عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
شکستم عهد شیخ خانقه را
ثوابی چشم دارم این گنه را
نخستین شب که بستم عهد زلفش
به خود می دیدم این روز سیه را
گهی مشغول زلفی گاه کاکل
چو سلطانی که آراید سپه را
بگردان جام می تا دور گردون
نگرداند دگر خورشید و مه را
ندانی یوسف حسنت کجا شد
ز من بشنو ز چه بشناس ره را
فکندش چرخ در چاه زنخدان
برآکند از خس و خاشاک چه را
نخواهم منصبی جز آنکه باشم
کمین فراشکی آن پادشه را
گهی پاشم زمشک دیدگان آب
گه از مژگان بروبم خاک ره را
هلالی بر دمد از برج خورشید
چو بر رخ بشکنی طرف کله را
ز ترک چشم او یغما همان به
نگهداری به پاس دل نگه را
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
درد دگر آن کآه سحر را اثری نیست
آه من از این درد که شب را سحری نیست
گفتم کمرش گیرم و آرم به میان راز
آگه نه از این نکته که او را کمری نیست
احوال دل از طره او پرس که ما را
دیری است کز آن گم شده یک مو خبری نیست
افسوس که از شست قدر تیر حوادث
می آید و جز سینه بدستم سپری نیست
افغان که از مرگ من آگه کندت چون
می میرم و بر بستر من نوحه گری نیست
چندانکه زدم ناله نشد چشم تو بیدار
پنداشتم از طالع من خفته تری نیست
جز درس محبت همه تحصیل و بال است
بپذیر که نافع تر از این مختصری نیست
شاید که بر اشک من و یعقوب بخندد
آنرا که به دل داغ چو یوسف پسری نیست
کالای وفا خوارتر از اهل هنر شد
ای وای به یغما که جز اینش هنری نیست
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
چهره دلبر و من گلگون است
لیک آن ازمی و این از خون است
گرنه بر کشته فرهاد گذشت
اسب شیرین زچه رو گلگون است
خون بود قسمت چشم و لب ما
تالب و چشم بتان میگون است
این شفق نیست که هر شام و سحر
خون من در قدح گردون است
می کند از رخ لیلی منعم
واعظ شهر مگر مجنون است
ترسم از جور بتان پیشه کنم
بی وفائی که ندانم چون است
سان دل هاست شه حسن ترا
خط مگر درصدد شبخون است
سرو گفتم قد موزون تو را
آه از این طبع که ناموزون است
دانیم خرقه پرهیز چه شد
در خرابات به می مرهون است
می رود از پی ترکان یغما
چه کنم کار فلک وارون است
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
دل که افتاده آن زلف سیه و آن ذقن است
بر نیاید اگر این چاه و اگر آن رسن است
من و از دایره خط تو امید خلاص
چون نکو می نگرم قصه مور و لگن است
صبر کوتاه کنم از خم به سبو به که کشم
باده از خون دل خویش که دست ودهن است
رهش افتاد به زلف تو دل و بار افکند
هر کجا شام شد آن جا به غریبان وطن است
گفتی آن توبه چون سنگ تو چون شد که شکست
چکنم ساغر می شیشه خاراشکن است
من کنم سینه و او سنگ اگر انصاف دهی
در میان مرحله ها فرق من و کوهکن است
خون من ریز و میندیش ز دیوان حساب
کآنچه در هیچ حسابی نبود خون من است
ذکر می خوردن یغما نه همین شحنه شنید
داستانی است که افسانه هر انجمن است
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
زان مرا بیش ز مرغان قفس زاری‌هاست
که به غیر از شکن دام گرفتاری‌هاست
بینم آن خواب اگرم دیده به عمری غنود
که مرا عمر دگر مایه بیداری‌هاست
آسمان شد ز پی خصمی من پشت زمین
ای دل ای دیده من وقت مددکاری‌هاست
روز تنهائی و پایان وصال و شب هجر
ای غم عشق بیا کاول غمخواری‌هاست
خرقه و سبحه و سجاده فکندم چه کنم
اولین شرط ره عشق سبکباری‌هاست
نامد از بهر عیادت به سرم تا دم مرگ
آه کآخر نفسم اول بیماری‌هاست
کار دل با تو ندانم به کجا انجامد
او نوآموز و ترا شیوه دل‌آزاری‌هاست
جز به یغما نرسد سلطنت ملک نعیم
رحمت از شحنه بازار گنه‌کاری‌هاست
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
ما خراب غم و خمخانه ز می آباد است
ناصح از باده سخن کن که نصیحت باد است
خیز و از شعله می آتش نمرود افروز
خاصه اکنون که گلستان ارم شداد است
سیل کهسار خم از میکده در شهر افتاد
وای بر خانه پرهیز که بی بنیاد است
با زلال خضرم از می روشن چه نیاز
چشمه آب سیاهی چو در این بغداد است
به جز از تاک که شد محترم از حرمت می
زادگان را همه فخر از شرف اجداد است
گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله من
آنچه البته بجائی نرسد فریاد است
گفته ای نیست گرفتار مرا آزادی
نه که هر کس که گرفتار تو شد آزاد است
چشم زاهد به شناسائی سر رخ و زلف
دیدن روز و شب و اعمی مادرزاد است
گفتمش خسرو شیرین که ای دل بنمود
کآنکه در عهد من این کوه کند فرهاد است
هر که یغما شنود ناله گرمم گوید
آهن سرد چه کوبی دلش از پولاد است
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
در گهر غیرت هفتاد گرامی پسر است
آن پری دخت که مامش خم و تاکش پدر است
تا میان در به صلیب است وسبوبر به سراست
مر مرا تاج ز خورشید و ز جوزا کمر است
شهر از آن اختر عقرب سپر آزرده و من
رنجه ز آن عقرب شبرنگ که اختر سپر است
بر به زین اندرش آن گونه آذرگون بین
نتوان گفت همی آذر برزین دگر است
آبگین گونه ز آهم همه آژنگ آری
این نه آهست و نه آئینه شمال و شمر است
فتنه دیدی ثمر تیر و کمان وین نه شگفت
فتنه بنگر که همی تیر و کمانش ثمر است
گرد نوشین لبش ار خط معقرب بدمید
کی شگفت آرم جراره نتیجه شکر است
جز تو کت نیست میان نقص ندیدم که کمال
جز تو کت نیست دهان عیب ندیدم هنر است
بید مجنون را مانی تو بدین پیکر و زلف
بید مجنونی کورا دل و دین برگ و بر است
گر برم نام بدان ابروی و آن کاکل و زلف
شرف دولت شمشیر و کلاه وکمر است
فیض عارض اگر این فتنه قامت اگر آن
خاک فردوس هبا خون قیامت هدر است
سخت تر شد دلش از آتش آهم یغما
گفت شعری شرر از سنگ نه سنگ از شرراست
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
بعد مردن بر کف از لوح مزارم سنگ‌هاست
تا قیامت با زمین و آسمانم جنگ‌هاست
گاهم از چشم سیه گه لعل میگون ره زنند
لعبتان را در فنون دلربایی رنگ‌هاست
پای جهدم در بیابان طلب فرسوده شد
وز بر ما تا به مقصد همچنان فرسنگ‌هاست
نی سرم شد زیب فتراکی، نه تن خاک رهی
راستی خواهی، مرا زین زندگانی ننگ‌هاست
گه سرایم، گاه مویم تا رهم از دست عشق
زخمه شنعت مزن کاین ساز را آهنگ‌هاست
زاهدان را کرده عاشق چشم جادو شیوه‌ات
سامری را در رسوم ساحری نیرنگ‌هاست
در خم زلفش دل سرگشته یغما، دیر ماند
در شب تاریک ره‌گم‌کردگان را لنگ‌هاست
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
آشکارا به در مفتیم ار باری هست
در نهان نیز به پیمانه کشان کاری هست
مشمر از سلسله سبحه شماران که مرا
زیر سجاده نهان حلقه زناری هست
خو ندارم به ستم سلسله از پا بگشا
تا مرا زآن سر کو قوت رفتاری هست
وصل خواهی مکن از هجر شکایت که طبیب
نرود جز ره آن کوچه که بیماری هست
زاهد ار سایه طوبی به سرم نیست چه باک
در خرابات مغان سایه دیواری هست
با خیال سر زلفت به همه شهر شبی
به دو چشمت که اگر دیده بیداری هست
همه سرگرم تماشا و تو یغما خاموش
که به صیاد رساند که گرفتاری هست
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
از قد و رخسار و لب طوبی و خلد و کوثر است
یا رب این بستان مینو یا بهشت دیگر است
دور ساقی متفق از دور گردون خوشتر است
کآفتاب و ماه چرخ او شراب و ساغر است
نام خشت خم مبر زاهد که بر نارم گرفت
سر از این بالین اگر دانم که خاکم بستر است
گر گدائی جام می دارد به کف در کیش من
هست سلطانی که هم جمشید و هم اسکندر است
بر کنار عارضش در زیر زلف آن خال نیست
هندوئی با سلسله در آفتاب محشر است
چشم و مژگان و نگاهت چیست می دانی بهم
ترک سر مستی به دستی جام و دستی خنجر است
بیضه دولت به زیر بال بینم تا مرا
سایه پر همای مهر آقا بر سر است
فخر اشراف بشر سید فلان کز روی مجد
آستانش را فلک با آن علو خاک در است
آنکه در انگشت حکم خاتم توقیع او
حلقه نه آسمان چون حلقه انگشتر است
او سپهسالار و اصناف افاضل لشکرند
اوست شاهنشاه و اقطاع شریعت کشور است
فربه آهوئی که در عرف لغت ملک است و مال
در به چشم شیر استغناش صیدی لاغر است
بندگان پرور خداوندا بپرس از عمرو و زید
ور نمی پرسی بگویم از منت گر باور است
تاکنون کم سی گذشت از روزگار شاعری
کافرم یک حرف اگر مدح کسم در دفتر است
شعرها دارم به گوهر رشک لولوی خوشاب
لیک وصف باده لعلی و لعل دلبر است
هر که بندد بر میان تیغی نگویم کآن علی است
هر که پوشد خرقه ای نسرایم این پیغمبر است
چون توئی را محمدت زیبد که از روی نسب
هم حسب از این دو دریای سعادت گوهر است
حق مدحت زآن نمی گویم که ترسم مسلمین
بر سر بازارها گویند یغما کافر است
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
سینه‌ام مجمر و عشق آتش و دل چون عود است
این نفس نیست که برمی‌کشم از دل، دود است
دل ندانم ز خدنگ که به خون خفت ولی
اینقدر هست که مژگان تو خون‌آلود است
از تو گر لطف و کرم ور همه جور است و ستم
چه تفاوت که ایاز آنچه کند محمود است
خلق و بازار جهان کِش همه سود است زیان
من و سودای محبت که زیانش سود است
مهر از شیون من وضع روش داده زیاد
یا در صبح شب هجر تو قیراندود است
هر که یغما نگرد زلف و خط او گوید
دبر دیو سلیمان زره داود است
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
نه چو هر بار دگر آمد و دامن زد و رفت
برق عشق آتشم این بار به خرمن زد و رفت
تاخت بر حاصلم آن برق که از رخنه دل
آتش اندر شجر وادی ایمن زد و رفت
پیش رفتم به تظلم که رکابش بوسم
تند بر تافت عنان بانگ به توسن زد و رفت
آخر عمر دلم یافت رهی کاول گام
پا به دیر و حرم وشیخ و برهمن زد و رفت
جان کنم من همه عمر ار دو سه روزی فرهاد
تیشه بر سنگ به یاد بت ارمن زد و رفت
تا چه ذوق است به بند تو که هر مرغ که دید
حلقه دام تو پا بر سر گلشن زد و رفت
دل ززخمش نه چنان خوش به حیات است که غیر
مرد از حسرت آن تیغ که بر من زد و رفت
پیش خورشید رخت خواست چراغ افروزد
شمع را تیغ سحر آمد و گردن زد و رفت
وای بر حسرت یغما که ز بی مهری دوست
نفسی چند به کام دل دشمن زد و رفت
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
بازم اندیشه مژگان سیاه دگر است
ملک دل عرصه جولان سپاه دگر است
نیست از زلف بتان مصلحت آزادی دل
مرغ پر ریخته را دام پناه دگر است
مهر سنجم همه در کفه استغنایش
گر چه صد کوه و کمر همسر کاه دگر است
ننگم از بی کلهی نیست که در کشور عشق
نیک چون بنگری آن نیز کلاه دگر است
نرم شد چرخ و به امید وفای تو خوشم
کآسمان را بدل سخت تو راه دگر است
می نخوردن گنهت بس به ملامت چه کنی
دل ما رنجه که آن نیز گناه دگر است
زخم خونین مرا آنچه ز مرهم طلبند
ظاهر این است که از تیر نگاه دگر است
ای مه از روزن من دور که بی ماه رخی
شب نورانی من روز سیاه دگر است
من چگویم دل یغما ز محبت چون شد
اشک گلگون و رخ زرد گواه دگر است
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
لرزدم تن چو خدنگت به دل چاک آید
بگذرد ترسم از آن جانب و بر خاک آید
نه همین غیر رهم بسته ز کویت که مرا
کار صد مدعی از دیده نمناک آید
با وجود صلحا هشت خیابان بهشت
به مویزی نخرم یک قلم ار تاک آید
غیر خاک قدمت بوسد و ترسم که زرشک
گرد نعلین تو از لوح بصر پاک آید
افعی زلف تو چون حلقه زند بر سردوش
یادم از غایله دولت ضحاک آید
جعد ترکان نکند آنچه غلامان تو را
پی یغمای دل از حلقه فتراک آید
گریه و چرخ صراحی و قدح بین که تو را
خنده بر گردش پیمانه افلاک آید
صید آنم که اگر مرغ همایونش بدام
زار میرد نه به پر مگسش باک آید
منع باران سر شک از مژه یغما نتوان
سد سیلاب کجا از دو سه خاشاک آید
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
از عمر نمانده است مرا غیر دمی چند
وقت است اگر رنجه نمائی قدمی چند
بگشای از آن طره پرتاب خمی بند
آزاد کن از زحمت مرغان حرمی چند
از دیده به گل ریخته ام تخم امیدی
دارم ز تو ای ابر عطا چشم نمی چند
بیم قفسی مژده وصلی بده آخر
تا شاد کنم خاطر خود را به غمی چند
زین بیش به حرمان نتوان زیست خدا را
شایستگی لطف ندارم سمتی چند
نه خال و خط و کاکل و زلفست که حسنش
آورده پی کشتن یغما رقمی چند
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
چرخ نیلی به گل از مشک ترت غالیه سود
که به گل گفت که خورشید نشاید اندود
خانه ها کرد سیه حسن تو و ز تخم عمل
سبز شد سنبل خط وانچه همی کشت درود
دود از آتش همه رسم است که اول خیزد
آتش چهر تو را خاست در آخر ز چه دود
بنگر آن خط و لب و گونه که گوئی یوسف
یافت خاتم ز سلیمان و ز ره از داود
در تو هرچ آن بود اسرار نکوئی همه هست
جز دهان و کمر آنهم عدمی به ز وجود
شهری اندر هوس قامت و رخسار تواند
تا که را بخت بلند افتد و کوکب مسعود
شیخ را دیدم و گفتم مگر از عهد قدیم
قدری به شده نی باز همان است که بود
نشود صلح میان من و مفتی به خدای
تا خلافست در اطوار مسلمان و یهود
نه مکافات فلک داد و نه پاداش زمین
آه از سینه گرم و مژه خون آلود
نظم یغما همه مدح می و ذم صلحاست
وقت او خوش چو به از طاعت لعنست و درود
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
رابطه دل به غمزه راه ندارد
کشور ما تاب این سپاه ندارد
دل به نگاهش مده که ترک سپاهی
ملک بگیرد ولی نگاه ندارد
زین تن کاهیده در رمد دل سنگش
کوه نگر کاحتمال کاه ندارد
چیست جدا ز آفتاب روی تو روزم
شب ولی آن تیره شب که ماه ندارد
خون ملک گر به زیر عرش بریزی
چون تو صنم قاتلی گواه ندارد
وهم بماند در اشتباه دهانت
عقل در این نکته اشتباه ندارد
گه به گه احوال دل بپرس ز زلفت
پرسش زندانیان گناه ندارد
بر در فقر و فنا به فرگدائی
سلطنتی یافتم که شاه ندارد
گوشه دیوار بیخودی مده از دست
گیتی از این امن تر پناه ندارد
هر که سرت بر نهد به پای ممالیک
خسرو ملک است اگر کلاه ندارد
صبر توقع مکن ز دل که نخواهند
باج ز بیچاره ای که آه ندارد
گر نه کم است از سگان کوی تو یغما
از چه در آن آستانه راه ندارد
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
گرچه دانم ره عشق تو به سر می‌نرود
می‌روم زان که دلم راه دگر می‌نرود
دلم از صبح شب هجر چنان شد نومید
کِش به غفلت به زبان نام سحر می‌نرود
گفته‌ام از لب شیرین تو روزی سخنی
همچنان از دهنم طعم شکر می‌نرود
دجله در عهد سرشکم ورق نام بشُست
بحر چون موج زند نام شمر می‌نرود
گاه‌گاهی خودی ای ناله به گوشش برسان
گرچه هرگز به تو امّید اثر می‌نرود
دیده پُرآبم از آن است که یک چشم زدن
آفتاب رخش از پیش نظر می‌نرود
چشم میگون ترا فتنه نخسبد هرگز
مستی از خانه خمار به در می‌نرود
چه فسون کرد زلیخا که مه کنعانی
در ضمیرش به غلط یاد پدر می‌نرود
یاری از رود کسان خواهم و گوید یعقوب
این گمانی است که در حق پسر می‌نرود
زاهد ار پایه یغمات نه از جای مرو
به مقامی که مسیحا شده خر می‌نرود
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
کودکی سنگ به کف چون سوی ویرانه رود
ماجراها به سرم زین دل دیوانه رود
نام طفلی چو رود آیدم از سینه برون
دل دیوانه و ویرانه به ویرانه رود
دانی از توبه مستان غرض ناصح چیست
تا بدین واسطه گه گاه به میخانه رود
از پی سلسله زلف جنون فرمائی
دل دیوانه از اینجا نه به آن خانه رود
ته جامی به فلک ده بود از بی خبری
دوره ای بر روش گردش پیمانه رود
رشک بر قرب کسم نیست که گر خود دل ماست
آشنا آید و از کوی تو بیگانه رود
سرزدت خط ز زنخدان و محال است که پیش
کار خوبان پس از این از تو بدین چانه رود
گل زد از آتش می شمع رخش مرغ چمن
ادب آنست که بر سنت پروانه رود
گندم خال تو آن روز که دیدم گفتم
خرمن طاعت ما بر سر این دانه رود
یار طفل است و تو دیوانه چه ترسی یغما
کار را باش که طفل از پی دیوانه رود
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
من گرفتم که به عشاق وفا نتوان کرد
آخر ای پادشه حسن جفا نتوان کرد
سفر کعبه کنی کاش که آنجا گویم
روز عید است و حرم ترک فدا نتوان کرد
چون شوی بی خبر از باده مگو جمشیدم
خویشتن را بیکی جام گدا نتوان کرد
این جوان سازد و آن پیر کند نسبت می
ظاهر آن است که با آب بقا نتوان کرد
گر غباری ز کف پای تو آرد سر چیست
که نثار قدم پیک صبا نتوان کرد
زاهد از توبه پیمانه مرا عذر بنه
کاین گناهی است که در مذهب ما نتوان کرد
منعم از خرقه و سجاده مکن باده بیار
آن چه شیداست که در زیر عبا نتوان کرد
با تعلق نتوان مرحله عشق برید
دست و پا بسته در این بحر شنا نتوان کرد
تو نه ای مرد سپاه مژه یغما بگریز
پنجه در پنجه ترکان ختا نتوان کرد