عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۶
از ابر به کشتزار بایسته تری
وز باد به نوبهار شایسته تری
هر شام من از فراق تو خسته ترم
هر صبح تو از زحمت من رسته تری
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۱
خوش بوست بس این زلف دو تا بر که زدی؟
بوی تو نمی دهد چرا؟ بر که زدی؟
این معنی تازه از چه کس دزدیدی؟
این شعر تو نیست، از کجا؟ بر که زدی؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
قوی شد لاغر از گوشمال غم ز بس ما را
برون افتاد چون چنگ از بدن تار نفس ما را
گلستانی که بی سرو قد رعنای او باشد
خیابانش ز دلگیری بود چاک قفس ما را
چه باکوه غمت سازیم؟ کز بس ناتوانیها
ز پا می افگند هنگام برگشتن نفس ما را
به آیین تواضع داد از پشت خمم عادت
بود از شیخ پیری حق این تعلیم بس ما را
نهنگ نیستی زین بحر پر شورش بکام خود
کشد ماهی صفت هردم بقلاب نفس ما را
رهایی نیست دل را زین سهی قدان دگر واعظ
ز هر سو کرده اند این نونهالان در قفس ما را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
بهار است و از اشکم گل به دامن میکند صحرا
ز جوش لاله یا خون گریه بر من میکند صحرا
نیفتد تا براه عاقلی از بیخودی مجنون
به هر سو آتشی از لاله روشن میکند صحرا
لباس بی لباسی برقد دیوانه میدوزد
که از جو رشته و از خار سوزن میکند صحرا
ز یک روزن که باشد در سرا روشن شود محفل
سراسر این جهان را بر تو روزن می کند صحرا
مخور غم خرمیها هست از پی تیره روزی را
چراغ گل زدود ابر روشن میکند صحرا
نه خاراست آنکه در پا میخلد هرگام مجنون را
زدل خار غمش بیرون بسوزن میکند صحرا
ازین بی آبرو مردم رمیدن زنده ام دارد
کند با ماهیان بحر آنچه بامن میکند صحرا
چرا مجنون نگردد روز و شب بر گرد او واعظ
غبارش پاک از خاطر به دامن می کند صحرا
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
گر کنم تحریر احوال دل ناشاد را
همچو نی در هم بسوزد خامه فولاد را
غیر غمخواری بدشمن ناید از آزادگان
شانه گردد، اره گر بر نهی شمشاد را
تندخویان را نباشد جز کدورت حاصلی
نیست در کف غیر خاک از تندی خود باد را
چهره یی دیدم که صورت بنددار تصویر آن
موی آتش دیده سازد خامه استاد را
گر دلت سختست واعظ تن بسوز عشق ده
زیر بار شعله نه این بیضه فولاد را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
شاد از غیرت ندیدم خاطر ناشاد را
جلوه تا در بر کشید آن قامت شمشاد را
خردسالی تیره روزم کرد کز تابندگی
پنجه خورشید سازد سیلی استاد را
زنده معشوق می باشند از بس عاشقان
نقش شیرین زنده دارد شهرت فرهاد را
نرم خویی پیشه کن کز چین جوهر پاک کرد
صیقل از همواری خود جبهه فولاد را
غیر غمخواری نیاید هرگز از آزادگان
شانه گردد، اره گر بر سر نهی شمشاد را
حرف واعظ چون کند در من اثر؟ کز روی سخت
بارها کردم ادبها سیلی استاد را؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
در دیده تاب نیست دگر طفل اشک را
یاد تو کرده شوخ مگر طفل اشک را
غافل نمیشود نفسی از مکیدنش
پستان مادر است جگر طفل اشک را
در کوچه نشاط مبادا که گم شود
مگذار هیچگه ز نظر طفل اشک را
در مهد بیقراری دل نیست طاقتش
گیریم در کنار مگر طفل اشک را
می پرورد بخون دل از مهربانیش
درد تو مادر است پدر طفل اشک را
واعظ شود چراغم روشن ازو مگر
زان پرورم بخون جگر طفل اشک را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
از بسکه سست گشته تن مبتلا مرا
سازد هوای چشم زدن توتیا مرا
تا رو نهد به پای تو، قالب تهی کند
رشک است بر سعادت آن نقش پا مرا
تا دل بیاد آن گل رخسار بسته ام
دل وا نمی کند چمن دلگشا مرا
روشن شود چنانکه ز خاکستر آینه
کرده است فیض سوختگان باصفا مرا
از بس متاع کاسد بازار عالمم
ترسم به جرم نیز نگیرد خدا مرا
تیغ جفا کشید، که اول کرا کشم؟
فریاد کرد واعظ، گفتا: مرا!مرا!؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
اگر نه، از گل محنت سرشته اند مرا؟
چرا بجبهه خط، چین نوشته اند مرا؟
چنان ز حاصل خود غافلم، که پنداری
هنوز در گل هستی نکشته اند مرا؟
ز باز چیدن دامان فیض، دانستم
که از غبار تعلق سرشته اند مرا
مرا کشاکش غم، از تو نگسلد هرگز
به پیچ و تاب خیال تو، رشته اند مرا
به کام مردم عالم، چسان شوم شیرین؟
به تلخی سخن حق، سرشته اند مرا!
چگونه خون چکدم از کباب دل واعظ؟
بتان بآتش دوری برشته اند مرا؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
گداخت آتش عشق تو مغز جان مرا
گشود درد تو طومار استخوان مرا
نه آنچنان ز غمت روزگار من تلخ است
که آورد به زبان غیر، داستان مرا
ز بس‌که یافته‌ام فیض ها ز تنهایی
ندیده است کسی با اثر فغان مرا
چنان ز غیر تو ای بی وفا گریزانم
که در ره تو نگیرد کسی نشان مرا
ز من نماند به غیر از غبار دل واعظ
ز بس گداخت غمش جسم ناتوان مرا
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
برده از بس فکر آن شوخ کمان ابرو مرا
موی ابرو گشته موی کاسه زانو مرا
دورباش غیرتم بنگر، که در خاک درش
جای ندهد هرگز این پهلو به آن پهلو مرا
بسکه از سیلاب غم سنگ وجودم سوده است
میتواند شد فلاخن پیچش هر مو مرا
این قدر فیضی که من از بیزبانی برده ام
ترسم آخر شکر خاموشی کند پرگو مرا
در طریق معرفت، فکرم به هر جانب دوید
هرزه رفت آب حیات، از تنگی این جو مرا
بر سر من، فکر دنیا بین چه سوداها فگند؟
پر ز شور این کاسه شد، از کاسه زانو مرا
غیر مدح خامشی، واعظ نمیگویم سخن
گر گذارد ذوق خاموشی بگفت و گو مرا
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
شد دماغ از سنبل او بسکه سودایی مرا
خوشتر آید نکهت گلهای صحرائی مرا
بسکه از سودای زلفش میکنم دیوانگی
گشته بر سر جمع داغش چون تماشائی مرا
چون ندارم چشم فیض از تیره روزان جهان
گشته میل سرمه، شمع راه بینایی مرا
در جوانی میگرفتم من که تیغ از دست کوه
عاقبت پیری گرفت از دست گیرایی مرا
عیشها با عیشهای رفته خود میکنم
چون عصا برپای دارد یاد برنایی مرا
همچو پاکان میتوانم دست بر خاطر نهاد
دست تا گردیده پاک از چرک دنیائی مرا
می نهد هرکس قدم در خانه ام دزد من است
زآنکه مالی نیست دیگر غیر تنهایی مرا
طعن عریانی مزن واعظ که از سلطان عشق
بی سر و پاییست تشریف سراپایی مرا
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
وعده کردی که بگیری به نگاهی جان را
دل ما نیست، چرا می شکنی پیمان را؟
همه چون سرو ببالند بخود، گر شمرم
خاربست سرکوی تو،صفت خوبان را
چون سیه مار که در برج کبوتر باشد
داده سودای تو رم از سر ما، سامان را
شرح احوال، سراسر بتو زان ننویسم
کر کفم نامه ز شوق تو کشد دامان را
کند از سختی مرد است دم تیغ عدو
زرهی نیست به از جوهر خود مردان را
از غم عشق، همین فیض مرا بس واعظ
کز دل تنگ، برون کرد غم دوران را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
گرفتم در نظر، هر جا شدم، آن قد موزون را
خیابان کردم از یک سرو، بر خود کوه و هامون را
مربی گر نباشد آفتاب طلعت لیلی
که میسازد نگین حلقه اطفال مجنون را
تلاش خودشناسی، شیوه آزادگان باشد
نظر بر اصل خود باشد ازین رو بید مجنون را
لبالب میشوم، از حسرت لب بر لبش سودن
چو بر هم میگذارد شوخ من، لبهای میگون را
برد دامان خالی، واعظ از گلزار رخساری
که چون خورشید دامن کرده پرگل، کوه و هامون را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
اگر در خواب بینم لنگر آن کوه تمکین را
تهی ز آتش کند خواب گرانم سنگ بالین را
مصور می نماید خال و خطش خانه زین را
مرصع می کند لعل لب او، جام زرین را
نباشد هر دلی شایسته تصدیع دلداری
مکن زنجیر هر دیوانه یی آن زلف پرچین را
چه همچشمی نماید جام می با گردش چشمی
که کیفیت دهد امروز یادش بزم دوشین را؟
دل بی لنگرم چون پا فشارد پیش دلداری
که شوخی های او از جا درآرد کوه تمکین را؟
غم او را به یادی دردمندان داده اند از کف
چرا دارد دریغ از وی کسی خود جان شیرین را
گذشتن نیست بر اهل نظر، آسان ازین گلشن
بود خار تعلق هر گلی دامان گلچین را
پر است از گرد بی انصافی، این کلفت سرا واعظ
همان بهتر که کس پوشد ز یاران چشم تحسین را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
بلا نتیجه بود، عیشهای نوشین را
نسب به خنده رسد، گریه های خونین را
ز غفلت تو جهان گشته جای آسایش
نموده خواب گران نرم سنگ بالین را
تراست عیش گوارا، چو خاکسار شوی
که آب سرد بود کوزه سفالین را
نسب چه سود دهد، چون تو بی هنر باشی؟
ز آب جو، چه برش تیغهای چوبین را؟
خیال لعل لب یار واعظ امشب باز
بدیده ام، چو نمک ساخت خواب شیرین را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
عرق ناکرده پاک، از محفل ما شد نگار ما
درین گلشن سبکتر خاست از شبنم بهار ما
بروی سخت ما گفتار ناصح برنمی آید
صدا را سرمه برگرداند از خود کوهسار ما
نمی آید ز ما اظهار هستی پیش کس کردن
بزور آیینه از دست نفس گیرد غبار ما
بدستش رنگ خون خویشتن میخواستم، اما
حنا کی دست برمیدارد از دست نگار ما؟
به رنگ لاله، سودای تو ما را کرد صحرائی
خیال چهره ات شد آتش جوش بهار ما
پناه از خصم تا بردیم سوی خاکساریها
بگرد ما نمی گردد کسی غیر از حصار ما
شب مرگست، روز عشرت ما بی کسان واعظ
بدل دارد چراغان از شرر سنگ مزار ما
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
غیر افغان، برنخیزد نغمه یی ز آواز ما
جز خراش سینه، ابریشم ندارد ساز ما
زنده فکر است دل، تا از سخن لب بسته ایم
پیش ما آوازه مرگ دلست آواز ما
دل تپیدن میزند بر ما شگون بسملی
تا مگر افتد به فکر ما، شکارانداز ما
بسکه محجوب است آن دلبر، نمی آید برون
گفت و گوی عارضش، از پرده آواز ما
آن قدر نگذاشت واعظ گریه خون در دل که باز
ناخنی رنگین کند از صید ما شهباز ما
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
هرگه آن گلزار خوبی، یاد می آرد ز ما
همچو باران بهاری فیض می بارد ز ما
هستی ما تشنه پاشیدنست از یکدگر
وای اگر شیرینی غم دست بردارد ز ما
ما همه چون مشت خاکیم و، نفس چون تندباد
میوزد این باد، تا یک ذره نگذارد ز ما
تا نگریم زار زار، آن شوخ گل گل نشکفد
گلشن رخسار خود را تازه میدارد ز ما
برق جولانیم در میدان معنی ما اگر
واعظ ما نیز پای کم نمی آرد ز ما
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
شده با نیک و بد آیینه دل خوش گل ما
خویش را بشکند آنکس که خورد بر دل ما
سرکشی بسکه به ما خسته دلان دشوار است
سبحه سان سر نزند دانه ما از گل ما
سخن از آتش رخسار کسی میگذرد
می توان شمع برافروختن از محفل ما
خون ما سخت برو جست دم تیغش را
زخم، برخیز و حلالی طلب از قاتل ما
ابر سودای جنون، بارش فیضی ننمود
مزرع دانه زنجیر نشد تا گل ما
عمر بگذشت و، ز ما هیچ نیامد واعظ
سبز ازین آب نشد مزرع بی حاصل ما