عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۷
رمز آشنای معنی هر خیره‌سر نباشد
طبع سلیم فضل است ارث ‌پدر نباشد
غفلت بهانه مشتاق خوابت فسانه مایل
بر دیده سخت ظلم است ‌گر گوش ‌کر نباشد
افشای راز الفت بر شرم واگذار‌بد
نگشاید این‌ گره را دستی‌ که تر نباشد
بر آسمان رسیدیم راز درون ندیدیم
این حلقه شبهه دارد بیرون در نباشد
خلق و هزار سودا ما و جنون و دشتی
کانجا ز بیکسیها خاکی به سر نباشد
چین کدورتی هست بر جبههٔ نگینها
تحصیل نامداری بی‌دردسر نباشد
امروز قدر هرکس مقدار مال و جاه است
آدم نمی‌توان‌ گفت آنرا که خر نباشد
در یاد دامن او ماییم و دل تپیدن
مشت غبار ما را شغل دگر نباشد
نقد حیات تاکی در کیسهٔ توهم
آهی که ما نداربم گو در جگر نباشد
آن به‌ که برق غیرت بنیاد ما بسوزد
آیینه‌ایم و ما را تاب نظر نباشد
پیداست از ندامت عذر ضعیفی ما
شبنم چه وانماید گر چشم تر نباشد
گردانده گیر بیدل اوراق نسخهٔ وهم
فرصت بهار رنگست رنگ اینقدر نباشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۹
هرچند به حق قرب تو مقدور نباشد
بر درددلی گر برسی دور نباشد
آثار غرور انجمن ‌آرای شکست است
چینی طرب مجلس فغفورنباشد
بر شیشهٔ قلقل هوس ما مگذاربد
آن پنبه‌که مغز سر منصور نباشد
پیغام وفا درگره سعی هلاک است
غمنامهٔ ما جز به پر مور نباشد
ای مست قناعت مگشا کف به دعا هم
تا دست تو خمیازهٔ مخمور نباشد
از بست و گشاد در تحقیق میندیش
چشم و مژه سهل است‌، دلت‌کور نباشد
یاران غم دمسردی ایام ندارند
باید خنکیهای توکافور نباشد
بگذر ز مقامات و خیالات فضولی
داغ «‌ارنی‌» جز به سر طور نباشد
در وادی تحقیق چه حرف است سیاهی
گر حایل بینایی ما نور نباشد
نقد دل و پا مزد تردد چه خیال است
این آبله سر برکف مزدور نباشد
ما سوختگان‌، برهمن قشقهٔ شمعیم
در دیر وفا صندل و سندور نباشد
بر هم زدن الفت دلها مپسندید
دکان حلب خوشهٔ انگور نباشد
بیدل زشروشورتعلق به جنون زن
گو خانهٔ زنجیر تو معمور نباشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۲
وضع فلک آنجا که به یک حال نباشد
رنگ من و تو چند سبکبال نباشد
تا وانگری رفته‌ای از دیدهٔ احباب
آب آن همه زندانی غربال نباشد
گردن نفرازی‌ که در این مزرع عبرت
چون دانه سری نیست که پامال نباشد
دل را نفریبی به فسونهای تعین
آرایش این آینه تمثال نباشد
عیبی بتر از لاف کمالات ندیدیم
شرمی که لبت تشنهٔ تبخال نباشد
از شکر محبت دل ما بیخبر افتاد
در قحط وفا جرم مه و سال نباشد
امروز گر انصاف دهد داد طبایع
کس منتظر مهدی و دجال نباشد
ای آینه هر سو گذری مفت تماشاست
امید که آهیت به دنبال نباشد
دامان کری گیر و نوای همه بشنو
تا پیش تو صاحب غرضی لال نباشد
خفت مکش از خلق و به اظهار غناکوش
هرچند به دست تو زر و مال نباشد
در هرکف خاکی که فتادیم‌، فتادیم
پهلوی ادب قرعهٔ رمال نباشد
تر می‌کند اندیشهٔ خشکی مژه‌ام را
مغز قلم نرگس من نال نباشد
آزادگی و سیرگریبان چه خیال است
بیدل سر پرواز ته بال نباشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۳
محو طلبت گردی اگر داشته باشد
آن سوی جهان عرض سحر داشته باشد
دل آیهٔ فتحی است ز قرآن محبت
زیر و زبر زخمی اگر داشته باشد
از شعلهٔ هم نسبتی لعل تو آب است
هر چند که یاقوت جگر داشته باشد
ما و من وحدت‌نگهان غیرتویی نیست
این رشته محالست دو سر داشته باشد
آن راکه زکیفیت چشمت نظری نیست
از بیخبریها چه خبر داشته باشد
چشم تر ما نیز همان مرکز حسن است
چون آینه‌گر پاس نظر داشته باشد
از طینت ظالم نتوان خواست مروت
شمشیر کجا آب گهر داشته باشد
امروز دم کر و فر خواجه بلند است
البته که این سگ دو سه خر داشته باشد
سوز دلم از گریه چرا محو نگردید
بر آتش اگر آب ظفر داشته باشد
سیلاب سرشکم همه گر یک مژه بالد
تا خانهٔ خورشید خطر داشته باشد
افسانهٔ هنگامهٔ اوهام مپرسید
شامی‌که ندارم چه سحر داشته باشد
بیدل من و آن ناله از عجز رسایی
در نقش قدم‌گرد اثر داشته باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۶
از نامه‌ام آن شوخ مکدر شده باشد
مرزاست به حرف فقرا تر شده باشد
دی نالهٔ گم‌کرده اثر منفعلم کرد
این رشته گلوگیر چه گوهر شده باشد
آرایش‌کوس و دهل از خواجه عجب نیست
خرسی به خروش آمده و خر شده باشد
از طینت زنگی نبرد غازه سیاهی
سنگ محکی تا به‌کجا زر شده باشد
ازکسب صفا باطن این تیره‌دلی چند
چون سایه به مهتاب سیه‌تر شده باشد
ز!هد خجل از مجلس رندان به ‌در آمد
در خانهٔ این مسخره دختر شده باشد
خفّت‌کش همچشمی اقبال حباب است
بیمغزی اگر صاحب افسر شده باشد
بر فطرت دون ناز بلندی نتوان چید
این آبلهٔ پا چقدر سر شده باشد
رسوایی فطرت مکش از هرزه نوایی
صحرا به ازان خانه‌که بی در شده باشد
زبن باغ هوس نامه به آن گل نتوان بزد
هرچندکه رنگ تو کبوتر شده باشد
تدبیر صنایع شود از مرگ حصارت
آیینه اگر سد سکندر شده باشد
منسوب دو چشم است نگاهی‌ که تو داری
تا هرچه توان دید مکرر شده باشد
ما صافدلان پرتو خورشید وفاییم
دامن مکش از ما همه‌ گر تر شده باشد
کوبند دل‌ گمشده منظور نگاهی‌ست
آیینهٔ ما عالم دیگر شده باشد
ما هیچ ندیدیم ازین هستی موهوم
بیدل به خیالت چه مصور شده باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۷
آنجاکه طلب محوتوکل شده باشد
پیداست چراغان هوس ‌گل شده باشد
این جاه و حشم مایهٔ اقبال طرب نیست
دردسر گل ‌گشته تجمل شده باشد
گر نخل هوس ِ سرکش‌انداز ترقی‌ست
در ریشهٔ توفیق تنزل شده باشد
مغرور مشو خواجه به سامان‌ کثافت
برپشت خز!ن مو چقدر جل شده باشد
آسان شمر از ورطهٔ تشویش ‌گذشتن
گر زیر قدم آبله‌ای پل شده باشد
ساز طرب محفل ما ناله ‌کوه است
اینجا چه صداهاکه نه قلقل شده باشد
خلقی به عدم دود دل و داغ جگر برد
خاک همه صرف‌گل و سنبل شده باشد
از قطرهٔ ما دعوی دریا چه خیال است
این جزو که‌ گم‌گشت مگر کل شده باشد
دل نشئهٔ شوقی‌ست چمن‌ساز طبایع
انگور به هر خُم ‌که رسد، مُل شده باشد
ما و من اظهار پرافشانی اخفاست
بوی‌گل ما نالهٔ بلبل شده باشد
هر دم قدح‌گردش آن چشم به رنگی‌ست
ترسم نگه یار تغافل شده باشد
بیدل دل اگر خورد قفا از سر زلفش
شادم‌که اسیر خم کاکل شده باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۳
آگاهی دل انجمن اختلاف شد
عکسش فروگرفت چو آیینه صاف شد
کام و زبان به سرمه‌اش از خاک پرکند
گویاییی‌که تشنهٔ لاف وگزاف شد
بر چینی‌ات مناز که خاقان به آن غرور
چندی به سر نیامده مویینه‌باف شد
میل غذاست مرکز بنیاد زندگی
پیچید معده بر هوس جوع و ناف شد
مستغنی‌ام ز دیر و حرم کرد بیخودی
برگرد خویش گردش رنگم طواف شد
آخر به ناله دعوی طاقت نرفت پیش
لب بستنم به عجز دوام اعتراف شد
پیری‌گره ز رشتهٔ جان سختی‌ام ‌گشود
قد خمیده تیشیهٔ خاراشکاف شد
مردان به شرم جوهر غیرت نهفته‌اند
تیغ از حجاب زنگ مقیم غلاف شد
فهمیده نِه قدم که‌کمالات راستی
ننگ هزار جاده ز یک انحراف شد
با خامشی بساز که خواهد گشاد لب
میدان هم‌کشیدن اهل مصاف شد
بیدل به چارسوی برودت رواج دهر
گردکساد، جنس وفا را لحاف شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۸
شوق دیداری ‌که از دل بال حسرت می کشد
تا به مژگان می‌رسد آغوش حیرت می‌کشد
بی‌رخت تمهید خوابم خجلت ارام نیست
لغزش مژگان من خط بر فراغت می‌کشد
از عرق پیمایی شبنم پر است آغوش صبح
همت مخمورم از خمیازه خجلت می‌کشد
هرکجاگل می‌کند نقش ضعیفیهای من
خامهٔ نقاش‌، موی چشم صنعت می‌کشد
ای نهال ‌گلشن عبرت به رعنایی مناز
شمع پستی می‌کشد چندانکه قامت می‌کشد
غفلت نشو و نمایت صرفهٔ جمعیت است
تخم این مزرع ‌به‌ جای پشه آفت می‌کشد
زور بازویی که داری انفعالی بیش نیست
ناتوانی انتقام آخر ز طاقت می‌کشد
بگذر از حرص ریاستها کز افسون هوس
گرهمه قاضی شوی کارت به رشوت می‌کشد
بندگی‌، شاهی‌، گدایی‌، مفلسی‌، گردن‌کشی
خاک عبرت‌خیز ما صد رنگ تهمت می‌کشد
چرخ را از سفله‌پرورخواندن‌کس ننگ نیست
تهمت کم‌همتیها تیر همت می‌کشد
پیرگردیدی ز تکلیف تعلقها برآ
دوش خم از هرچه برداری ندامت می‌کشد
کوه هم دارد به قدر ناله دامن چیدنی
محمل تمکین هربنیاد خفت می‌کشد
بی‌خبر از آفت اقبال نتوان زیستن
عالمی را دار از چاه مذلت می‌کشد
ای شرر تا چند خواهی غافل ازخود تاختن
گردش‌ چشم است میدانی‌که فرصت می‌کشد
نوحه بر تدبیرکن بیدل که در صحرای عشق
پا به دفع خار زآتش بار منت می‌کشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۳
بار ما عمری‌ست دوش چشم حیران می‌کشد
محمل‌اجزای ما چون شمع مژگان می‌کشد
ناتوانان مغتنم دارید وضع عاجزی
کزغرورطاقت آسودن به جولان می‌کشد
ما ضعیفان آنقدرها زحمت یاران نه‌ا‌یم
سایه باری دارد اما هرکس آسان می‌کشد
هیچکس ‌در مزرع امکان قناعت‌پیشه نیست
گر همه گندم بود خمیازهٔ نان می‌کشد
صلح و جنگ‌ عرصهٔ ‌غفلت تماشاکردنی‌ست
تیر در کیش‌ است و خلق‌ از سینه‌ پیکان‌ می‌کشد
دوری انس است استعداد لذتهای خلق
طفل می‌برد ز شیر آن‌دم‌که دندان می‌کشد
التفات رنگ امکان یکقلم آلودگی‌ست
مفت نقاشی‌کزین تصویر دامان می‌کشد
وحشت‌ آهنگی ز فکر خویش بیرون آ، که شمع‌
پا ز دامن تاکشد سر از گریبان می‌کشد
محو او را هر سر مو یک جهان بالیدن است
گاه حیرت داغم از قدی که مژگان می‌کشد
می‌روم از خویش و جز حیرت دلیل‌جهد نیست
وحشتم در خانه ی آیینه میدان می کشد
جسم‌گرشد خاک بیدل رفع اوهام دویی‌ست
شخص از آیینه‌گم‌کردن چه نقصان می‌کشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۴
چو شمع هیچکس به زیانم نمی‌کشد
در خاک و خون به غیر زبانم نمی‌کشد
دارد به عرصه‌گاه هوس هرزه‌تاز حرص
دست شکسته‌ای‌ که عنانم نمی‌کشد
سیرشکبشه‌رنگی من‌کم زسرمه نیست
عبرت چرا به چشم بتانم نمی‌کشد
تصوبر خودفروشی لبهای خامشم
جز تخته هیچ جنس دکانم نمی‌کشد
ناگفته به حدیث جفای پری‌رخان
این شکوه تا به مهر دهانم نمی‌کشد
شمشیربرق جوهرآهم ولی چه سود
از خودگذشتنی به فسانم نمی‌کشد
شهرت نواست ساز زمینگیری‌ام چو شمع
هرچند خار پا به سنانم نمی‌کشد
مشت خسی ستمکش ‌یأسم ‌که موج هم
از ننگ ناکسی به ‌کرانم نمی‌کشد
در پردهٔ ترنگ‌، پری‌خیز نغمه‌ای‌ست
دل جز به‌ کوی شیشه ‌گرانم نمی‌کشد
چون تیشه پیکر خم من طاقت‌آزماست
مفت مصوری‌ که ‌کمانم نمی‌کشد
رخت شرار جسته ندانم ‌کجا برم
دوش امید بار گرانم نمی‌کشد
بیدل ز ننگ طینت بیکار سوختم
افسوس دست من ز حنا نم نمی‌کشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۴
مخمل و دیبا حجاب هستی رسوا نشد
چشم می‌پوشم‌ کنون پیراهنی پیدا نشد
در فرامشخانهٔ امکان چه علم و کو عمل
سعی باطل بود اینجا هر چه شد گویا نشد
زآن حلاوتها که آداب محبت داشته‌ست
خواستم نام لبش‌ گیرم لب از هم وانشد
گر وفا می‌کرد فرصتهای‌ کسب اعتبار
از هوس من نیز چیزی می‌شدم اما نشد
انتظار مرگ شمع آسان نمی‌باید شمرد
سر بریدن منفعل‌ گردید و یار ما نشد
دل به رنگ داغ ما را رخصت وحشت نداد
شکر کن ای ناله پروازت قفس‌فرسا نشد
بهر صید خلق در زهد ریایی جان مکن
زین تکلف عالمی بی‌دین شد و دنیا نشد
قانعان از خفت امداد یاران فارغند
موج هرگز دستش از آب‌ گهر بالا نشد
از دل دیوانهٔ ما مجلس‌آرایی مخواه
سنگ سودا سوخت اما قابل مینا نشد
آتش فکر قیامت در قفا افتاده است
صد هزار امروز دی گردید و دی فردا نشد
خاک ناگردیده رستن از شکست دل‌ کراست
موی چینی بود این مو کز سر ما وانشد
با زبان خلق‌ کار افتاد بیدل چاره چیست
گوشه‌‌گیری‌های ما عنقا شد و تنها نشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۹
از حوادث خاطر آزاد ما غمگین نشد
جبههٔ این بحر از سعی هوا پرچین نشد
با لباس فقرم از آلایش دنیا چه باک
این نمد هرگز به آب آینه سنگین نشد
ازقبول خلق نتوان زحمت منت‌کشید
ای خوش آن‌سازی‌ که قابل نغمهٔ ‌تحسین نشد
سفله را بیدستگاهی خضر ره راستی‌ست
این پیاده کجروی نگرفت تا فرزین نشد
سینه صافی هم نمی‌گردد علاج بدگهر
تیغ قاتل را وداع زنگ رفع‌کین نشد
دست برداربد از رنگ نشاط این چمن
شبنمی را پشت ناخن زین حنا رنگین نشد
صبح تیغش تا نکرد ابرو بلند از خواب ناز
همچو شمعم تلخی‌ جان باختن ‌شیرین نشد
در بهار صنعت‌آباد معانی رنگ و بو
چون زبان‌ من به یک انگشت‌ کس ‌گلچین نشد
شوخی باد خزان سرمایهٔ اکسیر داشت
نیست زین‌ گلشن پر کاهی‌ که او زرین نشد
خواب راحت بود وقف بیخودی اما چه سود
رنگ ما پرها شکست و قابل بالین نشد
بسکه آزاد است بیدل از عبارات دویی
ناله هم این مصرع برجسته را تضمین نشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۷
رضاعت از برم چندانکه گردم پیر می‌جوشد
چو آتش می‌شوم خا کستر اما شیر می‌جوشد
ندارد مزرع دیوانگان بی‌ناله سیرابی
همین یک ریشه از صد دانهٔ زنجیر می‌جوشد
دلم مشکن مبادا نقش بندد شکل بیدادت
زموی چینی اینجا خامهٔ تصویر می‌جوشد
چه دارد انفعال طبع ظالم جز سیه ‌رویی
عرق از سنگ اگربی‌پرده‌گردد قیر می‌جوشد
تبرا از شلایینی ندارد طینت مبرم
ز هرجایی که جوشد خار دامنگیر می جوشد
نفس‌سوز دماغ شرح و بسط زندگی تاکی
به این خوابی‌ که دارم پا زدن تعبیر می‌جوشد
سراغ عافیت خواهی به میدان شهادت رو
که صد بالین راحت از پر یک تیر می‌جوشد
در این صحرا شکارافکن خیال کیست حیرانم
که رقص موج‌ گل با خون هر نخجیر می جوشد
ز صبح مقصد آگه نیستم لیک اینقدر دانم
که سرتاپای ‌من چون سایه یک شبگیر می‌جوشد
مگر از جوهر یاقوت رنگ‌ است‌ این‌ گلستان را
که آب و آتش‌گل پر ادب تاثیر می‌جوشد
دماغ آشفتهٔ خاصیت، ‌پنجاب وکشمیرم
که بوی هر گل آنجا با پیاز و سیر می‌جوشد
به‌ربط ناقصان بیدل مده زحمت ریاضت را
بهم انگورهای خام در خم دیر می‌جوشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۶
اگر سور است وگر ماتم دل‌مایوس می‌نالد
درین نه دیر کلفت خیز یک ناقوس می‌نالد
ندارد آسیای چرخ غیر از دور ناکامی
همه‌ گر رنگ گردانی‌ کف افسوس می‌نالد
درین‌ محفل نیفشانده ست بال آهنگ‌ آزادی
به چندین زیر و بم نومیدیی محبوس می‌نالد
فروغ‌ شمع دیدی ‌، فهم اسرار خموشان ‌کن
بقدر رشته اینجا پرده فانوس می‌نالد
پی مقصد قدم ننهاده باید خاک ‌گردیدن
درای سعی ما چون اشک پر معکوس می‌نالد
به‌ خاموشی ز افسون شخن‌چینان مباش ایمن
نگه بیش از نفس در دیدهٔ جاسوس می‌نالد
غرض هیچ و تظلم سینه ‌کوب عرض بی مغزی
عیار فطرت یاران گرفتم کوس می‌نالد
چنین لبریز نیرنگ خیال کیست اجزایم
که رنگم تا شکست انشا کند طاووس می‌نالد
وفا مشکل که خواهد خامشی ‌از ساز مشتاقان
نفس دزدی عرق بر جبههٔ ناموس می‌نالد
زخود رفتیم اما محرم ما کس نشد بپدل
درای محمل دل سخت نامحسوس می‌نالد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۷
دل باز به جوش یارب آمد
شب‌ رفت و سحرنشد شب‌ آمد
اشک از مژه بسکه بی‌اثر پخت
رحمم به زوال‌ کوکب آمد
بی‌ روی تو یاد خلد کردم
مرگی به عیادت تب آمد
شرمندهٔ رسم انتظارم
جانی‌ که نبود بر لب آمد
مستان خبریست در خط جام
قاصد ز دیار مشرب آمد
وضع عقلای عصر دیدم
دیوانهٔ ما مؤدب آمد
از اهل دول حیا مجویید
اخلاق کجاست‌، منصب آمد
از رفتن آبرو خبر گیر
هرجا اظهار مطلب آمد
گفتم چو سخن‌، رسم‌ به‌ گوشی
هرگام به پیش من لب آمد
راجت در کسب نیستی بود
از هر عمل این مجرب آمد
بیدل نشدم دچار تحقیق
آیینه به دست من شب آمد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۲
کم نیست صحبت دل‌گر مرد، زن نماند
آیینه خانه‌ای هست‌، گر انجمن نماند
گر حسرت هوس‌کیش بازآید از فضولی
کلفت‌ کراست هر چند گل در چمن نماند
افسون کاهش اینجا تاب و تب نفسهاست
دامن‌ فشان بر این شمع تا سوختن نماند
عرفان ز فهم‌ دوری‌ست‌،‌ادراک بی‌ حضوری‌ست
جهدی‌ که در خیالت این علم و فن نماند
چون صبح از این بیابان چندان تلاش رم‌ کن
کز دامن بلندت‌ گرد شکن نماند
یاد گذشتگان هم آینده است اینجا
در کارگاه تجدید چیزی کهن نماند
بر وضع خلق ختم است آرایش حقیقت
گلشن ‌کجاست هرگه سرو و سمن نماند
مجنون به هر در و دشت محو کنار لیلی‌ست
عاشق به سعی غربت دور از وطن نماند
گرد خیال تا کی هر سو دهد نشانم
جایی روم‌ که آنجا او هم ز من نماند
این مبحث تو و من از نسخهٔ عدم نیست
گر زان دهن بگویم جای سخن نماند
یاران به وسع امکان در ستر حال‌ کوشید
تصویر انفعالیم گر پیرهن نماند
بیدل به دیر اعراض انصاف نیست ورنه
تاوان بت‌پرستی بر برهمن نماند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۰
پی تحقیق کسانی که گرو تاخته‌اند
همه چون صبح به خمیازه نفس باخته‌اند
عاجزی‌کسب‌کمال است‌که یکسر چو هلال
تیغ‌بازان تعین سپر نداخته‌اند
حسن خورشید ازل در نظراما چه علاج
سایه‌ها آینه از زنگ نپرداخته‌اند
علمی کوکه هوس گردن ناز افرازد
بسملی چند به حیرت مژه افراخته‌اند
راحت و وضع تکلف چه خیال است اینجا
مفت جمعی ‌که به بی‌ساختگی ساخته‌اند
کم نشد شور طلب ازکف خاکستر ما
وصل‌جوبان فنا، هم‌قفس فاخته‌اند
از اسیران وفا جرات پرواز مخواه
پر ما جمله برون قفس انداخته‌اند
آستینها همه دست است به قدرتگه لاف
خودسران تیغ نیامی به هوا آخته‌اند
قدردانی چه خیال است در ابنای زمان
بیدل اینها همه از عالم نشناخته‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۱
در بساطی که دم تیغ ادب آخته‌اند
بی‌نیازان سر و گردن به خم افراخته‌اند
نه فلک را به خود افتاده‌سر وکار جدال
عرصه خالی و ز حیرت سپر انداخته‌اند
در مقامی‌که دل و دیده و دیدار یکیست
همه داغند که آیینه نپرداخته‌اند
چه بهار و چه خزان در چمنستان حضور
عرض هر رنگ که دادند همان باخته‌اند
همچو عنقاکه به جز نام ندارد اثری
همه آوازه ی پرواز ز پر ساخته‌اند
بلبلان‌چمن قرب به‌آهنگ‌یقین
می‌سرایند و همان هم سبق فاخته‌اند
از ازل تا به ابد آنچه تماشا کردیم
خود نمایان خیال آینه پرداخته‌ اند
گر به‌ منزل نرسیده ست‌ کسی نیست عجب
کان سوی خویش ندارند ره‌ و تاخته‌اند
چاره ی خودسری خلق چه امکان دارد
شش‌جهت انجمن عیش به غم ساخته‌اند
خودشناسی عرض جوهر یکتایی نیست
بیدل اینها همه خویشند که نشناخته‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۲
صفا فریب فقیهان نفس گداخته‌اند
که هر طرف چو تیمم وضوی ساخته‌اند
درین بساط به جز رنگ رفته چیزی نیست
کسی چسان برد آن بازییی که باخته‌اند
ز وضع بی‌بری سرو و بید عبرت‌گیر
که گردنند و عجب مختلف فراخته‌اند
مآل رونق گل تا به داغ پنهان نیست
درین چمن همه طاووس‌های فاخته‌اند
ز عرض شوکت دونان مگو که موری چند
ز بال بر سر خود تیغ فتنه آخته‌اند
مده ز سعی فضولی غبار امن به باد
به هیچ ساختگان قدر خود شناخته‌اند
ز استقامت یاران عرصه هیچ مپرس
چو شمع جمله علمهای رنگ باخته‌اند
به گرد قافلهٔ رفتگان رسیدن نیست
نفس مسوز که بسیار پیش تاخته‌اند
مباش غافل از انداز شعر بیدل ما
شنیدنی‌ست نوایی که کم نواخته‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۷
جمعی‌که پر به فکر هنر درشکسته‌اند
آیینه‌ها به زبنت جوهر شکسته‌اند
جرات‌ستای همت ارباب فقر باش
کز گرد آرزو صف محشر شکسته ‌اند
با شوکت جنون هوس تخت جم‌ کراست
دیوانگان در آبله افسر شکسته‌اند
بیماری مواد طمع را علاج نیست
صفرای حرص در جگر زر شکسته‌اند
در محفلی‌ که سازش آفت سلامت است
آسایش‌ از دلی‌که مکرر شکسته‌اند
کم فرصتی‌کفیل شکست خمارنیست
تا شیشه سرنگون شده ساغر شکسته‌ اند
تغییر وضع ما اثر ایجاد وحشتی‌ست
دامان گل به رنگ برابر شکسته‌اند
از گردنم سرشته چه خیزد به غیر عجز
ماییم و پهلویی ‌که به بستر شکسته‌اند
اندیشهٔ غبار دل ما که می‌کند
خ‌ربان هزار آینه دز بر شکسته‌اند
محمل‌کشان برق نفس را سراغ نیست
گرد سحر به عالم دیگر شکسته‌اند
گردون غبار دیده ی همت نمی‌شود
عشاق دامن مژه برتر شکسته‌اند
پرواز کس‌ به دامن نازت نمی‌رسد
گلهای این چمن چقدر پر شکسته‌اند
بیلد‌ل همین نه ما و تو نومید مطلبیم
زین بحر قطره‌ها همه‌گوهر شکسته‌اند