عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
از داغ غمت هر که دلش سوختنی نیست
از شمع رخت محفلش افروختنی نیست
گرد آمده از نیستی این مزرعه را برگ
ای برق! مزن! خرمن ما سوختنی نیست
در طوف حریمش ز فنا جامهٔ احرام
کردیم که این جامه به تن دوختنی نیست
یک دانهٔ اشک است روان بر رخ زرین
سیم و زر ما شکر که اندوختنی نیست
در مدرسه آموختهای گر چه بسی علم
در میکده علمیست که آموختنی نیست
خود را چه فروشی به دگر کس به خود، ای دل!
بفروش اگر چند که بفروختنی نیست
گویند که در خانهٔ دل هست چراغی
افروخته کاندر حرم افروختنی نیست
از شمع رخت محفلش افروختنی نیست
گرد آمده از نیستی این مزرعه را برگ
ای برق! مزن! خرمن ما سوختنی نیست
در طوف حریمش ز فنا جامهٔ احرام
کردیم که این جامه به تن دوختنی نیست
یک دانهٔ اشک است روان بر رخ زرین
سیم و زر ما شکر که اندوختنی نیست
در مدرسه آموختهای گر چه بسی علم
در میکده علمیست که آموختنی نیست
خود را چه فروشی به دگر کس به خود، ای دل!
بفروش اگر چند که بفروختنی نیست
گویند که در خانهٔ دل هست چراغی
افروخته کاندر حرم افروختنی نیست
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
شیخ و زاهد دوش اگر منع از شرابم کرده است
ساقی از یک جام می امشب خرابم کرده است
راست گفته است، از حدیث راست رنجیدن خطا است
شیخنا زندیق و ملحد، گر خطابم کرده است
گر مرا رسوای عالم کرد عشقش باک نیست
دامنی تر بوده ام بر آفتابم کرده است
عقل و دانش را نثار راه مجنون کرده ام
از سگان کوی لیلی چون حسابم کرده است
صحبت شیخ ایمنم کرد از عذاب روز حشر
حق چو در دنیا بدین دوزخ عذابم کرده است
نیست بر حکم حق ای زاهد سزاوار اعتراض
در خرابات مغان گر فتح بابم کرده است
مینهد هر شب سبو پیر خراباتم بدوش
بهر این خدمت ز رندان انتخابم کرده است
از حرم گر سوی دیرم برد پیر میفروش
ره نمائی از خطا سوی صوابم کرده است
ساقی از یک جام می امشب خرابم کرده است
راست گفته است، از حدیث راست رنجیدن خطا است
شیخنا زندیق و ملحد، گر خطابم کرده است
گر مرا رسوای عالم کرد عشقش باک نیست
دامنی تر بوده ام بر آفتابم کرده است
عقل و دانش را نثار راه مجنون کرده ام
از سگان کوی لیلی چون حسابم کرده است
صحبت شیخ ایمنم کرد از عذاب روز حشر
حق چو در دنیا بدین دوزخ عذابم کرده است
نیست بر حکم حق ای زاهد سزاوار اعتراض
در خرابات مغان گر فتح بابم کرده است
مینهد هر شب سبو پیر خراباتم بدوش
بهر این خدمت ز رندان انتخابم کرده است
از حرم گر سوی دیرم برد پیر میفروش
ره نمائی از خطا سوی صوابم کرده است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
این نفس بداندیش بفرمان شدنی نیست
این کافر بدکیش مسلمان شدنی نیست
زین دیو مجو مهر و وفا، صلح و سلامت
با یکدیگر از آدم و شیطان شدنی نیست
ایمن مشو ار خاتم جم کرد در انگشت
ز اهریمن جادو که سلیمان شدنی نیست
جز با نفس پیر طریقت که خلیل است
این آتش نمرود، گلستان شدنی نیست
جز با قدم خضر حقیقت که دلیل است
این وادی پر بیم بپایان شدنی نیست
جز با دم پیران مسیحا نفس این درد
هرگز نشود چاره که درمان شدنی نیست
آبادتر از کوی خرابات ندیدیم
کان خانه داد است که ویران شدنی نیست
تا زلف سیاه توپر آشوب و پریش است
کار دل آشفته بسامان شدنی نیست
این کافر بدکیش مسلمان شدنی نیست
زین دیو مجو مهر و وفا، صلح و سلامت
با یکدیگر از آدم و شیطان شدنی نیست
ایمن مشو ار خاتم جم کرد در انگشت
ز اهریمن جادو که سلیمان شدنی نیست
جز با نفس پیر طریقت که خلیل است
این آتش نمرود، گلستان شدنی نیست
جز با قدم خضر حقیقت که دلیل است
این وادی پر بیم بپایان شدنی نیست
جز با دم پیران مسیحا نفس این درد
هرگز نشود چاره که درمان شدنی نیست
آبادتر از کوی خرابات ندیدیم
کان خانه داد است که ویران شدنی نیست
تا زلف سیاه توپر آشوب و پریش است
کار دل آشفته بسامان شدنی نیست
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
با دوستان ثشسته چه جای ملامت است
از دشمنان گسسته چه وقت ملالت است
از عقل خیره میکشم امروز انتقام
در پیشگاه عشق که بیت العدالت است
خطی نوشته بر لب میگون بمشک ناب
کانجا برات روزی مردم حوالت است
از من رسول عشق تو باشی بسوی خویش
ورنه در این میانه چه جای رسالت است
با اشک و آه کرده ام از چشم و دل برون
هرچشم و آرزو که ز خوف و خجالت است
هربیع و عقد را که بفتوای عقل بود
اندر حضور مفتی عشقم اقالت است
از دشمنان گسسته چه وقت ملالت است
از عقل خیره میکشم امروز انتقام
در پیشگاه عشق که بیت العدالت است
خطی نوشته بر لب میگون بمشک ناب
کانجا برات روزی مردم حوالت است
از من رسول عشق تو باشی بسوی خویش
ورنه در این میانه چه جای رسالت است
با اشک و آه کرده ام از چشم و دل برون
هرچشم و آرزو که ز خوف و خجالت است
هربیع و عقد را که بفتوای عقل بود
اندر حضور مفتی عشقم اقالت است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
در میان عاشق و معشوق رازی دیگر است
این لب و آن گوش را ساز و نوازی دیگر است
اهل صورت از عراق آیند تا سوی حجاز
اهل معنی را عراقی و حجازی دیگر است
قبله حق و حقیقت عشق باشد عشق و بس
زهد و علم و معرفت هر یک مجازی دیگر است
مینوازد عاشقان را گر شکر خند لبش
عشوه چشم خوشش عاشق نوازی دیگر است
عشق بی پروا اگر پر سوخت صد پروانه را
شمع را بنگر که در سوز و گدازی دیگر است
مسجد اقصی بود دل، کعبه جان عاشقان
سوی این کعبه در این مسجد نمازی دیگر است
میرسد هردم ز هرسو کاروانهای نیاز
هر نفس معشوق ما را نیز نازی دیگر است
این لب و آن گوش را ساز و نوازی دیگر است
اهل صورت از عراق آیند تا سوی حجاز
اهل معنی را عراقی و حجازی دیگر است
قبله حق و حقیقت عشق باشد عشق و بس
زهد و علم و معرفت هر یک مجازی دیگر است
مینوازد عاشقان را گر شکر خند لبش
عشوه چشم خوشش عاشق نوازی دیگر است
عشق بی پروا اگر پر سوخت صد پروانه را
شمع را بنگر که در سوز و گدازی دیگر است
مسجد اقصی بود دل، کعبه جان عاشقان
سوی این کعبه در این مسجد نمازی دیگر است
میرسد هردم ز هرسو کاروانهای نیاز
هر نفس معشوق ما را نیز نازی دیگر است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
در حجاب خرقه و دستار، مستی خوشتر است
در لباس شیخ و زاهد، می پرستی خوشتر است
از می گلگون سفالین کاسه را زرین کنند
عیش و عشرت در زمان تنگدستی خوشتر است
جمع و آسایش در این صد پاره ده رنگ نیست
نیستی گر خوش بود در شکل هستی خوشتر است
تاج رفعت را سر آتش نژادان در خور است
خاکزادان را همان آئین پستی خوشتر است
عاقلان را گر ز تدبیر و تامل چاره نیست
عاشقان را بی مبالاتی و چستی خوشتر است
دوش در دیر مغان مغزاده مستانه گفت
بت پرستی شیخ را از خود پرستی خوشتر است
در میان حال هشیاری و مستی عالمی است
خوش، که هم از خوشیاری هم ز مستی خوشتر است
در لباس شیخ و زاهد، می پرستی خوشتر است
از می گلگون سفالین کاسه را زرین کنند
عیش و عشرت در زمان تنگدستی خوشتر است
جمع و آسایش در این صد پاره ده رنگ نیست
نیستی گر خوش بود در شکل هستی خوشتر است
تاج رفعت را سر آتش نژادان در خور است
خاکزادان را همان آئین پستی خوشتر است
عاقلان را گر ز تدبیر و تامل چاره نیست
عاشقان را بی مبالاتی و چستی خوشتر است
دوش در دیر مغان مغزاده مستانه گفت
بت پرستی شیخ را از خود پرستی خوشتر است
در میان حال هشیاری و مستی عالمی است
خوش، که هم از خوشیاری هم ز مستی خوشتر است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
در محفل اغیار همه غنج و دلال است
در مجلس عشاق همه رنج و ملال است
چونست که بر عاشق دلخسته حرام است
وصلش که بیاران هوسناک حلال است
در مجلس ما خیره تر از آتش سوزان
با غیر گوارنده تر از آب زلال است
با لعل لبش گشته هم آغوش یکی خال
کس دیده حمیرا که هم آغوش بلال است
تا کوی ویم گر چه یکی گام فزون نیست
از غیرت اغیار و هاد است و تلال است
با خیل گدایان اسیرش چه سر و کار؟
شاه است و امیر است و همه عز و جلال است
در مجلس عشاق همه رنج و ملال است
چونست که بر عاشق دلخسته حرام است
وصلش که بیاران هوسناک حلال است
در مجلس ما خیره تر از آتش سوزان
با غیر گوارنده تر از آب زلال است
با لعل لبش گشته هم آغوش یکی خال
کس دیده حمیرا که هم آغوش بلال است
تا کوی ویم گر چه یکی گام فزون نیست
از غیرت اغیار و هاد است و تلال است
با خیل گدایان اسیرش چه سر و کار؟
شاه است و امیر است و همه عز و جلال است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
دلم در سینه چون ساغر بجوش است
بیا ساقی که مینا در خروش است
ز خون ماست یا خون حریفان
که لعلش باده رنگ و باده نوش است
هجوم آور شد آنسان لشکر غم
که می نیز از حبابش درع پوش است
ز پند حضرت پیر خرابات
هنوزم این حدیث اندر بگوش است
که زیر چرخ جای عافیت نیست
وگر باشد بکوی میفروش است
ببین آئین درویشی ز ساغر
که سر تا پا دهان دائم خموش است
ز بانگ قهقهه مینا توان یافت
که میخانه پر از بانگ سروش است
بیا ساقی که مینا در خروش است
ز خون ماست یا خون حریفان
که لعلش باده رنگ و باده نوش است
هجوم آور شد آنسان لشکر غم
که می نیز از حبابش درع پوش است
ز پند حضرت پیر خرابات
هنوزم این حدیث اندر بگوش است
که زیر چرخ جای عافیت نیست
وگر باشد بکوی میفروش است
ببین آئین درویشی ز ساغر
که سر تا پا دهان دائم خموش است
ز بانگ قهقهه مینا توان یافت
که میخانه پر از بانگ سروش است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
چون باده بجام است همه کار بکام است
چون یار بدام است همه شهر غلام است
از سنگ نپرهیزد آنرا که نه جام است
از ننگ چه بگریزد آنکش که نه نام است
از سوخته پخته مجو اشکی و آهی
دود آرد و آب آنکه هنوز اوترو خام است
ایمرغ دل اندر پی خال و خط خوبان
بیهوده مرو دانه مپندار که دام است
گر خون دل ما بخوری باد حلالت
لیک از کف اغیار مخور می که حرام است
چون خط غلامی بتو داده است حبیبت
گر لطف کنی ور نه کنی باز غلام است
چون یار بدام است همه شهر غلام است
از سنگ نپرهیزد آنرا که نه جام است
از ننگ چه بگریزد آنکش که نه نام است
از سوخته پخته مجو اشکی و آهی
دود آرد و آب آنکه هنوز اوترو خام است
ایمرغ دل اندر پی خال و خط خوبان
بیهوده مرو دانه مپندار که دام است
گر خون دل ما بخوری باد حلالت
لیک از کف اغیار مخور می که حرام است
چون خط غلامی بتو داده است حبیبت
گر لطف کنی ور نه کنی باز غلام است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
کس نیست که از لعل تو دشنام شنیده است
وز حسرت آن لب، لب خود را نگزیده است
رخ سرخ و لبت سبز و کبود است و بگور است
آن روی که بوئیده و آن لب که مکیده است
آن لعل ز گفتار بگو بهر چه رفته است
و آن رنگ ز رخسار بگو از چه پریده است
می خورده و ساغر زده و عربده کرده
بیخود شده وز خانه ببازار دویده است
صد بار بدو گفته ام از صحبت نا اهل
پرهیز کن، اما چه کنم خود نشنیده است
این خانه به تاراج شد این خیمه بیغما
چون خانه خدا سفره چنین عام کشیده است
این میوه خورد آنکه چنین رخنه نموده است
این گنج برد آنکه چنین نقب بریده است
شیرین شده آن غوره که دیروز ترش بود
فرداش بچینند که امروز رسیده است
یکروز ببینی که گریبان تو گیرد
این خون که بدامان من از دیده چکیده است
یکروز بپرسی که بپای تو خلد باز
این خار که در چشم من از مژه خلیده است
غیر از دل مجروح حبیبت که در آنشهر
زآمیزش اغیار ز کوی تو رسیده است
صیدی دگر از قید کمند تو نجسته است
مرغی دگر از دام هوایت نپریده است
وز حسرت آن لب، لب خود را نگزیده است
رخ سرخ و لبت سبز و کبود است و بگور است
آن روی که بوئیده و آن لب که مکیده است
آن لعل ز گفتار بگو بهر چه رفته است
و آن رنگ ز رخسار بگو از چه پریده است
می خورده و ساغر زده و عربده کرده
بیخود شده وز خانه ببازار دویده است
صد بار بدو گفته ام از صحبت نا اهل
پرهیز کن، اما چه کنم خود نشنیده است
این خانه به تاراج شد این خیمه بیغما
چون خانه خدا سفره چنین عام کشیده است
این میوه خورد آنکه چنین رخنه نموده است
این گنج برد آنکه چنین نقب بریده است
شیرین شده آن غوره که دیروز ترش بود
فرداش بچینند که امروز رسیده است
یکروز ببینی که گریبان تو گیرد
این خون که بدامان من از دیده چکیده است
یکروز بپرسی که بپای تو خلد باز
این خار که در چشم من از مژه خلیده است
غیر از دل مجروح حبیبت که در آنشهر
زآمیزش اغیار ز کوی تو رسیده است
صیدی دگر از قید کمند تو نجسته است
مرغی دگر از دام هوایت نپریده است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
دیشب مغی از خانه خمار برآمد
با ساغر و پیمانه سرشار برآمد
با زلف پریشان بدل باده فروشان
چنگی زد و این نغمه اش از تار برآمد
آمد مه خرداد و گل از خار بر آمد
کام دل یاران ز لب یار بر آمد
در کوی من امسال عجب فصل بهاریست
کش لاله و گل از درو دیوار بر آمد
آن شیخ که سر حلقه ارباب ورع بود
دیدیم که رندی عجب از کار بر آمد
در پیچ و خم حلقه گیسوی بتان رفت
هر علم و هنر کز خم دستار بر آمد
یک حلقه از این رشته تسبیح گشودیم
دیدیم که صد حلقه زنار برآمد
دیباچه اوراق ادیبان جهان گشت
هر نکته کز این دفتر اسرار بر آمد
با ساغر و پیمانه سرشار برآمد
با زلف پریشان بدل باده فروشان
چنگی زد و این نغمه اش از تار برآمد
آمد مه خرداد و گل از خار بر آمد
کام دل یاران ز لب یار بر آمد
در کوی من امسال عجب فصل بهاریست
کش لاله و گل از درو دیوار بر آمد
آن شیخ که سر حلقه ارباب ورع بود
دیدیم که رندی عجب از کار بر آمد
در پیچ و خم حلقه گیسوی بتان رفت
هر علم و هنر کز خم دستار بر آمد
یک حلقه از این رشته تسبیح گشودیم
دیدیم که صد حلقه زنار برآمد
دیباچه اوراق ادیبان جهان گشت
هر نکته کز این دفتر اسرار بر آمد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
افسانه بد مستی ما دوش سمر شد
هم شحنه و هم شیخ از این قصه خبر شد
از حالت پیری و جوانی سخنی نغز
سر بسته بگویم که شبی بود و سحر شد
یکدانه از این خرمن مائی و توئی بود
آن خوشه گندم که همه خوف و خطر شد
گویند که اکسیر بود خاک در دوست
ما چهره برین خاک نهادیم که زر شد
خواهی که بدانی مثل عارف و عاشق
یک نی تهی از خویش و یکی پر ز شکر شد
این را سخن آمد بمذاق همه شیرین
آن از همه وارسته و بی بیم و حذر شد
چون تاک ز خود گم شد و در خاک نهان گشت
یک دانه دو صد شاخ بر آورد و شجر شد
از ابر فرود آمد و در بحر فرو ریخت
یک قطره باران که درخشنده گهر شد
هم شحنه و هم شیخ از این قصه خبر شد
از حالت پیری و جوانی سخنی نغز
سر بسته بگویم که شبی بود و سحر شد
یکدانه از این خرمن مائی و توئی بود
آن خوشه گندم که همه خوف و خطر شد
گویند که اکسیر بود خاک در دوست
ما چهره برین خاک نهادیم که زر شد
خواهی که بدانی مثل عارف و عاشق
یک نی تهی از خویش و یکی پر ز شکر شد
این را سخن آمد بمذاق همه شیرین
آن از همه وارسته و بی بیم و حذر شد
چون تاک ز خود گم شد و در خاک نهان گشت
یک دانه دو صد شاخ بر آورد و شجر شد
از ابر فرود آمد و در بحر فرو ریخت
یک قطره باران که درخشنده گهر شد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
تا می بکیش زاهد و مفتی حرام شد
ما را فضای میکده بیت الحرام شد
بر چرخ بود خانه معمور و بر زمین
بیت المقدس است که میخانه نام شد
در کیش عشق بود که رندان مست را
شاهد پیمبر آمد و ساقی امام شد
در باده چهر یار کند جلوه دگر
اکنون ببزم عیش که آئینه جام شد
در کوی عشق خاک شو ایدل که خاک بود
آنکش نصیب جرعه کاس الکرام شد
چون شحنه میفروش شد و شیخ باده نوش
رندان شهر را همه عالم بکام شد
قومی بسوی کعبه و قومی بسوی دیر
تا قسم ما از این دو عمایت کدام شد
یکجرعه انگبین ز لب آمیز ای حکیم
این شیخ را بسر که که نعم الادام شد
وارونه گشت سبلت زاهد بیک قدح
جامی دگر دهید که کارش تمام شد
یک جلوه کرد قامت ساقی که شیخ شهر
آمد برقص و گفت قیامت قیام شد
جز ریش انبهش نبود دام مکر و فن
این سفله کو بشعبده شیخ الانام شد
لب بر لب پیاله مگر می نهد حبیب
هر صبح و شام کین همه شیرین کلام شد
ما را فضای میکده بیت الحرام شد
بر چرخ بود خانه معمور و بر زمین
بیت المقدس است که میخانه نام شد
در کیش عشق بود که رندان مست را
شاهد پیمبر آمد و ساقی امام شد
در باده چهر یار کند جلوه دگر
اکنون ببزم عیش که آئینه جام شد
در کوی عشق خاک شو ایدل که خاک بود
آنکش نصیب جرعه کاس الکرام شد
چون شحنه میفروش شد و شیخ باده نوش
رندان شهر را همه عالم بکام شد
قومی بسوی کعبه و قومی بسوی دیر
تا قسم ما از این دو عمایت کدام شد
یکجرعه انگبین ز لب آمیز ای حکیم
این شیخ را بسر که که نعم الادام شد
وارونه گشت سبلت زاهد بیک قدح
جامی دگر دهید که کارش تمام شد
یک جلوه کرد قامت ساقی که شیخ شهر
آمد برقص و گفت قیامت قیام شد
جز ریش انبهش نبود دام مکر و فن
این سفله کو بشعبده شیخ الانام شد
لب بر لب پیاله مگر می نهد حبیب
هر صبح و شام کین همه شیرین کلام شد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
در ازل باده کشان چون گل پیمانه زدند
ماند یک قبضه، از آن سبحه صد دانه زدند
دل دیوانه عشاق چو شد خانه راز
قفلی از عقل و خرد بر در این خانه زدند
سخت حیرانم از این قصه که صاحب نظران
تهمت عقل چرا بر من دیوانه زدند
دم ز اسرار حقیقت چو نشایست زدن
پرده ای بر سخن از قصه و افسانه زدند
یک نوا بود گهی از لب منصور و گه از
نخله طور و گه از استن حنانه زدند
گه ز سیمرغ و گه از قاف سرودند سخن
گاهی از شمع مثل، گاه ز پروانه ردند
این همه بعد مسافت ز ازل تا بابد
یک قدم بود که با همت مردانه زدند
مسند خواجگی از دست نهادند ز شوق
پشت پا بر سر و بر افسر شاهانه زدند
دولت پیر مغان بود که نوبت گه او
گاه در کعبه گهی بر در میخانه زدند
کاروانهای عجب با دف و ناقوس طلب
جرس از ساحت چین تا در فرغانه زدند
خیمه سلطنتش را که نگنجید بعرش
در فضای دلی آشفته و ویرانه زدند
گاه از آن چهره مثلها برخ لاله و گل
گاه از آن طره سخنها بلب شانه زدند
بخیال لب میگون تو در بزم طرب
چه سخنهای عجب کز لب پیمانه زدند
رمزی از زلف تو و نکته ای از خال تو بود
این مثلها که گه از دام و گه از دانه زدند
این سخنها که غریب است بگوش دو جهان
ناله ها بود که عشاق غریبانه زدند
ماند یک قبضه، از آن سبحه صد دانه زدند
دل دیوانه عشاق چو شد خانه راز
قفلی از عقل و خرد بر در این خانه زدند
سخت حیرانم از این قصه که صاحب نظران
تهمت عقل چرا بر من دیوانه زدند
دم ز اسرار حقیقت چو نشایست زدن
پرده ای بر سخن از قصه و افسانه زدند
یک نوا بود گهی از لب منصور و گه از
نخله طور و گه از استن حنانه زدند
گه ز سیمرغ و گه از قاف سرودند سخن
گاهی از شمع مثل، گاه ز پروانه ردند
این همه بعد مسافت ز ازل تا بابد
یک قدم بود که با همت مردانه زدند
مسند خواجگی از دست نهادند ز شوق
پشت پا بر سر و بر افسر شاهانه زدند
دولت پیر مغان بود که نوبت گه او
گاه در کعبه گهی بر در میخانه زدند
کاروانهای عجب با دف و ناقوس طلب
جرس از ساحت چین تا در فرغانه زدند
خیمه سلطنتش را که نگنجید بعرش
در فضای دلی آشفته و ویرانه زدند
گاه از آن چهره مثلها برخ لاله و گل
گاه از آن طره سخنها بلب شانه زدند
بخیال لب میگون تو در بزم طرب
چه سخنهای عجب کز لب پیمانه زدند
رمزی از زلف تو و نکته ای از خال تو بود
این مثلها که گه از دام و گه از دانه زدند
این سخنها که غریب است بگوش دو جهان
ناله ها بود که عشاق غریبانه زدند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
ترک من سبزه گرد لب دارد
لعل یاقوت گون سلب دارد
میدهد وعده های بوس و کنار
خندهائی که زیر لب دارد
چشم مستش بگاه ناز و عتاب
جادوئیهای بوالعجب دارد
گه بود لطفهای بی سببش
نیز گه قهر بی سبب دارد
گرد یک نیمه روز فروردین
زلفش از تیره مه دو شب دارد
قامتش همچو سرو آزاد است
سرو دیدی که بر رطب دارد
با دو چشمش سخن درشت مگوی
زانکه مست است و نیز تب دارد
لعل یاقوت گون سلب دارد
میدهد وعده های بوس و کنار
خندهائی که زیر لب دارد
چشم مستش بگاه ناز و عتاب
جادوئیهای بوالعجب دارد
گه بود لطفهای بی سببش
نیز گه قهر بی سبب دارد
گرد یک نیمه روز فروردین
زلفش از تیره مه دو شب دارد
قامتش همچو سرو آزاد است
سرو دیدی که بر رطب دارد
با دو چشمش سخن درشت مگوی
زانکه مست است و نیز تب دارد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
شیخ و زاهد را خمیر از سبحه صد دانه بود
طینت میخوارگان نیز از گل پیمانه بود
در ره سعی و طلب عقل نخستین کز ازل
زد قدم در کوی عشقش، یک دل دیوانه بود
از ازل چندین همه بعد مسافت تا ابد
پی سپار یک قدم از همت مردانه بود
از زبان شمع روشن شد که در بزم شهود
نقش سیمرغ تجلی بر پر پروانه بود
نه فلک چون نه صدف در دیده گوهر شناس
شد عیان لیکن درونش جای یک در دانه بود
مردم چشم جهان و چشم مردم در جهان
عین انسان شد که همه گنج است و همه ویرانه بود
محرم راز اندران گیسو که با چندین زبان
با حریفان دم نزد از پیچ و تابش، شانه بود
خورده بود از خون دل آبی نهالش کان ستون
روز و شب اندر فراق روی او حنانه بود
دارم این یک بیت از رندی که یک گردون خرد
بودش اندر سر ولی در دیده ها، دیوانه بود
هر چه میگفتند مردم هر چه میگفتیم ما
یک قدم چون پیش بنهادم همه افسانه بود
طینت میخوارگان نیز از گل پیمانه بود
در ره سعی و طلب عقل نخستین کز ازل
زد قدم در کوی عشقش، یک دل دیوانه بود
از ازل چندین همه بعد مسافت تا ابد
پی سپار یک قدم از همت مردانه بود
از زبان شمع روشن شد که در بزم شهود
نقش سیمرغ تجلی بر پر پروانه بود
نه فلک چون نه صدف در دیده گوهر شناس
شد عیان لیکن درونش جای یک در دانه بود
مردم چشم جهان و چشم مردم در جهان
عین انسان شد که همه گنج است و همه ویرانه بود
محرم راز اندران گیسو که با چندین زبان
با حریفان دم نزد از پیچ و تابش، شانه بود
خورده بود از خون دل آبی نهالش کان ستون
روز و شب اندر فراق روی او حنانه بود
دارم این یک بیت از رندی که یک گردون خرد
بودش اندر سر ولی در دیده ها، دیوانه بود
هر چه میگفتند مردم هر چه میگفتیم ما
یک قدم چون پیش بنهادم همه افسانه بود
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
من در این صحرا نهادم پا که نخجیرم کنند
در خم زلف بتی گردن بزنجیرم کنند
سخت ویرانه شدم، از خویش بیگانه شدم
از کرم هنگام آن آمد که تعمیرم کنند
من که لوح ساده ام هر نقش را آماده ام
دست نقاشان قدرت تا چه تصویرم کنند
آیه حقم ولی نایل برحمت یا عذاب
خود ندانم تا که دانایان چه تفسیرم کنند
من نحاس تیره و قلب و سیاه خیره ام
کیمیا کاران مگر تبدیل و تغییرم کنند
خاک گشتم خاک و دارم چشم از اهل نظر
کز نگاه لطف و رحمت باز اکسیرم کنند
گر ز من خشنود باشد خاطر پیر مغان
نیست باکی شیخ و زاهد هر چه تکفیرم کنند
در خم زلف بتی گردن بزنجیرم کنند
سخت ویرانه شدم، از خویش بیگانه شدم
از کرم هنگام آن آمد که تعمیرم کنند
من که لوح ساده ام هر نقش را آماده ام
دست نقاشان قدرت تا چه تصویرم کنند
آیه حقم ولی نایل برحمت یا عذاب
خود ندانم تا که دانایان چه تفسیرم کنند
من نحاس تیره و قلب و سیاه خیره ام
کیمیا کاران مگر تبدیل و تغییرم کنند
خاک گشتم خاک و دارم چشم از اهل نظر
کز نگاه لطف و رحمت باز اکسیرم کنند
گر ز من خشنود باشد خاطر پیر مغان
نیست باکی شیخ و زاهد هر چه تکفیرم کنند