عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۹ - در مدح جناب حاجی و شاهنشاه مبرور محمد شاه غازی
چو رای خواجه اگر پیر‌ گشته است جهان
غمین مباش که‌گردد به بخت شاه جوان
جهان جود محمد شه آسمان هنر
که آفتاب ملوکست و سایهٔ یزدان
همیشه شاد بود شاه خاصه عید غدیر
که کردگار قدیرش به جان دهد فرمان
که ‌ای محمد ترک ای خدیو ملک عجم
محمد عربی را به خویش‌ کن مهمان
بساز جشنی کامروز شیر بیشهٔ ما
به صید روبهکان تیز می‌کند دندان
نبی به روز چنین از جهاز منبر ساخت
بگفت از پس تسبیح ما به خلق جهان
اَلست اولی منکم تمام گفتندش
بلی تو بهتری از ما و هر چه در گیهان
‌گرفت دست علی پس به دست و کرد بلند
چنان که ساعد او برگذشت از کیوان
بگفت هرکش مولا منم علی مولاست
که او مکمّل دینست و تالی قرآن
به‌خصم‌ و یارش یا رب تو باش دشمن و دوست
به ناصرش ده نصرت به خاذلش خذلان
یکیست عید غدیر ارچه خلق را امروز
بود درست سه عید سعید در ایران
نخست عید غدیر از خلافت شه دین
دوم جمال ملک شهریار ملک‌ستان
سه دیگر آنکه به قانون عید پیش‌کنند
به جای میش به شه جان خویش را قربان
شگفت نیست‌که شه نیز جان فدا سازد
به جانشین نبی خواجهٔ ملک دربان
علی اعلی دارای آسمان و زمین
ولیّ والا دانای آشکار و نهان
خلیفهٔ دو جهان دست قدرت داور
ذخیرهٔ دل و جان گنج صنعت سبحان
هژبر یزدان سبابهٔ ارادهٔ حق
روان عالم علامهٔ یقین وگمان
کلید قدرت همسال عشق فیض نخست
نوید رحمت تمثال عقل روح روان
نیاز مطلق تسلیم‌کل توکل صرف
امام برحق غیث زمین و غوث زمان
صفای صفوت میقات علم مشعر هوش
منای منیت میزاب علم ‌کعبهٔ جان
شفیع اسود و احمر قسیم جنت و نار
مراد عارف و عامی پناه ‌کون و مکان
کتاب رحمت فهرست فیض فرد وجود
سجل هستی طغرای فضل فصل امان
وجود او وطن جان عارفان خداست
بدوگرای ‌که حب‌الوطن من الایمان
ایا حقیقت نوروز و معنی شب قدر
که مفتی دو جهانی و مفنی یم وکان
قسم به واجب مطلق که گر تویی ممکن
وجوب را نتوان فرق‌کردن از امکان
مقام عالیت این بس که غالیت شب و روز
خدای خواند و منعش ز بیم تو تنوان
و گرش برهان ‌پرسی که ‌چون علیست خدای
خلیل‌وار در آتش رود که ها برهان
منت خدای نمی‌دانم اینقدر دانم
که بحر معرفتت را پدید نیست‌ کران
به وقت مدح تو همچون درخت وادی طور
همه صدای اناالحق برآیدم ز دهان
درآفرینش هر ذره را به رقص آرم
در آن زمان‌ که‌ کنم نام نامی تو بیان
مگر ز رحمت خاص تو آگهی دارد
که بار جرم همه خلق می‌کشد شیطان
هرآنکه‌کین تو ورزد چه بالد از طاعت
هر آنکه مهر تو جوید چه نالد از عصیان
مگر عدوی ترا روز حشر لال‌کند
ز حکمت ازلی‌کردگار هر دو جهان
وگرنه آتش دوزخ چسان زبانه‌کشد
گر او به سهو برد نام نامیت به زبان
صفات غیب و شهودی که بود یزدان را
ز یک تجلی ذات توگشت جمله عیان
تویی‌ که دانی اذکار طیر در اوکار
تویی که بینی ادوار روح در ابدان
به جستجوی تو قمری همی زند کو کو
به رنگ و بوی تو بلبل همی‌ کشد دستان
ز عکس صورت تو سرخ ‌گشته‌ گونه‌ گل
ز بیم هیبت تو زرد مانده روی خزان
شبی به عالم روحانیان سفرکردم
فراخ دشتی دیدم چو وهم بی‌پایان
سواره عقل ز هر جانبی رجز می‌خواند
چنان که رسم عرب هست و عادت شجعان
برون نیامده هل من مبارز از لب او
ز دور نام تو بردم گریخت از میدان
بس است مدح تو ترسم‌که قدسیان ‌گویند
که ‌کیست اینکه ستادست در صف میدان
بر آنکه گفته خدایش ثنا ثنا گوید
به قدّ پست و رخ زشت و جامهٔ خلقان
مرا ز جامهٔ خلقان چه خجلتست ز خلق
که گفته است خدا کلّ من علیها فان‌
ولی ز مهر تو دارم امید کاین رخ زشت
ز وصل غلمان زیبا شود به باغ جنان
مجو به غیر خدا از خدای قاآنی
دعای خسرو گو تاکه برهی از خسران
همیشه تا زنخ دلبران به چنبر زلف
چوگوی سیم نماید به عنبرین چوگان
هرآنکه پیرو چوگان حکم سلطان نیست
به زخم حادثه بادا چوگوی سرگردان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸۴ - در مدح هژبر سالب علی‌بن ابیطالب صلوات ا‌لله و سلامه علیه ‌گوید
رسم‌عاشق نیست با یک‌دل دو دلبر داشتن
یا ز جانان یا ز جان بایست دل برداشتن
ناجوانمردیست چون جانو سیار و ماهیار
یار دارا بودن و دل با سکندر داشتن
یا اسیر حکم جانان باش یا در بند جان
زشت باشد نوعروسی را دو شوهر داشتن
شکرستان ‌کن درون از عشق تاکی بایدت
دست‌حسرت چون‌مگس ازدور برسر داشتن
بندگی‌کن خواجه را تا آسمان بر خاک تو
از پی تعظیم خواهد پشت چنبر داشتن
ای‌ که جویی‌ کیمیای‌ عشق پرخون‌کن دوچشم
هست شرط‌ کیمیا گوگرد احمر داشتن
تاکی از نقل‌کرامت‌های مردان بایدت
عشوها همچون زنان در زیر چادر داشتن
ازکرامت عار آید مرد راکانصاف نیست
دیده از معشوق بر بستن .به زیور داشتن
گرچه گاهی از پی بوجهل جهلان لازمست
ماه را جوزا نمودن سنگ را زر داشتن
عمرو را حاصل چه از نقل‌کرامت‌های زید
جز که بر نقصان ذات خویش محضر داشتن
خود کرامت شوکرامت چند جویی زان و این
تا توانی برگ بی‌برگی میسر داشتن
چرخ اگر گردد به فرمانت برآن هم دل مبند
ای برادرکار طفلانست فرفر داشتن
از نبی بایدنبی راخواست کز بوجهلی است
جشم اعجاز وکرامات از پیمبر داشتن
عارف اشیا را چنان خواهدکه یزدان آفرید
قدرت از یزدان چرا باید فزونتر داشتن
گنج شونه گنج جو خوشتر کدام انصاف ده
طعم شکر داشتن یا طمع شکر داشتن
در سر هر نیش خاری صدهزاران جنتست
چند باید دیده نابینا چو عبهر داشتن
مردم‌چشم جهان مو تا توان در چشم خلق
خویش را در عین تاریکی منور داشتن
دیدن خلقست فرن و دیدن حق فرض‌تر
دیده بایدگاه احول‌گاه اعور داشتن
ظل یزدان بایدت بر فرق نه ظل همای
تا توانی عرش را در زیر شهپر داشتن
پرتو حقست در هرچیز ماهی شو به طبع
تا ز آب شور یابی طعم‌کوثر داشتن
کوش قاآنی‌که رخش هستی آری زیر ران
چندخواهی چون امیران اسب و استر داشتن
تن‌ رها کن تا چو عیسی بر فلک ‌گردی سوار
ورنه‌ عیسی می‌نشاید شد ز بک خر داشتن
میخ مرکب ر‌ا به‌ گل زن نه به دل ‌کاسان بود
در لباس خسروی خود را قلندر داشتن
دل سرای حق بود در سرو بالایان مبند
سرو را پیوند نتوان با صنوبر داشتن
غوطه گه در آتش دل زن گهی در آب چشم
خویش باید گاه ماهی‌ گه سمندر داشتن
گوهر جان را به‌دست آور که‌ زنگی بچه را
می‌نیفزاید بها از نام جوهر داشتن
هم دوجعفر بود کاین صادق بدآن ‌کذاب بود
نیست تنها صادقی در نام جعفر داشتن
چون قلم از سر قدم ساز از خموشی‌گفتگو
گر نمیخواهی سیه‌رویی چو دفتر داشتن
رستگاری جوی تا در حشر گردی رستگار
رستگاری چیست در دل مهر حیدر داشتن
همچو احمد پای تا سرگوش باید شد ترا
تا توانی امتثال حکم داور داشتن
امر حق فوریست باید مصطفی را در غدیر
از جهاز اشتران ناچار منبر داشتن
بایدش دست ‌خدا را فاش بگرفتن به‌دست
روبهان را آگه از سهم غضفر داشتن
ذات حیدر افسر لولاک را زیبدگهر
تاج را نتوان شبه بر جای‌گوهر داشتن
از تعصب چند خواهی بر سپهر افتخار
نحس اکبر را به جای سعد اکبر داشتن
نیستی معذور بالله‌ گرت باید ز ابلهی
عیسی‌ جان بخش را همسنگ عازر داشتن
ای کم از سگ تا کی این آهو که خواهی‌از خری
شیر را همسایه با روباه لاغر داشتن
شیرمردی چون علی را تاج سلطانی سزاست
وان زنان را یک دوگز شلوار و معجر داشتن
طفل هم داند یقین‌کاندر مصاف پور زال
پیرزالی را نشاید درع و مغفر داشتن
خجلتت ناید ربودن خاتم از انگشت جم
وانگه آن را زیب دست دیو ابتر داشتن
در بر داود کز مزمار کوه آرد به وجد
لولیان را کی سزد در دست مزهر داشتن
زشت باشد نزل‌های آسمانی پیش روی
همچو بیماران نظر سوی مزوّر داشتن
چون صراط ‌المستقیمت هست تاکی ز ابلهی
دیده در فحشاء و دل در بغی و منکر داشن
نعشت ار در گل رود خوشتر گرت بایست چشم
با فروغ مهر خاور در سه خواهر داشتن
‌گر چوکودک وارهی از ننگ ظلمات ثلاث
آفرین‌ها بایدت بر جان مادر داشتن
بر زمین نام علی از نوک ناخن بر نگار
تا توانی نقش دل برگل مصوّر داشتن
شمع بودن سود ندهد شمس شو از مهر او
تا توانی روی‌ گیتی را منوّر داشتن
ذره‌یی از مهر او روشن ‌کند آفاق را
چند باید منت از خورشید خاور داشتن
عطرسایی چندبرخود رمزی ازخلقش بگو
تا توانی مغزگیتی را معطر داشتن
رقصد از وجد و طرب خورشید در وقت‌کسوف
زانکه خواهد خویش را همرنگ قنبر داشتن
علم ازو آموز کاسانست با تعلیم او
نه صحیفهٔ آسمان را جمله از بر داشتن
مهر او سرمایهٔ آمال‌ کن‌ گر بایدت
خویش را در عین‌ درویشی توانگر داشتن
طینت ‌خویش ‌ار حسن ‌خواهی بیاید چون حسین
در ولای او ز خون در دست ساغر داشتن
پشت بر وی ‌کرد روزی مهر در وقت غروب
تا ابد باید ز بیمش چهره اصفر داشتن
زورق دین را به بحر روزگار از بیم غرق
زآهنین شمشیر او فرضست لنگر داشتن
روی‌ خود را روزی اواز شرق سوی‌ غرب‌ تافت
رجعت خورشید را بایست باور داشتن
ای ‌خلیفهٔ مصطفی‌ای ‌دست ‌حق ای‌پشت دین
کافرینش را زتست این زینت و فر داشتن
خشم با خصمت ‌کند مریخ یا سرمست تست
کز غضب یا سکر خیزد دیده احمر داشتن
غالیان‌ویند هم خود موسی هم سامری
بهر گاو زر چه باید جنگ زرگر داشتن
چرخ هشتم خو‌است مداحت چو قاآنی شود
تا تواند ملک معنی را مسخر داشتن
عقل گفت این خرده کوکب‌های زشت خود بپوش
نیست قاآنی شدن صورت مجدر داشنن
گینی ارکوهی شود از جرم بالله می‌توان
کاهی از مهر تو با آن ‌کُه برابر داشتن
کی تواند جز تو کس در نهروان هفتاد نهر
جاری از خون بداندیشان‌ کافر داشتن
کی تواند جز تو کس یک ضربت شمشبر او
از عبادت‌های جنّ و انس برتر داشتن
کی‌تواند جز توکس در روزکین افلاک را
پرخروش از نعرهٔ الله اکبر داشتن
کی تواند جز تو کس در عهد مهد از پردلی
اژدهایی را به یک قوّت دو پیکر داشتن
شاه ما را میر شاهان ‌کن‌ که باید مر ترا
هم ز شاهان لشکر و هم‌ میرلشکر داشتن
خسرو غازی محمّد شه‌ که در سنجار دهر
ننگش آید خویش را همسنگ سنجر داشتن
رمیم آید مدح اوویم‌که ماهان بش‌ند
گر گدایان ‌گنج را باید مستّر داشتن
نه خجل ‌گردم ز مدح او که دانم ذره را
نیست امکان مدح مهر چهر خاور داشن
سال عمرش قرنها بادا ز حشر آن سو ترک
تاکه برهد ز انتظار روز محشر داشتن
شه ‌چو اسکندر جوان و خواجه همچون خضر پیر
ای سکندر لازمست این خضر رهبر داشتن
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲۴ - در نسبت ممکن و واجب و هژبر سالب علی بن ابی‌طالب علیه السلام گوید
حمد بیحد را سزد ذاتی‌که بی همتاستی
واحد و یکتاستی هم خالق اشیاستی
صانعی‌کاین نه فلک با ثابت و سیارگان
بی‌طناب و بی‌ستون از قدرتش برپاستی
منقطع‌گردد اگر فیضش دمی ازکاینات
هستی از ذرات عالم در زمان برخاستی
هرگه از اثبات الا نفی لا را نشکند
گنج الاکی رسد چون در طلسم لاستی
از نفخت فیه من روحی توان جستن دلیل
زینکه عالم قطره‌یی زان بحر گوهر زاستی
در حقیقت ماسوایی نبود اندر ماسوی
کل شی‌ء هالک الا وجهه پیداستی
داخل فی‌کل اشیا خارج عن‌کل شی‌ء
وز ظهور خویش هم پیدا و ناپیداستی
اوست دارا و مراتب از وجود واجدست
کل موجودات راگر اسفل و اعلاستی
عکس ‌و عاکس ‌ظل‌ و ذی‌ظل‌ متحد نبود یقین
کی‌توان‌ن‌که شمبب و پرتوش یکتاسنی
نسبت‌ واجب‌ به ‌موجودات چون شمست وضوء
نی به مانند بنا و نسبت بناستی
ذات‌ممکن با صفاتش سوی واجب مستند
از قبیل شی‌ء و فی نی رشحه و دریاستی
کثرت ‌اندر وحدتست و وحدت اندر کثرتست
این در آن مضمر بود آن اندرین پیداستی
نسبتی نبود میان آهن و آتش ولیک
فعل نار آید ز آهن چون از آن محماستی
در تلاطم موج بحر و در تصاعد ابخره
در تراکم ابر وگرد و در تقاطر ماستی
مجتمع ‌چون ‌گشت ‌باران سیل‌ گو‌یندش عجب
چون‌که پیوندد به دریا باز از دریاستی
علم حق نبود به اشیا عین ذاتش زانکه این
در حقیقت نفی علم واجب از اشیاستی
ارتسام صوت اشیا غلط در ذات حق
شی‌ء واحد فاعل و قابل چه نازیباستی
علم‌نفس ‌و نسبتش با جسم‌و با اعضای جسم
از قبیل علم واجب دان‌که با اشیاستی
کرد چون نفس نفیس اندر دیار تن وطن
هر زمانش از هوس صدبند اندر پاستی
هر که بند آرزو را بگسلد از پای نفس
باطنش بیناستی‌گر ظاهرش اعماستی
هرکه سازد عقل را مغلوب و غالب نفس را
شک ‌نباشد کاین جهان و آن جهان رسواستی
طالب هستی اگر هستی فناکن اختیار
زانکه قول مخبر صادق به این گویاستی
در تحیر انجم و در‌رگردگردون ر‌وز و شب
در هوای عشق ایزد واله و شیداستی
مرکز غبرا چرا گردید مبنی بر سکون
چون‌که در وی عاشقان ر‌ا جملگی سکناستی
کل اشیا از عقول و از نفوس و از صور
از مواد و غیر آن از عشق حق برجاستی
شاهراه‌عالمی‌عشقست‌و این‌ره‌هرکه یافت
بندهٔ او عالمی او بر همه مولاستی
هر عشقست حسن و زیور حسنست عشق
می‌کند ادراک آن هرکس که آن داناستی
علم را سرمایه عقل و عقل را پبرایه عشق
هر دو را سرمایه و پیرایه عشق اولاستی
عش‌‌باشد بی‌نیاز از وصف‌و بس‌در وصف‌او
نی به‌شرط‌و لا به‌شرط و نی به‌شرط لاستی
حق‌حق است‌و خلق‌خلق و اول‌از ثانی بری
ثانی از اول معرا نزد هر داناستی
در تعقل‌ هر چه ‌آید نیست‌ واجب ممکنست
کلما میز تموا شاهد بر این دعواستی
ماعرفنا عقل ‌کُل با عشق کامل گفته است
در تحیر جمله دانایان درین بیداستی
چون‌ که محدودی به‌ وهمت هرچه ‌آید حد تست
حد و تحدید و محدد در تو خوش زیباستی
ممکن‌و واجب‌شناسی‌نیست‌ممکن‌بل محال
در ظهور شمس‌ کی خفاش را یاراستی
در سر بازار واجب در دیار ممتنع
ممکن سر‌گشه را در سر عجب سوداستی
ممکنا لب بند از واجب ز ممکن گو سخن
زانکه‌ممکن وصف ممکن گفتنش اولاستی
بازگو یک شمه‌یی از وصف و مدح ممکنی
که سوای واجب اندر عشق او شیداستی
مدح این ممکن نه حد ممکنست بل ممتنع
همچنان‌ که حدّ واجب باطل و بیجاستی
آن ولیّ حق وصیّ ممکن مطلق بود
گفته بعضی حاش لله واجب یکتاستی
فرقه‌ای‌گویند آن نبود خدا بیشک ولیک
خالق اشیا به اذن خالق اشیاستی
گر بود ممکن صفات واجبی در وی عجب
ور بود واجب چرا ممکن بدان‌گویاستی
گر بود واجب چرا در عالم امکان بود
ور بود ممکن چرا بی‌مثل و بی‌همتاستی
واجب و در عالم امکان معاذالله غلط
ممکن و در عالم واجب چه نازیباستی
ممکن واجب‌نما و واجب ممکن‌نما
کس ندیده‌ گوش نشنیده عجب غوغاستی
حیرتی دارد خرد درکنه ذاتش‌کی رسد
خس کجا واقف ز قعر و عمق این دریاستی
باز ماند نه فلک از سیر و اختر از اثر
چون سلاح جنگ را بر جسم خود آراستی
از تکاپو چون عنان پیچد به میدان نبرد
در تزلزل مرکز این تودهٔ غبراستی
درکمندش گردن گردان گردنکش بسی
صفدر غالب هژبر بیشهٔ هیجاستی
شعلهٔ تیغش بود دوزخ بر اعدایش ولی
از برای دوستانش جنّهٔالمأواستی
در صف‌هیجا چو‌ گردد یک‌جهت‌از بهر رزم
از محّدد شش جهت ان صولتش برخاستی
چون رسد دست یداللهیش بمر تیغ دو سر
گاو ماهی را ز بیمش لرزه بر اعضاستی
هرکه را زر قلب از خلت‌سرای این خلیل
خلعت یا نار کونی بر قدش کوتاستی
این سیه‌رو ممکن مدّاح اندر عالمین
چشم‌دار مرحمت از عروه‌الوثقاستی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲۵ - در توصیف زلف و تخلص بنام نامی مظهرالعجایب غالب کل غالب علی‌بن ابی‌طالب علیه السلام گوید
تو ای نیلوفر بویا که خورشیدت دلیلستی
شب یلداستی مه را که بس تار و طویلستی
پناه گلشن رضوان و خلوت‌خانهٔ قدسی
شبستان ملک یا آشیان جبرئیلستی
گهی دور قمر را دود آتشگاه نمردی
گهی بر گرد گل ریحان بستان خلیلستی
گهی در بر کف ‌موسی ترا گه طلعت یوسف
ز نیل سوده پیچان موج‌زن دریای نیلستی
گهی در آتش‌وگاهی میان طشت خون اندر
سیاه و سوخته مانا سیاووش قتیلستی
چو تر گردد بریزد مشک ‌از هم بس‌ شگفت آید
به قید عاشقان ای زلف تر زنجیر پیلستی
به خلد و سلسبیلش راه نبود مرد عاصی را
تو عاصی‌از چه‌ردر پابن خلد و سلسبیلشی
تو را در سایه طاووس بهشت ای سایهٔ طوبی
غلط‌گفتم‌که طوبی را به سر ظل ظلیلستی
شنیدستم که مار آید دلیل خلد شیطان را
سیه ماری به سوی خلد شیطان را دلیلستی
بجز از سایهٔ تو کی توان جستن عدیل تو
به‌روی یار خزم زی که بی‌یار و عدیلستی
مرا بر نیلیستی دیده شنجرفی به هجر اندر
تو را تا تودهٔ شنجرف اندر زیر نیلستی
قرامحمود یا خود شاملو ای طرهٔ جانان
سیه خیمه ترا اندر چه گلشن وز چه ایلستی
بیفشان خویش را تا گویمت تبت‌ کجا باشد
به‌خود بشکن بگویم تا به چینت چند میلستی
ز تیره ابر نوروزی همی بارد به لالستان
هرا دو دیده لالستان و تو ابر بخیلستی
به‌هرکس وعدهٔ فردوس اعلی از تو در طاعت
مگر خاک ره شاهنشه دین را وکیلستی
پناه دین حق نفس نبی مقصود حرف کن
علی کایینهٔ ذات خداوند جلیلستی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۴ - د‌ر مدح خاتم انبیا محمد مصطفی و امام عصر عجل الله فرجه و ستایش محمدشاه غا‌زی و جناب حاجی میرزا آقاسی گوید
بود این نکته در حکمت‌سر‌ای غیب برهانی
که در جانان‌رسی آنگه‌ که‌ از جان عیب برهانی
خرد شیدست ‌و دانش ‌کید و هستی ‌قید جهدی کن
که‌ رخش جان ز جوی شید و کید و قید بجهانی
کمال نفس اگر جوی بیفکن عجب دانای
حیات‌روح‌اگر مواهی‌رها کن‌خوی‌حیوانی
معذب تا نداری تن مهذب می‌نگردد جان
که تا برگش نپرّانی نبالد سرو بستانی
بسان خواجه از روحانیان هم ‌گام بیرون زن
که‌ فخری‌نیست وارستن ز قید جسم جسمانی
به ترک خمرگوی و درک امر طاعت حق‌ کن
که‌قرب روح و ریحان به ز شرب راح ریحانی
اگر شوخ جوانستی وگر شیخ نوانستی
ترا طاعت به ‌کار آید نه تسویلات شیطانی
به آب بی‌نیازی چهرهٔ جان آن زمان شویی
که‌همچون‌خواجه گردهستی‌از دامن‌برافشانی
ازین مطمورهٔ تن جای در معمورهٔ جان‌ کن
که در مقصوره ی عزلت عروسانند روحانی
طریق ‌خواجه گیر ار همتی ‌داری ‌که روز و شب
به خود زحمت نهد تا خلق را باشد تن‌آسانی
برو در مکتب تجرید درس عشق از بر کُن
که دست آویز دونانست حکمتهای لقمانی
اثر از مهر و کین خواجه دان در کار نفع و ضر
نه در تثلیث برجیسی نه در تربیع‌ کیوانی
چه‌گوی راوی قمی چه‌گفت از شارع امّی
درایت پیش‌ گیر آخر روایت را چه می‌خوانی
لغت در معرفت لغوست گو رو هر چه خواهی گو
چو مقصود سخن دانی ‌چه‌ عبرانی چه‌سریانی
از آن مرد خدا از دیدهٔ ‌امّی بود پنهان
که عارف داغ بر دل دارد و زاهد به پیشانی
به‌دست آر ار توانی‌ دل به‌ دستار از چه‌یی مایل
که دستارت نبخشد سود اگر از اهل دستانی
گر از دستار سنگین‌چهر جان رنگین شدی بودی
زیارتگاه جانها گنبد قابوس جرجانی
اگر در مجلس خواجه به صدق و درد بنشینی
لهیب هفت دوزخ را به آهی سرد بنشانی
برو با دوست اندر خلوت جان راز دل سین
که از بیرون نبخشد سود سالوسات لامانی
سواد عشق چون بینی بهل سودای عقل ازسر
که در خورشید تابستان بتن بارست بارانی
اگر عزم فنا داری بسوز از دل‌که عاشق را
به خوان فقر بریانی به‌کار آید نه بورانی
غمی‌کاو جاودان‌ماند به‌ازعیشی‌که طیش آرد
که‌عاق را در الیک غم دومد وجدس وجدانی
بیا تسلیم را تعلیم‌گیر از همت خواجه
کزین تدبیر ناقص پنجه با تقدیر نتوانی
تو آخر ذره‌یی با چشمهٔ بیضا چه می‌تابی
تو آخر قطره‌یی با لجه ی دریا چه می‌مانی
بهل تا دفتر دانش به خون دل فروشویم
که من امروز دانستم‌که دانایست نادانی
چو سوسن پیش ازین از ذکر سر تا پا زبان بودم
کنون از فکر چون نرگس همه چشمم ز حیرانی
چه‌پوشم جامه‌یی در تن‌که‌گه درّم‌گهی دوزم
من آخر آفتابم خوشترم در وقت عریانی
من ار عورم ولی عوران محنت را دهم جامه
که روحم نسبتی دارد به خورشد زمستانی
به رشتهٔ آه چون غم را ز دل بیرون‌کشم‌گویی
که بیژن را برون آرد ز چَه ‌گُرد سجستانی
تنم چون حلقهٔ در شد دو تو از غم به نومیدی
که ‌وقتی خواجه از رحمت نماید حلقه‌جنبانی
حیات روح و امن دل من اندر نیستی دیدم
بمیرم‌ کاش این هستی به هستی باد ارزانی
اگر پیرایهٔ هستی نبودی ذات پیغمبر
به یک ارزن نیرزیدی جهان باقی و فانی
محمّد خواجهٔ عالم چرغ دودهٔ آدم
که سرّ آفرینش را وجودش‌کرده برهانی
کمال نور هستی از جمال او بود ورنه
حقایق را بدی همچون شقایق داغ نقصانی
زهی ماهی که انوارش بود اسرار لاهوتی
خهی شاهی‌که رایاتش بود آیات قرآنی
به امر او برآمد ناقه از خارا و رمزست این
که در خیل وی از صالح نیاید جز شتربانی
به تایید ولای او عزیز مصر شد یوسف
و گر نه پوست کردی بر تنش تا حشر زندانی
بود دارالشفای لطف او را این دو خاصیت
که در وی غم پرستاری نماید درد درمانی
شی اندر سرای ام‌ّهانی بود در طاعت
که ناگه جبرییل آمد فرود از عرش ربانی
که‌ای فهرست هستی ای مهین دیباچهٔ فطرت
به سوی عرش نورانی ‌گرای از فرش ظلمانی
نبی شد بر براق و رفت با جبریل تا سدره
ز پریدن فروماند آن همایون‌پیک ربانی
نبی‌گف ای مهین‌پیک خدا از ره چرا ماندی
چنین‌کاهسته می‌رانی به پیک خسته می‌مانی
به‌ پاسخ ‌گفتش ای‌مهتر مرا بگذار و خود بگذر
که‌گر من بادم از جنبش تو برقی در سبکرانی
مرا جا سدره‌است امّا نوگر صدره چمی برتر
هنوزت‌ رخش‌ همت‌ در تکست از گرم‌ جولانی
نرود آی از براق عقل‌کاو وامانده همچون من
برآ بر رفرف عشق و بران تا هر کجا رانی
پیمبر گشت بر رفرف سوار و شد به او ادنی
شنید اسرار ما اوحی و دید آثار سبحانی
به جایی رفت‌کانجا جا نمی‌گنجد ز بی‌جایی
بدین جان و تن امّا تن‌ تنی ننمود و جان جانی
نهادندش به بر از خوان غیبی نزل لاریبی
پبمبر کرد از جان نزل آن خوان را ثناخوانی
پس آنگه ساز خوردن کرد ناگه از پس پرده
برآمد ز آستین دستی چو قرص ماه نورانی
پیمبر شکر یزدان کرد و گفت ای دست دست تو
مرا این‌دست‌برد از دست‌و درماندم‌ز حیرانی
گشودی ‌دستی ‌از غیب و نمودی دستگاه خود
بلی در دستگاهت دستیارانند پنهانی
به شخصم دستگیری کن که تا این دست بشناسم
که اندر دست خود افتم ‌گرم زین دست نرهانی
چون ‌دستوری ز یزدان ‌جست و ‌در آن ‌دست ‌شد خیره
بگفت ای پنجهٔ شهباز دست‌آموز یزدانی
همه‌نوری همه زوری به جانت هرچه می‌بینم
بدان خیبرگثبا دست یداللهی همی مانی
هنوز آن حلقهٔ در بود در جنبش‌ که بازآمد
مرآن‌حلقهٔ‌هستی‌به‌فرش‌از عرش رحمانی
نه‌خود را برد همره ‌بلکه بیخود رفت و بازآمد
که در مقصورهٔ وحدت نگنجد اوِّل و ثانی
زهی پیغمبری ‌کز محکمی احکام شرع او
به‌ کاخ آسمان ماند که ننهد رو به ویرانی
ولی نا رفته از دنیا خلل افتاد در دینش
که قومی سخت‌دل‌کردند عزم سست‌پیمانی
بدینسان سالها بگذشت‌کاین دین بود آشفته
که اندر مرز گیهان می‌نبد یک مرد ایمانی
پیمبر خواست در دنیاکند مبعوث شاهی را
که از عدلش نظامی تازه‌گیرد دین دیانی
گزید از جملهٔ شاهان سمیّ خود محمّد را
که در دین تازه فرماید رسوم معدلت‌رانی
س شاهان محمدشه ‌که تأییدات حکم او
برون برد از ضمیر خلق تسویلات نفسانی
شهنشاهی‌که نام نامیش برنامهٔ هستی
بماند از شرف چون بای بسم‌الله عنوانی
اگر پیراهنی دوزد قضا اندر خور بختش
فضای عالم هستی ‌کند آن را گریبانی
به غواصی چه حاجت نام جود او به دریا بر
که تا هر قطرهٔ آبش شود لولوی عمانی
بدخشان ‌از چه‌باید رفت ‌کلکش بر به نارستان
که تا هر دانهٔ نارش شود لعل بدخشانی
نه‌تنها آدمی را دستش از بخشش‌کند دعوت
که تیغش دیو و دد را هم کند در رزم مهمانی
دو مژهٔ او دو پنجهٔ شیر را ماند که از هیبت
زند بر جان ناپاکان دین زوبین ماکانی
ز بس وجد و فرح دارد سراپا عید را ماند
به عیدی اینچنین باید دل و جان‌کرد قربانی
اگرگردون‌ گشاده‌روی بودی نه چنین بدخو
گمان دارم که شاهش حکم فرمودی به دربانی
فراز مسند شاهی چو بنشیند خرد گوید
جهانی بر یکی مسند تبارک صنع یزدانی
معاذالله اگر با آسمان روزی به خشم آید
نماید چین ابرویش به جسم چرخ سوهانی
بلا تخمست و تنهاکشت و روزکینه تابستان
روانها خوشه شه‌دهقان‌و تیغش داس دهقانی
ندیدم تا ندیدم خنجر الماس فعل او
که از زمرد چکد مرجان وز آهن لعل رمّانی
ز خون خصم در هیجا چو گردد لعل پیکانش
بخرد جوهری او را به جای لعل پیکانی
سرگیسو گرفته حور در کف بو که بنماید
به جای شهپر طاووس از خوانش مگس‌ رانی
بپاید کودک بختش به مهد امن تا مهدی
نماید از حجاب غیب مهر چهر نورانی
امامی‌ کز وجود او جهان برپا بود ورنه
صورها بازگشتی جانب نفس هیولانی
همامی‌کز ولای او اگر حرزی به خود بندد
به محشر وارهد ابلیس از آن آلوده‌ دامانی
تبارک یا ولی‌الله آخر پرده یک‌ سو نه
که تا از چهر میمونت ‌کند گیتی‌ گلستانی
چو بودی از نظر غایب نبودی شاه را نایب
رسولش حکم داد اول تو امضا دادیش ثانی
بلی چون حاجی آقاسی امینی در میان باید
که تا شه را رساند از تو توقیعات پنهانی
تو مانا ایزدی او جبرئیل و شاه پیغمبر
که شه را آرد از سوی تو تنزیلات فرقانی
نبودی گر چنین ‌کردن نیارست اینهمه معجز
که از درکش بود قاصر عقول قاصی و دانی
هزاران در هزاران توپ سازد اژدها پیکر
که هریک جانشین دوزخند از آتش‌افشانی
بسیج قورخانهٔ شه بری ‌گر در بیابانها
نپوید در بیابانها نسیم از تنگ‌میدانی
دبیران سپه دفتر فروشویند یکباره
کز آنسوی شمار افتاده جیشش از فراوانی
مرا از کار شاهنشه همی بالله شگفت آید
که هرکاری‌کندگوبی‌که الهامیست ربانی
به‌نظم‌جیش و امن ملک و طی‌ کفر و نشر دین
هزاران معجزات آرد فزون از فهم انسانی
تنی‌ سرباز را زان ‌سان‌ که سلمان زی مدابن شد
کند از روی معجز والی ملک سلیمانی
به‌ فضل‌ خویش صاحب اختیار ملک جم سازد
ز بهر رجم دیوانش سپارد حکم دیوانی
مر آنهم بی‌سه آمد به لک فارس در وفتی
که بودند اندر آن‌کشورگروهی خائن و خانی
همه اندر خدا طاغی همه با پادشه یاغی
همه‌فاجر همه‌باغی همه فاسق همه زانی
زیاد از بسکه شد ظلم یزیدی اندر آن‌ کشور
بسا مسلم‌ که بر دار فنا جان داد چون هانی
به‌بخت‌شاه‌و عون خواجه اندر پارس حکم او
روان‌شد بی‌سپه‌چون در مداین حکم سلمانی
بدانسان‌فاربن‌ایمن شدکه خوبان هم ز بیم او
به هم بستندگیسو از پی دفع پریشانی
بجز دیگ سخای اوکه سال و ماه می‌جوشد
خم می هم ز جوش افتاد در دکان نصرانی
ز یک تن در همه‌کشور خروشی بر نمی‌خیزد
بجز در صبح‌ و شام‌ ازنای ‌و کوس‌ جیش ‌سلطانی
چنان‌شد راست کار ملک‌ازوکاندر دبستان‌هم
نگردد از پی تعلیم خم طفل دبستانی
کمانگر تیر می‌سازد ز بیم آنکه می‌داند
به کیش شاه هر کژ کار را فرضست قربانی
ز بن برکند هر نرگس‌که بد اندر گلستانها
به جرم آنکه نرگس نسبتی دارد به فتانی
ز بس پهلوی مظلومان قوی‌کردست عدل او
سزد گر صعوه شاهینی نماید بره سرحانی
بساتین را چنان‌کرد از درختان تازه و خرم
که‌آب اندر دهان آرد ز حسرت حور رضوانی
حصاری ‌کز دل اعدای خسرو بود ویران‌تر
به‌ یک‌ مه‌ همچو رویین‌ دز نمود از سخت‌ بنیانی
ده و دو آسیاسنگ آب را زی دار ملک جم
ز قصر الدّشت جاری‌ کرد چون اشعار قاآنی
ز سنگ سخت بی‌ضرب عصا و دعوی معجز
ده و دو چشمه آب آورد چون موسی عمرانی
به سی‌فرسنگی شیراز رودی هست پهناور
که عمقش وهم اگر سنجد فروماند ز حیرانی
گران رودی‌که نتوانی ز پهنای شگرف آن
سمند عقل ‌و خنگ وهم و رخش فکر بجهانی
شکم بر خاک می‌مالد چو مار گرزه در چنبر
به وقت باد می‌نالد چو رعد ابر آبانی
بود چون ‌حکم ‌او جاری ‌مر آن ‌رود از یکی‌ چشمه
که نامش مختلف ‌گویند دانایان ز نادانی
یکی‌شش ‌بئر می‌داند یکی‌شش پیر می‌خواند
که‌شش ‌چَه بوده یا شش پیر آنجا کرده رهبانی
میان خطهٔ شیراز و آن رود روان در ره
بودکوهی به‌غایت سخت چون اشعار قاآنی
سرش شبری دو بیرون ‌جسته‌است ‌ازچنبر هستی
پیش آنسوتَرک زآنجاکه دنیا می‌شود فانی
بباید کوه را سفتن‌ کزین سو رود یابد ره
که اینسو ره ندارد رود اگرکه را نسنبانی
وزین‌ سوتر یکی ‌درّه ‌است ‌هول‌انگیز کاندر وی
ز بس ژرفی توانی هفت دریا را بگنجانی
چنان ژرفست‌ کز قعرش ببینی‌ گاو و ماهی را
اگر با دوربین لختی نظر در وی بگردانی
بباید دره را انباشت با سدی ‌گران ‌کز بن
تواند می‌برآید آب تا گردد بیابانی
ز دوران‌ کیومرث اولین شه تا محمّدشه
که ختم پادشاهان جهانست از جهانبانی
تنی آن دره را انباشت نتوانست از شاهان
کسی‌ نارست‌ آن‌ که‌ را شکست‌ از انسی و جانی
چه هوشنگ‌گران‌فرهنگ و چه تهمورس‌دانا
چه‌جمشید سپهراورنگ‌و چه ضحاک علوانی
چه‌افریدون‌و چه‌ایرج چه‌مینوچهر و چه نوذر
چه زاب دو ذراع آن شهره در فرخنده فرمانی
چه‌ گرشاسب‌ که بد خاتم ملوک پیشدادی را
چه فرخ‌کیقباد آن رسم عدل و داد را بانی
چه‌کاووس و چه‌کیخسرو چه‌گشتاب چه لهراس
چه روشن رای بهمن چه همایون دخترش خانی
چه‌داراب و چه‌دارا و چه اسکندر از رومی
سپاه آورد و غالب شد بر ایران و بر ایرانی
بر این نسبت یکایک برشمر ایران خدایان را
چه ‌اشکانی چه سا‌سانی چه ‌سلجوقی چه سامانی
بویژه جم ‌که بیحد گنج داد و رنج برد امّا
سر‌اسر ژاژ او بیهوده شد چون ژاژ طیانی
و دیگر شاه‌عباس آن‌شهی‌کز شوکت و فرّش
شوی آگه‌کتاب عالم‌آرا را چو برخوانی
به سالار مهین بارگه الله‌وردی‌خان
که بدهم در سر‌افشانی سمر هم در زرافشانی
بکرد این‌حکم‌ را وان‌رفت‌ و نتوانست و بازآمد
سه ساله رنج او ناورد باری جز پشیمانی
کریم آن پادشاه زند با آن قوت و قدرت
که در هرکار بودش خاصه در تعمیر ویرانی
به سالی اندمالی چند از موج بحار افزون
به کار افکند و آخر خلق گفتندش که نتوانی
ولی آخر به بخت شهریار و باطن خواجه
که هستی نزد او خجلت برد از تنگ‌سامانی
کهین سربازی از خسرو حسین‌اسمی حسن ‌رسمی
کم از شش مه نمود این کار مشکل را به آسانی
نخستین ‌روز گفتندش مکن این‌کار و زو بگذر
که نتوانی اگر صدگنج سیم و زر برافشانی
نیی یزدان‌ که تا کوه‌ گران از پیش برداری
گرفتیمت به نیرو گردن شیران بپیچانی
نه برقی تا شکافی صخرهٔ صما ز یکدیگر
نه زلزالی ‌که یاری‌ کوه خارا را بجنبانی
وگر این کارکردی بازمان باور نمی‌افتد
همی‌گوییم یا پیغمبری یا سحر می‌دانی
بگفت از فر بخت شهریار و باطن خواجه
نه از زور تن و عزم دل و نیروی نفسانی
من این‌کوه‌ گران از پیش بردارم بدان آیین
که خاقان را ز پشت پیل‌گرد زابلستانی
بگفت‌این‌را و از ایوان‌به‌هامون رفت ‌و من حیران
که‌از ایوان به‌هامون چون خرامد سرو بستانی
مهندسهای‌اقلیدس مهارت خواست از هرسو
که یارند آزمودن طول و عرض ملک امکانی
نخستین خود به‌ عون بخت ‌شاه‌ و باطن خواجه
بر آن‌که تیشه زد وان‌کوه حرفی‌گفت پنهانی
تو گویی‌رب‌سهل‌گفت‌و از دل‌گفت‌کآن‌دعوت
همان دم مستجاب افتاد در درگاه سبحانی
ز نوک آهنین تیشه شد آن‌که آهنین ریشه
وز آن دهشت پر اندیشه دل شیر نیستانی
توگفتی‌کوه آبستن بودکز هر کرا در وی
جنین‌سان رفته نقابی و نقش‌کرده زهدانی
میان‌کوه را بشکافت همچون دره‌یی از هم
دهان بگشادگفتی‌کوه شه را در ثنا خوانی
تو گویی نام تیغ شه به‌ گوش‌ کوه ‌گفت ارنه
ز هم نشکافتی تا حشر با آن سخت ارکانی
وزین‌سو دره‌را سدی گران‌بربست‌همچون که
که‌گویی سد اسکندر بود در سخت‌بنیانی
مر آن سد را سه ده‌ گز هست بالا و درازایش
به نسبت کرده از مقدار بالایش سه‌چندانی
تو گویی دره را کُه ‌کرد و که را دره یا کُه را
ز جا برکند و در آن دره بنهاد از هنردانی
چه‌شش‌مه‌رفت جاری گشت دریایی خروشنده
که از طغیان هر موجش شدی نه چرخ طوفانی
مر آن را نهر سلطانی لقب بنهاد و می‌زیبد
کزین نام نکو موجش زند بر چرخ پیشانی
چو آن نهر از ره شش پیر آمد به‌که تاریخش
بگویم‌کز ره شش پیر آید نهر سلطانی
و یا چون‌ آبروی شهری از وی شد فزون‌ گویم
بیفزود آبروی شهری آب نهر سلطانی
به‌سدّ باغ‌ شه ‌چون‌ دست ‌خسرو ساخت‌ دریایی
که‌ گر بینی سراب ‌فیض ‌و بحر رحمتش خوانی
تو گوبی‌طبع‌خسرو بانی‌است آن ژرف‌دریا را
وگرنه ‌کیست جز یزدان ‌که دریا را شود بانی
دمادم از حباب آن آب برکف‌کاسه‌یی دارد
که نزد همت خسرو نمایدکاسه‌گردانی
به شب عکس مه و پروین عیان گردد ز آب او
چو از دیر سکوپا شعلهٔ قندیل رهبانی
نهان‌از شب‌آن‌دریا چه نهری چند و از هرس
سوی شهر و قرا جاری چنان‌کاحکام دیوانی
خیابانی بنا فرمود گرداگرد دریاچه
که می‌رقصد درختانش ز سیرابی و ریّانی
ولی‌مشکل بروید زان خیابان سرو کز خجلت
نبالد پیش قد دلکشش سرو خیابانی
الف‌سان از میان جان ‌کمر بربست و در یکدم
مهان شهر را کرد از نعیم شاه مهمانی
به یکدم خاک را بر آسمان‌کرد از چه از خیمه
یک انسان وینهمه قدرت تعالی شان انسانی
بزرگان مقدّم رنج خدمت را کمر بسته
مقدم آری از خدمت توان شد نز تن‌آسانی
پر از ضحاک ماران شد زمین‌کز نیش هر نیزه
نمود ازکتف هر سرباز خسرو نیش ثعبانی
ز بانگ‌ توپ‌ کر شد چرخ‌ و دودش‌ رفت‌ تا جایی
که‌ شد خورشید کافوری‌ سلب‌ را جامه قطرانی
همیشه بانگ رعد از چرخ آید بر زمین وینک
غو رعد از زمین بر آسمان شد اینت حیرانی
ز بهر آنکه آب آورد و آبی‌روی‌کار آورد
ز بهر آب جشنی کرد به از جشن آبانی
چراغان‌ کرد شیراز و بساتین را بدان آیین
که‌گفتی صبح نورانی دمید از شام ظلمانی
به جنبش ز اهتزاز باد هرسو شعلهٔ شمعی
چو از باد سحر برگ شقایقهای نعمانی
به‌هردروازه‌طرحی‌تازه‌افکندست‌کز شرحش
فرومانم چو باقل‌ با همه تقریر سحبانی
به‌هریک‌طرح‌چل‌بستان‌سرا افکنده ‌کز گردون
ز فرط شوق کیوان آمدست اینک به دهقانی
به هر بستانسرا قصری که گیتی با همه وسعت
نیاردکردن اندر قصر هر بستان شبستانی
مرتب ‌باب‌ هر قصرش چو صنعتهای ‌جمشیدی
مهذّب خاک هر باغش چو حکمتهای لقمانی
تو پنداری دو صف خوبان نشستشند رویارو
که‌ با هم طعن همچشمی زنند و لاف همشانی
بود جنات عقبی هشت و اینک زاهتمام او
برونست از شمر جنات شیراز از فراوانی
حدیث خلد با شیرازیان اکنون بدان ماند
که مشت زیره زی ‌کرمان برند از بهر کرمانی
زلیخاوش عروسی هست اکنون دار ملک جم
که بر خاکش سجود آرد جمال ماه‌ کنعانی
به هر راغش بود باغی به هر باغش دوصد گلبن
به‌هر گل‌بلبلی‌همچون‌نکیسا در خوش‌الحانی
به هر راهش د‌وصدباره‌ست و در هر غرفه صد طرفه
به‌ هر کویش دوصد جویست ‌و در هر خانه صدخانی
سزد گر شه بدین ‌کشور قدم را رنجه فرماید
که شه جانست و کشور تن نپاید تن به بی‌جا‌نی
سراسر ملک‌ بستان شد ملک را تا که می‌گوید
به چم لختی درین بستان ‌که داد عیش بستانی
شه ار آید سوی شیراز هر خشت دیار او
برآرد بایزیدآسا ز شادی بانگ سبحانی‌
بغیر از نهر سلطانی ‌که دور از شاه می‌سوزد
ندیدم نهرکانونی نماید آب نیرانی
شها با دست چون دریا سوی این نهر گامی زن
که تا آبش بیفزاید چو سیل از ابر نیسانی
به‌ هر جا هست نهری ‌سوی‌ بحر آید عجب نبود
که بحری بوی نهر آید ز تقدیرات یزدانی
گر آید حکم‌فرمای عجم زی دار ملک جم
گل شیرازگردد غیرت کحل سپاهانی
شهنشاها گر از سر‌چشمهٔ جودت مدد یابم
به دریای ضمیر من‌کند هر قطره قطرانی
ور این مدحت قبول پادشه افتد عجب نبود
که بر خوان کمال من کند هر لقمه لقمانی
چو خود بودی‌محمد مرمرا حسان‌ لقب دادی
عجب نی گر محمد را خوش آید مدح حسانی
اگر در عهد شه بودی و قدر شاعران دیدی
نراندی طعنه بر شاعر اثیرالدین اومانی
قوافی شد چو انعامت مکرر پس همان بهتر
که عمرت نیز همچون ‌گفتهٔ من باد طولانی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۹ - در مدح هژبر سالب و شهاب الله الثاقب اسدالله الغالب علی ابن ابیطالب علیه السلام گوید
شبی‌گفتم خرد راکای مه‌گردون دانایی
که از خاک قدومت چشم معنی یافت بینایی
مرا در عالم صورت بسی آسان شده مشکل
چه باشد گر بیان این مسائل باز فرمایی
چرا گردون بود گردنده و باشد زمین ساکن
چرا این‌یک بود مایل به پستی آن به بالایی
چرا ممدوح می‌سازند سوسن را به آزادی
چرا موصوف می‌دارند نرگس را به شهلایی
چو از یک جوهر خاکیم ما و احمد مرسل
چرا ما راست‌رسم‌بندگی او راست مولایی
چه‌شد موجب‌که‌زلف‌گلرخان را داد طراحی
چه بد باعث‌که روی مهوشان را داد زیبابی
که اندر قالب شیطان نهاد آیات خنّاسی
که اندر طینت آدم سرشت آثار والایی
چرا افتاد بر سرکوهکن را شور شیرینی
به یوسف تهمت افکند از چه رو عشق زلیخایی
که آموزد به چشم نیکوان آداب طنازی
که می‌بخشد به قدگلرخان تشریف رعنایی
ز عشق‌صورت‌لیلی چه‌باعث‌گشت مجنون را
که در کوه و بیابان سر نهاد آخر به رسوایی
یکی در عرصهٔ‌گیتی خورد تشویش شهماتی
یکی در ششدر دوران نماید فکر عذرایی
چرا وحشت نماید آدمی از شیرکهساری
چرا نفرت نماید زاهد از رند کلیسایی
خرد گفتا که‌ کشف این حقایق‌ کس نمی‌داند
بجز فرمانروای شهربند مسندآرایی
امیرالمومنین حیدر ولی ایزد داور
که دربان درش را ننگ می‌آید ز دارایی
شهنشاهی‌ که ‌گر خواهد ضمیر عالم‌ آرایش
بر انگیزد ز پنهانی همه آثار پیدایی
ز استمداد رای ابر دست او عجب نبود
کندگر ذره خورشیدی نماید قطره دریایی
سلیمان بر درش موری‌ کند جمشید دربانی
خرد از وی‌ کهولت می‌پذیرد بخت برنایی
که داند تا زمام آسمان را بازگرداند
وگرنه بس شگفتی نیست اعجاز مسیحایی
گدای درگه وی خویش را داند کلیم‌الله
گرش نازل شود صدبار خوان من و سلوایی
اگر از رفعت قدر بلند او شود آگه
عنان‌ خویش زی‌ پستی‌گراید چرخ مینایی
به خورشید فلک نسبت نباید داد رایش را
که‌ این‌یک ‌پاک‌دامن ‌هست‌و آن ‌رندیست هرجایی
نیاید بی‌حضورش هیچ طفلی از رحم بیرون
نپوشد بی‌وجودش هیچ‌کس تشریف عقبایی
ز فرمانش اگرحور بهشتی رو بگرداند
کسی او را قبول طبع ننمایدبه لالایی
ز بیم احتساب او همانا چنگ می‌نالد
وگرنه عدل وی افکند ازبن بیخ رسوایی
نمی‌خواهد ستم بر عاشقان انصاف وی ورنه
ز لعل دلبران برداشت رسم باده پیمایی
به عهد او لباس تعزیت بر تن نپوشد کس
بجز چشم نکویان آن هم از بهر دلارایی
به دیر دهر ناقوس شریعت‌گر بجنباند
ز ترس از دوش هر راهب فتد زنار ترسایی
ز سهم ذوالفقار وی برآید زهرهٔ گردون
وگرنه‌بی‌سبب نبود فلک را لون خضرایی
از آن‌چون شع هر ش دبدهٔ انجم همی تابد
که از خاک رهش جشند یکسر کحل مینایی
شهنشاها تویی آن‌کس‌که ارباب طریقت را
به اقلیم حقیقت از شریعت راه بنمایی
چنان افکند بنیاد عناد از بیخ فرمانت
که یک جا آب و آتش را توانی جمع فرمایی
صباکی‌شرق‌و غرب‌دهر رایک‌لحظه فرساید
نیاموزد ز خنگت تا رسوم راه فرسایی
از آن‌رو سایه خود را تابع خصم تو می‌دارد
که ود را خصم‌نستاید به بی‌مثلی و همتایی
اگر بر اختلاف دهر حزمت امر فرماید
کند دیروز امروزی کند امروز فردایی
همانا خامه‌گر خواهد که‌ وصفت‌ جمله بنگارد
عجب نبود خیالات محال از طبع سودایی
سبک‌گردی‌ز عزمت‌گر به‌سنگ خاره بنشیند
ز سنگ خاره برخیزد گرانیهای خارایی
حبیب ‌از جان‌شها چون ‌در و صفت ‌بر زبان راند
سزد کز لفظ وی طوطی بیاموزد شکرخایی
ولیکن دست دوران پای‌بند محنتش دارد
چه باشد کز ره احسانش بند ازپای بگشایی
الا تا نشوهٔ صهبا ز لوح دل فرو شوید
نقوش محنت و غم را به گاه مجلس‌آرایی
ز ذکرت دوستاران را شود کیفیتی حاصل
که از خاطر برد کیفیت تأثیر صهبایی
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۵
آنی که پای تا به سرت عجب طاعت است
شب زنده داریت بتر از خواب غفلت است
خواهی به کعبه رو کن و خواهی یه سومنات
دل بد مکن که شش جهت از بهر طاعت است
بیرون بود حلاوت و تلخی و مدح و ذم
رد و قبول با همه از روی عادت است
احباب را سلام و دعایی ضرور نیست
این شیوه ها وسیله ی مهر و محبت است
غافل مرو که تا در بیت الحرام عشق
صد منزل است و منزل اول قیامت است
عرفی مخوان به شاعر بی فضل شعر خویش
نزد حکیم بر که نه شعر است، حکمت است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۶
بر دل یوسف غمی در کنج زندان بر نخاست
کز پریشانی فغان از پیر کنعان بر نخاست
وه که تا لب های من آلوده از افغان نکرد
تشنگی از هر طرف، جویی به حیوان بر نخاست
باغبان عشق با دعوی به رضوان گفت خیز
تا در هر باغ نگشادیم رضوان بر نخاست
عشق را نازم که شاه حسن در بزم ازل
بهر دل تعظیم کرد، از بهر ایمان بر نخاست
بی نیازی کن که گرد کوچه ی افتادگی
دام را دریوزه تا نگرفت انسان بر نخاست
تا دل تحت الثری از کشتگان عشق سوخت
لیک دردی از شهادت های انسان بر نخاست
شد به اوج غم بسی رد و بدل عرفی نهاد
کین محیط از موج سالم بود، طوفان بر نخاست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۷۴
ما را به طرب موعظت و پند حرام است
بر اهل محبت دل خرسند حرام است
در مذهب ما تشنه لبان، شربت کوثر
بی چاشنی آن لب چون قند، حرام است
ناصح مگشا لب که گنه کار نگردی
در شرع ملامت زدگان پند حرام است
در آرزوی وصل که در باغ محبت
چندین ثمر نخل برومند حرام است
دارم هوس دیدن ماهی که به رویش
غیر از نظر لطف خداوند حرام است
محرومی یعقوب از آن است که بگزید
شرعی که در آن دیدن فرزند حرام است
یا رب چه بلایی است که در مذهب خوبان
دشنام حلال است و شکرخند حرام است
زندانی غم باش که در شرع محبت
صیدی که نشد کشته درین بند حرام است
عرفی بود از میکده ی درد قدح نوش
آن باده ننوشد که بگویند حرام است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۹۶
دلم به قبله ی اسلام مایل افتاده است
صنم تراش من از کفر غافل افتاده است
مرا معامله در کوچه ایست با مرهم
که صد مسیح به یک زخم بسمل افتاده است
به دیر می رود ای کعبه رو رهت ، فریاد
که مست خوابی و آتش به محمل افتاده است
طواف کعبه مبادا که نا امید شوم
مدد کنید که جمازه در گل افتاده است
من از فریب عمارت گدا شدم ور نه
هزار گنج به ویرانه ی دل افتاده است
چگونه گریه بجوشد که چشم حیرانم
به آفتاب قیامت مقابل افتاده است
ز بار درد سبک مایه دان شهیدان را
که در محیط محبت به ساحل افتاده است
ز بحر جود کریمی که تشته در طلب است
هزار پایه گداتر ز سایل افتاده است
به آستان محبت شهید شد عرفی
برهمنی به در کعبه بسمل افتاده است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۴۹
گر به دیرم طلبد مغبچه ی حور سرشت
بیم دوزخ برم از یاد جو امید بهشت
نسبت سبحه و زنار دو صد رنگ آمیخت
ور نه این رشته ی پیمانست که آدم بسرشت
عشرت رفته مجو باز، که دهقان فلک
تخم هر کشته که بدرود دگر بار بکشت
ساغر می چو دهی بوسه ز پی نیز بده
به ندامت بکشم گر که کنندم به بهشت
ترک دین در ره معشوق گناه است، ولی
نه گناه است که در نامه توانند نوشت
این قدر کعبه پرستی که تو داری عرفی
از تو آید که کنی منع من از طوف کنشت
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱
آنچه من از تو، خدا می‌بینم
همه جا خوف و رجا می‌بینم
با وجود همه نومیدیها
همه امید روا می‌بینم
پای تا سر همه عصیان و خطا
همه پاداش خطا می‌بینم
دیده بر دوز ز خود تا بینی
کز کجٰا تا به کجا می‌بینم
با وجودی که تو را نتوان دید
من چه گویم که چهٰا می‌بینم
از همه چیز تو را میشنوم
در همه چیز تو را می‌بینم
نیست جائی که نباشی آنجٰا
از سمک تا به سما می‌بینم
خسته دلها همه خرم دیدم
بسته درها همه وا می‌بینم
پا نهٰادم چو رضی در طلبت
سر خود در ته پا می‌بینم
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴
دست شوقی با گریبان آشنا میخواستیم
جامهٔ جان در غم عشقی فنا میخواستیم
دیده گریان، سینه سوزان، دل طپان، جان مضطرب
شکر للّه یافتیم آنچ از خدا میخواستیم
خود عیان بود آنچه میجستیم او را در نهان
پیش ما بود آنچه او را از خدا میخواستیم
تا شود بی ظرفی این ناحریفان آشکار
جرعه‌ای زان بادهٔ مرد آزما میخواستیم
معتکف بوده است در جان آنکه جان جویاش بود
همنشین بودست با ما آنکه ما میخواستیم
غیرت اغیار در گوش رضی شد پای بند
ور نه ما آمادگی را از خدا میخواستیم
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳
مرا دستی است بالا دست گردون
که نتوان ز آستینش کرد بیرون
منم بر درگهش چون حلقه بر در
نه دست اندرون نه پای بیرون
هژبرانند اینجٰا خفته در خاک
دلیرانند اینجـٰا غرقه در خون
تن بی‌جان چگونه زنده ماند
رضی بی‌ او بگو چون زنده‌ای چون
رضی‌الدین آرتیمانی : قصاید
در مَدح مولای متقیان علی علیه السلام
دگر چه شد که دلم بر کشید ناله زار
دگر چه رفت که سر نیست در غم دستار
صبا چه گفت به بلبل زبیوفائی گل
که همچو اخگر آتش فشان شد از منقار
مگر که یار شکسته است ساغر پیمان
مگر که دوست گذشتست از سر اقرار
فغان ز دست شکنهای طُرهٔ مشکین
امان ز دست ستمهای نرگس بیمار
بعهد آن یک بی نصیبم آزارام
به دور این یک، بی‌نیازم از گفتار
ببین ببین که چسان میبرند دل زمیان
ببین ببین که چسان میکشند خود بکنار
کنار داد ز خویشم به چین پیشانی
چو موج بحر که خاشاک افکند به کنار
بغیر یار نداریم در نظر با آنک
بعمر خود نگشودیم دیده بر دیدار
به بزم وصل به دیدار می نپردازم
بیا ببین که چه گرم است شوق را بازار
رفیق بهر خدا دل ازو مگو بر گیر
تو چشم من بکن و چشم ازو مگو بردار
هزار بار بگفتم تو را که ای بیشرم
هزار بار بگفتم تو را که ای بی‌عار
تو از کجا و نشستن به پای سایهٔ سرو
تو از کجا و گذشتن بجانب گلزار
تو را به گشت گل و لالهٔ چمن چه رجوع
تو را به صحبت چنگ و نی و پیاله چکار
بخون ما چه مدارا کنی بگو ای چرخ
که دشمنی بکجا رفت دوستی بکنار
چه دشمنی که نکردی ازآن بتر با من
چه گویمت که نباشی از آن بتر صد بار
اگر بحکم تو جان در بر است، گو بر گیر
و گر به امر تو سر بر تن است، گو بردار
چرا همیشه مرا داری اینچنین رنجور
چرا همیشه مرا داری اینچنین بیمار
رفیق طره پریشان نشسته بر بالین
طبیب دست همان کشیده از بیمار
ز روی لطف بگوئید تا دگر نشود
طبیب رنجه، که ما را گذشت کار از کار
بکار خویش فرو مانده‌ام نمیدانم
گره بکار من ز سبحه است یا زنار
بیمن پیر خرابات عشق دانستم
که دام راه گهی سبحه است و گه زنار
کنون ز شوق طریق دگر نمیدانم
رهی بما بنمائید یا اولوالابصار
ز قرب غیر مگوئید با من مهجور
حدیث مرگ مخوانید بر سر بیمار
چو نیست چهرهٔ زردی، چه خانقاه و چه دیر
چو نیست جذبهٔ دردی، چه آدمی چه حمار
تو را که گفت ندانم بیا بگو ای چرخ
که جور خود همه بر جان عاشقان بگمار
کسی مباد چو من در غم تو بوقلمون
کسی مبٰاد چو من از غم تو بوتیمار
یکیست خاصیت زعفران و گریه من
بهر دلی که اثر کرده خندهٔ بسیار
بغیر دیدهٔ خونبار، هیچ دریائی
ندیده‌ایم که باشد همیشه طوفان وار
هزار نوح نسازد علاج طوفانم
گر اختیار گذارم به دیدهٔ خونبار
مگر که بر لب من شهد ناب کرده گذر
مگر که در دل من آفتاب کرده گذار
زبان چو برگ گلم باز عنبر آگین است
زبان ز بوی خوشم گشته نافهٔ تاتار
مگر ز شاه نجف سر زد از دلم حرفی
مگر گذشت حدیثی ز حیدر کرار
علی عالی اعلا امیر کل امیر
وصی احمد مرسل قسیم جنت و نار
تو همچو من به ثنای علی زبان بگشا
که مرحبا شنوی هر دم از در و دیوار
من از عقیدهٔ خود بر نمیتوانم گشت
نصیروار هلاکم کنند اگر صدر بار
زبان به توبه نگردد چرا که بگذارد
شفاعت تو گنه زیر بار استغفار
غلط نکرده اگر ابروش گمان برده
که هر که هر چه ازو خواست داده ایزدوار
سخن بلند شود ورنه گفتمی با تو
که کیست در پس این پرده روز و شب در کار
زمانه کیست مر او را کمینه فرمانبر
سپهر چیست مر او را کمینه خدمتکار
تو خود بگو که چسان نسبتت کنم بیکی
که نسبت تو بسی کرده‌اند با جبار
کجا رواست که بر مسند تو بنشیند
سگی که بیخ جهنم ازو بود مردار
ز سنگلاخ قیامت کجا رود بیرون
چرا که این خر لنگ آبگینه دارد بار
چنان مکن که چو روباه پیچ و تاب زنی
تو را اگر به سگان درش فتد سر و کار
هر آن نفس که در آن مدحت تو صرف شود
هزار بار از آن کرده‌ایم استغفار
چو نام دوست مکرر نمیشود هرگز
هزار بار اگر یا علی کنم تکرار
همیشه تا که بود غنچه را شکفتن جوی
همیشه تا که بود بید را بریدن دار
بریده باد سر دشمنانت همچون بید
شکفته باد رخ دوستانت همچو بهار
امیدوار چنانم که وقت جان دادن
سپاریم بیکی از آستان هشت و چهار
رضی ثنای چنین مظهری نیاری گفت
زبان دراز مکن کن بعجز خود اقرار
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۶۶
هر چند که پوشیده ترم، عورترم
هر چند که نزدیک‌ترم، دورترم
سبحان اللّه در آن جمال از حیرت
هر چند که بیننده‌ترم، کورترم
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۶۹
زاهد مستیم و بی‌ریا میرقصیم
نه چون تو به تسبیح و ردا میرقصیم
یکذره چو از هوای او خالی نیست
چون ذره شدیم ودر هوا میرقصیم
رضی‌الدین آرتیمانی : مقطعات و غزلیات ناتمام
۲
چون بادگری سر نکند راه عدم را
داد است بگوئید عرب را و عجم را
بگرفته همه اهل جهان را غم راحت
یا رب که نگیرند ز ما راحت غم را
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۸۶
تا بوی نعیم ستم از خوان تو یابند
جان های شهیدان همه مهمان تو یابند
مهمان تو جمعی و مرا غم که مبادا
سوز دل ریشم ز نمکدان تو یابند
سازند به محشر هدف تیر ملامت
آن دست که کوتاه ز دامان تو یابند
آبی که بود تشنگی افزای مسیحا
زهریست که در کام شهیدان تو یابند
ای رفته به مصر از پی فرزند، به کنعان
هشدار که او را ز گریبان تو یابند
جان دو جهان را که دم حشر بجویند
یک یک ز سر نشتر پیکان تو یابند
معراج ملایک به جز این نیست که در عشق
پروانگی شمع شبستان تو یابند
عرفی چه بود ناز و نعیم تو که دایم
ماتم زدگان را همه مهمان تو یابند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۳۷
برهمن کی ره اسلام از بیم و ستم گیرد
بهل تا سوی دیر آید، اجازت از صنم گیرد
طواف کعبه کردم با دل پر آتش و ترسم
که ناگه شعله در بال مرغان حرم گیرد
اگر آزاد گردد دل ز سوز آتش دوزخ
ز صد دریای آتش ، آفت یک شعله کم گیرد
ز آه سرد زاهد تیره گشت آیینهٔ ایمان
دلا عکسی بیفکن تا فروغ جام جم گیرد
خیال چشم اوچون با خود ازعالم برد عرفی
هزاران فتنه و آشوب در شهر عدم گیرد