عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        اگر بودی اثر فریاد ما را
                                    
ز ما بودی خبر صیاد ما را
نکشتی زارمان زینگونه، بودی
به دل رحمی اگر جلاد ما را
نباشد نسبتی در باغ خوبی
به شمشاد دگر شمشاد ما را
جفا کان بی وفا بنیاد کرده است
کند زیر و زبر بنیاد ما را
چه آموزد به ما جز عشق، کاینست
وصیت از پدر استاد ما را
که خواهد داد ما، هر دم کند بیش
گر آن بیدادگر، بیداد ما را
رفیق افسوس کز بس لاغری نیست
بصید ما نظر صیاد ما را
                                                                    
                            ز ما بودی خبر صیاد ما را
نکشتی زارمان زینگونه، بودی
به دل رحمی اگر جلاد ما را
نباشد نسبتی در باغ خوبی
به شمشاد دگر شمشاد ما را
جفا کان بی وفا بنیاد کرده است
کند زیر و زبر بنیاد ما را
چه آموزد به ما جز عشق، کاینست
وصیت از پدر استاد ما را
که خواهد داد ما، هر دم کند بیش
گر آن بیدادگر، بیداد ما را
رفیق افسوس کز بس لاغری نیست
بصید ما نظر صیاد ما را
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        برد آن نامسلمان گر دل و جان اینچنین ما را
                                    
نه دل خواهد به جا ماندن مسلمانان به دین ما را
کند آنکس که منع از دیدنت ای نازنین ما را
ببیند گر تو را معذور دارد بعد ازین ما را
به جرم عشقبازی منع ما تا کی کنی زاهد
گناه ما چه باشد، آفرید ایزد چنین ما را
به داغ لاله رویان زاده ایم و تا دم مردن
بود چون لاله مهر داغ ایشان بر جبین ما را
ترا با ما چه کار ای پند گو، از پند ما بگذر
مکن بیهوده غمگین خویش را اندوهگین ما را
گدای کشور عشقیم ما، وین سلطنت یکدم
بود بهتر ز عمر شاهی روی زمین ما را
چه باشد ای که با او همنشینی روز و شب، گاهی
کنی همدم بما او را و با او همنشین ما را
چه نیک و بد رفیق از غیر من دید آن پری، یارب
که دارد روز و شب از مهر و کین شاد و غمین ما را
                                                                    
                            نه دل خواهد به جا ماندن مسلمانان به دین ما را
کند آنکس که منع از دیدنت ای نازنین ما را
ببیند گر تو را معذور دارد بعد ازین ما را
به جرم عشقبازی منع ما تا کی کنی زاهد
گناه ما چه باشد، آفرید ایزد چنین ما را
به داغ لاله رویان زاده ایم و تا دم مردن
بود چون لاله مهر داغ ایشان بر جبین ما را
ترا با ما چه کار ای پند گو، از پند ما بگذر
مکن بیهوده غمگین خویش را اندوهگین ما را
گدای کشور عشقیم ما، وین سلطنت یکدم
بود بهتر ز عمر شاهی روی زمین ما را
چه باشد ای که با او همنشینی روز و شب، گاهی
کنی همدم بما او را و با او همنشین ما را
چه نیک و بد رفیق از غیر من دید آن پری، یارب
که دارد روز و شب از مهر و کین شاد و غمین ما را
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هستم ز کوی آن بت گل پیرهن جدا
                                    
نالان چو بلبلی که بود از چمن جدا
ای جان و تن فدای تو رفتی و می کند
جان از جدائی تو جدا ناله، تن جدا
از رشک غیر رفتم ازان کو وگرنه کس
هرگز به اختیار نشد از وطن جدا
از سر هوای کوی تو بیرون نمی کنم
با تیغ اگر کنند سرم از بدن جدا
گشتم جدا ز خیل سگان درش رفیق
یارب مباد کس ز رفیقان چو من جدا
                                                                    
                            نالان چو بلبلی که بود از چمن جدا
ای جان و تن فدای تو رفتی و می کند
جان از جدائی تو جدا ناله، تن جدا
از رشک غیر رفتم ازان کو وگرنه کس
هرگز به اختیار نشد از وطن جدا
از سر هوای کوی تو بیرون نمی کنم
با تیغ اگر کنند سرم از بدن جدا
گشتم جدا ز خیل سگان درش رفیق
یارب مباد کس ز رفیقان چو من جدا
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        راضیم هر چه می داری به این خواری مرا
                                    
دیگران را گر چنین داری که می داری مرا
با جفایت هم خوشم ترک جفاکاری مکن
کز تو نبود بیش از این چشم وفاداری مرا
نیست با صیاد الفت بهر آب و دانه ام
کرده پا بست قفس ذوق گرفتاری مرا
کی دهم دامان وصل او به آسانی ز دست
کامد اندر دست این دولت به دشواری مرا
زاری من همچو غیر از بیم آزار تو نیست
می کنم زاری که می ترسم نیازاری مرا
مدعی تا کی ز کوی یار منعم، چون شود
بگذری از من ز راه لطف و بگذاری مرا
مردم از درد تغافل ناتوان چند ای طبیب
بینی از درد خود و نادیده انگاری مرا
نه کند یادم به عمد و نه برد نامم به سهو
برده است از یاد خود یکباره پنداری مرا
گوش آن گل نیست چون بر گفتگوی من رفیق
سود کی دارد چو بلبل نغز گفتاری مرا
                                                                    
                            دیگران را گر چنین داری که می داری مرا
با جفایت هم خوشم ترک جفاکاری مکن
کز تو نبود بیش از این چشم وفاداری مرا
نیست با صیاد الفت بهر آب و دانه ام
کرده پا بست قفس ذوق گرفتاری مرا
کی دهم دامان وصل او به آسانی ز دست
کامد اندر دست این دولت به دشواری مرا
زاری من همچو غیر از بیم آزار تو نیست
می کنم زاری که می ترسم نیازاری مرا
مدعی تا کی ز کوی یار منعم، چون شود
بگذری از من ز راه لطف و بگذاری مرا
مردم از درد تغافل ناتوان چند ای طبیب
بینی از درد خود و نادیده انگاری مرا
نه کند یادم به عمد و نه برد نامم به سهو
برده است از یاد خود یکباره پنداری مرا
گوش آن گل نیست چون بر گفتگوی من رفیق
سود کی دارد چو بلبل نغز گفتاری مرا
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        از آن مژگان تر جاروب کردم آستانش را
                                    
که با من در میان نبود غباری پاسبانش را
در این باغم من آن بلبل که چون بست آشیان بر گل
برد از شاخ اول از دوم شاخ آشیانش را
مریض عشق بیمار است محمل کو در این عالم
که می نالد ز درد و کس نمی فهمد زبانش را
اگر با خار گیرد عندلیبش خو عجب نبود
در آن گلشن که هست الفت به گلچین باغبانش را
سواری را که شهری می نهد سر بر سم توسن
کجا دست رفیق بینوا گیرد عنانش را
                                                                    
                            که با من در میان نبود غباری پاسبانش را
در این باغم من آن بلبل که چون بست آشیان بر گل
برد از شاخ اول از دوم شاخ آشیانش را
مریض عشق بیمار است محمل کو در این عالم
که می نالد ز درد و کس نمی فهمد زبانش را
اگر با خار گیرد عندلیبش خو عجب نبود
در آن گلشن که هست الفت به گلچین باغبانش را
سواری را که شهری می نهد سر بر سم توسن
کجا دست رفیق بینوا گیرد عنانش را
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        حیف از تو ای پری که شوی یار با رقیب
                                    
او دیو و تو پری تو کجا و کجا رقیب
دیر آشنای من ز تو در حیرتم که چون
شد زود آشنا به تو، دیر آشنا رقیب
تا کی رقیب را نگرم با تو کاشکی
یا من شوم ز کوی تو آواره یا رقیب
هر چند عشق یار بلائیست جانگداز
یارب به این بلا نشود مبتلا رقیب
گردد رقیب نیست الهی، که عزتی
در پیش یار نیست مرا هست تا رقیب
از بخت بد اگر برهی برخورم به یار
باشد ز پیش غیر و بود بر قفا رقیب
این قتل دیگر است که قتل مرا رفیق
دارد روا حبیب و ندارد روا رقیب
                                                                    
                            او دیو و تو پری تو کجا و کجا رقیب
دیر آشنای من ز تو در حیرتم که چون
شد زود آشنا به تو، دیر آشنا رقیب
تا کی رقیب را نگرم با تو کاشکی
یا من شوم ز کوی تو آواره یا رقیب
هر چند عشق یار بلائیست جانگداز
یارب به این بلا نشود مبتلا رقیب
گردد رقیب نیست الهی، که عزتی
در پیش یار نیست مرا هست تا رقیب
از بخت بد اگر برهی برخورم به یار
باشد ز پیش غیر و بود بر قفا رقیب
این قتل دیگر است که قتل مرا رفیق
دارد روا حبیب و ندارد روا رقیب
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گلستان خرم است و گل ببار است
                                    
ولی بی یار، گل در دیده خار است
چه حاصل آن گل و گلشن کسی را
که دور از یار و مهجور از دیار است
به باغ ای باغبان می خوانیم چند
که ایام گل و فصل بهار است
ز سرو و گل چه حظ آنرا که اکنون
جدا زان سرو قد گلعذار است
مرا زین ماه رخساران بی مهر
همین نه روز و شب تاریک و تار است
به خط و خال خوبان هر که دل داد
سیه روز و پریشان روزگار است
مشو گرد از رخم ای اشک کین گرد
غبار راه آن چابک سوار است
مرا جز می پرستی نیست کاری
ترا زاهد بکار من چه کار است
گدائی تو رفیق او شاه، آری
تو را زو فخر و او را از تو عار است
                                                                    
                            ولی بی یار، گل در دیده خار است
چه حاصل آن گل و گلشن کسی را
که دور از یار و مهجور از دیار است
به باغ ای باغبان می خوانیم چند
که ایام گل و فصل بهار است
ز سرو و گل چه حظ آنرا که اکنون
جدا زان سرو قد گلعذار است
مرا زین ماه رخساران بی مهر
همین نه روز و شب تاریک و تار است
به خط و خال خوبان هر که دل داد
سیه روز و پریشان روزگار است
مشو گرد از رخم ای اشک کین گرد
غبار راه آن چابک سوار است
مرا جز می پرستی نیست کاری
ترا زاهد بکار من چه کار است
گدائی تو رفیق او شاه، آری
تو را زو فخر و او را از تو عار است
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نگار من چو تو زیبا نگار بسیار است
                                    
نگار سرو قد و گلعذار بسیار است
تو گر به من نشوی دوست، دوست، هست بسی
تو گر به من نشوی یار، یار، بسیار است
مکن ز لطف کمم ناامید کز تو مرا
امید در دل امیدوار، بسیار است
در این دیار برای تو مانده ام ورنه
بدهر یار پر است و دیار، بسیار است
هزار خار جفا در دلم شکست از تو
همان به دل ز توام خار خار، بسیار است
ز گاه گاه که یادم کنی تو خوشنودم
که این هم از تو فراموشکار، بسیار است
بشغل عشق ترا شغلها خوش است رفیق
وگرنه شغل فراوان و کار، بسیار است
                                                                    
                            نگار سرو قد و گلعذار بسیار است
تو گر به من نشوی دوست، دوست، هست بسی
تو گر به من نشوی یار، یار، بسیار است
مکن ز لطف کمم ناامید کز تو مرا
امید در دل امیدوار، بسیار است
در این دیار برای تو مانده ام ورنه
بدهر یار پر است و دیار، بسیار است
هزار خار جفا در دلم شکست از تو
همان به دل ز توام خار خار، بسیار است
ز گاه گاه که یادم کنی تو خوشنودم
که این هم از تو فراموشکار، بسیار است
بشغل عشق ترا شغلها خوش است رفیق
وگرنه شغل فراوان و کار، بسیار است
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مر مکش که ترا می کنند خلق ملامت
                                    
وگرنه کشته شوم من، سر تو باد سلامت
مکش مرا که پشیمان شوی و سود ندارد
به کشته نالهٔ حسرت، به مرده آه ندامت
تمام عمر چه باشد که بینداز تو وفائی
کسی که صرف وفای تو کرده عمر، تمامت
بخون و خاک طپم نه جراحتی و نه زخمی
جزین نداشته هرگز شهید عشق علامت
دهم به مژده ی وصل تو جان و خوشدلم آری
خوش است وعده ی دیدار اگر بود بقیامت
بجان رسید رفیق از بلا و رشک رقیبان
که پای رفتن ازان کو نماند ورای اقامت
                                                                    
                            وگرنه کشته شوم من، سر تو باد سلامت
مکش مرا که پشیمان شوی و سود ندارد
به کشته نالهٔ حسرت، به مرده آه ندامت
تمام عمر چه باشد که بینداز تو وفائی
کسی که صرف وفای تو کرده عمر، تمامت
بخون و خاک طپم نه جراحتی و نه زخمی
جزین نداشته هرگز شهید عشق علامت
دهم به مژده ی وصل تو جان و خوشدلم آری
خوش است وعده ی دیدار اگر بود بقیامت
بجان رسید رفیق از بلا و رشک رقیبان
که پای رفتن ازان کو نماند ورای اقامت
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نه ماه من ز پری رسم دلبری آموخت
                                    
که رسم دلبری از ماه من پری آموخت
فغان از آن مه نامهربان که استادش
نه مهرورزی و نه بنده پروری آموخت
به کودکیش همه مشق جور کیشی داد
به طفلیش همه درس ستمگری آموخت
ندانم از چه نیاموخت طرز دلداری
معلمی که به او طور دلبری آموخت
رفیق تا به ره او سر نیاز نهاد
به سروران جهان سروری آموخت
                                                                    
                            که رسم دلبری از ماه من پری آموخت
فغان از آن مه نامهربان که استادش
نه مهرورزی و نه بنده پروری آموخت
به کودکیش همه مشق جور کیشی داد
به طفلیش همه درس ستمگری آموخت
ندانم از چه نیاموخت طرز دلداری
معلمی که به او طور دلبری آموخت
رفیق تا به ره او سر نیاز نهاد
به سروران جهان سروری آموخت
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        این چین فکنده در جبین کیست
                                    
این غیرت لعبتان چین کیست
این کیست به دست تیغ بیداد
این توسن کین بزیر زین کیست
این گشته به قصد جان کمان کش
این کرده به صید دل کمین کیست
این رشک سهی قدان کدامست
این غیرت سرو راستین کیست
نه دل بکسی گذاشت نه دین
این آفت دل بلای دین کیست
آهم ز غمش به چرخ شد، آه
این کیست ندانم آه، این کیست
تنها نه منم از او چنین زار
آن کس که از او نه این چنین، کیست
هر جا که رفیق وصف او گفت
آنکس که نگفت آفرین کیست
                                                                    
                            این غیرت لعبتان چین کیست
این کیست به دست تیغ بیداد
این توسن کین بزیر زین کیست
این گشته به قصد جان کمان کش
این کرده به صید دل کمین کیست
این رشک سهی قدان کدامست
این غیرت سرو راستین کیست
نه دل بکسی گذاشت نه دین
این آفت دل بلای دین کیست
آهم ز غمش به چرخ شد، آه
این کیست ندانم آه، این کیست
تنها نه منم از او چنین زار
آن کس که از او نه این چنین، کیست
هر جا که رفیق وصف او گفت
آنکس که نگفت آفرین کیست
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        با آنکه وفادارتر از من دگری نیست
                                    
در راه وفا خوارتر از من دگری نیست
بسیار بود مایل روی تو ولیکن
مایل به تو بسیار تر از من دگری نیست
یار تو شدم ترک کسان کردم و اکنون
بی کس تر و بی یارتر از من دگری نیست
در چاره ی من سعی فزون از دگران کن
کز درد تو بیمارتر از من دگری نیست
دیدم ز خودم مست تر امروز رفیق آنک
دی گفت که هشیارتر از من دگری نیست
                                                                    
                            در راه وفا خوارتر از من دگری نیست
بسیار بود مایل روی تو ولیکن
مایل به تو بسیار تر از من دگری نیست
یار تو شدم ترک کسان کردم و اکنون
بی کس تر و بی یارتر از من دگری نیست
در چاره ی من سعی فزون از دگران کن
کز درد تو بیمارتر از من دگری نیست
دیدم ز خودم مست تر امروز رفیق آنک
دی گفت که هشیارتر از من دگری نیست
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تا دست می دهد می و معشوق می پرست
                                    
از کف منه پیاله و فرصت مده ز دست
کردی چو صید خو دل ما را مده ز دست
مشکل فتد به دام چو صیدی ز دام جست
دامن کشان مرو ز بر من خدای را
بنشین دمی ز پا که دلم می رود ز دست
هم شست دست از دل و هم کند دل ز جان
هر کس چو من به دست کسی گشت پای بست
از دستبرد حادثه در زیر خاک به
در پای یار سر که نباشد چو خاک پست
از پیش دیده یارم اگر رفت باک نیست
جایی نمی رود ز دلم هر کجا که هست
پهلوی غیر چند نشینی به رغم من
پیش رفیق هم نفسی می توان نشست
                                                                    
                            از کف منه پیاله و فرصت مده ز دست
کردی چو صید خو دل ما را مده ز دست
مشکل فتد به دام چو صیدی ز دام جست
دامن کشان مرو ز بر من خدای را
بنشین دمی ز پا که دلم می رود ز دست
هم شست دست از دل و هم کند دل ز جان
هر کس چو من به دست کسی گشت پای بست
از دستبرد حادثه در زیر خاک به
در پای یار سر که نباشد چو خاک پست
از پیش دیده یارم اگر رفت باک نیست
جایی نمی رود ز دلم هر کجا که هست
پهلوی غیر چند نشینی به رغم من
پیش رفیق هم نفسی می توان نشست
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جانم ز تن درآمد و در سر هوای تست
                                    
خاکم به باد رفت و هنوزم هوای توست
چاکم به دل اگر چه ز تیغ جفای تست
در دل مرا هنوز هوای وفای تست
ای بی وفا چنانکه تو بیگانه دوستی
ای وای بر کسی که دلش آشنای تست
کم کن جفا به عاشق خود شاه من که او
سلطان عالمست اگر چه گدای تست
پا بر زمین منه که برد رشک چشم من
بر خاک آن زمین، که بر او نقش پای تست
دشنامی از زبان تو تا نشنود رفیق
شد مدتی که ورد زبانش دعای تست
                                                                    
                            خاکم به باد رفت و هنوزم هوای توست
چاکم به دل اگر چه ز تیغ جفای تست
در دل مرا هنوز هوای وفای تست
ای بی وفا چنانکه تو بیگانه دوستی
ای وای بر کسی که دلش آشنای تست
کم کن جفا به عاشق خود شاه من که او
سلطان عالمست اگر چه گدای تست
پا بر زمین منه که برد رشک چشم من
بر خاک آن زمین، که بر او نقش پای تست
دشنامی از زبان تو تا نشنود رفیق
شد مدتی که ورد زبانش دعای تست
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بود هر درد را درمان شکی نیست
                                    
ولی دردا که درد من یکی نیست
به راه عشق رو گر مرد راهی
کز این به سالکان را مسلکی نیست
به هر تارک بود آن خاک در تاج
ولی این تاج بر هر تارکی نیست
به قتل من چه حاجت ناوک آن
که تیر غمزه کم از ناوکی نیست
خوشم با مجلس مستان که آنجا
بزرگی را جدل با کوچکی نیست
رفیق از غم به صورت کو چه پیر است
به دل کودکتر از وی کودکی نیست
                                                                    
                            ولی دردا که درد من یکی نیست
به راه عشق رو گر مرد راهی
کز این به سالکان را مسلکی نیست
به هر تارک بود آن خاک در تاج
ولی این تاج بر هر تارکی نیست
به قتل من چه حاجت ناوک آن
که تیر غمزه کم از ناوکی نیست
خوشم با مجلس مستان که آنجا
بزرگی را جدل با کوچکی نیست
رفیق از غم به صورت کو چه پیر است
به دل کودکتر از وی کودکی نیست
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آن را که به کف سیمی و در دست زری نیست
                                    
در بر بت سیمن بر و زرین کمری نیست
شادم که مرا یار اگر از سر یاری
باری نظرش نیست نظر با دگری نیست
هرگز سحری نیست شب تیره ی ما را
با آنکه شبی نیست که او را سحری نیست
گر دختر رز فی المثل از شیرهٔ جانست
تلخست اگر از کف شیرین پسری نیست
زان نیست رفیقم خبر از خویش که از یار
آن را خبری هست که از خود خبری نیست
                                                                    
                            در بر بت سیمن بر و زرین کمری نیست
شادم که مرا یار اگر از سر یاری
باری نظرش نیست نظر با دگری نیست
هرگز سحری نیست شب تیره ی ما را
با آنکه شبی نیست که او را سحری نیست
گر دختر رز فی المثل از شیرهٔ جانست
تلخست اگر از کف شیرین پسری نیست
زان نیست رفیقم خبر از خویش که از یار
آن را خبری هست که از خود خبری نیست
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ز خلق تا اثر و از جهان نشانی هست
                                    
ز حسن و عشق حدیثی و داستانی هست
ز داغ درد توام تا به جسم جانی هست
دل پر آتش و چشمان خون فشانی هست
به جز نیاز نباشد نماز پیران را
به کشوری که چو تو نازنین جوانی هست
جدا ز شاخ گل خود دلم برد حسرت
به طایری که به شاخیش آشیانی هست
کسی که دل به دلارام و جان به جانان داد
کجاش فکر دلی، کی خیال جانی هست
به روی و کوی تو شادم چنان که پندارم
به غیر از این نه گلی و نه گلستانی هست
بود حیات ابد روز وصل یار رفیق
جز این نباشد اگر عمر جاودانی هست
                                                                    
                            ز حسن و عشق حدیثی و داستانی هست
ز داغ درد توام تا به جسم جانی هست
دل پر آتش و چشمان خون فشانی هست
به جز نیاز نباشد نماز پیران را
به کشوری که چو تو نازنین جوانی هست
جدا ز شاخ گل خود دلم برد حسرت
به طایری که به شاخیش آشیانی هست
کسی که دل به دلارام و جان به جانان داد
کجاش فکر دلی، کی خیال جانی هست
به روی و کوی تو شادم چنان که پندارم
به غیر از این نه گلی و نه گلستانی هست
بود حیات ابد روز وصل یار رفیق
جز این نباشد اگر عمر جاودانی هست
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        برده دل از من پریرویی نمیگویم که کیست
                                    
آن پریرو کیست میگویی؟ نمیگویم که کیست
کیست میگویی پری یا آدمی یارت بگو
آدمیخویی پریرویی نمیگویم که کیست
گلشن کویی که میپرسی نمیگویم کجاست
سرو دلجویی که میگویی نمیگویم که کیست
در رکاب جور و کین پایی، نمیدانم کدام
راه بیداد و جفا پویی نمیگویم که کیست
آنکه هرسو رو نهد خلقی برای دیدنش
رو نهد سویش ز هر سویی نمیگویم که کیست
هر سر مویم زبانی گشته در وصف کسی
با کسی لیکن سر مویی نمیگویم که کیست
گویی آن گل از چه گلزار است میخواهی رفیق
تا ز گلزارش بری بویی نمیگویم که کیست
                                                                    
                            آن پریرو کیست میگویی؟ نمیگویم که کیست
کیست میگویی پری یا آدمی یارت بگو
آدمیخویی پریرویی نمیگویم که کیست
گلشن کویی که میپرسی نمیگویم کجاست
سرو دلجویی که میگویی نمیگویم که کیست
در رکاب جور و کین پایی، نمیدانم کدام
راه بیداد و جفا پویی نمیگویم که کیست
آنکه هرسو رو نهد خلقی برای دیدنش
رو نهد سویش ز هر سویی نمیگویم که کیست
هر سر مویم زبانی گشته در وصف کسی
با کسی لیکن سر مویی نمیگویم که کیست
گویی آن گل از چه گلزار است میخواهی رفیق
تا ز گلزارش بری بویی نمیگویم که کیست
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        کسی چون تو بلا هرگز ندیده است
                                    
چو من کس مبتلا هرگز ندیده است
من لب تشنه زان لب هر چه دیدم
خضر ز آب بقا هرگز ندیده است
دلم آن دیده است از جذبه ی عشق
که کاه از کهربا هرگز ندیده است
من آن بسیار از جان ناامیدم
که درد من دوا هرگز ندیده است
جفا را دیدم از اغیار و یارم
بسویم از وفا هرگز ندیده است
نگاهم می کند ز آن سان که گوئی
مرا در هیچ جا هرگز ندیده است
رفیق از خار خار دل چه گویم
که او خاری به پا هرگز ندیده است
                                                                    
                            چو من کس مبتلا هرگز ندیده است
من لب تشنه زان لب هر چه دیدم
خضر ز آب بقا هرگز ندیده است
دلم آن دیده است از جذبه ی عشق
که کاه از کهربا هرگز ندیده است
من آن بسیار از جان ناامیدم
که درد من دوا هرگز ندیده است
جفا را دیدم از اغیار و یارم
بسویم از وفا هرگز ندیده است
نگاهم می کند ز آن سان که گوئی
مرا در هیچ جا هرگز ندیده است
رفیق از خار خار دل چه گویم
که او خاری به پا هرگز ندیده است
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دیدن آن سرو نازم آرزوست
                                    
دیده ام صد بار و بازم آرزوست
قد او را گفته ام عمر دراز
از خدا عمر درازم آرزوست
پیش شمع روی او پروانه وار
عمرها سوز و گدازم آرزوست
هست نازم آرزو زان نازنین
پیش ناز او نیازم آرزوست
پیش آن محراب ابر روز و شب
گه نماز و گه نیازم آرزوست
دشمنند این دوستان با من رفیق
زین رفیقان احترازم آرزوست
                                                                    
                            دیده ام صد بار و بازم آرزوست
قد او را گفته ام عمر دراز
از خدا عمر درازم آرزوست
پیش شمع روی او پروانه وار
عمرها سوز و گدازم آرزوست
هست نازم آرزو زان نازنین
پیش ناز او نیازم آرزوست
پیش آن محراب ابر روز و شب
گه نماز و گه نیازم آرزوست
دشمنند این دوستان با من رفیق
زین رفیقان احترازم آرزوست