عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
مرحبا ای برید باد شمال
که به ما می دهی نوید وصال
چند گویی که خون عاشق مست
شد به فتوای شیخ شهر حلال
عاشق و رند و بی خود و مستم
گر مرا می کشی تعال، تعال
با شراب مروّق لعلت
جامم از خون دیده مالامال
گر مرا می کشی به عشوه بکش
که همین جا است جای غنج و دلال
چون تو نقشی دگر نخواهد زد
قلم صنع قادر متعال
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
وقت آن است که از خانه به میخانه روم
مست و مخمور و پراکنده و دیوانه روم
بر در بارگه پیر مغان مست و خراب
نروم، ور بروم عاقل و فرزانه روم
در دلم هست که روزی به بر مفتی شهر
خرقه انداخته، با ساغر و پیمانه روم
گو مکن شنعت ما، مغ بچه باده فروش
من نه آنم که ز میخانه به افسانه روم
نوبهار است و چمن غیرت گلزار بهشت
ساقیا دور تو یک جام که مستانه روم
بلبل زمزمه سنجم من و در محفل گل،
شمع سان سوزم و با حالت پروانه روم
دیده ام حلقه زنجیر پری رویان را
که چو دیوانه سراسیمه به ویرانه روم
یارب این طرفه حدیثی است که بر درگه دوست
آشنا آمده بودم من و بیگانه روم
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
غیر آن زلف پر از سلسله زنجیر ندارم
من دیوانه در آن مرحله تدبیر ندارم
من که ویرانه گنج لب یاقوت تو باشم،
شادمانم که سر منت تعمیر ندارم
من که بر تن زره از حلقه زلف تو بپوشم
روز هیجا، بجز ابروی تو، شمشیر ندارم
تا مرا شد صف مژگان جهانگیر تو لشکر
شهربند سخنی نیست که تسخیر ندارم
وه که از همت عشق تو سراپای وجودم،
زر ناب است و دگر حاجت اکسیر ندارم
افسرا، بی خود و آشفته و ساغر زده ام من
راستی گویم و سالوسی و تزویر ندارم
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
به ترک ساقی و صهبا، هزار توبه ببستم
چو چشم مست تو دیدم، دوباره توبه شکستم
بگو به ساقی مجلس، به دور ما ندهد می
که من ز باده لعلش، خراب و بی خود و مستم
فروغ باده چو دیدم در آبگینه صافی
هزار توبه خارا، چو آبگینه شکستم
عقاب عشق چو بر من فکند بال عنایت
ز پای طایر مسکین عقل رشته گسستم
دمی بهم نزدم چشم، بر امید خیالش
به شام تیره غم در بروی دوست نبستم
به عشق مهر جبینی فشانم اشک چو کوکب
به یاد طلعت ماهی، همی ستاره پرستم
اگر چه بند ز پایم گشود و کرد ترحم
سرفرار ندارم که از کمند نجستم
ورا ز سیب زنخدان، ربودمی دو سه بوسه
دمی به سرو بلندش اگر رسیدی دستم
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
بسکه لعل و گهر دیده به دامن دارم
دامن از لعل و گهر، غیرت مخزن دارم
کوهکن باشم و باید بکنم جان در کوه
نه چو پرویز سر رفتن ار من دارم
ره ایمان مرا، چشم سیاهی زد و رفت
من به لب، جان ز پی حسرت رهزن دارم
روی شاه پریان دیدم و دیوانه شدم
چه غم از سرزنش عاقل و کودن دارم
بهتر آن است که بیرون روم از چشم حسود
تن، که باریک تر از رشته سوزن دارم
من، به میدان تولای تو از همت عشق
همچو گو، در خم چوگان، سر دشمن دارم
افسر، آخر شودم نرم تر از قبضه موم
دل، اگر سخت تر از پاره آهن دارم
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
ما که از صهبای جام عشق تو مستیم
بر سر بازار نام و ننگ نشستیم
تا تو ببینی و باز زخم نو آری،
پاره دل را نهاده بر کف دستیم
عمر دگر کو، که ما ز عقده آن زلف،
رشته عمری که داشتیم گسستیم
تا نکند باز پاره حلقه زنجیر
این دل دیوانه را به زلف تو بستیم
تا چه کند بخت حالیا، که در این شهر
عاشق و بدنام و رند و باده پرستیم
در هوس جام باده لب خوبان،
بی می و ساقی خراب و بی خود و مستیم
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
عیبم مکن امروز که دستار ندارم
فرداست که خرقه گرو باده گذارم
ای آن که به حنجر کشیم خنجر بیداد
تا لب به لب من ننهی جان نسپارم
با قامت شمشاد تو هم بانگ تذورم
با عارض بستان تو هم صوت هزارم
جز ما نتوان گفت که خورشید ببیند
تا دیده مرا هست به روی تو گمارم
خون در غم عشق تو،‌ بدان مرتبه خوردم
کز مردمک دیده بجز خون نفشارم
مانند دل گمشده خویشتن ای دوست
در زلف تو عمری است که من طعمه مارم
نتوان کنم از خون جگر، شرح غم هجر
هر نامه که من سوی تو، با گریه نگارم
جان در کفم از بهر نثار است و دریغا
افسر، نبود لایق دلدار نثارم
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
ای چشمه خورشید تو، آسایش جانم
اندوه غمت، خوب تر از عیش جهانم
جسمی که از او روح جدا گشته چسان است
ای راحت جان، بی تو من خسته چنانم
در چشم بداندیش بود تیر تهمتن
تیر تو اگر بگذرد از پشت کمانم
از حسرت آن موی میانی که تو داری
دریاب، که باریک تر از موی میانم
از دیده ببارم همه دم خوشه مرجان
یاقوت لبت گر نشود قوت روانم
در عشق تو هم بانگ جرس آمده افسر
ای وای، اگر نشنوی آوای فغانم
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
چه حاجتم بود از جام باده من که مدامم
بود ز هجر بتان اشک دیده، باده و جامم
به شامم ار بنمایند رو چه حاجت صبحم
به صبح ار بگشایند مو چه منّت شامم
که از اشارت ابرو همی کشند به تیغم
که از سلاسل گیسو همی کشند بدامم
یکی منم که به عالم ز فیض روی نکویان
ندیده کامی و رسوای خاص و شهره عامم
میان عاقل و دیوانه هست فرقی و لیکن
من اندر این متحیر که ز این میانه کدامم
مرا مگوی که بگذر ز عشقبازی و رندی
اگر منم که بر این آستان همیشه غلامم
ز فرّ بخت بجائی رسیده پایه ام افسر
که پنج نوبت عشق بتان زنند بنامم
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
بشکست سنگ محنت عشق تو نام من
دردا، که ریخت آب رخ و ننگ و نام من
تا من شدم غلام سگ پاسبان دوست
شد ماه، شمع محفل و کیوان غلام من
یک بوس از آن دو لعل ندارم طمع فزون
سویش کسی بود که رساند پیام من؟
ای باد چون روی به طواف حریم او،
با عجز و انکسار، رسانی سلام من
بعد از درود عرض و سلام و دعا بگو
کی پر غرور دلبر با احترام من
آن قدر از غم تو بگریم، که خون اشک
بستاند از عقیق دو لعل تو کام من
گفتیم شبی چو شمع بسوزم ز پرتوت
شد پخته از وصال تو سودای خام من
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
بهار آمد و در باغ، لاله شد چو پیاله
خوش است در کف ساقی، پیاله غیرت لاله
تو نیز می به قدح ریز و خوی به لاله عارض
کنون که ابر به رخسار لاله، ریخته ژاله
فروخت گل، رخ و افروخت، سرو قامت موزون
هزار زمزمه سنج آمد و تذرو به ناله
تو نیز سرو برافراز و باغ چهره برافروز
که صد هزار تذروت شوند عاشق و واله
کنم ز اشک پیاپی دُرو عقیق تصدق
مبادا آن که برآید به گرد ماه تو هاله
صحیفه رخ دلدار را ببین و چو افسر،
به رغم واعظ ناصح بسوز جمله رساله
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
مرا امروز کاخ از بوستان به
ز رنگ لاله، روی دوستان به
طبیبا، چاره و درمان نخواهم
که درد او به جانم جاودان به
مرا زخم جگر مرهم نشاید،
که آن را تیر این ابرو کمان به
تنم از شوق تیرش، استخوان شد
که این پیکان مرا در استخوان به
به حکم آن که دلبر سر گران است
سبک ساقی مرا رطل گران به
دهم جان و نیازارم دلش را
که از هر سود، ما را این زیان به
پناه افسر از آن هفت اقلیم
همانا گوشه دارالامان به
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
داری ز چمن گر هوس حلقه دامی
ای مرغ دل ما، بنشین بر سر بامی
ما را ز حرم راند اگر شیخ به تزویر
غم نیست که در دیر گرفتیم مقامی
در دیر که زنّار شود رشته تسبیح
از ننگ مجو نام، اگر طالب نامی
ساقی بده از ساغر لب، باده که ما را
هرگز نبود بهتر از این شرب مدامی
چون من، که به هیچم بخرید و بفروشید
دیگر نبرد خواجه به بازار غلامی
گر بر سر جنگی، چه کم از دادن دشنام
ور نوبت صلح آمده، بفرست پیامی
بنشسته و برخاسته آشوب قیامت
از جلوه قدت به قعودی و قیامی
هر مایه که در مدرسه اندوختم، افسر
در میکده دادم به بهای دو سه جامی
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
عیب جنونِ من مکن ای که ندیده‌ای پری
گر تو ببینیش چو من جامه عقل بردری
ای بدن تو همچو جان رفته به جسم پیرهن
حیف که با چنین بدن سنگدل و ستمگری
از در سعی دیده ام خرد و بزرگ شهر را
چون تو همی ندیده ام مایه ناز و دلبری
دور کن این نقاب را از رخ آفتاب گون
پرده مه نمی درد تا به نقاب اندری
عیش و بهار و بوستان بر دگران نهاده ام
تا تو ز چشم و قد و رخ لاله و سرو و عبهری
ای مه سرو قد من، از رخ و قد دلنشین
غیرت ماه نخشب و حسرت سرو کشمری
از رخ خوب تر ز گل وز تن پاک تر ز جان
جام جهان نمای جم، آیینه سکندری
طرّه تو بهر خمی مار کلیم پرورد
آه که هندوی کند معجزه پیمبری
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
گفتم قرین به روحی و با جان مقابلی
وه، وه که نیست قابل وزین بیش قابلی
مهرت مرا نمود بدل جای و ای عجب
این مهر بین که جسته چنین مهر منزلی
کشتیم تخم مهر و بجز دانه های اشک
ما را نماند هیچ از آن کشته حاصلی
خواهی که رنجه گر نکند پنجه ای دلت
مپسند تا که رنجه کند پنجه ات دلی
افسر که هجر روی تواش سهل می نمود
دی گفت زاین بتر به جهان نیست مشکلی
افسر کرمانی : قطعات
شمارهٔ ۱
‌دوشینه همی می‌گفت در مجلس ما چنگی
وافغانش همی می‌رفت هر لحظه به فرسنگی
واین صوت همی می‌خواند با خوب‌تر آهنگی
کای یار، چه بی‌مهری، کای دوست چه دل‌سنگی
افسر کرمانی : رباعیات
شمارهٔ ۵
کس چون من، اسیر محنت و سوز مباد
در دام بتی چون تو، نوآموز مباد
شامی که تو را نبینم آن شب نبود
روزی که تو را نخواهم آن روز مباد
افسر کرمانی : رباعیات
شمارهٔ ۷
گویند که عشق را بکن درمانی
ز آن پیش که در علاج آن درمانی
ما چاره ی درد عشق دانیم ولیک
صبر است علاج عشق و آن در ما، نی
افسر کرمانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
کس در سر کار عشق دلگیر نشد
از لذت عاشقی کسی سیر نشد
دیدیم بسی پیر که او گشت جوان
دیدیم بسی جوان که او پیر نشد
افسر کرمانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
جمشیدوشان گدای درگاه تو اند
خسرومنشان نشسته در راه تو اند
یک طایفه همچو من بهر برزن و کوی
راضی به عتاب گاه و بیگاه تو اند