عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰
تا دلم در خم آن زلف سمن‌سا افتاد
کار من همچو سر زلف تو در پا افتاد
بسکه دود دل من دوش ز گردون بگذشت
ابر در چشم جهان بین ثریا افتاد
راستی را چو ز بالای توام یاد آمد
ز آه من غلغله در عالم بالا افتاد
چشم دریا دل ما چون ز تموج دم زد
شور در جان خروشنده دریا افتاد
اشکم از دیده از آن روی فتادست کزو
راز پنهان دل خسته بصحرا افتاد
گویدم مردمک دیدهٔ گریان که کنون
کار چشم تو چه اندیشه چو با ما افتاد
بلبل سوخته از بسکه برآورد نفیر
دود دل در جگر لالهٔ حمرا افتاد
کوکب حسن چو گشت از رخ یوسف طالع
تاب در سینهٔ پر مهر زلیخا افتاد
دل خواجو که چو وامق ز جهان فارد گشت
مهره‌ئی بود که در ششدر عذرا افتاد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱
چوعکس روی تو در ساغر شراب افتاد
چه جای تاب که آتش در آفتاب افتاد
بجام باده کنون دست می پرستان گیر
چرا که کشتی دریا کشان درآب افتاد
بسی بکوی خرابات بیخود افتادند
ولی که دید که چون من کسی خراب افتاد
چو کرد مطرب عشاق نوبتی آغاز
خروش و ناله من در دل رباب افتاد
بب چشم قدح کو کسی که دریابد
مرا که خون جگر در دل کباب افتاد
دل رمیدهٔ دعد آنزمان برفت از چنگ
که پرده از رخ رخشندهٔ رباب افتاد
خدنگ چشم تو در جان خاص و عام نشست
کمند زلف تو درحلق شیخ وشاب افتاد
نسیم صبح چودر گیسوی تو تاب افکند
دل شکستهٔ خواجو در اضطراب افتاد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲
دلبرم را پر طوطی بر شکر خواهد فتاد
مرغ جانم آتشش در بال و پر خواهد فتاد
هر نفس کو جلوهٔ کبک دری خواهد نمود
نالهٔ کبک دری در کوه و در خواهد فتاد
چون بدیدم لعل او گفتم دل شوریده‌ام
همچو طوطی زین شکر در شور وشر خواهد فتاد
از سرشک و چهره دارم وجه سیم و زر ولی
کی چو نرگس چشم او بر سیم و زر خواهد فتاد
بسکه چون فرهادم آب دیدگان از سر گذشت
کوه را سیل عقیقین برکمر خواهد فتاد
دشمن ار با ما بمستوری در افتد باک نیست
زانک با مستان در افتد هر که برخواهد فتاد
تشنه‌ام ساقی بده آبی روان کز سوز عشق
همچو شمعم آتش دل در جگر خواهد فتاد
دل بنکس ده که او را جان بلب خواهد رسید
دست آنکس گیر کو از پای در خواهد فتاد
بگذر ای زاهد که جز راه ملامت نسپرد
هر که روزی در خراباتش گذر خواهد فتاد
باده نوش اکنون که چین در زلف گلرویان باغ
از گذار باد گلبوی سحر خواهد فتاد
کار خواجو با تو افتاد از جهان وین دولتیست
هیچ کاری در جهان زین خوبتر خواهد فتاد ؟
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳
گهی که شرح فراقت کنم بدیده سواد
شود سیاهی چشمم روان بجای مداد
کجا قرار توانم گرفت در غربت
که گشته‌ام بهوای تو در وطن معتاد
هر آنکسی که کند عزم کعبهٔ مقصود
گر از طریق ارادت رود رسد بمراد
در آن زمان که وجودم شود عظام رمیم
ز خاک من شنوی بوی بوستان وداد
مریز خون من خسته دل بتیغ جفا
مکن نظر بجگر خستگان بعین عناد
بهر چه امر کنی آمری و من مامور
بهر چه حکم کنی حاکمی و من منقاد
کسی که سرکشد از طاعتت مسلمان نیست
که بغض و حب توعین ضلالتست و رشاد
بسا که وصف عقیق تو مردم چشمم
بخون لعل کند بر بیاض دیده سواد
مخوان براه رشاد ای فقیه و وعظ مگوی
مرا که پیر خرابات می‌کند ارشاد
من و شراب و کباب و نوای نغمهٔ چنگ
تو و صیام و قیام و صلاح و زهد و سداد
چو سوز سینه برد با خود از جهان خواجو
ز خاک او نتوان یافتن برون ز رماد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴
چون سنبل تو سلسله بر ارغوان نهاد
آشوب در نهاد من ناتوان نهاد
چشمت بقصد کشتن من می‌کند کمین
ورنی خدنگ غمزه چرا در کمان نهاد
هیچش بدست نیست که تا در میان نهد
سری که داشت با تو کمر در میان نهاد
بر سرو کس نگفت که طوطی شکر شکست
بر ماه کس ندید که زاغ آشیان نهاد
در تابم از دو سنبل هندوت کز چه روی
سر برکنار نسترن و ارغوان نهاد
ای جان من جهان لطافت توئی ولیک
دل بر وفای عهد جهان چون توان نهاد
زانرو که در جهان بجمالت نظیر نیست
هر کس که دید روی تو سر در جهان نهاد
الفاظ من به لفظ تو شیرین ز شکرست
گوئی لب تو هم شکر اندر دهان نهاد
خواجو چو نام لعل لبت راند بر زبان
نامش زمانه طوطی شکر زبان نهاد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵
بدان ورق که صبا در کف شکوفه نهاد
بدان عرق که سحر بر عذار لاله فتاد
بدان نفس که نسیم بهار چهره گشای
نقاب نسترن و گیسوی بنفشه گشاد
ببرد باری خاک و بحدت آتش
به نقش بندی آب و بعطر سائی باد
به سحر نرگس جادوی دلبر کشمیر
به چین سنبل هندوی لعبت نوشاد
به تاب طره لیلی و شورش مجنون
به شور شکر شیرین و تلخی فرهاد
به قامت تو که شد سرو سرکشش بنده
به خدمت تو که از بنده گشته‌ئی آزاد
به نیم‌شب که مرا همزبان شود خامه
بصبحدم که مرا همنفس بود فریاد
به اشک من که زند دم ز مجمع البحرین
بچشم من که برد آب دجلهٔ بغداد
که آن چه در غم هجر تو می‌کشد خواجو
گمان مبر که بصد سال شرح شاید داد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶
یاد باد آنکه نیاورد ز من روزی یاد
شادی آنکه نبودم نفسی از وی شاد
شرح سنگین دلی و قصه شیرین باید
که بکوه آید و برسنگ نویسد فرهاد
گر بمرغان چمن بگذری ای باد صبا
گو هم آوای شما باز گرفتار افتاد
سرو هر چند ببالای تو می‌ماند راست
بنده تا قد ترا دید شد از سروآزاد
تا چه کردم که بدین روز نشستم هیهات
کس بروز من سرگشتهٔ بد روز مباد
گوئیا دایه‌ام از بهر غمت می‌پرورد
یا مگر مادرم از بهر فراقت می‌زاد
نه تو آنی که بفریاد من خسته رسی
نه من آنم که بکیوان نرسانم فریاد
تا چه حالست که هر چند کزو می‌پرسم
حال گیسوی کژت راست نمی‌گوید باد
ایکه خواجو نتواند که نیارد یادت
یاد می‌دار که از مات نمی‌آید یاد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷
دل من زحمت جان برنتابد
که در ملکی دو سلطان برنتابد
گرش همچون سگان کو برانند
عنان از کوی جانان برنتابد
کجا در خلوت وصلش بود بار
کسی کو بار هجران برنتابد
سری کز سر عشقش نیست خالی
یقین میدان که سامان برنتابد
نگارا تکیه برحسن وجوانی
مکن چندین که چندان برنتابد
دلا در باز جان در پای جانان
که عاشق زحمت جان برنتابد
چو خواجو در غمش می‌سوز و می‌ساز
که درد عشق درمان برنتابد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹
چون مرا دیده بر آن آتش رخسار افتد
آتشم بردل پرخون جگر خوار افتد
مکن انکار من ایخواجه گرم کار افتاد
زانکه معذور بود هر که در این کار افتد
برمن خسته مزن تیر ملامت بسیار
که درین منزل ازین واقعه بسیار افتد
گر چو فرهاد ز مژگان گهرافشان گردم
ای بسا لعل که در دامن کهسار افتد
ور چو منصور ز من بانگ انا الحق خیزد
آتشم از جگر سوخته در دار افتد
چون بیاد خط سبز تو برآرم نفسی
دودم از سینه برین پردهٔ زنگار افتد
هر دم از آرزوی گوشه چشمت سرمست
زاهدی گوشه نشین بر در خمار افتد
گر برد باد صبا نکهت زلف تو بچین
خون دل در جگر نافهٔ تاتار افتد
پیش آن نرگس بیمار بمیرد خواجو
اگرش دیده برآن نرگس بیمار افتد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰
از باد صبا در سر زلفش چو خم افتد
صد عاشق دلسوخته در بحر غم افتد
مشتاق حرم گر بزند آه جگر سوز
آتش بمغیلان و دخان در حرم افتد
در هر طرفت هست بسی خسته و مجروح
لیکن چو منت عاشق دلخسته کم افتد
چون قصهٔ اندوه فراق تو نویسم
گر دم بزنم آتش دل در قلم افتد
پیش لب ضحاک تو بس فتنه وآشوب
کز مار سر زلف تو در ملک جم افتد
هنگام سحر گر بخرامی سوی بستان
چون زلف کژت سرو سهی در قدم افتد
خم در قد چون چنبر خواجو فتد آن دم
کز باد صبا در سر زلف تو خم افتد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱
چون طره عنبر شکنش در شکن افتد
از سنبل تر سلسله برنسترن افتد
دانی که عرق بر رخ خوبش بچه ماند
چون ژاله که بر برگ گل یاسمن افتد
کام دل شوریده ز لعل تو برآرم
گر چین سر زلف تو در دست من افتد
چون وقت سحر گل بشکر خنده درآید
از بلبل شوریده فغان در چمن افتد
طوطی که شکر می‌شکند در شکرستان
نادر فتد ار همچو تو شیرین سخن افتد
لعل لب در پوش تو چون در سخن آید
خون در جگر ریش عقیق یمن افتد
هر کو چو من از عشق تو بی خویشتن افتاد
در دام غم از درد دل خویشتن افتد
خواجو چو برد سوز غم هجر تو در خاک
آتش ز دل سوخته‌اش در کفن افتد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲
هر کرا یار یار می‌افتد
مقبل و بختیار می‌افتد
ای بسا در که از محیط سرشک
هر دمم در کنار می‌افتد
عقرب او چو حلقه می‌گردد
تاب در جان مار می‌افتد
شام زلفش چو می‌رود در چین
شور در زنگبار می‌افتد
گر نه مستست جادوش ز چه روی
بریمین و یسار می‌افتد
گل صد برگ را دگر در دام
همچو بلبل هزار می‌افتد
در چمن ز آب چشمهٔ چشمم
سیل در جویبار می‌افتد
چون خیال تو می‌کنم تحریر
بخیه بر روی کار می‌افتد
دلم از شوق چشم سرمستت
دم بدم در خمار می‌افتد
رحم بر آن پیاده کو هر دم
در کمند سوار می‌افتد
هر که او خوار می‌فتد خواجو
همچو ما باده خوار می‌افتد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳
مه چنین دلستان نمی‌افتد
سرو از اینسان روان نمی‌افتد
زان دهان نکته‌ئی نمی‌شنوم
که یقین درگمان نمی‌افتد
هیچ از او در میان نمی‌آید
که کمر در میان نمی‌افتد
عجب از پادشه که سایهٔ او
بر سر پاسبان نمی‌افتد
نام دل در نشان نمی‌آید
تیر از او برنشان نمی‌افتد
عشق سریست کافرینش را
چشم فکرت برآن نمی‌افتد
کشتی ما چنان شکست کز او
تخته‌ئی بر کران نمی‌افتد
نرود یک نفس که از دل من
دود در آسمان نمی‌افتد
چشم من تا نمی‌فتد پر اشک
دیده پر ناردان نمی‌افتد
مرغ دل تا هوا گرفت و رمید
باز با آشیان نمی‌افتد
خامه چون شرح می‌دهد غم دل
کاتشش در زبان نمی‌افتد
گشت خواجو مریض و چشم طبیب
هیچ برناتوان نمی‌افتد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴
لطافت دهنش در بیان نمی‌گنجد
حلاوت سخنش در زبان نمی‌گنجد
معانئی که مصور شود ز صورت دوست
ز من مپرس که آن در بیان نمی‌گنجد
از آن چو کلک ز شستم بجست و گوشه گرفت
که تیرقامت اودر کمان نمی گنجد
جهان پرست ز دردیکشان مجلس او
اگر چه مجلس او در جهان نمی‌گنجد
درین چمن که منم بلبل خوش الحانش
شکوفه‌ئیست که در بوستان نمی‌گنجد
چو در کنار منی گو کمر برو ز میان
که هیج با تو مرا در میان نمی‌گنجد
چگونه نام من خسته بگذرد بزبان
ترا که هیچ سخن در دهان نمی‌گنجد
چو آسمان دل از مهر تست سرگردان
اگر چه مهر تو در آسمان نمی‌گنجد
ندانم آنکه ز چشمت نمی‌رود خواجو
چه گوهریست که در بحر و کان نمی‌گنجد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵
اگر آن ماه مهربان گردد
غم دل غمگسار جان گردد
آنکه چون نامش آورم بزبان
همه اجزای من زبان گردد
ور کنم یاد ناوک چشمش
مو بر اعضای من سنان گردد
چون کنم نقش ابرویش بردل
قد چون تیر من کمان گردد
مه ز شرم جمال او هرماه
در حجاب عدم نهان گردد
یا رب این آسیاب دولابی
چند برخون عاشقان گردد
چون دلم با غم تو گوید راز
در میان خامه ترجمان گردد
از لبت هر که او نشان پرسد
چون دهان تو بی نشان گردد
چون ز لعلت سخن کند خواجو
شکر از منطقش روان گردد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶
ز جام عشق تو عقلم خراب می‌گردد
ز تاب مهر تو جانم کباب می‌گردد
مرا دلیست که دائم بیاد لعل لبت
بگرد ساقی و جام شراب می‌گردد
هلاک خود بدعا خواستم ولی چکنم
که دیر دعوت من مستجاب می‌گردد
دلست کاین همه خونم ز دیده می‌بارد
پرست کافت جان عقاب می‌گردد
تو خود چه آب و گلی کاب زندگی هردم
ز شرم چشمهٔ نوش تو آب می‌گردد
چو برتو می‌فکنم دیده اشگ گلگونم
ز عکس گلشن رویت گلاب می‌گردد
بجام باده چه حاجت که پیر گوشه نشین
بیاد چشم تو مست و خراب می‌گردد
عجب نباشد اگر شد سیاه و سودائی
چنین که زلف تو بر آفتاب می‌گردد
چو بر درت گذرم گوئیم که خواجو باز
بگرد خانهٔ ما از چه باب می‌گردد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷
چه بادست اینکه می‌آید که بوی یار ما دارد
صبا در جیب گوئی نافهٔ مشک ختا دارد
بطرف بوستان هرکس بیاد چشم می‌گونش
مدام ار می نمی‌نوشد قدح بر کف چرا دارد
چو یار آشنا از ما چنان بیگانه می‌گردد
شود جانان خویش آنکس که جانی آشنا دارد
از آن دلبستگی دارد دل ما با سر زلفش
که هرتاری ز گیسویش رگی با جان ما دارد
من از عالم به جز کویش ندارم منزلی دیگر
ولی روشن نمی‌دانم که او منزل کجا دارد
برآنم کابر گرینده از این پس پیش اشک من
حدیث چشم سیل افشان نراند گر حیا دارد
مرا در مجلس خوبان سماع انس کی باشد
که چون سروی برقص آید مرا از رقص وا دارد
اگر برگ گلت باشد نوا از بینوائی زن
که از بلبل عجب دارم اگر برگ و نوا دارد
وگر مرغ سلیمانرا بجای خود نمی‌بینم
بجای خود بود گر باز آهنگ سبا دارد
اگر چون من بسی داری بدلسوزی و غمخواری
بدین بیچاره رحم آور که در عالم ترا دارد
ز خواجو کز جهان جز تو ندارد هیچ مطلوبی
اگر دوری روا داری خدا آخر روا دارد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱
کسی کو دل بر جانان ندارد
دلی دارد ولیکن جان ندارد
هر آنکو با سر زلف سیاهش
سری دارد سر و سامان ندارد
ز غرقاب غمش کی جان توان برد
که دریا نیست کان پایان ندارد
بهر موئی دلی دارد ولیکن
ز چندین دل غمی چندان ندارد
قمر گفتم چو رویش دلفروزست
ولیکن چون بدیدم آن ندارد
نسیم باغ جنت چون عذارش
گلی در روضهٔ رضوان ندارد
چو قدش باغبان گر راست خواهی
خرامان سرو در بستان ندارد
ترا با مه کنم نسبت ولی ماه
شکنج زلف مشک افشان ندارد
چه درمان خواجو ار در درد میری
که درد عاشقی درمان ندارد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲
آن پریچهره که جور و ستم آئین دارد
چه خطا رفت که ابروش دگر چین دارد
نافهٔ مشگ ز چین خیزد و آن ترک ختا
ای بسا چین که در آن طره مشگین دارد
دل غمگین مرا گر چه بتاراج ببرد
شادمانم که وطن در دل غمگین دارد
عجب از چشم کماندار تو دارم که مقیم
مست خفتست و کمان برسر بالین دارد
ای خوشا آهوی چشمت که بهر گوشه که هست
خوابگه برطرف لاله و نسرین دارد
مرغ دل کز سر زلفت نشکیبد نفسی
باز گوئی هوس چنگل شاهین دارد
گر چه فرهاد به تلخی ز جهان رفت ولیک
همچنان شور شکرخندهٔ شیرین دارد
دل گمگشته ز چشم تو طلب می‌کردم
کرد اشارت بسر زلف سیه کاین دارد
خواجو از چشمهٔ نوشت چو حکایت گوید
همه گویند سخن بین که چه شیرین دارد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳
هر کو بصری دارد با او نظری دارد
با او نظری دارد هر کو بصری دارد
آنکو خبری دارد در بیخبری کوشد
در بیخبری کوشد هر کو خبری دارد
شیرین شکری دارد آن خسرو بت رویان
آن خسرو بت رویان شیرین شکری دارد
چون ما دگری دارد آن فتنه بهر جائی
آن فتنه بهر جائی چون ما دگری دارد
هر کس که سری دارد جان در قدمش بازد
جان در قدمش بازد هر کس که سری دارد
دل گر خطری دارد از جان خطرش نبود
از جان خطرش نبود دل گر خطری دارد
مهر قمری دارد باز این دل هر جائی
باز این دل هر جائی مهر قمری دارد
عزم سفری دارد از ملک درون جانم
از ملک درون جانم عزم سفری دارد
آنکو هنری دارد از عیب نیندیشد
از عیب نیندیشد آنکو هنری دارد
روشن گهری دارد چشمی که ترا بیند
چشمی که ترا بیند روشن گهری دارد
خواجو نظری دارد با طلعت مه رویان
با طلعت مه رویان خواجو نظری دارد