عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱
ای از ازل به ماتم تو در بسیط خاک
گیسوی شام باز و گریبان صبح چاک
ذات قدیم بهر عزاداری تو بس
هستی پس از حیات تو یکسر سزد هلاک
خود نام آسمان و زمین آنچه اندر او
از نامه ی وجود چه باک ار کنند پاک
تا جسم چاک چاک تو عریان به روی دشت
جان جهانیان همه زیبد به زیرخاک
ارواح شاید ار همه قالب تهی کنند
تا رفت جان پاک تو از جسم تابناک
پیر و جوان پدید و نهان مرد و زن همه
آن به که بی تو جای گزینند در مغاک
تخت زمین به جنبش اگر اوفتد چه بیم
رخش سپهر از حرکت ایستد چه باک
هم آه سفلیان به فلک خیزد از زمین
هم اشک علویان به سمک ریزد از سماک
خون تو آمده است امان بخش خون خلق
خون را به خون که گفته نشاید نمود پاک
تن ها مقیم بارگهت قلبنا لدیک
سرها نثار خاک رهت روحنا فداک
برگرگ چرخ و شیر سپهرش غضنفری است
آن گربه را که با سگ کوی تو اشتراک
خاک سیه به فرق قدح خواره ای که فرق
نشناخت خون پاک تو از شیر دخت تاک
آری درند پرده ی شرع رسول خویش
قومی که بیم و باک ندارند از انتهاک
خاکم به سر ستور به نعش تو تاختند
وآنگاه کشته چو تو آن گونه چاک چاک
خوناب دل ز دیده صفایی بیا ببار
شرحی ز سرگذشت شهیدان کن آشکار
گیسوی شام باز و گریبان صبح چاک
ذات قدیم بهر عزاداری تو بس
هستی پس از حیات تو یکسر سزد هلاک
خود نام آسمان و زمین آنچه اندر او
از نامه ی وجود چه باک ار کنند پاک
تا جسم چاک چاک تو عریان به روی دشت
جان جهانیان همه زیبد به زیرخاک
ارواح شاید ار همه قالب تهی کنند
تا رفت جان پاک تو از جسم تابناک
پیر و جوان پدید و نهان مرد و زن همه
آن به که بی تو جای گزینند در مغاک
تخت زمین به جنبش اگر اوفتد چه بیم
رخش سپهر از حرکت ایستد چه باک
هم آه سفلیان به فلک خیزد از زمین
هم اشک علویان به سمک ریزد از سماک
خون تو آمده است امان بخش خون خلق
خون را به خون که گفته نشاید نمود پاک
تن ها مقیم بارگهت قلبنا لدیک
سرها نثار خاک رهت روحنا فداک
برگرگ چرخ و شیر سپهرش غضنفری است
آن گربه را که با سگ کوی تو اشتراک
خاک سیه به فرق قدح خواره ای که فرق
نشناخت خون پاک تو از شیر دخت تاک
آری درند پرده ی شرع رسول خویش
قومی که بیم و باک ندارند از انتهاک
خاکم به سر ستور به نعش تو تاختند
وآنگاه کشته چو تو آن گونه چاک چاک
خوناب دل ز دیده صفایی بیا ببار
شرحی ز سرگذشت شهیدان کن آشکار
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۹
شه زاده آن زمان که چو خورشید شد سوار
پیرامنش نوازن زن و فرزند ره سپار
آسیمه سر به دامنش آویخت پور و دخت
او بدر و اهل بیت بر اطراف هاله وار
او غرق اشک جاریه چون قطب و اهل بیت
چون پره های چرخ سراسیمه ز اضطرار
آنان به باد بعد خزان گونه برگ ریز
و او را شکفته رخ به بوی قرب چون بهار
اهل حرم چو جمع عزا سر به جیب غم
او در میان چو شمع به رخساره اشک یار
او را به یاد وصل چو معشوق دل قوی
و آنان به تاب هجر چو عشاق تن نزار
او چهر برفروخته چون گل به شاخ زین
و آنان چون عندلیب خروشان ز هرکنار
در دیده موج اشک و به دل کوه های درد
بر سینه خیل داغ و به لب ناله های زار
از فرط بی قراریشان گر کنم حدیث
معنی به لفظ و لفظ نگیرد به لب قرار
هم چرخ را به یاری اشرار اهتمام
هم خصم را ز خواری اخیار افتخار
غی و غرور باطل و صبر و سکون حق
ماند این دو جاودان ز فریقین یادگار
گلبن چو نخله خار برآوردش از خدنگ
برجای گل چرا ندمد خار لاله زار
تا تلخ شد زبان شکر بارش از عطش
زهر است در مذاق جهان آب خوشگوار
این آتش ار به آب رضا می نشد خموش
بی وقفه سوختی همه کیهان به یک شرار
بر دورش اهل بیت خروشان کشیده صف
گریان به گرد چشم چو مژگان زهر طرف
پیرامنش نوازن زن و فرزند ره سپار
آسیمه سر به دامنش آویخت پور و دخت
او بدر و اهل بیت بر اطراف هاله وار
او غرق اشک جاریه چون قطب و اهل بیت
چون پره های چرخ سراسیمه ز اضطرار
آنان به باد بعد خزان گونه برگ ریز
و او را شکفته رخ به بوی قرب چون بهار
اهل حرم چو جمع عزا سر به جیب غم
او در میان چو شمع به رخساره اشک یار
او را به یاد وصل چو معشوق دل قوی
و آنان به تاب هجر چو عشاق تن نزار
او چهر برفروخته چون گل به شاخ زین
و آنان چون عندلیب خروشان ز هرکنار
در دیده موج اشک و به دل کوه های درد
بر سینه خیل داغ و به لب ناله های زار
از فرط بی قراریشان گر کنم حدیث
معنی به لفظ و لفظ نگیرد به لب قرار
هم چرخ را به یاری اشرار اهتمام
هم خصم را ز خواری اخیار افتخار
غی و غرور باطل و صبر و سکون حق
ماند این دو جاودان ز فریقین یادگار
گلبن چو نخله خار برآوردش از خدنگ
برجای گل چرا ندمد خار لاله زار
تا تلخ شد زبان شکر بارش از عطش
زهر است در مذاق جهان آب خوشگوار
این آتش ار به آب رضا می نشد خموش
بی وقفه سوختی همه کیهان به یک شرار
بر دورش اهل بیت خروشان کشیده صف
گریان به گرد چشم چو مژگان زهر طرف
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۳۴
آمد رباب کای شوی بی یار و یاورم
افتاده ای به خاک چرا خاک برسرم
ای عمر گو برو اگر این کشته از رباب
ای مرگ گو بیا اگر این است شوهرم
روزی سیه تر از شب ظلمانیم دمید
تا شد نهان ز چشم فروزنده اخترم
برخیز و بین اسیر حرامی حریم خویش
بی پشت و پناه و پریشان و مضطرم
مرگ ترا چه چاره توانیم و اقربا
سهل است سلب جامه و تاراج زیورم
بنشین و دیده باز کن آنگه ببین که چون
فرسوده ی جفای سپاهی ستمگرم
رخصت ز خصم و مهلتم از روزگار کو
کاین خاک و خون ز روی تو با اشک بسترم
دانی به کودکان یتیمت چرا نسوخت
چون تار و پود شمع سراپای پیکرم
بگذاشتم زمانه که رسوایی ترا
گرداند از غرض چو گدایان بهر درم
زادم وفا و راحله مهر، اندهم رفیق
دل محرم طریق و سر تست رهبرم
جان کردمی فدا که رها گردم از بلا
بالله گر این مجاهده بودی میسرم
با ذلت اسیری و آسیب این سپاه
از مرگ خود معالجه ای نیست بهترم
کاش از نخست کور و کر از مام زادمی
تا این قضیه نشنوم این فتنه ننگرم
رفتیم و التهاب فراقت ز یاد برد
درد اسیری خود و سودای دخترم
گیسو گشود و سور حسینی حجاز کرد
در هر قطار موی خود این نغمه ساز کرد
افتاده ای به خاک چرا خاک برسرم
ای عمر گو برو اگر این کشته از رباب
ای مرگ گو بیا اگر این است شوهرم
روزی سیه تر از شب ظلمانیم دمید
تا شد نهان ز چشم فروزنده اخترم
برخیز و بین اسیر حرامی حریم خویش
بی پشت و پناه و پریشان و مضطرم
مرگ ترا چه چاره توانیم و اقربا
سهل است سلب جامه و تاراج زیورم
بنشین و دیده باز کن آنگه ببین که چون
فرسوده ی جفای سپاهی ستمگرم
رخصت ز خصم و مهلتم از روزگار کو
کاین خاک و خون ز روی تو با اشک بسترم
دانی به کودکان یتیمت چرا نسوخت
چون تار و پود شمع سراپای پیکرم
بگذاشتم زمانه که رسوایی ترا
گرداند از غرض چو گدایان بهر درم
زادم وفا و راحله مهر، اندهم رفیق
دل محرم طریق و سر تست رهبرم
جان کردمی فدا که رها گردم از بلا
بالله گر این مجاهده بودی میسرم
با ذلت اسیری و آسیب این سپاه
از مرگ خود معالجه ای نیست بهترم
کاش از نخست کور و کر از مام زادمی
تا این قضیه نشنوم این فتنه ننگرم
رفتیم و التهاب فراقت ز یاد برد
درد اسیری خود و سودای دخترم
گیسو گشود و سور حسینی حجاز کرد
در هر قطار موی خود این نغمه ساز کرد
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۳۹
بفکن ز لطف بار دگر سایه برسرم
می کش به روی دست گرم بار دیگرم
کس چون شما یتیم نوازی نمی نمود
بنشین و پاره ای بنشان باز در برم
با دست مرحمت چو یتامای دیگران
گرد یتیمی از لب و دستار بسترم
گر باورت نه از لب خشکم تفوف دل
اینک دلیل تاب درون دیده ی ترم
با روی زرد و اشک روان دل خوشم که من
ملک غمت مسخر از این گنج و لشکرم
من با کمال یأس به وصلت امیدوار
این دولت از کجا شود آیا میسرم
دستم ز آستین نکند آسمان رها
ورنه ز آستان تو یک گام نگذرم
گیرم که خصم پیش تو نگذاردم به عنف
آن چشم کو که سوی سوای تو بنگرم
گر برکنم دل از تو و برادرم از تو مهر
آن مهر برکه افکنم آن دل کجا برم
چاهی است هرقدم که درافتم به سر در او
راهی که از قفای تو با فرق نسپرم
حاشا که سر ز کوی تو تابم به اختیار
خوشتر ز تخت تاجوری خاک این درم
گر هستمی پس از تو جز اینم امید نیست
بر خاک بارگاه تو عمری به سر برم
یارب ببند دست تعدی چرخ باز
بردارد ار ز تربت این آستان سرم
رفتم کجا ولی من و این راه دیر پای
وان ره چسان روم که نباشی تو رهبرم
تابان چو شعله فاطمه با چشم اشک بار
گفت این حدیث با خود و لختی گریست زار
می کش به روی دست گرم بار دیگرم
کس چون شما یتیم نوازی نمی نمود
بنشین و پاره ای بنشان باز در برم
با دست مرحمت چو یتامای دیگران
گرد یتیمی از لب و دستار بسترم
گر باورت نه از لب خشکم تفوف دل
اینک دلیل تاب درون دیده ی ترم
با روی زرد و اشک روان دل خوشم که من
ملک غمت مسخر از این گنج و لشکرم
من با کمال یأس به وصلت امیدوار
این دولت از کجا شود آیا میسرم
دستم ز آستین نکند آسمان رها
ورنه ز آستان تو یک گام نگذرم
گیرم که خصم پیش تو نگذاردم به عنف
آن چشم کو که سوی سوای تو بنگرم
گر برکنم دل از تو و برادرم از تو مهر
آن مهر برکه افکنم آن دل کجا برم
چاهی است هرقدم که درافتم به سر در او
راهی که از قفای تو با فرق نسپرم
حاشا که سر ز کوی تو تابم به اختیار
خوشتر ز تخت تاجوری خاک این درم
گر هستمی پس از تو جز اینم امید نیست
بر خاک بارگاه تو عمری به سر برم
یارب ببند دست تعدی چرخ باز
بردارد ار ز تربت این آستان سرم
رفتم کجا ولی من و این راه دیر پای
وان ره چسان روم که نباشی تو رهبرم
تابان چو شعله فاطمه با چشم اشک بار
گفت این حدیث با خود و لختی گریست زار
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۴۰
کای میر نامور پدر مهر پرورم
ای مایه ی غم همه کس خاصه مادرم
چون شد که محض خدمت خویش این سفر مرا
با خود نبردی ای شه فردوس محضرم
آخر چه شد که بی کس و مضطر گذاشتی
در کاوش و کشاکش این قوم کافرم
بردار سر ز خاک و ببین خوارتر ز خاک
در چنگ این جماعت بی داد گسترم
نگذاشت جای غم به دل اندر غمت مرا
از بهر داغ قاسم ناکام شوهرم
این شام تیره را چه شبی بودکز قفا
صبحی دمید از دل کافر سیه ترم
این برق شعله بار چرا موم سان نسوخت
سختا ز سختی دل پولاد پیکرم
خوش داشتم به کوی تو عمری گریست زار
مهلت ندادکوکب وارونه اخترم
گلبرگت از عطش شده نیلوفری فسوس
گلنار لعل گشته ازین داغ گل پرم
تا شد شبه عقیق لبت جاودان بجاست
گر ریزد از دو جزع ز بیجاده گوهرم
من زنده بازمانده تو غلطان به خون و خاک
بالله رواست زین پس اگر خاک و خون خورم
هرتار موی در تن از آن خط خاک سود
کاری تر است صد کرت از نوک نشترم
تمثال ابرویت که به جانم گرفته جای
نشگفت گر کند به جگر کار خنجرم
حالی که ناگزیر رفتم از برتو دور
امید آنکه محو نخواهی ز خاطرم
بر سر زنان زبیده به بالینش اشک بار
بنشست کای خلاصه ی این خیل داغ دار
ای مایه ی غم همه کس خاصه مادرم
چون شد که محض خدمت خویش این سفر مرا
با خود نبردی ای شه فردوس محضرم
آخر چه شد که بی کس و مضطر گذاشتی
در کاوش و کشاکش این قوم کافرم
بردار سر ز خاک و ببین خوارتر ز خاک
در چنگ این جماعت بی داد گسترم
نگذاشت جای غم به دل اندر غمت مرا
از بهر داغ قاسم ناکام شوهرم
این شام تیره را چه شبی بودکز قفا
صبحی دمید از دل کافر سیه ترم
این برق شعله بار چرا موم سان نسوخت
سختا ز سختی دل پولاد پیکرم
خوش داشتم به کوی تو عمری گریست زار
مهلت ندادکوکب وارونه اخترم
گلبرگت از عطش شده نیلوفری فسوس
گلنار لعل گشته ازین داغ گل پرم
تا شد شبه عقیق لبت جاودان بجاست
گر ریزد از دو جزع ز بیجاده گوهرم
من زنده بازمانده تو غلطان به خون و خاک
بالله رواست زین پس اگر خاک و خون خورم
هرتار موی در تن از آن خط خاک سود
کاری تر است صد کرت از نوک نشترم
تمثال ابرویت که به جانم گرفته جای
نشگفت گر کند به جگر کار خنجرم
حالی که ناگزیر رفتم از برتو دور
امید آنکه محو نخواهی ز خاطرم
بر سر زنان زبیده به بالینش اشک بار
بنشست کای خلاصه ی این خیل داغ دار
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۴۹
چون عمر خویش قافله را در گذر ببین
از کربلا به کوفه مرا ره سپر ببین
تشویش و اضطراب بهر جان و دل بجوی
تغییر و انقلاب بهر بوم و بر ببین
هر روز و شب به منزل و ره این سفر مرا
از ریگ راه و اشک روان خواب و خور ببین
بنیان عیش و مرگ مرا در حضر بپای
سامان ساز و برگ مرا در سفر ببین
دل همنشین و ناله ندیم اشکم آشنا
رهزن رفیق و سلسله ام راهبر ببین
بعد از تو ای پدر به جهان سینه ی مرا
ناچار پیش تیر بلاها سپر ببین
چشمی به این غریب مریض از تعب نگر
لختی به این اسیر و یتیم از پدر ببین
یک چشم برخود افکن و یک چشم سوی من
هم بر پدر نظر کن و هم بر پسر ببین
این بی حیا حرامی هیچ احترام را
سوی حریم خود همه نظاره گر ببین
هر شنعتی که خصم زند در درون ما
صد ره فزون بتر ز سنان سینه در ببین
مرغان آشیان خود از چرخ تا تذرو
پابند دام نایبه بی بال و پر ببین
اینجا سرت به نیزه و فوجی نظرکنان
در محضر یزید هم از این بتر ببین
تا خون گرفت آن مژه هردم به دل مرا
از داغ خویش یک رگ و صد نیشتر ببین
ما را که پیشگاه بود بارگاه قرب
منزل بهر خرابه ی بی بام و در ببین
سامان رزمگه ز سرشکش گل اوفتاد
ز آن رو مرور میر و سپه مشکل اوفتاد
از کربلا به کوفه مرا ره سپر ببین
تشویش و اضطراب بهر جان و دل بجوی
تغییر و انقلاب بهر بوم و بر ببین
هر روز و شب به منزل و ره این سفر مرا
از ریگ راه و اشک روان خواب و خور ببین
بنیان عیش و مرگ مرا در حضر بپای
سامان ساز و برگ مرا در سفر ببین
دل همنشین و ناله ندیم اشکم آشنا
رهزن رفیق و سلسله ام راهبر ببین
بعد از تو ای پدر به جهان سینه ی مرا
ناچار پیش تیر بلاها سپر ببین
چشمی به این غریب مریض از تعب نگر
لختی به این اسیر و یتیم از پدر ببین
یک چشم برخود افکن و یک چشم سوی من
هم بر پدر نظر کن و هم بر پسر ببین
این بی حیا حرامی هیچ احترام را
سوی حریم خود همه نظاره گر ببین
هر شنعتی که خصم زند در درون ما
صد ره فزون بتر ز سنان سینه در ببین
مرغان آشیان خود از چرخ تا تذرو
پابند دام نایبه بی بال و پر ببین
اینجا سرت به نیزه و فوجی نظرکنان
در محضر یزید هم از این بتر ببین
تا خون گرفت آن مژه هردم به دل مرا
از داغ خویش یک رگ و صد نیشتر ببین
ما را که پیشگاه بود بارگاه قرب
منزل بهر خرابه ی بی بام و در ببین
سامان رزمگه ز سرشکش گل اوفتاد
ز آن رو مرور میر و سپه مشکل اوفتاد
صفایی جندقی : نوحهها
شمارهٔ ۴۱
آه کزین سفر نشد جز تب و تاب حاصلم
داد ز سعد روشنم وای ز بخت مقبلم
رخت کجا کشم کزین غایله خیز منزلم
بار فراق دوستان بسکه نشسته بردلم
می رود و نمی رود ناقه به زیر محملم
کی خبرش ز حال من پای نرفته در گلی
لطمه ی موج غم بود رنج فزای هردلی
عیش کند چو آدمی رخت کشد به ساحلی
بار بیفکند شتر چون برسد به منزلی
بار دل است همچنان ور به هزار منزلم
حسرت زلف قاسم برد ز تاب تن گرو
سنبل جعد اکبرم حسرت کهنه ساخت نو
دل که اسیر سلسله تن نرود به تاز و دو
ای که مهار می کشی صبر کن و سبک مرو
کز طرفی تو می کشی وز طرفی سلاسلم
ای ز سپهر سخت کی تشنه ی دشت ابتلا
وی ز زمین سست پی غرقه ی قلزم فنا
خفته به خاک کربلا کشته تو اسیر ما
بار کشیده ی جفا پرده دریده ی وفا
راه ز پیش و دل ز پس واقعه ای است مشکلم
در غمت آه سینه را این تب و تاب کی شود
دیده اشکبار را لجه سراب کی شود
رفتم و طلعت ترا هجر نقاب کی شود
معرفت قدیم را بعد حجاب کی شود
گرچه به شخص غایبی در نظری مقابلم
در طلب تو از ازل چشم و دلم به چارسو
گشته زبان به گفتگو رفته نظر به جستجو
تا ابدم نهان و فاش از پی تست رای و رو
آخر قصد من تویی غایت جهد و آرزو
تا نرسم ز دامنت دست امید نگسلم
تا سر تو جدا ز تن سر به بدن وبال من
بعد تو انتصاب جان موجب انفعال من
یاد تو از روان من نام تو از مقال من
ذکر تو از زبان من فکر تو از خیال من
چون برود که رفته ای در رگ و در مفاصلم
ای که فتاده در غمت نظم شکیبم از نسق
وی که به سوکت آه من برده برآسمان سبق
گر نظری کنی به من برگذرم ز نه طبق
ور گذری کنی کند کشته صبر من ورق
ور نکنی چه بردهد بیخ امید باطلم
جنبش مهر را همی دیگ سکون جدا پزم
آتش هجر را جدا دست به لب فرا گزم
یک دل و داغ چند تن آه چنین کجا سزم
داروی درد شوق را با همه علم عاجزم
چاره کار عشق را با همه عقل جاهلم
چند صفایی از غمش دست ملال بردلی
وز مژه محیط زا پای نشاط در گلی
گویی اگر چه حاصلی نیست مرا ازین ولی
سنت عشق سعدیا ترک نمی کنم بلی
کی ز دلم بدر رود خوی سرشته در گلم
داد ز سعد روشنم وای ز بخت مقبلم
رخت کجا کشم کزین غایله خیز منزلم
بار فراق دوستان بسکه نشسته بردلم
می رود و نمی رود ناقه به زیر محملم
کی خبرش ز حال من پای نرفته در گلی
لطمه ی موج غم بود رنج فزای هردلی
عیش کند چو آدمی رخت کشد به ساحلی
بار بیفکند شتر چون برسد به منزلی
بار دل است همچنان ور به هزار منزلم
حسرت زلف قاسم برد ز تاب تن گرو
سنبل جعد اکبرم حسرت کهنه ساخت نو
دل که اسیر سلسله تن نرود به تاز و دو
ای که مهار می کشی صبر کن و سبک مرو
کز طرفی تو می کشی وز طرفی سلاسلم
ای ز سپهر سخت کی تشنه ی دشت ابتلا
وی ز زمین سست پی غرقه ی قلزم فنا
خفته به خاک کربلا کشته تو اسیر ما
بار کشیده ی جفا پرده دریده ی وفا
راه ز پیش و دل ز پس واقعه ای است مشکلم
در غمت آه سینه را این تب و تاب کی شود
دیده اشکبار را لجه سراب کی شود
رفتم و طلعت ترا هجر نقاب کی شود
معرفت قدیم را بعد حجاب کی شود
گرچه به شخص غایبی در نظری مقابلم
در طلب تو از ازل چشم و دلم به چارسو
گشته زبان به گفتگو رفته نظر به جستجو
تا ابدم نهان و فاش از پی تست رای و رو
آخر قصد من تویی غایت جهد و آرزو
تا نرسم ز دامنت دست امید نگسلم
تا سر تو جدا ز تن سر به بدن وبال من
بعد تو انتصاب جان موجب انفعال من
یاد تو از روان من نام تو از مقال من
ذکر تو از زبان من فکر تو از خیال من
چون برود که رفته ای در رگ و در مفاصلم
ای که فتاده در غمت نظم شکیبم از نسق
وی که به سوکت آه من برده برآسمان سبق
گر نظری کنی به من برگذرم ز نه طبق
ور گذری کنی کند کشته صبر من ورق
ور نکنی چه بردهد بیخ امید باطلم
جنبش مهر را همی دیگ سکون جدا پزم
آتش هجر را جدا دست به لب فرا گزم
یک دل و داغ چند تن آه چنین کجا سزم
داروی درد شوق را با همه علم عاجزم
چاره کار عشق را با همه عقل جاهلم
چند صفایی از غمش دست ملال بردلی
وز مژه محیط زا پای نشاط در گلی
گویی اگر چه حاصلی نیست مرا ازین ولی
سنت عشق سعدیا ترک نمی کنم بلی
کی ز دلم بدر رود خوی سرشته در گلم
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۴۹- تاریخ ولادت ساره خاتون دختر شاعر
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۵۹- تاریخ ولادت رباب، یکی از دختران شاعر