یار
گهی چون خم باده در جوش شد
گه ازشدت درد بیهوش شد
چو بعد از زمانی بهوش آمد او
چو نی در فغان وخروش آمد او
چنان شورش انداخت اندر چمن
که یعقوب در کنج بیت الحزن
همی گفت خالی بود جای گل
عمل آمد آخر تمنای گل
گل آخر به در رفت از دست من
زد آتش بر این طالع پست من
ز بس کرد افغان ز سودای گل
بیفتاد و جان داد در پای گل
بمیرد بلی عاشق از عشق دوست
ولی در بر دوست مردن نکوست
دل بلبل از درد شد غرق خون
چنان ازجگر آه وافغان کشید
که گفتی اجل ازتنش جان کشید
همی خارکن خوان شد از هجر گل
همی اندر افغان شد از هجر گل
گهی پرزنانگشت بر گرد خار
چو اوپاسبان بوددر کوی یار
گهی چون خم باده در جوش شد
گه ازشدت درد بیهوش شد
چو بعد از زمانی بهوش آمد او
چو نی در فغان وخروش آمد او
چنان شورش انداخت اندر چمن
که یعقوب در کنج بیت الحزن
همی گفت خالی بود جای گل
عمل آمد آخر تمنای گل
گل آخر به در رفت از دست من
زد آتش بر این طالع پست من
ز بس کرد افغان ز سودای گل
بیفتاد و جان داد در پای گل
بمیرد بلی عاشق از عشق دوست
ولی در بر دوست مردن نکوست
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۳۸ - درمکافات
یکی خواست کز گل بگیرد گلاب
گل افکنددر دیگ وبر رویش آب
به زیرش همی آتش تیزکرد
به گرمی چوآتش شد آن آب سرد
چو آن آب در دیگ آمد به جوش
صدائی از آن دیگم آمد به گوش
که می گفت آن آب با گل سخن
که ای نازنین چهر نازک بدن
چه کردی که افتاده ای در عذاب
نمی بینم از بهر تو فتح باب
بگفتاگل ای آب آتش مزاج
که ارند عالم به تواحتیاج
من ازخودگناهی ندارم سراغ
ولی چند روزی که بودم به باغ
مرا عاشقی بود بلبل به نام
که او را به من بودعشقی تمام
دمی می شدم گر زچشمش نهان
همی بر فلک می شد از او فغان
نمی گشت یکدم ز پیشم جدا
دل وجان همی کرد بهرم فدا
به شوخی بپایش زدم بسکه خار
مکافاتم این است در روزگار
گل افکنددر دیگ وبر رویش آب
به زیرش همی آتش تیزکرد
به گرمی چوآتش شد آن آب سرد
چو آن آب در دیگ آمد به جوش
صدائی از آن دیگم آمد به گوش
که می گفت آن آب با گل سخن
که ای نازنین چهر نازک بدن
چه کردی که افتاده ای در عذاب
نمی بینم از بهر تو فتح باب
بگفتاگل ای آب آتش مزاج
که ارند عالم به تواحتیاج
من ازخودگناهی ندارم سراغ
ولی چند روزی که بودم به باغ
مرا عاشقی بود بلبل به نام
که او را به من بودعشقی تمام
دمی می شدم گر زچشمش نهان
همی بر فلک می شد از او فغان
نمی گشت یکدم ز پیشم جدا
دل وجان همی کرد بهرم فدا
به شوخی بپایش زدم بسکه خار
مکافاتم این است در روزگار
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۸ - درشرح حال خودگوید
اسیر دل کسی چون من مبادا
به کس این دل چنین دشمن مبادا
ندانم خود چه کرده ام با دل خویش
که دارد قصد جانم از پس وپیش
کند پیوسته از من گوشه گیری
به روز عاشقی آرد دلیری
رود بر دوش دلدار نهد پای
کند در زلف مشک افشان او جای
پس از چندی که گردد شامه آگه
که غیری را بود درخانه اش ره
نماید رو به درگاه خداوند
دهد او را به حق خویش سوگند
که یارب جز تو کس نبود پناهم
بهدرگاهت اگر چه روسیاهم
ولی مپسند کز بی مهری یار
سیه روئی کشم در پیش دلدار
صبا ناگه به امر پاک یزدان
کند آن زلف مشکین را پریشان
کند دلدار آرایش بهانه
زند ناگه به چین زلف شانه
شود مسکین دلم ناگه نشانه
به پیش ناوک دندان شانه
رود از جان توان هم ازتنش تاب
چنان گردد که ماهی دور از آب
که جا دارم میان مشکو کافور
مرا زخم است و میترسم ز ناسور
فغان کزبخت بد جان وتنم خست
کنون وقت است اگر گیری مرا دست
چنان می دان که گر رستم از این بند
به یکتا کردگار پاک سوگند
که گر جز در برت باشد قرارم
ویا باکس بود غیر از تو کارم
به هر امری که آید از تو فرمان
به هرکاری که رأی توست در آن
اگر کندی کنم با خنجر تیز
مبخشا برمن وخون مرا ریز
به صد نیرنگ آیم پیش دلدار
بگویم با هزاران لابه با یار
که هر جائی دلی گم کرده ام من
به زلف رهزنت پی برده ام من
تو را همچون دلم صددستگیر است
که هر یک درخم زلفت اسیر است
اگر چه بسته زلف دو تایی
نباید داشت امید رهایی
ولی غمگین دلم راشاد فرما
مر و او را ز بند آزاد فرما
ز خاک پای خود ناگاه برکف
دلم راگیرد وگویدمشرف
به کس این دل چنین دشمن مبادا
ندانم خود چه کرده ام با دل خویش
که دارد قصد جانم از پس وپیش
کند پیوسته از من گوشه گیری
به روز عاشقی آرد دلیری
رود بر دوش دلدار نهد پای
کند در زلف مشک افشان او جای
پس از چندی که گردد شامه آگه
که غیری را بود درخانه اش ره
نماید رو به درگاه خداوند
دهد او را به حق خویش سوگند
که یارب جز تو کس نبود پناهم
بهدرگاهت اگر چه روسیاهم
ولی مپسند کز بی مهری یار
سیه روئی کشم در پیش دلدار
صبا ناگه به امر پاک یزدان
کند آن زلف مشکین را پریشان
کند دلدار آرایش بهانه
زند ناگه به چین زلف شانه
شود مسکین دلم ناگه نشانه
به پیش ناوک دندان شانه
رود از جان توان هم ازتنش تاب
چنان گردد که ماهی دور از آب
که جا دارم میان مشکو کافور
مرا زخم است و میترسم ز ناسور
فغان کزبخت بد جان وتنم خست
کنون وقت است اگر گیری مرا دست
چنان می دان که گر رستم از این بند
به یکتا کردگار پاک سوگند
که گر جز در برت باشد قرارم
ویا باکس بود غیر از تو کارم
به هر امری که آید از تو فرمان
به هرکاری که رأی توست در آن
اگر کندی کنم با خنجر تیز
مبخشا برمن وخون مرا ریز
به صد نیرنگ آیم پیش دلدار
بگویم با هزاران لابه با یار
که هر جائی دلی گم کرده ام من
به زلف رهزنت پی برده ام من
تو را همچون دلم صددستگیر است
که هر یک درخم زلفت اسیر است
اگر چه بسته زلف دو تایی
نباید داشت امید رهایی
ولی غمگین دلم راشاد فرما
مر و او را ز بند آزاد فرما
ز خاک پای خود ناگاه برکف
دلم راگیرد وگویدمشرف
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۲۰ - قطعه
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۳۱ - قطعه
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۱
یک عمر به سر بردیم، با ناله و افغانها
ما در سر کوی دوست، بلبل به گلستانها
حسنی که بود در عشق، بیطعنه و بهتان نیست
خوش آنکه نیندیشد از طعنه و بهتانها
از کفر سر زلفش، یک شمه بیان کردند
بر باد فنا دادند ایمان مسلمانها
گل گرچه دو روزی بیش در ساحت گلشن نیست
حسن گل و قبح خار، باقی است به دستانها
دندان سلامت را آنگاه تو دانی قدر
کت نیم شبی خیزد درد از بن دندانها
گر هر که نمک میخورد، میداشت نمک منظور
با سنگ نمیگردید طی عمر نمکدانها
این طرفه غزل (صابر) بشکست غزلها را
گویی نه برابر کن با دفتر و دیوانها
ما در سر کوی دوست، بلبل به گلستانها
حسنی که بود در عشق، بیطعنه و بهتان نیست
خوش آنکه نیندیشد از طعنه و بهتانها
از کفر سر زلفش، یک شمه بیان کردند
بر باد فنا دادند ایمان مسلمانها
گل گرچه دو روزی بیش در ساحت گلشن نیست
حسن گل و قبح خار، باقی است به دستانها
دندان سلامت را آنگاه تو دانی قدر
کت نیم شبی خیزد درد از بن دندانها
گر هر که نمک میخورد، میداشت نمک منظور
با سنگ نمیگردید طی عمر نمکدانها
این طرفه غزل (صابر) بشکست غزلها را
گویی نه برابر کن با دفتر و دیوانها
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳
ندهد دست اگر دولت دیدار مرا
آخر الامر کشد دوری دلدار مرا
پیش نگرفتم اگر راه بیابان جنون
زلف زنجیر وشت بود نگهدار مرا
نزدم بیهده اندر ره عشق تو قدم
سیرها گشته در این راه پدیدار مرا
شد چو منصور دگر راز من از پرده برون
دار کوتا که رها سازد از این دار مرا؟
(صابرا) چون دهن یار شد این قافیه تنگ
نه عجب پاره شد ار پرده ی پندار مرا
آخر الامر کشد دوری دلدار مرا
پیش نگرفتم اگر راه بیابان جنون
زلف زنجیر وشت بود نگهدار مرا
نزدم بیهده اندر ره عشق تو قدم
سیرها گشته در این راه پدیدار مرا
شد چو منصور دگر راز من از پرده برون
دار کوتا که رها سازد از این دار مرا؟
(صابرا) چون دهن یار شد این قافیه تنگ
نه عجب پاره شد ار پرده ی پندار مرا