عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
گهر بر خویشتن پیچد ز فکر عقد دندانش
صدف دندان فشارد بر جگر از رشک مرجانش
چه سان دل میتوان کندن، ز چشم سرمه سای او؟
که قامت میکشد رو بر قفا برگشته مژگانش!
ز گل گشت چمن آن شوخ هر گه باز میگردد
ز غیرت هر گلی دستیست پندارم بدامانش
چه سان هم عهد بینم با کسانش من که از غیرت
نمیخواهم که باشد با درستی عهد و پیمانش
رسید ایام پیری، دل ز اوضاع جهان کندم
بچوگان خمیدن، گوی دل بردم ز میدانش
پریشانی است حاصل دانه دل را همین واعظ
مگر پرورده یی در آب و خاک ملک ایرانش؟!
صدف دندان فشارد بر جگر از رشک مرجانش
چه سان دل میتوان کندن، ز چشم سرمه سای او؟
که قامت میکشد رو بر قفا برگشته مژگانش!
ز گل گشت چمن آن شوخ هر گه باز میگردد
ز غیرت هر گلی دستیست پندارم بدامانش
چه سان هم عهد بینم با کسانش من که از غیرت
نمیخواهم که باشد با درستی عهد و پیمانش
رسید ایام پیری، دل ز اوضاع جهان کندم
بچوگان خمیدن، گوی دل بردم ز میدانش
پریشانی است حاصل دانه دل را همین واعظ
مگر پرورده یی در آب و خاک ملک ایرانش؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
پیری آمد، نه جوانیست دگر از ما خوش
چون گل شمع بود بر سر ما گل ناخوش
وقت پیری نگه گرم بخوبان خنک است
سیر گلشن نبود فصل دی و سرما خوش!
خوش فشانده است ز آلایش کثرت دامن
چه عجب خاطر غمگین شود از صحرا خوش؟!
نیست دنیا، بجز از خانه پر مرداری
چون در آن کرده تو پاکیزه طبیعت جاخوش؟!
دو سه روزیست حیات تو و، ناخوش آن هم
بگذران ناخوشی این دو سه روز، اما خوش
غم درویش بود، آنکه توان تنها خورد
خوردن نعمت الوان، نبود تنها خوش
واعظ امروز بهر ناخوش و خوش، خوشدل باش
کآنچه ناخوش بود امروز، بود فردا خوش
چون گل شمع بود بر سر ما گل ناخوش
وقت پیری نگه گرم بخوبان خنک است
سیر گلشن نبود فصل دی و سرما خوش!
خوش فشانده است ز آلایش کثرت دامن
چه عجب خاطر غمگین شود از صحرا خوش؟!
نیست دنیا، بجز از خانه پر مرداری
چون در آن کرده تو پاکیزه طبیعت جاخوش؟!
دو سه روزیست حیات تو و، ناخوش آن هم
بگذران ناخوشی این دو سه روز، اما خوش
غم درویش بود، آنکه توان تنها خورد
خوردن نعمت الوان، نبود تنها خوش
واعظ امروز بهر ناخوش و خوش، خوشدل باش
کآنچه ناخوش بود امروز، بود فردا خوش
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
نبود این همه گشتن پی دنیا لایق
خرده جویی است نه از همت والا لایق
شربت مرگ ترا پیش لب اینک دارند
نیست دیگر ز تو دوشابدلیها لایق
شهر پاکان شده نزدیک، ترا نیست دگر
دل آلوده بصد گونه تمنا لایق
بجز از نقطه تجرید و، بعالم خط نسخ
نیست دیگر سخن خال و خط از ما لایق
چند کو کوزن سر و قد و بالا؟ اکنون
نبودت جز طلب از عالم بالا لایق!
بر سرت هست فلکها ز عزیزی لرزان
نیست لرزیدن تو بر سر دنیا لایق
نگشودیم درین غمکده گر چشم، چه باک؟
نیست این منزل ناخوش بتماشا لایق!
از خردمند غم روزی فردا عیب است!
نیست امروز ترا جز غم فردا لایق
جز دل نازک پر خون، زغم صبح خمار
از تو دیگر نبود شیشه صهبا لایق
دوست چون از همه یکتاست، غمش را واعظ
نبود غیر دل از همه یکتا لایق
خرده جویی است نه از همت والا لایق
شربت مرگ ترا پیش لب اینک دارند
نیست دیگر ز تو دوشابدلیها لایق
شهر پاکان شده نزدیک، ترا نیست دگر
دل آلوده بصد گونه تمنا لایق
بجز از نقطه تجرید و، بعالم خط نسخ
نیست دیگر سخن خال و خط از ما لایق
چند کو کوزن سر و قد و بالا؟ اکنون
نبودت جز طلب از عالم بالا لایق!
بر سرت هست فلکها ز عزیزی لرزان
نیست لرزیدن تو بر سر دنیا لایق
نگشودیم درین غمکده گر چشم، چه باک؟
نیست این منزل ناخوش بتماشا لایق!
از خردمند غم روزی فردا عیب است!
نیست امروز ترا جز غم فردا لایق
جز دل نازک پر خون، زغم صبح خمار
از تو دیگر نبود شیشه صهبا لایق
دوست چون از همه یکتاست، غمش را واعظ
نبود غیر دل از همه یکتا لایق
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
اگر عاصی، اگر مجرم،اگر بیدین، اگر مستم؛
بمحشر کی گذارد دامن عفوت تهی دستم؟!
ز بس خواناست از پیشانیم خط گنهکاری
تواند نامه اعمال شد آیینه در دستم
خلاصی از غم دنیا، نباشد اهل دنیا را
گشاد دل ندیدم تا بفکر این و آن بستم
نگاه ظاهر و باطن، یکی کردم؛ تو را دیدم
رسا شد، این دو کوته رشته را باهم چو پیوستم
ندیدم کلفت از کس، تا نکردم کلفتی باکس
نرنجیدم ز رنجانیدن کس، تا زبان بستم
نرنجانیدم از خود هیچکس را، غیر این واعظ
که با سرپنجه تأثیر افغان خاطری خستم
بمحشر کی گذارد دامن عفوت تهی دستم؟!
ز بس خواناست از پیشانیم خط گنهکاری
تواند نامه اعمال شد آیینه در دستم
خلاصی از غم دنیا، نباشد اهل دنیا را
گشاد دل ندیدم تا بفکر این و آن بستم
نگاه ظاهر و باطن، یکی کردم؛ تو را دیدم
رسا شد، این دو کوته رشته را باهم چو پیوستم
ندیدم کلفت از کس، تا نکردم کلفتی باکس
نرنجیدم ز رنجانیدن کس، تا زبان بستم
نرنجانیدم از خود هیچکس را، غیر این واعظ
که با سرپنجه تأثیر افغان خاطری خستم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۹
چون کند پیری ستم، یاد جوانی میکنیم
ما بعمر رفته اکنون زندگانی میکنیم
وقت رفت گشته، باید وام دلها باز داد
زین سبب با دوستان نامهربانی میکنیم
مانده ته مینایی از درد و شراب زندگی
یک دو روزی نیز با آن کامرانی میکنیم
میکند اکنون ز ما گل آرزوها رنگ رنگ
ما بهار خویشتن را در خزانی میکنیم
گشته تن خالی ز مغز و، در تلاش دولتیم
آشنایی با هما در استخوانی میکنیم
پنبه سان شاید که در گیرد دل نرمی ز ما
با دل سختی چو سنگ آتش فشانی میکنیم
بیشتر وا میکنیم از بهر این غداره جا
ما که پهلو خالی از دنیای فانی میکنیم
پهلوانی نیست واعظ کوه را برداشتن
دل چو برداریم از خود، پهلوانی میکنیم
ما بعمر رفته اکنون زندگانی میکنیم
وقت رفت گشته، باید وام دلها باز داد
زین سبب با دوستان نامهربانی میکنیم
مانده ته مینایی از درد و شراب زندگی
یک دو روزی نیز با آن کامرانی میکنیم
میکند اکنون ز ما گل آرزوها رنگ رنگ
ما بهار خویشتن را در خزانی میکنیم
گشته تن خالی ز مغز و، در تلاش دولتیم
آشنایی با هما در استخوانی میکنیم
پنبه سان شاید که در گیرد دل نرمی ز ما
با دل سختی چو سنگ آتش فشانی میکنیم
بیشتر وا میکنیم از بهر این غداره جا
ما که پهلو خالی از دنیای فانی میکنیم
پهلوانی نیست واعظ کوه را برداشتن
دل چو برداریم از خود، پهلوانی میکنیم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۲
درست نیست گشودن به خنده لب چندان
که خویش را شکند، پسته چون شود خندان
به ملک صبر ترا خاتم سلیمانیست
جگر شود چو نگیندان گوهر دندان
تو یوسفی و، جهان بقا ترا مصر است
چنانکه صلب و رحم چاه و، این جهان زندان
زمانه ایست که چون آمد آمد دشمن
بری چو نام گدایی، کنند دربندان!
توان گرفت به سرکوب ازین بخیلان زر
توان گر آب گرفتن به پتک از سندان!
چو کنده شد ز وطن دل، دگر نسازد کار
چه عقده واکند از جا، چو کنده شود دندان؟!
فتاده ز آن غم لیلی بگردن مجنون
که کار عشق نمی آید از خردمندان
چو پا بمصر عزیز نهاد یوسف، گفت:
نبود مسند دولت براحت زندان!
ز فکر رشته روزی، دگر چه تاب خوری
چو گشت درج دهن خالی از در دندان؟!
مدار صحبت این عاقلان بخود داریست
کجاست حلقه اطفال و مجمع رندان
ازین باین دو سه مصراع خوشدلم واعظ
که بسته چشم پدر از عیوب فرزندان
که خویش را شکند، پسته چون شود خندان
به ملک صبر ترا خاتم سلیمانیست
جگر شود چو نگیندان گوهر دندان
تو یوسفی و، جهان بقا ترا مصر است
چنانکه صلب و رحم چاه و، این جهان زندان
زمانه ایست که چون آمد آمد دشمن
بری چو نام گدایی، کنند دربندان!
توان گرفت به سرکوب ازین بخیلان زر
توان گر آب گرفتن به پتک از سندان!
چو کنده شد ز وطن دل، دگر نسازد کار
چه عقده واکند از جا، چو کنده شود دندان؟!
فتاده ز آن غم لیلی بگردن مجنون
که کار عشق نمی آید از خردمندان
چو پا بمصر عزیز نهاد یوسف، گفت:
نبود مسند دولت براحت زندان!
ز فکر رشته روزی، دگر چه تاب خوری
چو گشت درج دهن خالی از در دندان؟!
مدار صحبت این عاقلان بخود داریست
کجاست حلقه اطفال و مجمع رندان
ازین باین دو سه مصراع خوشدلم واعظ
که بسته چشم پدر از عیوب فرزندان
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
باین سامان چه ساز عیش دیگر میتوان کردن؟
که باید دستگردان خنده را از زعفران کردن!
ز ما با این عصا و پشت خم، دیگر چه کار آید؟
به این تیر و کمان، صید چه مطلب میتوان کردن؟!
جوانی چشم نگشوده است، کآمد موسم پیری
درین گلزار گل ناکرده میباید خزان کردن
بلندی دارد از بس رتبه افتادگی پیشم
نشاید خاکساران را تلاش آستان کردن
اگر خواهی نبیند بد، تلاش بیوجودی کن
که در بیمایگی، هرگز نمیباشد زیان کردن
جواب انتقامت باید آخر داد، ای ظالم
وگرنه با ضعیفان هر چه خواهی، میتوان کردن
ز احوال من زار حزین، یک شمه این باشد
که: از احوال خود یک شمه نتوانم بیان کردن
ز کم گشتن فزون کن، در دو عالم قیمت خود را
درین بازار نبود مایه یی غیر از زیان کردن
نباشد جای ما لب بستگان واعظ در آن محفل
که باید عرض حال خویشتن را با زبان کردن
که باید دستگردان خنده را از زعفران کردن!
ز ما با این عصا و پشت خم، دیگر چه کار آید؟
به این تیر و کمان، صید چه مطلب میتوان کردن؟!
جوانی چشم نگشوده است، کآمد موسم پیری
درین گلزار گل ناکرده میباید خزان کردن
بلندی دارد از بس رتبه افتادگی پیشم
نشاید خاکساران را تلاش آستان کردن
اگر خواهی نبیند بد، تلاش بیوجودی کن
که در بیمایگی، هرگز نمیباشد زیان کردن
جواب انتقامت باید آخر داد، ای ظالم
وگرنه با ضعیفان هر چه خواهی، میتوان کردن
ز احوال من زار حزین، یک شمه این باشد
که: از احوال خود یک شمه نتوانم بیان کردن
ز کم گشتن فزون کن، در دو عالم قیمت خود را
درین بازار نبود مایه یی غیر از زیان کردن
نباشد جای ما لب بستگان واعظ در آن محفل
که باید عرض حال خویشتن را با زبان کردن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۳
شایسته قبول، ندارم عبادتی
جز بر سیاه نامگی خود شهادتی
بر ما بغیر نعمت فقر است ناگوار
داریم ما بهیچ نداری چو عادتی
تحصیل ملک فانی دنیا، زر شد نیست
ملک بقا طلب، بودت گر رشادتی
بردار تیغ عجز و، بیفگن سر غرور
داری اگر بخویش، گمان جلادتی
قاضی بشرع عشق، بجز ترک مدعی
بر صدق دعوی تو نخواهد شهادتی
در مدرس کمال، ز علم کلام عشق
جز نعت خامشی نشنیدیم افادتی
چون دم زنند اهل غرور از شعور و عقل
ماییم و بیشعوری و جهل و بلادتی
هر سنگ لعل نیست، که خیزد ز صلب کان
نور صلاح کو، بودت گر سیادتی؟
ما را بغیر عمر که آمد بسر دگر
هرگز کسی نکرد ز یاران عیادتی
یارب به واعظ از کرم عام خویشتن
صبر قناعتی ده و شق عبادتی
جز بر سیاه نامگی خود شهادتی
بر ما بغیر نعمت فقر است ناگوار
داریم ما بهیچ نداری چو عادتی
تحصیل ملک فانی دنیا، زر شد نیست
ملک بقا طلب، بودت گر رشادتی
بردار تیغ عجز و، بیفگن سر غرور
داری اگر بخویش، گمان جلادتی
قاضی بشرع عشق، بجز ترک مدعی
بر صدق دعوی تو نخواهد شهادتی
در مدرس کمال، ز علم کلام عشق
جز نعت خامشی نشنیدیم افادتی
چون دم زنند اهل غرور از شعور و عقل
ماییم و بیشعوری و جهل و بلادتی
هر سنگ لعل نیست، که خیزد ز صلب کان
نور صلاح کو، بودت گر سیادتی؟
ما را بغیر عمر که آمد بسر دگر
هرگز کسی نکرد ز یاران عیادتی
یارب به واعظ از کرم عام خویشتن
صبر قناعتی ده و شق عبادتی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۰
خسروی خواهی، بنه از سر کلاه سروری
نیست سر را، افسری بهتر ز بی دردسری
مالداران، بهر خود هر دم بلائی میخرند
حیف درویشان نمیدانند قدر بی زری!
نیست جنس خودپسندی دلپسند هیچکس
در دو عالم خودفروشان را نباشد مشتری
هر نفس دوران حریفی را ز پا می افکند
گردش گردون کند در محفل ما ساغری
بعد ما از همدمان واعظ مگر گاهی سخن
با زبان مصرعی ما را کند یادآوری
نیست سر را، افسری بهتر ز بی دردسری
مالداران، بهر خود هر دم بلائی میخرند
حیف درویشان نمیدانند قدر بی زری!
نیست جنس خودپسندی دلپسند هیچکس
در دو عالم خودفروشان را نباشد مشتری
هر نفس دوران حریفی را ز پا می افکند
گردش گردون کند در محفل ما ساغری
بعد ما از همدمان واعظ مگر گاهی سخن
با زبان مصرعی ما را کند یادآوری
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۹
با این دو روزه عمر، با این حرص پیشگی
ای وای اگر حیات تو بودی همیشگی
شد کوه بیستون گنه من، ولی ز شرم
دارم ز سر بپیشی خود، چشم تیشگی
زین آتش فغان که کنند از تو شیشه ها
در طالع تو دیده ام ای سنگ شیشگی
خورده است بسکه سنگ جفا، شاخم از ثمر
گردن کشد چو بید موله بریشگی
شیرم، گه مصاف عدم،لیک ناله سان
یک نی تواندم کند، از ضعف بیشگی
آمد چو وقت رفتن، ازین باغ غم فزا
بر پای نخل عمر کند آب تیشگی
نازد بتاج دولت ده روزه شاه اگر
تاجیست گاهگاهی، ماهم همیشگی
در ساز و برگ بی ثمران پا فشردنت
نخل حیات را، کند ای خواجه ریشگی
گر هست دست خصم و گریبان من، ولی
دست منست و، دامن اخلاص پیشگی
واعظ بدست بخل، شود زود زر تلف
بسپر بدست جود، که گردد همیشگی
ای وای اگر حیات تو بودی همیشگی
شد کوه بیستون گنه من، ولی ز شرم
دارم ز سر بپیشی خود، چشم تیشگی
زین آتش فغان که کنند از تو شیشه ها
در طالع تو دیده ام ای سنگ شیشگی
خورده است بسکه سنگ جفا، شاخم از ثمر
گردن کشد چو بید موله بریشگی
شیرم، گه مصاف عدم،لیک ناله سان
یک نی تواندم کند، از ضعف بیشگی
آمد چو وقت رفتن، ازین باغ غم فزا
بر پای نخل عمر کند آب تیشگی
نازد بتاج دولت ده روزه شاه اگر
تاجیست گاهگاهی، ماهم همیشگی
در ساز و برگ بی ثمران پا فشردنت
نخل حیات را، کند ای خواجه ریشگی
گر هست دست خصم و گریبان من، ولی
دست منست و، دامن اخلاص پیشگی
واعظ بدست بخل، شود زود زر تلف
بسپر بدست جود، که گردد همیشگی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۲
بکام خویش، نچیدم گلی ز باغ جوانی
نکرده است مرا پیر، غیر داغ جوانی
در این دو روز ببین فکر خود، که نیست میسر
تهیه سفر مرگ بی دماغ جوانی
شراب داد چو ساقی، پیاله باز ستاند
بنوش تا ز تو نگرفته اند ایاغ جوانی
ز دیده اشک و، ز دل آه و، از دهان تو دندان
برون دوند بهر سوی، در سراغ جوانی
بگرد از پی خود، تا نظر نمانده ز کارت
که این گهر نتوان یافت بی چراغ جوانی
ببند بار کنون، چون ترا چو واعظ بی بر
شکوفه کرد ز موی سفید، باغ جوانی
نکرده است مرا پیر، غیر داغ جوانی
در این دو روز ببین فکر خود، که نیست میسر
تهیه سفر مرگ بی دماغ جوانی
شراب داد چو ساقی، پیاله باز ستاند
بنوش تا ز تو نگرفته اند ایاغ جوانی
ز دیده اشک و، ز دل آه و، از دهان تو دندان
برون دوند بهر سوی، در سراغ جوانی
بگرد از پی خود، تا نظر نمانده ز کارت
که این گهر نتوان یافت بی چراغ جوانی
ببند بار کنون، چون ترا چو واعظ بی بر
شکوفه کرد ز موی سفید، باغ جوانی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۸
دولت آن باشد که حق را بنده فرمانی کنی
بر سریر فقر بنشینی و، سلطانی کنی
جز به بیداری نگردد این ره خوابیده طی
کار دشوار و، تو میخواهی تن آسانی کنی
نیست با شاهی میسر عیش درویشی، ولی
میتوان پادشاهی با پریشانی کنی!
تا به کی بر درگه دونان نشینی از طمع؟
پادشاه وقت خویشی، چند دربانی کنی؟!
عقد دندانها ز پیری سست شد، یعنی دگر
بر سر دنیا نباید سخت دندانی کنی
گر بدانی قیمت عمری که کردی خرج هیچ
هر نفس را صرف آه پشیمانی کنی
غم که با هر یکدمش عمری توان کردن نشاط
حیف باشد حیف، آن را چین پیشانی کنی
مردمان حرف هم از غوغای دنیا نشنوند
چند واعظ چون قلم مشق سخندانی کنی؟!
بر سریر فقر بنشینی و، سلطانی کنی
جز به بیداری نگردد این ره خوابیده طی
کار دشوار و، تو میخواهی تن آسانی کنی
نیست با شاهی میسر عیش درویشی، ولی
میتوان پادشاهی با پریشانی کنی!
تا به کی بر درگه دونان نشینی از طمع؟
پادشاه وقت خویشی، چند دربانی کنی؟!
عقد دندانها ز پیری سست شد، یعنی دگر
بر سر دنیا نباید سخت دندانی کنی
گر بدانی قیمت عمری که کردی خرج هیچ
هر نفس را صرف آه پشیمانی کنی
غم که با هر یکدمش عمری توان کردن نشاط
حیف باشد حیف، آن را چین پیشانی کنی
مردمان حرف هم از غوغای دنیا نشنوند
چند واعظ چون قلم مشق سخندانی کنی؟!
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۹
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۲۲ - تاریخ آبادانی خرم آباد علی بیگ
ای سرافراز نهال چمن حشمت و جاه
کشت امید ترا، خرم و پر حاصل باد
دوستانت، همه چون خوشه سرافراز مدام
خصم بد تخم تو، چون تخم بزیر گل باد
شیر باران فیوضات الهی، شب و روز
بر سر کشته ات، از ابر کرم نازل باد
«خرم آباد» که شد خرم و آباد از تو
توشه هر دوجهان تو، از آن حاصل باد
همچنان کز تو شد این بائره آباد مدام
لطفت، آباد کن بائره هر دل باد
فیض آثار تو، در دفتر گیتی باقی
باقی عمر تو، هر روز از آن حاصل باد
بهر تاریخش، از اخلاص دعائی دارم:
«یاعلی، مقصد کونینت از آن حاصل باد»
کشت امید ترا، خرم و پر حاصل باد
دوستانت، همه چون خوشه سرافراز مدام
خصم بد تخم تو، چون تخم بزیر گل باد
شیر باران فیوضات الهی، شب و روز
بر سر کشته ات، از ابر کرم نازل باد
«خرم آباد» که شد خرم و آباد از تو
توشه هر دوجهان تو، از آن حاصل باد
همچنان کز تو شد این بائره آباد مدام
لطفت، آباد کن بائره هر دل باد
فیض آثار تو، در دفتر گیتی باقی
باقی عمر تو، هر روز از آن حاصل باد
بهر تاریخش، از اخلاص دعائی دارم:
«یاعلی، مقصد کونینت از آن حاصل باد»
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۴۵
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۵۵ - پیدا کردن آفات طمع و حرص و فایده قناعت
بدان که طمع از جمله اخلاق مذموم است و مذلت اندر حال نقد بود و خجلت به آخر کار چون طمع برنیاید و بسیار اخلاق بد از وی تولد کند که هرکه به کسی طمع دارد با وی مداهنت کند و نفاق کند و به عبارت ریا کند و بر استخفاف و باطل وی صبر کند. و آدمی را حریص آفریده اند که بدان که دارد هرگز قناعت نکند و جز به قناعت از حرص و طمع نرهد.
و رسول (ص) گفت، «اگر آدمی را دو وادی پر زر بودی، وادی سیم خواهد و جز خاک اندرون آدمی پر نگرداند». و گفت،(ص) «همه چیز از آدمی پیر گردد الا دو چیز. امید زندگانی و دوستی مال». و گفت، «خنک آن کسی است که راه اسلام به وی نمودن و قدرت کفایت به وی دادند و بدان قناعت کرد». و گفت، «روح القدس در من دمید که هیچ بنده ای نمیرد تا روزی وی به تمام نرسد. از خدای تعالی بترسید و طلب دنیا به آهستگی کنید» یعنی مبالغت بر حرص مکنید و از حد مبرید.
و گفت، «از شبهات ها حذر کن تا عابدترین خلق باشی و به آنچه داری قناعت کن تا شاکرترین خلق تو باشی و خلق را آن پسند که خود را پسندی تا مومن باشی» و عوف بن مالک رحمهم الله گفت، «نزدیک رسول (ص) بودیم هفت یا هشت کس، گفت، «بیعت بکنید با رسول خدای»، گفتیم، «بر چه بیعت کنیم؟» گفت، «بیعت بکنید که خدای را بپرستید و پنج نماز به پای دارید و هرچه فرماید به سمع و طاعت پیش روید» و یک سخن آهسته گفت، «و از هیچ کس سوال مکنید» و این قوم پس از آن چنان بودند که اگر تازیانه ای از دست ایشان بیفتادی فراکس نگفتندی که به من ده و موسی (ع) گفت، «یارب از بندگان تو که توانگرتر؟» گفت، «آن که قناعت بکند بدانچه من بدهم». گفت، «که عادلتر؟» گفت، «آن که انصاف از خود بدهد».
و محمد بن واسع رحمهم الله نان خشک در آب کردی و می خوردی و می گفتی که هرکه بدین قناعت کند از همه خلق بی نیاز بود. ابن مسعود رحمهم الله گفت، «هر روز فرشته منادی کنند که یا پسر آدم! اندکی که تو را کفایت بود بهتر از بسیاری که تو را کفایت نبود و از آن بطر و غفلت بود». و سمیط بن عجلان گوید که شکم تو به دستی دربدستی بیش نیست. چرا باید که تو را به دوزخ برد؟ و در خبر است که حق تعالی می گوید، «یابن آدم! اگر همه دنیا تو را دهم نصیب تو از آن جز قوتی نخواهد بود. چون بیش از قوت ندهم و مشغله و حساب بر دیگران نهم چه نیکوئی بیش از آن بود که با تو کرده باشم؟» و یکی از حکما می گوید، «هیچ کس به رنج صبورتر از حریص مطمع نبود و هیچ کس را عیش خوشتر از قانع نبود و هیچ کس اندوهگین تر از حسود نبود و هیچ کس سبکبارتر از آن کس نبود که به ترک دنیا بگوید و هیچ کس پشیمانتر از عالم بدکردار نبود.
شعبی همی گوید که صیادی گنجشکی بگرفت. گفت، «مرا چه خواهی کرد؟» گفت، «بکشم و بخورم». گفت، «از خوردن من چیزی نیاید. اگر مرا رها کنی سه سخن به تو آموزم که تو را بهتر است از خوردن من». گفت، «بگوی». مرغ گفت، «یک سخن در دست تو بگویم و یکی آن وقت که مرا رها کنی و یکی آن وقت که بر کوه شوم». گفت، «اول بگو»، گفت، «هرچه از دست تو بشد بدان حسرت مخور». رها کرد و بر درخت نشست. گفت، «دیگری بگوی». گفت، «محال هرگز باور مکن» و پرید و بر سر کوه نشست و گفت، «ای بدبخت! اگر مرا بکشتی اندر شکم من دو دانه مروارید بودی و هر یکی بیست مثقال. توانگر شدی که هرگز درویشی به تو راه نیافتی». مرد انگشت در دندان گرفت و دریغ و حسرت همی خورد. گفت، «باری سیم بگوی» گفت، «تو آن دو سخن فراموش کردی، سیم چه کنی؟ تو را گفتم بر گذشته اندوه مخور و گفتم محال باور مکن، بدان که پر و بال و گوشت من ده مثقال نباشد. اندر شکم من دو مروارید چهل مثقال چگونه صورت بندد و اگر بودی چون از دست تو بشد غم خوردن چه فایده؟» این بگفت و بپرید.
و این مثل برای آن گفته همی آید تا معلوم شود که چون طمع پدید آید همه محالات باور کند. و ابن السماک رحمهم الله گوید، «طمع رسنی است بر گردن و بندی است بر پا. رسن از گردن خود بیرون کن تا بند از پای برخیزد».
و رسول (ص) گفت، «اگر آدمی را دو وادی پر زر بودی، وادی سیم خواهد و جز خاک اندرون آدمی پر نگرداند». و گفت،(ص) «همه چیز از آدمی پیر گردد الا دو چیز. امید زندگانی و دوستی مال». و گفت، «خنک آن کسی است که راه اسلام به وی نمودن و قدرت کفایت به وی دادند و بدان قناعت کرد». و گفت، «روح القدس در من دمید که هیچ بنده ای نمیرد تا روزی وی به تمام نرسد. از خدای تعالی بترسید و طلب دنیا به آهستگی کنید» یعنی مبالغت بر حرص مکنید و از حد مبرید.
و گفت، «از شبهات ها حذر کن تا عابدترین خلق باشی و به آنچه داری قناعت کن تا شاکرترین خلق تو باشی و خلق را آن پسند که خود را پسندی تا مومن باشی» و عوف بن مالک رحمهم الله گفت، «نزدیک رسول (ص) بودیم هفت یا هشت کس، گفت، «بیعت بکنید با رسول خدای»، گفتیم، «بر چه بیعت کنیم؟» گفت، «بیعت بکنید که خدای را بپرستید و پنج نماز به پای دارید و هرچه فرماید به سمع و طاعت پیش روید» و یک سخن آهسته گفت، «و از هیچ کس سوال مکنید» و این قوم پس از آن چنان بودند که اگر تازیانه ای از دست ایشان بیفتادی فراکس نگفتندی که به من ده و موسی (ع) گفت، «یارب از بندگان تو که توانگرتر؟» گفت، «آن که قناعت بکند بدانچه من بدهم». گفت، «که عادلتر؟» گفت، «آن که انصاف از خود بدهد».
و محمد بن واسع رحمهم الله نان خشک در آب کردی و می خوردی و می گفتی که هرکه بدین قناعت کند از همه خلق بی نیاز بود. ابن مسعود رحمهم الله گفت، «هر روز فرشته منادی کنند که یا پسر آدم! اندکی که تو را کفایت بود بهتر از بسیاری که تو را کفایت نبود و از آن بطر و غفلت بود». و سمیط بن عجلان گوید که شکم تو به دستی دربدستی بیش نیست. چرا باید که تو را به دوزخ برد؟ و در خبر است که حق تعالی می گوید، «یابن آدم! اگر همه دنیا تو را دهم نصیب تو از آن جز قوتی نخواهد بود. چون بیش از قوت ندهم و مشغله و حساب بر دیگران نهم چه نیکوئی بیش از آن بود که با تو کرده باشم؟» و یکی از حکما می گوید، «هیچ کس به رنج صبورتر از حریص مطمع نبود و هیچ کس را عیش خوشتر از قانع نبود و هیچ کس اندوهگین تر از حسود نبود و هیچ کس سبکبارتر از آن کس نبود که به ترک دنیا بگوید و هیچ کس پشیمانتر از عالم بدکردار نبود.
شعبی همی گوید که صیادی گنجشکی بگرفت. گفت، «مرا چه خواهی کرد؟» گفت، «بکشم و بخورم». گفت، «از خوردن من چیزی نیاید. اگر مرا رها کنی سه سخن به تو آموزم که تو را بهتر است از خوردن من». گفت، «بگوی». مرغ گفت، «یک سخن در دست تو بگویم و یکی آن وقت که مرا رها کنی و یکی آن وقت که بر کوه شوم». گفت، «اول بگو»، گفت، «هرچه از دست تو بشد بدان حسرت مخور». رها کرد و بر درخت نشست. گفت، «دیگری بگوی». گفت، «محال هرگز باور مکن» و پرید و بر سر کوه نشست و گفت، «ای بدبخت! اگر مرا بکشتی اندر شکم من دو دانه مروارید بودی و هر یکی بیست مثقال. توانگر شدی که هرگز درویشی به تو راه نیافتی». مرد انگشت در دندان گرفت و دریغ و حسرت همی خورد. گفت، «باری سیم بگوی» گفت، «تو آن دو سخن فراموش کردی، سیم چه کنی؟ تو را گفتم بر گذشته اندوه مخور و گفتم محال باور مکن، بدان که پر و بال و گوشت من ده مثقال نباشد. اندر شکم من دو مروارید چهل مثقال چگونه صورت بندد و اگر بودی چون از دست تو بشد غم خوردن چه فایده؟» این بگفت و بپرید.
و این مثل برای آن گفته همی آید تا معلوم شود که چون طمع پدید آید همه محالات باور کند. و ابن السماک رحمهم الله گوید، «طمع رسنی است بر گردن و بندی است بر پا. رسن از گردن خود بیرون کن تا بند از پای برخیزد».
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۲۰ - پیدا کردن آن که کفران هر نعمتی آن باشد
بدان که صرف کردن نعمت خدای تعالی در محبوب خدای شکر است و در مکروه کفران است، و محبوب از مکروه به تفصیل تمام جز به شرط نتوان دانست، پس شرط آن است که نعمت در طاعت صرف کند چنان که فرمان است. اما اهل بصیرت را راهی است که در آن حکمت کارها به نظر و استدلال و بر سبیل الهام بشناسند. چه ممکن است که کسی بشناسد که حکمت در آفرینش میغ باران است و در آفرینش باران نبات است و در آفرینش نبات غذای جانوران است و حکمت در آفرینش آفتاب پدید آمدن شب و روز است تا شب سکون را بود و روز معیشت را.
این و امثال این روشن است که همه کس بشناسد، اما در آفتاب بسیار حکمتهاست بیرون این که هرکسی نشناسد، و بر آسمان ستاره بسیار است که هرکسی نداند که حکمت آفرینش آن چیست، چنان که هرکسی بداند از اعضای خویش که دست برای گرفتن است و پای برای رفتن و چشم برای دیدن. و باشد که نداند که جگر و سپرز برای چیست و نداند که چشم از ده طبقه آفریده اند. پس این حکمتها بعضی باریکتر بود که جز خواص آن را ندانند و شرح این دراز بود.
و اما این مقدار لابد است که بباید دانستن که آدمی را برای آخرت آفریده اند نه برای دنیا. و هر چه آدمی را از آن نصیب است در دنیا برای آن آفریده اند تا زاد وی باشد به آخرت. و گمان نباید برد که همه چیزی برای وی آفریده اند تا چون در چیزی خود را فایده ای نبیند گوید این چرا آفریده اند؟ تا گوید به مثل که مورچه و مگس را چرا آفریده اند؟ باید که مورچه نیز نعجب می کند تا تو را چرا آفریده اند تا به هر راه پای بر وی می نهی و می کشی و تعجب تو هم چون تعجب وی است؛ بلکه از کمال جود الهیت لازم است که هر چه ممکن است که در وجود آید بر نیکوترین وجهی در وجود آید از همه اجناس و انواع از حیوانات و نباتات و از معادن و غیر آن. و آنگاه هر یکی را در خور ضرورت وی و درجات وی از زینت و آراستگی وی در وجود آید که آنجا منع و بخل نیست و هر چه در وجود نیاید از کمال و زینت از آن بود که محل قابل آن نبود که به ضد آن صفت مشغول بود و باشد که آن ضد نیز مقصود بود برای کاری دیگر که آتش را ممکن نیست که سردی و لطافت آب قبول کند که گرم سردی نپذیرد که ضد وی است، و گرمی نیز مقصود است از وی ازالت کردن نقصانی بود.
و به حقیقت آن رطوبت که مگس از وی آفریدند مگس از آن رطوبت کامل تر است. و آن رطوبت قابل این کمال بود از وی بازنداشتند که آن منع، بخل باشد و از آن کاملتر است که در وی حیات و قدرت و حس و حرکت و اشکال اعضای غریب است که در آن رطوبت نیست.
و از آن آدمی از وی نیافریدند که بارگاه آفرینش آدمی نداشت و قابل آن نبود که در وی صفاتی بود که ضد آن صفات بود که شرط آفرینش آدمی است، اما هر چه بدان مگس را حاجت بود از وی بازنداشت از پر و بال دست و پای و چشم و دهان و سر وشکم و جایی که غذا در شود و جایی که غذا در وی قرار گیرد تا هضم افتد و جایی که باز بیرون آید و هر چه تن وی را ببایست از تنگی و لطیفی و سبکی از وی بازنداشت. و چون وی را به دیدار حاجت بود و سر وی خرد بود که چشمی که پلک دارد احتمال نکند، وی را دو نگینه آفرید بی پلک چون آینه تا صورتها در وی بنماید و بیند، چون پلک برای آن بود تا گردی که بر چشم نشیند از وی می سترد و چون مصقله آینه باشد و وی را پلک نبود بدل آن دو دست زیادت بیافریدند و وی را تا هر ساعت بدان دو دست آن دو نگینه را پاک می کند و آنگاه دو دست در هم می مالد تا گرد از دست وی بشود.
و مقصود از گفتن این آن است تا بدانی که رحمت و لطف و عنایت الهی عام است و به آدمی مخصوص نیست که هر کرمی و سارخکی را آنچه می بایست همه به کمال بداده اند تا بر پشه ای همان صورت بکرده اند که بر پیلی. و این نه برای آدمی آفریدند که وی را برای خود آفریده اند، چنان که تو را برای تو آفریده اند که نه پیش از آفرینش وسیلتی و قرابتی داشتی که بدان مستحق آفرینش بودی که دیگران نداشتند، ولکن بحر الهیت خود آن وقت محیط بود که در وی همه چیزی بود و یکی از چیزها تویی و یکی مورچه است و یکی مگس و یکی پیل و یکی مرغ و همچنین.
و اگر چه از این جمله آنچه ناقص است فدای کامل کرده اند و آدمی کاملترین است، لاجرم چیزها فدای وی است، اما در زیرزمین و قعر دریا بسیاری چیزهاست که آدمی را در وی هیچ نصیب نیست و با وی همان لطف کرده اند در آخر پیش ظاهر و باطن وی و باشد که چندان نقش و نگار بر ظاهر وی کرده باشند که آدمیان از آن عاجز آیند و اکنون این به دریاهای علوم تعلق دارد که علما از آن عاجز باشند و شرح آن دراز بود.
و مقصود آن است که باید خویشتن را گزیده حضرت الهیت نام نکنی تا همه بر خویشتن راست کنی و هرچه تو را در آن فایده نباشد گویی چرا آفریده اند و در وی خود حکمت نیست. و چون بدانستی که مورچه را برای تو نیافریدند بدان که آفتاب و ماه و ستارگان و آسمانها و ملایکه و این همه برای تو نیست، اگرچه تو را در بعضی از ایشان نصیبی هست، چنان که مگس را برای تو نیافریدند، اگرچه تو را از وی نصیب است تا هرچه ناخوش و گنده است و عفن گشته می خورد تا بویهای ناخوش و عفونت کمتر می شود. و قصاب را برای مگس نیافریدند، اگرچه مگس را در وی نصیب است. و گمان تو بر آن که آفتاب هر روزی برای تو بر می آید همچون گمان مگس است که پندارد که قصاب هر روز برای وی بر دکان می شود تا وی از آن خون و نجاستها سیر بخورد و قصاب روی به کاری دیگر دارد که آن مگس یاد نیاورد، اگرچه قصاب حیات و غذای مگس است. آفتاب نیز در طواف و گردش خویش روی به حضرت الهیت دارد که از تو خود یاد نیاورد، اگرچه از فضلات نور وی چشم تو بینا شود و از فضلات حرارت وی مزاج زمین معتدل شود تا نبات که غذای توست بروید. پس مارا حکمت آفرینش چیزی که به تو تعلق ندارد در معنی شکر به کار می نیاید، و آنچه به تو تعلق دارد نیز بسیار است همه نتوان گفت. مثالی چند بگوییم: یکی آن که تو را چشم آفریدند برای دو کار. یکی آن که تا راه فرا حاجت خویش دانی در این جهان و دیگر تا در عجایب صنع حق تعالی نظاره کنی و بدان عظمت وی بشناسی. چون در نامحرمی نگری کفران نعمت چشم کردی، بلکه نعمت چشم بی آفتاب تمام نیست که بی وی فرا نبیند و آفتاب بی آسمان و زمین ممکن نیست که شب و روز از آسمان و زمین پدید آید و تو بدین یک نظر در نعمت چشم و آفتاب بلکه در نعمت آسمان و زمین کفران آوردی.
و از این است که در خبر است که هرکه معصیت کند زمین و آسمان بر وی لعنت کند. و تو را دست برای آن داده اند تا کار خویشتن بدان راست کنی، طعام خوری و خویشتن بشویی و مثل این. چون تو بدان معصیت کنی کفران نعمت کردی، بلکه مثلا اگر به دست راست استنجا کنی و به دست چپ مصحف فراستانی کفران آوردی که از محبوب حق تعالی بیرون شدی. که محبوب وی عدل است و عدل آن است که شریف شریف را بود و حقیر حقیر را بود و از دو دست تو یکی قوی تر آفرید، در غالب آن شریفتر است. و کارهای تو دو قسمت است. بعضی حقیر و بعضی شریف. باید که آنچه شریف است به راست کنی و آنچه حقیر است به چپ تا عدل به جای آورده باشی، اگر نه بهیمه وار حکمت و عدل از میان برگرفته باشی. و اگر آب دهان از سوی قبله اندازی نعمت جهان را و نعمت قبله را کفران آوردی که جهات همه برابر بود و حق تعالی برای صلاح تو یکی را شریف کرد تا در عبادت روی به وی آری تا سبب ثبات و سکون تو بود و خانه ای که در این جهت بنهاد به خود اضافت کرد.
و تو را کارهای حقیر است چون قضای حاجت و آب دهان انداختن و کارهای شریف چون طهارت و نماز. چون همه برابر داری، بهیمه وار زندگانی کرده باشی و حق نعمت عقل که عدل و حکت در وی پیدا آید و حق نعمت قبله باطل کرده باشی. و اگر به مثل از درختی شاخی بشکنی بی حاجتی یا شکوفه ای بستانی، نعمت دست را و نعمت درخت را باطل کردی که آن شاخ را بیافریدند و در وی عروق ساختند تا غذای خویش می کشد و در وی قوت غذا خوردن و قوتهای دیگر که آفریدند باری کاری است که چون به کمال رسد بدان کار به کمال رسد، چون آن بر وی قطع کنی کفران بود، مگر که بدان حاجت بود تو را در کمال کار خویش، آنگاه کمال وی فدای تو باشد که عدل آن بود که ناقص فدای کامل بود.
و اگر از ملک دیگری بشکنی کفران بود اگرچه تو را حاجت بود که حاجت مالک از حاجت تو فراتر است و اولیتر. و هرچند که بنده را ملک به حقیقت نیست، لیکن دنیا چون خوانی است نهاده و نعمت دنیا چون طعامها بر وی و بندگان خدای تعالی مهمانان بر آن خوان. که هیچ کس ملک ندارد، ولکن چون هر لقمه ای به همه وفا نکند، هرچه یک مهمان به دست فراگرفت یا در دهان نهاد مهمان دیگر را نشاید که از وی بستاند. ملک بندگان بیش از این نیست و چنان که مهمان را نباشد که طعام می برگیرد و جایی می نهد که دست کس بدان نرسد، هیچ کس را نیست که از دنیا بیش از حاجت خویش نگاهدارد و در خزانه نهد و به محتاجان ندهد، لکن این در فتوی ظاهر نیاید که حاجت هرکسی معلوم نباشد.
و اگر این راه گشاده کنیم هر کسی کالای دیگری می ستاند و می گوید وی را حاجت نیست، پس به حکم ضرورت این بگذاشته ایم، ولکن برخلاف حکمت است و نهی از جمع مال بدین آمده است، خاصه در جمع طعام که قوام خلق است که هرکه جمع کند تا گران بفروشد در لعنت خدای تعالی باشد، بلکه هرکه در وی بازرگانی کند که طعام به طعام بفروشد بر سبیل ربا در لعنت خدای بود که آن قوام خلق است، چون از آن تجارت سازد در بند افتد و زود به محتاجان نرسد و این نیز در زر و سیم حرام است، برای آن که خدای تعالی زر و سیم برای دو حکمت آفریده است: یکی قیمت کالا به وی پدید آید که کس نداند که اسبی چند غلام ارزد و غلامی چند جام ارزد و این به یکدیگر بباید فروخت پس به چیزی حاجت بود که همه به قیاس وی بدانند و زر و سیم برای آن بیافریدند تا چون حاکمی باشد که مقدار هرچیزی پیدا می کند. هرکه وی را در گنج نهد چنان بود که حاکم مسلمانان را در حبس کند و هرچه از آن کوزه و آفتابه کند چنان بود که حاکم مسلمان را حمالی و جولاهکی فرماید که آفتابه برای آن است تا آب نگاه دارد. و این خود از سفال و مس بتوان کرد.
دیگر حکمت آن که دو گوهر عزیزند که به ایشان همه کس در ایشان رغبت کند که هرکه زر دارد چیزی دارد و باشد که کسی جامه ای دارد و به طعام حاجتمند است و آن کس که طعام دارد و به جامه حاجتمند است. پس خدای تعالی زر و سیم بیافرید و عزیز کرد تا معاملتها بدان روان باشد تا به ایشان که هیچ حاجت نیست هرچه بدان حاجت است به دست آورند، چون زر به زر و سیم به سیم فروختن گیرند این هردو به یکدیگر مشغول شوند و در بند یکدیگر بمانند وسیلت دیگر کارها نباشند.
پس گمان مبر که در شرع چیزی است که از حکمت و عدل بیرون است، بلکه هرچه هست چنان می باید که هست، لکن بعضی از آن حکمتها باریک بود که جز پیغامبران ندانند و بعضی جز علمای بزرگ ندانند و هر عالم که کارها را به تقلید و به صورت فراگرفتن بود ناقص بود و به عوام نزدیک بود. و چون این حکمتها بشناخت، این که فقها آن را مکروه شناسند ایشان حرام شناسند.
تا یکی از بزرگان به سهو پای چپ اول در کفش کرد کفارت آن را چندین خروار گندم بداد. و آن که اگر عامی شاخی درخت بشکند یا آب دهان از سوی قبله اندازد یا به دست چپ مصحف بستاند، بر وی چندان اعتراض نکنیم. که آن نقصان عامی است و عامی به بهایم نزدیک است و طاقت این کارها ندارد، چه احوال وی خود چنان دور باشد از حکمت که چنین دقایق در وی هیچ چیز ننماید.
چه اگر کسی آزاد بفروشد روز آدینه به وقت بانگ نماز، با وی عتاب نکنند که در این وقت بیع مکروه است، که جنایت آزاد فروختن این کراهیت را فرو پوشد. و اگر کسی در محراب مسجد قضای حاجت کند پشت با قبله، این عتاب راکه پشت با قبله قضای حاجت کردی جای نماند که جنایت وی خود چنان زشت است که این دقیقه در آن پیدا نیاید و آسان گرفتن کار عوام از این است. فتوای ظاهر برای عوام است، اما سالک راه آخرت باید که به فتوای ظاهر ننگرد و این همه دقایق نگاه دارد تا به ملایکه نزدیک شود در عدل و حکمت و اگر نه همچون عامی به بهیمه نزدیک بود در گذاشتگی.
این و امثال این روشن است که همه کس بشناسد، اما در آفتاب بسیار حکمتهاست بیرون این که هرکسی نشناسد، و بر آسمان ستاره بسیار است که هرکسی نداند که حکمت آفرینش آن چیست، چنان که هرکسی بداند از اعضای خویش که دست برای گرفتن است و پای برای رفتن و چشم برای دیدن. و باشد که نداند که جگر و سپرز برای چیست و نداند که چشم از ده طبقه آفریده اند. پس این حکمتها بعضی باریکتر بود که جز خواص آن را ندانند و شرح این دراز بود.
و اما این مقدار لابد است که بباید دانستن که آدمی را برای آخرت آفریده اند نه برای دنیا. و هر چه آدمی را از آن نصیب است در دنیا برای آن آفریده اند تا زاد وی باشد به آخرت. و گمان نباید برد که همه چیزی برای وی آفریده اند تا چون در چیزی خود را فایده ای نبیند گوید این چرا آفریده اند؟ تا گوید به مثل که مورچه و مگس را چرا آفریده اند؟ باید که مورچه نیز نعجب می کند تا تو را چرا آفریده اند تا به هر راه پای بر وی می نهی و می کشی و تعجب تو هم چون تعجب وی است؛ بلکه از کمال جود الهیت لازم است که هر چه ممکن است که در وجود آید بر نیکوترین وجهی در وجود آید از همه اجناس و انواع از حیوانات و نباتات و از معادن و غیر آن. و آنگاه هر یکی را در خور ضرورت وی و درجات وی از زینت و آراستگی وی در وجود آید که آنجا منع و بخل نیست و هر چه در وجود نیاید از کمال و زینت از آن بود که محل قابل آن نبود که به ضد آن صفت مشغول بود و باشد که آن ضد نیز مقصود بود برای کاری دیگر که آتش را ممکن نیست که سردی و لطافت آب قبول کند که گرم سردی نپذیرد که ضد وی است، و گرمی نیز مقصود است از وی ازالت کردن نقصانی بود.
و به حقیقت آن رطوبت که مگس از وی آفریدند مگس از آن رطوبت کامل تر است. و آن رطوبت قابل این کمال بود از وی بازنداشتند که آن منع، بخل باشد و از آن کاملتر است که در وی حیات و قدرت و حس و حرکت و اشکال اعضای غریب است که در آن رطوبت نیست.
و از آن آدمی از وی نیافریدند که بارگاه آفرینش آدمی نداشت و قابل آن نبود که در وی صفاتی بود که ضد آن صفات بود که شرط آفرینش آدمی است، اما هر چه بدان مگس را حاجت بود از وی بازنداشت از پر و بال دست و پای و چشم و دهان و سر وشکم و جایی که غذا در شود و جایی که غذا در وی قرار گیرد تا هضم افتد و جایی که باز بیرون آید و هر چه تن وی را ببایست از تنگی و لطیفی و سبکی از وی بازنداشت. و چون وی را به دیدار حاجت بود و سر وی خرد بود که چشمی که پلک دارد احتمال نکند، وی را دو نگینه آفرید بی پلک چون آینه تا صورتها در وی بنماید و بیند، چون پلک برای آن بود تا گردی که بر چشم نشیند از وی می سترد و چون مصقله آینه باشد و وی را پلک نبود بدل آن دو دست زیادت بیافریدند و وی را تا هر ساعت بدان دو دست آن دو نگینه را پاک می کند و آنگاه دو دست در هم می مالد تا گرد از دست وی بشود.
و مقصود از گفتن این آن است تا بدانی که رحمت و لطف و عنایت الهی عام است و به آدمی مخصوص نیست که هر کرمی و سارخکی را آنچه می بایست همه به کمال بداده اند تا بر پشه ای همان صورت بکرده اند که بر پیلی. و این نه برای آدمی آفریدند که وی را برای خود آفریده اند، چنان که تو را برای تو آفریده اند که نه پیش از آفرینش وسیلتی و قرابتی داشتی که بدان مستحق آفرینش بودی که دیگران نداشتند، ولکن بحر الهیت خود آن وقت محیط بود که در وی همه چیزی بود و یکی از چیزها تویی و یکی مورچه است و یکی مگس و یکی پیل و یکی مرغ و همچنین.
و اگر چه از این جمله آنچه ناقص است فدای کامل کرده اند و آدمی کاملترین است، لاجرم چیزها فدای وی است، اما در زیرزمین و قعر دریا بسیاری چیزهاست که آدمی را در وی هیچ نصیب نیست و با وی همان لطف کرده اند در آخر پیش ظاهر و باطن وی و باشد که چندان نقش و نگار بر ظاهر وی کرده باشند که آدمیان از آن عاجز آیند و اکنون این به دریاهای علوم تعلق دارد که علما از آن عاجز باشند و شرح آن دراز بود.
و مقصود آن است که باید خویشتن را گزیده حضرت الهیت نام نکنی تا همه بر خویشتن راست کنی و هرچه تو را در آن فایده نباشد گویی چرا آفریده اند و در وی خود حکمت نیست. و چون بدانستی که مورچه را برای تو نیافریدند بدان که آفتاب و ماه و ستارگان و آسمانها و ملایکه و این همه برای تو نیست، اگرچه تو را در بعضی از ایشان نصیبی هست، چنان که مگس را برای تو نیافریدند، اگرچه تو را از وی نصیب است تا هرچه ناخوش و گنده است و عفن گشته می خورد تا بویهای ناخوش و عفونت کمتر می شود. و قصاب را برای مگس نیافریدند، اگرچه مگس را در وی نصیب است. و گمان تو بر آن که آفتاب هر روزی برای تو بر می آید همچون گمان مگس است که پندارد که قصاب هر روز برای وی بر دکان می شود تا وی از آن خون و نجاستها سیر بخورد و قصاب روی به کاری دیگر دارد که آن مگس یاد نیاورد، اگرچه قصاب حیات و غذای مگس است. آفتاب نیز در طواف و گردش خویش روی به حضرت الهیت دارد که از تو خود یاد نیاورد، اگرچه از فضلات نور وی چشم تو بینا شود و از فضلات حرارت وی مزاج زمین معتدل شود تا نبات که غذای توست بروید. پس مارا حکمت آفرینش چیزی که به تو تعلق ندارد در معنی شکر به کار می نیاید، و آنچه به تو تعلق دارد نیز بسیار است همه نتوان گفت. مثالی چند بگوییم: یکی آن که تو را چشم آفریدند برای دو کار. یکی آن که تا راه فرا حاجت خویش دانی در این جهان و دیگر تا در عجایب صنع حق تعالی نظاره کنی و بدان عظمت وی بشناسی. چون در نامحرمی نگری کفران نعمت چشم کردی، بلکه نعمت چشم بی آفتاب تمام نیست که بی وی فرا نبیند و آفتاب بی آسمان و زمین ممکن نیست که شب و روز از آسمان و زمین پدید آید و تو بدین یک نظر در نعمت چشم و آفتاب بلکه در نعمت آسمان و زمین کفران آوردی.
و از این است که در خبر است که هرکه معصیت کند زمین و آسمان بر وی لعنت کند. و تو را دست برای آن داده اند تا کار خویشتن بدان راست کنی، طعام خوری و خویشتن بشویی و مثل این. چون تو بدان معصیت کنی کفران نعمت کردی، بلکه مثلا اگر به دست راست استنجا کنی و به دست چپ مصحف فراستانی کفران آوردی که از محبوب حق تعالی بیرون شدی. که محبوب وی عدل است و عدل آن است که شریف شریف را بود و حقیر حقیر را بود و از دو دست تو یکی قوی تر آفرید، در غالب آن شریفتر است. و کارهای تو دو قسمت است. بعضی حقیر و بعضی شریف. باید که آنچه شریف است به راست کنی و آنچه حقیر است به چپ تا عدل به جای آورده باشی، اگر نه بهیمه وار حکمت و عدل از میان برگرفته باشی. و اگر آب دهان از سوی قبله اندازی نعمت جهان را و نعمت قبله را کفران آوردی که جهات همه برابر بود و حق تعالی برای صلاح تو یکی را شریف کرد تا در عبادت روی به وی آری تا سبب ثبات و سکون تو بود و خانه ای که در این جهت بنهاد به خود اضافت کرد.
و تو را کارهای حقیر است چون قضای حاجت و آب دهان انداختن و کارهای شریف چون طهارت و نماز. چون همه برابر داری، بهیمه وار زندگانی کرده باشی و حق نعمت عقل که عدل و حکت در وی پیدا آید و حق نعمت قبله باطل کرده باشی. و اگر به مثل از درختی شاخی بشکنی بی حاجتی یا شکوفه ای بستانی، نعمت دست را و نعمت درخت را باطل کردی که آن شاخ را بیافریدند و در وی عروق ساختند تا غذای خویش می کشد و در وی قوت غذا خوردن و قوتهای دیگر که آفریدند باری کاری است که چون به کمال رسد بدان کار به کمال رسد، چون آن بر وی قطع کنی کفران بود، مگر که بدان حاجت بود تو را در کمال کار خویش، آنگاه کمال وی فدای تو باشد که عدل آن بود که ناقص فدای کامل بود.
و اگر از ملک دیگری بشکنی کفران بود اگرچه تو را حاجت بود که حاجت مالک از حاجت تو فراتر است و اولیتر. و هرچند که بنده را ملک به حقیقت نیست، لیکن دنیا چون خوانی است نهاده و نعمت دنیا چون طعامها بر وی و بندگان خدای تعالی مهمانان بر آن خوان. که هیچ کس ملک ندارد، ولکن چون هر لقمه ای به همه وفا نکند، هرچه یک مهمان به دست فراگرفت یا در دهان نهاد مهمان دیگر را نشاید که از وی بستاند. ملک بندگان بیش از این نیست و چنان که مهمان را نباشد که طعام می برگیرد و جایی می نهد که دست کس بدان نرسد، هیچ کس را نیست که از دنیا بیش از حاجت خویش نگاهدارد و در خزانه نهد و به محتاجان ندهد، لکن این در فتوی ظاهر نیاید که حاجت هرکسی معلوم نباشد.
و اگر این راه گشاده کنیم هر کسی کالای دیگری می ستاند و می گوید وی را حاجت نیست، پس به حکم ضرورت این بگذاشته ایم، ولکن برخلاف حکمت است و نهی از جمع مال بدین آمده است، خاصه در جمع طعام که قوام خلق است که هرکه جمع کند تا گران بفروشد در لعنت خدای تعالی باشد، بلکه هرکه در وی بازرگانی کند که طعام به طعام بفروشد بر سبیل ربا در لعنت خدای بود که آن قوام خلق است، چون از آن تجارت سازد در بند افتد و زود به محتاجان نرسد و این نیز در زر و سیم حرام است، برای آن که خدای تعالی زر و سیم برای دو حکمت آفریده است: یکی قیمت کالا به وی پدید آید که کس نداند که اسبی چند غلام ارزد و غلامی چند جام ارزد و این به یکدیگر بباید فروخت پس به چیزی حاجت بود که همه به قیاس وی بدانند و زر و سیم برای آن بیافریدند تا چون حاکمی باشد که مقدار هرچیزی پیدا می کند. هرکه وی را در گنج نهد چنان بود که حاکم مسلمانان را در حبس کند و هرچه از آن کوزه و آفتابه کند چنان بود که حاکم مسلمان را حمالی و جولاهکی فرماید که آفتابه برای آن است تا آب نگاه دارد. و این خود از سفال و مس بتوان کرد.
دیگر حکمت آن که دو گوهر عزیزند که به ایشان همه کس در ایشان رغبت کند که هرکه زر دارد چیزی دارد و باشد که کسی جامه ای دارد و به طعام حاجتمند است و آن کس که طعام دارد و به جامه حاجتمند است. پس خدای تعالی زر و سیم بیافرید و عزیز کرد تا معاملتها بدان روان باشد تا به ایشان که هیچ حاجت نیست هرچه بدان حاجت است به دست آورند، چون زر به زر و سیم به سیم فروختن گیرند این هردو به یکدیگر مشغول شوند و در بند یکدیگر بمانند وسیلت دیگر کارها نباشند.
پس گمان مبر که در شرع چیزی است که از حکمت و عدل بیرون است، بلکه هرچه هست چنان می باید که هست، لکن بعضی از آن حکمتها باریک بود که جز پیغامبران ندانند و بعضی جز علمای بزرگ ندانند و هر عالم که کارها را به تقلید و به صورت فراگرفتن بود ناقص بود و به عوام نزدیک بود. و چون این حکمتها بشناخت، این که فقها آن را مکروه شناسند ایشان حرام شناسند.
تا یکی از بزرگان به سهو پای چپ اول در کفش کرد کفارت آن را چندین خروار گندم بداد. و آن که اگر عامی شاخی درخت بشکند یا آب دهان از سوی قبله اندازد یا به دست چپ مصحف بستاند، بر وی چندان اعتراض نکنیم. که آن نقصان عامی است و عامی به بهایم نزدیک است و طاقت این کارها ندارد، چه احوال وی خود چنان دور باشد از حکمت که چنین دقایق در وی هیچ چیز ننماید.
چه اگر کسی آزاد بفروشد روز آدینه به وقت بانگ نماز، با وی عتاب نکنند که در این وقت بیع مکروه است، که جنایت آزاد فروختن این کراهیت را فرو پوشد. و اگر کسی در محراب مسجد قضای حاجت کند پشت با قبله، این عتاب راکه پشت با قبله قضای حاجت کردی جای نماند که جنایت وی خود چنان زشت است که این دقیقه در آن پیدا نیاید و آسان گرفتن کار عوام از این است. فتوای ظاهر برای عوام است، اما سالک راه آخرت باید که به فتوای ظاهر ننگرد و این همه دقایق نگاه دارد تا به ملایکه نزدیک شود در عدل و حکمت و اگر نه همچون عامی به بهیمه نزدیک بود در گذاشتگی.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۲۳ - فصل (خیر تمامترین علم است و شر تمامترین جهل)
بدان که هرچه خلق آن را خیر داند از سه حال بیرون نبود: یا خوش است در حال یا سودمند است در مستقبل یا نیکوست در نفس خویش. و هر چه آن را شر دانند یا ناخوش است در وقت یا زیانکار است در مستقبل یا زشت است در نفس خویش. پس خیر تمامترین آن است که این همه در وی جمع است که هم خوش است و هم نیکو و هم سودمند است و این نیست مگر علم و حکمت.
و شر تمامترین جهل است که هم ناخوش است و هم زشت و هم ریانکار. و بدان که هیچ چیز از علم خوشتر نیست لکن نزدیک کسی که دل وی بیمار نبود. و بدان که جهل درد کند در حال ناخوش بود که هر که چیزی نداند و خواهد که داند درد جاهلی خویش می باید و جهل زشت است ولکن این زشتی در وی ظاهر نیست اما در درون دل است که صورت دل را کوژ گرداند. و این از زشتی ظاهر زشت تر است.
و چیز بود که نافع بود ولکن ناخوش بود چون بریدن انگشت از بیم آن که دست تباه شود. و چیز بود که از وجهی سود دارد و از وجهی زیان، چون کسی که مال به دریا اندازد و چون کشتی غرقه خواهد شد تا خویشتن سلامت یابد.
و شر تمامترین جهل است که هم ناخوش است و هم زشت و هم ریانکار. و بدان که هیچ چیز از علم خوشتر نیست لکن نزدیک کسی که دل وی بیمار نبود. و بدان که جهل درد کند در حال ناخوش بود که هر که چیزی نداند و خواهد که داند درد جاهلی خویش می باید و جهل زشت است ولکن این زشتی در وی ظاهر نیست اما در درون دل است که صورت دل را کوژ گرداند. و این از زشتی ظاهر زشت تر است.
و چیز بود که نافع بود ولکن ناخوش بود چون بریدن انگشت از بیم آن که دست تباه شود. و چیز بود که از وجهی سود دارد و از وجهی زیان، چون کسی که مال به دریا اندازد و چون کشتی غرقه خواهد شد تا خویشتن سلامت یابد.