عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۹۹ - به دوستی نگاشته
ای غایب از نظر به خدا می سپارمت
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت
دلم می خواهد هیچ نگویم و هیچ نجویم، بلکه اگر نفس ضعیف و عشق غالب حریف عقل شریف را مغلوب نسازد و شوق مکنت سوز صبر گران سنگ سهلان درنگ را به سنگ ساری مرهوب نخواهد، از قیاس وصال سر نتراشم و در کنج وحدت جز ملازم خیال نباشم، بیت:
فرصتی کو که کنم فکر پرستاری دل
آخر عمر من و اول بیماری دل
امروز با قطع آنکه ملتزمین رکاب اعلی همراهند و آسمان اردوی کیوان شکوه را به منزلت خورشید و ماه چاره حال تباه و روز سیاه را روی در فرگاه قربت آوردم. خانه الفت را لانه کلفت دیدم و ایوان عشرت را شایان کربت، بر بخت بخندیدم و بر خود بگرستم. حضرت شیخ را که یاری بی دغا و دغل است و پیشکاری بزم صفا را خادم قلیان و منقل، تنها نشسته یافتم و دیده جز راه رجعت از هر طریق و شارع بسته. چنان با استغراق خیالت مانوس که دل مسکینم جاوید در زندان و زنجیر آن سیمین ساق سیمین ذقن و مشکین رسن محبوس باد و از رهائی مایوس، از نهادش محسوس شنوی، بیت:
تا کی من و سودائی زین ذوق که می آیی
در گوشه تنهایی بنشینم و برخیزم
این فرد مرد سخن چون در خور این مقام است و مرا ورد صبح و شام خوشتر که ردیف افتد و ملحوظ انظار آن مهربان حریف، بیت:
گر بی تو بود فردوس بر کنگره ننشینم
وربا تو بود دوزخ در سلسله آویزم
کاش این غزل را بی آنکه در انتخاب اول دانی از بر می فرمودی و به جای خود می سرودی، فردی دیگر که فتح شهر بند فصاحت را مرد دیگر است نیز بکار افتاد بکار افکن، بیت:
گفتی به غمم بنشین یا از سر جان برخیز
فرمان برمت جانا بنشینم و برخیزم
خدایم در این دعوی صادق خواهد و دعوی را با معنی موافق، که از چون من خاکساری گزاف لایق نیست آن غزل را که «شهیدان کیند این همه خونین کفنان» اگر تا رجعت حفظ نکرده ای جریمه تا خیر« ای پادشه خوبان داد از غم تنهائی» را بر آن خواهم افزود. اختیار هر دو در دست شما است این نامه را بهرسه نگاشته ام و بنابر حرمت توحید و حشمت تجرید با یکی راز روان گذاشته اگر معذور و مغفور دارند شاید، بیت:
در چمن گل چه عجب خود عجب است اینکه ترا
از خط و چهر بهارین به گل اندر چمن است
هر کرا از پیر و جوان یابند قنبرک سارش عرض نیازی گویند، و در روی و رایش فرض نمازی جویند سردار اعلی الله مقامه گوید، بیت:
تا نشان از چشم و سر در شنعت از پیر و جوان
بر نگیرم از چه از روی جوان و از رای پیر
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی. امان این غزل اگر ملمع نبود سر دفتر انتخاب نخستین بود و زبان سراینده را از لالی دربارش دریا دریا گهر در آستین. دریغا که عربی ندانم و بی سوادان را فضیلت فروشی بی ادبی است، دو فردش مناسب بود نگارش رفت، بیت:
نگویم نسبتی دارم به نزدیکان درگاهت
که خود را بر تو می بندم به سالوسی و زراقی
قدح چون دور من افتد به هشیاران مجلس ده
مرا بگذار تا حیران بمانم چشم در ساقی
مرحوم مغفور معتمدالدوله مکرر در محفل عام می گفت : اگرم این فرد بخشند از در نیاز دفتر شعر و انشای خود را تمام دهم. خلاصه تا توانی از دیوان شیخ و خواجه که خداوند اشعار و غزلند، دست گزین فراگیر، و گرد درد از دل مستمع فرا پرداز، بیت:
چو گیری جام و دولت کامرانی
سرا بر ما سرود خسروانی
برآرد روزگارت از سه لب کام
لب یار و لب جوی و لب جام
بیت:
کافر آن کز حرم لعل قبا چهر تو روی
در حریمی که حریر سیهش پیرهن است
این دو بیت جزو که به تفریق تحریر افتاد جزو آن غزل است که سه فرد در پشت مسطر مسطور است، یک دهن خواهم به پهنای فلک.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۱۰ - به یکی از دوستان نوشته
آتش خرمن منی شبنم کشت دیگران
دوزخ من چرا شدی ای تو بهشت دیگران
تا کودکی شیرخواره بودی و جای اندیش دامان دایه و آغوش گاهواره، با هیچ کست انجمن و در پاس و پرورش تیاق داری جز من نبود. چون نازک نهالت بالیده سروی نوخاسته گشت و خجسته اختر دیدارت رخشنده ماهی ناکاسته، دگران را شمشاد چمن پیراشدی و کوته نگران را چراغ انجمن آرا، فرد:
نه سایه ای از تو بر سر نه تابی از تو به روزن
مرا از آن چه که سروی مرا از این چه که ماهی
پس از هنگامی دور و دراز و روزگاری بی انجام و آغاز که هفتاد گرد کمری شد و جان ها در رهگذر چشمداشت سپری. شبی مژده دیدار دادی و گروهی انبوه را امیدوار فرمودی. بزم از بیگانه و آشنا پرداختیم و راه از دیوانه ودانا. دست ها از نامه نگاری خسته گشت و هزار پیک تیمار پاراپی گسسته. همچنان پوزش آوردی و به کام هوس بازان، یاران پاک دیده پاکیزه دامان را دل شکسته و ناکام ماندی. فرد:
برو آنچه می بایدت پیش گیر
سرما نداری سر خویش گیر
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۲۳ - از جانب دوستی به دوست دیگر نوشته
فدایت شوم،
چنانت دوست می دارم که وصلت دل نمی خواهد
کمال دوستی باشد مراد از دوست نگرفتن
همواره مقامت در دل است و در میان جانت منزل گردیده از شمایل و صورت به ضرورت دور ماند چه خواهد شد، ولی از آنجا که ضعف بشری و مهر فرزندی و پدری دلم می خواهد گاه و بیگاه از چگونگی حالت باخبر باشم. اگر کار مراودت اضطراری شد اختیار مکاتبت باقی است. هر اوقات دماغ و فراغی داری حرفی دو به خط شریف نگاشته سر آنرا محکم مهر نموده بده به ملاعلی اردستانی یا هر که خاطر جمع تر است در منزل سرکار کل عزیزخان به دست علی نام آدمش بسپارد، نگوید که نوشته است، مطالبه جواب هم نکند به من خواهد رسید. در تحریر کوتاهی مکن عنقریب پشیمانی خواهی برد. هر کس با تو تا امروز اظهار محبت کرده خود را دوست داشته است و من ترا می خواهم. بچه نیستی عقل داری دیگران را دیده مرا هم می بینی، مصرع: فرق است در میانه گلچین و باغبان. هر چه دلت گواهی می دهد و به عقلت می رسد عمل فرمای. اصراری که می رود محض محبت و صداقت است و عین آشنائی و رفاقت.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۲۷ - به دوستی نوشته
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود بدیدم و مشتاق تر شدم
سفری حکم آبشخورم از سمنان رخت اقامت به ری کشید، به دستور اسفار سابقه در جوار مرحوم فاضل خان که مرا مهربان خداوند بود واین بنده خاکسار نیز مملوکی ارادتمند مقامت جستم از سعایت ارباب کید و اصحاب حسد پاک روان و صافی ضمیر شهریاری از وی مکدر بود و خانه و مستغلاتش به ضبط دیوان مقرر. با چهل نفر بسته و پیوسته در طرفی از عمارات خارجه میرزا زین العابدین کاشی منزل داشت. ظرفیت مکان با خویشان کاشانه وفا نکردی تا به زحمت مهمان و بیگانه چه رسد. از باب ضرورت و تشویر دولت حضورش بر خود حرام کردم و بی اجازت و رضای سرکارش به تبدیل مقام فرمود، امشب با تو کاری واجب دارم، اگر تا نیم ساعت از شب گذشته فراغت خواست، البته شرفیاب حضور خواهم گشت، والا فردا صبح دولت دست بوس حاصل خواهد شد. نمیدانم مجال مقالی که قرار بود از باب سرکار سیف الدوله میرزا و کمترین با نواب بهاء الدوله در میان آرند بر زبان آمد یا نه؟ به مرتضی علی قسم می خواهم رابطه ارادت خاکسار و التفات ایشان استوار ماند، والا با وجود بی گناهی سر موئی تزلزل و اندیشه ندارم و مخاصمه با ابنای ملوک عار کس نیست، زهی سعادت آن کوچک که خصم بزرگ دارد، گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۴۰ - از زبان دوستی به دیگری نگاشته
نه زبانی که بیان حالی توان نمود، نه بیانی که راز آشکارا و نهانی توان سرود. بر فرض که زبان سخن سرا گستاخ افتاد و پهنه بسیط الار جای بیان فراخ آمد چه توانم گفت؟ داستان محبت افسانه اسواق نیست که بر اطباق اوراق توان نهاد سرایر عشق معشوقان نهان است و سر عشق عاشق با دو صد طبل و نفیر. اجمالا اینقدر بدان که مرا در پاس پیمان یاران چون دیگر نکویان بازی گوشی، و با هر که باشم از دوستان صادق و محبان موافق خاصه چون تو نکو خواه و خیر اندیش که مصلحت مرا بر مصالح خویش مقدم میداری فراموشی نیست، بیت:
مااختیار خود را تسلیم عشق کردیم
همچون زمام اشتر بر دست ساربانان
نه چنان به کار خویش فرو مانده ام که جنون عشق یا تدبیر عقلم از غرقاب حیرت رخت به ساحل تواند برد. هم مگر از عالم غیب وسیلتی خیزد و الا کار خراب است و خیالات یاران نقش بر آب، بیت:
آسمان کاش یکی زین دو کند
خلعت وصل ببر یا کفنم
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۴۳ - به دوستی نوشته شد
فدایت گردم، صبای مصر هدهد سبا وقتی که برگذرگاه مردم نسبت فاطمه صغری نامه به کف مترصد نشسته بودم و چشم براطراف بسته در رسید، و نامه مرسله باز سپرد. چگویم چه حالت زاد و چه مایه ملالت رفت و رامش رست، جزای کردگار نیک و پاداش دلجوئی های خوش که خاصه سرکار است مگر از خدا جویم. اگر نه از چون من فقیری هیچ، کدام خدمت شایسته در وجود آید. ای انوریت بنده و چن انوری هزار. آن فرد پیر و جوان را حامل گفت آقا فرمود جوانی به دومعنی است، حق است این سخن، حق نشاید نهفت، ولی به عقیده من بیک معنی است البته فراموش نخواهم کرد، مصرع: چه به خاطر گذرانم که تو از یاد روی، مصرع: هر که این دولت نخواهد زندگی بر وی حرام.
اگر بدانی چه قدرها ذلیل شده ام و لطمه حرمانم فقیر کرده است بی هیچ ملاحظه چاره اندیش دردم می شوی. سرایر ضمیرم در آئینه خاطر حقیقت بینت پیداست، مصرع: من چگونه یک رگم هشیار نیست. هر چه کنی مختاری، در باب یار غایب که دوستان حاضر خصومت می بافند همان است که خود یافته ام، بیت:
غالب آنان را که مردم ترستائی در قیاس
چون به دقت بنگری ز نقحبه تر ز نقحبه اند
مصرع: واقف کشتی خود باش که پائی نخوری. باغ گل و ایاغ مل آن عصر گاهان بر آن علت که دانی خاردیده و خون دل شد. عنایت پاک یزدان به حق حجاز این جنس دو پا را به سنت گرگ مدینه هدایت کند. زیاده بر این از صحبت مجلس و بساط صحبت آن که فخر عالم است و حالت آدم محروم نتوان زیست، بیت:
من نیستم ار کسی دیگر هست
از دوست به یاد دوست خرسند
اگر دولت رامش و نوبت آرامش دادستی به استخاره دوالی بر نقاره زنیم بی استشاره عقل رواست، مصرع: بدست باش که کاری به جای خویشتن است.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۴۵ - به دوستی نوشته شد
خواستم از غوغا کار آشوب را پرسشی آرم و افسرده روان را از آشوب جدائی و غوغای تنهائی آرامشی سازم، هنوز لب نگشوده و این سر بسته راز را در میان نهاده افسانه بند وچوب و کند و کوب خود آغاز کرده جان درد آلودم به اندوهی شکیب سوز انباز داشت. بختم بسوزد و تخت اختر تیره روزم بر گردد که به هیچ کارم یاری نکردند و پای مردی و دستیاری نیاوردند پای گسسته دست بر دل، بار در گل از دوده درویش سر خویش و راه امام زاده قاسم در پیش گرفتم. این چیزها و ستیزها که در جرگه شما می گویند و آن بدگمانی ها که کهنه و نو از بزرگان و پرستاران شما می شنوم، اگر در راه آرزوی دیدارت شیشه هستی به سنگ آید و فراخ پهنه زیست از تنگ گیری های کشش و خواست گلوگاه نای و سینه چنگ گردد، رامش پیوستگی نخواهم و از آن بند گران گزندت رستگی نجویم. یکسر مو آبرو و آسایش دوست را به دریا دریا و کوه کوه خون خویش و آرامش دل برابر کنم. در جای خود سنگین به پای تلخ و شیرین در کش و سخت و رنگین بزن و نغز و نوشین بخوان. اگر من در ره مهرت به ناکامی خاک شوم، رشته شب و روز نخواهد گسست و گرد اندوهی بر دامن گردون نخواهد نشست. مصرع: تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست.
دوست دیرینه یار بی کینه غوغا نامه به تو پرداخته و هر چه باید در آن یاد فرموده اند، هنگام جنبش از خانه فراموش کردم، هر چه زودتر دیده بر آن در سایم دیر است، ما را از خود اندیشه و پنداری نیست، هر چه فرمان تو باشد آن کنیم.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۶۲ - به دوستی نگارش یافته
رقیمه کریمه این دفعه از باب تاخیر جواب خطاب حضرت خالی از عتابی نبود اعتراضی صواب است و پرسشی بی جواب. اگر در مقابله اقامت معذرت اندیشم گناهی دور از مغفرت خواهد بود. اولی آنکه بر ذلت اعتراف آرم و لغزش را انصاف دهم، یارب از هر چه خطا رفت هزار استغفار. اکنون که حامل راه سپار سامان مقصود است عرض وجودی فرض افتاد و ذمت بندگی را ادای شرط ضراعت فرض آمد. چه حاصل که نه خامه محرم راز روان است و نه نامه امین اسرار نهان. راز عاشق و معشوق را دل به دل تواند گفت این نه شیوه قاصد و این نه کار مکتوب است.کی باشد دست ها را دولت آغوش خیزد و مقالات ضمایر به ملاقات لب و گوش. باری به خیالت زنده ام و جمالت را به وجه یکتائی پرستنده، قیاسی جز تمهید اساس قربت نیست و رضوان وطن دوران انجمن مسعودت الا نیران غربت نه، بیت:
هر کجا باشد شه ما را بساط
هست صحرا گر بود سم الخیاط
تا کیم حکم آبشخور از کربت این غربت به راحت آن قربت رساند اگر رنج خود را که شکنج هجرانش علت است و آسیب حرمانش مایه این ذلت، طرحی طرازم و شرحی نگارم، خنده ساغر گریه مینا گیرد و نغمه مزمر مویه رباب، زمین را خون به چشمه و چاه جوشد و آسمان ابر سیاه پوشد:
محفلی دارم به سامان طرب دور از تو لیک
برگ رامش دور از آن محفل بسازی دیگر است
خاک مجلس، چنگ قامت، ناله مطرب، غم ندیم
دور ساقی چشم خون پالا شراب و ساغر است
حسرت نصیبی را که بساط آرامش و نشاط رامش بدین هنجار است پیداست که اسباب کرب و کاهش بر چه شمار خواهد بود، بیت:
مکن افسانه ما گوش که این مایه غم
حیف باشد که بر این خاطر خرم گذرد
خدا را پیوسته به احکام خداوندانه دستم گیر و به رشح خامه رحمت که غمامه بهار است و شمامه تتار مستم کن.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۸۸ - به دو تن از دوستان نوشته
راد استاد زرین خامه و بزرگ سرور رنگین نامه میرزا و حاجی را دیده سای خامه و شستم بوسه آزمای نامه و دست.دست نوشت شهد سرشت در نام دو مهربان دوست آذین و آرایش اوست، کریچه بی دریچه و آسمانه بی فروغ تیره روزان را به فر چهر مهر افزای و درخش دیدار پرتو بخشای خویش شرم مشکوی پرویز و جمشید آورد و آزرم کاخ و کوی ماه و خورشید، روشنائی و تاب از هر راه و رخنه سایه افکند و تیری و تاری از هر مغاک و دخمه مایه پرداخت. زنهار به کار من اندر پندار فراموشی مبر و خرده خاموشی مگیر که پاک یزدان رهی را با همه آک و آهو این دو خوی مهر پرداز در آب و گل نسرشت و این دورای کینه انگیز بر جان و دل ننوشت. پور مریم با همه رستگی های از خود و بستگی ها با خدای بر یکی سوزن که خود را دزدیده بر او دوخته بود دامان بی زاری نیفشاند با آن پیشینه پیمان و دیرینه پیوند که گوهر سنگ و سندان دارد و پروز بند و زندان کی و کجا تواند شد، رهی از تو فراموش کند و خامه راز پرداز از فسانه مهر و ترانه یاری خاموش خواهد، بازوی جوان نیروی پیری آن دست نگارش گر را سخت بر تافت، دستوار برگردن بست و پنجه زمین گیری آن کلک شیوا آفرید به دستان و دستی که تلخ تر از آن نشاید بر انگشت پی برید و نی در ناخن شکست، با این چشم شب پره دید و دست بر تافته شست، ورای پراکنده، مغز و ران آسیمه سار آنچه دل خواهد نگاشت نتوانم و آنچه نگاشتن یارم دل نخواهد. هان و هان تا خود از این خرده هوش باز نبری و چشم باز نپوشی، که مفت روان آَشفت من با گفت گهر سفت تو هر گونه گفت و گزار و نوشت و نگار از هرکام روید و از هر کلک زاید. اگر به تازگی های فرهنگ یا گران مایگی های گوهر یا دل بردگی های ریخت دارای بهره و بخش زیبائی و خداوند اختر و بخت شیوائی نباشد یاران دانست و دید را ناخنه چشم و هزار پای گوش خواهد بود و هوش پرداز مغز و بار هوش. امروز نگارش دلپذیر و گزارش جان شکار ترا زیبد که خامه و شست صاحب و قابوس داری و نامه ودست صابی و کاووس.
اگر همه هستی در هشیاری و مستی کلک و پرند از چنگ نهلی، همی گمان فزونی مبر که باز کم است، و چشم و گوش یاران دید و شنید را سردی و سیری ازآن افسانه چاه و شبنم نخستین منم آنکه جیحون و جی از نهاد هیچ سیرم دیر و زود آز آورده آن خامه و شست باز نیارد نشاند و بر جای پاره پرندی چند اگر دریا بارها گذارش از خاک ری زی در خاور دوانی، شاد خواست تفسیده روانم همچنان کشتی بر خشک خواهد راند.
حاجی جان فسانه گوئی و بهانه جوئی های بچه چشمک باز را شنیدم. پاک یزدان ما را از آب و گل پرداخت و خداوند جان و دل ساخت و از آن پایگاه بلند مایه بدین جایگاه پست پایه انداخت تا در تاریکی روشنائی جوئیم و از بیگانگی راه آشنائی پوئیم و از بیغوله ناشناختی ها پی به بنگاه شناسائی بریم. بار خدای آگاه است و پاک روان بزرگان گواه که نخستین روزگاران که پدر و مادر این پسرک با رهی رای یکتائی زدند و خوشبای دلربائی، می دیدم کدام اندیشه این بیشه کران شاخ و ریشه را پیش پای آن شب باره واین سایه پرست گذاشته و بست و گشاد و ستد و داد کدامین پنداشت و انگاشت آن سه بیگانه سیم باره را بر آشنائی من داشته، ولی چون گناه نبوده و بزه دست نانموده را آویز و گرفت آئین هنرمندان نیست بدان افت و انداز و پر و پرواز که دیدی زبان از نکوهش خاموش، چشم از زشت دیدن فراهم، دست از انداز ناشایست بسته، پای از پویه ناهموار شکسته، دل از اندیشه آلایش بر کران، روان از سگالش پاچه پلشتی ها پرداخته. کالا و رخت بالا و پست آنچه بود به کنکاش مرد یا زن سپردیم. سیم و زر از سه تا سیصد هر مایه باغ و درخت و پس انداز زندگانی و زیست از جندق رسید کارسازی مرد کردیم، سیاهه زرو کالا به گفته زن و خوشنودی شوهر به این بچه چشمک باز سپرده افتاد. پاره ای چیزها که به چشم اندر گرامی تر بود و دیده و دل را بدان زودتر از دیگر چیزها نیاز افتادی. بچه چشمک بازش پاس دار نیمه جامه و رخت و بالا پوش را خاتون مردانه پوش پیمانه نوش بالا گرفت. پنجاه یا شصت تومان تنخواه را خواجه پاچه پلشت به شوخ چشمی و سخت روئی پیرایه تن و توش فرمود و سرمایه مغز و هوش. روزی بر هنجار افسانه گفتم دو سه سال افزون گذشت تا فرزند ترا پدرسار اندوه آزمای پرستاری و پرورشم و اتابک وار تیاق گزار و پاس اندیش راه و روش، پاداش این مایه درد و رنج را دست رنج نخواهم. رخت و جامه بردن، زر و سیم خوردن را که کام خواجه و خاتون افتاد چه نام نهم و بیغاره یاران دانش و دید را چه پاسخ دهم؟ پیر پاچه پلشت آرنج ستون زنخ کرد و در زانو از پس پشت گذرانیدن همسنگ ملخ گشت که مگر نشنیده ای تا بازاریان گویند مزد خرچرانی خرسواری است.
ما نخستین روز که پیوند آمیز و آویز استوار کردیم بز و میش بیگانه و خویش دارای کیش و ریش خداوند پس و پیش هر چه بود هر که بود در بسته یک رسته به بست و گشاد و سپرد و نهاد تو بازماندیم. با یک شهر نرینه زود جفت مادینه در سفت و خفت بی کابین و سپار و سپوز مفت، دیگر چه گوئی و چه جوئی. امیدوارم بار خدای پاداش و کیفر ما و او را دیر و یا زود در آستین نهد و میانه من واین گروه شباره داوری های راستین فرماید. چون چشمک باز دیرینه روز خاتون وار و خواجه سار مهرسوز و کینه توز نبود و مهر و آویزی به یاسای دزدی در و آئین زن بمزدی بر فراخ روده و سینه سوز نداشت گفتم تواند شد به دیگر کالا که والاتر از این بود و چون پائین خویش بالا گرفت هست و بود فرماید و بی ترانه تلالا و فسانه علالا دل و دست بدین چشمک که مرا چشم است و جهان را پشم نیالاید این بچه پر آرزو و زال تا سه هیچ سیر هم این شد که دیدی و آن گفت که شنیدی، شعر:
از روزن پشت چنبر درها شد
وز خارش هره شله نرها شد
با آنکه بکاستی کم از کرم شکم
ماری دو فزون نخورده اژدرها شد
هزار افسوس آغاز سخن ها که پیرایه دهن هاست و سرمایه انجمن ها از آن خواجه پاچه پلشت و خاتون شباره و بچه پدرسار خوی گذارندگی خواست و خامه نگارندگی خستگی بر تندرستی دست یافت وناگزیرانه رازی چند که رامش ساز دل هاست و تیمار سوزتن ها در پای رفت. به خواست خدا و دست یاری بخت دویم باره هر که باره در زین کشد بی کاست و فزود چشم سپار و گوش گزار خواهم داشت و این کار هم پهلوی دیگر کردارهای ایشان در پهنه روزگار یادگار خواهد ماند.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۲۸ - به میرزا حسن مطرب پسر ملا عبدالغنی کاشی نگاشته
قربان دیده پاک و دامن پاکیزه ات شوم، خطاب رحمت نصاب همایون زیارت شد، شاخ امیدم گل کامکاری شکفت و باغ مرادم سبزه امیدواری دمید. آنچه فرموده اند بجا و سزاست و شایسته روا. از جهت ما نقصان و از طرف دوست همه کمال است، از آن جانب همه هدایت و از این سو همه زوال. زهی بی دولتی که دوست نزدیک و ما دوریم، و یار در خانه و ما مهجور، یعقوب از چهل منزل راه بوی پیراهن شنید اگر این خاکسار تبه روزگار از ده قدم فاصله از نکهت جان پرور و مبارک حضورت آگاه نشوم هر آئینه جمادی زکام زده خواهم بود.
مثل: سید حسین نام ذاکر، دختری زینب نام را دوست می داشت، زینب هم به اقتضای کشش های محبت به سید التفاتی داشتند. مجلس روضه که برپا می شد، زینب روبروی منبر می نشست که مقابل سید باشد. زینب برادری خیلی ناقلا و گردن قوی داشت، در پهلوی منبر منزل می کرد و چشم از این دو مادر مرده بر نمی داشت. سید بیچاره روضه می خواند، اشارت به زینب می کرد و می گفت: زینب جان می دانم می خواهی دست به گردن حسینت در آوری، اما از این شمر حرام لقمه می ترسی.
بعینه حکایت من حکایت سید است. او اگر یک شمر داشت من پنجاه شمر دارم، به جلال قدر خدا و به وجود مبارک قسم آسوده ام و خاطر جمع، می دانم مرا به جا آورده است و بد خیالی نخواهد کرد. نواب اشرف است، خدا جان این بنده را تصدق ایشان و شما هر دو کند. و وسیله بسازد که از دست این طایفه جنس دو پا زودتر خلاص شویم. قربانت بگردم از این مردم بدخیال هرزه بهتان تراش بترس، به محض اینکه یک بیچاره فقیر بخواهد دو کلمه به آقای خود سخن کند و عرض نیاز نماید صد هزار تهمت می بندند، بی آبروئی ما قابل آن نیست که اعتنائی به او باشد، از سرکار شما اندیشه مندم، فرد:
بنالد بلبل از یک باغبان با صد هزاران گل
در آتش من که یک گل دارم و صد باغبان دارد
در حسرت اینکه یکبار به خدمت سرکار مرشد خود عرض سلامی کنم و خاک راهش بوسم، جانم مجاور لب است و روزم نمونه شب. من از رضای خود می گذرم که خدای نکرده غبار ملالی بر دامن پاکت ننشیند، فرد:
من و دل گر فدا شویم چه باک
غرض اندر میان سلامت تست
فکری پخته تر از این ها باید کرد، دنباله دنیا دراز است و زبان بدخواه به هرزگی باز، دلم می خواهد تا زنده ام خاک راه تو باشم و با مژگان غبار قدمت بروبم، و زبان احدی بر تو باز نباشد. در سمنان دو کلمه حرف زدی و دیدی پدر سوخته ها چه فساد کردند. تو بمیری یکماه چهل روز در دست و پا بودم تا نفس ها بریده شد. تو خبر نداری من ترا می خواهم نه خودم را، اگر اندک دقت کنی می یابی که ترا دوست دارم نه خود را. از محرم ها بیشتر بترس تا نامحرم ها، فساد همه از محرم است. قربان وجودت به عرض من برس وبدان که بنده واقعی تو منم، سگ توام، نگوئی مردکه ترسو چه جفنگ ها می گوید. عاشق را به نصیحت چکار؟ کار باید محکم باشد. یا به دستور العمل مرید رفتار کن یا دستورالعمل بفرما که مرید مطیع رای تو باشد. خیلی بی ادبی کردم، یارب از هر چه خطا رفت هزار استغفار.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۴۰ - به علی نقی خان سردار بختیاری و سایر زندانیان توپخانه نگاشته
زانداز چنبر ونای و ز بیم مشت و چانه
سر سودمی نیارم در پای توپخانه
بنده و خداوند و پژمان تا خرسند همه دانند، به دیدار آرزومندم و یکان یکان را به زنجیر بندگی دربند، چکنم از ناشناخت و آزار بی نواخت سر تا پای هراسم و این آبروی پنداری را فراخورد توان پای تا سر پاس. هر روز نگهبان تازه گردد و پاشنه پولاد گوهر آن روئین در که تخته و میخش نیزه و خنجر است، و کلید و بندش غداره و ششپر، بر دیگر اندازه، من روستائی و کم دل و کاهیده تن و بی جان. چون دست ستیز بسته ماند پای گریز گشاده خوشتر. اگر با همه مهر و پیوند و پیمان و سوگند بر آن در دیرتر راه افتد و کمتر از خواست خویش و خواهش یاران نشست فرگاه خیزد، اندیشه سست مهری نسگالند و به چشم سخت روئی و بیگانه خوئی ننگرند، بی گناهم بی گناه و با همه بی گناهی پوزش اندیش و روسیاه. هر هنگام رهی را آگهی خاست که آشنائی پاسدار است و روشناسی تیاق گزار، اگر در چهر سائی به کوتاهی گرایم با صد تباهی به خاک درآیم و با یک جهان روسیاهی از خاک برآیم، مصرع: یاد زندان که در آنجا چمن آرائی هست.
همه را برخی تن و جانم و ستایش اندیش گوهر و روان، هر یک را در آن دل شب ها با پاک یزدان ساز نیازی روید و زبان در خواه گشایش و بخشایش و کاهش تیمار و فزود آسایش را رازی شمارد، مرا نیز در میان آرید و به خواست او از پراکندگی بر کران خواهید، از همه راهی خوار و سرافکنده ام، و بر همه دستی زار و فرومانده، فرد:
آسمان گشته پی کارش من پشت زمین
ای دل ای دیده من روز مددکاری هاست
با این ترس فراخ آستین و بیم فراخته آستان به خواست بار خدا امروز یا فردا دوستان را سر بر در و رخ در پای خواهم سود، مرغ دست آموز به سنگی از گوشه بام نخیزد، خو بسته مهر به طپانچه و دشنام از دوست باز نایستد، فرد:
زیر پای هر که بر این ره روان
خار سنجاب است و خارا پرنیان
گرفتاران آزاده و ایستادگان افتاده را از بالای فرگاه تا پایان درگاه بنده ام و به کیش یکتائی پرستنده، فرد:
گر شاه شکرپور و گر پیر هراتیم
سر خامه روش بر خط فرمان براتیم
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۴۵ - به میرزا حسن مطرب نگاشته
در عجم آن سه که خواند عربش چاره غم
لب نوش و خط سبز و گل روی حسن است
فدایت، زیارت چشم های حق بین شیخ را که با مشاهده زیبا جمالت مالوف دیرین است، تقرب ارک را از راهی دیر انجام برگ صروف کردم، نه چهره گلی و جناب شیخ را از عالم گسسته، و در بر جهان بسته با یکدیگر نشسته دیدم، انباز سیم گشتم، اندیشه حضور دمساز چهارم که همه اوست سختم پریشان ساخت، فرد:
از خیال تو بهر سو که نظر می کردم
پیش چشمم در و دیوار مصور می شد
نه چندان جایت در دیده من خالی است و در نزد یاران انجمن نیز که در قید سخن گنجد. زهی شوربختی که کار ما با دوست همه با خیال گذشت و هر مایه تقدیم که در تدبیر وصال پختیم یکسر محال افتاد، و نتیجه ملال آورد، اگر هم گاهی راهی یافتم و سال و ماهی بار نگاهی، اخلال خویشان خانه و نادرویشان بیگانه، بر وفق اهل محال مقالی نداد و شکسته پر مرغ دل بر گلبن بی خار و سنبل غالیه بارت بی غوغای گلچین پر و بالی نزد، فرد:
رطب شیرین و دست از نخل کوتاه
مسافر تشنه و جلاب مسموم
باری با همه حسرت و نقصان باز اگر دولت دیدار دست دادی و از تجلی آن زلف مشکین و گردن سیمین، ماهی مراد به شست افتادی، اختر مسعود را سپاسدار و بخت محمود را جاودان منت گذار بودم. تا کی باز آئی و کار رامش از فر حضورت به ساز آید، اگرت احوال تعلیق مقالی هست شرح حالی دریغ مدار.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۵۷ - به پیشخدمت نواب سیف الله میرزا نگارش رفته
قربان پاک وجودت گردم، دستخط مبارک روان را رامش افزود و فرسوده قالب را تاب و توان داده، اگرچه فرمایشات حضرت درباره شیخ و ترسا تمام صدق و صواب است و مساله بی جواب، ولی ترسا نمود و ربود، تا این رخ نیفروخت آن قرآن نسوخت. تا این زنار زلف فرو نریخت آن رشته سبحه نگسیخت. تا آن طره طرار نشکست، این حلقه زنار نبست، تا آن ساقی مدام نگشت، این حریف باده و جام نشد. تا آن مشرب آشنائی نگزید، این مذهب ترسائی نگرفت، تا آن را آهوی چشم رام نشد، این چوپان دد و دام نیامد. تا آن منصب کفر ارزانی نداشت، این از کیش مسلمانی نگذشت، تا آن چنبر مشکین چلیپا نکرد، این مقیم کلیسا نگردید. تا آن درس عشق تعلیم نفرمود این زیر آب دین نکشید.
شیخ صنعان پیری روزه دار بود و مقدسی حج گزار، از شر و شور محبت خبری نداشت و به کوی عشقش گذری نبود. عشق ترسا بچه یک شیوه در کارش کرد و از درد جانسوز محبتش خبردار کرد، عاشق پرده و مرده ای بیش نیست. از مرده چه آید و از پرده چه گشاید، فرد:
جمله معشوق است و عاشق پرده ای
زنده معشوق است و عاشق مرده ای
هر چه هستی است از دست و آنچه نیستی ازین، کوشش عاشق بی التفات معشوق آب به هاون سودن است و مهتاب به گز پیمودن، فرد:
بنده خویشتنم خوان که به شاهی برسم
مگسی را که تو پرواز دهی شاهین است
پاک نظران هر جا نباشند و حقیقت نگران دو هوائی نکنند، فرد:
سه نگردد بریشم ار او را
پرنیان خوانی و حریر و پرند
جز یکی کیست که او را بجویند و دوئی در میان نیست که از او بگویند، فرد:
گر عجز کنم و گر عتاب آغازم
با اوست سوال من جوابم مدهید
فرد:
گل تو و گلبن تو و بوهم توئی
تو توئی من هم توام او هم توئی
به سنگلاخم مینداز و از فرمایش خود باز مگرد، مثنوی:
اقتلونی اقتلونی یا سقات
ان فی قبستی حیات فی الحیات
مصرع: بر سرم کن گذری تو قرشی من حبشی.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۶۸ - از قول اندرون به میرزا عبدالوهاب نگاشته
آقاجان از دست جفایت دلم تنگ است و خاطرم از سبب قانون صفایت با زمین و آسمان درجنگ، جهانی به شیمه وفایت می ستایند.زهی خلاف که ما هرگز از ساغر وصالت جز باده جفا نکشیده ایم و دوستانت همه به مهربانی باز می نمایند.خهی گزاف که هرگز از شاخسار نخل سرکش نهالت، الا میوه نامرادی نچیده، اگر روزی با من نشستی از تزلزل... شبت آرام نداشتم و اگر شبی به ما پیوستی از کتاب وقایع کاشان خاصه ذکر دروازه اصفهان خواندنت نیم چشم زدن سیر بر بالین راحت نگذاشتم. همواره چشمت بر در بود که از دیر کردن و نیامدن یغما حیرانم و پیوسته گوشت برخبر که خدایا فلان فلان حلقه بر در زنند، حکیم فرموده تر از همه کدام سفر پیش آمد که تا ما خبر شدیم چهل منزل ساخته بودی و مرا به ورطه حرمان نینداخته.
الحق از جانب سرکار نسبت به من کمال مهربانی است و مرا از این مهربانی های تازه اختراع نهایت شادمانی، مصرع: گو بسازند نقابی و بسوزند سپندی. از این طورها آنقدر مضایقه ندارم که طرزهای پرچم و خم نوشتنت و از مهر گسلی های دل بیگانه پیوندت چندان دمق نیستم که آن پیوستگی های دروغ دروغ در نامه سرشته است، خیلکی زرنگی و پر دستان و نیرنگ، اما سهو است اینجا آنجا نیست، مرا به این حرف ها فریب نتوان داد و دوستی دوستی ام سزای خصومت در آستین نتوان نهاد. اگر تو در فنون سر هم بندی سامری صد بنی اسرائیلی، بنده هم گوساله نیست، هو بابا ده بار مرا بیشتر به این رنگ ها ریشخند کرده ای و روزگاری با من به این گول کاری ها به سرآورده دیگر به چاچول بازی فریب نخورم و روز تنهائی جز به مذاکره این فرد به سر نبرم، فرد:
میل من سوی وصال و قصد تو سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست
امید که سنمار مساعدت طرحی از نو بنیاد و کاخ جلال دولت و کریاس عزت و استقلال آن سلطان ملک گریزپائی را از آبادی نعمت بی زوال نمونه سبع شداد کناد، برب العباد.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۸۴
رسول خوب و مراسله مرغوب محبوب واصل، چندان لب و دیده بر بیاض آن و سواد این سودم که آن چون روی بخت من سیاه و این چون دیده ملازمان سفید شد، درباب قبا و چکن رخت به خانه خیاط کشیده جامه مطالبت بر انداختم بر قامت قبولش قصیرآمد، زیرا که در مطالبه اجرت دست و بغل گشاده به ذراع دراز نفسی و مقراض تند زبانی نپیموده گز می کرد و گز نکرده می درید، چندان درید و دوخت که پیراهن صبرم قبا گشت. دیدم چنانچه سر سوزنی ار خالق کهنه او را حوار انگاشته خیاطه مثال باریک شده سوراخ به سوراخش کشم، مادام ظهور حتی جمل فی سم الخیاط، سر ما بی کلاه خواهد بود، لاجرم کیک مناظرت از شلوارش برآوردم و پنبه وارش پوشیده دستش از شال کوتاه کردم، پولش دادم و گرفتم و به رسول سپردم و رفتم سگ یوسف عذار طریق مصر وصال را چون صیت حسن زلیخا پی سپر آمده، قطعه:
میرفت بکبر و ناز و می گفت
بی من چه کنی به لابه گفتم
بنشینم وصبر پیش گیرم
دنباله کار خویش گیرم
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۶ - داستان زادن «معصومه»
جوانکی از پیرزادگان بیابانک خواهری داشت «معصومه» نام. میان این خواهر و برادر شیفتگی های لیلی مجنون بود و فریفتگی های عباسه و هارون، معصومه شوهر خواست. آبستن گشت. هنگام زادن رسید. درد بار نهادن دراز افتاد.
پندار مرگ بر زیست چربیدن گرفت. شب هفتم آغاز خروس خوان شکم از بارزادن باز پرداخت. برادر آگاه گردید. دامان به سنگ های درشت بر انباشت. تازکوی و برزن گرفت. بی آنکه سرائی از میان افتد یا دری برکران یابد:
به نیروی پنجه به بازوی مشت
فرو کوفت درها به سنگ درشت
ز آوای درها و آشوب سنگ
ز ماهی به مه شد غریو و غرنگ
چه درها که از زخمه درهم شکست
چه سرها که آسیمه از خواب جست
زن و مرد پیر و جوان هاج و واج
گریزان به دهلیز در از، دواج
یکی گفت دارای ری کینه خواه
مگر تاخت زی شهر خاور سپاه
دگر گفت ناید ز شه این ستیز
به ماهی زمه رست این رستخیز
ز هر خانه غوغا به خورشید و ماه
که خود کیست این جنگی کینه خواه؟
چه کین توخت گردون پیروز چنگ
که می بارد از چار سو چوب و سنگ؟
ازین کند ستوار، و این کوب سخت
دری نیست در شهر جز لخت لخت
به کاوش کمر تنگ بستن چرا؟
به سنگ ستم در شکستن چرا؟
بگو تا بدانیم کت نام چیست؟
وز این در شکستن ترا کام چیست؟
به پاسخ، درای دهان باز کرد
لب از خنده آزرم اهواز کرد
که زنهار، با کس مرا جنگ نیست
درشتی و سختی درین سنگ نیست
مرا اخت فرخنده معصومه نام
کز و مهر و مه نیکوی کرده وام
جهان آبگون است و او در تاب
زمین آسمان است و او آفتاب
پس از هفته ای تاب و تیمار و تب
ز زادن شد آسوده در نیم شب
شما را نه از کینه آشوفتم
پی مژده سندان بدر کوفتم
سزد روز و شب هفته و سال و ماه
بدین نامور مژده رنج کاه
به کوری آن کش بود دشمنی
پذیرد دل دوستان روشنی
سپهر بلند ار در آید بخاک
چو معصومه زنده است ما را چه باک
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۴۰
از عهدیکه فراشان قضا و قدر، به آفتابه زرین مهر، و لاجوردی طشت سپهر، دست پروردگان خوان موانست را از نعمای جان پرور مواصلت شسته اند، و مشاهده نگار دفترخانه ازلی اجزای یومیه متنعمان سماط صحبت را مصلحت در خون جگر و پاره دل که قوت غالب میهمانان سفره حرمان است جسته، رشحات سرشک حیرتم آفتابه مثال از لوله مژگان ریزان است، و از طشت کوبیدن های سینه تنگم آشنا و بیگانه گریزان.
من و از دائره خط تو امید خلاص
چون نکو می نگرم قصه مور و لگن است.
بالجمله چون بنیان ارتباط ارواح محکم است، از خلل ارکان عدم اختلاط اشباحم کلالی نیست. از آنجا که قربت روحانی عذرخواه فرقت جسمانی است. از حرمان صوری ضروریم ملالی نه؛ آنچنان در دل من رفته که جان در بدنی. کاش هر چه زودتر سر پنجه تقدیر نقاب گشای جمال جمیل و حس بی بدیل شاهد وصل آمده تا عروس ملاقات را اعتناق میسر و محبوبه صحبت خالی از اغیار در محفل خاص و جمله اختصاص زیب دوش و بر آید. خالی نبودن عریضه را به تدارک یک دست آفتابه لگن که تازه تصرف و به زعم اهالی این سامان از صنف تکلف است، زحمت افزای خاطر مسعود آمده انشاء الله به ضبط آن اشاره و همواره به صدور تعلیقه جات و رجوع خدمات زخم دل جراحت رسیدگان، زخمه هجران را چاره خواهید فرمود.
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۲
گر گدائی رابطی می با بتی شاهد فراهم
دولتی دارد شگرف این شیر مرغ آن جان آدم
حاصلم نی زآن عقیقی لعل جز اشک پیاپی
بهره‌ام کو زآن فروزان چهر جز آه دمادم
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۴
یار، جان می‌طلبد، سر نگذارم چه کنم؟
دارد اندیشه‌ی سر، جان نسپارم چه کنم؟
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۶
گر بمیرم به جفای تو عذابی است الیم
ور بگردم ز وفای تو گناهی است عظیم
جان برم ز ابروی تو اشهد بالله که نیست
زیر شمشیر قضا چاره به غیر از تسلیم